نویسنده : آرپی مانوکیان[1]


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75

سرانجام عصر روز 10 خرداد ماه 1395ش و زمان برگزاری مراسم رونمایی کتاب خنجری در این باغ فرا ‏رسید. از مدت  ها پیش مقدمات اجرای این مراسم، که پیشنهاد آن از سوی فصلنامۀ فرهنگی پیمان مطرح شده بود، آغاز ‏شد و طی جلسات متعددی چگونگی اجرا و تشریفات و آدابی که لازمۀ به جا آوردن برنامۀ ادبی مطلوبی است مورد ‏بحث و تبادل نظر دست  اندرکاران پیمان و اعضای هیئت مدیرۀ مؤسسۀ خدمات ترجمه و تحقیق هور قرار گرفت.‏

مراسم رونمایی کتاب خنجـری در این بـاغ

هیئت برگزار کنندۀ مراسم، که مسئولیت فراهم آوردن امکانات و تدارک این مراسم را به عهده داشت، با دقت  نظر و ‏صبر فراوان هماهنگی  ها را انجام می  داد و در مواقع مقتضی با سردبیر فصلنامۀ پیمان و من، که وظیفۀ اجرای ‏مراسم را بر عهده داشتم، تماس می  گرفت. ‏

ازهمان ابتدا، انتخاب محل برگزاری این مراسم از موارد مهم مورد گفت و گو بود. در نهایت، پس از رایزنی  های فراوان، ‏تالار اجتماعات جامعۀ فارغ  التحصیلان ارامنۀ دانشگاه  های ایران، جهت برگزاری هرچه بهتر این محفل در نظر گرفته ‏شد. این تالار از سال  های نخست تأسیس جامعۀ فارغ التحصیلان ارمنی مکان برپایی نشست  ها، سخنرانی  ها ‏ونمایشگاه  های هنری متعددی بوده است و بسیاری از چهره  های برجستۀ ادبی، هنری و علمی در این تالار خطابه  های خود را در حافظۀ فرهنگی جامعۀ ایرانیان ارمنی به یادگار نهاده  اند.‏

از آنجایی که مراسم ساعت 19 شروع می  شد، با در نظر گرفتن مسیر به نسبت طولانی و خیابان  های شلوغ می  بایست ساعاتی زودتر ‏حرکت می  کردم. پس از ورود به طبقۀ همکف ساختمان جامعۀ فارغ  التحصیلان ارمنی نگاهی گذرا به اطراف انداختم ‏و بلافاصله به سوی پلکانی که به طبقۀ زیر زمین و تالار اجتماعات منتهی می  شد قدم برداشتم. همین نگاه گذرا کافی ‏بود که نظم و ترتیبی که در چیدمان قسمت  های مختلف فروش کتاب و مکانی که به منظور امضای کتاب  ها از سوی ‏مترجم اثر اختصاص داده شده بود توجه مرا به خود جلب کند. ‏

وارد تالار که شدم گروه برگزار کننده مشغول انجام آخرین امور بود. در گوشه  ای از تالار خانم آرمینه آراکلیان، سردبیر ‏فصلنامۀ پیمان، را دیدم. او به محض اینکه متوجۀ حضور من شد با لبخند همیشگی  اش به سویم آمد. نکات مهمی را ‏که می  بایست در بخش نخست سخنرانی گنجانده می  شد یکبار دیگر با هم مرور می  کردیم که آقای دکتر رضوی  زاده ‏به همراه همسرشان وارد تالار شدند. در آن لحظه چگونگی آشنایی ایشان با پیمان را به خاطر آوردم که با همین کتاب ‏خنجری در این باغ شروع شد. آقای دکتر رضوی زاده در مهر ماه 1391ش نامه  ای به فصلنامۀ پیمان ارسال ‏کرده و ضمن اینکه از جزئیات ترجمۀ این اثر و مراحل ابتدایی چاپ آن مطالبی نوشته بود، علاقه  مند به انتشار قسمت  ‏هایی از این کتاب درشماره  های آتی این فصلنامه نیز بود و البته دیری نپایید که نخستین مقالۀ ایشان با عنوان «واهه ‏کاچا و حماسۀ یک ملت» در شمارۀ 63 پیمان در اختیار خوانندگان قرار گرفت. پس از آن، مقالات ‏متعددی با مضامین ادبی دربارۀ نویسندگان مشهوری همچون آبیگ آواکیان، استپان زوریان، صادق هدایت، آودیس ‏آهارونیان و نیز تحلیلی از شعر واراند به قلم ایشان در فصلنامۀ پیمان به چاپ رسیده است.‏

خانم آرپی مانوکیان

از حضورم در تالار زمان چندانی نگذشته بود که مدعوین یکی پس از دیگری از راه رسیدند. شخصیت های برجستۀ ‏علمی، ادبی، شاعران، نویسندگان، استادان دانشگاه، پژوهشگران و هنرمندان فارسی زبان و ارمنی و اعضای ‏شورای خلیفه  گری ارامنۀ تهران در کنار یکدیگر نشسته ودر حال گفت و گو و تبادل آرا و اندیشه  ها بودند که در جایگاه ‏مستقر شدم و سپس با نام پروردگار سخنانم را آغاز کردم.

در ادامه، شعری از آثار گئورک امین، شاعر نامی ارمنی، را با ترجمۀ زیبای احمد نوری  زاده، ارمنی  شناس پر توان ‏ایرانی، خواندم که در وصف احساسات نویسندگی و قدرت قلم و کلماتی که با نظم بیان می  شوند سروده شده بود و ‏پس از خیر مقدم به حاضران بخش اصلی مطالبم را به شرح زیر بیان کردم:‏

«گذشتۀ ملت ارمنی در حوزۀ امپراتوری عثمانی متأثر از رویدادها و حوادث بسیاری بوده که گاه و بی  گاه شرایط را ‏برای بقا و ادامۀ حیات این قوم با دشواری  هایی همراه کرده است.‏

وفور اتفاقات و وقایع ناگوار در طی سده  های متوالی، نهاد این قوم را با انبوهی از تجربه و روحیات منحصر به فرد ‏اندوخته کرد و از آنها مردمانی با اراده، صبور و شکیبا ساخت. لیکن، تعدد و پیوستگی رویدادها، که در مواقعی تهدیدی ‏جدی برای موجودیت آنها بود، سبب شد تا این قوم هیچگاه در سایۀ مصائب و مشقت  ها موضع پایداری خود را ترک ‏نکند و با تأمل و ژرف  اندیشی درتقابل و معارضه با حوادث زمانه و تأثیرات آن اقدامات مادی و معنوی گوناگونی به کار ‏گیرد.‏

ازاین  رو، صفحات گذر روزگاران این ملت به همان اندازه که آکنده از چالش  ها، نبردها، مقاومت  ها و مبارزات پیاپی ‏است مظاهر تمدنی و فرهنگی گوناگونی را در خود محفوظ کرده که دربرهه  هایی اثرگذارتر بوده  اند و از باورها، ‏اعتقادات، سنت  ها و هر آنچه که شاخصه  های معنایی یک ملت را برای تداوم حیات تشکیل می  دهند صیانت کرده است. ‏

‏جملگی این عوامل، بررسی پیشینۀ ملت ارمنی در حوزۀ امپراتوری عثمانی را در قالب توصیف رویدادها و حوادث ‏بر اساس مستندات موجود به یکی از مهم  ترین مباحث تاریخ این قوم تبدیل کرده و در راستای تحقق این هدف مؤلفان، مورخان و ‏مستشرقان بسیاری مطالب ارزنده  ای را به رشتۀ تحریر در آورده  اند که به واسطۀ این مکتوبات، امروزه اطلاعات مفیدی ‏دربارۀ حیات سیاسی، اجتماعی و مذهبی ارمنیان و نیز رخدادهایی که زندگی شمار زیادی از ساکنان ارمنی این ‏سرزمین را در مسیری تلخ قرار داد، در دسترس است. ‏

برخی از این مکتوبات همگام با تداوم حضور و حیات ارمنیان درمحدودۀ امپراتوری عثمانی نگاشته شده  اند وبه ‏جهت قدمت و اصالت، بخش مهمی از مستندات تاریخ و وقایع  نگاری این ملت را تشکیل می  دهند.  شماری دیگر‏، مطالعات و پژوهش  های نویسندگان متأخر هستند که به توصیف و ثبت رویدادها و تحولات ناخوشایند ارمنستان غربی و ‏نواحی ارمنی  نشین امپراتوری عثمانی از سدۀ نوزدهم میلادی پرداخته  اند. ‏

در نتیجۀ این رخدادها حیات شمار زیادی از ساکنان ارمنی به سوی سرنوشتی ناخواسته و دهشتناک در آستانۀ سدۀ ‏بیستم میلادی سوق داده شد».

با این مقدمه به بخش اصلی سخنرانی یعنی، معرفی مختصری از کتاب خنجری در این باغ و خالق آن، واهه کاچا، رسیدم و ‏سپس، به مترجم اثر، شیوه  ای که در ترجمه اعمال کرده بود و بازگویی قسمت  هایی از زندگی علمی و ادبی او پرداختم.‏

«کتاب حاضر، خنجری در این باغ، از جمله آثاری است که در آن به شرح داستان زندگی و سرنوشت خانواده  ای از ارمنیان ‏سرشناس در پایتخت امپراتوری عثمانی در فاصلۀ سال  های 1894ـ1916م پرداخته شده است. نویسنده در این کتاب با بهره  گیری از مستندات و ‏خاطرات بازماندگان وقایع و شماری از چهره  های سیاسی آن دوره، به بازگویی بخش  هایی از تاریخ، حیات و رویدادهایی که ‏با تقدیر تلخ شمار زیادی از ساکنان ارمنی امپراتوری عثمانی آمیخته شده بود، پرداخته است.‏

این رمان تاریخی به یمن تلاش، خلاقیت، اشراف و ادارک ادبی و تاریخی بالای مترجم آن و نیز شیوۀ نگارشی که ‏نشان از بردباری و صبر بی  مانند در انتخاب درست واژگان و ارتباط وپیوستگی جمله  ها نمود یافته، به اثر ارزنده  ای در ‏زبان فارسی بدل شده است که از همان صفحات ابتدایی خواننده را مجذوب و علاقمند به محتوا و مطالعۀ ادامۀ داستان می  ‏کند. ‏

مترجم این کتاب، جناب آقای دکتر قوام الدین رضوی زاده، از اعضای کوشا و پرتلاش هیئت تحریریۀ فصلنامۀ ‏فرهنگی پیمان است. حضور افتخاری و کارنامۀ پربار ادبی ایشان در نگارش مجموعه مقالات متعدد در شماره  های ‏پیاپی این نشریه از بهار 1392ش تا به امروز، نشان  دهندۀ شخصیت علمی و خضوع نویسنده  ای است ‏که در نهایت اخلاص و سخاوت هر آنچه را که در قلم پرتوان خویش داشته، در صفحات فصلنامه  ای به یادگار نهاده که ‏رسالت عظیمی چون بیان اشتراکات دو قوم ایرانی و ارمنی را اساس پژوهش  های خود قرار داده است. ‏

دکتر قوام  الدین رضوی زاده در دهم شهریور ماه 1327ش در تهران و در خانواده  ای کارمند متولد ‏شد. خود در مقدمۀ مقاله  ای که در یکی از شماره  های فصلنامۀ پیمان به چاپ رسیده، می  نویسد: ‘پدرم در ادارۀ کل ‏ساختمان راه  آهن کار می  کرد و به همین دلیل دوران کودکی  ام در شهرهای نیشابور و مشهد گذشت. در ادارۀ کل ‏ساختمان راه  آهن دو گروه شغلی از دیرباز مورد توجه بود، تکنسین  های ماهر و زبردست برق و مکانیک و مترجمان ‏مسلط به زبان  های فرانسه و انگلیسی. در میان این دو گروه ارمنیان از بهترین  ها بودند و پدرم دوستانی صادق و ‏صمیمی در میان هردو گروه داشت و روابط خانوادگی برقرار بود. آشنایی من، با فرهنگ ارمنی به همان سال ها برمی  گردد’. ‏

دکتر قوام الدین رضوی زاده تحصیلات ابتدایی را در دبستان  های همت شهر مشهد و عیسی بهرامی تهران و ‏تحصیلات متوسطه را در دبیرستان  های ابومسلم و البرز شهر تهران، و در رشتۀ ریاضی به پایان رساند و‏‏ در 1350ش از دانشکدۀ مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر سابق) فارغ  التحصیل شد. ‏

آشنایی ایشان با ادبیات ارمنی به سال  های آغازین تحصیل در دانشکده باز می  گردد و آن چنان که خودش می  گوید در میان ‏بزرگان ادبیات ارمنی برای هوهانس تومانیان، یقیشه چارنتس و هوهانس شیراز، ارج بسیار قائل است و آنها را انسان  ‏هایی بزرگ، دوست  داشتنی و تأثیرگذار می  داند.‏

گرچه کار حرفه  ای او، یعنی مخابرات، بسیار از ادبیات دور بوده اما همزمان با آن همواره به ادبیات نیز پرداخته ‏است. پس از دوران خدمت سربازی، در 1352ش کار تخصصی خود را در مرکز تحقیقات مخابرات ایران آغاز ‏کرده و در پروژه  های تعیین استاندارد فاکسی مایل ایران با همکاری کارشناسان ارشد ژاپنی، بررسی احتمال بروز خطا ‏در ارسال انواع خط فارسی درکانال فاکسی مایل و چند پروژۀ دیگر شرکت می  کند. ‏

سپس، از سال 1356ش در دفتر فنی راه  آهن ـ که با همکاری کارشناسان راه  آهن فرانسه[2] جهت نوسازی راه آهن ایران ‏تشکیل شده بودـ به فعالیت پرداخت و در بخش مخابرات پروژۀ برقی کردن خط تبریزـ جلفا و نوسازی سیستم مخابرات و سیگنالینگ راه  آهن ‏تهران ـ خرمشهر و نیز نوسازی سیستم مخابرات و سیگنالینگ راه  آهن تهران ـ یزد منشأ خدماتی ارزنده شد.‏

وی‏ از 1361ـ 1364ش بار دیگر در مرکز تحقیقات مخابرات ایران به عنوان مهندس طراح در پروژۀ پی سی ام[3] ‏کار تخصصی خود را ادامه می  دهد. در 1364ش با هزینۀ شخصی برای ادامۀ تحصیل به پاریس می  رود و ‏مطالعات تخصصی خود را در زمینۀ شبکه  های مالتی سرویس کامپیوتری، در دانشگاه پیر و ماری کوری، آغاز می  کند و ‏در آوریل 1991م از پایان  نامۀ دکترای خود در رشتۀ تله ماتیک با عنوان «مطالعه، طراحی و ساخت یک شبکۀ محلی ‏چند منظورۀ بسیار سریع با استفاده از تکنولوژی ‏ECL‏» دفاع می  کند و به اخذ مدرک دکترا با درجۀ ممتاز نائل می  شود. ‏

دکتر رضوی  زاده پس از بازگشت به ایران در 1370ش به تدریس در دانشکدۀ مهندسی برق و کامپیوتر دانشگاه شهید ‏بهشتی می  پردازد و حاصل تجربیات نظری و عملی خود را در اختیار جوانان می  گذارد. او در 1388ش، بنا به درخواست ‏شخصی، بازنشسته می  شود و از آن زمان یکسره به ادبیات می  پردازد. ‏

وی در تمام سال  های یاد شده، همزمان با کار حرفه  ای، به ادبیات نیز پرداخته و رمان، نمایشنامه، نقد و تحلیل ‏ادبی و چند مجموعۀ داستانی را از ادبیات ژاپن، هند، ارمنستان و روسیه از زبان  های فرانسه، روسی و انگلیسی به ‏فارسی برگردانده است.‏

رمان خنجری در این باغ، اثر واهه کاچا، از زبان فرانسه ترجمه شده و چاپ نخست این کتاب در سال 1394ش از سوی ‏انتشارات مازیار، با شمارگان 2200 نسخه و در 574 صفحه منتشر و روانۀ بازار کتاب شده است».‏

و این آخرین جملۀ من در بخش نخست مراسم بود. سپس، از سخنرانان محفل، آقایان سوریک آبنوسیان، عضو هئیت ‏مدیرۀ موسسۀ خدمات ترجمه و تحقیق هور؛ روبرت بگلریان، نمایندۀ مسیحیان ارمنی اصفهان و جنوب در مجلس ‏شورای اسلامی در دوره  های هفتم، هشتم و نهم و از اعضای هئیت تحریریۀ فصلنامۀ پیمان؛ دکتر قوام ‏الدین رضوی زاده، مترجم کتاب؛ و همچنین خانم بیاینا امیریان، که مقرر بود قسمت  هایی از کتاب را در جای جای مراسم قرائت کند، ‏دعوت کردم در جایگاه حضور یابند.‏

پس از اندک زمانی نوبت به سخنان آقای سوریک آبنوسیان رسید. ایشان مدتی از مطالعات شخصی خود را به ‏خواندن دقیق و بررسی وقایع و رویدادهای نهفته در کتاب خنجری در این باغ اختصاص داده بودند.‏

او مطالبش را طی مرور نکات مهم و حساس فصل  های پیاپی کتاب تنظیم کرده بود و در جایگاه خواننده  ای پژوهشگر و ‏نکته  بین نگرش و برداشت  های جالب توجهی از این اثر به مخاطبان ارائه کرد. وی دیدگاه خود را دربارۀ ‏رویدادهای قسمت  های نخست کتاب چنین بیان کرد:‏

«داستان آن  قدر لطیف و خلاقانه است که خواننده سعی می  کند خود را بفریبد؛ درست به مانند شخصیت  های درون ‏داستان که هر چند خبرهایی بسیار وحشتناک را دریافت می  کنند ولی سعی در انکار و یا تفسیر آنها دارند تا شاید کمی از ‏واقعیت دور شوند … ارمنیان هیچ  گاه درک نمی  کردند که چه اتفاقی داشت رخ می داد!».‏

او مدخل فصل دوم کتاب را با یکی از داستان  های مشهور حماسی غرب مقایسه کرد و گفت:

«فصل دوم اما، به مانند داستان ‏رابین هود شروع می  شود. در جنگلی یک جوان زیبا، رشید و تحصیل کرده با آرمانی والا پا به عرصه می  گذارد که با آمدن انقلابیون ‏ارمنی (سه برادر) حال و هوایی دیگر به خود می گیرد. تقریباً هر ارمنی با آشنایی حتی محدود به تاریخ آن زمان، نقش انقلابیون و از خود ‏گذشتگی بی نظیر آنها را می  داند.‏

… واهه کاچا داستان حماسی و اسطوره  ای آنها را با ظرافت و البته بی  طرفی به خواننده معرفی می  کند».‏

در ادامه، آقای آبنوسیان دربیان نگرش خود از فصل سوم و چهارم کتاب چنین گفت:‏

«در فصل سوم، نویسنده چون حرف  هایی بسیار دارد زمان را سریع به پیش می  برد. لیکن، در عمل، زمان با چنان هوشیاری و ‏مهارتی امتداد پیدا می  کند که حیرت  انگیز است، شیوه  ای بدیع در داستان نویسی. وقتی کتاب را می  خوانید، تمام زوایای شهر باستانی ‏قسطنطنیه در مقابل دیدگان شما آشکار می  شود. از حمام  های مشهور ترکیه گرفته تا بازار و کوچه  ها و مردم، حتی دراویش. واقعاً عالی ‏است».‏

« … و فصل چهارم، داستان نژادکشی است. فرماندهان حکومتی با چنان آرامشی دربارۀ آن حرف می  زنند که انگار دربارۀ یک بازی کم ‏اهمیت هندبال صحبت می  کنند و صفحات آخر کتاب زمانی که روشنفکران را زندانی می  کنند، همه دور ظهراب[4] جمع می  شوند که حرفی، ‏دلیلی از او بشنوند. او می  گوید: ‘اشتباهی رخ داده است’ و خدای من او به راستی باور داشت که اشتباهی رخ داده است و وزیر کشور، ‏محمد طلعت پاشا، از این اتفاق بی  خبر است!!!».‏

او در بخش پایانی سخنانش دربارۀ اهمیت ترجمه و وارستگی و تسلط مترجم این اثر صحبت کرد و از دکتر قوام الدین رضوی زاده به ‏جهت انتخاب این کتاب و ترجمۀ آن تشکر کرد. [5]‏

سپس، آقای دکتر رضوی زاده اندیشه  ها و دریافت  های خود را از نویسندۀ کتاب و سبک نگارش و تفکرات او با حاضران مراسم در میان ‏گذاشت. مطالب ایشان در قالب ادبی بسیار جذابی تنظیم شده بود و حاکی از درک عمیق و شناخت همه  جانبۀ مترجم از اثری بود که به قصد ‏ترجمه آن را برگزیده است.‏

او در بخشی از مطالبش دربارۀ چگونگی شروع فعالیت ادبی و نویسندگی واهه کاچا به تأثیراتی که فضای اجتماعی و سیاسی آن روز ‏فرانسه بر افکار و احساسات کاچا بر جای گذارده بود اشاره کرد و چنین گفت:‏

«واهه کاچا زمانی زندگی خود را در پاریس آغاز کرد که فرانسه فروپاشی آلمان نازی و آرمان  های سیاهش را جشن گرفته بود، یعنی ‏در 1945م. راه برای این نسل از روشنفکران ارمنی به یاری جانفشانی  های دو نسل پیش تقریباً هموار شده بود. دیگر فرانسویان سخت  گیر و مشکل  پسند، نمایندگان ملتی را که با نژادپرستی و فاشیسم دوشادوش آنان جنگیده بودند، با احترام پذیرفته و از هنر و فرهنگشان ‏سخن می  گفتند. کاچا در ابتدا به روزنامه  نگاری روی آورد و با گزارش  های مستند خود به موفقیت  های چشم  گیری دست یافت و حتی ‏جایزه برد. نام کاچا را، که از کنار هم قرار دادن جزء نخست نام پدری یعنی، کارنیگ و جزء دوم نام خانوادگی یعنی، خاچاطوریان برگزیده بود، ‏در گزارش  های مستند خویش به کار می  گرفت و بعدها برای داستان  ها، نمایش  نامه  ها و رمان  های خود نیز از همین نام استفاده کرد. ‏رمان  های کاچا به شدت ویژگی تصویری دارند».‏

پس از تحلیل شیوۀ نویسندگی کاچا، دکتر رضوی زاده به واکاوی پیرامون محتوای کتاب و اینکه اثر در چه سطحی از ادبیات داستانی ‏نگارش یافته پرداخت.

«محتوای رمان خنجری در این باغ و پیام آن نیز دارای اهمیت بسیار است. رمان یک محتوای عام دارد که طبیعتاً مخاطب عام را نیز در بر ‏می  گیرد و آن زندگی ملتی است که گرچه در سرزمین اجدادی خود به سر می  برد اما زیر سلطۀ مهمان ناخوانده  ای است که خاک او را ‏غصب کرده. از این نظر رمان بسیار به رمان در زیر یوغ اثر ایوان وازوف، پدر ادبیات مدرن بلغارستان ـ که سرنوشت یکی دیگر از ‏ملت  های تحت ستم ترکان عثمانی را به تصویر در آورده است ـ. شباهت دارد، داستان ملتی که حتی از آموزش خط و زبان بلغاری به فرزندانش در دوران ‏سلطۀ عثمانی  ها محروم بوده است. در این پیام عام به خوبی اندیشۀ پان  ترکیسم و نحوۀ برخورد با ملت  های دیگر و فرهنگ آنان در ‏امپراتوری ترکان عثمانی دیده می  شود، ملت  هایی مانند ارمنیان و یونانیان، که به ویژه ترکان عثمانی ساماندهی کشور و هدایت جامعه به ‏سوی مدرنیسم را مدیون آنان بودند».‏

در پایان مترجم کتاب بر احساسات و عواطف درونی و واقع  گرایانۀ کاچا، که از ویژگی  ها و عناصر اصلی در خلق نوشتارهای داستانی مبتنی بر ‏مستندات و رویدادهای واقعی است، تأکید کرد و سخنان خود را با جملات زیر خاتمه داد.‏

« به نظر می  آید که کاچا با این رمان به یک ندای درونی پاسخ گفته است. به نظر می  آید که او با تک تک قهرمانان هم  وطن خود نهایت ‏همدلی را داشته بی  آنکه در تصویر حوادث اندکی اغراق و بزرگ  نمایی کند. تمام صحنه  های دهشتناک و فجیعی که آفریده براساس ‏اسناد و مدارک غیرقابل انکار و گفته  های شاهدان عینی است. حتی چهرۀ دژخیمان و فرماندهان نظامی و آنهایی که در نهایت خونسردی ‏مرتکب جنایت شده  اند را همان گونه تصویر کرده که بوده  اند. و بالاخره، به نظر می  آید که کاچا با نوشتن این رمان رنجی عظیم برده است ‏تا رنج عظیم ملتی را جاودانه کند».‏[6]

آخرین سخنران مراسم، آقای روبرت بگلریان بود که جزئی از سخنان خود دربارۀ واهه کاچا را بر مبنای پژوهش و دیدگاه  های آلکساندر ‏توپچیان، مترجم و منتقد ادبی اهل ارمنستان، قرار داده بود. وی ضمن تشریح قسمت  هایی از زندگی و افکار کاچا با قرائت سطرهایی از نامۀ ‏نویسندۀ خنجری در این باغ، که خطاب به خواهرش نوشته بود، به بیان دغدغه  های درونی کاچا پرداخت. کاچا در بخش  هایی از این نامه ‏چنین نگاشته بود:

«مرحبا

من روزهایم را با کشیدن پیپم و برهم زدن خاکستر گذشته ‏می‌گذرانم. مختصر و مفید. آرام آرام به شادی‌های کوچک ‏روزانه چنگ می‌زنم. پایانی بر گره‌های رمان. رنج ذهنی ‏جمله‌ای که خوب نوشته شده باشد و دلهرۀ صفحۀ سفید کاغذ. ‏باید بتوان به موقع توقف کرد. مغز به هم می‌ریزد. من از لذت ‏نوشتن بهره‌مند شدم. حالا دارم از هرگز ننوشتن لذت می‌برم.‏

تو را می‌بوسم.

واهه».

شرح زندگی ساده و بی  آلایش کاچا و روایت روز خاک  سپاری او، که مرگی در انزوا را تداعی می  کرد و شاید تقدیر هر نویسندۀ برخاسته ‏از بستر اجتماعی توأم با رنج و آلام انسانی است، از دیگر ویژگی  هایی بود که آقای بگلریان به بحث در مورد آن پرداخت.‏

قدرت توصیف انسان  ها، طبقۀ اجتماعی و و ویژگی  های وجودی آنان، فارغ از ملیت و اعتقاداتشان، همچنین رعایت بی  طرفی، که لازمۀ ‏خلق اثر داستانی تاریخی است، از نکاتی بود که آقای بگلریان مجموعۀ آنها را در مرتبۀ ویژگی  های نگارشی کاچا برشمرد و اظهار ‏داشت:‏

« من واقعاً احساس نکردم که واهه کاچا از ترک  ها متنفر است و این برایم خیلی جالب و مثبت بود که او سعی می‌کرد جنبه‌های شخصیتی آنها (ترک  ها) را در کنار نقش افراد ترک و غیر ترکی که به یاری ارمنیان آمدند واکاوی کند و بی  طرفانه روایت کند. فکر می  کنم موفق بوده است و همان  طور که توانسته روشنفکر ارمنی را روشنگری کند و بشناساند و همان  طور که توانسته بورژوازی ارمنی را تجزیه و تحلیل کند و لایه  های فکریشان را برجسته سازد».‏[7]

پس از پایان سخنان آقای بگلریان، با قرائت قسمت  هایی از کتاب خنجری در این باغ توسط خانم بیاینا امیریان، بخش نخست مراسم پایان ‏یافت و گروه هم سرایان داویق[8] از جامعۀ فارغ التحصیلان ارامنۀ دانشگاه  های ایران، به رهبری بانو آرپی سیمروجیان ـ ناظاریان، در ‏صحنه حاضر شدند.‏

در خاتمۀ مراسم آن شب بار دیگر در جایگاه حاضر شدم و متن سپاسی را که از سوی شورای خلیفه گری ارامنۀ تهران خطاب به آقای ‏دکتر رضوی زاده تهیه شده بود قرائت کردم. در بخش  هایی از این متن چنین آمده بود:‏

«ترجمۀ کتاب خنجری در این باغ با قلم توانای جنابعالی، چاپ و انتشار آن همزمان با مراسم بین  المللی بزرگداشت یکصدمین سالگرد ‏نژاد کشی ارمنیان، مایۀ خشنودی شورای خلیفه  گری ارامنۀ تهران و یادآور همبستگی روحی و ذهنی شما با ارمنیان و سرنوشت ‏تاریخشان است».

«… تردیدی نیست که همکاری صمیمانه و بی شائبۀ شما با نشریۀ پیمان، این تنها فصلنامۀ فارسی  زبان ارمنیان جهان، باعث ارتقا ‏سطح کیفی نشریه و تشویق دست  اندرکاران آن در ادامۀ راه مقدس  شان می  باشد».‏

بخش پایانی متن مذکور به هدیه  ای اختصاص داشت که از سوی شورای خلیفه  گری ارامنۀ تهران به منظور تقدیر از ‏زحمات ادبی و فرهنگی آقای دکتر قوام الدین رضوی زاده در نظر گرفته شده بود:‏

«… شورای خلیفه  گری ارامنۀ تهران به پاس خدمات ارزندۀ شما در امر معرفی تاریخ ارمنیان و شناساندن ادبیات ارمنی به هم  میهنان ‏فارسی  زبان ایران، مقدمات کامل سفر شما را به ارمنستان، به سرزمینی که فرهنگ آن همیشه مورد علاقۀ شما بوده و تاریخ آن مقامی ‏دائمی در گنجینۀ ذهن شما داشته، تدارک دیده…».

این متن سپاس توسط آقای روبین کاراپطیان، رئیس شورای خلیفه  گری ارامنۀ تهران، به دکتر رضوی زاده تقدیم شد و در حالی که رئیس ‏شورای خلیفه  گری ارامنۀ تهران؛ آقای سوریک آبنوسیان، به نمایندگی از هیئت مدیرۀ موسسۀ خدمات ترجمه و تحقیق هور؛ آقای ‏مهندس وارطان وارتانیان، صاحب امتیاز و مدیر مسئول فصلنامۀ فرهنگی پیمان؛ و سردبیر این فصلنامه، بانو آرمینه آراکلیان؛ در جایگاه ‏حضور داشتند با پرده  برداری از پوستر کتاب خنجری در این باغ و امضای آن به دست دکترقوام الدین رضوی زاده مراسم رونمایی این کتاب انجام شد.‏

محفل آن شب با حضور علاقه  مندان به کتاب و کتاب  خوانی در طبقۀ همکف و امضای کتاب خنجری در این باغ به قلم مترجم آن و پذیرایی ‏مختصری از میهمانان پایان یافت.

امید است این نشست، که به همت موسسۀ خدمات ترجمه و تحقیق هور و فصلنامۀ پیمان برگزار شد، توانسته باشد رضایت  خاطر شرکت  کنندگان را فراهم کند و سهم کوچکی در پویایی فرهنگ ادبی به خود اختصاص دهد و به رونق فرهنگ کتاب و کتاب  خوانی در جامعه منجر شود.

‏  بهار 1395

کلید خانه ام[9]

 سوریک آبنوسیان

با سلام خدمت میهمانان و دوستان عالی  قدر‏

بنده نه ادیب، نه نویسنده، نه شاعر و نه منتقد ‏ادبی یا هنری هستم، بنده در بهترین حالت، خوانندۀ خوبی هستم؛ آن هم ‏اگـر باشم.‏ پس عرایـض بنـده را به عنـوان خواننـده  ای قبول ‏کنید که بخت با او یار بوده و فرصتی به وی اعطا کـرده ‏تا نظرات و عقاید خود را با شما بزرگــان در میـان ‏بگذارد.‏ عرایـض خود را با مطالعـۀ قسمتی از کتاب شروع می  ‏کنم.‏

‏«…افسر فرمان داد:‏

ـ وسایلتان را بردارید و با بقیه به صف ‏بایستید. کلید خانه  تان را به من خواهید داد.‏

آنوش مثل آدمک کوکی چمدانی را برداشت. شوهر و ‏پسرش دو چمدان دیگر را برداشتند و بیرون آمدند. ‏افسر در را قفل کرد و کلید را نگه داشت. احساسی ‏غریب آنوش را در بر گرفت. خانه  ای که سال  ها در آن ‏زندگی کرده بود دیگر به او تعلق نداشت. کلیدی که ‏معرف کاشانۀ خانوادگی، صمیمیت و خوشبختی بود در ‏جیب بیگانه  ای قرار داشت. یک تکه فلز که هیچ توجهی ‏به آن نداشت. کلید نماد یک زندگی بود. آرزو داشت که ‏آن را نزد خود نگه دارد و گاه گاهی لمسش کند».‏

‏«…قافلۀ زن  ها شهر را که زندگی به طور طبیعی در ‏آن جریان داشت طی کرد. فروشندگان دوره  گرد ‏کالاهایشان را فریاد کرده حنجره می  دریدند. بیشتر ‏مغازه  ها باز بود، مگر مغازه  های ارامنه که با ‏کرکره  های بسته خودنمایی می  کرد. عده  ای شیرینی مزه ‏مزه می  کردند، عده  ای دیگر قَلیان می  کشیدند. میرآب ‏شهرداری، مردی با پاهای برهنه که مشکی بر دوش می  کشید، چند پشنگ آب بر مسیر گاری  ها ریخت تا گرد و ‏خاک را فرو بنشاند.‏

بچه  ها دویدند. یکی فریاد زد:‏

ـ برید که بر نگردید! …‏».

‏«…تا چشم کار می  کرد زمینِ پهناورِ کشت شده  ای ‏گسترده بود. کشاورزان زمین را شخم می  زدند. آنها با ‏بی  تفاوتی قافله را نگریستند که گذشت و کار خود را ‏از سر گرفتند. زن جوانی با سینه  ای فراخ پرسید:‏

‏ـ چه کسی به زمین  های ارامنه می  رسد؟

پیرزنی با خشکی پاسخ داد:‏

ـ دیگر از زمین ارامنه خبری نیست. فقط گرگ  ها ‏در آنجا پرسه می  زنند.‏

‏ـ برید که بر نگردید! …»‏.

با این مقدمه، که از متن کتاب گرفته شده است، ‏سخنانم را آغازمی  کنم چراکه مهم  ترین اتفاقی که در ‏نژاد کشی ارامنه در یکصد و یک سال پیش اتفاق افتاد ‏همین بود: کوچ اجباری یک ملت.‏

کشتار انسان  ها عملی غیر انسانی و غیر طبیعی و بر خلاف اصول هر دین و آئین الهی است. لیکن، ‏این واقعه، یعنی کشتار انسان  ها در امپراتوری عثمانی، ‏اتفاقی غریب نیست؛ برعکس روالی عادی است برای ‏تمام طول حیات آن امپراتوری، بعد از آن و حتی ‏امروز.‏

ابتکار جدید دولت مشروطه و نوپای ترکیه، دولت ‏ترکان جوان، کشتار به همراه کوچ اجباری تمام سکنۀ ‏ارمنی و دیگر ملل مسیحی آن نواحی بود، ساکنانی که ‏از دورانی بسیار قدیمی  تر از حملۀ بدشگون اوغوزها و ‏پیداشدن عثمان بن غازی نامی، در آن خطۀ پربرکت ‏جهان، سکنی گزیده بودند. این مهاجران بربر، آن ‏ساکنان قدیمی را کوچ می  دادند، هجرتی بی  بازگشت و ‏پشت سر آنها فریاد می  زدند: «برید که بر نگردید…»‏.

برای من شروع مطالعۀ کتاب خنجری در این باغ ‏با نوعی ترس و بی  اعتمادی همراه بود. چراکه بنده ‏تقریباً هیچ  یک از کتاب  هایی را که دربارۀ نژادکشی ‏چاپ شده است، نتوانسته  ام به پایان برسانم. دلیلش هم ‏واضح است؛ این متون رنج و غمی بسیار عمیق بر من ‏وارد می  کنند. لذا، زمانی که سرکار خانم آراکلیان ‏پیشنهاد سخاوتمندانۀ خود را به این حقیر ابراز کردند ‏تا در روز رونمایی این کتاب نظراتم را با شما عزیزان ‏در میان بگذارم، مطمئن نبودم که موفق به این کار ‏خواهم شد.‏

از سرکار خانم آراکلیان کمال تشکر را دارم که ‏باعث شدند بنده با چنین کتابی زیبا و مفید آشنا ‏شوم.‏

عرض کردم کتاب هم زیباست و هم مفید.‏

این کتاب یک اثر هنریست چون روایاتی را که در ‏خود گنجانده است هم زمان  شمول  اند هم جهان  شمول، و ‏واجد ارزش  های بسیار والای انسانی. پس اثری است هنری.‏

هنگامی که آن را می  خوانید به مانند آن است که ‏در سالن سینما (و نه در خانه) در حال تماشای یک ‏فیلم بسیار خوش ساخت هستید. تمام تصاویر زنده ‏هستند، پررنگ و گیرا. همان  گونه که نویسنده می  گوید ‏در مقابل چشمانتان «…موزائیک رنگارنگی از نژادها ‏و مذاهب گسترش می  یابد، که پیوسته و با سرعتی بسیار ‏شکل می  گیرد و از هم می  پاشد». علی  رغم توضیحات ‏بسیاری که داده می  شود، کتاب آن قدر مصور است و ‏کات  ها ‏درست و به جا، که به واقع تداعی  کنندۀ یک فیلم بسیار ‏هیجان  انگیز است.‏

داستان پر از شخصیت  های منفرد و به هم پیوسته ‏است؛ درست به مانند خودِ زندگی، و نویسنده با ‏مهارتی بسیار شخصیت  هایش را یکی پس از دیگری به ‏صحنه می  آورد یا از آن خارج می  کند. بعضی از شخصیت  ‏ها دارای هویت تاریخی هستند و بعضی دیگر نمایندۀ ‏چند شخصیت تحت یک نام.‏

اوایل داستان، نویسنده زندگی  ای آرام و ‏چندجانبه را نشان می  دهد؛ هر چند خواننده می  داند ‏که این داستانی است غم  انگیز و در آینده  ای بسیار ‏نزدیک صحنه  هایی دهشتناک را به نمایش خواهد گذاشت. ‏کتاب به مانند اپرای کارمن با یک موسیقی تراژیک ‏شروع می  شود. داستان لطیف است، پر از عشق و عاشقی، ‏ولی صدای نُت  های غمگین و دردناک آن به گوش  های حساس ‏می  رسد. داستان آن قدر لطیف و خلاقانه است که ‏خواننده سعی می  کند خود را بفریبد؛ درست به مانند ‏شخصیت  های درون داستان که هر چند خبرهای بسیار ‏وحشتناکی دریافت می  کنند ولی سعی در انکار یا ‏تفسیر آنها دارند تا شاید کمی از واقعیت دور شوند. ‏زندگی ادامه داشت، لااقل هنوز ادامه داشت. تقریباً ‏هیچ  کس به فکرش نمی  رسید که نژادکشی  ای اتفاق خواهد ‏افتاد؛ آن اولین نژادکشی قرن  های اخیر بود. آنها ‏باور داشتند که: «…درخت را نخواهند افکند زیرا ‏بَری شیرین می  دهد».‏

ارمنیان هیچ  گاه درک نمی  کردند که چه اتفاقی ‏داشت رخ می  داد! ارمنیان هنوز هم وقتی کشتاری رخ می  دهد، درک نمی  کنند، باور نمی  کنند که بی  دلیل یا با دلیلی بسیار قدیمی می  شود آدم کشت، ‏قتل  عام کرد، نژادکشی کرد! آیا به واقع ارمنیان بره  های خداوند هستند؟ بره  ها… یا برده  ها؟

اغلب ارمنیان شهروندان منظم، مطیع و قانون  مند ‏جامعه بودند و هستند. پس آقای دونابدیان می  رود تا ‏شخصاً رئیس پلیس را ملاقات کند! چراکه باور ندارد ‏کشتار آنقره (آنکارا) برنامه  ای حکومتی است! وی می  گوید: «…در آنقره حکومتی هست، شهرداری هست، رئیس ‏پلیسی هست…» درست همان  گونه که ظهراب باور نمی  کرد ‏که حکم جلبش توسط دوست صمیمی و رفیق ماسون  اش، ‏طلعت، امضاء شده است؛ دوستی که در زمان سلطان حمید ‏در منزل او پناه گرفته بود. ظهراب با ناباوری می  گفت: «امکان ندارد. من دیشب با وزیر تخته  نرد بازی ‏کردم».‏

فصل اول با لطافت هرچه تمام  تر شروع می  شود و با ‏خشونتی هرچه تمام  تر به پایان می  رسد.‏

فصل دوم اما، به مانند داستان رابین هود شروع ‏می  شود. در جنگلی یک جوان زیبا، رشید و تحصیل  کرده ‏با آرمانی والا پا به عرصه می  گذارد که با آمدن ‏انقلابیون ارمنی (سه برادر) حال و هوایی دیگر به ‏خود می  گیرد. تقریباً هر ارمنی، با آشنایی حتی محدود ‏به تاریخ آن زمان، نقش انقلابیون و ازخودگذشتگی ‏بی  نظیر آنها را می  داند. آنها ـ به قول ‏بزرگ  ترین انقلابی، ایدئولوژیست و متفکر ارمنی، ‏کریستاپور میکائیلیان، که در کتاب کوچک و پرمحتوایش ‏‏با نام منطق عوامانه به آن اشاره کرده است ـ حتی زمانی که همۀ مردم آن بدبختی ‏و کشتار را به حساب فعالیت  های انقلابیون می  ‏گذاشتند، باز هم دست از پاسداری و حمایت از مردم و ‏کاشانۀ آنها نکشیدند. واهه کاچا داستان حماسی و ‏اسطوره  ای آنها را با ظرافت و البته بی  طرفی برای ‏خواننده بیان می  کند.‏

حقایق زشت و رقت  انگیز با چنان سادگی و وضوحی ‏نمایش داده می  شوند که خواننده فکر می  کند اتفاقاتی ‏عادی هستند؛ در حالی که آنها به واقع بسیار عمیق و ‏پیچیده بودند.

«…شما مردمی زحمتکش و شجاع هستید. ‏این را هر روز اثبات می  کنید. من نهایت قضیه را می  ‏گویم: ـ شما گاو شیردۀ این کشور هستید. مالیات قابل ‏ملاحظه  ای می  پردازید. برای ما کار می  کنید…»‏.

در فصل سوم، نویسنده چون حرف  های بسیاری دارد ‏زمان را سریع به پیش می  برد. لیکن، در عمل، زمان با ‏چنان هوشیاری و مهارتی امتداد پیدا می  کند که حیرت  ‏انگیز است. شیوه  ای بدیع در داستان  نویسی.‏

وقتی کتاب را می  خوانید، تمام زوایای شهر ‏باستانی قسطنطنیه در مقابل دیدگان شما آشکار می  شود. از حمام  های مشهور ترکیه گرفته تا بازار و ‏کوچه  ها و مردم، حتی دراویش. واقعاً عالی است. ‏جذابیت این داستان در این است که این توضیحات به ‏کوتاه  ترین نحو داده می  شوند.‏

فصل چهارم اما داستان نژادکشی است و کشتار. فرماندهان ‏حکومتی با چنان آرامشی دربارۀ آن حرف می  زنند که ‏انگار دربارۀ یک بازی کم اهمیت هندبال صحبت می  کنند.

«…او از تبعید تمام جمعیت شهر حرف می  زد ‏انگار که موضوعِ تشریفات ساده  ای است. یک جارچی می  ‏فرستیم، خلع سلاح می  کنیم، از شهر بیرونشان می  ‏کنیم، سرشان را می بریم…»‏.

در صفحات آخر کتاب، زمانی که روشنفکران را ‏زندانی می  کنند، همه دور ظهراب جمع می  شوند که حرفی یا ‏دلیلی از او بشنوند. او می  گوید: «اشتباهی رخ داده ‏است» و خدای من، او براستی باور داشت که اشتباهی ‏رخ داده است و وزیر کشور محمد طلعت پاشا از این ‏اتفاق بی خبر است! حتی زمانی که در قطار آنها را به ‏حلب می  بردند که دور از انظار تیربارانشان کنند در ‏گفت و گویی با آزاد می  گوید:

«ـ آزاد از چه می  ‏ترسید؟

ـ از همه چیز. بدتر از آن. می  توانند نابودمان ‏کنند.‏

‏…‏

ـ نه آزاد، شما مبالغه می  کنید. هرگز چنین اتفاقی نمی ‏افتد! از دست روشنفکران یک مملکت به همین سادگی خلاص ‏نمی  شوند.‏

ـ آنها نقشه  ای کاملاً طراحی شده دارند و بر ‏روی ساده  دلی ما حساب می  کنند.‏

‏ـ من مطمئنم حتماً اشتباهی رخ داده است»‏.

آدم می  خواهد فریاد بزند، احمق چه اشتباهی!!! ‏هیچ اشتباهی رخ نداده است. اتفاقاً همه چیز با ‏برنامه به پیش می  رود. چطور نمی  فهمیدند؟ چطور نمی  دیدند که همه  شان را به مسلخ برده  اند و هیچ  یک از ‏قلم نیافتاده است!!!‏

اما این یک واقعیت جهان شمول است. همان  گونه که ‏طریق عشق، آگاهی، خرد و علم انتهایی ندارد و می  ‏شود هر لحظه به بلندی  هایی نو رسید؛ حدی ‏برای نفرت، نا  آگاهی، بی  خردی و نادانی هم وجود ندارد و شیطان  های انسان  نما هر لحظه می  توانند به ‏عمق بی  شعوری خود بیافزایند.‏

هم اینک تاریخ دوباره تکرار می  شود. دوباره در ‏مملکت سلطان  های عثمانی، در حکومتی که زمانی حزب اتحاد ‏و ترقی مالکش بود، الآن حزبی به نام عدالت و توسعه ‏‏(تغییری عوام  فریبانه در نام) آن را تقریباً با همان ‏روش هدایت می  کند. روش حذف کردن فیزیکی تمام آنهایی ‏که طوری دیگر فکر می  کنند. می  خواهد روزنامه  نگاری ‏ارمنی باشد یا ملتی (به مانند کردها) که در پی ‏حقوق پایمال شده  شان هستند و یا روشنفکران ترک؛ و ‏این اواخر حتی نمایندگان مجلس (نمایندگان ملت) هم می  ‏توانند به دو گروه خودی و غیر خودی تقسیم شوند در ‏صحن مجلس مورد ضرب و شتم قرار گیرند و حتی از حقوقی ‏که به طور قانونی به آنها اعطا شده است منع شوند؛ چراکه ‏ارمنی و کرد هستند. و جالب اینجاست که حامی  های این حکومت، درست همانند آن زمان  ها، در قرن بیست و یکم ‏نیز دست از حمایت آنها بر نمی  دارند. ایالات متحده تمام و ‏کمال از ترکیه حمایت می  کند، اروپا ترکیه را مجهز ‏می  کند و آموزش می  دهد و روسیه کماکان در پی ‏گرفتن امتیازهایی بیشتر است.‏

دوستان همۀ این مطالب بخاطر این به ذهن نه چندان پرکار و ‏نه چندان قوی بنده سرازیر شده است که شخصی ‏فرهیخته، انسان  دوست، حقیقت  جو و حقیقت  گو، قلم به ‏دست گرفته و با کمک علم، خرد، آگاهی و عشق خود، ترجمۀ ‏این رمان را تقبل کرده است.‏

به تأکید می  گویم که مترجم، علم، خرد، آگاهی و ‏عشق خود را به کار گرفته و دست به ترجمۀ این رمان زده ‏است. چراکه ایشان به مشکلات ترجمه و چاپ چنین نوشته  ‏هایی واقف هستند. اگر ایشان عشقی عظیم به انسانیت ‏و حقیقت نمی  داشتند، اگر آگاهی والای درک رسالت ‏انسان فرهیخته را نداشتند و خرد آن را که دست به ‏انجام چنین کاری بزنند و در آخر اگر علم و توان ‏آن را نداشتند که ترجمه  ای به این روانی را عرضه ‏کنند؛ امثال بنده چگونه می  توانستند از لذت و رنجی ‏که در این کتاب قطور محفوظ شده مطلع شوند.‏

پیوست

جناب آقای قوام الدین، من از شما سپاسگزارم. من ‏به خود اجازه می  دهم شما را با نام کوچک خطاب ‏کنم، چراکه شما دوست و برادر من هستید. شما ‏توانستید درد و رنج ارمنیان را درک کنید، توانستید ‏با ژرف  نگری  ای هنرمندانه و انسان  دوستانه به لایه  ‏های زیرین پوستۀ ارمنیان وارد شوید تا زیبایی و ‏لطافت آنها را درک کنید. پس، شما برادر من هستید و ‏همان گونه که ارمنیان در ایران ریشه  های خود را به ‏ریشه  های ایرانیان پیوند دادند و از این پیوند هر ‏دو نفع بردند ـ نفعی مضاعف ـ شما هم به ریشه  های ما ‏رسیدید و به آنها پیوند خوردید.‏

این پیوند مبارک است.‏

متشکرم…‏
نیمه شب  اول بهمن ‏ماه نود و ‏چهار

پیوست: چندی پس از رونمایی کتاب، نامه  ای به دستم رسید که امضای آقای دکتر رضوی  زاده آن را زینت داده بود. نامه به تاریخ شانزدهم خرداد ماه 1395 نوشته شده و دارای مضمونی بود که به واقع آرزوی درونی مرا، که در شب رونمایی طلب کرده بودم، آشکار ‏می  کرد. پیش  بینی  ای که احتمال یکی شدن دو انسان کاملاً نا آشنا را نوید می  داد؛ یکی شدن احساسات، دغدغه  ها، دیدگاه  ها و …‏ . برای خود نگه داشتن این نامه را خودخواهی دانستم، پس لذت مطالعۀ آن را با شما شریک می  شوم.‏

سوریک آبنوسیان

خنجری در این باغ، معرف الگوی روشنفکری ارمنی[10]

دکتر قوامالدین رضویزاده

ضمن عرض سلام و خیر مقدم به همۀ عزیزان، سروران و فرهیختگان حاضر در جلسه، مطالبی را در بارۀ واهه ‏کاچا و رمان خنجری در این باغ به عرضتان می رسانم.‏‏

واهه کاچا شناخته شده تر از آن است که خواسته باشم به تفصیل دربارۀ او سخن بگویم. نخستین بار زنده ‏یاد احمد شاملو، در اوائل دهۀ چهل خورشیدی، واهه کاچا را در کتاب هفته معرفی کرد. پیش از این در سه شماره از فصلنامۀ ‏فرهنگی پیمان به طور مشروح به زندگی و آثار این نویسندۀ توانا پرداخته ام که این مطالب در تارنمای فصلنامه موجود است. بنابراین، ‏در اینجا به بیان مطالبی می پردازم که پیش از این نگفته ام.‏

در مقدمۀ کتاب از دوستانی سپاسگزاری کرده ام اما پس از حروف چینی کتاب نیز عزیزانی به من یاری رسانده اند که باید از آنان تشکر کنم. نخست از سرکار خانم آرمینه آراکلیان، سردبیر محترم فصلنامۀ فرهنگی ‏پیمان و همکارانشان صمیمانه سپاسگزارم که پیش از چاپ کتاب به من اجازه دادند که طی سه شماره واهه کاچا و ‏اثر ادبی اش را معرفی کنم.‏

از جناب آقای روبرت بگلریان صمیمانه سپاسگزارم. اگر نبود تلاش ها و پایمردی های ایشان در کنار تلاش ‏های ناشر محترم، آقای مهرداد کاظم زاده، این کتاب هنوز هم در دسترس نبود. در واقع کتاب پس از تقریباً نه سال ‏اجازۀ چاپ و انتشار گرفت.‏

از مدیریت محترم روزنامۀ آلیک و همکارانشان صمیمانه سپاسگزارم که کتاب را به جامعۀ ارمنیان معرفی ‏کردند.‏

از مؤسسۀ ترجمه و تحقیق هور و مدیریت محترم آن و همکارانشان صمیمانه سپاسگزارم، که این نشست به ‏یاری و همت آنان تدارک دیده شده، با وجود مشغله های فراوانی که دارند.‏

و نیز صمیمانه از دوستانی سپاسگزارم که مرا در برگزاری این جلسه یاری می کنند.‏

واهه کاچا و رمان خنجری در این باغ (1)

واهه کاچا

واهه کاچا در 1928م در شهر دمشق پایتخت سوریه به دنیا آمد. خانواده اش پس از فاجعۀ 1915م از شهر ‏آدانا به دمشق مهاجرت کرده بودند. خانواده بعدها در لبنان مستقر شد. واهه کاچا را می توان پس از نسلی که ‏پیش از نژادکشی بزرگ در 1915م و نسلی که بین دو جنگ جهانی به فرانسه کوچیده بودند، از نسل سوم ‏روشنفکران ارمنی به حساب آورد که کشور فرانسه را برای زندگی و کار هنری و اجتماعی خویش برگزیدند. آن عده ‏از روشنفکران ارمنی که پس از واقعۀ شوم 1915م بین دو جنگ بزرگ در فرانسه مستقر شدند، درد و رنج فراوانی را ‏با خود به کشور میزبان بردند و سال ها طول کشید تا خود را یافتند و توانستند با پی آمدهای روحی و روانی آن ‏فاجعه کنار آیند. البته، همۀ آنها به چنین تعادل روحی و روانی نرسیدند. عده ای از روشنفکران ارمنی ساکن ‏فرانسه، دوران مهاجرت را با تلاطم های دهشتناک و در شرایط بد اقتصادی در اتاق های نمور و کم نور زیر شیروانی ‏گذراندند و در جوانی و دوران شکوفایی خود زندگی را بدرود گفتند. بسیاری از آنان در شرایط دشوار زندگی و ‏بحران اقتصادی بزرگی که پس از 1929م غرب را در بر گرفته بود مقاومتی جانانه از خود نشان دادند و در ‏مبارزه ای بی امان برای عدالت اجتماعی شرکت جستند و به احزاب، گروه ها و تشکل های صنفی پیشرو پیوستند و ‏با شناخت دقیقی که از فاشیسم و نژادپرستی داشتند، در نهضت مقاومت کنار فرانسویان با نازیسم جنگیدند و ‏خاطره ای درخشان و پرافتخار از خود به یادگار گذاشتند.‏

در حقیقت حلقه های ادبی و هنری ارمنیان، که در دهۀ پنجاه میلادی، به ویژه در فرانسه، درخشید و فصل ‏درخشانی را در تاریخ فرهنگ آن کشور گشود، حاصل تلاش بی امان دو نسل از روشنفکران ارمنی بود که در  ‏زندگی های اغلب کوتاه و پر درد خود جز حسرت و مرور خاطرات تلخ یا رویارویی با دشمنی همچون گشتاپو و ‏سرانجام قرار گرفتن در برابر جوخه های آتش بهره ای از زندگی نبردند.‏

واهه کاچا زمانی زندگی خود را در پاریس آغاز کرد که فرانسه فروپاشی آلمان نازی و آرمان های سیاهش را ‏جشن گرفته بود؛ یعنی در 1945م. راه برای این نسل از روشنفکران ارمنی به یاری جانفشانی های دو نسل پیش ‏تقریباً هموار شده بود. دیگر فرانسویـان سخت گیـر و مشکـل پسنـد، نماینـدگان ملتـی را که با نـژادپرستی و فاشیسـم ‏دوشادوش آنـان جنگیـده بودند، با احتـرام پذیرفتـه و از هنـر و فرهنـگشان سخن می گفتند. ‏

واهه کاچا

کاچا از یکی از بهترین مدرسه های سینمایی اروپـا، یعنی مـوسسـۀ مطالعات پیشرفتـۀ سینمایـی[11] ‏پاریـس فـارغ التحصیـل شـد. این مدرسـه ‏امروز ‏ بنیاد اروپایـی حرفههای تصویر و صدا[12] نـام دارد و سومیـن مدرسـۀ سینمایی جهان است. در آغـاز به روزنامـه نـگاری روی آورد و با گـزارش هـای ‏مستنـد خود به موفقیت های چشم گیری دست یافت و حتـی جایـزه برد. نام کاچـا را، که از کنار هم قرار دادن جزء ‏نخـست نام پـدری؛ یعنی کارنیـگ و جزء دوم نام خانوادگی؛ یعنی خـاچاطوریان برگـزیده بود، در گـزارش های مستنـد ‏خویش به کار می گرفت و بعدها برای داستان ها، نمایشنامه ها و رمان های خود نیز از همین نام استفاده کرد. ‏رمان های کاچا به شدت ویژگی تصویری دارند. هر صحنه ای که در رمان آورده یک پلان از فیلمی را در نظر ‏مجسم می کند. مثلاً، در رمان خنجری در این باغ وقتی کاروانی از زنان و دختران را در کوچ اجباری و در دل دشت ‏تصویر می کند گویی یک پلان لانگ شات[13] را بر روی پرده سینما می آورد. بعد، یک یا دو تن از قهرمانان را برمی ‏گزیند و مانند یک فیلم بردار خبره بر روی آنان زوم می کند. در آثار کاچا بارها به این ویژگی برمی خوریم و در ‏رمان خنجری در این باغ صحنه ها با استادی یک سینماگر چیره دست برابر دیدگانمان قرار می گیرند. آثار ‏نویسندگان سینماگر یا سینماگران نویسنده از این ویژگی برخوردار است. داستان های ساتیا جیت رای،[14] کارگردان ‏بزرگ سینمای هند، نیز چنین است. بی دلیل نیست که چند رمان از آثار کاچا به وسیلۀ کارگردانان سرشناس ‏سینمای فرانسه به فیلم درآمد و کاچا خود در نوشتن سناریو با این کارگردانان همکاری داشت. نخستین فیلم ‏سینمایی ای که از روی آثار کاچا ساخته شد فیلم موفق چشم در برابر چشم بود که بر اساس دومین رمان کاچا بر ‏روی پرده رفت. طبیعتاً، برای کاچا نوشتن سناریو از روی آثار خودش ساده تر از سناریونویسی از روی آثار دیگران بود ‏زیرا، انگار کاچا در توصیف هر صحنه از رمان خود قبلاً آن را از درون چشمی دوربین دیده بود. از این نظر کارنامۀ ‏سناریونویسی کاچا نیز بسیار درخشان است.‏(2)

به جرأت می توان گفت که کاچا کاملاً قادر بوده رمان خنجری در این باغ را به سبک ‏رمان بزرگ[15] همانند رمان خانوادۀ تیبو، اثر روژه مارتن دو گارد[16] یا گذار از رنجها، اثر آلکسی تالستوی[17] بنویسد و مثلاً نام آن را ‏خانوادۀ دوریان بگذارد، ضمن آنکه کاچا ابزارهای لازم و کافی را نیز در اختیار داشت. حجم حوادث به وقوع پیوسته، ‏ساختار فعلی رمان و فصل بندی آن نیز به خوبی این را نشان می دهد. یعنی فصل نخست وقایع 1894ـ1896م ‏را دربر می گیرد. فصل دوم وقایع کشور و زندگی جامعۀ ارمنی تا حضور ترکان جوان در صحنۀ سیاست است. فصل ‏سوم 1910م و به اصطلاح انقلاب ترکان جوان است و فصل چهارم به واقعۀ شوم نژادکشی 1915م و پی آمدهای ‏آن می پردازد و در تمام این اپیزودها خانوادۀ دوریان حضور دارد. اما، به گمان اینجانب، کاچا به عمد از پرداختن یک ‏رمان بزرگ پرهیز کرده. دلایلی که اینجانب به آن رسیده ام و مسیر منطقی که کاچا طی کرده تا به ساختار فعلی ‏برسد از حوصلۀ این جلسۀ کوتاه بیرون است. تنها به اختصار می توانم بگویم که یکی از هدف های او به احتمال ‏زیاد مخاطب عام بوده است. در مقطعی از زمان که حقیقت نژادکشی ارمنیان در پس حوادث پیچیده و دلهرۀ ناشی ‏از جنگ سرد کم رنگ تر می شده، کاچا به انتشار رمانی دست می زند که بر خلاف معمول در پایان آن به معرفی ‏منابع مطالعۀ خویش پرداخته و این کار به راستی بی سابقه بوده است.‏(3)

محتوای رمان خنجری در این باغ و پیام آن نیز دارای اهمیت بسیار است. رمان یک محتوای عام دارد، که ‏طبیعتاً مخاطب عام را نیز در بر می گیرد و آن زندگی ملتی است که گرچه در سرزمین اجدادی خود به سر می ‏برد اما زیر سلطۀ مهمان ناخوانده ای است که خاک او را غصب کرده. از این نظر، رمان بسیار به رمان در زیر یوغ ‏اثر ایوان وازوف،[18] پدر ادبیات مدرن بلغارستان ـ که سرنوشت یکی دیگر از ملت های تحت ستم ترکان عثمانی ‏را به تصویر در آورده است ـ شباهت دارد، داستان ملتی که حتی از آموزش خط و زبان بلغاری به فرزندانش در دوران سلطۀ ‏عثمانی ها محروم بوده است. در این پیام عام به خوبی اندیشۀ پان ترکیسم و نحوۀ برخورد با ملت های دیگر و ‏فرهنگ آنان در امپراتوری ترکان عثمانی دیده می شود. ملت هایی مانند ارمنیان و یونانیان که به ویژه ترکان ‏عثمانی ساماندهی کشور و هدایت جامعه به سوی مدرنیسم را مدیون آنان بودند.‏

اما رمان یک پیام خاص نیز دارد و آن معرفی الگوی روشنفکری ارمنی است. کاچا عمدتاً بر روی سه شخصیت ‏تکیه می کند، گریگور ظهراب، آزاد دوریان و هراند ورامیان که هر سه شخصیت هایی واقعی اند. کاچا به ویژه، از ‏شخصیت صادق و فداکاری مانند گریگور ظهراب از زبان آزاد دوریان انتقاد می کند و به برخورد لیبرالی او با ‏دولتمرد ریاکار و سالوسی مانند طلعت می تازد. اگرچه ناباوری ظهراب در برابر گفته های آزاد دوریان مبنی بر آنکه دستگیری وسیع روشنفکران در شب 24 آوریل نقشۀ طلعت است، ریشه در صداقت بی چون و چرای ظهراب ‏دارد اما آزاد دوریان چنین صداقتی را در صحنۀ سیاست و آن هم در برابر سیاست باز مکاری همچون طلعت نمی پسندد. آزاد دوریان همواره یک شک در برابر همه چیز قرار می دهد و این ناشی از واقع بینی او در زمانه ای است ‏که کردارهای ماکیاولیستی سران کشور را دیده است. او می خواهد بگوید که روشنفکر نباید ساده لوح باشد. به ‏عبارت دیگر، هرچه دو رویی و ریا در جامعه بیشتر باشد به یقین رسیدن نیز دشوارتر است. آزاد دوریان از طریق ‏شاهدان عینی و منابع آگاه دریافته که کشتار سازمان یافتۀ ملت ارمن به فرمان سردمداران حزب اتحاد و ترقی ‏صورت می گیرد. پس، به آخرین راه، یعنی مبارزۀ مسلحانه، روی می آورد تا به سردمداران نژادپرست حزب ‏نشان دهد که حرکت جنایت کارانۀ آنان بی پاسخ نمی ماند. واهه کاچا الگویی از روشنفکر ارمنی ارائه می دهد که با ‏واقعیت تطبیق کامل دارد. این الگو بعدها به هنگام جنگ جهانی دوم و نبرد با نازیسم دوباره رخ می نماید. اسناد و ‏مدارک بی شمار به جای مانده از نهضت مقاومت فرانسه نشان می دهد که بسیاری از روشنفکران ارمنی در این ‏مبارزۀ بی امان و نا برابر در کنار مبارزان فرانسوی و رو در روی دشمنی نژادپرست قرار گرفتند که ادعای فراگیر ‏شدن نظریه هایش را در سطح جهان داشت. این الگوی روشنفکری در میان ارمنیان بعدها نیز دیده شد. کاچا با ‏بازآفرینی شخصیت هایی نظیر آزاد دوریان، هراند ورامیان و گریگور ظهراب نقاط قوت و ضعف روشنفکر ارمنی را ‏پیش روی ما می آورد. در این میان هراند ورامیان هنرمند و روشنفکری است که یک لحظه از وظیفۀ دشواری که ‏تاریخ ملت ارمن بر دوش او نهاده، یعنی وظیفۀ آگاه سازی مردم خود، دست بر نمی دارد و آن لحظه که ناگزیر به ‏زندگی خویش پایان می دهد احساس می کند که این راه را تا به آخر رفته است. گارو، فرزندخواندۀ او، نوجوان کر ‏و لال است که گرچه از بیان صحنه های خونینی که به چشم خویش دیده و حقایق انکار ناپذیری که شاهدش بوده، ‏ناتوان است اما بر دستش زخمی دارد که نمی توان انکار کرد. کاچا در آفرینش شخصیتی مانند گارو، به عمد ‏خواسته مسئلۀ ارمنی بودن را در نظامی نژادپرست مانند ترکیه عثمانی به زخمی تشبیه کند که از صورت ظاهر آن ‏که بر دست است می توان به باطن آن که بر روح است پی برد. تا وقتی که وجود این زخم و وقایعی که به پیدایش ‏آن منجر شده انکار شوند، این زخم کهنه که بیش از یکصد سال قدمت دارد باز هم عمیق تر خواهد شد. ‏(4)

به نظر می آید که کاچا با این رمان به یک ندای درونی پاسخ گفته است. به نظر می آید که با تک تک ‏قهرمانان هموطن خود نهایت همدلی را داشته است بی آنکه در تصویر حوادث اندکی اغراق و بزرگ نمایی کند. ‏تمام صحنه های دهشتناک و فجیعی که آفریده براساس اسناد و مدارک غیرقابل انکار و گفته های شاهدان عینی ‏است، حتی چهرۀ دژخیمان و فرماندهان نظامی و آنهایی که در نهایت خونسردی مرتکب جنایت شده اند را همان ‏گونه تصویر کرده که بوده اند و بالاخره، به نظر می آید که کاچا با نوشتن این رمان رنجی عظیم برده است تا رنج ‏عظیم ملتی را جاودانه کند.

خنجری در این باغ، آخرین پردۀ زندگی ادبی واهه کاچا[19]

روبرت بگلریان

با عرض سلام و خیر مقدم،

وقتی به بنده محول شد که در خدمت شما عزیزان باشم برحسب کنجکاوی عصر کنونی گریزی به اینترنت ‏زدم تا ببینم چیز تازه‌ای دربارۀ واهه کاچا پیدا خواهم کرد یا نه. برخی مطالب برایم جالب بود. در این بین ‏مقالۀ بسیار جالبی از مترجم و منتقد ادبی معروف ارمنستان، الکساندر توپچیان،[20] نظرم را جلب کرد. مقاله ‏در همان ماه‌های نزدیک به فوت واهه کاچا در روزنامۀ آزگ[21] (ملت) ارمنستان چاپ شده بود. [22] نکاتی از ‏آن را عرض می  کنم که خالی از لطف نیست.‏

نکتۀ جالب اینکه، در همان ایام نزدیک به فوت کاچا، الکساندر توپچیان در پاریس بوده و به خاطر بحث کتاب‌ها و ‏ترجمه‌های واهه کاچا، به ویژه همین کتاب خنجری در این باغ در پی او می‌گشته. پرس و جوها و ‏پیگیری‌ها به نتیجه‌ای نمی‌رسد و مصادف می‌شود با ایام سال نوی میلادی و یکی دو هفته بعد به او ‏خبر می‌دهند که امروز واهه کاچا مرد. او بسیار ناراحت می  شود زیرا بر حسب اطلاعات بعدی اطلاع می  یابد که واهه کاچا در ‏همسایگی و محلۀ مجاور خودش زندگی می‌کرده و او با اینکه با وی آشنا بوده و چندین بار با او ملاقات‌ داشته، این بار موفق به پیدا کردن او نشده تا اینکه در مراسم ترحیم و خاک  سپاری‌اش شرکت کرده. در آنجا او ‏با افسوس و شگفتی ذکر می‌کند که «فقط 20 نفر در کلیسا حاضر بودند که از آن 20 نفر هم 10 نفر از ‏بستگان واهه کاچا بودند».‏

توپچیان در همان مقاله به نامه‌ای اشاره می‌کند که جزو آخرین ‏نامه‌هایی بوده که واهه کاچا برای خواهرش ارسال کرده بود. خواهر واهه کاچا آن نامه را به توپچیان می  دهد. من ابتدا این نامه را می‌خوانم و بعد چند کلامی دیگر عرض می  کنم:‏

«مرحبا

من روزهایم را با کشیدن پیپم و برهم زدن خاکستر گذشته ‏می‌گذرانم. مختصر و مفید. آرام آرام به شادی‌های کوچک ‏روزانه چنگ می‌زنم. پایانی بر گره‌های رمان. رنج ذهنی ‏جمله‌ای که خوب نوشته شده باشد و دلهرۀ صفحۀ سفید کاغذ. ‏باید بتوان به موقع توقف کرد. مغز به هم می‌ریزد. من از لذت ‏نوشتن بهره‌مند شدم. حالا دارم از هرگز ننوشتن لذت می‌برم.‏

تو را می‌بوسم.

واهه».

البته، همان طور که در مقاله گفته شده، واهه کاچا تا پیش از مرگش هرازگاهی با سناریونویسی ‏امرارمعاش می‌کرد و همان طور که تأکید شده و آقایان هم فرمودند در فرانسه چهره  ای بسیار شناخته شده بوده اما ‏نکتۀ جالبی وجود دارد که  توپچیان به آن اشاره می‌کند و می‌گوید: « … خواهر واهه، آلیس مسرلیان، در کنار آن نامه‏ فهرستی از کتاب‌های کاچا را نیز برای من فرستاده بود که من بسیاری از آنها را خوانده و ترجمه کرده بودم. چیزی که در آن فهرست نظرم را به خود جلب کرد و می‌شود گفت من مجدداً ‏آن را کشف کردم این بود که واهه کاچا بعد از کتاب خنجری در این باغ، در 1981م، دیگر هرگز با ادبیات ‏سر و کار نداشت و هرگز کتابی چاپ نکرد». در واقع توپچیان معتقد است واهه کاچا، که در آن موقع 52 ‏سالش بود، پس از نوشتن این رمان، به یکباره نقطۀ ‏پایانی بر فعالیت ادبی خودش گذاشته در حالی که بسیاری از نویسندگان بزرگ بعد از آن سن هم آثار برجسته‌ای آفریده‌اند. چنانچه پیش  تر هم عرض کردم پس از نگارش کتاب خنجری در این باغ کاچا تنها با سناریونویسی و همکاری‌های دیگر مثلاً همکاری با ‏هانری ورنوی برای سناریوی فیلم مایریک (مادر) و برخی کارهای دیگر امرار معاش می  کرد و دیگر هرگز در این ‏سطح و با این گستردگی با ادبیات و شاید حتی با سینما هم محشور نشد. به قول توپچیان واهه کاچا در ‏‏1951م، با انتشارات گالیمار، به عنوان نویسنده متولد شد و در 1981م خود خواسته به کار خود پایان داد. اما ‏چرا؟ توپچیان می‌گوید: «من حس کردم واهه کاچا با ارمنی‌ترین کارش به کار خود پایان ‏داد». ظاهراً او می‌خواست، به نحوی از انحا، دینی را ادا کند و چنان  که دوستان هم گفتند فاجعۀ ‏نژادکشی را به طرز و بیان دیگری به منصۀ ظهور برساند.‏

من هنوز به چهره‌های برجستۀ ادبی برخورد می  کنم (گرچه سلیقه‌ها مختلف‌اند) که وقتی در ‏مورد رمان‌هایی که دربارۀ نژادکشی نوشته شده صحبت می‌کنند رمان چهل روز موسی داغ، ‏نوشتۀ فرانتس ورفل، را از برجسته‌ترین کارها می‌دانند، اثری که با فاصلۀ زمانی نزدیک به ‏نژادکشی نوشته شده است. البته، در بین نویسندگان ارمنی هم چهره‌هایی هستند که کتاب‌هایشان در ‏حد کتاب ورفل به شمار می‌آید.‏ اما این را باید بگویم که در عرصۀ تاریخ بسیار گفته شده و می‌شود که تاریخ هر واقعه‌ای را باید ‏صد سال بعد نوشت. به هر حال در سایۀ پژوهش‌های بی‌طرفانه‌تر، تحقیقات تازه‌تر، روش و متدولوژی ‏علمی‌تر و دسترسی به اسناد بیشتر شاید بشود گفت این حرف درست است. اما چرا در عرصۀ ادبیات و ‏رمان نمی‌شود این را گفت.‏

چنانکه می  بینیم در بین نویسندگان، نسل جدیدی در امریکا، اروپا، خود ارمنستان و جاهای ‏دیگر هستند، که هنوز در باب نژادکشی می‌نویسند.‏

از رومن رولان نقل به مضمون می  کنم که می  گفت:« اینکه در تاریخ یا تاریخ زندگی‌ها را می‌نویسند یا تاریخ وقایع را اشتباه می‌کنند، ‏تاریخ اصلی، تاریخ درونی است» و من فکر می‌کنم که تمامی این رمان‌ها، که به نوعی اثر واهه کاچا ‏هم نقش برجسته‌ای در آن میان دارد، تاریخ درونی نژاد‌کشی را می‌نویسند. ممکن است در نظر ‏بعضی از ما یا دیگران، غیرارمنیان، محققان، دانشمندان و چرا که نه خود ترک  ها، کار ادبی و رمان ‏فقط از جنبۀ احیاناً تبلیغاتی و اثرگذاری عاطفی‌اش مطرح شود. می‌تواند این هم باشد. چرا که نه. اما ‏واقعیت این است که وقتی ما صحبت از 5/1 میلیون انسان می‌کنیم، 5/1 میلیون انسان کشته شده، ‏‏5/1 میلیون عشق، 5/1 میلیون نفرت، 5/1 میلیون محبت، 5/1 میلیون آرزو و چشم‌انداز زندگی و تمامی ‏آن ویژگی‌های احساسی که هیچ  کدام قابل کمّی شدن نیستند. بلکه از حرکت زندگی و ارتباط آدم‌ها با ‏یکدیگر، بسط، رشد و گسترش پیدا می‌کنند و زندگی ما را غنی می‌کنند. اینجاست، که زبان ادبیات ‏می‌تواند که هر نسلی و هر دوره‌ای و هر کتابی و هر نویسنده‌ای انکشاف مجددی برای ما باشد. برای ‏همین است که من فکر می‌کنم که کار ادبی و ژانر رمان در این موضوع هنوز به پایان نرسیده، چرا که ‏نه تنها نویسنده و محقق با بررسی تاریخ و بهره‌گیری از هنر نویسندگی و تحلیل ادبی خودش و ‏شناسایی لایه‌های مختلف روحی و روانی و فرهنگی این واقعه دارد هم انسان ارمنی و هم انسان ‏ترک را بازشناسی و بازآفرینی می‌کند بلکه با پیشرفت نظریه‌های روایت، نقد ادبی و نظریۀ ادبی شاید ‏بشود گفت که بیانات و ابراز وجود تازه‌ای از این واقعه و انسان‌هایی، که گرچه در بین ما نیستند ‏اما تشعشع وجودی آنها به عنوان هم نوعان ما وجود دارد و با ما خودش را در عرصه زندگی نشان می‌دهد، را ‏ابراز خواهد کرد.‏

دوستان اشاره  ای کردند که من هم سهمی در کمک به انتشار این کتاب داشتم. وقتی قرار شد با وزارت ارشاد دربارۀ کتاب مذاکراتی انجام دهم سعی کردم با نگاهی ‏انتقادی و بی‌طرفانه کتاب را بخوانم و وقتی خواندم واقعاً احساس نکردم که کاچا از ترک‌ها متنفر است و این ‏برای من خیلی جالب و مثبت بود که او سعی می‌کرد جنبه‌های شخصیتی آنها (ترک  ها) را در کنار نقش افراد ترک و غیر ترکی که به یاری ارمنیان آمدند واکاوی کند و بی  طرفانه روایت کند. فکر می  کنم موفق بوده است و همان  طور که توانسته روشنفکر ارمنی را روشنگری کند و بشناساند و همان  طور که توانسته بورژوازی ارمنی را تجزیه و تحلیل کند و لایه  های فکریشان را برجسته سازد.‏

کارهایی مثل کار واهه کاچا، که می‌دانیم صرفاً تاریخ نیستند، از آن جهت اهمیت پیدا می‌کنند که ‏انسانیت را می‌توانند به مقامی والاتر ارتقا دهند، چرا که هنوز در حال کشف جنبه‌های مختلف انسانی، ‏فرهنگی، عاطفی و عدالت  خواهانه پدیدۀ شوم نژادکشی هستیم. ‏

بر ‏این گمانم که حتماً روزی او را در خیابان خواهم دید … [23]

الکساندر توپچیان / ترجمۀ روبرت بگلریان

زندگینامۀ نویسنده

آلکساندر توپچیان (1939م ایروان)، منتقـد برجستـۀ ادبـی، نویسنـده، نمایشنامه  نویس و مترجم مشهور ارمنستـان و فرزنـد ادیـب معـروف ارمنـی، ادوارد توپچیان (1911 ـ 1975م) است.

آلـکسانـدر توپچـیان

آلـکسانـدر توپچـیان در حـدود هفتـاد اثـر از نویسنـدگان مختلف را به ارمنی ترجمه کرده که از آن جمله می توان به تعدادی از آثار واهه کاچا، از جمله رمان خنجری در این باغ، اشاره کرد. توپچیان خنجری در این باغ را در 1999م به ارمنی ترجمه و از طریق مؤسسۀ انتشاراتی نائیری در ایروان به چاپ رسانده است.

توپچـیان نقـش بسیـار برجسته ای در معرفی استعدادهای جوان ادبی ارمنستان در فاصلۀ سال های1960 ـ 1980م داشته است. او همچنین، یکی از اشخاصی بوده که ادبیات دیاسپورای ارمنی را با مقالات و نقدهای متعدد به مردم و اهل فرهنگ ارمنستان شناسانده است.

توپچیان به دلیل آفریدن آثار گوناگون ادبی و نقش غیرقابل انکار در ترجمۀ آثار ارزشمند و همچنین، حضور فعال و سازنده در عرصۀ نقد ادبی موفق به کسب جوایز و نشان های افتخار بسیاری در ارمنستان و فرانسه شده است.

رمان حتی پس از مرگ او، که در 2005م منتشر شد، از سوی نشریات مختلف در ارمنستان و خارج از آن مورد تقدیر قرار گرفت و در 2006م جایزۀ اول اهدایی رئیس جمهور ارمنستان را نصیب نویسنده اش کرد.

رمان بانک عثمانی توپچیان، که در 2008م به چاپ رسیده است،  نیزبه عنوان رمانی که سخنی نو در عرصۀ رمان های تاریخی آورد، بسیار مورد ارج و تقدیر قرار گرفته و به زبان های فرانسوی، روسی و رومانیایی ترجمه شده است.

هرگز در عمرم در چنین مراسمی غیرعادی شرکت نکرده بودم.

درصبح 25 ژانویه در کلیسای خیابان ژان گوژوی پاریس دست بالا بیست نفر، که ده نفرشان از بستگان متوفی بودند، در مراسم شرکت داشتند. فقط همین. گرچه زمان مراسم از قبل اعلام شده بود و نه فقط رسانه های محدود جامعه ارمنی بلکه نشریات مهم فرانسوی با ارج نهادن و ‏ستودن تأثیر و کار او بر ادبیات و سینمای فرانسه خبر درگذشتش را منتشر کرده بودند. افسوس. ما که به هرحال به خاک ‏سپردن را خوب بلد بودیم… شروع به از دست دادن این ویژگی هم کردیم.‏

اما این خالی بودن نامحترمانه و تحقیرآمیز باعث غیرعادی بودن این مراسم در کلیسای باشکوه ساخته شده با پول ‏آلکساندرمانتاشوف نبود. بی تفاوتی چالش برانگیز جامعۀ نیم میلیونی ارمنیان فرانسه نسبت به فرهنگ خودی و بزرگان این ‏فرهنگ هم تازگی نداشت.‏ در این باره،خیلی ها به کرات، از مدت ها قبل نوشته اند. آنچه باعث شگفتی بود این بود که در اینجا، حتی قانون احترام ‏کورکورانه نسبت به کسانی که در نزد بیگانگان به موفقیت های بزرگی می رسند اثر نبخشیده بود.‏

علت حس غیرعادی بودن در واقع چیز دیگری بود. انگار در مراسم ترحیم آن ملوان یا فضانوردی شرکت کرده بودم که با غرق ‏شدن کشتی اش در عمق اقیانوس ناپدید شده بود و یا سفینه اش همراه با خدمه، در گسترۀ فراخ و رعب انگیز فضا به گرد و غبار تبدیل ‏شده بود.‏

کسی که آمده بودیم با او وداع کنیم، در کل غایب بود. نه فقط به این دلیل که درگذشته بود… او، درخودآگاهی ما، یا حداقل در ‏خودآگاهی من، غایب بود.‏

نویسنده پیش از مرگ درخواست کرده بود که جسمش را بسوزانند.چنان که خواهرش بعد از مراسم گفت از فاسد شدن و ‏پوسیدن‎ ‎بدنش می ترسید. بدین سان، او که تمامی هنر ادبی اش را وقف معمای مرگ کرده بود، شاید با این کار می خواست ‏نابودی را به مبارزه بطلبد: من هم هستم هم نیستم. هرطور که دوست دارید.‏

از زمان های دور که انسان هوشمند پدیدار شد، در عمیق‌ترین لایه‌های شخصیتی و روحی ما سنن و آیین‌هایی جای گرفته‌اند که ‏فقدان‎ ‎آنها آگاهی‌مان را دچار بحران می‌کند.برای بخش زیادی از بشریت، آخرین وداع با آیین خاک سپاری و بدرقه‌ای این‌گونه ‏مرتبط است و اگر ما این کار را به دست خود انجام ندهیم یا شاهد آن نباشیم یا حداقل درباره‌اش نشنویم، انگار این وداع انجام ‏نمی‌شود. گمان‎ ‎می‌بریم که شوخی شیطنت‌آمیزی صورت گرفته و فرد درگذشته به نحوی هم‌چنان بر روی کرۀ خاکی زندگی ‏می‌کند. حتی ممکن است‎ ‎روزی او را در خیابان ببینیم. از سر اتفاق، یکی از قهرمانان رمان بازی هیچکس به همین صورت ناپدید ‏شد و پس از خواندن آن به دشواری می‌شد گفت که درون زندگی ماند یا بیرون آن…‏ .

این حس غریب را موضوع دیگری تشدید کرد. پارسال، در یک سوم اول نوامبر، به محض اینکه به پاریس رسیدم، اولین کارم ‏جست و جوی او بود تا ملاقاتش کنم و دربارۀ چند کار مهم با وی صحبت داشته باشم. ترجمۀ رمان مشتهای گره کرده  را به پایان رسانده بودم و می‌خواستم برخی چیزها را با نویسنده هماهنگ کنم. به علاوه، مدت زیادی بود او را ندیده بودم. همچنین، باید از طرف ‏انجمن ‏نویسندگان ارمنستان در خصوص دعوتش به ارمنستان به منظور بزرگداشت هفتاد و پنجمین سالگرد تولدش با او مذاکره ‏می‌کردم.‏ اما تمامی تلاش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم بی‌نتیجه بود. کسی نشانی یا شماره تماسی از او نداشت. برخی گفتند که دو سه ماه پیش او را در ‏کوچه ای دیده‌اند یا در میان جمعی، قهوه‌خانه‌ای یا جایی ملاقاتش کرده‌اند. هاله‌ای از ابهامی معما‌گونه دورش را ‏گرفته بود. این‌گونه است‎ ‎که عکس‌ها رنگ می‌بازند، تکه‌های روزنامه‌ها زرد می‌شوند و نامه‌ها به یکباره به گرد و خاک تبدیل می‌شوند. واقعیاتی ‏که هنوز به خاطره و گذشته تبدیل نشده‌اند، در اندک زمانی در پیش چشمانت کهنه می‌شوند.‏

حتی یکی از دوستان مشترکمان بر این گمان بود که او باز یکی از آن حق تألیف‌های چشمگیر را دریافت کرده و در یکی از ‏جزایر ‏بهشتی اقیانوس آرام گوشه گرفته تا روزهای پایانی عمرش را در آن‌جا بگذراند. پس، احتمالاً، نشانی‌ای هم از خود نزد کسی به جای ‏نگذاشته وجست‌و‌جوی او بی فایده است. دیگری، دوستی با سواد بسیار، که در نظام قضایی کار می‌کرد، با سبک و سنگین کردن ‏کلمات‎ ‎و صدایش گفت که ممکن است که او دیگر… .‏

یک سوم آخر دسامبر بود. پاریس با تب و تاب به پیشواز جشن‌های میلاد مسیح و تحویل سال رفته بود. دوست حقوق‌دانم ‏توصیه کرد‎ ‎به کلیسای ارمنیان مراجعه کنم. امیدوار بود که درآنجا همه چیز را دربارۀ کاچا بدانند. عمل به این توصیه برایم ‏خوش‌آیند بود، به خصوص که دوست نویسنده‌ام، مووسس پچاکجیان رئیس دیوان (مدیر داخلی) آنجا بود.او از معدود نویسندگانی بود ‏که در پاریس به‎ ‎زبان ارمنی می‌نوشتند؛ گونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از روشنفکران ارمنی دیاسپورا که دارند برای همیشه منقرض می‌شوند. آن توصیه ‏واقعاً به‌جا بود.پچاکجیان قول هر گونه همکاری را داد و ابراز امیدواری کرد که حتماً ردی از او خواهیم یافت.‏

جشن‌های میلاد و سال نو آمدند و رفتند. دغدغه‌های روزانه همراه با روزهای ملال‌آور بازآمده بودند که در غروب 11ژانویه تلفن زنگ زد و فقط چهار کلمه گفتند:«واهه کاچا امروز مرد».‏

وقتی‌که فهمیدم او، با معیارهای پاریس، چندان دور از من نمی‌زیسته و تقریباً در محلۀ کناری بوده است، احساس درد و اندوهم تشدید ‏شد.‏

نقطۀ پایان!‏

با وجود این، چیزی معماگونه وجود داشت که تبدیل به حس گناه می‌شد. چرا گذاشتیم که در چنین تنهایی ‏بمیرد؟ آیا او خودش میل به کنارکشیدن از دنیا و مردم داشت یا ما او را به بی‌توجهی محکوم کرده بودیم؟

ظاهراً هم این بود و هم آن. بله، روشنفکرانی هستند که از زمان یا از سنی به بعد و پس از کارها و فعالیتی نیاز به تنهایی دارند، و این حق آنان است. ولی این وظیفه ماست که همیشه و تا وقتی در کنار ما هستند، تا وقتی که هستند، آنها را به خاطر ‏بیاوریم و از حضور زنده‌شان بهره‌مند شویم. این ما هستیم که قبل از هر چیز به آنها نیاز داریم. من می‌دانم که امروزه جمع در ‏حال رشدی از میان مایه‌گان گردن فرازی هستند که با پررویی تمام و با هر روش مجاز و غیرمجاز «افتخار را با ریسمان در پی ‏خود می‌کشند». آنها سعی می‌کنند که به هر ترتیب شده توجه ما را جلب کنند و نمی‌گذارند که ما حتی نگاه و اشاره‌ای به آنها کنیم. حتی این ما هستیم که باید به سوی‌شان برویم و آنچه را شایسته‌شان است ادا کنیم و دین‌مان را به جا آوریم… .

 با ‏همۀ اینها، چه شد که در ده سال گذشته به فکر کسی نرسید که او را به ارمنستان دعوت کند. او که باید از ‏اولین‌ها می‌بود و حتماً می‌خواست به ارمنستان بیاید. بسیار می‌خواست (من دلیل دارم). او که می‌توانست به ما شکوه ببخشد و باعث ‏ارج‌گذاری ارمنستان در خارج شود… . چه قصور نابخشودنی.‏

حداقل به مناسبت انتشار رمان برجسته‌اش دعوت می‌شد… . خنجری در این باغ،[24]رمانی که به معنای واقعی کلمه مثل یکی از ‏قهرمانان ایلف و پتروف[25] در عهد تمامی «تزارها» توقیف شد،کتابی که به همت خیری وطن‌پرست و دارای روحی والا، پس از غلبه ‏بر موانعی متعدد منتشر شد؛ کتابی که برایش هر کاری صورت گرفت تا مراسم رونمایی‌ آن ـ که به سختی سازماندهی شده بود ـ به شکست انجامد. ‏تا جایی که در همان ساختمان محل برگزاری، در همان روز و همان ساعت، «جلسه‌ای مهم» تشکیل شد. یکی از ‏دوستانش به من گفت که واهه از انتشار ترجمۀ خنجری در این باغ به زبان ارمنی مطلع شده و دنبالم می گشته تا دست کم یک نسخه ‏از آن را برایش تهیه کنم. داستانی باورنکردنی و پوچ، که دو نفر تقریباً در جوار هم زندگی می‌کنند و همدیگر را می‌جویند و ‏نمی‌توانند یکدیگر را در کلان شهری فوق مدرن ملاقات کنند…‏ .

اما در روز ترحیم‌اش رویداد غیرمنتظره دیگری هم انتظار مرا می‌کشید.‏

یکی از آشنایان مرحوم، که از خانوادۀ متمولی از بیروت بود و در پاریس می‌زیست، ما را به ناهار دعوت کرد. سر میز، خواهر ‏نویسنده، آلیس مسرلیان، یکی از آخرین نامه‌های برادرش را، که چند ماهی پیش از مرگ او دریافت کرده بود، به من نشان ‏داد. اگر بگویم که این چند سطری که بیانگر نگاه خوددارانه و بی‌دغدغۀ فیلسوفی به زندگی گذرایش بود، تا چه حد در من تأمل و ‏هیجان ایجاد کردند، کم گفته‌ام.‏

و حال ترجمۀ کامل آن نامه (دقیق‌تر سخن وداع یا آمادگی سفر آخر. که نه تاریخ دارد، نه محل نوشتن‌اش معلوم است. او خارج از ‏زمان و مکان بود)‏:

 مرحبا

من روزهایم را با کشیدن پیپم و برهم زدن خاکستر گذشته می‌گذرانم. مختصر و ‏مفید. آرام آرام به شادی‌های کوچک روزانه چنگ می‌زنم. پایانی بر گره‌های رمان. ‏رنج ذهنی جمله‌ای که خوب نوشته شده باشد و دلهرۀ صفحۀ سفید کاغذ. باید ‏بتوان به موقع توقف کرد. مغز به هم می‌ریزد. من از لذت نوشتن بهره برده ام. ‏حالا دارم از هرگز ننوشتن لذت می‌برم.‏

تو را می‌بوسم. واهه.

چه کسی می‌تواند بگوید که رسالت نویسنده، یعنی ساختن و آفریدن دنیای کلامی‌اش، کی به پایان می‌رسد؟ غلبه بر «دلهرۀ ‏صفحه سفید کاغذ» که هر روز و هر ثانیه در تعقیب اوست. اگر که او واقعاً نویسنده است و نه معتاد به نوشتن. اگر که او به فرمان ‏خدا با ادبیات علیه نیستی مبارزه می‌کند… مرزی که پس از رسیدن به آن دنیا را طور دیگری نگاه می‌کند کجاست؟ ‏هنگامی که دیگر چه خواب و چه بیدار آتشی درون تو را نمی‌سوزاند… این گذر رازآلود از «لذت نوشتن» به «لذت ننوشتن» کی و ‏چگونه اتفاق افتاده بود؟ آیا خلق نکردن فقط ننوشتن است؟پس افتخار، این انگیزه، هدف و ضعف قابل بخشش نویسندگان، چه می‌شود؟ افتخاری که او به تمامی و از اولین گام‌هایش در ‏ادبیات و سینما نصیبش شد. پس خلاقیت، وزن بودن و نوشتن، این عادت «درمان ناپذیر» ابراز و بیان که به شخصیت ثانوی آدمی ‏تبدیل می‌شود، چه ؟…‏

اینها سؤالاتی هستند که شاید فقط خود نویسنده می‌توانست پاسخ دهد.‏

خواهرش به همراه تصویر نامه فهرستی از عنوان تمامی کتاب‌هایی را که از واهه کاچا به زبان فرانسه و توسط انتشاراتی‌های مختلف ‏پاریس به چاپ رسیده‌ بودند به من داد. بیست و چهار عنوان. این فهرست برایم آشنا بود. بسیاری از آنها را خوانده بودم. بخشی را ‏هم به ارمنی ترجمه کرده بودم… ولی وقتی دوباره و با دقت نام رمان‌ها، داستان‌ها و طرح‌های او را خواندم نکته ای حیرت‌انگیز ‏را کشف کردم. آخرین کتابش، که در 1981م منتشر شده بود، خنجری در این باغ، رمانی کاملاً ارمنی بود و او پس از آن هیچ چیز منتشر ‏نکرده بود. همۀ کتاب‌ها قبل از آن به چاپ رسیده بودند.‏

بی‌شک «ننوشتن» از آن تاریخ شروع نشده بود. من به یاد آوردم که وقتی در اوت 1989م در یکی از قهوه‌خانه‌های میدان جمهوری پاریس نشسته بودم، واهه گفت که در حال نوشتن سناریوی سریالی تلویزیونی است و با شور و هیجان موضوع آن را که ‏حکایتی روان شناختی و پرهیجان بود، تعریف کرد. خواهرش هم تأیید کرد که قلم را کاملاً به کناری ننهاده بود و هر از چندی ‏برای «امرار معاش» سناریو می‌نوشت. (و شاید برای اینکه دیگر لذت رمان و ادبیات را نچشد).‏

در حین ملاقات‌ها و گفت و گوهای بی‌شماری که با او داشتم و در کل، پس از آشنایی با ادبیات وی و ترجمۀ آنها به این نتیجه رسیده ‏بودم که برای واهه مرز بین سینما، ادبیات، نثر و سناریو چندان و به دقت تفکیک نشده بود و نمی‌توانست هم تفکیک شده باشد. همۀ ‏رمان‌هایش با نگاه از میان قاب دوربین نوشته شده بودند و دیالوگ‌های قهرمانانش ورای صفحات کتاب و بر پرده و ‏حتی پیش چشمانت جان می‌گرفتند. نثر او کاملاً با سینما عجین بود، و حتی گفت و گو و صدای درونی شخصیت‌هایش را به سادگی ‏می‌توان بر پرده نقش زد. منتقدی فرانسوی رمان‌های او را رمان ـ سناریو توصیف کرده است.‏

اما واهه کاچای نویسنده هر قدر هم با اندیشۀ سینمایی عجین شده باشد، به هر حال، کتاب برایش یگانه ابزار خلاقیت و تجسم ‏نوشتن است و رمان ارمنیاش به واقع به آخرین پردۀ زندگی‌نامۀ نویسندگی‌اش تبدیل شده است. چرا پس از این رمان؟ چرا ‏این قدر زود؟… در 1981م او 52 ساله بود، در دورۀ جوانی دوم نویسندگان. دورۀ طلایی درآمیختگی تجربه و فرزانگی و ‏زمانی که هنوز شور زندگی پابرجا است و هم ذهن غنی است. رمان نویسان بزرگ بهترین کارهایشان را بعد از این ‏سن آفریده‌اند.‏

کدامین علت جدّی باعث شده بود که او در روزگاری که زنده بود، به دست خودش به زندگی‌نامه‌اش به عنوان رمان نویس پایان ‏دهد و آرام و بدون نگرانی به واهه کاچای نویسنده (متولد 1951م در انتشارات گالیمار پاریس و خاتمه یافته در 1981م در ‏انتشارات پرس دو لا سیتۀ پاریس) نظاره کند که چگونه هر روز در ورطۀ فروکشندۀ زمان گم می‌شود؟ از زندگی دور ‏می‌شود، یا با پاک شدن از حافظه ها محو می‌شود؟ نمی‌دانم که او این همه را چگونه توضیح می‌داد. اما با این کار نشان داد که ‏‏«ننوشتن» پایان خلق کردن نیست. زیرا او با گذاردن نقطۀ پایان بر حرفه‌اش به عنوان نویسنده، هیجانی استثنایی و جوی ‏روان شناسانه از تعلیق و انتظار («پایانی بر گره‌های رمان»…پایان؟…واقعاً؟…پس بر این معما باید چه نامی نهاد؟…) آفرید که شاید ‏رازآلودترین، هیجان‌انگیزترین و از حیث عمق روان شناختی غنی‌ترین رمان او شد. رمانی که باید همواره نوشته شود و شاید هرگز ‏ما را دچار ملال نکند و گره‌گشایی نشود… شاید می‌خواست در حالی که زنده بود واهه کاچای نویسنده را به نحوی بی‌رحمانه ‏محک زند و ببیند که چگونه نقد بی‌رحمانۀ زمان را تاب خواهد آورد. شاید به عنوان روشنفکری ارمنی، انسان ارمنی، ‏این هدف را داشت تا کار و اثر اساسی‌اش را بیافریند و پس از آن رسالت زندگی‌اش را خاتمه یافته به شمار آورد… نه اینکه او هم ‏مانند ویلیام سارویان خودش را نویسنده‌ای ارمنی که به زبانی دیگر می‌نوشت، می‌دانست. در 1976م، در دیباچۀ انتشار رمان‌هایش ‏در ارمنستان نوشته است:

وقتی گفتند که دارند کارهایم را به ارمنی ترجمه می‌کنند، کمی برخورنده بود. چطور می‌شود نویسندۀ ‏ارمنی را به زبان خودش ترجمه کرد؟ زیرا با اینکه کتاب‌هایم به فرانسه نوشته شده‌اند، به ارمنی اندیشیده شده‌اند.

ظاهراً در تأیید ‏همین اندیشه بود که دایرۀ‌المعارف ادبی پرحجم و فرانسویلاروس ادبی[26]واهه کاچا را به عنوان نویسندۀ ارمنی فرانسوی نویس[27] معرفی کرده و فقط او ‏این چنین معرفی شده است. تمامی دیگر نویسندگان فرانسوی زبان که غیر فرانسوی زاده شده‌اند، به این صورت معرفی شده‌اند: ارمنی‌تبار، روسی‌تبار و … . [28]

چنانکه معروف است دایرۀ‌المعارف‌ها، به ویژه دایرۀ‌المعارف‌های فرانسوی که سنتی دیرین دارند، با اصولی خدشه‌ناپذیر نوشته ‏می‌شوند. پس چرا در مورد واهه کاچا چنین استثنایی را مجاز شمرده بودند…؟ آیا خود نویسنده چنین خواسته بود؟… باز هم یک ‏معما. بله، پیش می‌آید که حتی چشمه‌های پرآب خشک می‌شوند و نویسنده از سنی به بعد از نوشتن وا می‌ماند… آیا حرفی برای ‏گفتن نمی‌ماند؟ خسته می‌شوند؟ یا حتی با خودشان غریبه و با رسالت هنرمندانه‌شان بیگانه می‌شوند؟ در تاریخ ادبیات ‏می‌توان چنین نمونه‌هایی را به یاد آورد اما او به نوشتن ادامه می‌داد (رمان یا سناریو فرقی نمی‌کند) مگر نه اینکه تخیل ‏نویسندگی‌اش بی‌ارادۀ او فعال بود؟ (ژان پل سارتر نویسنده را ماشین تولید کتاب می‌نامید، که تا آخر عمر باید کار کند). آیا ‏بنگاه‌های انتشاراتی درهایشان را بر روی او بسته بودند؟… حتماً نه. او نویسندۀ آثاری پرفروش بود و کارهایش سودآور بودند. کتاب ‏چشم در برابر چشم (در ایران قصاص) او چندین بار تجدید چاپ شد و به شکل کتاب جیبی و حدأقل در صد یا دویست هزار ‏نسخه منتشر می‌شد.‏

نه، این تصمیم خاص نویسنده نیست: «باید بتوان به موقع توقف کرد.» این جمله می تواند تصمیم فرماندۀ بزرگ نظامی، سیاستمدار نامی و کوهنورد ‏جسور باشد که رسالتش را به این شکل پایان یافته تلقی می‌کند؛ در حالی که در نبردی تعیین کننده پیروز شده؛ برای مردمش ‏تصمیمی سرنوشت‌ساز را تحقق بخشیده و یا قله‌ای بلند را فتح کرده باشد. اما نه نویسنده.‏

به این معنا که او در ادبیاتش به جز هنر، هدفی نهان و عزت‌مدارانه داشت و به وسیلۀ ادبیات به هدفی نائل ‏آمده (با کسب پیروزی در مهم‌ترین نبردش) که رسالت خود را خاتمه یافته پنداشته است. او با نوشتن رمان ارمنیاش لحظۀ ‏سرنوشت‌ساز خود را زیسته است و اگر چنین باشد، این باور در آدمی جان می‌گیرد که دیگر کاری از آن بزرگ تر انجام نخواهد داد. به ‏عقیدۀ من، دیگر لازم نیست به جزئیات بیشتری بیندیشیم و این توضیح ممکن و منطقی کاری است که واهه کاچا انجام داد. به ‏خصوص که ما شواهدی در دست داریم که این باور ما را تأیید می‌کنند. برای مثال، به خاطر می‌آورم وقتی در 1958م آوتیس ‏آلیکسانیان، بنیان گذار و سردبیر نشریۀ آشخار (دنیا) پاریس برای اولین بار به ارمنستان آمده بود و خبرهای مهم و تازه را به اطلاع پدرم می رساند، ضمن صحبت دربارۀ واهه کاچا به طور خاص تأکید کرد که کاچا مایل است رمان یا یک سلسله رمان دربارۀ نژادکشی ارمنیان بنویسد. پس از آن، من نیز در طی سال‌های بعد از افراد گوناگون دربارۀ این تمایل کاچا شنیدم. ‏تا اینکه در 1981م، در پاریس، این سعادت نصیبم شد که شخصاً آن کتاب را با تقدیم‌نامۀ خود کاچا از او هدیه بگیرم. او در ‏همان روز برایم دربارۀ ساخت فیلم با این موضوع هم صحبت کرد. به خوبی به یاد می‌آورم که نام هانری ورنوی را برد. از آغاز قابل پیش‌بینی بود که سناریونویس آن فیلم خودش باشد. رمان مایریک (مادر) هانری ورنوی هنوز منتشر نشده بود و ‏هنوز مدت زیادی تا ساخته شدن فیلم آن باقی بود. بعدها و در نامه‌ای که در 12 مارس 1983م به من نوشت، اعلام کرد: ‏‏«با هانری ورنوی باید روی فیلمی با موضوع دیاسپورای ارمنی کار کنم. داستانی تأثیرگذار است».‏

به هر حال، تصورات، تصورات‌اند و تصورات باقی خواهند ماند.‏

احتمال زیادی وجود دارد که من می‌توانستم پاسخ این معما را در اوراق بایگانی شخصی او بیابم، که چهار چمدان بزرگ بودند و خواهر ‏نویسنده در همان شب روز مراسم ترحیم می‌خواست با خود به لوس آنجلس ـ که در آنجا زندگی می‌کردـ ببرد. سرنوشت این ‏اوراق چه می‌شود؟ اگر وطن به نویسنده‌ای زنده توجهی نمی‌کند، آیا به بایگانی‌اش توجه خواهد کرد؟ و من هم نمی‌توانستم به خواهری ‏که برادرش را از دست داده بود، درس وطن‌پرستی بدهم و از او بخواهم که حتی‌الامکان در اولین فرصت آنها را به ارمنستان ‏بفرستد. من صرفاً گفتم که در وطن واهه کاچا را خیلی دوست دارند که البته عشق مردم مورد نظرم بود.‏

غروب آن روز که به خانه برگشتم، عجله داشتم که برداشت‌ها و تفکراتم را روی کاغذ بیاورم. (حالا دیگر بخش مهمی از آنها از ‏حافظه‌ام پاک شده‌اند. چقدر مهم است که آدمی هرچه را دیده و انجام داده، تا زمانی که در ذهنش تازه است روی کاغذ بیاورد.) ولی من برای اولین بار در طول چهل و پنج سال زندگی روزنامه‌نگاری‌ام پشت میز نشسته بودم و نمی‌دانستم چگونه آغاز ‏کنم و چگونه بنویسم. همه چیز بی‌اهمیت و پوچ به نظر می‌رسید. چه باید می‌نوشتم، سخن خداحافظی؟… اما چگونه؟ من که ‏رفتنش، دور شدنش را ندیده بودم، تشییع جنازه‌اش برای من بیگانه بود و غیرقابل پذیرش… پس تصمیم گرفتم کاری را که ‏باید با دلگرمی و داوری خونسردانه انجام دهم با اعصابی تحریک شده انجام ندهم.‏

روزها به هفته‌ها و هفته‌ها به ماه‌ها تبدیل شدند. حتی از یکی دو تحریریه سفارش گرفتم تا در این باره بنویسم. به نظر می‌رسید ‏که این درخواست‌ها باید طبق وظایف روزنامه‌نگارانه مرا به نحوی ملزم می‌ساختند، ولی هر بار که پشت میز یا رایانه می‌نشستم، ‏افکارم محو می‌شدند. انگار در طول زندگی‌ام این اولین بار بود که می‌خواستم مقاله بنویسم و گویی ندایی درونی در گوشم ‏زمزمه می‌کرد: «تا زمانی که سخن خداحافظی را ننوشته‌ای او ـ حداقل برای تو ـ دارد زندگی ‌می کند… درست است؛ در جایی ‏دور و فراتر از دسترس ولی او هست، حتماً هست… زیرا سخن نقطۀ پایان خواهد بود و او دیگر وجود نخواهد داشت…». حتی نامۀ ‏تسلیتی که برتران دلانو، شهردار پاریس، به خواهر نویسنده نوشته است برای من کافی نیست تا این یکی دو صفحه را بنویسم. چنان که ‏مشهور است شهرداران اطلاعات دقیقی از خدمت گزاران خود دریافت می‌کنند… در نامه دلانو آمده است: «واهه کاچا در خاطر ما به عنوان نویسندۀ کتابی بسیار تأثیرگذار دربارۀ نژادکشی ارمنیان نیز بر جای خواهد ماند،کتابی که شاهدی است تکان ‏دهنده بر این واقعیت که او تا چه حد به فرهنگ، ریشه‌ها و گذشته‌اش وابسته بود».‏

شاید توهمی عرفانی یا خرافی بود و شاید اعتمادی کودکانه، ولی تا وقتی که در پاریس، نه چندان دور از خانه‌ای که ‏زندگی کرده بود، بودم؛ در شهری که برای اولین بار با هم ملاقات کرده بودیم و او تبدیل به نویسنده شده بود؛ نوشتن این ‏سخنان برایم بسیار دشوار بود. فقط با آمدن به ایروان بود که با طی آن فاصله و دور شدن از او (ولی حالا او کجاست؟) اندک ‏نیرویی یافتم تا نه سخن خداحافظی بلکه تأملات یک شاهد را بنویسم… زیرا هرقدر هم امید من جنون آمیز باشد، به نظرم می رسد که حتماً او را روزی در خیابان خواهم دید…‏ .

                ایروان، اکتبر 2003م

پی‌نوشت‌ها:

1- عضو هیئت تحریریۀ فصلنامۀ فرهنگی پیمان و مجری مراسم.‏

2- Société nationale des chemins de fer français (SNCF)

3- PCM

4- منظور گریگور ظهراب، حقوق  دان، سیاست  مدار، نویسنده و خیر ارمنی اهل عثمانی است. وی همزمان با ‏نژادکشی ارمنیان دستگیر و به قتل رسید.‏

5- متن کامل سخنرانی آقای سوریک آبنوسیان در پایان این بخش، طی صفحات 281 ـ 286، ارائه شده است.

6- متن کامل سخنرانی آقای دکتر قوام  الدین رضوی  زاده در پایان این بخش، طی صفحات 288 ـ 294،  ارائه شده است.

7- متن کامل سخنرانی آقای روبرت بگلریان در پایان این بخش، طی صفحات 295 ـ 298،  ارائه شده است.

8- به معنی چنگ است.‏

9-متن کامل سخنرانی آقای سوریک آبنوسیان، عضو هیئت مدیرۀ مؤسسۀ ترجمه و تحقیق هور، در مراسم رونمایی کتاب خنجری در این باغ، 10خرداد 1395ش، انجمن فارغ  التحصیلان ارامنۀ دانشگاه  های ایران.

10-متن کامل سخنرانی آقای دکتر قوام الدین رضوی زاده، مترجم کتاب خنجری در این باغ و عضو هیئت تحریریۀ فصلنامۀ پیمان، در مراسم رونمایی کتاب خنجری در این باغ، 10خرداد 1395ش،انجمن فارغ التحصیلان ارامنۀ دانشگاه های ایران.

11- Institut des hautes études cinématographiques (IDHEC)

مدرسۀ ‏IDHEC‏ در 1944م تأسیس شد. برخی فارغ التحصیلان این مدرسه‏ عبارت اند از:‏

Alain Resnais, Theo Angelopoulos, Claude Sautet, Costa Gavras, Yves Boisset, Jean-Jacques Annaud.

12- Fondation Européene pour Métiers de l’Image et du Son (FEMIS)

13-long shot

14- Satyajit Ray

15- Roman Fleuve‏ ‏

16- Roger Martin du Gard‏

17- Aleksey Konstantinovich Tolstoy

18- Ivan Vazov

19- متن کامل سخنرانی آقای روبرت بگلریان، عضو هیئت تحریریۀ فصلنامۀ پیمان، در مراسم رونمایی کتاب خنجری در این باغ،  10خرداد 1395ش، انجمن فارغ  التحصیلان ارامنۀ دانشگاه  های ایران.

20- ‏Alexander Topchyan

21- Azg

22- ترجمۀ متن کامل مقالۀ الکساندر توپچیان در پایان این بخش ارائه شده است.

23- ترجمۀ مقالۀ الکساندر توپچیان که در 7 نوامبر 2003م در روزنامۀ آزگ به چاپ رسیده است.

24-منظور نویسنده انتشار ترجمۀ ارمنی کتاب است ـ م.

25-ایلیا ایلف (Ilya Ilf)با نام اصلی ایلیا آرنولدویچ فینسیل برگ (Ilya Arnoldovich Feinsilberg) و یوگنی پتروف (Yevgeni Petrov) دو نثرنویس دهۀ 1920 اتحادیۀ شوروی که بیشتر کارهای ادبی شان را با هم و با نام ایلف و پتروف می نوشتند.

26- Larousse litteraire

27- Ecrivain Armenien d’expression francaise

28- d’origine armeniene, russe, polonaise, roumaine, …‎

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75
سال بیستم | بهار 1395 | 320 صفحه
در این شماره می خوانید:

جشنواره موسیقی عدالت و صلح پایدار

روابط عمومی موسسه ترجمه و تحقیق هور فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75 جشنوارۀ موسیقی ‏‎‎عدالت و صلح پایدار به مناسبت صد و یکمین سالگرد نژاد‌کشی ‏ارمنیان در 27 خرداد، با...

مراسم یادبود صد و یکمین سالگرد نـژادکـشی ارمنیـان

گروه مطالعات سیاسی موسسه ترجمه و تحقیق هور فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75 چهارشنبه، مورخ 27 اردیبهشت 1395ش، مراسم صد و یکمین سالگرد نژادکشی ارمنیان با عنوان «نژادکشی و...

نگاهی به فعالیت های هیئت برگزارکننده مراسم یادبود صدمین سالگرد نژادکشی ارمنیان در تهران

نویسنده: ادوارد هاروتونیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75 24 آوریل روز یادبود نژادكشی ارمنیان در تركیۀ عثمانی است، روزی كه ارمنیان سراسر جهان، از هر مقام و مسلك، با...

نگاهی به معماری صخره ای اورارتویی در اسلام تپه میاندوآب آذربایجان غربی

نویسنده : بهروز خان محمدی [1] جایگاه جغرافیایی‏ اسلام تپه نام روستایی است از توابع بخش مرکزی شهرستان میاندوآب در استان آذربایجان‎  ‎غربی که در حدود 25 ‏کیلومتری شمال...

تاکستان های انگور

نویسنده: آرپی مانوکیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75 امپراتوری عثمانی در سال  های پایانی سدۀ هجدهم مشغول نبرد با روسیه بود. این جنگ، که تا 1807م طول کشید، برای مدتی...

میساک مانوشیان،شاعر و روزنامه نگار آزاده و مبارز

نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75 زاده شدنبرنیزه  تاریکهمچون میلاد گشاده زخمی.سفر یگانه فرصت راسراسردر سلسله پیمودن. بر شعله خویشسوختنتا...

شروعی بر پایان کشتار درمانی

نویسنده: دکتر امیر حسین نوربخش فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75 یورگن هابرماس،[2] فیلسوف معاصر آلمانی، همـیشه عبـارت «قـرن کوتـاه بیستـم» را برای توصیف دوره  ای تاریخی به...

روزی روزگاری در شرق چند ملیتی

نویسنده:  حمید دباشی / ترجمه روبرت مارکاریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75 سه بوسۀ کبرا،  اثر ز. ت. بالیان[3] ‎رمانی جدید دربارۀ تاجر ارمنی قرن نوزدهم که یادآور هویت...

ایران و نژادکشی ارمنیان

نویسنده: ایساک یونانسیان [1] فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75 آگاهی جامعۀ ایرانی از رویدادهای اوایل قرن بیستم در ارمنستان غربی که تحت سلطۀ امپراتوری ‏عثمانی به وقوع پیوست...

نقش آلمان در نژادکشی ارمنیان

نویسنده: ایساک یونانسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 75 بیش از دو دهه است که بحث در خصوص نقش آلمان در نژادکشی ارمنیان و مسئولیت این کشور درقبال  وقایع سال های 1915ـ...