ترجمه: ادوارد هاروطونیانس


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 80

زندگی  نامه

مارتیروس ساریان، هنرمند برجستۀ ارمنی، استاد نگارگری گل  ها و رنـگ  ها و تصویر  گـر طبیعت سرزمین مـادری است، هنرمندی که هنر نقاشی ارمـنی را به سطح ‏جـهانی رسانده است. از او حـدود  سـه هزار اثر بـر جای مانده که بسیاری از آنها در موزه  های ارمنستان، به ویژه در موزه و نمایشگاه دائمی آثار وی در ایروان (تأسیس ‏‏1967م) به نمایش در آمده است. ‏

پرتره از خود 1942م

مارتیروس ساریان در 1880م در مهاجر نشین ارمنی نخجوان نو، در استان روستوف روسیه، به دنیا آمده است. نیاکان او از شهر آنی، که زمانی پایتخت ‏ارمنستان بود، به کریمه مهاجرت کرده بودند. در قرن هجدهم میلادی گروه کثیری از ارمنیان کریمه مهاجرنشین نخجوان نو را در نزدیکی شهر روستوف پی نهادند ‏که امروزه بخشی از شهر دُنِ روستوف به شمار می رود.‏

مارتیروس ساریان در آغاز جوانی برای تحصیل در رشتۀ هنرهای تجسمی به مسکو رفت. دیری نگذشت که شیوۀ کار نوگرایانۀ ساریان جایگاه او را در محافل هنری ‏مسکو تثبیت و سبک کار او را مشخص کرد.‏

ساریان در 1913م/1292ش سفر کوتاهی به ایران کرد. این سومین سفر نقاش برای آشنا شدن با فرهنگ و هنر مشرق زمین بود. پیش از آن در 1910م ‏به قسطنطنیه (استانبول) و در 1911م به مصر سفر کرده بود. سودای مسافرت به هندوستان و چین و ژاپن را نیز در سر می پروراند و در این باره نوشته است: «هنر مردمان ‏این سرزمین ها با نیرویی جادویی مرا به سوی خود می  کشد»، اما نتوانست عملی سازد. یادداشت هایی از این سفرها، همراه با خاطرات دوران کودکی و ‏هنرآموزی نقاش و همچنین، یادداشت های سفرهای آیندۀ او به ایتالیا در 1924 و پاریـس در 1926ـ 1928م در کـتابی با عنوان یادداشت هایی از زندگی من[1] در ایروان به چاپ رسیده است.‏

سـفـر مـارتیـروس ساریـان بـه ایـران هـم  زمـان بـود با ناآرامـی ها و شـورش هایـی کـه پـس از خـلع محـمد ‏علی شاه از سلطنـت و استقرار مـجـدد نظام مـشروطـه بـرای بازگـردانـدن نـظام استبدادی و روی کـار آوردن شـاه مـخـلوع از سـوی بـرادر وی، سالارالـدولـه در کـشور روی می  داد. همـچنین، از یادداشت ‏هـای او چـنین برمـی  آید که وی در ایـام سوگواری مذهبی به تهران رسیده و در کمال شگفتی از رنگ هـای خیره  کننـدۀ نـگاره های ایرانی در زندگـی روزمرۀ مردم اثری ندیده است. ‏

مارتیروس ساریان نخستین بار در 1901م پای بر خاک ارمنستان گذاشت و سال بعد نیز از ویرانه  های شهر آنی، سرزمین نیاکان خود، دیدار کرد. این دیدارها و تماس با مردمان ساده و زحمتکش  و بررسی تاریخ و ‏فرهنگ و آداب و رسوم ارمنیان تأثیر عمیقی در جهان  بینی و شکل  گیری شیوۀ آفرینش او بر جای گذاشت. در 1921م ساریان همراه با خانوادۀ خود در ایروان ‏مستقر شد.

در زندگی هنری مارتیروس ساریان سه دورۀ متمایز وجود دارد. در نخستین دوره (1904ـ 1909م) نقاش جوان با رد اصول سنتی نقاشی، آثاری با رویکردی نو ومدرن آفرید. در این سال  ها با بررسی آثار نقاشان اروپا در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، ساریان در جست  و  جوها و نوگرایی خود استوارتر شد. در آثارا ین دوره مناظری از طبیعت، انسان  ها، پرندگان و حیوانات، به شیوه  ای رؤیایی و تخیلی، درفضایی سرشار از نور و رنگ به تصویر در آمده است.

در دورۀ دوم (1910    1920م) تأثیر سفرهای نقاش به قسطنطنیه، مصر و ایران و نیز برداشت  هایی از هنر رنگ  آمیزی پلُ گوگن، سزان و وان گوگ مشاهده می  شود. در این دوره، تصاویر واقعی  تر و به زندگی روزمره نزدیک  تر شده  اند، بی آنکه کاملاً واقعی باشند.

دورۀ سوم (1921   1971م) با استقرار ساریان در ارمنستان آغاز شد و طی آن هنرمند ارمنستان را از زوایای گوناگون به تصویر در آورده است. چهره  نگاری از بزرگان ادب و هنر، مناظر طبیعی، طبیعت بی  جان، صفحه  آرایی آثار شاعران نامداری چون آودیک ایساهاکیان،  هوانس تومانیان، چارنتس، فردوسـی (داستان رستم و سهراب، 1934م) و دیگران، همچـنین صحنه  آرایی آثار نمایشی در زمرۀ آثار او در این دوره است.

ساریـان در سـال  های 1945ـ 1951م ریاست انجـمن نقاشان ارمنـی را برعهـده داشت. در 1947م به عضویـت آکـادمـی هنـر اتحـاد شـوروی و فرهنگستان علوم ارمنسـتان برگزیده شد. مـوزه و نمایشگاه دائـمی آثار او در زمان حـیات وی در ایـروان آغـاز به کـار کرد که از مکان  های دیدنـی شهر  به شمار مـی رود . وی در سال  های  1945ـ 1951م ریاسـت انجمن نقاشان ارمنی را برعهده داشت. در 1947م به عضـویت آکادمـی هنر اتحاد شوروی و فرهنگستان علوم ‏ارمنستـان در آمد.

مارتیـروس ساریـان در 1972م در ایـروان درگـذشـت و در آرامـگاه بزرگـان ارمنی به خاک سپـرده شد. در ایروان خیابانی به نام او نامیـده و تنـدیس بزرگ او در مرکز ایروان برپا ‏شده است.

اسکناس رایج  20,000  درامی ارمنستان نقش مارتیروس ساریان را بر خود دارد.‏

سفـر به ایـران

در اواخر آوریل 1913م در باکو بودم.‏

مارتیروس ساریان

صاحبان سرمایه از چهار گوشۀ جهان و نیروی کارگری عظیمی از خاک پهناور روسیه، قفقاز و دیگر جاها به شهر نفت روی می  آوردند. ‏

میلیونرها با نیروی خیره کنندۀ طلا در بیابان شبه جزیرۀ آبشرون شهر را هرچه بیشتر گسترش می  دادند.‏

از دور که به باکو نزدیک می شدی، جنگل پهناوری از دکل های چاه  های نفت، که در دود خاکستری و سیاه گم شده بود، پدیدار می شد. وارد ‏شهر می شدی، شهری بود تولیدی با آمیزه  ایی ویژه از اروپا و آسیا. آداب و رسوم روستایی و طبقۀ کارگر در کنار ‏ضیافت هایی با آخرین مُد و بزک دوزک بورژوایی، اینجا در کنار هم می  زیستند.‏

‏ چند روزی که گذشت از باکو روانۀ کراسنوودسک[2] شدم. بسیار آسوده بودم. عرض دریای خزر را شبانه طی کردیم و روز بعد با ‏کاتر[3] از کراسنوودسک عازم مشهدسر[4] شدیم.‏

آسمان زرین غروب گاهان و قرص عظیم خورشید با امواج خوش نقش و متلاطم درآمیخت و اندکی بعد در آن سوی افق پنهان شد.‏

خواهر شرمناک خورشید بالا آمد و رنگ ملایم شیری خود را بر پهنۀ دریا گسترد. حرکت ملایم دریا خوابی شیرین به چشم ما آورد …‏

فردای آن روز کشتی ما به سوی مازندران پیش می رفت. رشته کوه هایی که در سراسر ساحل جنوبی خزر امتداد دارد، با قلۀ سرافراز و مخروطی ‏دماوند، دیده می شد. دریا در نزدیکی ساحل مشهدسر پرتلاطم بود. به فاصلۀ زیادی از ساحل لنگر انداختیم. یک قایق ایرانی نزدیک شد ‏و ما را به ساحل رساند.‏

مشهد سر چیز جالبی نداشت.‏

خانوادۀ پانیان مهمان  نوازانه مرا پذیرفت و در خانۀ خود اتاقی مجزا در اختیارم گذاشت. یک هفته  ای آنجا ماندم.‏

خبرهایی پیچیده بود که یکی از بستگان شاه، به نام سالارالدوله، قیام کرده و یکی از مناطق نزدیک و شهر ساری را تصرف کرده است. ‏اینجا نیز منتظر او بودند. این وضع می توانست سفر مرا مختل کند.‏

از بالکن خانۀ پانیان چادرهای قزاق  های روس، که مدافع قلمرو لیانازوف بودند، دیده می  شد. این امر تا حدی خیالم را آسوده می  کرد. فکر می  کردم در صورت بروز ناآرامی بین ایرانی  ها، قزاق  ها از شهروند خود دفاع می  کنند. یساول قزاق، که اغلب به خانۀ ‏پانیان می  آمد و سخاوتمندانه پذیرایی می  شد، خیلی آسوده خاطر بود و می  گفت: هیچ طوری نمی  شود … ‏

با وجود وضع بحرانی، سوارانی که از اینجا به بارفروش[5] رفته بودند، می  گفتند جاده، که بیش از ده کیلومتر بود، خطرناک نیست. ‏بدون معطلی به بارفروش رفتم و در کاروانسرایی که صاحبش ارمنی بود، اتاق گرفتم. باید بگویم که اینجا نیز هم  میهنانم از من ‏حسابی پذیرایی کردند. باز اتاق مستقل و امکانات خوب در اختیارم گذاشتند. نامه  ای برای کولاک، رئیس بانک محل، داشتم. او ‏شخص خوش  برخوردی بود و گاهی هم نقاشی می  کرد. مجموعۀ خوبی از سفالینۀ ایرانی داشت. کولاک با خان، که صاحب نمونه  هایی از ‏نقاشی مینیاتور بود، روابط حسنه داشت. روزی نزد او رفتیم و کارهای کمیاب نقاشان هنرمند مشرق زمین را دیدیم.‏

بارفروش از حاصل  خیزترین نقاط شمال ایران بود. از اینجا پنبه و برنج به روسیه می  بردند و در مقابل مقادیر زیادی قند وارد می  کردند. هرروزشتر  های بار شده همراه با چاروادارها به کاروانسرا می  رسیدند. در بارفروش از مدت  ها پیش کار تجارت در اختیار ارمنی  ها بود.‏

در درون شهر باغ  هایی وجود داشت که محصول فراوان پرتقال و لیمو می  داد. در اطراف شهر نیز مزارع پنبه و برنج‎ گسترده شده بود. در چراگاه  های مرتفع دامنه  های کوه  های پیرامون گله  های گوسفندان بیش از حد و شمار بود… ‏

جویبار های زلال از کوه  ها به سوی جلگه سرازیر می  شدند و دشت  ها را سیراب می  کردند و همراه با بارور کردن زمین  ها ‏زیبایی و جلوۀ فوق  العاده  ای به پیرامون می  بخشیدند.‏

‏ گرما، این بزرگ  ترین دشمن محلی  ها و به خصوص، افراد غیر محلی، بسیار ناراحت کننده بود. غروب  ها را، که خیل بی  شمار پشه  ها بر زمینۀ آسمان رنگ باخته درهم می  لولیدند، با وحشت به یاد می  آورم. آنها سراسر شب خون چارپایان و آدم  های بیچاره را می  ‏مکیدند و بیماری مالاریا می  پراکندند. به سفارش پزشکان برای پیش گیری از این بیماری داروی کینین مصرف می  کردم. به ظاهر، ‏عادت من به نیش آن خونخوارها بیش از کینین کمکم می  کرد. در سال  های کودکی  ام در دشت  های مشرف به دریای آزوف با پذیرفتن تزریقات ‏پشه  های هموطن لابد پادزهر به دست آورده بودم.‏

جالب  ترین نقطۀ شهر، البته، بازار بود، بازار پر جنب و جوش و رنگارنگ. در اینجا، بین توده  های کالا، تاجرهای چمباتمه  زدۀ ایرانی  ‏دیده  می  شدند که با تنبلی تخته نرد بازی می  کردند یا قلیان می  کشیدند. با دیدن چهره  های خونسرد و بی  تفاوت آنان، نمی  شد باور کرد ‏که اینجا داد و ستدی در جریان است. انگار این کالاها را، که چیدمان بسیار مرتبی داشتند، نه برای فروش که برای نمایش از ‏جاهای دور آورده  اند. ‏

آن سو  تر، در اتاقکی تریاکی  ها جمع می  شدند.در همان راسته کارگاه آهنگری هم وجود داشت. تضادی جالب: مرگ خودخواسته ‏و کار زنده درکنار هم …‏

درویش ها، که اغلب با یکدیگر به مناظره برمی خاستند و جمعیت زیادی را دور خود جمع می  کردند، توی بازار ولو بودند.‏

خلاصه آنکه، ممکن نیست بتوان توصیف کرد. بازار خطوط اصلی شهر را در خود گردآورده بود. عموماً بازار آئینۀ زندگی شرق ‏است، که درخشان  ترین و تاریک  ترین جنبه های آن را آشکارا منعکس می  کند.‏

روزی راهزنان سالارالدوله به شهر حمله  ور شدند. سردستۀ راهزنان، که در خانۀ خانِ آشنای من، اتراق کرده بود، همۀ تاجرها ‏را به «جلسه» فرا خواند. «رئیس جلسه» اعلام کرد که تاجرها باید جمع شوند و مبلغ گزافی به او بدهند. یا جزای سنگین یا پرداخت. ‏تاجرهای بیچاره دومی را برگزیدند. من خود شاهد چنین منظره ای شدم. دو راهزن با شمشیرهای برهنه تاجری را آوردند. او باید پول می  داد و خلاص می  شد. شب هنگام، زیر نور کم سوی چراغ،  آنها سکه  های نقره را می  شمردند. راهزنان با ‏چشم  های درخشان شمارندگان را دنبال می  کردند. پول  ها را توی کیسه ها می  ریختند و کنار هم می چیدند. وقتی دار و ‏ندار را شمردند، راهزنان به تاجر لرزان گفتند: «این برای سالار، پس ما چی؟». تاجر بخت برگشته ناچار شد باز هم پول بدهد. ‏مسئلۀ مرگ و زندگی در میان بود.‏

دزدی دزد دیگری را می  چاپید، راهزن تاجر را چپاول می  کرد. تفاوت فقط در این بود که راهزن کارش را با خشونت ‏انجام می  داد، اما تاجر با شیوه  های نرم و نادیدنی و حیله  گرانه عمل می  کرد.‏

سرانجام، تاجر را رها کردند و با بار سنگین پول در تاریکی شب ناپدید شدند.‏

این، به زبان متمدنانه، عملیات ترور، چند روزی به درازا کشید. سواران سالار در سراسر شهر ولو بودند. ‏مانند ارباب و صاحب اختیار دستور می  دادند و مطالبه می  کردند.‏

باید اعتراف کنم که با وجود نفرت، زیبایی این سواران، که گویی از نگاره  های ایرانی بیرون جسته بودند، مجذوبم می  کرد.‏

اهالی شهر از ترس به کوچه و خیابان نمی  آمدند. من هم در اتاق کاروانسرای خودم مانده بودم و از پنجره رفت و آمد ‏را تماشا می  کردم. همۀ جزئیات حیاط عریض، بام  های ساختمان  ها، منارۀ مسجد دوردست و هر چیزی را از نظر گذرانده بودم. ‏راهزنان ناگهان خواب آشفتۀ شهر را برهم می  زدند. یک  باره بانگ شیپور به گوش می  رسید، سواران سالارمی  گذشتند. هر ‏کسی به سوراخی می  خزید، کوچه و خیابان خالی می  شد.‏

سرانجام، سالار شهر را ترک گفت. بارفروش بار دیگر جان گرفت و نفس راحتی کشید. زندگی سیر پر جوش و خروش خود را از ‏سر گرفت. خبر رسید که سالار در میانۀ راه درگیر شده، افرادش قلع و قمع شده  اند و خودش به گونه  ای جان به در برده و ‏ناپدید شده …‏

‏امکان رفتن به تهران فراهم شد. البته، جاده چندان هم بی  خطر نبود. اما چاره  ای نداشتم. خوشبختانه ارمنی  هایی ‏هم در کاروان ما بودند. از جمله پزشک و داروساز شهر بارفروش با زن و خواهر زنش، پارانزِم و جوانی که برای دیدار نامزدش به تهران می  ‏رفت همراه ما بودند. این جوان تفنگ «ماوزر» داشت و به ظاهر محافظ و امید کاروان بود. ظاهر زیبای او، مهارتش در سوارکاری و ‏حرکات مطمئن او نشاطی فوق  العاده به کاروان کندرو و کم تحرک می  بخشید. ‏

در کاروان ما زرتشتی  ها هم بودند.آنها بازماندگان پارسیانی بودند که اسلام نیاورده و از افراد مترقی ایران بودند. برای من آشنایی با زندگی ‏و باورهای آنان، که ریشه در اعتقادات کهن داشت، بسیارجالب بود.‏

بخشی از کاروان زودتر از ما ازشهر خارج شده بود و حالا باید به محلی که قرار گذاشته بودند رسیده و منتظر ما بوده ‏باشد که شب را با هم سرکنیم …‏

یک دهم کاروان ما اسب  های سواری بود. برپشت آنها پالان  های نرم گذاشته شده بود که برای نشستن و سفر ‏طولانی بسیار مناسب بودند.  فقط وضعیت من چندان مناسب نبود. سوار اسبی خاکستری بودم که هی سُر می  خورد. این را ‏توی راه فهمیدم که دیگرکاری از دستم برنمی  آمد. باید تحمل می  کردم. اما شش هفت روز راه در شرایط نامساعد در پیش بود. به گونه  ای با وضعیت اسبم کنار آمدم. اما پس ‏از آنکه دو بار هنگام سُر خوردن اسب،‎ ‎از بالای سرش پریدم و نقش بر زمین شدم، راه محافظت از خود را یافتم. از آنجا که ‏نحوۀ افتادن همیشه یکسان بود، تصمیم گرفتم خود را به پالان ببندم. همین کار را کردم. هر بار که خاکستری سُر می  خورد، من هم همراه او پایین می  رفتم و باز بالا می  آمدم. این کشف من خیلی مفید بود. از آن پس، همراه با همسفرانم، نه ‏تنها راه هموار که رودخانه  های کوهستانی و سنگلاخی را با ایمنی تمام طی می  کردم. البته، هنگام عبور از آب سُرخوردن  ها ‏بیشتر می  شد و من خیس می  شدم، اما اشکالی نداشت، قابل تحمل بود. جای خوشوقتی بود که اسب هیچ  گاه به پهلو نمی ‏افتاد.‏

صبح زود از شهر بیرون آمده بودیم تا از روز طولانی ماه مه بهرۀ کامل ببریم. یک روزه می  شد راهی دراز پیمود.‏

از راه هموار و از کنار دشت  های حاصلخیز می  گذشتیم. اطراف ما برنج  زارهای سرسبز گسترده شده بود.‏

گاهی، هنگام عبور از آب  روهای عمیق، آب گل  آلود سراپایمان را می  پوشاند.‏

ناگهان جاده قطع می  شد. به تپه  هایی می  رسیدیم و روند کاروان کندتر می  شد.‏

به این ترتیب، به نخستین ایستگاه  مان رسیدیم، به شهر آمل.‏

آمل ساکت و آرام درخواب بود. ورود ما جنب و جوشی در شهر پدید آورد. از این سو و آن سو زنان به ایوان  ها می  آمدند و نگاه می  کردند. اما وقتی ما هم نگاهشان می  کردیم، آنها در دم ناپدید می  شدند، به «حرم»  هایشان پناه می  بردند و ‏تسلیم قوانین سخت حاکم می  شدند. این فکر واقعاً وحشتناک بود که آنها در میان چهاردیوار زندگی می  کردند و یا مثل پرنده  ای ناگزیر در قفس دور فواره و ‏گل می  پلکیدند.

کاروان ما در حیاط خانه  ای اتراق کرد. صاحب  خانه به ما غذا داد. آمادۀ خواب در زیر آسمان پرستارۀ ایران شدیم. ‏تخت  خواب سفری را باز کردم و شاهانه دراز کشیدم. با وجود حملۀ بی  امان پشه  ها و وزوز ناخوشایندشان، خستگی ‏مرا به آغوش خوابی عمیق کشاند. گاه گاه از صدای پای صاحب  خانه، که بنا بر قول خود ما را می  پایید، بیدار می  شدم. صبح ‏زود، ناگهان از سر و صدا و داد و فریاد از خواب پریدم. همسفر  مان گورگِن، همان جوانی که نزد نامزدش می شتافت، داد و ‏فریاد کنان، با فحش و دشنام صاحب  خانه را زیر شلاق گرفته بود. صاحب  خانه به گونه  ای از دست او در رفت و فرار کرد. معلوم شد که ‏صاحب  خانه شبانه شلوار نوی گورگن را کش رفته. همسایه  های خشمگین هم تأیید می  کردند که او همیشه از مسافران شب ‏خود چیزی می  دزدد. این شلوار نو برای گورگِن خیلی ارزش داشت. او باید با آن به حضور نامزدش می  رفت. شب هنگام آن ‏را از خرجین درآورده و آماده کرده بود تا با همۀ ابهت خود وارد تهران شود. قیافۀ گورگن در آن لحظۀ خشم تماشایی بود، مانند ببری ‏خشمگین در قفس بود. تصمیم گرفت تا مال دزدیده پیدا نشده از جا نجنبد. آخر سر، صاحب خانه پیام فرستاد که شلوار را ‏پس خواهد داد و این طور هم شد. چهرۀ ترسناک گورگِن آرام و لب  هایش به خنده  ای دلنشین باز شد. ‏

بی آنکه دیناری به صاحب  خانه بدهیم به راه افتادیم.‏

زمین هموار چندان ادامه نیافت. اندکی بعد تپه  های بزرگ، سپس کوه  های پوشیده از جنگل پدیدار شدند. بر ‏زمینۀ آنها، در کناره  های جاده، به درختان هیولای شاخه گستر بر می  خوردیم. دوردست  ها هرچه بیشتر از پوشش آبی مه  آلود رها می  شدند و از ما استقبال می  کردند. اکنون از دره  ای می  گذریم، در حالی که گوشمان بر خروش رودخانۀ پرشتاب و ‏بازتاب آن در کوه  هاست. در جنگل کوهستانی پیش می  رویم. بسیار زیباست. آهنگ گام  های ما و نوای زنگ  ها به صداهای ‏پیرامون در می  آمیزند. سمفونی شگفت  انگیز طبیعت رضایت خاطر فراوانی به انسان می  بخشد، بخصوص وقتی که بر پشت ‏اسب نشسته و در پالان نرم فرو رفته  ای.    ‏

به روستایی کوهستانی با بام  های تخت رسیدیم، جایی که چاروادارها با بارهایمان منتظر ما بودند. توقف کردیم و ‏تصمیم گرفتیم شب را در آنجا بگذرانیم. مه غلیظی از بالا درۀ تنگ را پوشانده بود. روی بام یکی از خانه  ها مستقر شدیم. خسته از رنج ‏سفر به خواب عمیقی فرو رفتم و صبح زود افسوس خوردم که هوا روشن شده است. مه پراکنده شده بود. بار دیگر آبی شفاف و بی  آلایش لبخند می  زد.‏

به راه افتادیم. شاید کسی دربارۀ این جادۀ قدیمی فکر نمی  کرد. هزاران سال مردمانی از این  جاها عبور کرده  اند، ‏گذشته و رفته  اند، اما جاده هنوز هست و خواهد ماند. مانند دریا وکوه و جنگل، جاده نیز دربارۀ جاودانگی طبیعت، دربارۀ ‏زندگی و مرگ فرصت تفکر می  دهد. به هر صورت، نوعی احساس بی پایانی حکم فرماست. گاه  گاه پل  های قدیمی، که دست   های انسانی در ساخت آنها کار کرده بودند، رشتۀ این احساس را پاره می  کردند. هر بار که از روی پل هایی نیمه ویران و ‏آسیب دیده از گردش زمان می  گذشتیم، پل  هایی که پهنایشان به زحمت به یک متر می  رسید، قلبم  فشرده می  شد. ‏به خصوص برای من وحشتناک بود. اسبم هرآن ممکن بود سُر بخورد و در قعر دره، اژدهای مرگ دهان گشوده بود. اما اسبم، با ‏درک وضع من و خودش، عاقلانه رفتار می  کرد. تنها به خاطر احتیاط او از کاروان عقب می  ماندیم و ناگزیر می  شدم ‏یادآوریش کنم که در دنیا گرگ هم وجود دارد. اما از بینوا چه کاری ساخته بود؟ گاهی جادۀ باریک را با عبور از لبۀ پرتگاه ‏می  پیمود. کاش سطح راه هموار می  بود. روی جاده چاله  ها و پستی و بلندی  های زیادی ایجاد شده بود. گاهی، هنگام بالا ‏رفتن از شیب دامنه  های کوه، توده  ای سنگریزه از زیر پاهایمان تا دره سرازیر می  شد و کاروان را هم با خود به پایین می  کشید. اما اسب  ها لابد به این ریزش  ها عادت داشتند و مقاومت می  کردند. در چنین مواردی ظاهراً باید به اسب  ها آزادی ‏کامل داد و شاید غریزۀ حفظ وجود کار خود را می  کند.‏

در بیم و هراس دائمی به گونه  ای جاده را طی کردیم. جنگل به آخر رسید. چمن  زارهای مرتفع کوهستانی پدیدار شدند. در سمت راست دماوند عظیم  الجثه آنچنان نزدیک و صاف ایستاده بود، گویی با نگاه خیره ما را دنبال ‏می  کند. در سمت چپ سبزه  زار مخملین گسترده بود و جای جای آن را شقایق  های درشت صحرایی تزیین کرده و از باد ‏کوهستان با ریتمی هم  آهنگ در نوسان بودند. نه چندان دورتر از ما، رودخانۀ آبی از میان سبزه  زار جریان داشت.  ‏

خسته بودیم. در میان علف  های بلند، بر شانۀ دماوند سپید دستار، جای مناسبی را  برای گذران شب برگزیدیم. بر پیکر دماوند هر چیزی واضح و مشخص دیده می  شد: دره  ها، صخره  ها، خط پایان برف و آغاز سبزه  زار. تاج مرصع شب‌هنگام نیز می  ‏درخشید. طبیعت همچون میزبان میهمان  نوازی همۀ امکانات خود را در اختیارمان نهاده بود. در این قلمرو جادویی هر چیزی ‏برای من چون حکایت و رؤیا، چون خاطرات کودکی  ام دلنواز و زنده جلوه  گر بود.‏

چاروادارها بار اسب  ها را بر زمین گذاشتند، اسب  ها سیراب شدند و حالا داشتند چرا می‌کردند. ما هم شامی عالی خوردیم. ‏کباب خوردیم، آب سرد کوهستان را نوشیدیم و دراز کشیدیم. من شروع به خواندن معمولی  ‌ترین آوازها کردم، طوری که پارانزم زیبا، که ‏خودی‌ها پاری صدایش می‌زدند، بشنود. همه از آواز من خوششان آمد، که البته ناشی از حال و هوای شاعرانۀ آنها بود. پارانزم با نگاه ‏پرمهر و دلنوازش نگاهم می‌کرد و آمادۀ دل باختن به جوانی بود که از مسکوی دوردست و شلوغ مستقیماً به ارتفاعات دست‌ نخوردۀ ‏دماوند پرتاب شده بود، و این، هرچه بیشتر مرا به آغوش اعجاز طبیعت می‌کشاند. در تاریک  روشن سرد شامگاهی، پارانزم نوزده ساله، این دختر ‏ارمنی، با اندامی چون نی کشیده و انعطاف‌پذیر و چشمان سیاه بادامی، مانند خورشید می‌درخشید، با طبیعت درآمیخته و آن را زینت ‏بخشیده بود.‏

تاریکی ناگهان گسترده شد.‏

در آن ارتفاع زیاد، این تغییر ناگهانی، به خصوص قابل احساس بود. ماه در آسمان پیدا شد و تاج دماوند را با پرتوی سرد منور کرد. ‏

سرما مجبورمان‌کرد زودتر به بستر پناه بریم…‏

صبح زود بیدار شدیم. رختخواب‌ها به گونه‌ای نامطبوع مرطوب بودند. پا شدیم و بی‌صبرانه در انتظار آفتاب ماندیم. دماوند، در حالی که ‏قلۀ سفیدش می‌درخشید، دوباره نزدیک شد. خورشید سر زد. ‏

عقب‌تر از همه می‌رفتم. پارانزم رفته  رفته عقب افتاد و به من رسید. دلنوازانه من و اسبم را مسخره می‌کرد. من به او دختر آمازون ‏می‌گفتم. اسب او بسیار خوب بود، خودش هم سوارکاری بسیار ماهر بود…‏

نزدیک گردنه منظره دیگرگون شد. اغلب به صخره‌های عظیمی بر می‌خوردیم که از پایه‌های پوشیده از بوته‌های سبز خود برخاسته و بر ‏زمینۀ آسمان نقش‌های سرخگون کشیده بودند.‏

خیلی‌ها حالات دریا، آئینۀ بی‌پایان و خشم طوفان‌زای آن را را دوست می‌دارند. اما جهش امواج کوهستانی، صخره‌های عریانی که ‏مغرورانه بر زمینۀ آسمان نقش بسته‌اند، نیروی تجسم  ناپذیری در خود دارند و به من نزدیک‌ترند. همراه پارانزم بی‌مانند می‌رفتم و در ‏اندیشۀ دریا، بیابان و کوه‌ها بودم. رنگ‌ها و نقش‌های گوناگون طبیعت کوهستانی، که خورشید، این نیرومندترین چراغ آسمانی، به آنها ‏چهره‌ای افسانه‌ای می‌بخشید، قلبم را از ایمان به مادر طبیعت، به بزرگ  ترین و باوفاترین دوست نقاش، لبریز می‌کرد…‏

این اندیشه‌ها مرا به دوردست‌ها، به روزهای کودکی‌ام برده بودند، که ناگهان کسی صدا زد: «احوال شما چطور است؟» تاجر همسفر ما ‏بود. من که به این سئوال او عادت کرده بودم، فوری پاسخ دادم: «خیلی خوب». معمولاً با همین پاسخ گفت و گوی ما پایان می‌گرفت، ‏چرا که دانش فارسی من محدود به همین بود.‏

دماوند، رفته رفته، عقب‌تر می‌رفت، اما چشم از ما بر نمی‌گرفت و اندوهگین سفر به خیر می‌گفت.‏

اکنون راه از میان زمین هموار عریانی، که زیر پرتو آفتاب می‌درخشید، ادامه می‌یافت. از کنار روستاهای یکنواخت و کوچک می‌گذشتیم. ‏در کنار جاده جای‌جای به چنارهای تنومندی برمی‌خوردیم، که زیر سایۀ فشرده آنها متوقف می  شدیم و نفسی تازه می‌کردیم.‏

سرانجام، در دوردست، در ابری از غبار زرد و گلگون لایه‌ای مه‌آلود و کمی آبی نمایان شد. تهران بود. جاده با شیبی اندک سرازیر می‌شد. ‏همسفرهایم افسار اسب‌ها را تکاندند. بادپای من هم برای آنکه عقب نماند، بدون احتیاط، گام‌ها را تندتر کرد. کودکی‌ام را به یاد آوردم و ‏پاهایم را خوب به پهلوهایش فشردم. به طور نامنتظر سرعت گرفت. کمی بعد با شگفتی خود را در جلوی کاروان دیدم. پارانزم ‏تلاش می‌کرد به من برسد. موفق نمی  شد. این اتفاق واقعاً جالب و شگفت  انگیز بود. کاروان، که مثل ریسمانی کشیده بود، پراکنده شد. هرکس ‏می‌کوشید از من سبقت بگیرد، اما اسب اجازه نمی‌داد. به قدری از دیگران جدا شده و جلو افتاده بود که ناچار شدم افسار را بکشم. آنها ‏که همیشه از جلو می‌رفتند، اکنون، در این مسابقۀ ناخواسته، عقب مانده بودند.‏

بستگان پارانزم از شهر به استقبال آمده و همراه خود آشامیدنی‌های خنک آورده بودند. گورگِن مدتی پیش از ما جدا شده بود. صبح ‏زود کت و شلوار نوی خود را پوشیده، خدانگهدار گفته و به دیدار نامزد خود شتافته بود.‏

پس از نیم ساعت وارد تهران شدیم.‏

پایتخت ایران، زیبایی خاصی نداشت. تپه‌های خاکی و خندق‌ها آن را فراگرفته بودند. ورود به شهر فقط از دروازه‌ها میسر بود. دروازه‌ها، ‏با چینش رنگی خود، که در آنها زرد و فیروزه‌ای غالب بود، نظرم را جلب کرد.‏

همۀ معابر شهر از لایۀ ضخیم گرد و خاک پوشیده بودند. هنگامی که ماشین انگلیسی می‌گذشت، غباری که بلند می‌شد، مدتی دراز در ‏هوا معلق می‌ماند و آسمان را به رنگ زرد ـ خاکستری در می‌آورد.‏

در تهران آن مردمان گوناگونی را، که در قسطنطنیه و قاهره بودند، ندیدم. چه مردان و چه زنان سیاه‌پوش بودند. انگار همۀ شهر سوگوار بود. ‏نمی‌توانستم علاقۀ ایرانی‌ها را نسبت به رنگ سیاه توجیه کنم. گویی رنگ‌ها را به عمد از معابر رانده بودند. شگفت‌انگیز و باورنکردنی ‏بود. اما نگاره  هایشان چه رنگ  های گوناگونی دارند …

در ایران، تأثیر فرهنگ چین و هند بسیار محسوس است. هرآنچه زیباست در حرم‌هاست و ایران حرم بزرگی است. اینجا نیز مانند ترکیه ‏هر خانه‌ای زندانی برای زن است. روبندۀ سیاه مشبک که زن از پشت آن با نگاه تضرع  آمیز به جوش و خروش کوچه می‌نگرد. نماد ‏راستین زندگی او درون قفس است. زنی که این نماد سهمناک را از چهره بردارد، مستوجب تنبیه است.‏

این زندان، مستحکم‌تر از دیوارهای ضخیم و درهای آهنین هر  زندانی بود.‏ زن ایرانی، در نوجوانی، با ورود به کابوس حرم دیگر راه خروجی ندارد. مرگ، تنها راه رهایی است.‏

زندگی ایرانی در کاخ  ها می  گذشت. هر کاخ بمانند قلعه‌ای دست نیافتنی بود. از کوچۀ بی‌شکوه به باغ پر درخت وارد می‌شدند. هر ‏چیزی با سلیقه درست شده است. گویی صاحب  خانه تمام ثمرات تخیل و حس زیباپسندی خود را در محدودۀ چهاردیواری خود، جدا ‏از جهان بیرون و جاذبه های آن، متمرکز ساخته است. در آنجا هر چیزی برای لذت بردن ایجاد شده، هر چیزی با دورنمای رسیدن به ‏بهشت اشباع شده است. از زن، که نقش اساسی او اجرای بی‌چون و چرای ارادۀ مرد و ارضای شهوات او بود، تا گل‌ها، قالی‌ها و ‏عادی‌ترین اشیا، همه شاهد گویای این تفکر بودند.‏

در زندگی ایرانیان تعصب مذهبی بسیار پررنگ بود. در بازار شاهد چنین منظره  ای بودم. گروهی از دور می  آمدند. به من توصیه کردند ‏کنار بایستم و گرنه ممکن است زیر دست و پا بمانم. با هراس به تماشا ایستادم. مردانی با شلوارهای گشاد و بالاتنۀ لخت نزدیک شدند. ‏پیشاپیش شیخی می  آمد. او کلامی بر زبان می  آورد و «لشکر» پشت سرش شروع به ضربه زدن بر پیکرهای خود می  کردند و هرچه ‏پیش  تر می  رفتند، شدت ضربه  ها بیشتر می  شد. ‏

در مهمان‌خانه‌ای زندگی می‌کردم. اتاقم ته حیاط بود. هر روز برای گردش بیرون می‌رفتم.‏

ارتباط من با همسفرانم به کلی قطع شد. فقط یک بار اتفاقی پارانزم را دیدم، بعد برای همیشه او را گم کردم…‏

در آن شهر تحمل‌ناپذیر، احساس تنهایی خفقان‌آور بود. در هر صورت، باید شهر را خوب تماشا می  کردم. خوشبختانه، روزی، چند جوان ‏ارمنی، که خبر آمدن من را از همسفرانم شنیده بودند، نزد من آمدند و پیشنهاد کمک کردند.‏

از صاحب کارخانه چیت رنگی در مسکو، برای نماینده  اش در تهران نامه‌ای آورده بودم. دوبار نزدش رفتم، اما هیچ کمکی پیشنهاد نکرد. ‏جوان  ها برایم واقعاً نعمتی بودند. آنها نقاط دیدنی شهر و آبشاری را در حومۀ شهر، به من نشان دادند.‏

از تهران تا آبشار دو روز راه بود. سوار الاغ به روستای نزدیک رفتیم، شب را آنجا ماندیم، روز بعد از کوره راه کوهستانی بالا رفتیم.‏

منظره ای بی‌مانند بود. آبشار از بلندی‌های کوه‌ فرو می‌ریخت و در نور آفتاب با رنگین‌کمان‌های افسانه‌ای تزیین می‌یافت. آب از حوضچه ‏ای به حوضچۀ دیگر می‌رفت و به دره سرازیر می‌شد. دو طرح کوچک از آبشار به کاغذ سپردم، که برایم کارهای مأنوسی هستند و هر بار ‏که نگاهشان می  کنم خاطرات خوبی در من بیدار می‌شود.‏

البته، سفرهای کوتاه برای نقاش بی‌فایده نیستند. اگرچه در بسیاری از اوقات دست خالی به خانه بر می‌گردم، اما انباشت درونی در ‏شرایط راحت کارگاه، مرا به کار وا می‌دارد.‏

هر بار، پیش از آنکه به جایی بروم، بار بزرگی از لوازم کار را با خود بر می‌دارم و پس از برخورد با دشواری‌ها، در جا کار چندانی از ‏پیش نمی‌برم، اما هر بار همان کار را تکرار می‌کنم. این هم تأثرات و جاذبه‌های خود را دارد.‏

در بازار تهران با یک فروشنده اجناس عتیقه، که کتاب‌های زیادی با نقاشی‌های مینیاتور داشت، آشنا شدم. قیمت‌ها به طور وحشتناکی ‏گران بودند. فقط یک برگ پشت و رو  نقاشی شده برداشتم.‏

در بازار نقاش‌های زیادی بودند، که به سرعت، در یک چشم به هم زدن و با مهارت بسیار از مینیاتورهای کلاسیک کپی تهیه می‌کردند.‏

از تهران، نه چندان راضی، بیرون آمدم. استانبول و قاهره غیر از آن بودند. در پایتخت کشوری که فرهنگی چنان شکوهمند ‌داشت، حتی ‏موزه‌ای نبود، که شخص بتواند با هنر بومی آشنا شود. ‏

از طریق رشت به روسیه برگشتم. راه تهران تا رشت بسیار طولانی است. شب و روز بدون وقفه با کالسکه  ای اسبی رفتیم تا به مقصد ‏رسیدیم. در هر توقف، برای عبور از پلی یا به جهات دیگر، هزینه می‌کردم. همسفرانم مادر و دختری بودند، ساکت و بی‌حرف و ‏خسته‌کننده.‏

راه بی‌پایان و شب‌های بی‌خواب امان ما را بریده بود. اما همسفرانم نمی‌دانم چرا موافقت نمی‌کردند شب جایی بمانند یا استراحت طولانی ‏داشته باشند. من هم ناچار تابع خواستۀ آنان بودم. تنها دلخوشی  ام جاذبۀ راه و کاروان‌های شترها بودند، که آوِدیک ایساهاکیان[6] دربارۀ ‏آنها آنچنان زیبا سروده است.‏

حرکت یکنواخت شترها، با زنگ‌هایی با اندازه‌ها و نواهای مختلف، موسیقی لطیف و آهنگین شگفتی ایجاد می‌کرد و با نزدیک  تر شدن ‏کاروان، به یک سمفونی قدرتمند تبدیل می‌شد، این موسیقی زنگ‌های برنجین، که با هیچ چیز دیگر قابل مقایسه نبود و خود به خود در پیرامون پخش می‌شد، با رؤیا‌های شیرین تو درمی‌آمیخت و در سپیده‌دم، احساسات و عواطف وصف‌ناپذیری در تو ایجاد می‌کرد. در رخوت ‏خواب و بیداری صبحگاهی رنگ جادویی و افسانه‌ای به خود می‌گرفت. آن نواهای غیرزمینی، تو را به ابزاری اثیری تبدیل می‌کردند. رفته ‏رفته بیدار می‌شدی و در گرگ و میش سپیده دم سایه‌های شترهایی را که پشت سر هم گام برمی‌داشتند می‌دیدی، سایه‌هایی که با ‏بیش تر شدن نور، رفته رفته اشکال مشخص‌تری به خود می‌گرفتند. تاریکی پراکنده می‌شد، آسمان صاف می‌شد، افسانه و تخیل رنگ ‏می باخت، اما شترهای گرانبار در حالی که سر بالا، به سوی خورشید گرفته بودند، باز همچنان می‌رفتند.‏

در هر ایستگاه با پرداخت روبل‌های نقره‌ای اسب‌ها را عوض می‌کنیم و باز ادامه می‌دهیم. واقعیت خشک با افسانه در هم می‌آمیزد.‏

در کنارۀ جاده استخوان‌هایی ریخته شده‌، استخوان‌های کهنه و تازه که بر زمینۀ زردرنگ زمین‌های عریان ‌درخششی سرد دارند.‏

از قزوین گذشته و با عبور از میان بیشه  زارها، که جیرجیرک  ها در آنها آواز می  خواندند و فضا را با صدای گوش  خراش خود سرشار می‌کردند، به ‏رشت رسیده بودیم.‏

راه به آخر می‌رسید. رشت، انزلی و با جدا شدن از همسفران زن، سوار کشتی شدم و به باکو و از آنجا هم به مسکو رفتم.‏

بار دیگر در جمع دوستان و آشنایان خود، بار دیگر در کارگاه نقاشی‌ام در خانۀ پرتسوف‌ها بودم. از پنجره، کاخ کرمل را با گنبد ‏طلایی‌اش، و رود مسکو را در مه پاییزی تماشا می‌کردم. از جلوی چشمانم، انگار در کالیدوسکوپ، مناظر سفرم می‌گذشتند. هم طبیعت ‏زیبا، هم تهران غبار گرفته، هم دماوند شکوهمند، اینها همه در تخیلات من جان گرفتند و از ترکیب آنها تابلویی به نام ایران به ‏تصویر کشیدم.‏

پی‌نوشت‌ها:

1- Martiros Saryan, Grarumner im kianqits  (Yerevan: Hayastan hratarakchutiun, 1966).‎

2- شهری در ترکمنستان، در ساحل شرقی دریای خزر که امروزه ترکمن باشی خوانده می  شود. نام محلی آن قزل سو بود به معنای آب سرخ که ‏کراسنوودسک نیز به همان معناست.

3- کشتی کوچکی برای مسافت  های کوتاه.

4- نام قدیمی بابلسر.‏

5- نام قدیمی بابل.

6- آودیک ایساهاکیان (1875ـ1957م) شاعر نامی ارمنی که در منظومۀ ابوالعلای معری خود حرکت شبانۀ کاروان را در بیابان با بیانی شاعرانه ‏وصف کرده است.

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 80
سال بیست و یکم | تابستان 1396 | 217 صفحه
در این شماره می خوانید:

خـاچـکـار

نویسنده: شاهن هوسپیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 80 با رسمیت یافتن مسیحیت در ارمنستان، در ابتدای قرن چهارم میلادی، تغییری بزرگ در زمینه  های فرهنگی به خصوص ‏معماری و...

نگاهی به مجموعۀ نسخه های خطی و اسناد تاریخی ماتناداران

نویسنده: مجید کریمی [1] فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 80 «ای خوانندۀ کتاب، از تو عاجزانه می خواهم به من قول دهی هنگامی که کتاب من را بر ‏می داری از آن مراقبت کنی و آن را...

شاهـنامـۀ ماتنـاداران نمونه ای از هنر عهد قاجار در مخزن ملی اسناد دست نویس ‏ارمنستان

نویسنده: دکتر ایوت تجریان / ترجمۀ رافی آراکلیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 80 دربارۀ نویسنده ایوت تجـریان در سـال 1354ش در تـهران به دنیا آمد و تحصیلات ‏ابتـدایی و...

بررسی ویژگی‏های معماری ‏کلیساها

نویسنده: ناره دِرآوانسیان[1] / آلینا کریم ‏مسیحی[2] فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 80 چکیده انسان از ابتدای خلقت گرایشی عمیق به عبادت داشته و ‏همواره حس پرستش‎ ‎با او همراه...

کـارو دردریـان، شاعـر فـریادها به مناسبت نودمین سال تولد وی

نویسنده: ایساک یونانسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 80 سخن نویسنده قرن ما صدف نیست،‏ ماسه است ...‏ غزل نیست ...‏ حـماسـه اسـت ... کارو[1] برای نسل من و نسل های پیش از...

روایت نگارگران

نویسنده: دِرِنیک دِمیرجیان / ترجمۀ هاسمیک خاچاطوریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 80 دربارۀ نویسنده [1] گاه نویسنده  ای برای آنکه  در عرصۀ ادبی شناخته شود مسیر دور و دراز...