ترجمۀ تیگران بُقوسیان


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79

هوانـس گریگـوریان، شاعـر نوگـرای ارمـنی، در 7 اوت 1945م، در شـهر گیومری ارمنستـان بـه دنیا آمـد. در 1970م، دورۀ زبـان ‏شنـاسـی و ترجـمـه را دردانشگـاه ایـروان به پایـان بـرد. نخستین دفتر شعـرهای او با عنـوان آوازهـای بی مـوسیقـی در 1975م در ایـروان ‏انتشار یافـت. اشعـار او در بیـش از ده مجـموعـه به دسـت علاقه مندان رسیده است. از او دو کتـاب داستان و مجـموعه ای از مقـالات ‏نیز انتشار یافته است.

هوانـس گریگـوریان

هوانـس گریگـوریان به ترجـمۀ آثاری از زبان اسپانـیایی نیز دست زده است. مرگ آرتمیو کروز از کارلوس ‏فوئنتِس، قرعه کشی از خولیو کورتازار، نمایشنامۀ سِلِستینا از ف. دِ روخاس و مجموعۀ مقالات فلسفۀ فرهنگ از خوزه ‏ماریو اورتگا از ترجمه های اوست.  ‏

اشعار او به بسیاری از زبان ها ترجمه شده و دو مجموعه نیز به نام های پاییزی کاملاً متفاوت  (نشر امرود) و رؤیایی که به خاطرش می ارزد خوابید و بیدار نشد (انتشارات افراز)‏ با برگردان واهه آرمن به فارسی انتشار یافته است.

هوانس گریگوریان در ‏7 فوریۀ ‏ 2013م، پس از یک دورۀ طولانی بیماری، در ایروان درگذشت.‏

هوانس گریگوریان، شاعر و مترجم معاصر ارمنی، به مناسبت سی امین سالگرد انتشار ماهنامۀ ادبی، هنری و اجتماعی گارون (به ‏معنی بهار، چاپ ایروان)، که همواره با آن همکاری نزدیک داشت، در مورد خاطره هایش از آن ‏ماهنامه ـ   و به این بهانه اصولاً دربارۀ خاطرۀ یک شاعر از گذشته های خاطره انگیز ورود به دنیای ‏ادب ـ  چنین می نویسد (ش 3، 1997م):‏

‏«هندوان برای یادآوری لحظه های مهم و خاطره انگیز زندگی شان روشی جالب توجه دارند. چیزی، مثلاً ‏شیئی، تکه ای از لباس یا چرم یا هر وسیلۀ دیگر مورد استفاده شان را، ‏که بو یا عطری از خود داشته باشد و ‏یادآور آن ‏روز یا اوقات خاص و مورد نظر باشد، در کیسه ای نگه می دارند. شیئ مورد نظر، به اعتقاد هندوان، با تمام جزئیات قادر به ‏‏بازسازی و احیای خاطرۀ آن روز یا زمان خاص است، حتی با وقفه های اجباری مرتبط با اتفاق های مورد بحث که در ‏لابه‏لای خاطرات مانده اند. کار نویسنده در مقایسه با این روش هندوان از آن نظر می تواند متفاوت باشد که نویسنده در ‏‏کیسه اش ‏اشعار، داستان ها، نوول ها، رمان ها و کلمات را نگه می دارد … و کلماتی که مرتبط با زندگی و روزهای گذشته ‏او هستند، به ‏هنگام بازخوانی و یادآوری، به طرز شگفت انگیزی خاطرات و تصویر ایام گذشته را زنده می کنند. لحظات و ‏روزهایی که گذشته را ‏همچون ارتباط تنگاتنگ بند ناف به امروز مرتبط می کنند.‏

در کیسۀ، من معطرترین این دست اشعار شعری است به نام پاییز که در لابه لای خطوط آن شاعرانی هستند ‏همچون ‏برگ های آویخته از شاخه های درختان و به جای برگ های پاییزی صورتک های زرد رنگ از درختان می ریزند … این شعر ‏در سال ‏تأسیس ماهنامۀ گارون (1967م) در آن به چاپ رسید. هرچند به ندرت ولی هنگامی که میل سفر به ‏گذشته هایم در من ‏بیدار می شود، حس برانگیختن لحظات سال های گذشته در وجودم دل مشغولی شورانگیزی را به پا ‏می کند. آنگاه از درون کیسه ام ‏آن شعر را در می آورم و بوی ـ بویش می کنم».‏

پاییــز

در کوچه‌ها
آویخته از درختان
به رقص در می‌آیند  شاعران…‏
چهره‌هایشان را پوشیده لبخندی زرد رنگ
و در دستانشان خاموشند سیگارها
باد می آید و آهسته می جنباند
و از چهره‌هاشان بر می افتند
صورتک‌های زرد رنگ
که رویشان نقش بسته لبخند‏
و بعد صورتک‌هایی
که بر رویشان دهان‌های باز
قهقهۀ خنده سر می‌دهند‏
اما، صورتک‌ها
با خش خش زرد رنگ
بر زمین می‌ریزند
و بعد ناگهان
نمایان می‌شود صورت
یک قطرۀ درشت باران
می‌افتد بر روی کوچه‏
در کوچه‌ها
آویخته از درختان
به رقص در می‌آیند شاعران

امروز برف آمد

من می‌دانم
که اولین روز زمستان خواهم مُرد.‏
مردم پاهایشان را روی پادری
تِپ تِپ به زمین کوفته و حیرت زده
به صورتم زل خواهند زد
که چگونه برف آب می‌شود
روی گونه‌های سرد شده‌ام.‏
زنِ یکباره پیر شده‌ام
دنبال اَنبرک بخاری می‌گردد و پیدایش نمی‌کند
تا گربۀ از دیرباز مردنی را بیرون راند از اتاق،
و بعد نومیدانه می‌نشیند و سرش را می‌جنباند ـ ‏
با حالتی سرخورده از خودخواهی گربه
و از کار نابخردانۀ من.‏
خواهرم که با من به دنیا آمده و
مُرده بود چند ساعت بعد،
به میهمانان سرمازده چای تعارف خواهد کرد
و با دست دیگر مرتب خواهد کرد
گل‌های زمستانی روی سینه‌ام و شمع کج شده را،
که اشک‌هایش درست روی پیشانی ام می‌چکیدند
و لابد به زودی پُر می‌شدند در چشم‌هایم.‏..
در همان لحظه، همه با هم از جای برخواهند خاست
و با سر و صدای زیاد مرا از خانه بیرون خواهند بُرد،
آنها، مرا روی دستانشان، بلند خیلی بلند خواهند گرفت
و من از آن بلندای ترسناک تمامی زندگی ام را خواهم دید
که مانده بود در پایین
تماماً گم شده در برف.‏
و من  بهت زده از آن صحنۀ باشکوه
برای بیان احساسم
حرفی برای گفتن پیدا نخواهم کرد…‏

رابینسون کروزو

در تمامی ساعات روز قهوه‌اش را می‌خورد،
و به دقت و مصرانه
رفت و آمد آدم‌ها را نظاره می‌کرد.‏
سیگاری آتش می زد و با چوب کبریت
آهسته قهوه‌اش را هم می‌زد و ‏
نگاه می‌کرد به همه،
و تنها به رفتگر نگاه نمی کرد
که مرتب غرولند می‌کرد و اعتراض
از باران ـ که هیچوقت بند نمی‌آید ـ ‏
از خورشید  ـ که هیچوقت غروب نمی‌کند ـ ‏
از پیرمرد  ـ که تمام روز را در قهوه خانه نشسته ـ ‏
و از آدم‌ها  ـ که از کنارش می‌گذرند و نمی‌بینند او را …‏
اما، پیرمرد قهوه‌اش را هم می‌زد و
از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد،
به دقت و مصرانه از پنجره بیرون را نظاره می‌کرد.‏
یک روز هم، پیرزنِ رفتگر را صدا زد
و گفت که دیگر نمی تواند منتظر بماند،
و گفت که چشم‌هایش بد می‌بینند،
که بسیار خسته است و باید راهی خانه شود .‏..
اما اگر ناگهان یک کشتی، فقط یک کشتی
به پنجره نزدیک شود،
‏ ـ بزرگ یا کوچک بودنش مهم نیست ـ ‏
خواهش کند کمی منتظرش بمانند،
آری، خواهش کند کمی منتظرش بمانند …‏
و با گام‌هایی سنگین و آرام دور شد،
و کلاهش را روی میز جا گذاشت…‏
و روزها سپری می‌شدند،
و باران‌ها بند نمی‌آمدند،
خورشید غروب نمی‌کرد و ‏
سپری می‌شدند روزها.‏
و باز همان رفتگر بود
که دائم غرولند می‌کرد و اعتراض
از پیرمرد  ـ که معلوم نیست چرا برنمی‌گردد؟
از کشتی‌ها  ـ که از کنار پنجره می‌گذشتند و
نمی‌ایستادند.‏
و آخرسر، بیش از همه، از کلاهی ‏
که جا مانده بود روی میز،
که گویی می‌خواهد چیزی بگوید به پیرزن ‏
ولی به خود جرئت نمی‌دهد …‏

سال نوکاغذی

و هنگامی که از کوچه می‌گذشتم
به گونۀ غریبی به خاطر آوردم
یک شبِ سالِ نو خیلی سال‌ها پیش را.‏
این، به هیچوجه یک داستان معمولی نیست،
و بازسازی‌اش هم خیلی دشوار است،
ولی این بار  ـ نمی‌دانم چرا ـ خیلی راحت به نتیجه رسید …‏
تمام چراغ‌های خانۀ بزرگ روشن
و دیوارها شفاف شدند.‏
حالا پدرم دارد از راه می‌رسد،
و کاج بزرگی را می کشد.
‏(خودم را کنار می‌کشم تا متوجهم نشود،
وگرنه خیلی تعجب خواهد کرد
که چرا اینقدر پیر شده‌ام!).‏
حالا او از درِ حیاط وارد می‌شود.‏
‏(من روی پنجه پاهایم بلند می‌شوم
و از پنجره به داخل نگاه می‌کنم).‏
خواهرهایم با شادی وصف ناپذیری
جست و خیز می‌کنند،
من هم این کار را می‌کنم ـ ‏
یک پسر کوچک، ناباورانه کوچک ـ ‏
از اتاق دیگر مادرم بیرون می‌آید،
بارانی پدرم را می‌گیرد  ـ که قبل از جنگ خریداری شده ـ ‏
و کلاهش را  ـ که اصلش به بعد از جنگ می‌رسید،
و سپس کلماتی را به زبان می‌آورد ـ ‏
که از دیرباز فراموششان کرده‌ام.‏
روی میز بطری‌های مشروب هستند
و بطری های لیموناد، پرشده از آب،
بطری‌ها خیلی قبل از جنگ خالی شده بودند،
فقط آب  ـ اصالتش به بعد از جنگ می‌رسید.‏
بعد، درخت کاج را
روی کف اتاق برقرار می‌کنیم
و من  ـ جعبه اسباب بازی‌ها را می‌آورم ـ ‏
باید هیاهوی بس غریبی باشد آنجا.‏
‏(گوشم را به شیشه پنجره می‌چسبانم
ولی  ـ هیچ صدایی به من نمی‌رسد).‏
مادرم سر خواهرهایم عصبانی می‌شود
و پدرم چیزی را در جیب‌هایش جستجو می‌کند،
بعد من روی صندلی می‌ایستم
و اسباب بازی‌ها را روی درخت کاج آویزان می‌کنم.‏
شوکولات‌های کاغذی  ـ سیب‌های کاغذی، نارنگی‌های کاغذی،
آبنبات‌های کاغذی ـ  و یک بابانوئل فوق‌العاده باشکوه،
که قبل از جنگ خریداری شده است.‏
ولی، بقیه کاغذها  ـ اصالتشان به بعد از جنگ می‌رسید.‏
‏(کمی بعد، من باید از صندلی بیفتم،
این را من خوب به خاطر می‌آورم ـ ‏
جای زخم روی پیشانی ام هنوز هم هست).‏
و حالا خم می‌شوم تا اسباب بازی‌ها را بردارم،
و حالا خواهرهایم از ترس جیغ می‌کشند،
و مادرم از صدای گریه‌ام سراسیمه به سویم می‌دود،
و پدرم بهت زده به دست آسیب دیده‌اش نگاه می‌کرد ـ ‏
که با آن نتوانست مرا هنگام افتادن بگیرد،
به دست آسیب دیده‌اش
که در لابه‌لای بانداژها
هنوز از درد تیر می‌کشید.‏
بانداژها  ـ تنها هدیه‌ای بودند
که پدرم از جنگ به ارمغان آورده بود،
و حالا آنها را به پیشانی ام می‌بستند
تا خون بند آید …‏
و ناگهان چراغ‌ها خاموش می‌شوند
و خانۀ بزرگ در تاریکی فرو می‌رود.‏
بعد، در کوچه شروع به قدم زدن کردم،
دستم را روی جای زخم پیشانی ام گذاشتم
که گم شده است در لابه‌لای چین و چروک‌ها،
و به طرز غریبی احساس کردم
همین حالاست که باید
با صدای بلند بزنم زیر گریه.‏

قصۀآخرین

کتابخانه‌ها از وفور کتاب در حال انفجارند.‏
شاید این آخرین قرن و یا
وحشتناک تر از آن  ـ آخرین سال باشد.‏
اما پیکرتراش دل از کار خویش نمی‌کَنَد،
و کارگاهش لبریز است از پیکرهای تراشیده
و خانه پر از پیکرهای تراشیده است،
و زن و بچه‌هایش زندگی را در خیابان‌ می‌گذرانند،
ولی بزودی خیابان‌ نیز
لبریز خواهد شد از پیکرهای تراشیده،
لیک پیکرتراش دل از کار خویش نمی‌کَنَد،
و هیچ چیز نمی‌تواند از این کارش باز دارد.‏
شاید این آخرین قرن و یا ‏
وحشتناک‌تر از آن  ـ آخرین سال باشد.‏
در آخرین جزیرۀ خالی از سکنه
با شدت هرچه بیشتر ساخت و ساز است ـ ‏
هتل‌ها، مُتل‌ها، تأسیسات گوناگون و مراکز جهانگردی.
همه جا غبار است و جرثقیل‌های عظیم‌الجثه،
سیمان، آهک و ماسه  ـ  پراکنده در هرجا.‏
و کامیون زباله‌بَر
صندوق خود را پر کرده است
از لباس‌های مندرس و پلاس‌ها، رابینسون‌ها و جمعه‌ها،
و می برد تا خالی کند در دریا.
شاید، واقعاً این آخرین قرن و یا
وحشتناک‌تر از آن  ـ  آخرین سال باشد.‏
اما، قصه در مسیر عادی خود پیش می‌رود.‏
همان پسر پادشاه و همان دختر پادشاه،
همان فرشته نیک سیرت و همان شیطان بد سرشت…‏
فقط، به جای یکی بود یکی نبود ـ ‏
بوده است و دیگر نخواهد بود…‏
و در انتهای قصه
از آسمان سه بمب نوترونی می‌افتد،
یکی برای منِ قصه‌گو
دیگری برای شما
که این همه سال را صبورانه زیستید،
و سومی  ـ همینطوری ـ ‏
محض جالب توجه بودن…‏

رومـانــس

حالا دلم می‌خواست
یک جای مناسب دراز می‌کشیدم و
می‌مُردم از عشقِ تو ـ
می مردم با واقعی ترین ِ مرگ ها،
می مردم از واقعی‌ترینِ عشق‌ها.‏
ولی از کجا پیدا کنم آن جای مناسب را؟
‏ ـ شاید در پارک شهر ـ ‏
روی چمن‌های تمیز و خوب قیچی شده ـ ‏
در لابلای درختان…‏
اما ارکستر بادی می‌غرد
بلندگوها می‌غرند و
به جیرجیر افتاده‌اند چرخ فلک‌ها،
و بچه‌ها به این و آن سوی می‌دوند
و زنان مستمری گیر غرولند می کنند: ‏
تُف، این دیگر کیست
خوابیده توی علف‌ها، نکند مست باشد؟
خجالت هم نمی‌کشد…
شاید به خانه بروم
دراز بکشم روی کاناپه و ‏
ببندم در و پنجره‌ها را…‏
ولی تلویزیون با صدای بلند می‌خواند،
ولی تلفن مرتب زنگ می‌زند،
و در طبقۀ بالا پدری بچه‌اش را تربیت می‌کند
و در طبقۀ پایین بچه‌ای تربیت می‌کند پدرش را،
آنها با صدای ناهنجار از یکدیگر گله می‌کنند،
به اضافه ـ شیر آب،
که ازش مرتب آب می‌چکد…‏
شاید بروم بیرون از شهر
دور از هیاهوی مردم و
دور از آخرین خبرها، ترامواها، پینوشه، آسپیرین.‏
زیر آسمانِ باز دراز می‌کشم و
سرم را روی سنگِ سخت می‌گذارم،
به ماه نگاه می‌کنم و روی تو را می‌بینم.‏
چشمهایت را می‌بینم
و قلبم از درد می‌ایستد …‏
اما شهر را پایانی نیست،‏
ادامه‌اش شهرک‌های شهر مانند،
و بعد روستاهای شهرک مانند می‌آیند،
و بعد از آن، باز همان شهر
که جلویت سبز می‌شود ـ به دلیلی بسیار ساده ـ ‏
چرا که زمین گِرد است،
و همه جا همان مهتاب گرد،
گرد و آشنا ـ ‏
آشنا، همچون ساکنِ همان مجتمع
که نامش را نمی‌دانی ولی عادتاً سلامش می‌دهی
و آسمان هم همان آسمان است
نقش بسته در بالا مثل جدول مندلیف
و ستاره‌ها هر کدام نشسته در چارخانۀ خودشان ـ ‏
و اینک در جدول ـ سرانجام ـ ‏
یک چارخانه خالی پیدا می‌کنم
می‌روم و آسوده در آن می‌خوابم
و می‌میرم از عشقِ تو،
با واقعی ترین مرگ ها ـ
از واقعی‌ترین عشق‌ها…‏

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79
سال بیست و یکم | بهار 1396 | 249 صفحه
در این شماره می خوانید:

بـا خـواننـدگان …

نویسنده: خسرو خواجویان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 فصلنامۀ فرهنگی پیمان در آستانۀ بیستمین سال حیاتش، نامه ها و پیام هایی ازسوی مسئولان فرهنگی فاضل، همراهان ‏فرهیخته ...

مراسم یادبود صد و دومین سالگرد نژادکشی ارمنیان

روابط عمومی مؤسسۀ ترجمه و تحقیق هور فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 سه شنبه 12 اردیبهشت 1396ش، مراسم یادبود صد و دومین سالگرد نژادکشی ارمنیان با ‏عنوان «ترکیه، نو عثمانی...

نگاهی به دو کلیسای تاریخی شهرستان خوی،کلیسای قریس و کلیسای فنایی

نویسنده: بهروز خان محمدی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 دربارۀ نویسنده بهروز خـان محـمدی در 1358 خورشیدی در خانواده ای  متـدین در شهرستان ارومیـه چشم به جهان گشود....

آبنـبات های بابا عِـمران

نویسنده: آرتاک وارتانیان / ترجمه ادوارد هاروطونیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 عِمران دوست پدربزرگ من است. کودکی آنها با هم گذشته، زمانی با هم در کوهستان هایمان بره...

درخت توت صورتی

 نویسنده: آرتاک وارتانیان / ترجمه گریگور آراکلیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 دربارۀ نویسنده آرتـاک وارتانیـان‎ ،‎داستان نویـس، روزنامـه نگار، شاعـر و مـترجـم ارمنـی،...

دو دیدگاه و دو پایان ناهمگون بر یک داستان کوتاه بررسی تطبیقی داستان های گرداب اثر صادق هدایت و شکنجه اثر شین پرتو

نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 در ادبیات داستانی کهن ایران، که نمونه هایی از رمان نویسی منظوم است، به موضوعی جالب توجه بر ‏می خوریم و...

مروری بر دو کتاب،نسل کشی ارمنیان و مساله آرتساخ

نویسنده: ژیلبرت آقاجانیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 مروری بر کتاب نسل کشی ارمنیان ریشه ها و پیامدها (1915ـ 1923) نام کتاب: نسل کشی ارمنیان ریشه ها و پیامدها...

نقد و بررسی کتاب پیدایش جمهوری آذربایجان

نویسنده: مجتبی برزویی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 نام کتاب: پیدایش جمهوری آذربایجان پدیدآور: مسعود عرفانیان مشخصات نشر:  تبریز، ایران شناخت سال نشر: 1395ش تعداد...

گفت و گو با دکتر وارطان وسکانیان رئیس کرسی ایران شناسی دانشگاه دولتی ایروان

گریگور قضاریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 دکتر وارطان وسکانیان،[1] رئیس کرسی ایران شناسی دانشگاه دولتی ایروان،[2] نامی آشنا برای محافل علمی  ایران شناسی و دانشگاهی...

بحثی دربارۀ مناقشۀ قرا باغ (آرتساخ)

نویسنده: آرسن نظریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79 آیا مناقشۀ قراباغ در چارچوب قواعد و موازین حقوق بین الملل قابل حل است؟ نزدیک به 23 سال است که سازمان های بین المللی...