عِمران دوست پدربزرگ من است. کودکی آنها با هم گذشته، زمانی با هم در کوهستان هایمان بره چرانیده اند، در دشت ها و باغ هایمان بازی کرده اند، با هم بزرگ شده و قد کشیده اند و دوستی آنها سال های سال است که ادامه دارد. او تنها دوست پدربزرگ من است که وقتی به خانۀ ما می آید، شب نزد ما می ماند و روز بعد به خانۀ خود بر می گردد. پدر بزرگم سیاه چرده است با بینی عقابی، اما چهرۀ عِمران سفید و کمی زردگون است، نوعی کشیده و لطیف. او بابای بسیار مهربانی است، برای من و خواهرم همیشه آبنبات های سیب می آورد که مانند هندوانه خط خطی هستند، خط های قرمز و سفید، باریک و پهن. در تابستان حیاط مان از عطر درشت ترین، خوشبوترین و شیرین ترین خربزه های دنیا، که او می آورد، پر می شود … پدربزرگم اغلب می گوید: ـ مثل امروز یادمه، عِمران، همین که از قطار پیاده شدم، دور و برم را نگاه کردم. هوا داشت تاریک می شد. یک نفر از دور آهسته صدایم زد. گفتم این کیه، با لباس ارتش تزاری، متوجه ام شده؟ با آنکه تاریک بود، فوری شناختم، پدرت بود. گفت: این روزهای شلوغ کجا می خواهی بروی؟ و بی آنکه منتظر جواب باشد یک راست مرا به خانۀ شما برد … ـ آره، هایراپِت جان، پدرم آدم بسیار خوش قلبی بود. یک مؤمن واقعی. می دانی، از قوم و خویش های ما خیلی ها به زیارت شهر مقدس رفته اند. یکی از اونها پدرم بود. حیف که عمرش به دنیا نبود و زود رفت … ـ اون زمان تو تبریز رفته بودی. توی خانه فقط پدر و مادرت، برادر کوچکت و خواهرهات بودند. همان شب چند سوار آمدند و پرسیدند: از اینجا آدمی ـ کسی رد نشده؟ پدرت گفت: نه!. خب، اونها اجازه نداشتند حرفش را باور نکنند … این طور حدود یک ماه توی کاهدان شما ماندم. مادرت هر روز سر ساعت غذا می آورد، مثل بچه های خودش غذا می داد… یک روز هم، وقتی سر و صداها خوابیده بود، شبانه با پدرت آمدیم و به این درۀ باراگ ما رسیدیم … خدا رحمتش کنه، یک چنین کاری آدم گاهی از خودی ها هم انتظار نداره. ـ خدا پدر تو را هم بیامرزه، داداش هایراپت؛ اون هم خیلی خوبی ها به ما کرده. پدرم می گفت: توی خانه مان هر چه میز و صندلی و تخت هست، هر چه دسته بیل و دسته کلنگ هست، همه را داداش گریگور من ساخته و آورده … بعد مادر بزرگ روی سفره غذا می گذارد. آنها این بار با جام های شراب پدران خودشان را به یاد می آورند و برایشان طلب آمرزش می کنند و مثل همیشه گفت و گویشان را به ترکی ادامه می دهند … من هم مثل همیشه توی حرفشان می دوم: ـ چرا ترکی حرف می زنید؟… ارمنی حرف بزنید … اما پدر بزرگ مرا می فرستد بیرون بازی کنم و من نمی فهمم آنها چرا ناگهان تصمیم می گیرند با هم به زبان دیگری صحبت کنند. وقتی با زاریک، دختر هم سن همسایه، مادربزرگ ها و پدربزرگ هایمان را می شماریم، مال من همیشه زیادتر در می آید، چرا که پدربزرگ و مادر بزرگم خواهرها و برادرهای بی شماری دارند. زاریک به خصوص از این عصبانی می شود که من در فهرست طولانی برادرها و خواهرهای پدربزرگم و برادرها و خواهرهای مادر بزرگم اسم عِمران را هم می آورم. اما کاری از دستش بر نمی آید، آخر او هم پدربزرگ من است. روزی در بازگشت از بازی به خانه در حیاط مان، زیر درخت تنومند توت، حیوان سفید و مهربان اما بی قواره ای را می بینم که راحت نشسته و نشخوار می کند. من اول جا می خورم. این دیگر چه حیوانی است؟ زرافه است؟ گاومیش است؟ یا … بعد فوری به صرافت می افتم: شتر است. یک بار از دور یک کاروان کامل شتر دیده بودم؛ در کوهستان بود، کُردهای آبادی همسایه به ییلاق می رفتند … آن قدر دور و بر چادرهایمان جست و خیز کردم که سگ منضبط چوپان به خشم آمد و پایم را گاز گرفت. وارد خانه که می شوم بابا عِمران را می بینم که با پدربزرگ به رخت خواب های چیده شده تکیه داده اند و دارند چایی می خورند. او مثل همیشه مرا بغل می کند و می گوید که کمی هم بزرگ تر شدهام. پس معلوم می شود این بار با شتر آمده … فوری می دوم و دوستانم را خبر می کنم و کمی بعد توی حیاط آن قدر بچه جمع می شود که مادر بزرگم عصبانی می شود و همه را بیرون می کند: ـ حیوان زبان بسته را می ترسانید، رم می کند … بعدش هم، شترها تف می اندازند، مگه نمی دانید، بچه های حرف نشنو؟! از حرف های دور از انتظار مادربزرگ و از بیم تف باران شتر پراکنده می شویم، اما بعد من و زاریک از نزدیک حیوان ناآشنا را حسابی برانداز می کنیم. بیش از همه از مژه های زیبا و بی مانندش شگفت زده می شویم. زاریک به صدای بلند آرزو می کند: ـ کاش مال من بود … صبح که بیدار می شوم فقط بابا عِمران را در خانه مان می بینم. با آنکه کوچکم، خودم می توانم لباس بپوشم، اما فقط دگمه های پیراهنم را بزرگ ترها می بندند. ـ بابا عِمران، دگمه های پیراهنم را می بندی؟ بابا عِمران، که توی رخت خوابش نشسته و با حوصله لباس می پوشد، می گوید: ـ بیار، پسرم. و دگمه های آستین هایم را که جلو برده ام می بندد. در همین حال صدای زاریک را می شنوم که برای بازی صدایم می زند. با خوشحالی یکی از آبنبات های سیب را که دیشب باباعِمران داده بود به زاریک می دهم. اما تعجب می کنم که زاریک این بار بر نمی دارد. می گویم: ـ چرا برنمی داری؟ زیاد دارم، بابا عِمران آورده. ـ من آبنبات ترک ها را نمی خوام … اون بابا عِمران نیست، ترکه … این زاریک از هر چیزی خبر دارد. من همیشه هرچه را نمی دانم از او یاد می گیرم. روزی وقتی برایش تعریف می کردم که خواهرم از زیر بوتۀ نسترن شکفتۀ بالادست خانه مان به دنیا آمده، مرا هم از زیر درخت گردوی پوست کلفت باغ کلیسای هوانس مقدس پیدا کرده اند، زاریک فوراً گفت که همۀ بچه ها از شکم مادرشان به دنیا می آیند، او خودش هم از شکم مادرش درآمده … و بعد … خیلی تعجب کردم که معلوم شد واقعاً هم همین طور است … حالا بیا و حرف او را باور نکن، با آنکه از ته دل نمی خواهم این بار حرف او را باور کنم، که بابا عِمران من ترک باشد … فوری به خانه می دوم و مادربزرگم را تنها گیر می آورم: ـ مادربزرگ، بابا عِمران ترکه؟ ـ کی میگه، بچه جان؟ ـ زاریک میگه، دیگه کی؟ ـ زاریک غلط می کنه! می گفتی ترک باقدوی شماست، ناسلامتی، پسرعموست، میاد، ولی انگار چهل پشت از هر بیگانه ای بیگانه تره. ـ مادربزرگ، ولی اون ترک نیست، نه؟ ـ آی بچه جان، ترکه، ترک آذربایجانیه، اما هم آبادی ماست، و ده تا باقدو می ارزه. پیش تر اینجا ترک ها هم زندگی می کردند، بعد جنگ شد، اون ها هم به آبادی های دیگر رفتند، برای خودشان خانه و زندگی درست کردند. عِمران آدم خوبیه، توی همۀ ملت ها بد هم هست، خوب هم هست. پدر عِمران پدربزرگت را از دست ترک ها نجات داده، زندگی اش را خریده … ـ مادربزرگ، اما مادربزرگ و دایی تو را بابا عِمران نکشته، این طور نیست؟ ـ نه پسر جان، ننه توخسام و دایی آبگارم را سربازهای عثمانی کشته اند. عِمران زمان جنگ ارمنی و ترک اینجا نبوده. بعدش هم، قوم اونها هم مثل قوم ما مؤمن هستند. همان طور که پدربزرگ پدربزرگت اورشلیم رفته، پدر و پدربزرگ اون هم مکه رفته اند … در بازی بعدی من برای زاریک پیروزمندانه تعریف می کنم: ـ بابا عِمران ترکه، اما ارمنی ها را نکشته. خانوادۀ اون ها پدربزرگم را از دست ترک ها نجات داده اند، واسۀ همین هم … اون ترک نیست، اون هم پدربزرگ منه … اوت 2011م |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 79
|