نویسنده: آودیس آهارونیان / ترجمه هارپیک تمرازیان


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72

دربارۀ نویسنده

آوِدیس آهارونیان نویسنده و فعال اجتماعی ـ سیاسی ارمنی در 1866م در روستای ایگدیرماوا  از توابع ایگدیر در استان ایروان (در ترکیۀ کنونی) ‏به دنیا آمد. پدرش، که آهنگر بود، از سلماس ایران به ایگدیر رفته بود. آودیس تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود آغاز کرد و طی سال  های ‏‏1881ـ1886م آن را در مدرسۀ گئورگیان اجمیادزین ادامه داد. وی به مدت ده سال در مدارس ارمنی شهر بایزید نو آموزگاری کرد. ‏سپس، به اروپا رفت و در سال  های 1898ـ 1903م دورۀ تاریخ و فلسفه را در دانشگاه لوزان و دورۀ ادبیات را در دانشگاه سوربن پاریس ‏گذراند. ‏

آوِدیس آهارونیان

آهارونیان پس از بازگشت از اروپا در تحریریۀ نشریۀ ارمنی مورج در تفلیس مشغول به کار شد و هم  زمان با دیگر نشریات ارمنی نیز همکاری ‏می  کرد. وی از 1907 ـ 1909م مدیر مدرسۀ نِرسیسیان تفلیس بود. در 1909م، به سبب مخالفت با ستمگری  های حکومت تزاری همراه با ‏گروهی از اندیشمندان ارمنی دستگیر شد و تا 1911م در زندان مخوف مِتِخ به سر برد. ‏

در 1917م، شورای ملی ارمنیان، که در واقع هستۀ اولیۀ دولت جمهوری آینده ارمنستان بود، در تفلیس تشکیل شد و آهارونیان ریاست آن را بر ‏عهده گرفت. وی پس از استقلال ارمنستان (1918م) در 1919م به ریاست مجلس ارمنستان مستقل برگزیده شد و در 1920م در ‏رأس هیئت نمایندگی جمهوری ارمنستان در کنفرانس صلح سِور در فرانسه شرکت کرد و پیمان سِور را به نام کشور تازه تأسیس ‏ارمنستان امضا کرد. پس از روی کار آمدن نظام شوروی در ارمنستان، آهارونیان ناگزیر جلای وطن کرد و در فرانسه اقامت گزید.‏

‏ در آثار ادبی آهارونیان، وضع و حال ارمنیان در حکومت عثمانی و ستم  ها و بی  عدالتی  هایی که بر آنان روا می  شد و محرومیت  ها و رنج هایی که متحمل می شدند با زبانی شیوا و پربار و زنده به تصویر کشیده شده است. او در 1934م هنگام سخنرانی دچار سکتۀ ‏مغزی و تا پایان عمر از هرگونه فعالیتی محروم شد.‏

آودیس آهارونیان، که آثار ادبی ارزشمندی با درونمایه‌ای از مصائب قشر محروم و مظلوم جامعه خلق کرده، به لحاظ ‏دیدگاه ها و فعالیت سیاسی اش، در دوران حکومت شوروی در زمرۀ نویسندگان ممنوع  القلم بود اما در جوامع آزاد ارمنی وی از مطرح  ترین ‏نویسندگان به شمار می  رفت. مجموعۀ آثار وی در ده جلد به چاپ رسیده است. 

دربارۀ مترجم

هارپیک تمرازیان

هارپیک تمرازیان در 1928م/ 1307ش در قزوین به دنیا آمد. در 1310 خانواده  اش در تهران مستقر شد. هارپیک دورۀ ‏ابتدایی و متوسطه را در مدارس سپهر، فیروز بهرام و البرز گذراند، سپس در دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران رشتۀ مهندسی ‏الکترومکانیک را با دریافت درجۀ فوق لیسانس به پایان رساند. او به نسلی از ارمنیان تعلق داشت که با مسدود شدن مدارس ‏ارمنی به دستور حکومت وقت از آموزش زبان مادری محروم شد اما با خودآموزی و پیگیری در زبان و ادبیات ارمنی به چنان ‏تبحری دست یافت که چندسالی در دورۀ فوق لیسانس رشتۀ زبان و ادبیات ارمنی به تدریس ادبیات ارمنی پرداخت. ‏

هارپیک تمرازیان علاوه بر ادبیات ارمنی با ادبیات جهان نیز آشنایی گسترده  ای داشت. پژوهش  های او در ادبیات ارمنی و نقدهای ‏ادبی و شعرهای او در روزنامۀ ارمنی زبان آلیک و ماهنامه های آرمِنوهی، آگوس، آلیک و باگین (چاپ بیروت) ‏منتشر می  شده است. او در شعر «مزدا» تخلص می  کرد. ‏

او از نوجوانی در کنار فعالیت های تحصیلی و حرفه ای، در  امور اجتماعی جامعۀ ارمنیان ایران نیز فعالیت داشته و از اعضای ‏مؤسس باشگاه فرهنگی ـ ورزشی آرارات و انجمن نویسندگان ارمنی بوده؛ در باشگاه آرارات دو دوره در سمت  های نایب رئیس و ‏رئیس هیئت مدیرۀ باشگاه فعالیت داشته؛ در انجمن دانشگاهیان ارمنی ایران نیز فعالیت کرده و یک دوره ریاست هیئت مدیرۀ ‏انجمن را عهده دار بوده است.‏

هارپیک تمرازیان در 1977م دچار سانحۀ رانندگی شد و پس از یک ماه مبارزه با مرگ، در 14 مارس همان سال(23 اسفند ‏‏1356ش) چشم از جهان فرو بست.‏

از وی آثار چاپ نشدۀ بسیاری در زمینه  های گوناگون پژوهش، نقد، آفرینش و ترجمه، به جای مانده است که داستان «مزرعۀ ‏قِه  قو» یکی از آنهاست. داستان بلند «زندگی بر شاهراه قدیم روم»، اثر نویسندۀ ارمنی، واهان توتووِنتس، با ترجمۀ او از سوی بنیاد ‏ادبی «برادران طوماسیان» انتشار یافته است. در نخستین سالگرد درگذشت وی مجموعه  ای شامل بر 18 قطعه از شعرهای ارمنی او ‏از سوی باشگاه فرهنگی ـ ورزشی آرارات انتشار یافت.‏

در کوچه‌های یکی از روستاهای دشت آرارات در غروبی گرم و تابستانی مرد پیری به دنبال الاغ بارکشش می‌رفت.‏

پیرمرد قدی بلند با عضلات محکم و بدنی خشک داشت. ریش او که، تمام سینه‌اش را می‌پوشاند، چنان پرپشت و با شکوه بود که گویی تمام عصارۀ بدنش صرف تغذیۀ آن می‌شد. به این ریش پر جلال ابروهای ضخیمی هم اضافه شده بود که همچون دو تکه ابر ‏سفید بر صورت او سایه می‌افکند. پیرمرد پالتوی سربازی مندرسی به تن داشت. ظاهراً، چندین سال بود که ‏این پالتو از تنش خارج نشده و در تمام فصل‌های سال، تنها بالاپوشش بود. یک جفت پوتین کت و کلفت وصله ‏پینه شدۀ سربازی هم به پایش بود که به سختی آنها را روی زمین گرم می‌کشید و کلاهی از پوست ‏گوسفند به سر داشت که پشم  هایش ریخته و بی‌قواره شده بود.‏

پیرمرد، در حالی  که به عصای درازش تکیه می‌کرد، با قدم  های سنگین راه می‌رفت لابد از جای دوری ‏می‌آمد. گرد و غبار راه سر و ریش او را پوشانده بود. صورتش آفتاب سوخته و قیافه‌اش خسته به نظر ‏می‌رسید. گه  گاهی کلاهش را به عقب می‌راند تا عرق پیشانی  اش را پاک کند.‏

اشعۀ تابناک غروب هنوز می‌سوزاند. گرما شدید بود و گرد و خاکی که از زمین برمی‌خاست پخش می‌شد و ‏همچون سفرۀ پهنی در زیر آسمان بدون حرکت می‌ماند. دیوارهای گلی کلبه‌ها هم گویی از حرارت شدید ‏خورشید همچون آجری که در کورۀ بزرگی پخته می‌شود تفتیده شده بودند و رنگ تیره و یکنواختشان ظاهری خسته ‏و نومید به آنها می‌داد. سایۀ دیوارها کش می‌آمد. مقابل بعضی از خانه‌ها زن  ها و بچه‌ها به امید ‏نسیم خنکی جلوی در روی زمین نشسته بودند. در کنار آنها، سگ‌های تنومند از شدت گرما نفس زنان با چشم‌های ‏نیمه باز دراز کشیده بودند.‏

پیرمرد خوش قد و بالا عصا به دست به آرامی پشت سر الاغ خود گام بر می‌داشت و همین که به کسی بر می‌خورد سلام ‏و احوال پرسی می‌کرد و چیزی به او می‌گفت یا از او چیزی می‌پرسید.‏

‎ ـ ‎سلام آبجی سونا حال بچه چطوره؟

‎ ـ‎ سلام دایی گِوو، خدا رو شکر، بهتره.‏

پیرمرد با لبخند شیرین و مهربان خود تبسمی می‌کرد.‏ بعد متوجه زن دیگری می‌شد.‏

‎ ـ ‎آبجی صنم صیفی کاری رو آب دادید؟

‎ ـ‎ بچه‌ها مشغولند دارند آب می‌دند.‏

‎ ـ ‎خوبه خوبه.‏

الاغ نزدیک شدن به خانه را حس و قدم‌هایش را تندتر کرد. پیرمرد ناچار شد شتاب کند و با مهربانی گفت:‏

‎ ـ‎ حیوون یواش‌تر، یواش‌تر برو. داریم می‌رسیم.‏

حرفی بی‌مورد بود زیرا هرقدر به خانه نزدیک‌تر می‌شدند حیوان بیشتر شتاب می‌کرد و در حالی  که سوراخ‌های ‏دماغش را گشاد کرده بود و نفس نفس می‌زد سعی داشت هرچه زودترخود را به مقصد برساند و پشتش را از ‏تحمل بار سنگین برهاند. در ضمن این جنب و جوش دمش مانند تیری راست، گردنش کشیده و ‏سرش به سوی زمین خم شده بود و گوش‌هایش نومیدانه و تند و تند با حرکات موزون سر به شقیقه‌هایش کوبیده می  شد، در حالی  که در زیر بار سنگین پاهایش در هم می‌رفت و گرد و خاک بلند می‌کرد. حیوان ‏به راستی ترحم انگیز بود.‏

‏ـ دایی گِوو، ماشاءالله الاغت پر زوره، ببین چطور می‌دوه، بهش نمی‌آد.‏

‏ـ‏ مال اصیلیه، هایرو. به گردش نمی‌رسم.‏

بچه‌های ده، دور دو مرغ جمع شده و سر و صدای زیادی راه انداخته بودند. مرغ‌ها یک برگ پیاز را هم  زمان از دو ‏انتهای آن خورده و حالا به هم رسیده و مقابل هم ایستاده بودند و احمقانه به هم نگاه می‌کردند، در حالی  که ‏هیچ کدام نمی‌خواستند از حق خود بگذرند. صحنه آن قدر جالب و خنده‌دار بود که زن  ها و دخترهای ‏بزرگ هم از اطراف برای تماشا جمع شدند و بالاخره مرغ‌ها را از هم جدا کردند که خودش باعث خنده زیادی ‏شد.‏

الاغ گِوو ‎درست ‎وارد این جمع شد. سر بزرگ، دم کشیده و راستش و حتی نفس زدن و دویدنش توجه ‏بچه‌ها را جلب کرد و آنها با خنده و های و هوی به طرف الاغ سنگ پرتاب کردند.‏

پیرمرد اوقات تلخ شد و آنها را تهدید کرد. بچه  ها، که گویی منتظر همین بودند، دست از سر الاغ برداشتند، رو به صاحبش کردند و ‏دنبالش به راه افتادند و همه با هم شروع کردند به خواندن:‏

‏ـ‏ قِه  قو، قِه  قو، قِه  قو…

این کار مانند صاعقه  ای بود که بر سر پیرمرد فرودآمد. مثل اینکه زلزله‌ای ناگهانی دنیایش را به هم ریخت.‏ درجا خشکش زد، ابرو در هم کشید و به اطراف نگاه کرد. می‌خواست بفهمد که آیا واقعاً خودش ‏را صدا می‌زنند؟ و وقتی مطمئن شد پیشانیش را نومیدانه روی عصایش گذاشت و بی‌حرکت ماند، مثل ‏اینکه خجالت می‌کشید به خورشید و آسمان و دنیا نگاه کند. بچه‌ها از پشت سر نزدیک‌تر شده بودند ‏و هنوز با آهنگ لقب مسخره را تکرار می  کردند: «قِه  قو، قِه  قو»، لقبی که روزی دهقانان بی‌انصاف با ‏بی‌اعتنایی و وقاحت به عنوان داغ تهیدستی بر پیشانی پیرمرد زده بودند.‏

با سر و صدای بچه  ها سگ‌های خوابیده بیدار شدند و از جا جسته به طرف پیرمرد دویدند. پیرمرد مانند کسی که از خواب پریده باشد با حرکتی ناگهانی سرش را بلند کرد و چوب دستی  اش را بالا برد و بر پشت ‏اولین سگ فرود آورد. ضربه وحشتناک بود. تمام تلخی و خشم درونش را با آن ضربه بیرون ریخت. سگ ‏روی زمین افتاد. بعد، بلند شد و زوزه  کنان به طرف در مقابل دوید. سگ‌های دیگر پراکنده شدند. بچه‌ها ترسیدند و ساکت شدند. تا مدت زیادی صدای زوزۀ سگ از حیاط شنیده می‌شد. ناگهان از لای در، سر زنی نمایان شد و مشتی را که از خشم گره کرده بود به طرف پیرمرد نشانه رفت و پیرمرد به وضوح ‏دشنامی را که نثارش شده بود شنید.‏

‏ـ‏ مرده شورت ببره  ‏قِه  قو.‏..

باز هم  ‏قِه  قو … .‏

خورشید به افق نزدیک می‌شد. سایه‌ها درازتر می  شدند. روز و خستگی راه در زیر آفتاب سوزان به پایان می  رسید و چه پایان بدی داشت. در طول روز چندین در را کوبیده بود تا توانسته بود همین فروش ناچیز را داشته باشد. و بعد، … در پایان روز… ‏قِه  قو… . پیرمرد زیر لب گفت :‏

‏ـ لعنت بر شیطان.

و به راهش ادامه داد. الاغش نبود. او راه خود را می‌دانست و اکنون به در خانه رسیده ‏و نفس زنان ایستاده بود درحالی  که پاهای عقبش از هم باز بود و پاهای جلویی در زیر بار سنگین می‌لرزید.‏

پیرمرد هم سر رسید و صدا زد.‏

‏ـ‏ آلماست، زارتار…‏ .

زنی مسن با چهره‌ای غمگین، سیاه چرده، کوتاه قد و کمی فربه اما عضلانی و چابک با شتاب بیرون آمد و ‏گفت:‏

‏ـ گِئورک جان اومدی؟

ـ اومدم زن. بیا کمک کن تا این بار رو از پشت حیوون پایین بذاریم. بیچاره از پا افتاد.

در آستانۀ در، دختر ‏هفده، هجده سالۀ لاغری با قدی بلند مانند پدرش، سیاه چرده، عضلانی و با حرکاتی مردانه شبیه به مادرش ‏ظاهر شد و به جای سلام فریاد کشید:‏

‏ـ‏ ‏ پدر جان.

‏ـ‏ زارتار جان، دخترم، حیوونو ببر تو، عرق کرده چیزی روش بنداز و بهش علف بده.‏

دختر الاغ را برد و علف داد و مادرش گرد وخاک پالتوی پیرمرد را تکاند. بعد، زارتار آمد تا ‏پوتین‌های پدر را از پایش در بیاورد.‏

‏ـ‏ چقدر سنگینه؟

ـ بکش دخترم، بکش. سنگینه پس چی. سنگینی بار گناه مردم سنگ دله!‏

پیرمرد شوخ و بذله‌گو، که حتی در حال خستگی زیاد هم قادر بود اطرافیان را بخنداند امروز غمگین بود.‏

مادر و دختر به یکدیگر نگاه کردند. آن شب شام بدون هیچ صحبتی صرف شد.‏

‏غروب آن روز پیرمرد زمان درازی روی تل خاک جلوی در خانه‌اش نشست، چپقش را روشن کرد و ‏دودش را لوله لوله به هوا فرستاد.‏

او چپق می‌کشید و نگاه می‌کرد. منتظر همسایه  ای بود. حرف‌هایی داشت که می‌خواست به کسی ‏بگوید. شکایت داشت. شکایت از ده، از دنیا. دلش پر بود. کسانی که از کشتزارها بر می‌گشتند عجله داشتند. ‏هیچ کس به او نزدیک نشد. هوا کاملاً تاریک شد. شب بود ولی او هنوز تنها نشسته بود و دربارۀ بخت و ‏زندگی خود می‌اندیشید.‏

او مرد فقیری بود و از پدرش قطعه‌ای زمین یا مال غیر منقولی به ارث نبرده بود. کارگری می‌کرد و به طور ‏روزمزد در خانۀ این و آن کار می‌کرد یا از صیفی  کاری‌های دیگران مواظبت می‌کرد تا محصول بردارند و بعد، سهم ‏خودش را در دهات کوهستانی اطراف با گندم معاوضه و نان خانواده‌اش را تأمین ‏می‌کرد. او با بد و خوب روزگار می‌ساخت و هرگز گله نمی‌کرد.‏

اسم حقیقی او گئورک بود. او حتی، از دایی گئورک، که دهقانان آن را به گِوو تبدیل کرده بودند ناراحت نشده ‏بود زیرا این رسم دهقانان بود. آنها سرگیس را هم به ساکو و مِخیتار را به مِخو تبدیل کرده بودند.‏

ولی پیرمرد روزی با ناراحتی متوجه شد که پشت سرش او را گِوو نمی  نامند بلکه به نام تحقیرآمیز و ‏مسخرۀ  ‏قِه  قو صدا می‌کنند … همان  طور که امروز بچه‌ها داد می‌زدند.‏

این موضوع را پیش از این هم می‌دانست ولی تا آن موقع کسی جلوی خودش آن را به زبان نیاورده بود. ‏همه او را با نام دایی گِوو مخاطب قرار می‌دادند.‏

هرچند کلمۀ گِوو را آن  قدر مصلحتی و از سر ناچاری ادا می‌کردند که از ورای آن  ‏قِه  قو احساس می‌شد ‏ولی حفظ ظاهر می  کردند. امروز، این بچه‌های پررو آن پرده را هم دریدند.‏

پیرمرد از لابه  لای دندان  هایش غرید.‏

‏ـ‏ توله سگ‌ها. توله سگ‌ها. لعنت بر پدر و مادرتون.‏

بد طینتی دهقانان که همچون خود طبیعت سرد و بی‌ترحم است، همیشه با قساوت کامل بر دوش بینوایان ‏سنگینی می‌کند. در طبقه‌بندی نزولی ثروتمندان و فقیران، نیرومندان، ضعیفان، توانایان و بینوایان، القاب ده نیز مطابق استطاعت ‏مالی آنها توزیع می‌شود. حوض تعمید فایده‌ای ندارد. نام اشخاص بی‌بضاعت باید کج و معوج شود. باید ‏بی  قواره شود و نزول کند تا به خاک و خاکستر برسد.‏

نام پیرمرد عملۀ فقیر بی‌بضاعت نمی‌توانست گِوو باقی بماند. این نام برای او زیاد بود و ده او را  ‏قِه  قو ‏نامید.‏

آلماست کم‌حرف و خاموش نیز، که همیشه در مقابل این تحقیر ظالمانه قد علم می‌کرد، از این اهانت بی‌بهره ‏نماند. می‌گفتند در مواقع شیوع بیماری‌های خطرناک «آلموی ظالم بدبختی را به ده می‌آورد» و همه از او ‏متنفر بودند. پیرمرد پیوسته زیر لب می‌گفت:‏

ـ لا مصب  ها! لا مصب  ها!‏

زارتار، تنها دخترش نیز، که زارتو نام گرفته بود، اغلب مجبور می‌شد برای نام موهن  ‏قِه  قو با ‏دوستانش گلاویز شود. او نیز از اهانت عمومی ده بی‌نصیب نماند و همسایه‌ها او را «خروس جنگی» می  گفتند.‏

حتی الاغ پیرمرد، که تقریباً چهارمین عضو خانواده بود، وقتی از ده می‌گذشت از تمسخر دهقانان در امان ‏نبود. این حیوان نحیف با پهلوهای فرو رفته و کلۀ بزرگش واقعاً کم  نظیر بود. اصولاً، الاغ حیوان محزونی است ‏ولی حزن این الاغ نوعی حالت فیلسوفانه داشت که بر روح پیرمرد سنگینی می‌کرد. به علاوه، او به ندرت ‏عرعر می‌کرد و آن هم با صدایی گرفته شبیه گریه که هرگز به اتمام نمی‌رسید و ناگهان در وسط عرعر قطع ‏می‌شد.‏

پیرمرد او را مانند نور چشمش دوست داشت ولی به علت این عرعر عجیب و ناقصش ناراحت بود و خود را ‏بدبخت می‌دانست و هربار که حیوان هق  هق حیوانی  اش را سر می‌داد پیرمرد از کنارش داد می‌زد:‏

‏ـ‏‏ یاللا حیوون، تا آخرش برو دیگه … چیه خفه می  شی صاحب مرده.‏

و بلافاصله با عذاب وجدان اضافه می‌کرد:

‏ـ‏ حیوون بدبخت تو هم روز خوشی ندیدی چطور بتونی عرعر کنی!

وضع پیرمرد و خانواده‌اش اینطور بود. یک مبارزۀ قدیمی بین این خانواده و بقیۀ ده وجود داشت، نوعی مبارزۀ مخفی و پشت پرده ‏که شکل ظاهری آن این نام تحقیر‌آمیز بود:  ‏قِه  قو. ولی معنی باطنی آن گردنکشی مغرورانۀ مردی فقیر بود ‏در مقابل تمسخر مملو از بی‌اعتنایی اطرافیان و زجر و سختی این مبارزه را گِووی پیر متحمل می‌شد. ده ‏بی  تأثر و ظالم بود. ‏

‏ گِوو باز اتفاقات آن روز را به خاطر آورد. ‏

قلبش از شدت درد و اهانت می‌خواست بترکد. دود غلیظی از چپقش بر می‌خاست. پیرمرد کنج دیوار کز ‏کرده بود و با خودش درد دل می‌کرد. او گله داشت. حرف‌هایی داشت که می‌خواست در خاموشی سنگین شب به ‏کسی بگوید، حرف‌هایی سنگین و دردناک، ولی کسی نبود. از کوچۀ خلوت آنها کسی عبور نمی‌کرد. فقط، باد ‏زمزمه می  کرد و تاریکی در زیر دیوارها می‌لولید. گاه‌گاهی سگ‌ها دیوانه‌وار پارس می‌کردند. جغدی از دور ناله ‏می‌کرد و ارابه‌ای دیرمانده در دشت‌های دور جِرجِر صدا می  داد.‏

او در کوچۀ خلوت تنها نشسته بود. مانند کودک دل  شکسته‌ای که دردش را در دامن مادرش می‌گرید او نیز ‏زندگانی‌اش را در مقابل روحش گسترده بود و در حالی  که به نوبت از درد به خشم و از خشم به درد می‌گرایید ‏همچون کسی که با چاقویی تیز زخم کهنه  ای را نیشتر زند زندگانی  اش را می‌کاوید.‏

در سرش طوفانی از درد و اهانت برپا بود.‏

با خود می‌اندیشید که فردا در مقابل ده می  ایستد و تمام خشم و زجری را که سال‌های سال در قلبش انبار ‏شده فریاد می  زند و از آنها می  خواهد که دیگر او را  ‏قِه  قو ‏صدا نکنند.‏

می‌اندیشید … و بلافاصله در نظرش قیافه  های ظالم و تحقیر‌آمیز ظاهر می‌شد که با لب    های ریاکار مزورانه ‏لبخند می‌زدند. قهقهۀ احمقانه آنها را می‌شنید که از لابه  لای آن کلمۀ  ‏قِه  قو از هزاران حنجره به گوشش می‌رسید. او در مقابل این جمع ظالم تنها بود، تنها و بی‌کس، فقیر و بی‌مزرعه. او خاک ‏بود، خاکستر بود.‏

پیرمرد زیر لب ‌گفت: « مار پوستش را عوض نمی  کنه.  ‏قِه  قو … تو از این تحقیر خلاصی نداری. ‏حوض تعمیدت را نجس کردند. به آب مقدس پیشانی  ات خندیدند. بی‌خود جلوی لانه  ات پرپر نزن. این لعنت از پدرت به تو ارث رسیده. مزرعه نداری، زمین نداری و حالا، خودت با ‏خاک و خاکستر برابری. خاک بر سرت …».‏

و به نظرش می‌آمد که « ‏قِه  قو» موجودی است خارج از خود او. هیولای عجیب و کریهی که ظلم تمام دنیا را به ‏پای بخت او بسته و جلوی راهش قرار داده و هرجا که نگاه می  کند آن هیولا به صورت فقر در مقابلش است. او حس ‏می‌کرد که  ‏قِه  قو اسم نیست بلکه توسری روزانه و بیچارگی  اش است.  ‏قِه  قو کفش‌های سنگین و وصله پینه ‏شده‌اش است که سال‌های دراز در کوره راه‌های خاکی و بی‌انتها مثل سگ پاهایش را گاز گرفته و ‏تا روز مرگش نیز این وضع باید ادامه یابد.  ‏قِه  قو پالتوی کهنه و مندرسش است که خدا می‌داند فروشنده کی و ‏کجا آن را از تن سرباز مرده‌ای کنده بود.  ‏قِه  قو این کلبۀ تنگ و تاریک و سیاه اوست که در آن سرمای زمستان ‏زوزه می‌کشد و باران‌های بهاری و پاییزی به صورت قطرات سیاه دود آلودی همچون دردهایی سیاه ‏می‌چکد.  ‏قِه  قو الاغ بدبخت و زحمتکش اوست که در مقابل بار سنگینش دم خود را راست می‌گیرد، این ‏حیوان گرسنه و محزون که حتی عرعر کردن را هم از یاد برده است.‏  ‏قِه  قو وجود سیاهش، زندگی  اش و خانواده  اش است.

او دوباره با خود گفت:‏

‏ـ‏ دم در تو فقط الاغ می‌ایسته.  ‏قِه  قو هستی پس چی.‏

پاسی از شب گذشت. ستاره‌ها در آسمان چشمک می‌زدند. پیرمرد هنوز سرجایش بود. چپق را ‏رها کرده، سرش را به دیوار تکیه داده و همچون مجسمه‌ای خشکش زده بود. نگاهش به دور دست دوخته شده بود. به ‏دنیا نگاه می  کرد و به دنبال تسکینی می‌گشت. برای معمای تاریک وجود تیره  بخت و زحمتکش خود راه  حل ‏و پاسخی جست‌وجو می‌کرد.‏

در انتهای کوچه، سایۀ مردی ظاهر شد که نزدیک آمد و داشت از مقابل گِوو می‌گذشت. پیرمرد او را شناخت. ‏او ساکو چالویان یا، آن طور ‌که دهقان‌ها او را برای سبیل کلفت و پرپشتش می‌خواندند، ساکو ‏سبیلو بود. ساکو آدمی بود با قد متوسط. روی سرش دستمالی بسته و شلوارش را تا زانوها بالا کشیده ‏بود. پا برهنه بود و روی دوشش بیلی داشت. ظاهراً، از آبیاری مزرعۀ خود بر می‌گشت. به نظر گِوو این طور آمد که ‏ساکو می‌خواهد وانمود کند او را ندیده و از کنارش بگذرد. از این رو، خودش او را صدا زد:‏

‏ـ‏ شب به خیر، همسایه ساکو. سلام علیک رو از یاد بردی که با دهن بسته رد می  شی؟

‏ـ‏ شب به خیر. ای وای این تویی دایی گِوو؟ شب به خیر. می‌بخشی به جا نیاوردم. آخه خیلی خستم، ‏تمام روز مشغول آبیاری بودم… . می  دونی دیگه هزار جور بدبختی داریم، باید دنبال کار و کاسبیمون ‏باشیم، پدرِ نداری بسوزه!‏

آخرین جملۀ ساکو نوعی تعارف بود. او نه تنها ندار نبود بلکه یکی از متمول  ترین دهقانان ده بود. مردم دربارۀ ‏او می‌گفتند: « او صاحب آتش الهی است».‏

‏ـ‏ بیا همسایه ساکو. بیا با هم چپقی چاق کنیم.‏

گِوو این را گفت و با حرکات خودمانی مشغول چاق کردن چپقش شد. ساکو نزدیک‌تر آمد و نشست. سنگ چخماق در دست‌های گِوو جرقه می  زد و با تابشی آنی قیافه‌های آنها را روشن می‌ساخت. ‏چپق روشن شد، گِوو دو پک قوی از آن کشید و آن را به طرف همسایه  اش دراز کرد و گفت:‏

‏ـ خوب شد که اومدی. بالاخره یه نفر اومد… . مثل اینکه تمام دنیا خالی شده. هیچ  کس نیست.‏

ساکو با تعجب گوش می‌داد. او هرگز این پیرمرد بذله‌گو را در چنین حالتی ندیده بود. امروز وضع گِوو خیلی ‏عجیب می‌نمود.‏

‏ـ‏ چیه دایی گِوو؟ مثل اینکه امروز سر حال نیستی؟ کسی بهت حرفی زده؟

ساکو به شوخی این ‏را گفت و به شانۀ پیرمرد زد.‏ شوخی بی موردی بود. گِوو زل زل به ساکو نگریست و ناگهان با اضطراب پرسید:‏

‏ـ‏ همسایه ساکو اسم من چیه؟

‏ـ وای این چه حرفیه دایی گِوو؟

‏ـ دایی گِوو. درسته ولی ارباب ساکو، مگه این ده خراب شده صاحب نداره که روز روشن توله ‏سگ‌ها وایسند و تو روی خودم قِه  قو صدام کنند… . دیگه نه احترام پیری مونده نه احترام ریش سفید.‏

ـ واه! خدا پدرتو بیامرزه. منم فکر می‌کردم چرا سرحال نیستی … از دست بچه‌ها ناراحتی؟

ـ بچه  ها از بزرگتراشون شنیدن… . آخه ارمنی مسیحی از حوض آب مقدس با یک اسم مقدس در می  آد.  ‏قِه  قو هم اسم شد؟ خدا رو خوش می  آد؟ مگه این ده صاحب مرده ‏بزرگ  تر نداره؟ خدا رو نمی‌شناسه؟

‏ـ‏ خودتو با این حرف‌ها آزار نده دایی گِوو، حرمت انسان که به اسمش نیست.‏

ـ اسم انسان به حرمتش بستگی داره برادر ساکو. من  ‏قِه  قو هستم برای اینکه حرمت ندارم، برای اینکه ‏فقیرم و برای دیگران کار می‌کنم. این ده خدا رو نمی‌شناسه. بت پرسته، اگه خدایی داشت من هم مثل تو صاحب یک قطعه زمین می‌شدم و برای مردم عملگی نمی‌کردم. این ده خدا رو نمی‌شناسه. بت پرسته.‏

صدای گِوو از شدت اضطراب می‌لرزید و برای او ساکو در حکم تمام اهل ده بود، تمام دنیا و با خشم تمام حرف‌های ‏آتشینش را بر سر او می‌ریخت.‏

ساکو از این صحبت پشیمان شده بود. مثل این بود که حرف‌های گِوو متوجه خود او بود نه تمام ده و دنبال ‏فرصتی می‌گشت تا یقه‌اش را برهاند و برود.‏

ـ دایی گِوو، تو که آدم فهمیده‌ای هستی، دنیا دیده‌ای، خوب و بد روزگار رو چشیدی، میدونی دیگه راه ‏و رسم روزگار همینه، یکی غنی یکی فقیر. بستگی به بخت آدم داره، دنیا رو که می‌شناسی مثل چرخ ‏فلک می‌مونه یه روز به طرف من می  گرده و یه روز به طرف تو.‏

ناگهان از دور صدایی شنیده شد که گفت:‏

ـ نمی‌گرده.‏

هر دو با هم به طرف صدا برگشتند. یک نفر در تاریکی تلو تلوخوران به سوی آنها می‌آمد و با خودش ‏حرف می‌زد:‏

‏ـ می‌گم نمی‌گرده.. ها، ها، ها، گرگ و بره نشستن با هم حرف می‌زنن … کار خدا همینه و همین  طور هم می  مونه. آدمیزاد باشه یا نباشه فرقی نمی‌کنه … یکی گرگ درمی  آد و یکی بره،گرگ بره رو می‌خوره. اگه ‏مردی بگو کدوم کدومو می‌خوره؟

‏ کسی که این حرف  ها را می  زد، در برابر دهقان  های نشسته، ایستاده بود و می‌خندید.‏

‏ او بِنو، نگهبان ده، بود که سیاه مست تازه از مشروب فروشی هاکو در آمده بود. بِنو، درحالی  که به چوب دستی ‏بزرگ خود تکیه داده بود، حرفش را ادامه داد:‏

ـ‏ هان داشتی چی می‌گفتی؟ «چرخ می‌گرده؟». ها، ها، ها، نمی‌گرده … تا حالا که هر چه گشته تو ‏محلۀ شما بوده…ساکو سیبیلو، ارباب ساکو، تا وقتی که… تا وقتی که چرخ مال توئه برونش… کار خدا ‏این جوریه، آدمیزاد باشه یا نباشه فرقی نداره.‏

ساکو با ناراحتی از جا برخاست و گفت:‏

ـ خیلی زبون درازی می‌کنی. نگهبان دهی و مست می‌کنی؟ صبر کن فردا حقت را کف دستت ‏می‌  ذارم.‏

این را گفت و بیلش را برداشت و رفت. صدای بِنو از توی تاریکی شنیده شد:‏

‏ـ‏ شب به خیر دایی گِوو.‏

‏ـ‏ بِنو هم باشه یا نباشه فرقی نمی‌کنه. تو فکر کار خودت باش. تو هم پیرمرد خرفت باشی یا نباشی ‏فرقی نمی‌کنه… کاردنیا اینجوریه… برو بخواب…برو بخواب… من از ده نگهبانی می‌کنم… هر چند نگهبانی بکنم ‏یا نکنم خلاصی نداره… دنیا آخرش پوچه، راه همه یکیه … .‏

مرد مست قهقهه زنان دور شد. از دور صدای عصا و حرف‌های پراکنده و بی‌معنای او شنیده می‌شد.‏

گِوو باز هم بر روی تل خاک تک و تنها باقی ماند. خودش مانده بود و چپقش. به آرامی نجوا کرد: «یکی ‏بیرون دنیا، یکی صاحب دنیا، تو در این میان جایی نداری،  ‏قِه  قو». بعد، با صدای بلند داد زد.‏

‏ـ‏ آلماست. آهای آلماست خوابی؟

از داخل صدای زنش شنیده شد که گفت:‏

‏ـ‏ بفرما گئورک جان. خواب نیستم.‏

پیرمرد زمزمه کرد: «گئورک. گئورک. زن بیچاره، تو تنها هستی در مقابل تمام ده» و باز  با ‏صدای بلند گفت:‏

‏ـ‏ زارتار خوابه؟

‏ـ‏ اون هم بیداره، داره چیز می‌دوزه. ‏

‏ـ‏ خونه گرمه. بیرون خنک شده بیایید اینجا.‏

تنهایی بر پیرمرد سنگینی می‌کرد. مادر و دختر آمدند بیرون و در دو طرف پیرمرد نشستند و سرهایشان را بر ‏روی شانه های او خم کردند.‏

‏ـ‏ پدر جان، پدر…‏ .

دختر این را گفت و با مهربانی دست به گردن پدرش انداخت، درحالی  که آلماست بی  سر و صدا اشک‌هایش را ‏پاک می‌کرد.‏

مادر و دختر گفت و گوی گِوو و ساکو را شنیده بودند و از درد او با خبر بودند.‏

ستاره‌ها در آسمان چشمک می‌زدند. آسمان خمیازه می‌کشید. نسیم شبانه می‌وزید. آنها به هم بیشتر ‏چسبیدند و درد و احساسشان را در مقابل این دنیای ظالم به هم در آمیختند. از دور صدای بِنو شنیده می‌شد ‏که می‌گفت:‏

‏ـ‏ کار خلقت چیه؟ دنیا آخرش پوچه … آدمیزاد باشه یا نباشه فرقی نداره.‏

آن سال تمام تابستان و پاییز را گِوو در ناراحتی روحی پنهانی گذراند. اتفاقی که افتاده و روح او را آزرده ‏ بود کلمۀ «قِه ـ قو» بود. این کلمه روز و شب در گوشش طنین می‌انداخت. هرگز به این شدت ‏بی‌رحمی ظالمانۀ ده را در مقابل بیچارگی بی‌حد خود حس نکرده بود.‏

‏ درد نداشتن زمین او را همچون خوره می‌خورد و از بین می‌برد.‏

زمستان فرا رسید. برف سنگینی بارید. سفیدی یکنواخت صحرا درد گِوو را نیز در خود دفن کرد. ‏دهقانان در سکوها جمع شدند. سکو برای همه بود. در آنجا، گِوو هم برای خود جایی داشت. هر چند کمی ‏پایین‌تر از دیگران ولی بالاخره پیرمرد بود و گوشه‌ای برای خود داشت. او نیز یکی از اعضای این جمع بود که ‏صحبت می‌کردند، فکر می‌کردند و می‌خندیدند. در صدر مجلس، کنار آتش، یک طرف ساکو سبیلو ‏می‌نشست و بعد از او، کالاش بوزیکیان، در مقابل او تونی داغباشیان و به همین ترتیب، هر کس مطابق با ‏مقامش می‌نشست تا نوبت به دایی گِوو می‌رسید. گاهی گِوو از این کنج محقر خود با فهم و شعورش از همه ‏پیشی می‌جست و بر دیگران سایه می‌انداخت. هیچ کس قادر نبود مانند او داستان  های پرمغز و جالب یا حکایت  های قدیمی، افسانه‌ای و حماسی را که گاهی حزن  آور، گاهی مهیج ولی همیشه دلنشین بودند، تعریف کند.‏

همه سر به زیر و خاموش گوش می‌دادند.

گِوو افتخار می‌کرد و خوشبخت بود. او طوری به اطرافش نگاه می  کرد مثل اینکه می‌خواست بگوید: «مرا  ‏قِه  قو ‏صدا می‌زنید؟ … ولی چرا حالا لال شدید بت‌پرست‌ها».‏

زمستان فصل خوبی بود.‏

بهار فرا رسید. زمین سینۀ پربارش را باز کرد و فضا را معطر ساخت. در زیر آسمان، ناله ‏عظیم آفرینندگی شنیده می‌شد. ده دوباره جان گرفت و روانۀ دشت‌ها شد. ولی گِوو در این جنب و ‏جوش سهمی نداشت. او فرزند طرد شده و ناتنی بود … . از دشت‌ها، کشتزارها و چمنزارها، درد زمین چون ‏گردی بر می‌خاست و بر قلب بیچاره او می‌نشست.‏

در این روزها، وقتی گِووی پیر دنبال الاغش از میان مزارع می‌گذشت گاهی می‌ایستاد و کار کردن کشاورزان را ‏تماشا می‌کرد، به شیارهای عمیق گاو آهن و حرکات سنگین گاوها و گاومیش‌ها ‏می  نگریست. قلبش منقلب می‌شد، راهش را کج می‌کرد، به دهقانان نزدیک می‌شد، سلام می‌کرد و پشت سر گاو  ‏آهن راه می‌افتاد. با آواز دهقانان هم صدا می‌شد و به جای گاو  آهن‌دار فرمان می‌داد. فریاد می‌زد: ‏

ـ هی پسر برو!‏

مثل اینکه صاحب گاوآهن و رانندۀ آن خود او بود. گاو  آهن  دار با لبخندی می‌گفت:‏

ـ بگو دایی گِوو. به این بچه‌ها یاد بده!‏

پیرمرد تشویق می‌شد و فرمان می‌داد:‏

ـ بچه  ها «هوروول»[1] رو بلندتر بخونید. حیوونا از آواز خوششون می‌آد.

این را می‌گفت و خودش ‏قبل از همه شروع به خواندن «هوروول» می‌کرد و بعد متوجه گاوآهن  دار می‌شد:

ـ برادر، اون دسته رو به من بده ببینم!‏

پیرمرد با دست  های قوی دستۀ گاوآهن را می‌گرفت وصدا و فرمان‌هایش را بلندتر می‌کرد، کمکی‌ها را ‏تکان می‌داد، شیارهایی عمیق باز می‌کرد و آنگاه در تخیلی شیرین غوطه‌ور می‌شد و غرق در عرق دسته ‏گاو آهن را رها می‌کرد، خم می‌شد، یک مشت خاک نمناک بر می‌داشت، بو می‌کشید و به طرف خورشید ‏دراز می‌کرد.‏

ـ عجب خاکیه مثل برنجه. برنج… آدم می  خواد بخوره!‏

و باز دنبال الاغش راه می‌افتاد، از میان دشت می‌گذشت و با نفس  های عمیق بوی کشتزارها و چمنزارها را فرو می‌داد و ‏مانند مست‌ها با خود می‌گفت:‏

ـ ای خدا جون، یک قطعه زمین هم به من می‌دادی …‏

در تابستان، وقتی دریای طلایی کشتزارها متلاطم می‌شد و هنگام درو فرا می‌رسید درد پنهانی گِووی پیر ‏به رنجی غیرقابل توصیف مبدل می‌شد. در این روزها، که طبیعت هدیه  هایش را به رایگان به همه می‌بخشید، ‏احساس محرومیت همچون بی‌عدالتی ظالمانه  ای بر روحش تازیانه می  زد. پشت سر الاغش از میان کشتزارها می‌گذشت و می  اندیشید که وقتی تمام مردم از ‏این دریای طلایی بهره  مند می  شوند چرا باید او ناچار می‌شد نان روزانه‌اش را از سفرۀ این و آن به دست آورد در حالی  که داغ تحقیرآمیز « ‏قِه  قو» بر پیشانی  اش نقش بسته.

و وقتی دروکارها را ‏می‌دید باز جذبۀ کار او را از خود بی   خود می‌کرد. مانند شیر سالخورده‌ای که دنبال شکارش می‌گردد گندم درو ‏شده را بو می‌کشید و خود را تسلیم رؤیاهایش می‌کرد و انگار که در خواب است الاغش را رها می‌کرد و به ‏کارگران نزدیک می‌شد و فریاد می  زد:‏

‏ـ‏ روز به خیر … خدا قوت… .‏

ـ عاقبتت به خیر دایی گِوو.‏

ـ هان، امسال محصول چطوره؟ خوب ماشاالله، خدا برکت بده! ‏

ـ‏ خدا رو شکر خوبه.‏

ـ درو بکنید بچه‌ها درو بکنید!…

و بعد، دستور می‌داد

ـ اینطوری درو نمی‌کنند، بازوهاتو خوب از هم باز کن! درست مثل اینکه می  خوای نامزدتو بغل کنی!‏

همه می‌زدند زیر خنده.‏ بعد گِوو متوجه دیگری می‌شد.‏

ـ تورو خدا اینو تماشا کن! پسر پشتت رو چرا تاب می‌دی؟ بهت دختر نمی  دندها! اون داسِتو بده به من!‏

گِوو داس را می‌گرفت و می‌رفت اول صف و با حرارت چند حلقه درو می‌کرد.‏ دست از کار می  کشید و می  گفت:

ـ اینطوری درو می  کنن!‏

کارگرها لبخند می‌زدند.‏

ـ دایی گِوو، ماشاالله هنوز زبر و زرنگی!‏

ـ باید جوونی شما مال من می‌شد، آن وقت درو کردن رو نشونتون می‌دادم!‏

‏ و باز چوب دستی‌اش را می‌گرفت و دور می‌شد. از میان برکت همچون دریای طبیعت دلشکسته و بی‌بهره ‏همراه الاغش می‌گذشت و این طور به نظرش می‌آمد که کشتزارها، دشت‌ها و کارگران همه دست به یکی ‏کرده  اند و پشت سرش صدا می‌زنند «قِه ـ   قو». ‏

رؤیاهایش محو می‌شد و باز بیچارگی نومیدانه‌ای روحش را می‌آزرد و از ته دل زمزمه می‌کرد:‏

ـ ای خدا، اصل آدم از خاک باشه و از حسرت خاک بمیره؟

بعد رو به الاغش می‌کرد و می  پرسید:‏

ـ هان حیوون، تو چی می‌گی؟ محصولو دیدی؟ از اون به من و تو چیزی نمی‌رسه…‏

و الاغ کوچک محزون تق تق کنان از میان گرد و خاک می  گذشت و با حرکت دادن سر بزرگ و ‏غمناکش گویی حرف‌های صاحب خود را تصدیق می‌کرد که آنها از سفره پر برکت این دنیای بی‌رحم سهمی ندارند.‏

در چنین روزهایی پیرمرد همیشه سر افکنده و دل شکسته به خانه باز می‌گشت. چپقش را پر و روشن می‌کرد ‏و ساکت و غمگین پشت سر هم می‌کشید. پرسش‌های زن و دخترش را بی‌پاسخ می‌گذاشت و اگر دم در ‏نشسته بود با رهگذرها صحبت نمی‌کرد و از آنها نیز انتظار سلام نداشت.‏

گِوو پنهان از همه دردی عمیق داشت: حسرت یک مزرعه که ده بی‌رحم نمی‌خواست آن را درک کند.‏ او با قلبی آکنده از تلخی زیرلب زمزمه می  کرد:

ـ‏ چی می‌شه اگه یک قطعه زمین به یک نفر بیچاره بدهند؟ ‏

و این فکر پیوسته ذهن او را مشغول می  کرد.

معمای پیچیده‌ای بود که نیاز به راه حل داشت. او همواره در این فکر بود که از کجا یک قطعه زمین پیدا کند؟ چطور پیدا کند؟

یک قطعه زمین، یک مزرعه. هنوز بازوانش قوی بود و چشم‌هایش بینایی داشت. ممکن نیست این طور بمیرد. آن وقت روی قبرش چه می  نویسند؟ «مردۀ بی  مزرعه؟ قه ـ قو؟».‏

نه، این غیر ممکن بود. باید صاحب مزرعه‌ای می  شد … مزرعه … .‏

اکنون، تمام وجودش حول این یک کلمه دور می‌زد. صحرا را زیر پا گذاشت، ‏زمین‌های بایر را از نظر گذراند. روحش از این دنیا یک قطعه زمین تمنا می‌کرد تا بتواند عرق ‏پیشانی پیرش را در آن بریزد.‏

یک روز بهاری، در نقطه‌ای دورافتاده‌، پای تپه‌های سنگلاخی، در محل اتصال دو نهر بزرگ ده، سه نفر دیده ‏شدند: گِوو، زن سالخورده  اش و دخترش، درحالی  که الاغ محزونی هم در کناری می‌چرید. آن محل یک قطعه ‏زمین لچکی بایر بود که در آن فقط خار و خاشاک می‌رویید و دهقان‌ها از آنها برای تأمین سوخت ‏زمستانی استفاده می‌کردند. زمین شوره‌زار و بی‌مصرفی بود ولی با اختلاط خاک آن به گل و لای تپه‌های کنار نهرها  امکان داشت بتوان خاکش را شیرین کرد.‏

کاری بس دشوار و تقریباً نومیدکننده بود که تا آن زمان هیچ کشاورزی زیر بار آن نرفته بود و آن تکه به همان ‏صورت بایر مانده بود. گِوو تصمیم گرفته بود اینجا را تبدیل به مزرعه کند. این کار یک سال تمام طول کشید. ‏دهقانان به آنها با لبخندی تمسخرآمیز می‌نگریستند. «مزرعۀ‌‌  ‏قِه  قو» موضوع مناسبی برای شوخی و مسخره ‏بازی‌ها شده بود. در آن سال دهقان‌ها به هر موضوع دشواری«مزرعه  ‏قِه  قو» می‌گفتند. اگر ارابۀ کسی ‏می‌شکست و یا گاو کسی گم می‌شد یا زن کسی دختر می‌زایید یا مزرعه کسی را تگرگ خراب می‌کرد ‏می‌گفتند این هم شده «مزرعۀ  ‏قِه  قو».‏

ولی پیرمرد نا امید نشد. با زن و دخترش خارهای زمین را کند، سنگ‌هایش را جمع کرد، خاک نرم کنار ‏نهرها را روی کولش حمل و بر روی زمین پخش کرد، پستی و بلندی  های زمین را هموار ساخت، چاله  ها را پر کرد و محوطۀ سه گوش کوچکی ‏از خاک نرم درست کرد.‏

زانوان پیرمرد و خانواده‌اش پینه بستند، ناخن‌هایشان تکه تکه شدند، انگشت  ها و پاشنه‌های پایشان را خار و تیغ پاره ‏کرد و به این بها او توانست «مزرعۀ خود» را از طبیعت غصب کند، بر روی آن ایستاد و نفسی عمیق کشید.‏

معجزه بود…‏ ولی حتی معجزه هم دهقان  ها را خلع سلاح نکرد. «مزرعۀ  ‏قِه  قو» به اندازه‌ای مسخره و کوچک بود که به ‏زحمت در نصف روز می  شد آن را شخم زد و بالاخره کسی هنوز نمی‌دانست که آیا در آن چیزی خواهد رویید یا نه.‏ در کوچه‌ها، میدان‌ها یا در کشتزارها موضوع بحث «مزرعۀ  ‏قِه  قو» بود. آیا چیزی خواهد رویید یا نه؟ عده‌ای ‏می‌گفتند:‏

ـ زیرش خاک شوره، شیرۀ گیاه رو می‌بره، اونجا چیزی در نمی  آد.‏

دیگران با تمسخر می‌گفتند:‏

ـ چرا در می  آد. گندم بکاره خار در می‌آد، جو بکاره علف در می‌آد.‏

همه آن مزرعۀ محقر را مسخره می‌کردند و می‌خندیدند.‏

گِوو گوش‌هایش را بست، این پیش  گویی‌های مغرضانه را نشنیده گرفت و مزرعه را کاشت. برای اولین بار در ‏تمام دوران زندگی  اش در مزرعۀ خودش بذر پاشید.‏

‏ـ‏ خدایا، این یک مشت برای پرندگان آسمان!‏

گِوو با واهمه اولین مشت گندم را به سوی آسمان پرتاب کرد.‏

ـ این هم برای بیچاره‌ها و فقیر فقرا!‏

دومین مشت بذر طلایی رنگ را پاشید.‏

ـ این هم …چی بگم خدایا … باز هم مال تو… تو… تو… . ما رو از اون درد بی درمون در امان نگه دار! ‏ـ منظور گِوو از درد بی درمان تگرگ بود که حتی می‌ترسید آن را به زبان بیاورد و سومین مشت بذر را هم پاشید.‏

ـ خدایا به امید تو!‏

این را گفت و راه افتاد. درحالی  که به چپ و راست بذر می‌پاشید مزرعه را کاشت و رفت.‏

روزهای انتظار و نگرانی آغاز شد.‏

ـ سبز می  شه یا نمی  شه؟

تمام ده در غلغله بود. در زیر تمام سقف‌های ده، مردم با هم بحث می‌کردند: «سبز می  شه یا نمی  شه».‏

‏ و تعداد کسانی که در صورت سبز شدن «مزرعۀ  ‏قِه  قو» متأسف می‌شدند چقدر زیاد بود!‏

مردم دوست ندارند ببینند کسی که در میان خاک و خل می لولد بالا رود! ‏ بی‌رحمی و بد طینتی مثل دیگ جوشانی در درون دهقانان غلغل می‌زد. گِوو روز و شب دعا می‌کرد و انتظار ‏می‌کشید. «مزرعۀ  ‏قِه  قو» در صحرایی دور دست، در زیر آفتاب دل  انگیز پاییزی، دانه‌ها را در سینۀ نیم  گرم خود نوازش ‏می‌کرد و بر آفتاب و آسمان لبخند می  زد.‏

پیرمرد ده روز تمام صبر کرد تا مزرعه‌اش سبز شود.‏

دَه بار بامداد ناآگاهانه و تحت فشار نیرویی مبهم به صحرا رفت و به سوی مزرعه‌اش گام برداشت ولی در نیمه راه ایستاد و ‏برگشت و زیر لب گفت:‏

ـ بذار سبز بشه، بذار سبز بشه …‏

‏ و ده روز گذشت.‏

یک روز روشن و صاف اواخر پاییزی، گِوو از ده خارج شد و به سوی مزرعه‌اش رفت. آسمان صاف و پرتو خورشید سرشار از نوازش بود. ‏شعاع خورشید مانند گل‌های دیرپا نوازشی محزون داشت. ‏

گِوو با دلی پر از تردید و اضطراب ده را پشت سر گذاشت و اکنون، این سکوت پر  طراوت طبیعت مانند ‏لالایی خاموشی وجودش را در بر گرفته بود.‏

در درونش آواز خلاق طبیعت طنین انداخته بود: «مگه خدا نمی  بینه؟چطور ممکنه سبز نشه؟ پس آن ‏همه زحمت من چی؟ نور چشمم چی؟ خدایی هست. چطور ممکنه سبز نشه وقتی مزارع دیگران سبز ‏شده؟»‏.

گِوو آخرین کلمات را با صدایی بلند فریاد زد.‏

ـ وای وای پیرمرد! چه خبره؟ مثل اینکه حالت خوب نیست؟ ‏

گِوو به طرف صدا نگاه کرد، بِنو بود.‏

ـ سلام دایی گِوو، مثل اینکه حالت خوب نیست. داری با خودت حرف می‌زنی؟

ـ صبح به خیر بِنو. حرف می  زنم دیگه. می  خوام برم سری به مزرعه‌ام بزنم .‏

ـ‏ مزرعه؟

ـ بله مزرعه، مزرعۀ من، چطور مگه؟

گِوو با لذت فراوانی بر کلمۀ «مزرعۀ من» تأکید کرد. ‏

ـ مزرعۀ تو؟

ـ آره دیگه… گفتم مزرعۀ من… . ده روز قبل کاشتم. حالا می‌رم سر بزنم . ‏

ـ می‌ری ببینی سبز شده؟

ـ آره می‌رم ببینم سبز شده ؟

ـ ای بابا، بر فرض هم سبز بشه، آخرش چی؟

ـ یعنی چی؟ما هم آدمیم، زن و بچه داریم. کلاهی سرمون هست یا نه؟[2]

ـ کلاه؟

ـ آره کلاه.‏

ـ مگه بدون مزرعه کلاه سرت نبود؟

ـ نه نبود.‏

ـ وای بر تو، پیرمرد! یک پات لب گوره تازه داری مزرعه می‌کاری؟ باباجون، همون  ‏قِه  قو بمونی بهتره… . ‏ببین من بِنو هستم… .  ‏قِه  قو، بِنو یا ساکو یا سلطان همشون باید از یک در رد بشن. ‏

ـ باز هم که مستی.

ـ والله نیستم. تازه دارم می‌رم که بخورم ـ و با دست ده مقابل را نشان داد ـ اون دِهو می‌بینی؟ ‏می‌رم اونجا. اونجا یک نفر مرده، ناهار می‌دن، مزرعه من هم اونجاست، شرابش فراوانه! … ‏پیرمرد، دنیا رو هر طوری بگیری همان طور هم می‌گذره، باور کن اگه بدزدی با دزدی می‌گذره، اگه ‏بچاپی با چاپیدن می‌گذره، اگه دروغ بگی با دروغ، اگه مست کنی با مستی. یکی می‌دزده، یکی ‏می‌چاپه، یکی دروغ می‌گه، بِنو هم می  خوره … دایی گِوو، تو هم بخور. بخور و  ‏قِه  قو باقی ‏بمون. بخور تا صاحب این دنیا بشی.‏

ـ هی! تو که می‌خوری مگه صاحب دنیا شدی؟

ـ آره دایی گِوو، تا نخورم مثل تو آدم فقیری  ام. جیبم خالیه. دستم خالیه. شکمم خالیه اما همین که ‏می‌خورم و سوار اسب قرمز می‌شم، صاحب دنیا می‌شم این دشت  ها مال من می  شند، این کشتزارها ‏مال من می‌شند، ده مال من می‌شه، حتی، کوه آرارات هم مال من می‌شه. این طوریه پیرمرد. دنیا رو ‏هرطور بگیری همون طوری هم می‌گذره.‏

ـ دنیای شراب مال خودت، مزرعۀ من مال من. تو به راه خودت برو، من هم به راه خودم.‏

و راه آنها از هم جدا شد.‏

بنو از دور فریاد زد:‏

ـ دایی گِوو، برو، به خدا بودن یا نبودن مزرعه‌ات فرقی نداره.‏

گِوو ایستاده بود و او را تماشا می‌کرد. شراب  خوار سوت  زنان به طرف ده همسایه، که از دور دودش نمایان بود، ‏می‌رفت.‏

بالاخره گِوو به مزرعه‌اش رسید و ایستاد. منظرۀ آن عالی‌تر از تمام رؤیاهایش بود. مزرعه سبز شده بود و با ‏روپوشی سبز رنگ تمام سطح محوطه را پوشانده بود. پیرمرد افسون شده و سرمست از خوشبختی نگاه ‏می‌کرد. نفسش سنگین شده بود و هوای نیمه  گرم و خوش  بویی را که از مزرعه بر می‌خاست استنشاق می‌کرد و از ‏بوی نمناک آن مست شده بود. قلبش مانند مزرعه و خاک از مهربانی لبریز شده بود و دلش می‌خواست ‏چیزی بگوید. چیز قیمتی خوبی. به دنیا، به خورشید، به دره‌ها، به کوه‌ها و به آرارات عظیم  الجثه، حرفی که ‏حتی کوه‌ها هم، همراه با این هیولای پیر از شنیدن آن تبسم کنند. بعد بلند شد و بر روی تخته سنگی ‏ایستاد و خودش هم نفهمید چرا و با تمام قدرت سینه‌اش فریاد زد.‏

ـ قِه ـ   قو… قِه   ـ قو… قِه ـ   قو..‏.

انعکاس صدایش تکرار کرد…«  قِه ـ   قو… قِه   ـ قو… قِه ـ   قو..‏.» و در میان دره‌ها خاموش شد و به نظر پیرمرد چنین آمد که قِه  قو مرد و گفت:‏

ـ خدا بیامرزدش.‏

و با صدای بلند خندید و بعد ناگهان خنده به گریه تبدیل شد.‏

از سنگ پایین آمد و با خود گفت:‏

ـ مگه دیوونه شدی پیرمرد؟ مزرعه‌ات سبز شده. معجزه است. مزرعۀ بچه  ات، مزرعۀ زارتار. ‏

او ایستاده بود و مانند عاشقی که در لحظات غلیان شدید احساساتش به معشوق می‌نگرد مزرعه را تماشا ‏می‌کرد. دلش می‌خواست می‌توانست آن را در آغوش کشد و خاک سبزرنگش را ببوسد و در آن محو شود. از ‏شدت احساسات به زانو درآمد. کلاهش را برداشت و کنار گذاشت و صورت و ریشش را به سبزه‌های سرد ‏مالید. آنها را بو کشید و بوسید. در این حال، با هیجان کلماتی را بر زبان می‌راند که نه دعا بود و نه ستایش ‏بلکه چیزی، کلمات پرشور و عاشقانه  ای بود که رفته رفته به هق هق تبدیل شد و او باز گریه کرد. درد ‏بیچارگی و اهانتی که سالیان دراز در قلب او جمع شده بود به صورت اشک، همچون سیلی که سدها را ‏می‌شکند، جاری شد تا بی‌حرمتی گذشته را پاک کند.‏

گِوو برخاست، چشم‌هایش را پاک کرد، کلاهش را بر سر نهاد و خوشحال و آرام به سوی ده راه افتاد. ‏

او طوری با غرور و سربلندی گام بر می‌داشت که گویی صاحب تمام ده شده بود. ‏

ـ مرده  شور هیکل مستت را ببره… . خیال می‌کنه صاحب دنیاست. ـ حرفش دربارۀ بِنو بود.‏

گِوو راه می‌رفت. قدم‌هایش سبک و حرکاتش سریع شده بود مثل اینکه خون جوانی در رگ‌هایش جریان پیدا ‏کرده بود. نیاز مبرمی به صحبت کردن و خندیدن تمام وجودش را فرا گرفته بود.‏

به ده رسید و برای اولین بار در زندگی‌اش به جای آنکه مستقیم به خانه برود وارد میخانۀ هاکو ‏شد و از ته دل گفت:‏

ـ سلام بر تو برادر هاکو.‏

مرد قد کوتاه و چاق و سرخ  رویی که بر روی خیکی نشسته بود در جایش تکانی خورد و لبخندی گونه‌هایش را جمع کرد.‏

ـ سلام دایی گِوو، چه عجب؟ کدوم باد تو رو این طرف‌ها آورده؟

پیرمرد، در حالی  که اولین پیاله‌ای را که به دستش رسید به سوی هاکو دراز می‌کرد، جواب داد:

ـ باد هاکوپ مقدس، برادر هاکو، باد هاکوپ مقدس … . مزرعه‌ام سبز شده… هوس کردم.‏

‏ و اولین پیاله‌ای را که به دستش رسید به سمت هاکو کوتوله دراز کرد و گفت: ‏

ـ این صاحب مرده رو پرش کن. ‏

‏ پیاله با عرق تندی پر شد. گِوو آن را در دست گرفت، یک نفس سر کشید و صورتش را مثل کسانی که عادت ‏به خوردن مشروب ندارند کج و معوج کرد، ابروانش را درهم کشید، با آستین دهانش را پاک کرد و پیالۀ خالی ‏را روی میز کوبید.‏

ـ صاحب مرده! … خدا لعنتت کنه … پرش کن. باز هم پر کن. توبه کرده بودم ولی صاحب ‏مرده را پرش کن.‏

پیاله باز هم پر و خالی شد. سر پیرمرد گرم شد. چشم‌هایش سرخ و با آتشی درونی شعله‌ور شد.‏

ـ توله  سگ، بنویس. توی اون دفتر صاحب مُردت بنویس. بنویس … تا موقع محصول مزرعۀ  ‏قِه  قو… چی؟ ‏ ‏قِه  قو؟ توله  سگ، باز هم  ‏قِه  قو؟ نه… نه… قِه  قو مُرد … مُرد … ها … ها… ها… . این یکی را هم برای روح اون می‌خوریم … پر کن این صاحب مرده را … .‏

پیرمرد ضمن گفتن آخرین جمله باز پیاله را به طرف مشروب فروش دراز کرد و باز پیاله پر شد.‏

ـ هاکوپ مقدسو می‌شناسی؟ ‏…

هاکو کوتوله به جای جواب نیشش تا بناگوش باز شد.‏

ـ چیه لب و لوچه  ات رو کج می‌کنی؟ حیوون ازت می‌پرسم هاکوپ مقدسو می‌شناسی؟

بالاخره هاکوپ با لبخند جواب داد:‏

ـ می‌شناسم، البته که می‌شناسم، دایی گِوو. هاکوپ مقدسِ آراراتمان را می‌شناسم.‏

ـ بله، هاکوپ مقدس آراراتمان، خوب گفتی. بیا ببوسمت.‏

پیرمرد با بازوان دراز و خشکش مشروب فروش کوتوله را بغل کرد.‏

ـ آره، هاکوپ مقدس به خوابم اومد و گفت: «گِوو بکن. این جا را بکن. من موفق نشدم ولی تو موفق می  شی»…. و کندم و موفق شدم … هاکو بخوریم به سلامتی مزرعۀ من، مزرعۀ زارتارم.‏

هاکو هم پیاله‌ای به دست گرفت.‏

ـ مزرعه‌ات مبارک دایی گِوو. یکی بکاری صد تا، هزار تا برداری.‏

ـ خدا قسمت کنه … خدا از دهنت بشنوه.‏

پیاله‌ها به هم خوردند و خالی شدند.‏

ـ آره، هاکوپ مقدس موفق نشد ولی من شدم. داستانش را که می  دونی. پیرمرد بیچاره می‌خواست به قلۀ ‏آرارات بره تا کشتی نوح را ببینه … هی روزها بالا می‌رفت، شب می‌خوابید و صبح که بلند می  شد ‏می‌دید اومده پایین کوه. فرشته‌ها اونو به جای اولش برمی‌گردوندند. می  دونی دیگه، بنا نیست پای آدمیزاد ‏به قلۀ این کوه ناحق برسه … خدا همچین اجازه‌ای نداده… و این طور، اون پیرمرد موفق نشد اما کار من درست شد. هی! هی! هی … !

هایرو، پیشکار ده، با ریش کوتاه بزی و کلاه پوستی بزرگش، که آن را تا چشم‌هایش پایین کشیده بود، عصا به ‏دست وارد مشروب فروشی شد و با تعجب فریاد زد:‏

ـ وای دایی گِوو! تو اینجا چی  کار می‌کنی؟

ـ داشتم داستان هاکوپ مقدسو می‌گفتم، هایرو. بریز هاکو. پیالۀ هایرو رو پر کن، می‌خوریم به ‏سلامتی هاکوپ مقدس. هایرو، توی خواب دیدم … مزرعه‌ام سبز شد…‏ .

هایرو متوجۀ موضوع شد. پیاله‌اش را بدون حرف سرکشید و با لبخندی مشکوک، درحالی  که پیرمرد را نگاه ‏می‌کرد، گفت:‏

ـ دایی گِوو، مزرعۀ تو چند روز شخمه؟

سؤال بی‌رحمانه‌ای بود. او خوب می‌دانست که مزرعۀ گِوو نصف روزه شخم می‌شد. ضربه به اندازه‌ای ‏محسوس بود که پیرمرد به رغم مستی‌اش یکه خورد. بدنش را راست کرد و فریاد زد.‏

ـ پیشکار هایرو، مزرعه‌ام اندازۀ جیگرم بزرگه. صد روز شخمه.‏

آفتاب غروب نکرده بود که هاکوی مشروب  فروش حساب مشروب‌های خورده و نخوردۀ گِوو را ‏در دفترش یادداشت کرد و پیرمرد تلو تلو خوران به سوی خانه راه افتاد. در راه، رهگذرها می‌ایستادند و با تعجب گِوو را ‏نگاه می‌کردند. تا آن روز کسی او را مست ندیده بود. گِوو می‌رفت و با خودش حرف می‌زد:‏

ـ پیش هاکوپ مقدس نذر کردم…  ‏قِه  قو مرد… برای آرامش روحش خوردیم. خدا رحمتش ‏کنه… ها… ها… ها… جیگرم اندازۀ صد روز شخمه … پیشکار هایرو… ‏

‏ـ واه، واه! چه زود؟… پیرمرد، من به تو نرسیدم، تو به من رسیدی … پیرمرد، ها، ها،ها …‏

‏ بِنو بود که از خوان مرده بر می‌گشت. او هم مست بود و در دستش، یک ظرف پر از شراب داشت که محکم ‏آن را گرفته بود. ‏

ـ بالاخره مناسب‌ترین راهو پیدا کردی دایی گِوو… بخور… بخور… . مزرعه ارزن هر قدر هم که بلند باشه بلدرچین رو از چشم باز مخفی نمی  کنه. بخور… بخور… داستان گرگ و بره نه سر داره نه ته. بخور… ‏بخور…همیشه بخور… گرگ و بره، باز و بلدرچین، بودن یا نبودنشون فرقی نداره… اگه گندم نباشه ‏ارزن، اگه ارزن هم پیدا نشه سنگ که هست اما خوردن یادت نره …‏

گِوو ایستاده بود و اول با بی‌اعتنایی به او نگاه می‌کرد ولی مثل اینکه یواش یواش داشت معنی حرف‌های بِنو را ‏درک می  کرد. سرخ شد و با صدای بلند فریاد زد:‏

ـ حیوون نفهم پس مزرعه‌ام چی؟ پس کلاه مردونه‌ام چی؟

ـ مزرعۀ تو؟ ها… ها… ها … راستی چند روز شخمه؟

باز هم این سؤال موذیانه که همچون تیری به قلب پیرمرد فرو می‌رفت. پیرمرد با خشم فریاد زد: ‏

ـ اندازۀ جیگرم، اندازۀ جیگرم حیوون.‏

و مثل اینکه از ضرب تازیانه  ای به هوش آمده باشد بِنو را رها کرد و تلو تلو خوران به طرف منزل رفت.‏

دم در باز حالش سر جا آمد و با شادی گفت:‏

ـ زارتار جون … آواز بخون… آواز مزرعه‌ات رو بخون.‏

و بدون اینکه منتظر جواب دخترش باشد خودش با صدای بم خود شروع به خواندن کرد.‏

آلماست از تأثر خندید و در عین حال گریه کرد.‏

دوباره تابستان بود، تابستان سحرآمیز دشت آرارات، زمانی که اشعۀ خورشید از آسمان و خاک پربرکت سیاه از ‏پایین فضا را با طلا پر می‌کنند. گویی دشت‌ها در دریایی از طلا شناورند و فضا با اشعه  ای طلایی رنگ می‌گیرد.‏

تابستان طلایی دشت آرارات … . تابستان همانند کورۀ بزرگی است که در آن کار و زحمت ناله می‌کند و لبخند ‏می‌زند و در حالی  که شعله‌های خورشید را می‌بلعد می‌جوشد.‏‏ باز هنگام درو بود، دروی معجزه  آسای دشت آرارات …‏ .

از آسمان، همراه اشعۀ خورشید، آتش فرو می‌بارید و دروگران، غرق در عرق، در حالی  که در رگ‌هایشان به ‏جای خون آتش جریان داشت و پیشانی  شان به رنگ خاک درآمده بود با حرکات موزون خود داس‌ها را به ‏حرکت در می‌آوردند.‏

هوا بسیار گرم بود.

آواز صبحگاهی دروگران نزدیکی‌های ظهر به کلی خاموش یا به ناله تبدیل می‌شد یا جای خود را ‏به صدای جیرجیرک‌ها می‌داد که طنین یکنواخت و صدای خشکشان مانند تضرع کشتزارهایی به نظر می  رسید که در انتظار داس ‏دروگران بود. ‏

و صدها داس در دریای طلایی کشتزارها در حرکت بود. از زیر پای دروکنندگان بلدرچین‌های ترسوی ‏خاکستری با پرهای سنگینشان شتابان به سوی یونجه  زارها و صیفی  کاری‌های سر سبز به پرواز درمی  آمدند و دروگران ‏خوشه‌های درو شده را دسته  بندی می‌کردند. اولین ارابه‌ها با بار سنگین بسته‌های گندم از کوره راه‌های خاکی دشت‌ها گذشتند. گاو میش‌هایی که به ارابه‌ها بسته بودند از شدت گرما نفس نفس می‌زدند. در ‏دشت‌ها، هیجان زندگی به اوج خود رسیده بود و بوی گندم درو شده همه جا را پر کرده بود.‏

آن سال، اولین برداشت محصول مزرعۀ گِوو بود.‏

او صبح خیلی زود برخاست. مضطرب و در وضعی هراسان و غیرعادی بود.

صبح خیلی زود، خانواده به دنبال ‏الاغ به مزرعه شتافت.‏

مزرعۀکوچک گِوو از فاصلۀ بسیار دوری همچو گلستانی زیبا در دشت نمایان بود. مرکز آن را کشت گندم اشغال ‏کرده بود که از چهار طرف با ساقه‌های کلفت و برگ‌های پهن آبی رنگ کنجد احاطه شده بود و در میان آن، ‏به همان بلندی گل‌های آفتاب گردان با ناز و کرشمه از آغاز تابستان سرهای خود را با موهای بور به طرف ‏خورشید می‌گرداندند و تا غروب به اشعۀ زرین آن لبخند می‌زدند و شب‌ها، در مقابل باد می‌لرزیدند و انتظار ‏طلوع خورشید را می‌کشیدند. چند بوته خوش  بوی کنف و ذرت نیز به آنها پیوسته و این زنجیر گل را، که مزرعۀ ‏گِوو را در بر گرفته بود، تکمیل کرده بودند. ‏

‏ در کنار مزرعه، کومۀ کوچکی به چشم می‌خورد که سه دیوار کوتاه داشت و طرف چهارم آن باز بود و روی آن ‏با شاخ و برگ پوشیده شده بود و سایۀ مطبوعی داشت. در کنار کومه، دو نهال بید سبز شده بود که شاخه‌های ‏آویزان خود را تکان می‌دادند و در زیر آن، حوضچه‌ای بود، گودال کوچکی که در آن آب می‌ریختند تا برای آشامیدن صاف و خنک شود.‏

وسط مزرعه، مترسکی ایستاده بود که دست‌هایش را یک‌بند در مقابل باد تکان می‌داد و پرندگان را می‌راند.‏

گِوو، زنش و دخترش از آغاز بهار تا هنگام درو با تلاشی خستگی ناپذیر و کار پرمشقت این مزرعۀ زیبا را به ‏بار نشانده بودند که اینک انتظار داس را می‌کشید.‏

آن سال، گِوو غیر از محصول مزرعه‌اش درآمد دیگری نداشت.‏ خانوادۀ کوچک به مزرعه رسید. خورشید داشت طلوع می‌کرد.‏ گِوو داس را به دست گرفت، «خدایا به امید تو» گفت و شروع کرد به درو.‏

گِوو درو می‌کرد، دخترش خوشه‌ها را جمع و دسته می‌کرد و زنش آنها را می‌بست. تا ظهر درو کرد. ‏بعد ازظهر هم درو کرد. وقتی آفتاب به زحمت متمایل شده بود، کارشان تمام شد.‏

مزرعه بسیار کوچک بود …

هر سه با هم سه بار به دقت بسته‌ها را شمردند: درست 42 بسته شده بود …

گِوو سؤال ظالمانۀ هایرو و ‏بِنو را به خاطر آورد:‏ «چند روز شخمه؟».

به خاطر آورد و سعی کرد هر چه زودتر این فکر نامطلوب را از خاطر خود دور کند و زیر لب گفت:

ـ می‌دونم ‏کوچیکه ولی کشت منه، محصول منه.‏

خرمن  کوبی شروع شد. گِوو بسته‌های خوشه را پهن کرد و خرمن  کوب را به الاغش بست. زارتار روی آن ‏ایستاد و چوبی به دست گرفت. دو هفته تمام در میان سایر خرمن‌ها گِوو با خرمن کوچکش و با تنها خرمن  کوبش، بیش از همه سروصدا راه انداخته ‏بود. خرمن گِوو باعث تفریح و مزاح خرمن  کارهای دیگر شده بود.‏

بالاخره خرمن  کوبی تمام شد. باد خنکی برخاست. گِوو کاه‌ها را به باد داد و کپۀ کوچکی از گندم به دست ‏آمد.‏

پیشکار ارباب کیسه به دوش آمد و سهم ارباب را خواست. گِوو گندم را کیل کرد و در کیسۀ او ریخت و گفت: «مبارکه».‏

کپه به طور محسوسی تحلیل رفت.‏

بعد، متولی کلیسا آمد و سهم کلیسا را برد. بعد از آن، میراب آمد. پیشکار آمد. بعد، نگهبان ده آمد و هرکدام از ‏کپۀ گندم سهم خودشان را گرفتند و گِوو مرتباً تکرار می‌کرد: «مبارکه».‏

ولی این بار کپۀ گندم به اندازه‌ای کوچک شد که زنش نتوانست ناراحتی خود را پنهان کند و گفت :‏

ـ مرد حسابی، ته‌اش چیزی باقی نموند!

ـ خدا بزرگه زن. حالا صاحب مزرعه هستیم، اگه کلیسا و میراب و نگهبان سهم خودشونو نبرند از ‏گلومون پایین نمیره. حلال نمیشه …‏

این حرف‌ها را گِوو برای تسلای خاطر زنش گفت و باز به یاد سوال بیرحمانۀ هایرو و بِنو افتاد: «مزرعه‌ات چند روز شخمه؟» و اضافه کرد:‏

‏ـ‏ زن، آدم باید جیگرش بزرگ باشه ـ ولی در حقیقت او به سؤالی که روحش را می‌آزرد جواب می‌داد.‏

باز کپۀ گندم را مرتب کرد و می‌خواست کیسه‌های خود را پر کند که سرو کلۀ کشیش پیدا شد.‏

ـ سلام گِوو جون، مزرعه‌ات مبارک باشه. اومدم برای اولین محصولت دعا بخونم. ‏

‏ـ بخون، پدر جون، بخون، قربون دهنت.‏

کشیش نیز دعایش را خواند و دستیارش سهمیۀ کشیش را در کیسه ریخت و رفت. اکنون، گِوو در میان ‏دشت ایستاده بود و در مقابل، برای تمام زمستان به زحمت یک کیسه گندم باقی مانده بود …‏

در این موقع، هاکو کوتوله لبخند به لب ظاهر شد و آخرین کیسه را هم او نصف کرد.‏

آن شب آلماست کلی غرغر کرد:

ـ تمام سال را زحمت بکشیم و آخرش دست خالی بمونیم.‏

ـ غصه نخور زن. خدا بزرگه. مزرعه سرجاشه. به امید خدا سال دیگه محصول بهتر می  شه … ‏حالا صاحب مزرعه  ایم، بی زمین نمی‌میریم …‏ .

جمع‌آوری محصول به پایان رسید.‏ دوباره پاییز بود. درناهای مهاجر با نوایی محزون دسته دسته می‌گذشتند. دشت‌ها عریان شده بودند. مزرعه گِوو کاشته ‏نشده بود. او بذر نداشت. مترسک هنوز در مقابل بادهای سرد دست‌هایش را تکان می‌داد تا پرندگان را بپراند، ‏در حالی  که نه تخمی کاشته شده بود و نه پرنده‌ای وجود داشت.‏

پیشکار هایرو، درحالی  که کلاهش را تا گوش‌هایش پایین کشیده بود و عصایش را به زمین می‌کوبید، در ‏کوچه‌های ده راه افتاد و برای مالیات پاییز جار کشید. گِوو هم صاحب مزرعه بود و به او نیز مالیات تعلق ‏می‌گرفت.‏

مالیات پاییزی … ولی از کجا باید بدهد؟

در صحرا، مترسک فراموش شده نومیدانه دست‌هایش را تکان می‌داد. تمام دار و ندار خانه الاغ وامانده‌اش ‏بود.‏

پیشکار هایرو آمد و رفت و گِوو را به میدان ده بردند. کدخدا حرف‌های درشتی زد و تهدید کرد که چنانچه ‏بی‌درنگ مالیات دولت را نپردازد الاغش را حراج خواهد کرد.

زن گِوو ناراحت شد و نق زد:

ـ این مزرعه هم بلای جون ما شد.‏

گِوو در مقابل تمام شکایات زنش می‌گفت:‏

ـ زن‌ها فقط مویشان درازه، عقلشان به این چیزها قد نمی‌ده. ‏

پیشکار هایرو دوباره رفت و برگشت بالاخره الاغ گِوو را به میدان کشاندند.‏

زن و دختر گِوو گریه و زاری کردند و دنبال الاغشان راه افتادند که به میدان بروند ولی گِوو عصبانی شد و آنها ‏را به خانه برگرداند و خودش تنها به میدان رفت و در مقابل جمعیت ایستاد.

قرار شده بود برای پرداخت مالیات دولت الاغ را حراج کنند، الاغ محزون و بیچارۀ گِوو را. حیوان محزون‌تر از ‏همیشه ایستاده بود و گویی دربارۀ آیندۀ خود فکر می‌کرد. گِوو در کنار او ایستاده بود و نگاهش به سوی دشت‌های ‏دور دوخته شده بود. رنگ صورتش پریده بود و از حرکات ریشش معلوم بود که فک زیرینش دارد می  لرزد. ‏می‌خواست چیزی بگوید اما کلمه  ای از لبانش بیرون نمی  آمد.‏

ـ آی مردم! … آخه … .

کدخدا با درشتی حرفش را قطع کرد:‏

ـ دیگه آخه نداره… . اگه خدا هم از آسمون پایین بیاد نمی‌تونی از مالیات دولت معاف بشی. اگه نمی‌تونی ‏بپردازی از مزرعه‌ات دست بکش. هرکی می‌کاره مالیاتش را هم می‌ده ولی اگه می‌خوای ‏مزرعه داشته باشی، بگذار حیوون را حراج کنیم تا آبروت حفظ بشه. خودت می‌دونی یا الاغ یا ‏مزرعه.

سکوت بر قرار شد.‏ حرکات ریش گِوو شدیدتر شد. او لب‌هایش را به هم می‌فشرد تا فریاد نکشد. ‏‏

«یا الاغ یا مزرعه»، این کلمات وحشتناک در گوشش طنین می‌انداخت و بعد مانند طوفان با ‏صدای مبهم و درهمی در جمجمه‌اش منعکس می‌شد. ‏

‏ سکوت سنگین ادامه داشت.‏

تمام نگاه‌ها به پیرمرد لرزان و رنگ پریده دوخته شده بود که لجوجانه ساکت بود و به هیچ کس نمی‌نگریست ‏گویی در دنیای دیگری بود.‏

کدخدا سکوت را شکست.‏

ـ آی مردم! از بین شما کی حاضره مالیات گِوو را بده و مزرعه‌اش رو بگیره.‏

یکی از میان جمعیت صدا زد. ‏

ـ من.‏

همه به طرف او برگشتند.‏ هاکو کوتوله بود.‏

صدای دیگری شنیده شد:

ـ من هم حاضرم. ‏

ساکو سبیلو بود.‏

گِوو باز هم خاموش بود، گویی صدا را نشنیده بود.‏ هنوز در گوش‌هایش همان کلمات صدا می‌کرد: «یا مزرعه، یا الاغ».‏

الاغ، این حیوان خوش قلب و زحمتکش، رفیق زندگی  اش بود، شریک غم و شادی  اش ولی از طرف دیگر، ‏مزرعه با آفتاب گردان‌هایش، کنف خوش  بویش، زارتار با آوازهایش و بالاخره زحمت و عرق جبین خودش، ‏آبرویش بود.

انتخاب وحشتناکی بود.‏

بغض گلویش را می‌فشرد و او از گریه خودداری می‌کرد. تصمیم گرفته بود در مقابل این جماعت بی‌رحم ‏گریه نکند، در مقابل این مردمی که با نگاه‌های تمسخرآمیز و متبسم از هر طرف او را می‌پاییدند.‏

ـ آهای مردم! … آهای مردم! …‏ .

می  خواست بگوید «آی مردم! آخر شما هم مسیحی هستید و خدایی دارید نگاه کنید من آدم پیر فقیری ‏هستم. با زحمت زیاد مزرعه  ای برای خودم دست و پا کردم که در پیری کمکی باشد برای من و تسلی خاطر ‏فرزندم. یکی از شما کمکم کنید، این مالیات را بدهید، بعداً پس می‌دم. چرا می‌خواهید منو از مزرعه‌ام بیرون ‏کنید، یا این تنها کمکم رو از دستم بگیرید؟».‏

او می  خواست تمام این حرف‌ها را بگوید ولی باز ریشش به شدت لرزید و صدایش خفه شد.پیرمرد به زحمت ‏توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و حرف‌های التماس آمیز خود را زیر دندان خرد کرد. او حاضر نشد از ‏دهقان‌های بی‌رحم خواهشی کند.‏

کاسۀ صبر کدخدا لبریز شد و درحالی  که ترکه پوستی را تکان می داد فریاد زد: ‏

ـ چیه مثل بز سرتو می‌جنبونی؟ همین الآن پوستتو می‌کنم. تو رعیتی، می‌فهمی؟ تو را چه به ‏مزرعه داشتن، ای  ‏قِه  قوی احمق! از مزرعه دست بکش، الاغتو بردار و گورتو گم کن.‏

اهانت غیرقابل تحمل بود.‏ ‏

« ‏قِه  قو…  ‏قِه  قوی احمق»، آن هم در مقابل این همه آدم. پس،  ‏قِه  قو هنوز نمرده بود.تمام اینها، مزرعه، ‏محصول، آبرو وهم و خیال ظالمانه‌ای بود که مانند مه صبحگاهی ناپدید می‌شد. گویی، با آهن گداخته قلب ‏گِوو را سوزاندند. می‌خواست فریاد بزند. می‌خواست حرف‌های وحشتناک محکوم کننده‌ای بگوید. می‌خواست ‏تمام ده را به آتش بکشد، گردن کدخدا را بشکند و این مردم بی رحم را مثل خوشه انگوری زیر پا له کند. ‏دلش می‌خواست… ولی قادر نبود.‏ لحظه‌ای در حالی  که ایستاده بود تاب خورد، سرش به روی سینه خم شد و به همان حال ساکت ماند.‏

جمعیت نگاه می  کرد و منتظر بود.‏

ناگهان پیرمرد با حرکتی سر سفیدش را راست کرد و با تمام قامت بلندش راست ایستاد. چشم‌هایش با روشنی ‏غیرقابل وصفی درخشید و با صدای مهیبی فریاد زد:‏

‏ـ کدخدا، من مرد فقیری هستم، رعیتم، بله می‌دونم. خیلی فقیرم ولی کدخدا تا به حال نون تورو نخوردم ‏و خانۀ هیچ کس رو خراب نکردم. عمله هستم و فقیرم ولی همیشه نون کار خودمو خوردم. کار کردم و ‏نون حلال خوردم… . صاحب مزرعه هستم. با عرق جبینم اونو آب دادم و تمام روح و قلبمو اونجا ‏گذاشتم. کدخدا، می‌فهمی؟ قلبمو، قلبمو گذاشتم … الاغ مال شما. بفروشیدش کدخدا، مال تو، الاغ ‏رو بفروش مزرعه رو نمی‌دم، نمی‌دم.

 بعد، رو به الاغ کرد و گفت:

‏ـ برو حیوون. تو رو هم فدای مزرعه می‌کنم … . برو، برو…‏ .

گِوو این را گفت و از الاغ و مردمی که ایستاده بودند روبرگرداند و با گام‌های شتاب‌زده دور شد.

‏سکوت برقرار شد. مردم اول یکه خوردند ولی بعد ناگهان خنده  ای احمقانه سر دادند.‏

گِوو برگشت و درحالی  که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد به آنها نگاه کرد و گفت:‏

ـ ای بت  پرست‌ها! … خدا نشناس‌ها! …‏ .

الاغ گِوو را فروختند.‏

آن شب پیرمرد مدت درازی زن گریانش را تسلا می‌داد و برایش آیندۀ مزرعه را با دورنماهای زیبا و امید ‏بخش ترسیم می‌کرد. او می‌گفت که بهار آینده پنبه خواهند کاشت و تمام مخارج آنها از آن تأمین خواهد ‏شد.‏

صدایی در گوشش زمزمه می‌کرد: «چند روز شخمه؟».‏

زن و دختر گِوو خوابیدند. پیرمرد مدت درازی بیدار بود. در مقابل خود، تصویر الاغ کوچک و محزونش را ‏می‌دید. در ده، آمد و رفت تمام شد. سروصداها خوابید. پاسی از شب گذشته بود. گِوو به آرامی از رختخواب ‏بیرون خزید و به طرف آغل الاغش رفت. سر پیرمرد از درد خم شد و به تلخی گریست.‏

‏ او مدتی دراز گریست. اشک از چشم‌هایش سرازیر می‌شد و ریشش را تر می‌کرد. سر پیرمرد و سینه‌اش در ‏مقابل آغل بی صاحب ماندۀ الاغش نومیدانه می‌لرزید.‏

ـ خدایا!. خدایا! یا همۀ چیزها را تو این دنیای خراب شده به دل واگذار کن یا دلمونو بگیر تا دیگه زاری نکنه!‏

از بیرون صدای بِنو شنیده شد که می‌گفت:‏

ـ عاقبت دنیا پوچه. پایۀ اونو کج کار گذاشتن… انسان باشه یا نباشه فرقی نمی‌کنه!‏

گِوو نمی‌شنید و در حالی  که قلبش گرفته بود گریه می‌کرد. فقط تاریکی شب شاهد گریۀ ‏پیرمردی بود که همیشه می‌خندید.‏

پی‌نوشت‌ها:

1- به آوازی که روستاییان در هنگام کار با گاوآهن می  خوانند «هوروول» می  گویند.       

2-کنایه از مرد و رئیس خانواده.      

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72
سال نوزدهم | تابستان 1394 | 236 صفحه
در این شماره می خوانید:

گزارش لایه برداری و مطالعه نقش های دیواری کلیسای تاریخی هفتوان سلماس

نویسنده: هومن بخشایی / بهروز خان محمدی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 شهرستان سلماس، از شهرهای به نسبت پر جمعیت آذربایجان غربی، ‏در شمال ارومیه و جنوب خوی قرار گرفته...

نگاهی به کلیسای تاریخی صلیب مقدس روستای مهلذان خوی

نویسنده: بهروز خان محمدی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 خوی از شهرهای بزرگ استان آذربایجان غربی است که از شمال به ‏شهرستان چالدران و چایپاره، از جنوب به شهرستان سلماس،...

آرامگاه پادشاهان اشکانی ارمنستان

نویسنده: شاهن هوسپیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 اشکانیان پس از به قدرت رسیدن در ایران، در قرن سوم پیش از میلاد، سیاست سلوکیان را در قبال ارمنستان ادامه دادند،...

سیری بر کتاب سوق و اسکان ارمنیان در اسناد عثمانی

نویسنده: مسعود عرفانیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 در یکصدمین سال یکی از بزرگ  ترین جنایت  های تاریخی علیه بشریت، یعنی کشتار بی  رحمانۀ ارمنیان به دست ترکان عثمانی،...

نقـد و بررسـی کتــاب دو شاهکار ادبیات جهان: رومئو و ژولیتِ ویلیام شکسپیر و لیلی و مجنونِ نظامی گنجوی، اثر علی اصغر حکمت

نویسنده : دکتر طهمورث ساجدی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 چاپ جدیدی که از یکی از آثار قدیمی علی اصغر حکمت (1271ـ 1358ش) [2] ارائه شده غنیمتی است برای اهل ادب و نیز به...

بعد از آن مردادگران

نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 مقدمه حوادث گاه با جزئیات در ذهن کودکان ثبت می  شوند آن چنان  که از گذر زمان هیچ آسیب نمی بینند. ‏در...

دربارۀ داستان مزرعۀ قِه قو

نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 مقدمه نویسندۀ بزرگ ارمنی، آودیس آهارونیان،[2] از چهره های سرشناسی است که در مقطعی حساس از تاریخ ‏سیاسی،...

تبیین جایگاه میناس،نقاش ارمنی،در تاریخ نقاشی ایران

نویسنده:  دکتر مهدی علی اکبرزاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 اشاره ‏ نقش و تأثیر تاریخی ارمنیان به عنوان یکی از اقوام تأثیرگذار در فرهنگ و هنر ایران در هر تحقیقی...

جانشینی نمادها در گسترۀ زمان: تبـرک انگـور در نـزد ارمنیـان

نویسنده: دکتر امیلیا نرسیسیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 اشاره این مقاله با استفاده از دو بعد جانشینی و همنشینی، از مهم‌ترین ابزارهای تحلیل متن در نشانه‌شناسی ساخت ...

معرفی و تحلیل گورستان های ارمنیان شهرستان خمین

نویسنده: دکتر علی نوراللهی / غلام شیرزاد فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 72 « مزار انسان، پیش از آنكه گویای مرگ انسان باشد، نشانۀ زندگی انسان استزیرا كه مرگ میوۀ زندگی، بخشی...