تهیه و تدوین : ایساک یونانسیان


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 82

اشاره

مجموعۀ «ماندگاران خاطر ه های من»[1] گونـه ای خـاطره نویـسی، شامـل جـنبه هایی از زنـدگی ‏اجتماعـی احمد نـوری زاده، شاعـر و مترجـم نـامــدار مـعاصـر، اســت.‏ ایـن مجـموعــه  بـا خـاطـره  هایـی از علی اصغر حکمت و ایرج  پزشکزاد آغـاز مـی شـود و بـا بـازگـویـی لحظه هایی به پایان می رسد که نویسنده، در سال های نوجوانی و جوانی، با برخی از چهره های سرشناس ادبی و ‏فرهنگی و هنری نیم قرن گذشته سپری کرده، چهره هایی چون ویگن، آرمان، نصرت رحمانی، نادر ‏نادرپور، سیاوش کسرایی، منوچهر نیستانی، به آذین، هوشنگ گلشیری، فریدون مشیری، ‏‏منوچهر آتشی و …‏

در ادامه، بخش هایی از این خاطرات را آورده  ایم، که مربوط به بندرانزلی، زادگاه نوری  زاده، است و بیشتر به خاطرات وی از ارمنیان اختصاص دارد.‏

هرگز دلم نخواسته است که بدانم چند میلیارد یا چند میلیون بچه در این جهان سرشار و غنی با معادن زیر ‏زمینی و روی زمینی، شب ها با شکم گرسنه روی زمین شکنجه می  شوند. بعضی از همین ها را، که شبیه ‏کودکی های خودم هستند در پیاده رو های شهر کنونی خودم، تهران، دیده ام و از سر کنجـکاوی جویای ‏چـند و چون آمـدن شان به این دنیـای رها در رنـج و شِکوه شده ام. جواب همه یا یکسان است، که از طرف ‏باندهای استخدام و تولید و توزیع گدایان شهر بهشان دیکتـه شده است و یا  تقـدیر و پیشینه ای همانند ‏دارند: «پدرم توی تصادف مُرد. من، برادرم و مادرم توی راه آهـن یه اتاق اجـاره کردیـم که ماهی هفتاد ‏هزار تومان اجاره می  دهیم. یه جوری باید اجاره رو سر ماه بدیم دیگه …». می  پرسم برادرت چه کار می  ‏کند؟ آب دماغ را بالا می  کشد و مُفِ آویخته از سوراخ بینی را روی سنگ های پیاده رو پمپاژ می کند. ‏می گوید: ‏‏«کارتن و پلاستیک از آشغالدونی  ها جمع می  کنه و می فروشه … زمستون از سرما عاجز هستیم، تابستون ‏هم از گرما خفه می  شیم …».‏

بعد از این مکالمه های دردناک، توی پیاده روهای شهر بالای ده میلیونی، که به میدان تاخت و تاز موتور ‏سوارها و «زانتیا»ران های جوان و دلیر از قرص های اکستازی! و نمی دانم چه و چه می  ماند، به خانه می آیم و می ‏نشینم و به فکر فرو می شوم‎ …

احمـد نـوری زاده

کردمحله در غازیان بندر انزلی با دریا پانصد ـ ششصد متر فاصله داشت. شب  های بی  خوابی و شکم ‏دردهای گرسنگی من با هیاهوها و همهمه  ها و تپش های موج های دریای توفنده عجین شده بود. تابستان  ها، که جماعت برای شنا در آب دریا به این شهر می آمدند، مادربزرگ ها را هم می  آوردند که کلۀ ‏سحر، پیش از رفتنشان به دریا برای آب  تنی، در تدارکِ سور و سات ناهار باشند و بعد از خرید از بازار ‏محله هم بچه  های یکی دو ساله را در خانه تر و خشک کنند و هم برای ناهارشان غذا بپزند. یادم هست که ‏صبح زود می رفتم بازار محله و جلوی قصابی باقر و سبزی فروشی عسگر فلسطین نوبت می  گرفتم تا ‏زنبیل های پُر و پیمان خرید مادر  بزرگ های روس و ارمنی و آشوری و فارس را کول کنم و هِن و هِن  کنان، یک جوری به هر جان کندنی که شده، برسانم درِ منزلشان و یکی دو قران کاسبی کنم. تابستان را ‏این  گونه سپری می  کردم و  با شروع پائیز پدرم یک دفتر ده برگ و مداد یک ریالی می خرید و دستم را ‏می گرفت و می برد مدرسۀ سر کوچه که سنایی نام داشت و بعد روزگار مشق شب و چوب فلک فرا ‏می رسید تا بدانیم که نور خورشید در هشت دقیقه و چند ثانیه به زمین می  رسد و عریانی فقر ما را گرم می  کند‎.‎

اما وای و هزار وای از زمستان. کارِ ما کول کردن و آوردن زغال از زغال فروشی مشهدی شوکور، که ‏حتماً اسمش شکرالله بوده، به خانه بود و راه انداختن منقل. هنوز اوضاع اقتصادی خانواده رخصت مالی ‏برای راه انداختن کرسی را نمی داد. باران های سیل آسای ساحلی و برف های گاهگیر کشنده را به عشق ‏لباس عیدی تاب می  آوردیم. درست، انگار همین دیروز بود. حتی، پیش از آنکه از روی آتش چهارشنبه ‏سوری بپریم و شهد این سنت کهن ایرانی را، که ریشه در کیش پرستش آتش و مهرپرستی ما ایرانی ها ‏دارد، شادمانه سر بکشیم. توی ایوان خانه، که یک فضای باز محدودِ دو ـ سه متری بود و به تنها اتاق ‏کاهگلی ساخته شده از چَپَر و نی های اطراف رودخانه ها و مرداب انزلی منتهی می شد، می نشستم و یک ‏ضرب وِر می زدم که لباس تازه می خواهم. بیچاره پدرم کارگر آتش  نشانی  شرکت شیلات انزلی بود و ‏نمی  دانم آتش چند خانۀ فروشده در کام حریق را فرو نشانده بود اما می دانم که زندگی ام را چنان ‏سخاوتمندانه در کام آتش خموشی  ناپذیرِ حیات خاکی اش غرقه کرد که من هنوز هم شعله های غوغاگرِ ‏بَر شونده بر آسمانش را  با چشم دیروزم به روشنی می  بینم. حتماً، او در این کار مقصر نبود. تأمین معیشت ‏یک خانوادۀ پر عده از عهدۀ هر کسی ساخته نیست‎.‎

وقتی چس ناله های بچگانۀ من امانش را می برید و طفلک عاصی می شد، سر سفرۀ فقر، سرخوش، با ‏وقار و خوشدلی سخی ترین و غنی ترین مرد دنیا، لبخندی بر لب می نشاند که شادی جان کودکانۀ مرا ‏مژده می  داد و در اثیر، به جولانم می  کشاند. می  گفت: «بسه دیگه گریه نکن. می  گم فردا شربت اوغلی یه ‏دست کت و شلوار برات بیاره … مادرت هم   می  ره از عزت، شوهر سکینه، برات یه پیرهن می  خره. دیگه ‏گریه نکن…». نه تنها دیگر گریه نمی  کردم و چس  ناله  های بی خیالی و کودکی را چون زهر هلاهل در ‏کام پدرم، که انسان شریف و زحمتکشی بود و در اوج فقر و نداری هیچ  گاه به حرمت انسانی اش پشت پا ‏نزد، نمی  پاشاندم بلکه چون او سرخوش در رؤیاهای کودکانه پرواز می  کردم. شربت اوغلی به نظر من ‏تنها کسی بود که اسم و کارش به هم می  آمد. پیرمرد را مدام در کوچه پس کوچه  های غازیان می  ‏دیدی که چندین دست کت و شلوار روی شانه  های فقیرش نهاده و پرسه می  زند تا بچه  ای مثل من عاشقِ ‏کت و شلوار چهارخانه یا راه راهِ افتاده بر شانه  های او بشود و با وِر وِر زدن  های بچگانه  اش پدر و ‏مادرش را عاجز کند تا یک دست از آنها را برایش بخرند. عزت و سکینه هم کارشان این بود که می  آمدند تهران و لباس  های مستعمل را، که امروز به آنها میان عامۀ مردم واژه  هایی مثل تاناکورا و ‏‏استوکی اطلاق می  شود، بارِ کیسه  ها و چمدان  های زهوار در رفته  شان می  کردند و می  آوردند انزلی و ‏خیلی ارزان می فروختند. عزت و سکینه و لباس  های تاناکورایی وقتی به محله می رسیدند همۀ زن  ‏هایی که مثل من زادۀ فقر بودند و با شرف می  زیستند خبر دار می  شدند و آن روزها، در غیاب تلفن و ‏موبایل و فاکس، از بالای دیوارها و چَپَرها خبر را به یکدیگر مخابره می  کردند و به یکباره، جلوی در خانۀ عزت و سکینه غلغله بر پا می  شد … بعد از کیفوری  های چند روزه، کت و شلوار را بالای سرم به ‏میخی که در دیوار گلی فرو می  کردم می  آویختم و مادرم روی یک میز چوبی مربعی سفره پهن می  کرد ‏و شیرینی  خوری  ها را که به آنها « واز» می  گفت می  چید. بعد  ها، دانستم که واژۀ « واز» در زبان انگلیسی ‏به گلدان اطلاق می  شود و معلوم شد که مثل بسیاری دیگر از واژه های انگلیسی و روسی، به دلیل مراوده و ‏دوستی با اقوام مجاور و توریست  ها، وارد زبان محاوره  ای آذری ما شده است. ‏

مادرم در کودکی با خانواده  اش به باکو مهاجرت کرده بود و خواهرش هم، که خالۀ من بود و ‏‏نزاکت نام داشت و من هرگز ندیدمش، در باکو در گذشت. حتماً، این واژه  ها از همان طریق وارد زبان ‏آذری مادرم شده بود.خلاصه، شب قبل از عید، در اتاق کاهگلی، زیر کت و شلوار آویخته از میخ، با رؤیای ‏اثیری عید و کت و شلوار تازه زیر لحاف مندرس دراز می  کشیدم و در رؤیا  ها، فرو می  شدم و گهگاه، ‏ناخنکی هم به شیرینی  های توی « واز»  ها، که از قنادی فرد، یعنی از اصغر بدری، خریده بودیم، می  زدم و ‏با کام شیرین در اوج رؤیاها غوطه می  خوردم. حتی، به اینکه چند روز دیگر آش همان است و کاسه ‏همان و باز من خواهم ماند و درد نداری و دشواری زندگی هیچ فکر نمی  کردم‎.‎

روز اول عید، وقتی با شادمانی و تَبَختُر بچگانه لباس  های تازه خریده از شربت اوغلی را می  پوشیدم و به ‏کوچه می  زدم تا هم بازی و شیطنت کنم و هم به قول معروف با لباس  های تازه پُز بدهم ، یکباره می  دیدم پسر لندهور جعفر جنی پیدایش می  شد و با گفتن تمسخر  آمیز «کت و شلوار تازه  ات همینه؟ مثل ‏انچوچک شدی … ». حالم را می  گرفت و توی ذوق می زد. من کاری نمی  توانستم بکنم جز اینکه در ‏جوابش بگویم: «حقش بود نصیبه خُله پدرتو زیر چرخ  های کامیون نفله می  کرد تا تو شب عید، لباس عزا ‏تنت می  کردی…». این تنها حربۀ من برای انتقام از پسر جعفر جنی بود. نصیبه خُله یک زن یل بود ‏که با آن قد و قوارۀ مردانه  اش، که کت وشلوار مردانه هم می  پوشید، توی محله جولان می  داد و باج می  ‏گرفت. یک روز وقت باج  خواهی نصیبه خُله توی حیاط گاراژ، که کامیون  ها و تریلرهای حامل سنگ ‏سرب و عدل  های پنبه در آن توقف می  کردند، جعفر جنی با نصیبه خُله، که رفته بود گاراژ تا راننده  ‏هارا تَلَکه کند، درگیر می  شود و نصیبه با زور و بازوی پهلوانی  اش جعفر جنی را بر زمین می  افکند و ‏زیر چرخ  های کامیون  ها و تریلرها، بادبروتش را می  خواباند …‎

پنج دهه از آن روزگار گذشته است و من اینک در پایانه  های زندگی در انتظار حادثۀ آخرین هستم اما ‏هرگز آن روزها و آن سال  ها و آن زندگی را، که در جان جهان من خلیده و تنیده از یاد نخواهم برد چرا ‏که در سال  های جوانی و اوج با همان محله و کوچه  ها و آدم  ها زندگی کرده  ام و با بوی اقاقی  ها، که در ‏بهار کوچه  های محله را عطرناک می  کردند، زیسته  ام. من، به اقتضای کارم، امکان داشته  ام که برای ‏سخنرانی به خیلی از کشورهای جهان مانند فرانسه، آلمان، اتریش، کانادا، سوریه، لبنان، روسیه، ارمنستان ‏و … سفر کنم و خاطره  های بسیاری از انسان در جهان داشته باشم و فقر و نداری و ستم اجتماعی را در ‏بسیاری از کشورهای جهان ببینم و شاهد باشم اما چیزی که در جان و خیال من لانه کرده است عید و بهار ‏کودکی  های من در کوچه  های کرد محلۀ غازیان است و چهره  های آدم  هایی که در کودکی با آنها زیسته  ام و در کنارشان، لحظه  های اثیری را سپری کرده  ام‎.‎

آی آدم  های کودکی و گذشتۀ من و آی همۀ آدم  ها! به هر چهره هر کجای جهان هستید، زندگی در ‏کامتان خوش باد …‎

دلم می خواهد، پیش از آنکه توسن خیال سوار بر قلم عرصۀ سفید کاغذ را در نوردد، صمیمانه ‏نزد وجدان خود مقر بیایم که به قول آنتروپولوژی علمی انسان واقعاً پدیدۀ غریبی در طبیعت است و ‏جناب زیگموند فروید را به حال خودش رها کنم تا در خیابان های ملال  آور پائیزی وین و در سنترال ‏فریدوم هاف این شهر در جوار گور بتهوون و موتسارت و باخ و اشتراوس به تخیل روان کاوانۀ خود ادامه دهد و با اطلاعات ناقص خود از دوران های گونه  گون تاریخ بشری، به ویژه توتمیزم، همچنان ‏با مقولۀ «پدرکشی نخستین» و «  عقدۀ ادیپ» کلنجار برود و همچنان، باعث همۀ دشواری  های روانی ‏انسان را وجود غریزۀ جنسی قلمداد کند و بی خبر از دستاوردهای روان  شناسی علمی و دستاوردهای ایوان میخاییلویچ سچنوف دربارۀ ساختمان نیمکره  های مغز و اعصاب مرکزی و بازتاب  های مشروط و صدها اعجاز طبیعت در تکامل ‏ساختمان مغز و ضمیر ناخودآگاه و پردۀ خاکستری و قشر مخ و چیزهای دیگر مربوط به روان  شناسی، ‏که از حیطۀ آگاهی های حقیر بی تقصیر فراوان دور است و خوانندۀ همیشه بخشایندۀ پرچانگی های ‏فعله  های راستین قلم و فضل فروشان بی مایۀ هرزه را مطمئن کنم که قصدم از قلمی کردن این اندک ‏تنها واگویی شتابناک چند خاطرۀ اینک به دور مانده است که دلیل بازنگری آنها را به ناگزیر باید در ‏رازواره  های هزار توی مغز جست و جو کرد و محرک  های خارجی‎.‎

از غنیمت روزهای تعطیل نوروزی، که شهر  پر تپش آسمان  خراش  ها و آهن  پاره  های الوان و شتابناک ‏موتوری، که دود مسموم در ریه ها می انبارند  و جنون صوتی را به جمجمه  ها پمپاژ می  کنند، به یکباره تهی ‏می  شود و خیابان ها و کوچه  های شهر خسته از هیاهو و جنجال جنون  آمیز خجولانه عریانی پر شکوفۀ بهاری خود را برملا می  کنند، سود می  جستم و سوار بر توسن خیال در گذشته  ها می  تازیدم تا هم  به ‏سرانجام تکلیفم را با رمان سه جلدی  ام، در گذرگاه رنج، یکسره کنم  و هم به بهانۀ پر کردن چاله ‏چوله  های اندوخته  های ذهنی یک بار دیگر مروری داشته باشم بر کتاب  هایی که سال  ها و حتی دهه  ها ‏پیش با چشم بلعیده  ام و به حافظه سپرده  ام.‏

همین شد که برخی کتاب  های فارسی و ارمنی را، در زمینه  های گوناگون تاریخی و فرهنگی و ادبی، به ‏دیگر باره تورق کردم و برخی چهره  ها، که بیشتر  شان اینک روی در نقاب خاک کشیده  اند، در مخیلۀ ‏من دوباره جان گرفتند و خاطره  هایی که در  گذشته  های دور و نزدیک با آنها داشته  ام فکر را به خود ‏مشغول کردند. تاریخ جامع ادیان، اثر جان بی. ناس را، که کتابی فراوان سودمند در عرصۀ پژوهش ‏تاریخ ادیان است، با ترجمۀ علی اصغر حکمت مرور می  کردم که حدود پنج دهه به گذشته برگشتم  و ‏در هیئت یک بچه کارگر در پانسیون متروپل کردمحلۀ غازیان بندرانزلی در آستانۀ بهار و نوروز،که ‏هم بارانی بود و هم دمسرد، چمدان علی اصغر حکمت را از رانندۀ سواری،که تازه رسیده بود، گرفتم و ‏با نک و نال به اتاق شمارۀ 2 در قسمت اتاق  های لوکس دارای حمام بردم.‏

اما وای و هزار وای از زمستان. کارِ ما کول کردن و آوردن زغال از زغال فروشی مشهدی شوکور، که ‏حتماً اسمش شکرالله بوده، به خانه بود و راه انداختن منقل. هنوز اوضاع اقتصادی خانواده رخصت مالی ‏برای راه انداختن کرسی را نمی  داد. باران  های سیل  آسای ساحلی و برف  های گاهگیر کشنده را به عشق ‏لباس عیدی تاب می  آوردیم. درست، انگار همین دیروز بود. حتی، پیش از آنکه از روی آتش چهارشنبه ‏سوری بپریم و شهد این سنت کهن ایرانی را، که ریشه در کیش پرستش آتش و مهرپرستی ما ایرانی  ها ‏دارد، شادمانه سر بکشیم. توی ایوان خانه، که یک فضای باز محدودِ دو ـ سه متری بود و به تنها اتاق ‏کاهگلی ساخته شده از چَپَر و نی  های اطراف رودخانه  ها و مرداب انزلی منتهی می  شد، می  نشستم و یک ‏ضرب وِر می  زدم که لباس تازه می  خواهم. بیچاره پدرم کارگر آتش  نشانی  شرکت شیلات انزلی بود و ‏نمی  دانم آتش چند خانۀ فروشده در کام حریق را فرو نشانده بود اما می  دانم که زندگی  ام را چنان ‏سخاوتمندانه در کام آتش خموشی  ناپذیرِ حیات خاکی  اش غرقه کرد که من هنوز هم شعله  های غوغاگرِ ‏بَر شونده بر آسمانش را  با چشم دیروزم به روشنی می  بینم. حتماً، او در این کار مقصر نبود. تأمین معیشت ‏یک خانوادۀ پر عده از عهدۀ هر کسی ساخته نیست‎.‎

وقتی چس ناله های بچگانۀ من امانش را می برید و طفلک عاصی می شد، سر سفرۀ فقر، سرخوش، با ‏وقار و خوشدلی سخی ترین و غنی ترین مرد دنیا، لبخندی بر لب می نشاند که شادی جان کودکانۀ مرا ‏مژده می  داد و در اثیر، به جولانم می  کشاند. می  گفت: «بسه دیگه گریه نکن. می  گم فردا شربت اوغلی یه ‏دست کت و شلوار برات بیاره … مادرت هم   می  ره از عزت، شوهر سکینه، برات یه پیرهن می  خره. دیگه ‏گریه نکن…». نه تنها دیگر گریه نمی  کردم و چس  ناله  های بی خیالی و کودکی را چون زهر هلاهل در ‏کام پدرم، که انسان شریف و زحمتکشی بود و در اوج فقر و نداری هیچ  گاه به حرمت انسانی اش پشت پا ‏نزد، نمی  پاشاندم بلکه چون او سرخوش در رؤیاهای کودکانه پرواز می  کردم. شربت اوغلی به نظر من ‏تنها کسی بود که اسم و کارش به هم می  آمد. پیرمرد را مدام در کوچه پس کوچه  های غازیان می  ‏دیدی که چندین دست کت و شلوار روی شانه  های فقیرش نهاده و پرسه می  زند تا بچه  ای مثل من عاشقِ ‏کت و شلوار چهارخانه یا راه راهِ افتاده بر شانه  های او بشود و با وِر وِر زدن  های بچگانه  اش پدر و ‏مادرش را عاجز کند تا یک دست از آنها را برایش بخرند. عزت و سکینه هم کارشان این بود که می  آمدند تهران و لباس  های مستعمل را، که امروز به آنها میان عامۀ مردم واژه  هایی مثل تاناکورا و ‏‏استوکی اطلاق می  شود، بارِ کیسه  ها و چمدان  های زهوار در رفته  شان می  کردند و می  آوردند انزلی و ‏خیلی ارزان می فروختند. عزت و سکینه و لباس  های تاناکورایی وقتی به محله می رسیدند همۀ زن  ‏هایی که مثل من زادۀ فقر بودند و با شرف می  زیستند خبر دار می  شدند و آن روزها، در غیاب تلفن و ‏موبایل و فاکس، از بالای دیوارها و چَپَرها خبر را به یکدیگر مخابره می  کردند و به یکباره، جلوی در خانۀ عزت و سکینه غلغله بر پا می  شد … بعد از کیفوری  های چند روزه، کت و شلوار را بالای سرم به ‏میخی که در دیوار گلی فرو می  کردم می  آویختم و مادرم روی یک میز چوبی مربعی سفره پهن می  کرد ‏و شیرینی  خوری  ها را که به آنها « واز» می  گفت می  چید. بعد  ها، دانستم که واژۀ « واز» در زبان انگلیسی ‏به گلدان اطلاق می  شود و معلوم شد که مثل بسیاری دیگر از واژه های انگلیسی و روسی، به دلیل مراوده و ‏دوستی با اقوام مجاور و توریست  ها، وارد زبان محاوره  ای آذری ما شده است. ‏

مادرم در کودکی با خانواده  اش به باکو مهاجرت کرده بود و خواهرش هم، که خالۀ من بود و ‏‏نزاکت نام داشت و من هرگز ندیدمش، در باکو در گذشت. حتماً، این واژه  ها از همان طریق وارد زبان ‏آذری مادرم شده بود.خلاصه، شب قبل از عید، در اتاق کاهگلی، زیر کت و شلوار آویخته از میخ، با رؤیای ‏اثیری عید و کت و شلوار تازه زیر لحاف مندرس دراز می  کشیدم و در رؤیا  ها، فرو می  شدم و گهگاه، ‏ناخنکی هم به شیرینی  های توی « واز»  ها، که از قنادی فرد، یعنی از اصغر بدری، خریده بودیم، می  زدم و ‏با کام شیرین در اوج رؤیاها غوطه می  خوردم. حتی، به اینکه چند روز دیگر آش همان است و کاسه ‏همان و باز من خواهم ماند و درد نداری و دشواری زندگی هیچ فکر نمی  کردم‎.‎

روز اول عید، وقتی با شادمانی و تَبَختُر بچگانه لباس  های تازه خریده از شربت اوغلی را می  پوشیدم و به ‏کوچه می  زدم تا هم بازی و شیطنت کنم و هم به قول معروف با لباس  های تازه پُز بدهم ، یکباره می  دیدم پسر لندهور جعفر جنی پیدایش می  شد و با گفتن تمسخر  آمیز «کت و شلوار تازه  ات همینه؟ مثل ‏انچوچک شدی … ». حالم را می  گرفت و توی ذوق می زد. من کاری نمی  توانستم بکنم جز اینکه در ‏جوابش بگویم: «حقش بود نصیبه خُله پدرتو زیر چرخ  های کامیون نفله می  کرد تا تو شب عید، لباس عزا ‏تنت می  کردی…». این تنها حربۀ من برای انتقام از پسر جعفر جنی بود. نصیبه خُله یک زن یل بود ‏که با آن قد و قوارۀ مردانه  اش، که کت وشلوار مردانه هم می  پوشید، توی محله جولان می  داد و باج می  ‏گرفت. یک روز وقت باج  خواهی نصیبه خُله توی حیاط گاراژ، که کامیون  ها و تریلرهای حامل سنگ ‏سرب و عدل  های پنبه در آن توقف می  کردند، جعفر جنی با نصیبه خُله، که رفته بود گاراژ تا راننده  ‏هارا تَلَکه کند، درگیر می  شود و نصیبه با زور و بازوی پهلوانی  اش جعفر جنی را بر زمین می  افکند و ‏زیر چرخ  های کامیون  ها و تریلرها، بادبروتش را می  خواباند …‎

پنج دهه از آن روزگار گذشته است و من اینک در پایانه  های زندگی در انتظار حادثۀ آخرین هستم اما ‏هرگز آن روزها و آن سال  ها و آن زندگی را، که در جان جهان من خلیده و تنیده از یاد نخواهم برد چرا ‏که در سال  های جوانی و اوج با همان محله و کوچه  ها و آدم  ها زندگی کرده  ام و با بوی اقاقی  ها، که در ‏بهار کوچه  های محله را عطرناک می  کردند، زیسته  ام. من، به اقتضای کارم، امکان داشته  ام که برای ‏سخنرانی به خیلی از کشورهای جهان مانند فرانسه، آلمان، اتریش، کانادا، سوریه، لبنان، روسیه، ارمنستان ‏و … سفر کنم و خاطره  های بسیاری از انسان در جهان داشته باشم و فقر و نداری و ستم اجتماعی را در ‏بسیاری از کشورهای جهان ببینم و شاهد باشم اما چیزی که در جان و خیال من لانه کرده است عید و بهار ‏کودکی  های من در کوچه  های کرد محلۀ غازیان است و چهره  های آدم  هایی که در کودکی با آنها زیسته  ام و در کنارشان، لحظه  های اثیری را سپری کرده  ام‎.‎

آی آدم  های کودکی و گذشتۀ من و آی همۀ آدم  ها! به هر چهره هر کجای جهان هستید، زندگی در ‏کامتان خوش باد …‎

دلم می خواهد، پیش از آنکه توسن خیال سوار بر قلم عرصۀ سفید کاغذ را در نوردد، صمیمانه ‏نزد وجدان خود مقر بیایم که به قول آنتروپولوژی علمی انسان واقعاً پدیدۀ غریبی در طبیعت است و ‏جناب زیگموند فروید را به حال خودش رها کنم تا در خیابان  های ملال  آور پائیزی وین و در سنترال ‏فریدوم هاف این شهر در جوار گور بتهوون و موتسارت و باخ و اشتراوس به تخیل روان  کاوانۀ خود ادامه دهد و با اطلاعات ناقص خود از دوران  های گونه  گون تاریخ بشری، به ویژه توتمیزم، همچنان ‏با مقولۀ «پدرکشی نخستین» و «  عقدۀ ادیپ» کلنجار برود و همچنان، باعث همۀ دشواری  های روانی ‏انسان را وجود غریزۀ جنسی قلمداد کند و بی خبر از دستاوردهای روان  شناسی علمی و دستاوردهای ایوان میخاییلویچ سچنوف دربارۀ ساختمان نیمکره  های مغز و اعصاب مرکزی و بازتاب  های مشروط و صدها اعجاز طبیعت در تکامل ‏ساختمان مغز و ضمیر ناخودآگاه و پردۀ خاکستری و قشر مخ و چیزهای دیگر مربوط به روان  شناسی، ‏که از حیطۀ آگاهی  های حقیر بی تقصیر فراوان دور است و خوانندۀ همیشه بخشایندۀپرچانگی  های ‏فعله  های راستین قلم و فضل  فروشان بی  مایۀ هرزه را مطمئن کنم که قصدم از قلمی کردن این اندک ‏تنها واگویی شتابناک چند خاطرۀ اینک به دور مانده است که دلیل بازنگری آنها را به ناگزیر باید در ‏رازواره  های هزار توی مغز جست و جو کرد و محرک  های خارجی‎.‎

از غنیمت روزهای تعطیل نوروزی، که شهر  پر تپش آسمان  خراش  ها و آهن  پاره  های الوان و شتابناک ‏موتوری، که دود مسموم در ریه ها می انبارند  و جنون صوتی را به جمجمه  ها پمپاژ می  کنند، به یکباره تهی ‏می  شود و خیابان ها و کوچه  های شهر خسته از هیاهو و جنجال جنون  آمیز خجولانه عریانی پر شکوفۀ بهاری خود را برملا می  کنند، سود می  جستم و سوار بر توسن خیال در گذشته  ها می  تازیدم تا هم  به ‏سرانجام تکلیفم را با رمان سه جلدی  ام، در گذرگاه رنج، یکسره کنم  و هم به بهانۀ پر کردن چاله ‏چوله  های اندوخته  های ذهنی یک بار دیگر مروری داشته باشم بر کتاب  هایی که سال  ها و حتی دهه  ها ‏پیش با چشم بلعیده  ام و به حافظه سپرده  ام.‏

همین شد که برخی کتاب  های فارسی و ارمنی را، در زمینه  های گوناگون تاریخی و فرهنگی و ادبی، به ‏دیگر باره تورق کردم و برخی چهره  ها، که بیشتر  شان اینک روی در نقاب خاک کشیده  اند، در مخیلۀ ‏من دوباره جان گرفتند و خاطره  هایی که در  گذشته  های دور و نزدیک با آنها داشته  ام فکر را به خود ‏مشغول کردند. تاریخ جامع ادیان، اثر جان بی. ناس را، که کتابی فراوان سودمند در عرصۀ پژوهش ‏تاریخ ادیان است، با ترجمۀ علی اصغر حکمت مرور می  کردم که حدود پنج دهه به گذشته برگشتم  و ‏در هیئت یک بچه کارگر در پانسیون متروپل کردمحلۀ غازیان بندرانزلی در آستانۀ بهار و نوروز،که ‏هم بارانی بود و هم دمسرد، چمدان علی اصغر حکمت را از رانندۀ سواری،که تازه رسیده بود، گرفتم و ‏با نک و نال به اتاق شمارۀ 2 در قسمت اتاق  های لوکس دارای حمام بردم.‏

آن وقت  ها مسیو آرسن، صاحب پانسیون متروپل، در یک قسمت مجزا از محوطۀ درندشت پانسیون ‏دوازده تا اتاق ساخته بود که تعدادی از آنها دارای حمام بودند و این برای آن زمان پدیده  ای نوین به ‏حساب می  آمد و به همین دلیل، برای آن دوازده اتاق و ساختمان نو بنیاد عنوان لوکس، یعنی شیک و ‏پیشرفته، به کار برده می  شد ولی همین اتاق لوکس در آن هوای دمسرد بهاری، که مثل بیشتر سال  ها بارانی ‏هم بود، در غیاب شوفاژ و بخاری  های پیشرفته با چراغ  ها  ی نفتی علاء  الدین یا والور گرم می  شد. یادم ‏هست وقتی چمدان را به اتاق بردم خودش هم آمد و با مشاهدۀ سردی هوای اتاق بخاری در خواست ‏کرد. وقتی علاءالدین  را نفت کردم و آوردم با آن چهرۀ مهربان و دماغ گوشتی بزرگ تو دماغی ‏گفت: «پسرجان یه کتری آب هم بیار بذار روی چراغ بخار کنه …». حتماً، نگران سوخت ناقص فتیلۀ ‏علاءالدین و کمبود اکسیژن و مسمومیت بود. گاهی برای صرف صبحانه و یا ناهار به سالن غذا خوری نمی  آمد و اتاق  دار خودش را می  فرستاد و در خواست می  کرد که سینی غذایش را من به اتاقش ببرم. اتاق او ‏همیشه کنجکاوی مرا تحریک می  کرد. روی میز کوچک اتاق تا چشم کار می  کرد کتاب بود و مجله و ‏روزنامه. وقتی سینی را می  گذاشتم روی میز عینک ته استکانی  اش را روی دماغ گوشتی بزرگش جا به جا ‏می  کرد و بعد، دست توی جیب شلوار می  برد و یک سکه انعام می  داد. معمولاً، سکۀ پنج ریالی می  داد. ‏وقتی وارد اتاقش می  شدم و او را در محاصرۀ کتاب ها می دیدم غرق در بی  خبری  های کودکانه با ‏خودم می  گفتم: « این همه راه رو از تهران کوبیده اومده انزلی تا توی هوای سرد و بارونی خودشو میون ‏کتاب  ها زندونی کنه». کتاب  های روی میز اتاق پیرمرد گنده دماغ فکرم را مشغول می  کرد. بعضی شب  ها، ‏پیش از رفتن به خانه و تعطیل شدن پانسیون از سر کنجکاوی و فضولی از زیر پنجرۀ اتاقش رد می  شدم ‏و می  دیدم چراغ اتاق هنوز روشن است. حتماً از تهران آمده بود انزلی که تا نصف شب با کتاب و کاغذ ‏ور برود. بعضی وقت  ها می  دیدی که یک اتومبیل آخرین سیستم با راننده و پیرمردی که روی صندلی ‏عقب نشسته وارد پانسیون متروپل می  شد و توی بچه  ها ولوله می  افتاد و نگهبان و گارسون و اتاق  دار همه در ‏گوشی پچ پچ می  کردند که «یارو پسر عموشه. اسمش سردار فاخر حکمت است. درباریه و از کله  گنده  هاس …». بعد  ها، که در روزنامه قلم می  زدم، کاشف به عمل آمد که سردار فاخر حکمت از درباری  های ‏بلند مرتبۀ رژیم پهلوی است. وقتی به دیدار پیرمرد گنده  دماغ می  آمد بین گارسون ها و همۀ ‏کارگرهای پانسیون این حرف می  پیچید که « … یارو خیلی کله گنده  س … در رامسر توی قصر شاه می  مونه …». هربار، که کتاب تاریخ جامع ادیان را، به هر دلیل، در دست می  گیرم، چهرۀ مردی را در برابر ‏چشمانم می  بینم که در بهاران بارانی و دمسرد انزلی تا نیمه  های شب چراغ اتاقش روشن بود و موقع ناهار و ‏شام عصا به دست از میان چنارها و تاک  ها به طرف سالن غذاخوری پانسیون می  آمد و  سوار اتومبیل خود ‏می  شد تا در شهر زیبای ساحلی چرخی بزند و از زیبایی  های آن لذت ببرد‎.‎

پیرمرد دماغ  گنده را درمحاصرۀ کتاب  های روی میزش رها می  کنم تا به میل جان بی. ناس با ‏‏زردشت و امشاسپندان و فره وهرها، گات  ها و یشت  ها را مرور کند و در سحرگاه بهار، از بوفۀ ‏پانسیون با گام  های شش هفت سالگی  ام به طرف سالن غذاخوری می  روم‎.‎

مردی را می بینم که عینک برچشم و عصا به دست به طرف سالن گام برمی  دارد. موهایش تازه جوگندمی ‏شده و خیلی جدی و کم حرف و گزیده گوست. گاهی، بعد ازخوردن غذا، سیگاری می  گیراند وعصازنان ‏از حیاط پانسیون به کوچه می  زند و می رود تا دایی جان ناپلئون را از توطئۀ انگلیس  ها آگاه سازد واسدالله ‏خان را به وصال زن شیر علی قصاب برساند و با شمردن انگشت  های دست به مش قاسم بگوید که «بابام ‏جان دروغ چرا آ. آ.آ تاقبر چهار انگشت بیشتر فاصله نیست و تازه اژدها را هم توی راستۀ غیاث آباد دیده ‏بود …». مردی که درکوچه  های کودکی من عصازنان گام برمی دارد جز ایرج پزشکزاد کس دیگری ‏نیست . هیچ وقت، درفصل تابستان او را در پانسیون ندیدم . تعطیلات نوروز با خانواده  اش به پانسیون می  ‏آمد. گارسون  ها می  گفتند که نویسنده است وآدم خیلی مهمی است ! گویا، کارمند وزارت امورخارجه و ‏سفیر بود. بعدها، که دایی جان ناپلئون را خواندم و بازآفرینی سینمایی  اش را دیدم، یاد مردی عصا به دست ‏با موهای جوگندمی و عینک شیشه سفید ذره بینی با فریم سیاه افتادم که سر میز غذا درکنار خانواده  اش ‏خاموش می  نشست وآرام به سیگار پک می زد. یعنی، این مرد درتمام آن لحظه  های خاموشی  اش درگیر ‏غوغای ذهنی بود که می  خواست نظم نامطلوب اطرافش را با سلاح طنز منفجر کند و از نوبسازد؟

‏ اکنون، بعد از چهار پنج دهه، آن مرد را با آن موهای جوگندمی و عینک و عصا در سالن غذاخوری پانسیون ‏متروپل و کوچه های کردمحلۀ غازیان مجسم می  کنم و به خود می  گویم «پسر در شش هفت سالگی کنار ‏چه غول  های بزرگ فرهنگی دم زده  ای». یادش به خیر…

اکبر مشکین، هنرمند بزرگ رادیو وتئاتر، نصرت رحمانی، اسماعیل شاهرودی، آرمان، بهروز ‏وثوقی، ویگن و دیگران چهره  هایی هستند که در نوجوانی و جوانی من ظهور کرده اند‎.‎ ‎ اگر ضرورتی داشته باشد که گاه  شمار سال  ها وخاطره  ها را رعایت کنم، در اینجا باید خاطرۀ ساخته شدن ‏فیلم عروس دریا و مسائل پشت پردۀ آن و ماجرای مربوط به ویگن و آرمان و بهروز وثوقی را ترسیم ‏کنم . فکر می  کنم سیزده چهارده ساله بودم که یک روز در کردمحله خبری مثل فشفشه پیچید که قرار ‏است آرمان توی بندر انزلی فیلمی بسازد که ویگن و فروزان و بهروز وثوقی و سپهرنیا در آن نقش  آفرینی خواهند کرد که خاطره  های مربوط به آن را در دنبالۀ این نوشتار قلمی خواهم کرد اما در اینجا ‏گریزی می  زنم به خاطرۀ اکبر مشکین، هنرمند نامدار رادیو تلویزیون و تئاتر، که تاریخ هنر این سرزمین ‏هرگز او را فراموش نخواهد کرد.‏

‏ در قهوه  خانۀ مادام آراکس، که توی میدان انزلی قرار داشت، کسان زیادی قهوه خورده  اند و با خاطره  ‏های این پیرزن نازنین ارمنی، که با شوهر و برادرش از روسیه به ایران مهاجرت کرده و در انزلی ‏ماندگار شده بود، آشنا شده  اند. گویا، برادرش دستگاه لیمونادسازی را با خودش به ایران آورده بود و ‏‏مادام آراکس با افتخار از این موضوع یاد می  کرد. یادم است یک وسیلۀ شیشه  ای لیموناد همزنی، که ‏عبارت از چند لولۀ به هم چسبیدۀ شیشه  ای بود، همیشه روی میزش قرار داشت
که در اثنای حرف  هایش با ‏انگشت سفید و لاغر چروکیدۀ سبابه آن را به شنونده نشان می  داد و می  گفت: « قربونش برم، برادرم در روسیه ‏پیش از انقلاب کارخانۀ لیموناد سازی داشت».

مادام آراکس

پیرزن کلیددار کلیسای ارمنی انزلی هم بود وکارهای مربوط ‏به آن را، که گاهی ارمنی های مسافر و چند خانوادۀ ارمنی باقی مانده درانزلی درآن نیایش می کردند، راست ‏و ریس می کرد. درهمین قهوه خانه یک روز غروب مردی سرخوش و نشئه را ملاقات کردم که خیلی زود ‏معلوم شد هنرمند محبوب من اکبرمشکین است، که شب ها صدای دلنشین گرمش را در برنامۀ رادیویی ‏داستان شب می شنیدم. درهمان چند دقیقه که درکنارش بودم، بعد از نوشیدن جرعه های قهوۀ داخل فنجان ‏چینی و زدن پک های جانانه به سیگار و بلعیدن دود، با صدای دلنشین پرطنین خود دربارۀ داستان های ‏شب در رادیو و تئاتر و سینما صحبت کرد و یادم هست درهمان لحظه  های کوتاه دیدار، از نمایشنامۀ در ‏انتظار گودو، اثر ساموئل بکت، صحبت کرد و چیزهایی دیگر. بعدها، درسینما فیلمی از او دیدم که آتشی ‏و سپانلو ودیگران هم درآن نقش  آفرینی کرده بودند. نام فیلم آرامش درحضور دیگران بود که ناصر ‏تقوایی، گویا براساس داستانی از ساعدی، ساخته بود و اکبر مشکین درآن فیلم نقش یک تیمسار ‏بازنشسته را بازی می کرد که دچار بیماری روانی خاص خودش شده بود و مدام درگذشته ها می زیست ‏وهنگام گام زدن ارتش  های گذشته  اش دربرابر چشمانش رژه می  رفتند‎.‎

محلۀ زادگاهی من، کردمحله، در دل غازیان بندرانزلی، تاریخی دارد که من همیشه با حسرت وشعف آن را ‏بازخوانی کرده  ام و دوباره زیسته  ام. این روزها، که دارم ساختار داستانی رمان سه جلدی  ام را ـ که گونه  ای ‏اتوبیوگرافی داستانی خواهد بود و جنبه  هایی قابل ارائه به خواننده از زندگی اجتماعی و تاریخی نیم قرنی ‏مرا شامل خواهد شدـ در ذهن می  پرورانم، کردمحله با همۀ آدم  هایی که من در گذشته با آنها زیسته  ام و ‏برخی از آنها امروز آخرین جرعۀ جام زندگی خود را سرکشیده  اند و دیگر نیستند و برخی مثل خود من در ‏واپسین جاده  های ناهموار حیات گام برمی  دارند، دوباره درخیال من جان می  گیرند و درانتظار نوبت خود ‏هستند تا درصفحه  های رمان دگربار به زندگی ادامه دهند. تصمیم دارم نام رمان را در گذرگاه رنج ‏بگذارم، گذرگاهی که سرمستی زندگی را با رنج در کام من ریخت. گفتم این روزها، برای راست و ریس کردن ‏ساختار داستانی جلدهای سه گانۀ رمان، دارم گذشته را در ذهن بازآفرینی می  کنم تا صحنه  های قابل ‏پرداخت در رمان را برگزینم و با رعایت ترتیب زمانی در رمان بگنجانم. دیشب، داشتم به سال  های آغازین ‏دهۀ دوم زندگی  ام  فکر می  کردم  که چهره  های آدم  هایی در خیالم جان گرفتند که برخی از آنها اکنون ‏روی در نقـاب خـاک کشیده اند و برخـی نیز بی  تردید سال  های پرشور وشر جـوانی را پشـت سـرگـذاشته  اند و ‏حـتماً، مثـل مـن دارنـد با خـاطره  های گذشتـۀ خـود به قـول معـروف «حـال می کننـد». دلـم می خواست خـاطره  ‏های مربـوط به فیـلم عـروس دریا را،که آرمـان، چهـرۀ آشنای سینـما، آن را ساخـت و هنـرپیشه  های نامداری ‏همـچون ویگـن، فـروزان، بهروز وثوقـی و سپهرنیـا در آن نقـش  آفرینـی کـردند، پیـش از موعـد جایگیری  شان در رمان قـلمی کنـم. چراکه، این آدم  ها نیـز درعرصـۀ هنـر این مملکـت جـای خاص خـود را دارند و باید ‏در شمـار مانـدگاران خاطره  های من به حساب آیند‎.‎

خوب در یادم است که روزی از روزهای بهار سال 1343ش در کردمحلۀ انزلی خبری مثل بمب منفجر ‏شد و همۀ اهل محل را، که باسینما الفتی داشتند، به خود مشغول کرد. خبر این بود: ‏‏«قرار است آرمان در انزلی فیلم درست کند‎‏»‏.

آراماییس هوسپیان (آرمان(

 بالاخره، روز موعود فرا رسید و محله پر از صدای رفت وآمد اتومبیل ها و کامیون ها شد.بعدازظهر بود که ‏ما بچه ها در افشار کوچه جمع شدیم تا کار تخلیۀ دوربین ها و لوازم مخصوص فیلم  برداری را در حیاط  خانۀ وسطی هامونی تماشا کنیم . برای ما بچه ها، که همیشه هنر  پیشه ها را روی پردۀ سینما دیده بودیم ‏دیدن کسانی مثل آرمان و فروزان و ویگن در دو قدمی خودمان و شنیدن صدای زندۀ آنها واقعاً ‏معجزه  ای بود که نمی شد باور کرد. حسن هامونی در افشار کوچه سه خانه با حیاط داشت که آرمان ‏خانۀ وسطی را برای مدتی اجاره کرده بود تا به قول سینمایی  ها «عوامل فیلم» درآن سکنا گزینند. ‏غروب یک روز، که مثل همیشه ما بچه  های محله جلوی درحیاط ازدحام کرده بودیم و قشقرق به پاکنان از ‏سرو کول هم بالا می رفتیم تا فروزان و آرمان و ویگن ودیگران را بهتر تماشا کنیم، اتومبیلی با سرعت ‏آمد وجلوی در متوقف شد و فردین از آن پیاده شد. بعد، بین بچه ها شایعه شد که اول قرار بود فردین، ‏مثل همیشه، نقش مقابل فروزان را بازی کند ولی چون ویگن ارمنی بوده آرمان او را برای بازی در فیلم ‏ترجیح داده است. کسانی هم می  گفتند نه این  طور نیست. علت اصلی آن است که صیادی که ویگن در ‏نقش او باید ظاهر شود آواز هم باید بخواند و چون ویگن خودش خواننده است و آوازهای فردین را ‏خوانندۀ دیگری به نام ایرج می خواند آرمان، ویگن را برای بازی درفیلم انتخاب کرده است. ‏کسانی هم بودند که می گفتند هیچ  کدام از اینها نیست. چون دستمزد فردین خیلی بالا بود ولی ویگن ‏درکار سینما هنوز چندان جا نیفتاده بود و دستمزد کمتری می گرفت و آرمان هم که می خواست اولین ‏فیلمش راکارگردانی کند و بودجۀ زیادی نداشت ویگن را انتخاب کرده است. خلاصه، از قدیم گفته اند ‏درِ دروازه را می  شود بست اما درِ دهن مردم را نه! از چند لحظه تماشای فردین فقط نخودچی خوردنش ‏یادم مانده است که دانه دانه در دهان می انداخت. بعدها، درشب های پرسه  گردی درمیکده های به ‏اصطلاح  موندبالای تهران او را، که دیگر در اوج شهرت خود بود و سالار سینمای ایران ـ که فروغ ‏فرخزاد به آن سینمای فردین عنوان داده بود ـ یکی دوبار دیدم. ‏

ویگن دِردِریان

در کردمحله، یعنی محلۀ زادگاهی من، درصد متری خانۀ ما … [پانسیون متروپل] … درتعطیلات دو هفته ای نوروزی و ماه های تابستان، از مسافرانی که برای استفاده ازآب دریا و ساحل ‏انزلی به این شهر می  آمدند پذیرایی می  کرد. روبه  روی این پانسیون، حیاط باغ مانند درندشتی وجود داشت ‏که مسیو آرسن، صاحب پانسیون متروپل، درآنجا هم ساختمانی با چند اتاق ساخته بود و به اتاق های پانسیون اضافه کرده بود تا در روزهای تعطیل، که مسافران بیشتری به انزلی می آمدند، استفاده کند و از ‏جمله محل هایی که درساخت فیلم عروس دریا مورد استفاده قرار گرفت پانسیون متروپل و همین باغ ‏روبه  روی آن، که ویلا نام داشت، بود. من دراینجا قصد ندارم ماجرای اقامت عوامل فیلمعروس دریا در ‏‏کرد محله را جزء به جزء تصویر کنم تنها می خواهم به دو خاطره، که در ذهن من با روشنی و وضوح ‏بیشتری نقش بسته  اند، اشاره کنم. خاطرۀ نخست به شبی مربوط می شود که آن شب مسیو آرسن، ‏صاحب ارمنی پانسیون متروپل، به افتخار هنرپیشه ها و کارگردان فیلمعروس دریا  یک میهمانی ترتیب ‏داد و این میهمانی خود به صورت فیلم جالب دیگری درآمد که اگر آن شب کسی دوربین فیلم  برداری ‏همراه می داشت و از دقایق آن ـ که با شرکت ویگن، بهروز وثوقی،آرمان و مسیو آرسن و ما به ‏عنوان سیاهی لشکر به صورت خودجوش به کارگردانی اتودینامیسم داستانی ماجرا ساخته شد ـ فیلم  برداری ‏می  کرد، شاید از اکران خود عروس دریا  هم بیشتر فروش می کرد. خاطرۀ دیگر به آشنایی من با آرمان  و ‏خانواده  اش مربوط است که در ایام تابستان همسرش، ژنیک، دخترش، لوریک میناسیان و پسرهایش وارتان و واهیک و زاریک، را به انزلی می  آورد و در پانسیون می گذاشت وخود به تهران برمی گشت ‏و بعد از سه چهار هفته برای بردنشان به انزلی می آمد‎.‎

پانسیون متروپل، که امروز تنها مخروبه  های آن درکرد محله باقی مانده است وصاحب آن، یعنی مسیو ‏آرسن مثل آرمان، ویگن و فردین جان به جان آفرین تسلیم کرده است، دو تا سالن غذاخوری داشت ‏که یکی تابستانی بود و در فصل تابستان، ازآن برای صرف صبحانه و ناهار و شام استفاده می  شد وسالن ‏دومی سالن زمستانی پانسیون بود که در روزهای بارانی و سرد تعطیلات نوروزی مورد استفاده قرار می  ‏گرفت. مسیو ‏آرسن میهمانی  ای به افتخار اکیپ فیلم عروس دریا درسالن زمستانی برگزار کرده بود. ‏درشب میهمانی، همه آمدند جز وارتان، پسر بزرگ آرمان و فروزان، که گویا دو نفری رفته بودند تا ‏درکوچه  های ساحلی بندر انزلی قدم بزنند. ویگن، که در روزهای فیلم  برداری هم به کار مألوف و ‏معمول خود همچنان ادامه می  داد، با اتومبیل دوج سفید رنگش، که رحیم آن را می  راند، آمده بود و سر میز ‏نشسته بود وانتظار می  کشید. وارتان و فروزان، که درآمدن تأخیر می  کردند، بالاخره پاسی از شب رفته ‏سر وکله  شان پیدا شد. ویگن، که ظاهراً از تأخیرآنها رنجیده بود و سرمستی  اش غرورش را تحریک ‏کرده بود، ناگهان سرمیز شام با صدای بلند فریاد مانندیرحیم را صدا زد. راننده اش بلافاصله بالای سر ‏اوایستاد وگفت: «من اینجا هستم چه فرمایشی بود؟». ویگن، که گویا حضور مجسم راننده  اش، رحیم، را ‏حس نمی  کرد و او را بالای سرش نمی  دید ناگهان برگشت و محکم با مشت کوبید توی صورت رحیم ‏که فلان فلان شده یک ساعته که دارم صدات می  کنم پس کجایی؟ رحیم، که از تحمل بی  حرمتی ‏درحضور جمع ناتوان و عاصی شده بود، به قول معروف نامردی نکرد و در جواب با مشت و لگد ویگن ‏را،که روی صندلی نشسته بود، زیر ضربه  های پی درپی گرفت. میز شام چپه شد و همه به هم ریختند. ویگن، که ظاهراً نتوانسته بودگستاخی راننده  اش راتاب آورد، ناگهان به طرف در سالن خیز برداشت و با ‏ژست  های سینمایی هر دوی لت  های در را کوبید و به حیاط پانسیون رفت و با غضب در صندوق عقب ‏دوج سفیدش را به هر جان کندنی بود بازکرد و یک تفنگ دولول شکاری از آن بیرون کشید. آن شب را ‏هرگز فراموش نخواهم کرد. تابستان رو به اتمام بود و جز ما کارکنان و خدمۀ پانسیون کسی درآنجا ‏نبود. با دیدن ویگن تفنگ به دست ولوله برپاشد. هرکس می  خواست سوراخی برای قایم شدن پیدا کند ‏و از عربده های مستانۀ ویگن تفنگ به دست، که هر لحظه امکان داشت ماشه رابچکاند و انسان بی  گناهی را به دیار نیستی روانه کند، درامان باشد‎.‎

ویگن درتعقیب رحیم، که برای فرار از تهدید تفنگ به کوچه گریخته بود، تفنگ به دست از حیاط ‏پانسیون خارج شد و به کوچه رفت. یادش به خیر مسیو آرسن، صاحب پانسیون، که ترسیده بود و چیزی ‏نمانده بود که قالب تهی کند، به دو به طرف درخانه  اش، که آن طرف کوچه در صد قدمی در پانسیون ‏قرار داشت، دوید و هرکاری کرد نتوانست در سنگین چوبی را باز کند. با آن شکم گنده و هیکل سنگینی ‏که داشت قادر نبود از دیوار بالا رود. به ناچار، یکی از بچه  ها پل زد و از دیوار بالا خزید و توی حیاط ‏پرید و در را برای مسیو آرسن بازکرد تا او در آرامش ایمن خانه کابوس تفنگ ‏ویگن را به فراموشی ‏بسپارد‎.‎آن شب، کوچه  های کرد محله شاهد هنرنمایی مستانۀ ویگن رنجیده ازگردش شبانۀ فروزان و وارتان ‏و مشت و لگدهای رحیم راننده بودند که تا دم دمای صبح ادامه پیدا کرد.‏

بهروز وثوقی، که درفیلم  عروس دریا  نقش یک سماک یا تاجر ماهی را بازی می  کرد و آن روزها، ‏هنوز نقش اول مرد را در فیلم  های فارسی به او نمی  دادند، نقش قیصر را تمرین می  کرد که بعدها او را به ‏اوج سینمای فارسی رساند. طفلک برای آرام کردن ویگن از هیچ کوششی دریغ نمی  کرد. یک شلوار ‏جین و یک تی شرت با راه راه  های حلقوی به تن کرده بود و درتاریکی شب، این سو و آن سو به دنبال ‏‏ویگن می  دوید تا او را آرام و به اصطلاح، از خر شیطان پیاده  اش کند.‏

آن شب، افشار کوچه تا دم دمای صبح شاهد تاخت و تازهای ویگن بود و رمیدن  های معصومانۀ ما بچه ها، که از تفنگ دولول ویگن می  ترسیدیم و عربده  های مستانه  اش. آن شب بهروز وثوقی از ‏هیچ تلاشی دریغ نکرد تا آنکه توانست هر طور شده ویگن را آرام کند و تفنگ را ازچنگ او به در آورد ‏و او را روانۀ بستر کند.‏

ویگن درحالت عادی انسانی آرام و مؤدب و با فرهنگ بود. روز بعد این خبر، در محوطۀ پانسیون مثل باد ‏پیچید که ویگن نامه نوشته و از همۀ کسانی که شب قبل به نحوی از کارهای غیر طبیعی او رنجیده  اند ‏معذرت خواهی کرده است.‏ حتی مبلغی پول برای طرلان، نگهبان آذری پانسیون، که جوانی قد کوتاه و زورمند بود و شب قبل در ‏جریان عربده  های ویگن تفنگ به دست مرارت بسیار کشیده بود، به رسم انعام و پاداش فرستاده بود تا از ‏او دلجویی کند.‏

به یادم است که آن شب وارتان، پسر آرمان، خیلی نگران بود و از همه از جمله بهروز وثوقی مدام ‏خواهش می  کرد که مواظب صورت ویگن باشد تا مبادا درجریان گیرودارهای نامطلوب شبانه آسیبی به ‏چهرۀ او وارد شود و آسیب احتمالی چهرۀ ویگن کار فیلم  برداری را به تعویق اندازد. در هرحال، ‏خودش یک پای ماجرا بود و می  توانستند گناه راگردن او بیندازند و او را مقصر بدانند که باعث شده تا ‏‏ویگن چهرۀ مطلوب سینمایی خود را به دلیل آسیب دیدگی مدتی از دست بدهد و با به تعویق افتادن کار ‏فیلم  برداری باعث پرهزینه  تر شدن فیلم عروس دریا ،که نقش اصلی آن را ویگن برعهده داشت، بشود و ‏به قول معروف خرج روی دست تهیه کننده و کارگردان بگذارد. روز بعد، ماجرای آن شب بین بچه  هایی ‏که صدای فریادهای ویگن را دربسترشان شنیده بودند دهن به دهن نقل می  شد و عده  ای از بچه  هایی ‏که «عشق سینما» بودند دور هم جمع می  شدند و به قول معروف  «تیاتر» در می  آوردند و با دردست گرفتن ‏شاخۀ خشک درخت به نشانۀ تفنگ با عربده  جویی  های ساختگی ادای ماجرای آن شب میهمانی مسیو ‏آرسن را، که ویگن قهرمان اصلی آن بود، در می  آوردند و فریاد می  زدند: « من ویگن دردریان، نود و ‏دوی همدان …» یادشان به خیر. آرمان و ویگن درقید حیات نیستند اما بهروز وثوقی و فروزان و ‏دیگران حتماً مثل من آن شب را به خاطر می  آورند.‏

راستش من در دوران جوانی یک «عشق سینما» ی کامل بودم وحتی، دلم می  خواست هنر  پیشه بشوم و به ‏همین دلیل، سینما زیاد می  رفتم و فیلم  های خیلی زیادی دیده  ام اما صحنه  های هیچ  کدام از فیلم  هایی که ‏روی اکران سینما دیده بودم درخاطرم نمانده است. حال آنکه بعد از گذشت بیش ازچهل سال هنوز هم ‏صحنه  های واقعی آن « فیلم» شب میهمانی مسیو آرسن، که نقش اصلی آن را ویگن، خوانندۀ معروف جاز، ‏ایفا می  کرد، از یادم نرفته است. تو گویی آن شب و آن کوچـه  ها و آن آدم  هـا با چـهره  هـای جـوان آن شب ‏خود تا جاودان در صفحۀ ضمیرم منقوش خواهند ماند.‏

کارو دِردِریان

کـارو، برادر ویـگن، هـم، کـه بعـد از سال  هـای 32 شعرهـای رمانتیـک با رنگ و لعـاب انقلابی گفته بود ‏و یکی دو مجموعه با نام  های شکست سکوت و نامه  های سرگردان منتـشر کرده بود و در عرصۀ ‏ادبیات فارسی اسـم و رسمـی به هم زده بود، زیاد به انـزلی می  آمد و او هم در کرد محله اتراق می  کرد.‏

من او را هنـوز هم مردی لاغراندام، که موهای مجعد پرکلاغی بلندی با سبیل های مشکی داشت و کیف به ‏دست از کوچه های کردمحله به سوی ساحل و موج شکن گام بر می داشت، مجسم می کنم. آن روزها، ‏که هیچ شناختی نسبت به زندگی فکری و روانی یک شاعر و نویسنده نداشتم، وقتی کارو را درآن حال و ‏روز می دیدم با خودم فکر می کردم که حتما « قاط زده است». حتی، یادم است یک بار هم وقتی در کرد ‏محله ظاهر شد به بچه های هم بازی گفتم: «یارو ارمنی مشنگه داره میاد». کارو هم ازکسانی بود که در ‏سال های بعد از کودتای 28مرداد مثل خیلی دیگر از شاعران « ادبیات مقاومت» به سمت ادبیات یأس و سر‏خوردگی روی آورد و به باده  نوشی و ولگردی پناه برد. شاید، این ‏چهارپاره، که از آخرین سروده  های اوست، واگوی واقعیت زندگی او در سال های آخر حضورش در ایران ‏باشد، شعری که او دربیان زندگی اش سروده چنین است:‏

 

شبی کو را به گردش برده بودم      به سر حد جنون می خورده بودم

ز ترس مرگ من مرد و نداشت     که من از اولین روز تولد مرده بودم…

خاطره های دیگری که دلم می خواهد دربارۀ آنها با خواننده عزیز صحبت کنم به زنده یاد لوریک ‏میناسیان مربوط می  شود.‏ بعد از به نمایش درآمدن فیلم عروس دریا، آرمان هر تابستان همسرش ژنیک، دخترش لوریک و پسرانش وارتان و واهیک و زاریک را با بی. ام . و. سفید رنگش به انزلی می  آورد و در ‏پانسیون متروپل، می گذاشت و می رفت و بعد از سه چهار هفته می آمد و چند روزی از دریا استفاده می کرد ‏و بعد، با زن وبچه  هایش به تهران برمی گشت. در داخل پرانتز، باید بگویم که من اولین بار در زندگی  ام ‏هزار تومانی را دردست آرمان دیدم. آخرین بار، وقتی در دفتر ‏پانسیون متروپل من، که تابستان ها به عنوان ‏مدیر داخلی وحسابدار آنجا کار می کردم، به حساب روزهایی که خانوادۀ آرمان در پانسیون سپری کرده ‏بودند رسیدگی کردم و مبلغ قابل پرداخت را، که آن روزها برای اقامت یک ماهه با غذای یک خانوادۀ پنج ‏نفره حدود چند هزار تومان بود، به اطلاع آرمان، که به عنوان مشتری آن طرف میز نشسته بود، رساندم ‏دست در جیب کرد و یک دسته چک هزار تومانی درآورد تاحساب را پرداخت کند. هزار تومانی  های آن ‏موقع چک های تضمین شدۀ سبز رنگی بودند که پشت آنها سفید بود …‏

لوریک میناسیان

چـند سـال بعـد از آن روزهـا، کـه من درسازمـان شهرستان هـای روزنامـۀ اطلاعات به عنوان دبیر سرویس منطقۀ ‏جنوب مشغول به کار شـدم، بعد از یک ماه کار طاقت  فرسای تحـریری هشتصـد ـ نهصد تومان حـقوق می گرفتـم که با آن پول هم اجـارۀ اتاقی را که در آن زندگی می  کـردم می  پرداختم هم روزی سه وعده غذا در ‏رستوران و اغذیه  فروشی می خوردم و علاوه برآنها روزی یکی دو بسته سیگار وینستون، که آن وقت  ها ‏بسته  ای سه تومان بود، دود می  کردم و خرج الواتی های مرسوم دوران جوانی را هم می  دادم و تازه باز پول ‏اضافه می  آوردم.‏

باری داشتـم دربارۀ لوریک میناسیان صحـبت می  کـردم. آن سال ها دخـتری جوان و نازک انـدام در واقع ‏یک ترکۀ باریک واقعی بود که زبان انگلیسی را می دانست و شب ها وقتی درسالن تابستانی پانسیون، کـه از ‏چهـار طـرف باز و آزاد بود، شـام مسافـرها را مـی دادیم سر میز اتاق خـودشان ما را، که چند نفر نوجـوان پر ‏جـوش و خروش وجویای نام بودیم، دور میـز جمع می کـرد و  به ما انگلیـسی یاد مـی داد. در واقع، اولین کسی ‏که من به طور جدی با او انگلیسی کار کـردم لوریک میـناسیان، دخـتر آرمـان وارتان یوسفیانتـس، بود که هـم ‏پدرش با نام آرمان و هـم خودش ازچهره های سرشناس سینمای ایران بودند. نام واقعـی کسی که با نام ‏‏آرمـان درسینـمای ایـران شهرتی به هم رسانده بود آرمن وارتانی هوسپیانتس بود که دچار دست  اندازی ‏های سجل احوالی شده بود و به صورت آرمان وارتان یوسفیانتس درآمده بود اما دوستان ارمنی او را با نام ‏‏آراماییس هوسپیان می شناختند. لوریک برای کار سینمایی خودش این نام خانوادگی پر دست  انداز را ‏انتخاب نکرد. او نام همسرش را ـ که مهندس جوانی بود و نابهنگام از دنیا رفت و دو پسر به نام آرمن و ‏‏آرگ میناسیان برای او به یادگار گذاشت و پسر بزرگش مهندسی خواند و مهندس شد ـ برگزیده بود. ‏اسم پدرش را هم روی پسر بزرگ خودش گذاشته بود.‏

بعدها در تهران، گاه گاهی، که در باشگاه آرارات برای من جلسۀ سخنرانی می  گذاشتند، می آمد. یک بار، ‏بعد از پایان سخنرانی، که مشغول نوشیدن چای و خوردن شیرینی بودم، آمد و پیشم نشست و یاد گذشته ها ‏کرد. ‏

دیگر از آن دختر نازک  اندام و جوان هیچ اثری نبود. بیماری بیش از اندازه چاقش کرده بود. با همۀ کتاب های من و مطالبی که به ارمنی و فارسی از من در مطبوعات چاپ می  شد، آشنا بود و برای کار فرهنگی من، ‏که در راستای معرفی کردن فرهنگ و ادب ارمنی به هم میهنان فارسی زبان بود، ارزش بسیاری قائل بود. ‏یک بار، با مهر خواهرانه در چشم  های من خیره شد و با حسرت و دریغ گفت: «خیلی دلم می  خواست باز ‏مثل همان شب  ها دور هم جمع می  شدیم و زبان کار می  کردیم. راستی احمد! آن شب  ها هیچ فکر می  کردی که یک روزی تو احمد نوری  زاده، شاعر نام آشنا و بنیان  گذار ارمنی  شناسی فارسی و تنها شاعر ‏ارمنی  سرای غیر ارمنی دنیا بشوی و من هم لوریک میناسیان بازیگر سینما؟». چه جوابی می  توانستم بدهم؟ ‏در سال  های اخیر، او را فقط درصفحۀ چند اینچی تلویزیون می  دیدم که در سریال کارآگاه شمسی و ‏مادام نقش مادام را بازی می  کرد و با گرفتن فال قهوه به حل مشکل کمک می  کرد.

از خانوادۀ شش نفرۀ ‏‏آرمان امروز تنها پسر وسطی اش، واهیک، در قید حیات است که گویا در استرالیا از مادر پیرش، یعنی ‏‏ژنیک، همسر آرمان، نگهداری می  کند. پسر کوچک آرمان، که زاریک (زاره) نام داشت، درغبار گم شد و ‏درکوچه  های تهران از دنیا رفت. بعد از آن ‏سال های دوستی با خانوادۀ آرمان دربندر انزلی؛ درتهران تنها لوریک و پسرش، مهندس آرمن را می دیدم. وارتان و واهیک و ‏‏ژنیک را دیگر هرگز ندیدم. روان وارتان، که در امریکا به دیار باقی شتافت، شاد باد و برای ژنیک و ‏‏واهیک هم آرزوی سلامت وآرامش دارم. ‏

پی نوشت ها:

1- «ماندگاران خاطره های من» مجموعه خاطرات و یادداشت های احمد نوری زاده دربارۀ شخصیت  های فرهنگی و هنری است. این خاطرات، در 1385ش، به شکل پاورقی در هجده شمارۀ روزنامۀ اعتماد منتشر شده است.

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 82
سال بیست و یکم | زمستان 1396 | 204 صفحه
در این شماره می خوانید:

افسانۀ قزل ماما

نویسنده : دکتر قوام الدین رضوی زاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 82 به یاد دکتر غلامحسین ساعدی « اوست که تخمۀ همۀ مردان را پاک کند و زهدان همۀ زنان را برای زایش، [‎از...

نـاردوس،روان  کاو توانمند قهرمانان داستان های خویش تحلیلی بر رمان آمالیا

نویسنده : دکتر قوام الدین رضوی زاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 82 اشاره احمد نوری زاده، روشنفکر برجسته، محقق زبان و ادبیات ارمنی، شاعر پارسی گویی که به زبان ارمنی هم...

بزرگداشت دکتر احمد نوری  زاده «فرزند پارسی گوی ملت ارمنی»

نویسنده : آرمیک نیکوقوسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 82 اشاره یکی از اقوامی که از روزگاران بسیار دور در کنار ایرانیان زیسته و با آنان روابط بسیار نزدیک داشته اند...

بزرگداشت دکتر عنایت الله رضا

دکتـر عنایـت الله رضـا (1299ـ 1389ش)، پژوهشگر تاریـخ و جغرافیـا، مؤلف و مترجـم ده ها کتاب و شمار بسیاری مقالات علمی و ‏پژوهشی است که بخش عمـده ای از آنها به آشکارسازی سیـمای واقعـی کمونیسـم اختصاص دارد. وی در خانواده ای ‏سرشناس در رشت به دنیا آمد.

ساعت های خورشیدی کلیساهای ارمنستان

نویسنده : شاهن هوسپیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 82 ساعت های خورشیدی کلیساهای ارمنستان هر چند انسان از دیرباز متوجه نظم در تغییرات طبیعت پیرامون خود شده بود با یکجا...

دو متن تاریخی نویافته به زبان ارمنی دربـارۀ زنـدگـی نـادرشـاه

دکتر آرتاک ماقالیان به پاس انتشار این کتاب و خدمت ارزنده اش به تاریخ ایران زمین به دریافت لوح تقدیر از سوی سفارت ‏جمهوری اسلامی ایران در ارمنستان مفتخر شد.

‎بازجستی بر متن تاریخ ارمنیان پاوستوس بوزاند از دیدگاه تاریخ نگاران ارمنی

مجموعۀ تاریخ ارمنیان پاوستوس بوزاند (پاوستیا بیوزاند)،[1] اثری پیوسته با تاریخ  نگاری ارمنی است که ازسوی تاریخ  دانان ‏و پژوهشگران به منزلۀ یکی از مهم  ترین منابع تاریخ ارمنستـان و سرزمیـن  های هم  جوار آن در سدۀ چهارم میلادی پذیرفته ‏شده و مباحث آن درجهت کاوش و درک بهتر وقایع و رویدادهای تاریخ ایران در عصر حکومت ساسانیان بسیارمفید و حاوی ‏اطلاعات بدیع و ارزشمندی است.