فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷۵
تاکستان های انگور
نویسنده: آرپی مانوکیان
امپراتوری عثمانی در سال های پایانی سدۀ هجدهم مشغول نبرد با روسیه بود. این جنگ، که تا ۱۸۰۷م طول کشید، برای مدتی مقامات و کارگزاران حکومت مرکزی عثمانی را از رسیدگی به امور داخلی کشور باز داشت. پیامد این بی اعتنایی شکل گیری و وقوع برخوردها و درگیری های محلی در برخی از مناطق این امپراتوری بود.
بر طبق تقسیمات و ساختار کشوری حکومت عثمانی، در اواخر سدۀ هجدهم میلادی، ناحیۀ ارمنی نشین زیتون و برخی از آبادی های کوچک اطراف آن منطقه ای نیمه مختار با مرکزیت قصبۀ بزرگی به همین نام در محدودۀ پاشانشین ماراش بود[۱] که در تپه های اطراف آن بناهای زیادی وجود داشت و دره های همجوار آن پوشیده از باغ های زیتون، انار و انگور بود.
این قصبه اواخر سدۀ هجدهم میلادی به صحنۀ یک رشته از زد و خوردهای محلی تبدیل شد. این درگیری ها حاصل حملات دوتن از پاشاهای ماراش به زیتون بود که در دو مقطع زمانی مجزا صورت گرفت و با مقاومت ساکنان آن مواجه شد.[۲]
ماجرا از این قرار بود که در سال های پایانی سدۀ هجدهم میلادی، ادارۀ منطقۀ ماراش از سوی حکومت مرکزی به فردی به نام عمر پاشا واگذار شد. پس از ورود عمر پاشا به این ناحیه شماری از امیران محلی به مخالفت برخاستند و به کمک نیروهای حامی خود توانستند او و همراهانش را از شهر ماراش بیرون کنند. دیری نپایید که عمر پاشا با نیرویی پر توان به شهر بازگشت و این بار موفق شد که با غلبه بر امیران مخالف، ادارۀ امور ماراش و توابع وابسته به آن را، به غیراز زیتون که ساکنانش همچنان از پذیرش او خودداری می کردند، به دست آورد. او در ابتدا با صدور فرمانی، اهالی زیتون را موظف به پرداخت مالیات به دیوان مرکزی پاشانشین ماراش کرد. لیکن، اهالی زیتون با استناد به حکم پیشین خود که از سوی سلطان مراد چهارم صادر شده بود و حدود و میزان مالیات های پرداختی را مشخص می کرد فرمان عمر پاشا را نپذیرفتند و خود را برای هرگونه اقدام احتمالی او آماده کردند.
در پی سرپیچی اهالی زیتون، عمر پاشا دستور داد تا گروه های تحت فرمانش ارتفاعات و مسیرهای ارتباطی به این منطقه را محاصره کنند تا از ورود مایحتاج و آذوقۀ مورد نیاز ساکنان آن خودداری شود. او قصد داشت از این طریق ساکنان آنجا را وادار به اطاعت کند. این محاصره هفت ماه طول کشید اما در طی این مدت اهالی زیتون با تحمل مشکلات فراوان ایستادگی کردند.[۳]
داستان کوتاه حاضر بیانگر تخیلات و تصورات نویسنده از رویدادی واقعی در جریان این محاصره است که بخشی از مقاومت ها و پایداری های ساکنان ارمنی زیتون را به تصویر می کشد. جملگی شخصیت ها و جزئیات حوادث بر مبنای پنداشت های مؤلف خلق شده اند.
اتاقی بزرگ که دورتادور آن را دیوارهایی با تکه سنگ های مطبق احاطه کرده بودند و سقف آن با ستون های چوبی باریکی بر زمین استوار شده بود.
پنجرۀ کوچکی به سختی نور خورشید را به داخل هدایت می کرد و قسمت هایی از فضای اتاق را روشنایی می بخشید. در زیر پنجره اجاق ذغالی کوچکی قرار داشت که از خاکستر سرد آن معلوم بود مدت طولانی است روشن نشده.
وارطوهی، عروس خانه، در کنار اجاق خاموش، زانو زده و در حالی که ظرف ها را جابه جا می کرد به فکر فرو رفته بود.
در گوشۀ دیگر اتاق مادربزرگ آرشالویس چیزی می دوخت و تصنیفی قدیمی را به آرامی زمزمه می کرد و با تکان های پایش گهوارۀ وارطان را به حرکت وا می داشت.
کمی آن طرف تر، سیرانوش کوچولو عروسک پارچه ای و رنگارنگ خود را، که آرشالویس برایش دوخته بود، در بغل گرفته و به تقلید از مادربزرگش آوازی زمزمه می کرد و با حرکاتی متناوب سعی در خواباندن عروسک داشت.
سکوت مرموز وارطوهی، آرشالویس را به سخن آورد و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به او نگاه کند با صدای بلند گفت:
ـ عروس، به جای اینکه آن ظرف های خالی را بیخودی این ور و آن ور کنی بلند شو و کمی آب به من بده !
وارطوهی، که با صدای آرشالویس به خود آمده بود، پرسید:
ـ مادر، چیزی گفتید؟
آرشالویس دست از دوختن کشید و نگاه عمیق و معناداری به وارطوهی کرد و گفت:
ـ فکر کردن نتیجه ای ندارد، بلند شو کاری انجام بده.
ـ آخه مادر!
ـ می دانم نگران خودت نیستی.
سپس با سر اشاره ای به وارطان و سیرانوش کرد و گفت:
ـ نگران آنهایی.
وارطوهی بغض خود را بلعید و گفت:
ـ ذخیرۀ گندم قصبه، یک هفته پیش تمام شد. موجودی انگور باغ ها هم بسیار کم است. میوه های خشکی هم که زنان ده از مدت ها پیش در قفسه ها نگه داشته بودند دیروز بین اهالی تقسیم شد. امروز دیگه چیز زیادی برای خوردن نداریم!
آرشالویس سرش را برگرداند و ازلای در نیمه باز اتاق به تاکستان های انگور در دور دست ها خیره ماند.
روز به نیمه رسیده بود که آسادور نفس نفس زنان وارد شد. لباس هایش خاکی بود و عرق پیشانی اش نشان از کار سخت روزانه و خستگی داشت. همان جا در چهارچوب در، پشت به اتاق نشست و در حالی که کفش هایش را در می آورد گفت:
ـ سربازان حکومتی همچنان مُصِر به ادامۀ محاصره هستند. نمی دانم تا کی دوام می آوریم. امروز با اهالی ده صحبت بر سر این بود که ریش سفیدان روستا چاره ای بیندیشند و گرنه اوضاع بدتر خواهد شد. آذوقۀ چندانی هم برایمان نمانده و… .
صدای آسیاب دستی آرشالویس حرف های آسادور را قطع کرد. او به آرامی سرش را برگرداند و دید که مادرش دانه های کوچکی در آسیاب ریخته و آن را می چرخاند و آردی عمل می آید. با صدایی لرزان و هیجان زده از مادرش پرسید؟
ـ گندم در جایی پنهان کرده بودی؟
ـ گندم نیست پسر.
ـ پس چه هست؟جو؟
آرشالویس با لبخندی که نشان از رضایت داشت جواب داد.
ـ هستۀ انگور.
ـ هستۀ انگور؟
ـ بله. من و وارطوهی تمام امروز صبح را صرف خارج کردن هسته های انگور کردیم.آنها را بر روی پارچه ای پخش کردیم تا زیر نور آفتاب خشک شوند. سپس، درون آسیاب ریختیم. می خواهیم با ترکیب آردی که به دست می آید و با اندکی از باقیماندۀ میوه های خشک، نان بپزیم، این گونه می توانیم تا مدتی دوام بیاوریم. دیگر زن های روستا هم دارند همین کار را می کنند.
آسادور لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و پرسید:
ـ این فکر تو بود مادر؟…آفرین به… .
آرشالویس نگذاشت حرف آسادور تمام شود و با قاطعیت گفت:
ـ خدا را شکر، که امسال باغ های انگور پر ثمری به ما بخشیده.
سپیده دم روز بعد، آسادور مثل همیشه، بیل به دست به تاکستان های انگور نزدیک می شد. این بار وجودش سرشار ازغرور وخشنودی بود. گویا عزم بی پایانی او را بیشتر از پیش به سوی زندگی سوق می داد.
پینوشتها:
1- Hayk Ghazaryan, Arevmedahayeri Sotsial Ü Dendesakan Yev kaghakakan Katsootiune (1800 – 1870 TT) (Yerevan: Haykakan SSH Gidootiunneri Academia, 1967), p. 46.
۳- H. M. Boghosyan, Zeytuni Badmootiune (Yerevan:Hayastan Heradarakchootiun, 1969), p. 118 ـ ۱۲۱.
۴- برای مطالعۀ بیشتر در ارتباط با این رخداد ر.ک: آرپی مانوکیان، «ساکنان ارمنی امپراتوری عثمانی»، پیمان، س۱۹، ش۷۱ (بهار ۱۳۹۴): ۱۳.