کلیسای سورپ گیراگوس بعد از 1915م به مخروبه ای تبدیل شد. تنها چند سال پیش شهرداری محل آن را بازسازی کرد. شهردار اینچنین اظهار داشت: «اجداد ما مرتکب اشتباهاتی شدند ولی نوادگان آنها آن اشتباهات را تکرار نخواهند کرد». مترجم این ترجمه را به یاد و خاطرۀ هراند دینک تقدیم می کند. الف: رستاخیز وقتی می کوشم پدربزرگم را به یاد آورم سایه روشن های طرحی مدادی، که بر دیوار خانۀ والدینم آویخته بود، پیش چشمم می آید. این طرح قدیمی ترین تصویر پدربزرگ بود که در خانوادۀ ما وجود داشت. در آن تصویر، پدربزرگ به نظر سی ساله می رسید و با چهره ای جدی از آن بالا به پایین خیره شده بود، سبیل هایش را حسابی تاب داده و مرتب کرده بود، با یقۀ بلند آهارخورده و به کراواتش سنجاق کراوات زده بود. باوقار و متین، اندکی عصاقورت داده و باابهت و پرصلابت بود. فرصت دیدارش هرگز نصیب من نشد. من در 1970م، در لانگ آیلند ایالات متحده، به دنیا آمدم و او در 1880م، در امپراتوری عثمانی، نزدیک رودخانۀ فرات. او در 1959م، همان سالی که نخستین فضاپیما به کرۀ ماه رفت و فیدل کاسترو در کوبا به قدرت رسید و فیلیپ روت داستان خداحافظ کلمبوس را منتشر کرد، درگذشت. البته، شک دارم که پدربزرگ از هیچ یک از این وقایع مطلع بوده باشد. او فقط محرومیت، قتل عام و قحطی و گرسنگی و فقر و آوارگی را می شناخت و این را که چگونه بتواند از این بلایا جان به در برد و حتی، در چنان اوضاعی تاب آورد و زنده بماند. پدربزرگم بخش عمدۀ زندگی خود را در دیاربکر گذرانده بود، شهری در جنوب شرقی ترکیه که ارگ نظامی بوده. دیوارهایی کهن و با شکوه، ساخته شده از سنگ های سخت و سیاه آتشفشانی، شهر را در بر می گرفت. بنای این دیوارها را رومی ها گذاردند و بعدها عرب ها و عثمانی ها هم کار آنان را پی گرفتند و بر آن افزودند. در 1915م، عثمانی ها این شهر و مناطق اطراف آن و بیشتر بخش های ترکیۀ امروز را در کارزاری از کشتار جمعی و اخراج و تخلیۀ اجباری به میدان کشت و کشتاری بدل کردند که امروزه از آن با عنوان نژادکشی ارمنیان یاد می شود. هدف این عملیات پاک سازی ارمنیان از سرزمین های تحت حاکمیت امپراتوری عثمانی بود که تا اندازۀ زیادی هم با موفقیت صورت گرفت. به زعم ترک ها، ارمنیان «بیماری کشنده ای [ بودند] که تنها راه علاج آن اقداماتی عاجل و بی رحمانه» بود. عثمانی ها بیش از یک میلیون تن را به هلاکت رساندند اما به هر حال پدر بزرگم در میان کشته شدگان نبود. او خانوادۀ خود را از مهلکه به دربرد و تا سال های سال پس از آن هم، که شاهد ایذا و آزارهایی خفیف تر بود، در شهر ماند. عاملان قتل عام مورد عتاب و خطاب که قرار نگرفتند هیچ، بسیاری از آنها به بنای جمهوری نوپای ترکیه، که در 1923م تشکیل شد، یاری رساندند. در این سال ها، شاید آن خشونت اولیه فروکش کرده بود اما افکار و عقایدی که به آن حد از خشونت رسیده و به آن دامن زده بود همچنان پابرجا بود. عصمت اینونو، رئیس جمهور ترکیه از 1938 ـ 1950م، جایی گفته است: « وظیفۀ ما در ترکیه این است که از غیرترک ها به هر صورت ممکن ترک بسازیم. ما باید همۀ عناصری را که مخالف ترک ها و ترک بودن اند از ریشه برکنیم و دور بیندازیم». دولت ترکیه ارمنیان را از تاریخش برکند و حذف کرد. در ویرانه های شهر آنی، شهر ارمنی نشین کهنی در نزدیکی مرزهای شمال شرقی ترکیه، هیچ نشانی از اینکه چه کسانی آن شهر را ساخته و روزگاری در آن ساکن بودند بر جا نمانده است. در استانبول، از طراح کاخ دلمه باغچه، که روزگاری سلطان در آن منزل داشت، هیچ یادی بر جا نمانده است. نام این سیاست پاک سازی را «ترکی سازی»[3] گذاشتند و تا به آنجا پیش رفتند که حتی از تغییر نام مکان ها هم نگذشتند. محل تولد پدربزرگم، که از روزگار تیمور گورکانی جاباقچور (آب های پراکنده) خوانده می شد، به بینگُل (هزارچشمه) تغییر یافت و با تصویب یک قانون در 1934م نام خانوادگی او هم از خاچاطوریان (صلیب داد) به اُز آکدِمیر (آهن سفید ناب) تغییر یافت. دیاربکر بزرگ شهری زخم دیده شد که بیشتر اقلیت های آن ـ مسیحیان، یهودیان، ایزدیان ـ ناپدید شده بودند.پدربزرگم تا 1952م نیز دوام آورد و آنجا ماند. پدرم، که دوازدهمین فرزند او بود، در دیاربکر به دنیا آمد و همان جا هم بزرگ شد. من هم با داستان هایی بزرگ شدم که پدرم از آن شهر برای ما تعریف می کرد. در مهمانی ها، پدرم، بعد از نوشیدن چند فنجان قهوه یا چند استکان راکی، داستان های خود را از آن شهر در هاله ای از افسانه و اسطوره می پیچید و طوری از آن شهر آناتولیایی برای ما حرف می زد که گویی گابریل گارسیا مارکز نشسته و دارد داستان های ماکاندو را تعریف می کند. مردم شهر پدرم هم اسم های غریبی داشتند: حاجی ماما، دلی ولی، آپله پوپو و نظایر اینها. اما پدربزرگ غایب بزرگ و اسرارآمیز داستان های پدرم بود و طرز زنده ماندن او همچنان در هاله ای از راز پیچیده. دولت ترکیه نزدیک به یک سده اتهام قتل عام ارمنیان را نمی پذیرفت. تا همین اواخر سر و کار کسانی که حرفی دربارۀ قتل عام ارمنیان می زدند به دادگاه و دادسرا می افتاد. از این رو، هر گونه تحقیق و تفحص در این باب سخت دشوار و بل مهلک بود. اما چند سال پیش اتفاقی غریب روی داد. دیاربکر دیگر نمی خواست از سیاست دولت ترکیه تبعیت کند و مردمش اعلام داشتند که می خواهند، بار دیگر، همچون گذشته، شهرشان محل زندگی مشترک افراد مختلف باشد. اصلی ترین جزء این گرایش جدید بازسازی کلیسایی بود که زمانی گذر همۀ ارمنیان ساکن شهر، از جمله پدر بزرگم، به آن افتاده بود. کلیسای قدیسین سیراکوز و جولیتا، که نامش را از نام کودک شهیدی در صدر مسیحیت و مادر او برگرفته، بنایی عریض و پرصلابت، ساخته شده از سنگ های آتشفشانی تراش خورده، واقع در مرکز قدیمی دیاربکر است. نام کودک به زبان ایتالیایی سن کوییریچو و به زبان ارمنی سورپ گیراگوس است. این کلیسا بزرگ ترین کلیسای ارمنیان در خاورمیانه است و در سدۀ نوزدهم میلادی، با طرحی بسیار ساده و بی پیرایه بنا شد. بنای اصلی کلیسای جامع متشکل است از صحن اصلی با هفت محراب، سقف چوبی صاف که بر شانزده ستون ساخته شده از تخته سنگ های یک تکه قرار گرفته است و نیز ردیفی از طاق هایی با خمیدگی ملایم. بنای کلیسا، که از دوره های ویرانی بسیاری گذر کرده، در 1880م سوخت و خاکستر شد و بعدها بازسازی شد. در 1913م، آذرخش به برج ناقوس کلیسا برخورد و آن را ویران کرد. به جای برج ناقوس منار مخروطی شبه گوتیکی ساخته شد. ساعت گران بهای هشت وجهی ای در این منار جای داده و ناقوس آن در استانبول ساخته شده بود. بنابر یک روایت این برج، چون بلندتر از دیگر مناره های شهر بود، در 28 م مه 1915م، طی قتل عام ارمنیان، به توپ بسته شد. البته، این یکی از روایت هاست. می توانم روایتی را هم بازگو کنم که در خانوادۀ ما دهان به دهان گشته است و به نظر واقعی تر می رسد: روزی معمار برج ناقوس با همۀ ابزار کار و دیگر اشیای قیمتی ای که داشت به در منزل پدر بزرگم می رود و به او می گوید قصد فرار دارد و از او می خواهد که ابزار و اشیای قیمتی او را به امانت نزد خود نگاه دارد. چند روز بعد از آن یکی از بناهای برج با گله و شکوۀ بسیار نزد پدر بزرگ می رود و به او می گوید مقامات شهر به او دستور داده اند برج را خراب کند تا آنان بتوانند سنگ های تراش خوردۀ برج را به کار دیگری زنند یا آنها را بفروشند. پس از قتل عام، کلیسا و عدۀ قلیلی از ارمنیان دیاربکر، که از قتل عام جان سالم به در برده و بازمانده بودند، در هزارتوی ویرانه های بر جا مانده اسیر و گرفتار شدند و با هم رو به نیستی و نابودی گذاردند. تا مدتی کلیسای سورپ گیراگوس به انبار یک بانک دولتی و انبار موقت آذوقه و مواد غذایی مورد نیاز ارتش تبدیل شد. پدرم، که در آن زمان پسر بچه ای بیش نبود، سربازانی را به یاد می آورد که برای غوطه خوردن در بشکه های حاوی مواد از بین برندۀ شپش و ساس به صف می شدند. همان وقت ها بود که پدربزرگم از آنجا مهاجرت کرد. تعداد خدمۀ کلیسا آن قدر بود که در قاب یک عکس می گنجیدند، عکسی که عمه ام با دقت تمام آن را در آلبوم عکس های خود نگاه داشته است. واضح است که کلیسای جامع بزرگ بی استفاده ماند و ارمنیان حالا برای نیایش در نمازخانه ای کوچک گرد هم میآمدند که پدربزرگم هم در جمع کردن پول برای ساختن آن شرکت کرده بود. اما گنجایش همین نمازخانۀ کوچک هم بیش از تعداد نیایش کنندگان در آن بود. ارمنیان به هجرت خود ادامه دادند. در 1985م، کلیسا دیگر کشیش نداشت. پدر آرسن ناگهان غیبش زد و دیگر از گذرگاه های تنگ سنگی شهر نمی گذشت که پسربچه های کرد پشت سرش دم بگیرند: «کشیش، کشیش، پر از شپش». هشت سال پس از آن، برف های بر جا مانده روی سقف کلیسا آن قدر سنگین شد که کل سقف را پایین آورد و سرانجام، در آنجا هیچ کس نماند جز پیرمردی خُل وضع به نام آندرانیک زُر، نگهبان ویرانه ها، که به بازدیدکنندگان می گفت: « همگان رفتند و به خاک پیوستند. تنها من ماندم و من». حدود پانزده سال پیش، خواهرم برای دیدن باقی ماندۀ ویرانه های کلیسای سورپ گیراگوس به دیاربکر رفت. در آنجا، به پیرمردی ژولیده و شندره برخورد که بر تخته سنگی نشسته بود. او را عمو آنتو صدا می زدند. پیراهنی پاره بر تن داشت و ژاکت خود را در پیژامه اش چپانده بود. خواهرم از دوستی کمک گرفت و به ترکی سؤالاتی از او پرسید اما او صمٌ بُکم همان جا نشسته و چشمان بی فروغ خود را به ناکجاها دوخته بود. عصر همان روز خواهرم باز به آنجا رفت و این بار با عمو آنتو به زبان ارمنی حرف زد. عمو آنتو، گویی از خواب پریده باشد، ذوق زده، گفت: تو کی هستی؟ از کجا آمده ای؟ ما مدت هاست که کشیش نداریم. تو دعای «ای پدرِ ما» را بلدی؟ خواهرم دعا را خواند و عمو آنتو گریست. بعد، عمو آنتو از خواهرم خواست تا همراه او برود. او را به سرپناهی در پشت ویرانه های بازمانده از کلیسا برد. اطاقی در هم ریخته که یک لامپ روشنایی آن بود. میان خرت و پرت هایش را که می گشت به خواهرم گفت: «سال ها منتظر تو بودم که بیایی و امانتی را که از آن نگهداری می کردم به تو بدهم». انجیلی را که جلدش پاره شده بود از میان اسباب های خود بیرون کشید. آن را به خواهرم داد و گفت کتاب را به جایی امن ببر. او با اضطراب و احتیاط گفت که اگر آنها کتاب را پیدا کنند چه بلاها که بر سر ما و کتاب نخواهند آورد. البته، خواهرم کتاب را با خودش آورد و از آن در خانه اش نگهداری کرد. چندی بعد، من هم به دیاربکر رفتم و دنبال عمو آنتو گشتم اما کسانی که در اطراف کلیسای سورپ گیراگوس بودند گفتند که او را به بیمارستان برده اند. بعد، فهمیدم او همان جا بر تخت بیمارستان جان داده است. پسربچه های کرد در محوطۀ کلیسا فوتبال بازی می کردند. توپشان بر فراز کلیسای ویران شده در پرواز بود و سایه های ستون ها و طاقی هایی را می شکافت که حالا دیگر فقط سقف آسمان را نگاه می داشتند. شش هفت سال پیش بود که اخبار تغییر حال و هوا و فضای شهر آرام آرام پراکنده شد. در این میان، سخن از بازسازی و مرمت کلیسای سورپ گیراگوس و تبدیل آن به کلیسایی آباد هم بود. گرچه دیگر ارمنی ای در شهر نمانده که به آنجا رود و دست به دعا و نیایش بردارد. کمی بعد، خبری در هفته نامۀ ارمنیان (که از وقتی به یاد دارم به در منزل والدینم می آید) تأیید کرد که آن حرف ها صحت داشته است و افزوده بود که «درهای کلیسای سورپ گیراگوس به روی مؤمنان گشوده خواهد شد» و «همچون همیشه پایگاهی خواهد شد برای مبارزه با سرکوبگران آزادی در ترکیه». صدها نفر برای کمک به بازسازی کلیسا آمدند. بسیاری از آنان از استانبول یا از کشورهای دیگر با هواپیما خود را به دیاربکر رساندند. عثمان بایدمیر، شهردار دیاربکر، خطاب به بازدیدکنندگان ارمنی گفت:«شما میهمان ما نیستید. ما میهمان شما هستیم». عبدالله دمیرباش، شهردار محوطۀ قدیمی شهر، جایی که خانوادۀ من هم پیش از جلای وطن در آنجا ساکن بودند، پا فراتر گذاشت و تابوشکنی کرد و از قتل عام یاد کرد. او گفت:«نیاکان ما تحت تأثیر و تحریک دیگران تن به اشتباه دادند و راه خطا رفتند اما ما، نوادگان ایشان، اشتباه آنان را تکرار نخواهیم کرد». همه روزه صدها تن، با انگیزه های مختلف، از گوشه کنار جهان شروع کردند به آمدن به سورپ گیراگوس، برای کنجکاوی، کفاره دادن، یادکرد گذشتگان و مواجهه با هویت ارمنی دیرینه شان. بعضی می آمدند تا تکه های ناپیدا و گم شدۀ تاریخچۀ خانوداه های خود را بیابند و به هم پیوند زنند، داستان های فراموش شدۀ بقا و ماندگاری و جان به در بردن از قتل عام. من هم در آوریل گذشته چمدانم را بستم و انجیل قدیمی را هم برداشتم و راهی دیاربکر شدم، تا اگر بتوانم هم رمزهای چگونگی جان به در بردن پدربزرگم از قتل عام را بگشایم و هم اینکه ببینم کلیسا چه طور بازسازی شده و شهر چه طور این گونه، ناگهانی، تغییر کرده و چگونه برای صد سال تضاد تاریخی ظاهراً راه حلی پیدا شده است. دیوارهای سربه آسمان کشیدۀ دیاربکر از دور دیده می شود اما شهر قدیمی داخل دیوارها فرورفته و تک افتاده است. پدرم می گفت در زمان بچگی او دیوارها ویران شده و لانۀ مار و مور و عقرب بودند و او هیچ دلش نمی خواست که گذرش به آنجا بیفتد. حالا، دیوارهای شهر هم، مثل کلیسا، در حال بازسازی اند. پارک های جدید از دل استحکامات نظامی قدیم سر بر آورده اند تا مردم آزادانه در آنها گردش کنند. ساختمان های تاریخی در همه جای شهر قدیمی بازسازی شده اند. نوسازی شهری با تغییرات اجتماعی و سیاسی عمیق تر همراه بوده است. دیاربکر بیش از ده سال تحت «قوانین شدید امنیتی» بود، تنش های قومی زیاد بود و ترس های عمو آنتو را ـ در مورد اینکه اگر آنها بیایند چه ها که نخواهند کرد ـ هنوز هم می شد لمس کرد. این روزها اگر یک غریبه یا یک مغازه دار یا کسی که نشانی جایی را که می خواهید بروید به شما می گوید، پی برده که شما ارمنی هستید و اجدادتان اهل دیاربکر بوده اند شما را با زور و خواهش به منزل خود خواهد برد و با چایی تازه دم مقدمتان را گرامی خواهد داشت و طوری رفتار خواهد کرد که گویی یکی از اعضای خانوادۀ خود را که سال ها از او بی خبر بوده باز یافته و شما ملقب به لقب افتخاری همشهری می شوید. هنگامی که با عبدالله دمیرباش، شهردار بخش قدیمی شهر، دیدار کردم تازه دور دوم شهرداری خود را به پایان رسانده بود و مشغول دید و بازدیدهای سیاسی اش بود. دمیرباش کرد است و خیلی زود معلوم شد که ماجرای بازسازی سورپ گیراگوس بخشی جداناشدنی از داستان های در هم تنیده و چندین لایۀ بیش از یک سده خشونت های سیاسی است که کردها و ارمنیان و ترک ها را به یکدیگر وابسته کرده است. مهمان نوازی و خوش برخوردی شهردار و تمایل او به مخالفت با تعصب ها دربارۀ نژادکشی از بسیاری جهات بر آمده از روایت کردی ماجرا بود. در 1915 در دیاربکر، کردها در زمرۀ قتل عام کنندگان بودند. برخی از اعضای قبایل برجستۀ کرد در طرح نقشۀ قتل عام به عاملان دولت عثمانی کمک کردند و در عوض با به دست آوردن غنائم به مال و منالی رسیدند. در روستاهای اطراف، هم رؤسای ایلات کرد با قساوت و سنگ دلی تمام دست به قتل و غارت می زدند. اما دیری نگذشت که مصطفی کمال آتاترک جمهوری نوین ترکیه را پی افکند و کردها هم مشمول فرایند ترک سازی شدند و دولت سر به نابود کردن فرهنگ آنان گذاشت. طنز ماجرا از دید ناظران بیرونی پنهان نماند. در 1927م، سفیر بریتانیا در آنکارا چنین نوشت:« این یکی از آن بازی های فریبکارانۀ تقدیر است که کردها، که عاملان اصلی بیرون راندن ارمنیان بودند، تنها دوازده سال بعد به همان مصیبتی گرفتار آیند که خود بر سر ارمنیان آوردند». سر انجام، نگاهی وارونه و بیمارگونه به کردها در آنکارا رواج یافت، نگاهی که وجود کردها را به منزلۀ قومیتی مجزا نفی می کرد و هم زمان، عقیده بر این بود که آنان همواره غیر ترک محسوب خواهند شد مگر آنکه از هر آنچه آنان را متمایز می سازد تبری جویند. دولت کردها را «ترکان کوهی»، نوعی از دهقانان ترک، می خواند. در واکنش، جنبش مسلحانۀ ملی گرایی به رهبری حزب کارگران ترکیه پ. ک. ک. اوج گرفت. سپس، در منطقه «مقررات اضطراری» برقرار شد. کارگزاران حکومت دهکده ها و روستاهای منطقه را پاک سازی و نیست و نابود کردند. اعدام های بدون محاکمه رواج یافت و زندان دیاربکر به شکنجه گاه و محل ناپدید شدن زندانیان شهرت یافت. یکی از سیاست مداران کرد در خاطرات خود از آنجا می گوید: « مرا برهنه و از دست ها به سقف آویزان و جریان برق را به اسافل اعضایم متصل می کردند. وقتی جریان برق وصل می شد همۀ تنم به لرزه می افتاد. نام این شکنجه را هواپیما بازی گذاشته بودند.» کردها از اطراف و اکناف به دیاربکر گریختند و دیاربکر شهری کردنشین شد. با گذشت زمان کردهای دیاربکر متوجه شدند که نقش آنان در قتل عام ارمنیان نوعی گناه اولیه در تاریخ سیاسی معاصرشان بوده که تا ابد دامن گیر آنان خواهد بود. دمیرباش به من گفت:«به خاطر دارم روزی یک نفر کرد به کشیشی ارمنی که در اینجا زندگی می کرد ناسزا گفت. کشیش به او گفت: ,فراموش مکن، ما برای صبحانه شان بودیم و شما را هم برای ناهار خواهند خورد،. حرف او به نظرم خیلی مهم بود». عبدالله دمیرباش مردی است تنومند با لبخندی همیشگی بر لب. در 1966م، در دهکده ای کردی به نام سیسه به دنیا آمده است. خانواده اش وقتی به دیاربکر آمدند او تنها فرزندشان بوده. می گفت: « اول که رفتم مدرسه بلد نبودم ترکی حرف بزنم. خانم معلم از من سؤالی کرد. من هم نفهمیدم چه می گوید. بعد تنها چیزی که یادم هست این است که او دو گوشم را گرفته بود و سرم را می کوبید به دیوار. من هم یک هفته نرفتم مدرسه». او به مدرسۀ ابتدایی سلیمان نظیف می رفت که به نام یکی از ادبا و رجال عثمانی نام گذاری شده بود. سی سال پیش از آن پدرم هم به همان مدرسه می رفت. به یاد دارم که پدرم هم داستان هایی مشابه از رفتارهای خشونت آمیز تعریف می کرد؛ مثل، «کافر کافر» گفتن هایی که از 1915م به یادگار مانده بود. پدرم نتوانست آن وضع را تحمل کند و ترک تحصیل کرد. پدر بزرگم در ازای کیسه های برنج برای او دیپلم خرید. واکنش عبدالله دمیرباش به اهانت ها متفاوت بود: تحت تأثیر اندیشه های سقراط معلمی فلسفه را پیشه کرد. بین سال های 1983 ـ 1991م به کار بردن زبان کردی غیرقانونی بود اما او و همسرش نام بِرفین ـ نام کردی گُلی زرد رنگ ـ را بر دخترشان گذاشتند، تصمیمی که بلافاصله موجب تعقیب کیفری آنان شد. دعوای حقوقی به دادگاه عالی ترکیه کشید و هنگامی که دمیرباش برندۀ دعوا شد دخترش یک ساله شده بود. در شغل معلمی اش هم به شیوه های گوناگون و در مواقع مختلف در کارهای اداری خود با صورت های نرم تر و پنهان تری از دیوان سالاری ای که هدفش ترک سازی بود مواجه می شد و هر بار مجبور بود به انواع اقدامات حقوقی دست زند. دولت دمیرباش را از این مدرسه به آن مدرسه می فرستاد. در 2001م، او را به سیواس فرستادند که شهری در دست محافظه کاران بود. او در آنجا مطلبی نوشت و منتشر ساخت که در آن نوشته بود همۀ آحاد کشور ترکیه حق دارند که به زبان مادری خود آموزش بینند. او اخراج شد. تهیدست به دیاربکر بازگشت و در آنجا به رهبری اتحادیۀ معلمان برگزیده شد. از آنجا بود که پا به عرصۀ سیاست گذاشت و در 2004م، شهردار بخش قدیمی دیاربکر شد. هنگامی که کار خود را از دست داد صد پروندۀ قضایی علیه او در جریان بود. رسیدگی به برخی از آنها به علت تغییر قوانین متوقف شد. در عوض، پرونده های تازۀ بسیاری گشوده شد و حالا، حساب پرونده ها از دستش در رفته. وکیلش به او گفته که اگر همۀ دعاوی را ببازد و محکوم شود مجموع سال های زندان او به چهارصد و هشتاد و سه سال خواهد رسید. به نظرم عجیب می رسید که دمیرباش حساب تعداد پرونده های قضایی خود را نداشته باشد اما وقتی دربارۀ آنها شروع به صحبت کرد به علت سردرگمی او پی بردم. کمی پس از آنکه شهردار شده بود یک پسر بچۀ دوازده سالۀ کرد ـ وقتی که پلیس به در منزلشان رفته بود و می خواست پدر او را خلع سلاح کند ـ به ضرب گلوله از پای درآمد و در جا جان داد. دمیرباش مجسمه ای به یادبود این فاجعه برافراشت و به نشانۀ سیزده گلوله ای که بر تن پسر بچه نشسته بود سیزده سوراخ در پیکر مجسمه جای داد. او به جرم سوء استفاده از منابع شهرداری محکوم شد (سه سال).پرونده به دادگاه عالی رفت. از آنجا به دادگاه رسیدگی به جرائم ایجاد رعب و وحشت (تروریسم) فرستاده شد که خود را برای رسیدگی به این پرونده صالح ندانست و اکنون برای تجدید نظر به دادگاه عالی بازگشته است. در 2006م، در همایشی در وین مقاله ای ارائه کرد با عنوان «خدمات شهرداری و دولت های محلی در پرتو چند زبانی».این بار، به اتهام «تبلیغ برای سازمانی تروریستی» به زندان محکوم شد(پنج سال). هنگامی هم که بروشوری چندزبانه به زبان های ترکی، کردی، ارمنی، و آسوری برای گردشگران و بازدیدکنندگان از دیاربکر منتشر ساخت باز به دادگاه احضار شد و بار دیگر باز هنگامی که مراسم عقد ازدواجی را به زبان کردی برگزار کرد پرونده ای برایش تشکیل شد. در 2007م، با فشار دولت، عبدالله دمیرباش از کار کناره گرفت. به یکی از دوستان خود که خانه ای نزدیک مقر اصلی شهرداری داشت تلفن کرد و به منزلۀ شهردار خودخوانده در آنجا مقیم شد. روزنامه نگاران و بزرگان شهر و اعضای شورای شهر و نیز کسانی که به او رأی داده و او را به شهرداری برگزیده بودند کماکان با او مشورت و نظرات او را اجرا می کردند. مردم دسته دسته در جلوی مقر جدید او گرد هم می آمدند و با قند و چای پذیرایی می شدند. برخی از کارمندان سابق وی برای تأمین بودجه اندک پولی جمع کردند و خودشان هم در ساعات غیر اداری به کمک او می رفتند. بچه های نوجوان دمیرباش برای کمک به دخل و خرج خانواده مشغول به کار شدند و این گونه بود که او به شهرداری خود ادامه داد و دولت هم در پی یافتن راه هایی جدید برای پرونده سازی و فراخواندن او به دادگاه بود. در 2009م، ارمنیان دیاربکر، که همچون بسیاری دیگر در استانبول زندگی می کردند، به عبدالله دمیرباش مراجعه کردند و موضوع بازسازی کلیسا را با او در میان گذاشتند. دمیرباش تازه با آرای بسیار بالا دوباره شهردار شده بود و نگاه مردم به اقلیت ارمنی و ماجرای نژادکشی کم کم به نرمی گراییده بود. در ابتدا، به نظر می رسید برگزیده شدن نامزد حزب عدالت و توسعه، رجب اردوغان، در 2003م به نخست وزیری نشانه ای در جهت مقابله با فضای پراز تعصب و خشک اندیش سیاسی ترکیه است. هراند دینک، روزنامه نگار ارمنی، در استانبول روزنامۀ آگوس را بنیان گذاشت اما هنگامی که در 2007م با شلیک گلوله از پا درآمد صدها هزار تن در تظاهرات اعتراض به این ترور شرکت کردند و نوشته هایی را در دست داشتند که عبارت «ما همه ارمنی هستیم!» بر روی آنها نقش بسته بود. سی هزار نفر هم برائت نامه ای را امضا کردند که اعلام می داشت: « وجدانم نمی پذیرد فاجعۀ عظیمی را که در 1915م، در دوران عثمانی، ارمنیان ترکیه با آن مواجه شدند انکار یا بدان بی توجهی کنم. من این بی عدالتی را محکوم می کنم و خود را شریک دردها و مصائبی می دانم که برادران و خواهران ارمنی من از سر گذراندند. من از ایشان عذر می خواهم». وزارت فرهنگ هم کلیسای ارمنی مهمی را در جزیره ای در دریاچه وان بازسازی کرد. البته، این گونه حرکات و رفتارها حساب شده بود. دولت کلیسای دریاچۀ وان را بازسازی کرد اما برای آنکه آن را به موزه تبدیل کند. تا سه سال اجازۀ برگزاری مراسم مذهبی در آن داده نمی شد. ترک سازی هنوز زنده و در جریان بود. در 2005م، وزارت محیط زیست و منابع طبیعی اعلام کرد که بنا دارد همۀ «مفاهیم نادرست» در نام گذاری های علمی را، که به «وحدت ترک ها» لطمه می زند، اصلاح کند. از این رو، نام نوعی آهو را که به کاپره اولوس کاپره اولوس آرمنوس[4]شناخته می شد به کاپره اولوس کاپره اولوس کاپره اولوس[5] تغییر دادند و هنگامی که مردم در حال سوگواری برای هراند دینک بودند پیام های تهدید به قتل او همچنان به دفتر کارش می رسید و وقتی که عبدالله گُل، رئیس جمهور ترکیه، در واکنش به کارزار معذرت خواهی از ارمنیان، با عباراتی مغشوش و مبهم از امکان «گفت و گو» سخن گفت، یکی از ملی گرایان ترک او را به داشتن اجداد ارمنی متهم کرد. او هم دستپاچه شد و در اثبات ترک تباربودن خود گفت «سده های متمادی» است که اجداد وی ترک بوده اند. بعد، هم علیه افترازننده شکایت کرد و دعوا را برد. در مجلس، هم دعوت یکی از نمایندگان به پذیرش عذرخواهی به داد و بیداد و بلوا کشید و رئیس مجلس آن نماینده را به «اهانت به جامعه ای که در آن زندگی می کند» متهم ساخت. کارزار تازه ای با عنوان «من معذرت نمی خواهم » به راه افتاد و امضاهای بسیار بیشتری جمع شد. ارمنیان دیاربکر به وزارت فرهنگ مراجعه و از مسؤلان درخواست کمک مالی برای بازسازی کلیسای سورپ گیراگوس کردند. وزارت فرهنگ پذیرفت که همۀ هزینه های لازم را برای بازسازی بپردازد به این شرط که ساختمان کلیسا به موزه تبدیل شود. وارتکس ارگون آییک، رئیس بنیاد سورپ گیراگوس، که کارهای بازسازی را پیش می برد، به من گفت که دادن جواب رد به پیشنهاد آنها به فکر کردن نیاز نداشت: بهتر است ویرانه بماند تا به نمادی تهی از معنا بدل شود. سپس، به همراه گروهی از اعضای بنیاد به دیدار عثمان بایدمیر، شهردار دیاربکر، رفتند که حوزۀ اختیاراتش کل شهر را در بر می گرفت. بایدمیر، که خانوادۀ وی نیز یک سدۀ پیش به ارمنیان پناه داده بودند، گفت که کمک می کند اما نظرش بر این بود که بخش بیشتر سرمایه را باید ارمنیان فراهم آورند چراکه به این ترتیب سرمایه گذار طرح محسوب می شوند. در نهایت، آییک بیشتر پول را از اشخاص خیر و نیکوکار گردآوری کرد. خانوادۀ آییک هم زمان با خانوادۀ من دیاربکر را ترک کرده بودند (1952م). همچنین، مطلع شدم که والدین پدرم ترتیبی داده بودند که پدرم چند تابستان را در مغازۀ خرازی پدری آییک، که نزدیک مسجد جامع شهر بود، کار کند. طبق رسوم شهر، به دلیل چنین رابطه ای، ما از یک خانواده محسوب می شدیم. در دهۀ 1950م، پدر آییک بسیار تلاش کرده بود که کلیسای سورپ گیراگوس را از بانک دولتی پس گیرد. آییک هم از بسیاری جهات پا در راه او گذاشته بود. یک شب در منزلش پوشه ای بزرگ از اوراقی را که پدرش گردآوری کرده بود به من نشان داد: شهادت نامه ها و گواهی های بازماندگان قتل عام، اشعار محلی و عامیانه، اسناد حقوقی بازمانده از دولت عثمانی، فهرست دهکده های ارمنی نشین با نام های قدیم و جدیدشان، اوراق پراکنده ای از نسخه خطی گم شده ای که او می کوشید تا آنها را بازیابد. با آنکه آییک از ابراز پشیمانی کردها خرسند بود اما همچنین نمی خواست جانب احتیاط را فرو گذارد. دانشگاهیان، در توضیح تلاش کردها در جهت بازیابی جایگاهشان، در فرهنگ منطقه، اصطلاح تازۀ«کرد سازی»[6] را ساخته بودند. آییک روزی را به خاطر آورد که از دمیرباش پرسیده بود: « اگر خودمختار شدن کردها پذیرفته شود، آیا تو همچنان حقوق اقلیت ها را محترم خواهی شمرد ؟» دمیرباش خندیده و گفته بود: «آری». در حقیقت اما نقشۀ خیرخواهانۀ بازسازی سورپ گیراگوس، که ارمنیان و کردها به شکل ناباورانه ای با یکدیگر بر روی آن کار می کردند ناپایدار و شکننده بود. به محض آغاز بازسازی در 2009م، کیفرخواستی علیه هر دو شهردار دیاربکر صادر شد که گویا برای مقهور ساختن رهبران سیاسی کرد منطقه طراحی شده بود. پلیس ساعت پنج و نیم بامداد به منزل دمیرباش یورش برد و او را به زور اسلحه بیرون کشیدند و با خود بردند. در پاسگاه پلیس، دمیرباش یکی از دانش آموزان قدیمی خود را دید که باید به او دستبند می زد. جوان با چشمانی پر از اشک در انجام این کار تردید داشت که دمیرباش به او فهماند که درنگ و تأخیر فایده ای ندارد. اتهام سنگینی به او وارد کردند. عضویت در یک سازمان غیرقانونی وابسته به حزب کارگران ترکیه (پ.ک.ک.) که دمیرباش آن را رد کرد. او تا 2010م، که به دلیل بیماری آزاد شد، در زندان ماند اما پرونده اش هنوز باز است. او همچنان بر سر باورهای خود ایستاده است. قصد دارد که سه خیابان را به نام سه تن از نویسندگان شهر نام گذاری کند: یک کرد، یک ارمنی و یک آسوری. او به هزینۀ شهرداری دوره های آموزش زبان ارمنی راه انداخته و تابلوهای خوشامدگویی ای به زبان ارمنی برپا کرده است. در حوزۀ شهری، تحت مدیریت او هفده قطعه زمین، که از کلیسا گرفته شده بود، بازگردانده شده. او به مجلۀ آرمنین ویکلی[7] گفته: « ما می خواهیم مردمی که در دیاربکر زندگی می کنند متوجه شوند که دیاربکر همواره شهری چند فرهنگی بوده» و وقتی خبرنگار هفته نامه از او پرسیده که پیامتان به ارمنیانی که از سرزمین آبا و اجدادی خود رانده شدند چیست؟ دمیرباش پاسخ داده: «برگردید!». پدربزرگم در کودکی و در فقر و فاقه به دیاربکر آمده بود. در چاباخچور، حدود 160 کیلومتری شمال دیاربکر، به دنیا آمد. پدرش، خاچاطور، در آنجا زمین دار معروفی بود. خاچاطور دو پسرخوانده داشت. در 1880م، یکی از آنان در حین دعوا مرد کردی را هُل داد، او زمین خورد و جان سپرد. پسرخواندۀ خاچاطور دستگیر و زندانی و به اعدام محکوم شد اما خاچاطور با پرداخت پول جان او را نجات داد. خانوادۀ مرد کرد به خشم آمدند و به تلافی مزرعۀ خاچاطور را به آتش کشیدند و اثاثیۀ منزل او را به سرقت بردند و او را به مرگ تهدید کردند. خاچاطور خانوادۀ خود، از جمله پدر بزرگم را، که به احتمال زیاد هنوز دو سالش هم نشده بود، برداشت و به دیاربکر گریخت که کلیسای سورپ گیراگوس در آن قرار داشت و مأمن زائران بود. در راه به خیاطی ارمنی برخوردندکه در دیاربکر زندگی می کرد. او آنان را به خانه اش دعوت کرد. چندی نگذشته بود که مصیبتی دیگر رخ داد: بیماری وبا کل دیاربکر را در برگرفت و خاچاطور و دو تن از فرزندان وی بر اثر ابتلا به این بیماری جان باختند اما پدربزرگ من و مادرش جان به در بردند و همان خیاط نگهداری از آنان را بر عهده گرفت. دیاربکر سر شورش داشت. امپراتوری عثمانی به سرعت رو به افول گذاشته بود و رهبران آن ـ که می خواستند قلمرو خود را، که از بصره تا تونس گسترده بود، با چنگ و دندان نگاه دارند ـ مجبور به اعمال اصلاحاتی شدند. هدف از این اصلاحات یکی کردن مردمانی با زبان ها، ادیان و باورهای گوناگون در ظل هویت عثمانی بود. اقدامات جدید حقوق فردی را افزایش می داد و نظم دینی کهن را، که مسیحیان را پایین تر از مسلمانان به شمار می آورد، برهم می زد و به ارمنیان وعدۀ برابری بیشتر می داد. اما اصلاحات فقط هرازگاه اجرا می شد و در بیشتر موارد زندگی را دشوارتر می کرد. بسیاری از کردها، که گمان می کردند موقعیتی که از جانب خداوند منان به آنها داده شده به خطر افتاده است، حرصشان را بر سر همسایگان خود خالی می کردند. از دست رفتن سرزمین های زیر سلطۀ عثمانیان، بر اثر جنگ با روس ها، به آتش انزجار عمومی دامن زد. قدرت های بزرگ، که در عهدنامۀ برلین در صدد تعیین سرنوشت امپراتوری عثمانی بودند، سلطان را متعهد به اعمال اصلاحات «در سرزمین هایی که ساکنان ارمنی داشت و تضمین و تأمین امنیت آنان در مقابل چرکس ها و کردها» کردند. سلطان عبدالحمید دوم محکم شدن پیوند ارمنیان با قدرت های غربی را دال بر خیانت آنان می دانست. از این رو، گروه هایی از شبه نظامیان کرد تشکیل داد که حاکمیت و نظارت سخت تری بر سرزمین های ارمنی نشین اعمال کنند. چندی بعد پا را از این هم فراتر گذاشت و دست به قتل عام صدها هزار تن از ارمنیان زد. در دیاربکر، از ترس اینکه مبادا اصلاحات خودمختاری زیاده از حدی برای ارمنیان به ارمغان آورد قتل عام بر پا شد. [8]در نوامبر 1895م، خشونت های قومی به مدت سه روز شهر را در برگرفت. تیراندازی از نزدیک مسجد جامع شروع شد. ترک ها خانه ها و مغازه های ارمنیان را به یغما بردند. خانه به خانه رفتند و صدها تن را کشتند. بازار به آتش کشیده شد. دود ناشی از آن از فاصلۀ پنجاه کیلومتری هم دیده می شد. هیچ کس در خانوادۀ ما نمی داند که پدربزرگم چگونه از این حوادث جان به در برده، اما روشن است که مخفی گاهی یافته و در آن پناه گرفته بوده. وقتی که ده ساله بوده خیاط تصمیم می گیرد که کار خودش را به او هم یاد دهد. خیاط از پدر بزرگم پرسید: «نام خانوادگی ات چیست ؟ » نه او می دانست و نه مادرش. بنابراین، خیاط پرسید: « اسم پدرت چه بود؟» پدربزرگم جواب داد: «خاچاطور». و خیاط گفت: « پس نام خانوادگی تو می شود خاچاطوریان.» اسم کوچک پدر بزرگم هاگوپ بود شکل ارمنی جاکوب اما یک وقتی اسم مسلمانی سعید را بر خود گذاشته بود و در محل او را به همین نام می شناختند و سعید خیاط صدایش می کردند. بعدها، مغازه ای نزدیک مسجد جامع در مرکز شهر باز می کند. صبح روز عیدپاک رفتم جایی را ببینیم که مغازه اش در آنجا واقع بـوده. هیـچ اثـری از مغـازه بر جـا نمانده بود اما آن محوطه همچنان به صورت قدیمی اش مانده بود و پر بود از مغازه های کوچک در کنار خیابانی که بخش قدیم دیاربکر را به دو پاره قسمت می کرد. از آنجـا تـا کلیســای سـورپ گیراگوس فاصلۀ کمی بود که پیاده رفتم. از کنار بساط چای فروش ها، که مشتری هایشان اینجا و آنجا نشسته بودند، رد شدم. بعد، ناگهان به مناره ای پانصد ساله رسیدم که بر روی چهار ستون کوچک ساخته شده بود. هرچه به کلیسا نزدیک تر می شوی مغازه ها و دکه ها و سر و صدا و شلوغی خیابان کمتر و کمتر می شود.کوچه های سنگ فرش باریک شبیه به هم هستند و احتمال گم شدن در آنها بیشتر می شود. در قسمت هایی از راه گوشه هایی از برج ناقوس بازسازی شدۀ کلیسا کم و بیش دیده می شود. وارد حیاط بزرگ کلیسا که می شوم و باغ بزرگ کلیسا و درختان چنار و میزهای چوبی را که می بینم همان حسی را دارم که وقتی با اتوموبیل از تونلی تاریک خارج و وارد روشنایی می شوم. از ویرانی سورپ گیراگوس اثری بر جا نمانده است. بنای کلیسا از سنگ بازالتِ لطیف ساخته شده بود، سنگی آتشفشانی که آن قدر خلل و فُرج دارد که می تواند نفس بکشد. چون معادنی که سنگ بازالت لطیف داشته اند کاهش یافته خلل و فُرج های بسیاری از تخته سنگ هایی که در بازسازی به کار رفته مصنوعی است. با این همه، هنوز هم که وارد محوطۀ کلیسا می شوی این حس را داری که وارد سازه ای جاندار شده ای. آن یکشنبه نخستین بار بود که عید پاک در بنای بازسازی شدۀ کلیسا برگزار می شد. کشیشی زمخت به نام پدر گئورگ با هواپیما از استانبول آمده بود که مراسم را برگزار کند. با اینکه درهای کلیسا هر روز باز بود اما خلیفه گری در گماردن کشیش دائم برای کلیسا تعلل می کرد. همچنین، به نظر می رسد ارمنیان مهاجر در دیگر نقاط دنیا نیز به حمایت از یک کلیسا، در محلی که جمعیت ارمنی ندارد، چندان رغبتی ندارند. آییک هنوز هم در کشاکش جمع آوری چهارصد هزار دلاری است که برای پرداخت هزینه های سنگین بازسازی لازم است. بخشی از این بی علاقگی مطمئناً در تردیدی کلی تر ریشه دارد، سرمایه گذاری در کشوری که لفظ«ارمنی» در آن نوعی دشنام محسوب می شود. اما آییک فکر می کند که مشکل فرهنگی عمیق تری هم در کار است و می گوید رونق بخشیدن دوباره به کلیسا به معنی بی اثر کردن خشم قربانیان حادثه است. پرسش روشن تری هم وجود دارد: هدف از بازسازی کلیسا چیست؟ دمیرباش می گوید: «بازسازی به منظور انتقاد از خود، نوعی عذرخواهی و نشانۀ همدلی با قربانیان است. کلیسا یادمانی است از همۀ کسانی که زمانی در آن بوده اند. البته، در همین حال نیمه متروک و نیمه مخروب و با همین پدر گئورگ که گه گاه برای اجرای مراسم به آن جا بیاید هم می تواند به خوبی نقش یادمانی اش را ایفا کند». اما این طور نبود. مدتی طول کشید تا در آن صبح روز مراسم عید پاک، که در محوطۀ کلیسا نشسته بودیم، همه به این نتیجه رسند که در فضای ترک سازی تدریجی کلیسای سورپ گیراگوس جدید باید نقش و کارکرد خاص کلیسایی خود را ایفا کند. عمو آنتو گفته بود:«فقط من مانده ام و من»، اما معلوم شد که در اطراف سورپ گیراگوس ارمنیانی هستند که نیمی شان ارمنی است. ارمنیانی که در 1915م ترک ها یا کردها به پدر، مادر، یا مادر بزرگشان پناه داده و آنان را نزد خود نگاه داشته بودند. اینان بعدها با خانواده ای از مسلمانان پیوند ازدواج بسته و نام و هویتی تازه بر خود نهاده بودند. در روستاها، که اصل و نسب همه آشکار است، اغلب آنان شناسایی و به «بقیۀ السیف» ( آنچه از دم شمشیر بازمی ماند) ملقب شدند. هیچ کس تعداد واقعی این جمعیت پنهان در سراسر ترکیه را نمی داند. برآوردها از سی هزار تا سه میلیون نفر است. البته، چندی است هویت هایی که پنهان و ناشناخته مانده بودند کم کم دارند آشکار می شوند. چند سال پیش عده ای از آنان برای غسل تعمید به سورپ گیراگوس آمدند. البته، نام های آنان به دلایل امنیتی محفوظ و مخفی ماند. اما همین که پا پیش گذاشتند خود اهمیت بسیار داشت و من به روشنی می دیدم که چگونه کلیسای فعال به درک و شناخت قومیت ارمنی در ترکیه کمک می کند. صبح روز مراسم عید پاک خدمۀ کلیسا، آرام خاچیکیان و آرمن دمیرچیان، در حال رتق و فتق امور و آماده شدن برای مراسم بودند اما توانستند دقایقی چند را به صرف چای با من در حیاط کلیسا بگذرانند. « اگر واقعاً یک تحقیق عمیق کنی، متوجه می شوی که 60 در صد مردم شهر یک رگ ارمنی دارند». خاچکیان به من گفت: « اینها را که می گویم از مردمی که به کلیسا آمده اند شنیده ام. هفت نفر از اعضای خانودۀ من از قتل عام 1915م جان به در بردند. در واقع، آنها هفت بچۀیتیم بودند که دست به دست هم دادند و از یکدیگر مراقبت کردند. پدربزرگم یکی از آنها بود و با هم یک خانواده تشکیل دادند. اگر از فرزندان آنان بپرسید می پذیرند که ارمنی اند اما تقریباً همۀ آنان مسلمان شده اند. من از روزی که به دنیا آمدم می دانستم ارمنی ام. برعکس من، آرمن تا 25 سالگی نمی دانست که ارمنی است». در هنگام تولد بر هر دوی آنان نام مسلمانی گذاشته شد و صرفاً، به احترام نیاکان ارمنی خود، تغییر نام داده و دوباره نام ارمنی بر خود گذاشته بودند. حدود ساعت نه صبح خاچیکیان به سمت ورودی کلیسا رفت و ناقوس ها را به صدا درآورد. در درون کلیسا، نیمکت ها کم کم پر می شود و فضا مملو از دود کندر است. در زمان کودکی پدرم، ارمنی ها برای برگزاری مراسم عید پاک در کلیسای کاتولیک های کلدانی گرد می آمدند؛ در پنجشنبۀ مقدس تا نیمه شب در کلیسا می ماندند. در اوج مراسم شمع ها و چراغ ها را خاموش می کردند و صدای سرود و نیایش اوج می گرفت. مراسم امروز در کلیسای سورپ گیراگوس غیررسمی بود و مردم، بدون ملاحظه، دائم به کلیسا وارد و از آن خارج می شدند. حیران و سرگردان در میان هشتصد نفری که در سورپ گیراگوس گرد آمده و بسیاری از آنان هم مسلمان بودند، دانستم که آنچه گرامی داشته می شد و مراسمی که در حال برگزاری بود مراسم عید پاک نبود بلکه خاطره ای بود که عید پاک آن را زنده می کرد. جماعت که پراکنده شدند من هم خودم را به پیرمردی که روی نیمکت ردیف جلویی نشسته بود معرفی کردم. او از من پرسید : «پدر بزرگت که بود؟». «هاگوپ خاچاطوریان» . «من کسی را به این اسم نمی شناسم. اسم پدرت چه بود؟». «بوزاند خاچاطوریان». پیرمرد گفت: «او را هم نمی شناسم» .اما در حالی که نگاهش به پشت سر من دوخته شده بود، دوباره گفت: «اما چرا یک وقتی بوزاند نامی را می شناختم. سال ها پیش پسر سعید خیاط». من هم گفتم: « خب، سعید خیاط پدر بزرگم بود». پیرمرد گفت: «بله، بله، سعید خیاط. یادم می آید. مرد خوبی بود». نام مسلمانی پدربزرگم (سعید) در زبان عربی به معنای خوشبخت بود و من روز بعد وقتی که به سمت بخش قدیمی شهر، که ارگ نام دارد، می رفتم به این نکته فکر می کردم. ارگ، که بر دیواره ای سنگ چین مشرف به رود دجله بنا شده، قبلاً شامل یک زندان، بناهای اداری، باغ های متعدد، یک کلیسا و یک مسجد بوده. بعدها، ساختمان اداری بخش حفاظت اطلاعات ژاندارمری هم به این مجموعه افزوده شد. بسیاری از کردها، که در سال های دهۀ 1990م به اینجا آورده شده بودند، هیچ گاه بازنگشتند. در سال های اخیر، بیش از 45 گور دسته جمعی کردها در این منطقه شناسایی و در 2012م، توده ای استخوان در ارگ کشف شد. استخوان ها به مؤسسۀ پزشک قانونی در استانبول انتقال یافت و در آنجا کاشف به عمل آمد که «استخوان ها دست کم یکصد سال است که در آنجا دفن شده اند». یکصد سال پیش، ارگ نقطۀ آغاز تبعید ارمنیان بود: پیاده روی اجباری که به مرگ بیشتر آنان انجامید. لایه های مختلف خشونت جمعی همچون لایه های تخته سنگ که در زیر سنگ فرش های شهر خوابیده بود. پدر بزرگم گفته بود که در 1915م او فریادهایی را از داخل ارگ شنیده بود. او به یاد می آورد که اجساد کشته شدگان به داخل گودال های خونین پرتاب می شد. ب: دوزخ یک سده پس از قتل عام ارمنیان، کماکان بسیاری از علل ریشه ای دست زدن به آن مبهم مانده است. انکار فراگیر و کماکان پابرجای دولت به دست داشتن در این کشتار جمعی دسترسی به بایگانی های رسمی را ناممکن ساخته، بایگانی هایی که برخی از آنها بسته و دسترسی به برخی دیگر محدود است. این محدودیت ها موجب شده که با پژوهش نتوان از سیاست های دولت وقت سر در آورد. بایگانی های مهم دورۀ عثمانی یا گم یا نابود شده اند. البته، آنچه روشن است این است که خشونتی که در قتل عام اعمال شد ناشی از روندی عمیق از حس ناامنی سیاسی بود. هیتلر گفته بود که آلمان « خرد شده و بی دفاع در زیر مشت و لگد همۀ دنیاست». همتایان عثمانی او نیز بحران تمدنی مشابهی را حس می کردند. در 1908م، سر و کلۀ گروهی از اصلاح طلبان از حاشیه های قدرت پیدا شد که ترکان جوان خوانده می شدند. ترکان جوان بنای کار خود را بر بیرون کشیدن قدرت از چنگ سلطان عثمانی گذاشتند. آنان عمل گرا و مصلحت اندیش، عبوس و از لحاظ ایدئولوژیک نرمش پذیر بودند و با وعدۀ فراهم کردن زمینه برای آزادی بیشتر و وحدت امپراتوری به قدرت رسیدند. آنان حزب سیاسی خود را کمیتۀ اتحاد و ترقی نامیدند اما امپراتوری ای که در صدد یکپارچه ساختن آن بودند از هم پاشیده و فرو ریخته شده بود. آنان تا سالیان دراز در پیرامون اصل ترکیسم (ترک گرایی) به خود انسجام می بخشیدند و نهایت آرزویشان تشکیل دولتی بود که از لحاظ قومی یکدست و یکپارچه باشد. فکر اصلی این گروه آن بود که «سرزمینی بسازند که همۀ ترک ها را گرد هم آورد و بیگانگان را از خود براند». یکی از متفکران اصلی حزب اتحاد و ترقی دفتری حزبی در دیاربکر باز کرد. داستانی که در خانوادۀ ما گفته می شد این بود: «نزدیک مغازۀ پدر بزرگم، جنب مسجد جامع، کاروان سرایی بود که مفتی ای به نام حاج ابراهیم، که به طایفۀ معروف پیرینچی زاده تعلق داشت، در آن جا چای می نوشید. پدربزرگم هم به او پیوست و پس از مدتی با هم دوستانی بسیار نزدیک شدند. یک روز وقتی با هم نشسته بودند و چای می نوشیدند مردی جوان به آنان نزدیک شد. او شریف، پسر مفتی، بود، خوش قیافه و خوش اندام و سرشار از شور انقلابی. مقاله ای نوشته بود و در آن ارمنیان را ,خیانت کار، دانسته بود. شریف از پیوستن به حزب اتحاد و ترقی سخن گفت اما پدرش با گفتن اینکه ,بوی خون از آنان به مشام می رسد، نارضایتی خود از این جنبش و حزب بیان کرد. مفتی به پدربزرگم رو کرده و گفته بود:,هیچ خطری متوجه تو نیست،». در 1914م، پدربزرگم حدوداً سی ساله و هنوز مجرد بود که در سن و سال او امری نامتعارف بود. در آن زمان، او به علت دوخت لباس های فرنگی اسم و رسمی به هم زده بود و برای خرید وسایل خیاطی و پارچه های نایاب و کمیاب به لبنان و سوریه سفر می کرد. او در محلۀ “کافران” دیاربکر خانه ای مجلل و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با یک چاه آب و درختی قدیمی داشت. روزی به مسگری برخورد کرد که همنام او بود. گئورگ خاچاطوریان صورتی لاغر، دماغی دراز و چشمانی درشت داشت. او نیز از قتل عام 1895م جان به در برده بود. وقتی که خشونت ورزی ها آغاز شده بود و مغازه داران ارمنی با هم بحث می کردند که چه باید کنند گئورگ به سوی کلیسای سورپ گیراگوس روانه شد، سر راه بچه هایش را از مدرسه برداشت و به خانه آورد و سنگی بزرگ پشت در خانه اش گذاشت و در آنجا پناه گرفتند. مغازۀ او ویران شد. برای گریز از بلای وبا همراه خانواده اش مدتی راهی دهکده ای شد. وقتی به دیاربکر برگشتند وضع مالی او وخیم و اسفناک شده بود و مجبور شد خانه اش را بفروشد. گئورگ و خانواده اش مستأجر پدر بزرگم شدند. برای مادر پدربزرگم آمدن آنان به خانه شان خوش یمن بود. دلش می خواست پسر عزبش، که سن و سالی هم از او گذشته بود، هر چه زودتر ازدواج کند. او دائم این را گفت و گفت و گفت. گفت که دیگر نمی تواند این حرف را فرو بخورد. گئورگ دختری داشت به نام زِوارت، با هوش و ذکاوت و اراده ای قوی و گیسوان و چشمانی سیاه. همسر گئورگ از او سخت مراقبت می کرد. او مدرسه می رفت و سن پدربزرگم دو برابر سن او بود. اما مادر پدربزرگم دست بردار نبود و کارش را پیش برد و در شانزدهمین سال تولد زِوارت، در 14 فوریۀ 1914م، ازدواجشان سر گرفت. جنگ جهانی اول هنوز آغاز نشده بود و احتمالاً، زوج نوجوان دلایلی برای خوش بینی داشتند. امپراتوری عثمانی کماکان در حال تکه تکه شدن بود. درگیری های قومی شدت می یافت. در جنگ های بالکان، گروهی از شورشیان عمدتاً مسیحی، که به پشتیبانی متحدان خارجی خود پشت گرم بودند، تقریباً عثمانی ها را از همۀ سرزمین های اروپایی عقب نشاندند و بیرون راندند. یکی از افسران ارشد نظامی نوشت:« خشممان بیشتر و بیشتر می شود و همه چیز شده انتقام و انتقام و انتقام». چند ماه بعد، او وزیر جنگ شد. در مذاکرات مربوط به آتش بس قدرت های بزرگ باز اصلاحاتی را برای رفتار بهتر با ارمنیان تحمیل کردند که البته هرگز به عرصۀ عمل نرسید. بازهم یکپارچگی امپراتوری اهمیت یافت و حزب اتحاد و ترقی تلاش کرد ترک گرایی را از طریق تبعید غیرترک ها تحمیل کند. نوعی نظام سهمیه بندی به اجرا درآمد که مطابق آن ارمنیان نبایستی در هیچ جایی از قلمرو عثمانی بیش از ده درصد جمعیت را تشکیل می دادند. در ژانویۀ 1915م، امپراتوری عثمانی شکست سخت دیگری را متحمل شد. این بار در جبهۀ روسیه: ده ها هزار سرباز عثمانی جان باختند و تهاجم به اعماق خاک ترکیه از جانب روسیه بسیار محتمل و قریب الوقوع می نمود. این شکست از نتایج جنگ جهانی اول بود اما بحران ناشی از جنگ همچنین فرصتی برای دست زدن به اقدامات اساسی تر را فراهم آورده بود. در ماه مارس، یک عضو حزب اتحاد و ترقی نوشت:«تصمیم گرفته شده است که دست های خود را از لکۀ ننگی که کل تاریخ عثمانی را آلوده ساخته پاک کنیم». دستگاه امنیتی خاصی به نام «تشکیلات مخصوصه» اطمینان می دهد که تبعید و اخراج همانا نابودی و معدوم کردن است. این برنامه به حرکت گروه ها و دسته های نامنظمی انجامید که بیشتر آنها از کردهایی که منطقه را به خوبی می شناختند تشکیل شده بود. فرمانداری تازه برای دیاربکر گمارده شده بود. او عهد کرد که با قاطعیت عمل کند. در 24 آوریل 1915م، بیش از دویست تن از روشنفکران ارمنی از شاعر، پزشک و نویسنده گرفته تا اعضای مجلس ملی در استانبول دستگیر و به جز چند تن همگی کشته شدند. این روز روزی است که امپراتوری عثمانی برای نجات خویش به طور رسمی قتل عام ارمنیان را آغاز کرد. ارمنیان گروه گروه به دیاربکر یا فراتر از آن به صحرای سوریه، به درون اردوگاه هایی، برده و در آنجا یا کشته و یا رها می شدند تا از تشنگی و گرسنگی بمیرند. سرانجام، نژادکشی خود، هم به هدف تبدیل شد و هم به وسیله. هنگامی که سفیر ایالات متحده از وزیر کشور درخواست کرد که جلوی قتل عام ها را بگیرد وزیر به او گفت:«تنفر ترک ها و ارمنیان از یکدیگر اکنون به حدی رسیده که باید تکلیفمان را با آنان روشن کنیم. اگر ما این کار را نکنیم آنها از ما انتقام خواهند گرفت». من هم مثل بسیاری از ارمنیان خارج از ترکیه در فضایی پرورش یافتم که نمی شد به سادگی میل به انتقام را از میل به عدالت جدا کرد. در دهه های 1970 و 1980م، در مرکز محله های ارمنی نشین همواره پوسترهای ارمنیانی به چشم می خورد که در مجموعه ای از ترورهای سیاسی یکی از مقامات ترکیه را ترور کرده بودند. آنان قهرمان فداییان بودند و بچه ها همواره تشویق و ترغیب می شدند که به آنان افتخار کنند و آنان را بزرگ بدارند و اگر در زندان بودند به آنان نامه بنویسند. فکر هرگونه آشتی بسیار دور از ذهن بود. هیچ تفاوتی بین کردها و ترک ها قائل نبودیم. آنان سر و ته از یک کرباس و به یک اندازه درخور بدبینی و تمسخر و تنفر بودند. در آن مراسم عید پاک در سورپ گیراگوس، یکی از حاضران که مثل بقیه با این حس انتقام جویی و کین خواهی آشنا بود. آرا صارافیان، مورخ مستقل و کنشگری بود که بر سر تاریخ آناتولی جدال می کند. اغلب اعضای خانوادۀ صارافیان از قتل عام جان به در برده و پس از آن به قبرس کوچیده بودند. کودکی آرا در قبرس گذشت. اما در 1974م، که با پدر و مادرش برای گذراندن تعطیلات به لندن رفته بودند، ارتش ترکیه قبرس را اشغال کرد و آنان ناگزیر در همان جا پناهنده شدند. آرا در آن زمان نوجوان بود و احتمالاً، ناخواسته کینه ای عمیق از ترک ها به دل گرفت. وقتی دانشجو شد سوگند یاد کرد که زبان ترکی را فراگیرد تا بتواند به انکار و تکذیب های رسمی دولت ترکیه از جایگاه یک پژوهشگر تاریخ پاسخ گوید. به من گفت: « می خواستم ترک ها را اذیت کنم». برای یک فرصت مطالعاتی در آنکارا تقاضا داد و ثبت نام کرد. تقاضایش رد شد (مطمئن است که دلیل پذیرفته نشدن وی نام خانوادگی ارمنی او بوده). هر طور که بود به آنکارا رفت. شهریه و هزینه های زندگی خود را با پولی که از راه تدریس زبان انگلیسی به دست می آورد پرداخت. رفتن به ترکیه تغییری غریب و غیرمنتظره در او ایجاد کرد. ترکیب تأثیرات گوناگون ناشی از آشنایی با شهروندان ترک ـ که هم تحصیلات عالی داشتند و هم بلوغ فکری ـ و نیز دیدن تغییرات سیاسی در ترکیه موجب از بین رفتن نفرتی شد که در نوجوانی در او شکل گرفته بود، تا حدی که در صدد یافتن فرصت هایی برای آشتی میان ارمنیان و ترک ها برآمد. او در لندن انتشارات کوچکی به نام مؤسسۀ انتشاراتی «کومیتاس» را پایه گذاری کرد که مأموریتی روشن داشت: یافتن و منتشر کردن گزارش ها و روایت های دست اول از وقایع 1915م. البته، در چند سال اخیر او وظایف خود را گسترده تر کرده است. او به ترکیه سفر می کند تا در این خصوص تحقیق کند که چگونه نژادکشی همچنان بخشی از تجربۀ زیسته در ترکیه است و انکار و تکذیب رسمی دولت تا چه اندازه با یادها و خاطرات اهالی آن مناطق که نژادکشی در آنها صورت گرفته در تضاد است. صارافیان کار تازۀ خود را نوعی سفارت می داند که هدف اصلی آن رسیدن به تفاهم و توافق محتاطانه با سیاست مدارانی مثل عبدالله دمیرباش است. صارافیان به تازگی به بیتلیس، شهر آبا و اجدادی ویلیام سارویان، رفت تا شهردار آنجا را قانع کند که نام سارویان را بر خیابانی از خیابان های شهر گذارد. در آنجا یکی از دوستان وی او را به دهکده های اطراف شهر برد. او به من گفت: «ما به روستایی تک افتاده رفتیم و در آنجا پیرمرد کردی را دیدم که مرکز پرورش ماهی داشت. در مزرعه اش یک کلیسای بسیار کوچک هم بود. او برایمان چای آورد و وقتی مشغول نوشیدن چای شدیم گفت: ـ می دانی، من مالک این کلیسا هستم. می توانستم چیزی به او نگویم و بگذارم که حرفش را ادامه دهد اما از او پرسیدم: ـ چه طور می توانی مالک یک کلیسا باشی؟ او در جوابم گفت: ـ فی الواقع خیلی ساده است. در 1915م، فرمانی صادر شد که ما همۀ ارمنیان را بکشیم و پس از آن، آنچه را که از املاک آنان باقی مانده بود بین خودمان تقسیم کردیم و این گونه بود که این کلیسا به خانوادۀ ما رسید. وقتی می خواستیم آنجا را ترک کنیم به من گفت: ـ تو بگو از من می خواهی با این کلیسا چه کنم و من همان کار را خواهم کرد. چه طور می توانستم به او کینه بورزم یا از او نفرت داشته باشم؟ چه می توانستم بکنم غیر از اینکه او را در آغوش بگیرم». سال گذشته مقامات ارشد دیاربکر به صارافیان اجازه دادند که مراسم یادبودی برای قتل عام ارمنیان در آنجا بر پا کند و این نخستین بار بود که چنین اتفاقی رخ می داد. او مراسم را روی پلی بر روی رود دجله بر پا کرد. سوگواران از روی پل گلبرگ های گل سرخ را به رودخانه می انداختند. چند ماه پس از آن، دمیرباش دولت ترکیه را وادار به پذیرش تکرار چنین مراسمی در دیگر شهرهای منطقه کرد. دمیرباش می گفت: «ما کردها باید از طرف اجدادمان، برای کشتار جمعی و تبعید ارمنیان و آشوریان در 1915م، از بازماندگان آنان عذرخواهی کنیم. ما به مبارزه مان برای جبران آن صدمات و دلجویی از بازماندگان ادامه خواهیم داد» . صارافیان طی اقامت خود در دیاربکر خطر سفر به روستاهای اطراف را برای مصاحبه با روستاییان پذیرفت و به آنجا سفر کرد. در خلال جست و جوهای قبلی، به طور تصادفی به نوادگان یکی از قبایل کرد منطقه برخورده بود که در 1915م برای حفاظت از ارمنیان وارد جنگ [با ترک ها] شده بودند.پس از آن دیدار، صارافیان همواره در صدد بود تا بر مزار رئیس آن قبیله بوته های گل سرخ بکارد. او می گفت که این کار برای برانگیختن و نشان دادن احساس مسؤلیت دو جانبه و نیز تأکید بر غرض ورزی و جبهه گیری معمول ارمنیان نسبت به کردها به منزلۀ وحشیان درنده خو را نیز می توان از بین برد. این بسیار ضروری است. او به من گفت: «کردها بسیار پشیمان و خجالت زده اند. آنها می دانند که قتل عام رخ داده و نیز می دانند که کردها هم در آن دست داشته و دخیل بوده اند. حالا این وظیفۀ ماست که به آنان بگوییم: «بسیار خُب، ما قدردان صداقت شما و سپاسگزار رفتاری هستیم که با ما در پیش گرفته اید و همین که حس گناهکار بودن دارید برایمان سخت ارزشمند است اما ما به هیچ وجه کردها را ملتی نمی دانیم که مایل بوده اند که به قتل عام دست زنند.نصیحت مشفقانۀ من به ارمنیان این است که ما نباید از قربانی بودن لذت بریم. این وضع به ما هم کمکی نمی کند». روز بعد از عید پاک، به دیدار صارافیان در هتل محل اقامتش رفتم تا او را در سفرش همراهی کنم. موهای او کوتاه است و رو به خاکستری شدن دارد و بین ابروهایش چین و شکنی ماندگار وجود دارد. خودرویی کرایه کردیم و پس از حدود یک ساعت و نیم راندن نزدیک تعدادی خانۀ محقر در علف زاری تک افتاده و پوشیده از تخته سنگ توقف کردیم. چندین مرد، که کت خاکستری و پیراهن های سفید یقه باز بر تن داشتند، نزدیک شدند. صارافیان یکی از آنان را در آغوش گرفت. او رجب قره بولوط، یکی از نوادگان حاج محمد میشته، رهبر قبیله در 1915م، بود. بلافاصله، صارافیان گفت که قره بولوط مثل برادر اوست و قره بولوط هم گفت که صارافیان از قوم و خویش های ماست. همه با صمیمیت تمام و محکم با هم دست دادیم. صارافیان بی درنگ شروع کرد به صحبت با دیگران: ـ من دو بوتۀ گل سرخ آورده ام که می توانیم آنها را با هم بکاریم. ـ راه بیفت برویم. راه بیفتید همه با هم برویم. ـ باید دعا بخوانیم. ـ قطعاً. دعا هم خواهیم خواند. گورستان دهکده برروی تپه ای در همان نزدیکی ها بود. باز سوار خودرو شدیم و به آن سمت راندیم. صارافیان در حالی که رانندگی می کرد گفت: «ما در اینجا فرهنگی مشترک داریم و نمی توانیم ارمنیان و کردها را از هم جدا بدانیم». وقتی به گورستان رسیدیم صارافیان بوته های گُل سرخ را از اتومبیل بیرون آورد و یکی از آنها را به قره بولوط داد و به او گفت: ـ ما صد سال از هم دور مانده بوده ایم. قره بولوط گفت: ـ اما حالا تاریخ ما را به هم رسانده و یکی شده ایم. سپس، همه با هم به سوی گورستانی متعلق به زمان عثمانی به راه افتادیم. باد و باران سنگ مزار را روفته و لبه های آن را گرد کرده بود. نوشته های روی آن به خط عربی کنده شده بود. روحانی دهکده نوشته را خواند که بیتی بود دربارۀ ناپایداری و گذرا بودن دنیا و سپس، تاریخ درگذشت میشته را خواند و پس از بحث و جدل های بسیار دربارۀ تقویم عثمانی بر سر سال 1917م به منزلۀ سال درگذشت او توافق شد. صارافیان نواری پارچه ای را به نشان زیارت به بوته ای در همان نزدیکی ها بست و به این ترتیب، رسمی قدیمی را به جا آورد و کلماتی هم در بزرگ داشت میشته گفت. سپس، شروع به کندن گودالی در پای گور کرد. دستۀ بیل شکست. اما او زانو بر زمین زد و آن قدر کندن زمین را ادامه داد که بوتۀ گُل سرخ سفت و محکم در خاک جا گرفت. همگی دست به دعا برداشتند. اهل قبیله بره ای قربانی کردند و ما را به خانه ای بر فراز تپه ای راهنمایی کردند که گوشت قربانی در آن جا خورده می شد. وقتی همه در حال خوردن بودند چشمم به تصویر تلویزیونی افتاد که صدایش خاموش بود. از تلویزیون خبری در بارۀ 24 آوریل، روز یادکرد قتل عام ارمنیان، پخش می شد. در سال های اخیر، مراسم یادبود در استانبول برگزار می شد. از 24 آوریل روزها گذشته بود و گزارشی که پخش می شد تصاویری از مراسم سال گذشته را نشان می داد: مردم در پیاده روها نشسته بودند و عکس های روشنفکران ارمنی را که یک صد سال پیش در پایتخت دستگیر و سپس کشته شده بودند در دست داشتند. نه فریاد عدالت خواهانه ای بلند بود و نه هیچ خواست دیگری مطرح شده بود. فقط نشسته بودند و عکس هایی در دست داشتند. در هر عکس، چهره ای امیدوار و غافل از آنچه پیش رو داشت دیده می شد. قتل عام با گماشته شدن والی جدید، دکتر محمت رشید، به دیاربکر رسید. محمت رشید مدیری میانی در نظام عثمانی بود با توانایی ای موحش و باور نکردنی و مسؤل مرگ بیش از صد هزار تن. رشید از مسلمانان چرکس قفقاز زیر سلطۀ روسیه بود و خانوادۀ خود او هم از پاک سازی وحشیانه ای در قفقاز جان به در برده بودند. از 1860م، تزار صدها هزار مسلمان را وادار به ترک منطقۀ قفقاز کرده و آنان را به زور روانۀ کرانه های دریای سیاه می کرد و از آنجا با کشتی هایی که به «قبرستان های شناور» معروف شده بودند آنان را به امپراتوری عثمانی می فرستاد. رشید در 1873م به دنیا آمد و خانوادۀ وی یک سال بعد به استانبول نقل مکان کردند. او در دانشکدۀ پزشکی ارتش ثبت نام کرد و وارد دستگاه استبدادی سلطان شد و به تأسیس کمیتۀ اتحاد و ترقی کمک کرد. او در خاطرات خود می نویسد: « همواره دوستی و پشتیبانی تمام رفقایم شامل حالم بود. هرگز دست به عملی شرورانه و رذالت بار نزده ام». رشید هنگامی که دید دولت عثمانی در پیش چشمان او در حال اضمحلال است نگاهش به جهان تلخ تر و سخت تر شد. کم کم این نگرانی در او، که در منصب های رسمی در جاهای مختلف از جمله در منطقۀ اژه، موصل و بغداد خدمت کرده بود، ایجاد شد که تهدیدی جدی از جانب مسیحیان ساکن در امپراتوری متوجه آن است. یکی از اعضای کمیتۀ اتحاد و ترقی اعلام کرده بود که «یونانیان عثمانی را باید سرکوب کرد و از بین برد» و رشید با نظر او موافت کرد. رشید یونانیان ساکن در استان های منطقۀ اژه را با خشونت تمام بیرون راند به این امید که پناه جویان ترک جای آنان را پر کنند. وقتی به بغداد رسید آدم دیگری شده بود. آن گونه که سلیمان نظیف به خاطر می آورد« آن شخصیت مصمم و آرام به موجودی با خشم و خودپسندی غیرمنتظره بدل شده بود». در دیاربکر، رشید با دولتی فروریخته رو به رو شد. فساد فراگیر و گسترده بود و سربازها ترک خدمت می کردند و پا به فرار می گذاشتند. بسیاری از سربازان فراری ارمنی بودند و هنگامی که پشت بام های مسطح شهر را به تسخیر درآوردند «گردان پشت بام» خوانده شدند. رشید گمان می کرد که آنان واحدی از افراد تعلیم دیده اند که هدفشان کشتن مسلمانان است. آنان را دستگیر و سعی کرد با شکنجه دادن از آنان اطلاعاتی بیرون بکشد اما نتوانست نقشه و توطئه ای را کشف کند. ارمنیان دیاربکر گرد هم آمدند تا در این مورد به گفت و گو بپردازد که چه باید کنند. پدربزرگم بعدها از جلسه ای سخن گفت که در آن مردی اعلام کرده بود که انباری اسلحه در آن سوی دیوارهای شهر در اختیار دارد. اما جمع تصمیم گرفت که نباید دست به اسلحه برد و بر این باور بود که مقابلۀ مسلحانه بسیار مخاطره آمیز است و اسلحه های خود را تحویل دادند. رشید بر این باور بود که سورپ گیراگوس به اسلحه خانه ای موقت تبدیل شده است. آنجا را بازرسی کردند و اسقف آن را نیز کشتند اما هیچ چیز پیدا نکردند. چندی نگذشت که کلیسا غارت شد. شاهدی عینی گفته است: «عده ای به کلیسا ریختند و مِجمرها و پیاله ها و دیگر جام ها و تنگ های مقدس را ربودند و هر چیز باارزشی را غارت کردند و با خود بردند. سپس، در خیابان ها راه افتادند و سنج ها و زنبورک های خود را به صدا درآوردند و ورق های کنده شده از انجیل را لگد مال کردند». رشید بی درنگ گروه ضربتی تشکیل داد که برای «اقدامات ویژه» و اعمال «تنبیه» در سراسر ولایت تربیت شده بود. این واحد به نام « گردان قصابان» شهرت یافت. رشید مترصد متشکل کردن دسته های نامنظم جنگجویان کرد بود. از این رو، اعضای تبعید شدۀ قبیله ای را که به راهزنی اشتهار داشتند مورد بخشش قرار داد. او خود را به رهبران آن قبیله رساند و نقشه اش را به آنان توضیح داد: «ارمنی ها را بر کَلَک هایی که از تنه های به هم بسته شدۀ درخت درست شده اند و پوست باد کردۀ بز آنها را شناور نگاه می دارد سوار کنید و آنان را به سمت پایین دجله روانه سازید». بر اساس شنیده های یکی از نواده های رهبر قبیلۀ کرد رشید گفته بود: « من دسته دسته ارمنیان را به شما تحویل می دهم. شما هم آنان را سوار کلک می کنید و به پایین دجله می برید. وقتی به جایی رسیدید که هیچ کس نبود که چیزی ببیند و صدایی بشنود همۀ آنها را می کُشید». رشید گفته بود که به جنازه ها سنگ ببندید و آنها را غرق کنید. « نیمی از همۀ طلاها، پول ها و جواهراتی که از آنها به دست آوردید مال خودتان و نیم دیگرش را هم برای من بیاورید که به هلال احمر بدهم اما احدی نباید از این راز باخبر شود». رشید در دیاربکر نزدیک به دو هزار تن از مسیحیان برجسته را، که بیشتر آنان ارمنی بودند، زندانی کرده بود. در مه 1915م، آنان به حیاط زندان فراخوانده شدند. در آنجا، مفتی ابراهیم بیانیه ای را قرائت کرد مبنی بر اینکه آنان مورد عفو قرار گرفته اند اما باید به موصل برده شوند: «وقتی که جنگ به پایان رسد شما به خانه های خود باز خواهید گشت. شما از مسئولیتی بزرگ رسته اید». اواخر همان ماه، بیش از ششصد تن از ارمنیان روانۀ رودخانه و کشته شدند. رشید به همتای خود در موصل پیغام داده بود که منتظر رسیدن کلک ها باشد اما کلک ها خالی و از پس آنها، جنازه های باد کرده و تکه های متلاشی شدۀ بدن انسان روان بودند. تابستان همان سال فائز اَلغُصَین، حقوق دان عرب و از مقامات سابق عثمانی در سوریه، به دیار بکر سفر کرد. او درکتاب خود با نام ارمنستان شهید شده[9] دربارۀ ویرانی و فلاکتی که در همه جا به چشم می خورد نوشت. او در یک صد و اندی کیلومتری شمال دمشق زنان و مردانی را دیده بود که زیر چادرمانندهایی ساخته شده از پارچه و پتو مچاله شده بودند. او داستان هایی هم از راه پیمایی های مرگ به سوی جنوب آورده است. پس از آن، دسته هایی را دیده بوده که به سوی مرگ روانه بودند: «آنها از دور شبیه به لشکریانی به نظر می رسند که به جنگ می روند» اما نزدیک که شده بود گروه هایی از مردمان از پا در آمده را دیده بود که بیشترشان زن بودند، پابرهنه، خسته و کوفته. «هرگاه یکی از آنان از دیگران عقب می افتاد ژاندارمی با قنداق تفنگ خود او را می زد و روی زمین پرت می کرد تا آنکه از ترس برمی خاست و به همراهان خود می پیوست. اگر یکی از آنان از ضعف بیماری عقب می ماند نیز در بیابان بدون هیچ کمکی یا مراقبی به حال خود رها می شد تا طعمۀ حیوانات درنده شود، یا این که یکی از ژاندارم ها با گلوله ای به زندگی او خاتمه می داد». «در شهر اورفه، که سربازان عثمانی از حلب در آن مستقر بودند، افسری با شلیک گلوله های توپ محلات ارمنی نشین را به ویرانه هایی بدل کرد». در آخرین دیدار او از دیاربکر، فضا غم زده تر و دلگیرتر بود. فائز اَلغُصَین به یاد می آورد«از میان اجساد لت و پار شده رد شدیم … . به هر طرف که نظر می انداختیم همان صحنه تکرار می شد، مردی که سینه اش را گلوله ای شکافته بود، زنی که سرش را سرب داغ له کرده بود.کودکی که در کنار مادرش به خواب ابدی رفته بود. دختری در بهار جوانی اش در وضعی جان داده بود که خود گویای بلایی بود که بر سرش آمده بود. سفرمان همین طور ادامه داشت تا به آبراهه ای نزدیک دیاربکر رسیدیم که قره پونار نام داشت. در آنجا به شکل دیگری از کشتار و وحشیگری برخوردیم. آنجا اجسادی دیدیم که سوخته و خاکستر شده بودند. فقط خدا، که هیچ رازی از او پنهان نیست، می داند که چه تعداد زن و مرد جوان، که آرزوی زندگی ای شاد را در سر می پروراندند، در آن محل نفرین شده با آتش سوخته و خاکستر شده بودند. انتظار نداشتیم که اجساد کشته شدگان را نزدیک باروهای شهر هم ببینیم اما اشتباه می کردیم، تا وقتی که وارد دروازۀ شهر شدیم از میان اجساد کشته شدگان می گذشتیم». دیگران هم روایت هایی مشابه داشتند. سلیمان نظیف می گوید: «بوی نامطبوع اجساد متلاشی شده هوا را آکنده و آلوده بود». رشید در پاسخ به شکایت یکی از مقام های سوری از اینکه اجساد به اندازه ای زیادند که رودخانه را بند آورده اند می نویسد: « اجساد کسانی که اینجا کشته شده اند در دشت به چاه ها و غارهای عمیق انداخته و البته، بیشتر شان سوزانده شده است». سر آخر وزیر کشور در دستورالعملی که ابلاغ کرده می نویسد:« اجساد متوفیان را، که در کنار راه ها افتاده، دفن کنید یا به نهر و جوی و دریاچه و رودخانه بیندازید و هر چه از مایملک آنان در کنار راه ها مانده بسوزانید». درون دیوارهای شهر، مغازۀ پدر بزرگم ویران شده بود و او در منزل کار می کرد و مردم اغلب پیش او می رفتند. مثلاً، عکاسی ارمنی بود که کارش گرفتن عکس های تبلیغاتی برای ترک ها بود. گاهی پیدا می شد و خبرهایی می داد تا اینکه روزی آمد و گفت فکر می کند زیاده از حد دیده و می داند. بعد هم رفت و دیگر خبری از او نشد. بعضی از قوم و خویش های ما هم، که در جاباقچور مانده بودند، آمده بودند از جمله تنها خواهر پدربزرگم که بیماری سل داشت و وقتی پدربزرگ آنجا را ترک کرده بود تنها دو سالش بوده. زنی هم بود که شوهرش کشته شده بود و یک سرباز ارمنی که سوءتغذیه داشت «مردی بسیار نازنین و دوست داشتنی که هر وقت با او کاری داشتی حاضر و آماده بود» و کشیشی از سورپ گیراگوس. اینها را عمه ام تعریف می کرد. سروکلۀ عده دیگری هم پیدا شد. شاید سی نفری می شدند که خود را در گودال محل نگهداری زغال سنگ یا پشت پشته های هیزم یا در راه آب زیر زمین پنهان می کردند. شریف، پسر مفتی، هم به منزل پدربزرگ می آمد. عمه ام به یاد می آورد که مردم بچه های یتیم را نزد او می بردند و او به پدربزرگم گفته بود :«یکی دوتایشان را هم تو نگهدار». او نوجوانی بیتلیسی به نام گابریل را هم با خود آورد. عمه ام به خاطر می آورد که«پدرم پرس و جو می کرد تا بلکه بتواند پدر گابریل را پیدا کند. روزنامه ها را می خواند و حتی با خلیفه گری استانبول تماس گرفت. کسی بود که شخصی را با مشخصات پدر گابریل می شناخت. گابریل می خواست پیش پدرش برود. پدرم هم مقدمات سفر او را فراهم کرد. وقتی گابریل به آنجا رسیده بود دو روز از مرگ پدرش می گذشت». پدربزرگ مأمنی را ایجاد کرده ولی از خطر مصون نبود. پدرم می گفت که یک روز یک افسر بلندپایۀ پلیس به دیدار پدربزرگ آمده بود. مادربزرگ غذا آورد و پدربزرگ هم که عادت داشت بشقاب ها را به آرامی به سمت میهمان هل دهد منتظر نشسته بود. افسر سیر و پر غذای خود را خورد و سر صحبت را باز کرد. گفت که در حال قدم زدن در کنار رودخانه بوده که دیده کسی دارد به زنی که مادربزرگ او را می شناخت تجاوز می کند. او هم برای خلاص شدن زن از آن وضع اسلحۀ خود را کشیده و او را کشته. پدربزرگم که قادر نبود جلو عصبانیت خود را بگیرد یقۀ افسر را گرفته بود و با اردنگی او را از خانه اش به بیرون پرت کرده بود. افسر هم سوگند یاد کرده بود که فردا صبح همۀ خانواده را به کاروان های مرگ تحویل خواهد داد: حکم قطعی مرگ (عمویم روایت دیگری دارد که در آن در گرفتن بحث بر سر چیز دیگری بوده، نتیجه اما در هر دو روایت یکی بود). پدر مادربزرگم، گئورگ، گفته بود ترجیح می دهد که کلون در را از پشت بیندازد و همه جا را به گازوییل آغشته کند و همۀ خانواده را به آتش کشد اما تسلیم نشود. شب به بی خوابی گذشت. سحرگاه مؤذن مسجد اذان سر داد. خیابان ها خلوت و سوت و کور بود. پدربزرگم رو کرد به یکی از مردانی که در خانۀ آنان بود و با لباس و شمایل کردی در انظار ظاهر می شد و گفت:«برو مسجد و به ما بگو که آنجا چه خبر است». مرد به مسجد رفت و دید که مراسم کفن و دفن و خاک سپاری در راه است. افسر پلیس، کمی پس از آنکه خانۀ پدربزرگم را ترک کرده بود، سکتۀ قلبی کرده و مرده بود. در راه بازگشت از مسجد مرد خبرآور لباس های کردی خود را در آورده بود و با شادی و به زبان ارمنی فریاد می زد: «مُرده… مردک مُرده…». پدربزرگم به میان عزاداران رفته بود که با چشم خودش هم ببیند و مطمئن شود. او همچنان که پشت جنازۀ افسر می رفت سر خود را تکان می داد و می گفت : «مرد خوبی بود!» آرا صارافیان پس از کاشتن گل سرخ ها سفری به جنوب، به کرانه های رود دجله، در پیش داشت، جایی که رشید با کردها قرار گذاشته بود که به کلک ها یورش برند. او اشاره ای به محل وقوع حادثه را در گزارش یکی از دیپلمات های قدیمی یافته بود و در یکی از سفرهای گذشتۀ خود به منطقه رفته بود تا آنجا را پیدا کند. کاشف به عمل آمد جایی که در گزارش آمده بوده چندین کیلومتر دورتر از محل واقعی رخداد بوده است. روستاییان به آرا کمک کرده بودند که جای درست را پیدا کند. آرا در حین رانندگی به من گفت: «کردها و ارمنیان با هم زندگی کرده اند و خاطرات مشترک بسیاری از هم و با هم دارند، حال چه دربارۀ یک خانه باشد، چه دربارۀ یک ساختمان، یا دربارۀ یک مزرعه. خاطرات آنان هنوز هم زنده و پابرجاست» . صارافیان راه خود را بلد نبود. اما در ساختمان یک دادگاه کسی را پیدا کردیم که به ما کمک کرد: اکرام سویم،[10]کارمند قضایی، باریک و بلند با کتی چارخانه. هنگامی که از کنار یک روستا، که بر روی بقایای یک قبرستان ارمنی بنا شده است، می گذشتیم، سویم برایمان از 1915 گفت: «ارمنیانی که در حال کوچ بودند می گفتند ما در کوه رمه هایی داریم که اگر شیر آنها را ندوشید زجر خواهند کشید. ما دَم بر نیاوردیم. آنان نگران گاو و گوسفندهای خود بودند و می خواستند از آنها نگهداری شود اما ما از خود آنان نیز نگهداری نکردیم». ده دقیقه بعد ما، برروی تپه هایی خالی از سکنه بودیم. علف ها زنده و شاداب می درخشیدند. علامتی در آنجا بود که نشان از این داشت که ما در آستانۀ محوطه ای نظامی قرار داریم: «منطقۀ حفاظت شدۀ مخصوص، ورود ممنوع است» سویم به سرعت از کنار آن گذشت. بعد به راست پیچید و بعد به چپ، تا جایی که دیگر جادۀ هموار تمام شد و به کوره راه هایی شیار شیار و پر از دست انداز رسیدیم. سنگ های راه هم بزرگ تر و تیز تر می شد. سویم از ترس اینکه مبادا لاستیک های خودرویش پنچر شود جلو تر نرفت اما ما که سوار خودروی آرا صارافیان بودیم سلانه سلانه به راه خود ادامه دادیم. گاه یکی از ما از خودرو پیاده می شد و سنگ بزرگی را که بر سر راه بود کنار می زد. البته، روشن بود که پیش از تاریکی شب به تنگه یا آب کَند نمی رسیم. آسمان رو به سیاهی گذاشت. به بالای تپۀ ناهمواری که رو به رویمان بود نگاه می کردم، جسم سخت و ستبری که راه رودخانه را سد کرده بود. به لحظه ای اندیشیدم که در آیین دینی ارمنیان کشیش در پشت پرده می ایستد تا برای مراسم عشای ربانی[11] آماده شود. در این سو، در صحن کلیسا، نیایشگران آوای سرود و مناجات را می شنوند اما، به نشانۀ ایمان، مراسم همچنان در هاله ای از ابهام و راز ادامه می یابد. آیا ما هم باید با آنچه در پشت این تپۀ برآمده است همین کار را کنیم؟ آن سوی تپه چیست؟ دجله همچون همیشه روان بود و هیچ نشانی از خشونت تاریخی ای که در آن منطقه رخ داده بود بر جا نبود. در حالی که همان طور با دقت و احتیاط دور می زدیم به این نتیجه رسیدم که جایی که در آن ایستاده بودیم مثل هر جای دیگر زمین خوب است. بعد، یکی از همراهان دربارۀ منطقۀ نظامی ای که واردش شده بودیم شوخی ای کرد و پرسید اگر جلو ما را بگیرند باید بگوییم که اینجا چه می کردیم؟ اگر واقعیت را می گفتیم که کارمان زار بود. من متوجه شدم که دارم توجیهی می تراشم برای ناتوانی ام در رسیدن به جایی که فوق العاده و واقعاً مهم است. شاید، در هر سفر زیارتی کمی خوش خیالی هم باشد. یعنی، این گمان زائران که با رسیدن به مقصدی دور افتاده چیزی در آنان تغییر خواهد کرد؛ اما ما به زیارت، به معنای متداول کلمه، نرفته بودیم. ما امید داشتیم که مقصد و مقصودمان را تغییر دهیم و حضورمان را، اگرچه یکصد سال دیرتر، به منزلۀ شاهدانی برای برملا کردن واقعه ای که رسماً محکوم به پوشیدگی و ابهام بود، ابراز و احراز کنیم. در راه بازگشت، صارافیان گفت که روز بعد برنامه ای در دیاربکر ترتیب داده و بلافاصله پس از برنامه باید برای شرکت در یک همایش علمی به پاریس رود. اما خیال داشت که برگردد. گفت که قرار است سدی در پایین دست همان نقطه از دجله احداث شود و وقتی که سد ساخته شود محل وقوع کشتار به زیر آب خواهد رفت و عملیات امحای آن محل تکمیل خواهد شد. خاطرات اهل محل از واقعه نیز کم کم از بین خواهد رفت. در سفر قبلی اش به آنجا با پیرمردی 83 ساله به نام حسین قاراکوش ملاقات کرده بود که بزرگ دهکده بود. عموی حسین در کشتاری که در تنگه یا آب کَند رخ داده بود شرکت داشت. داستان کَلَک ها بارها و بارها در خانوادۀ او گفته شده بود. صارافیان هم با تلفن همراه خود هرچه را که او به یاد داشت و بازگو می کرد ضبط کرده بود: ارمنیان را به دستور والی دیاربکر سوار کَلَک و به سمت پایین رودخانه روانه کرده بودند، «همۀ آنان کشته و سوزانده شدند». وقتی صارافیان از او پرسیده بود که آیا ارمنیان در این منطقه هم بودند او نام ده ها دهکده را برد که از سکنه خالی شده بودند کِفرزو، بازبوت، دِری، تِمیز، باراسو. پیرمرد گفت: «همۀ آنان کشته شدند و این گناه بود». صارافیان قول داده بود که بازگردد اما قاراکوش اندک مدتی پس از ملاقات آن دو با هم فوت کرده و هرچه را هم که می دانست با خود برده بود. من هم در راه برگشت به دیاربکر چرتی زدم و بعد بیدار شدم. باران به شکل مورب به شیشه ها می خورد. باز فکرم پیش پدربزرگم رفت. هرچه بیشتر از زنده ماندن او و قسر در رفتنش از آن مهلکه می فهمم به نظرم عجیب تر می رسد. بیشتر داستان هایی که از ارمنیان دیاربکر دربارۀ بازماندگان آن واقعه شنیده ام مربوط به بچه هاست، بچه هایی که یا یتیم مانده بودند و یا همراه با مادرشان جان به در برده و ترک ها یا کردها آنان را به خانۀ خود برده و از آنان نگهداری کرده بودند. پدر بزرگم مردی میان سال بود و به طور نسبتاً علنی به دیگر ارمنیان هم پناه می داد و آن طور که از قرائن برمی آید آنان هم خیلی مخفی نبودند. لابد چندان مال و منالی هم نداشت که او را سوار کَلَک کنند و اموال او را بدزدند و بعد او را بکشند، کاری که با ارمنیان ثروتمند شهر کردند. اما او حتی اخراج و رانده هم نشد تا در کناره های راه کشته شود. به یقین ترفندی در کارش بوده. رشید در یک تلگرام گزارش کرده است که به دویست تن از صنعت کاران ارمنی اجازه داده شده که در ولایت باقی بمانند زیرا وجود آنان برای ارتش مفید خواهد بود. تا آنجا که من فهمیده ام پدربزرگم هیچ وقت کاری برای ارتش نکرده. اما پدرم و خواهر و برادرش می گویند که او برای افراد متشخص کرد و ترک شهر لباس های غربی می دوخت، حتی همان هنگامی که آنان در کار طرح ریزی قتل عام بودند. در واقع، می شود گفت که او زنده ماندن خود را با آنان معامله می کرد. داستانی هست که همۀ فرزندان بازمانده از پدربزرگم آن را به یاد دارند: «همین که موج کشت و کشتار و اخراج ها فروکش کرد پدربزرگ دعوتی ناخواسته از شخص والی دریافت داشت. پدربزرگ دعوت را اجابت کرد و در محل حاضر شد. والی از او پرسید: ـ تو چرا هنوز زنده ای؟ و وقتی که پدر بزرگم گفته بود او خیاطی ماهر است یکی از اطرافیان والی مشتی پارچه آورده و به دست پدر بزرگ داده بود. والی گفته بود: ـ یک کت برایم بدوز. پدربزرگ دید پارچه ای که در دست دارد برای یک کُت کم است اما می دانست که نمی تواند دَم برآورد و مخالفتی کند. پارچه را به خانه برد و به همۀ اهل منزل گفت که حیات و ممات کل خانوادۀ ما به دوخته شدن این کت بستگی دارد. پس بی وقفه کار کرد. وقتی که کت را دوخت آن را به نزد والی برد. والی هم آن را پوشید و گفت خیلی خوب است. اما درست وقتی که پدر بزرگم می خواست آنجا را ترک کند والی گفت: ـ صبر کن! می خواهم که روی دکمه هایش هم پارچه داشته باشد. پدر بزرگم به خانه برگشت و همۀ پارچه های دم قیچی را هم جمع کرد و به زور و با تلاش بسیار روی دکمه ها را هم با پارچه پوشاند. بعد کت را پیش والی برد و خلاص شد». این داستان شباهت هایی به حکایت ها و مثل ها دارد. به احتمال زیاد، در بازگویی های مکرر به برخی جزئیات بال و پر داده شده اما در کلیت با واقعیت تاریخی می خواند. رشید وقتی که انقلابی جوانی بود به دست مردان سلطان دستگیر شد و گرفتار آمد. او در خاطرات خود توجه خاصی دارد به رفتاری که با لباس هایش شده بود و در غم از دست دادن آنهایی که از او به زور گرفته شده بود ناله و زاری و لباس هایی را که به عوض لباس های خودش به او داده شده بود مسخره می کند: « فینه ای بر سرم گذاشتند باریک و بلند و شلواری گَل و گشاد به تنم کردند که با آنکه کمرش را سه تا زده بودم هنوز هم برایم گشاد بود، احتمالاً آن را برای یکی از خواجگان حرم سرا دوخته بودند». رشید از همان موقع دریافته بود که چگونه می توان از بی احترامی های به ظاهر کم اهمیت همچون حربه ای در ایجاد ترس سود برد. تاریخ نگاری که سال های درازی را صرف تحقیق دربارۀ براندازی نسل ارمنیان در دیاربکر کرده به من گفت: «بسیار بعید می نماید که به احدی اجازه داده می شد که آن قدر به رشید نزدیک شود که برای دوختن کت اندازه های او را بگیرد، مگر آنکه بسیار مورد اعتماد او بوده باشد». فائز اَلغُصَین، نویسندۀ ارمنستان شهید شده، به یاد می آورد که رشید چند صنعت کار ارمنی را در دیاربکر نگاه داشته بود، اما می گوید راه های دیگری هم برای حمایت و حفاظت وجود داشت. «آخرین خانواده ای که از دیاربکر بیرون رانده شدند خانوادۀ دونجیان بودند، که حوالی نوامبر 1915م خارج شدند. این خانواده تحت حمایت و حفاظت برخی از بزرگان شهر بودند». به نظرم خانوادۀ ما هم وضع مشابهی داشته است. پدربزرگم مفتی ابراهیم و اعضای طایفۀ او را، که در حلقۀ نزدیکان رشید بودند، می شناخت. به ویژه با شریف، پسر مفتی، روابط نزدیکی داشت. بعدها یک دیپلمات نام شریف را در ردیف دوازدهم «کسانی که در قتل عام ارمنیان در ولایت دیاربکر مسؤلیت داشتند» ذکر کرد. از صحبت هایی که با پدرم کرده ام به نظرم می رسد روابط آنان روابطی سرد و توأم با احترام بوده. بعد از جنگ هم شریف اغلب به دیدن خانوادۀ ما می آمد و آن طور که پدرم می گفت خوش و بش و تعارفی هم رد و بدل می شد و نیز اینکه بچه ها باید دست او را می بوسیدند و اینکه وقتی او می رفت پدربزرگم زیر لب فحش و نفرینی رکیک بدرقۀ راه او می کرد. مدتی پیش، مادرم نوار ضبط صوت قدیمی ای را پیدا کرد که پدر و مادرم در آن با بزرگ ترین عمه ام آنی مصاحبه کرده بودند و او و پدرم دربارۀ شریف حرف زده بودند: « آنی: مرد خوبی بود. بوزاند: آن قدرها هم مهربان نبود. آنی: آره، پدر می گفت در ظاهر مهربان به نظر می آید اما اگر فرصتش پیش آید او همچنان یک ترک است. بوازند: او آن قدر هم خوب نبود. آدم بدی بود اما بین آدم بدها خوب بود. آنی: او هیچ بدی ای به پدر ما نکرد». عمه ام دومین دختر خانواده بود که نام آنی بر او گذاشت شده بود. در 1915م، در اوج ماجرای قتل عام مادربزرگم اولین فرزندش را به دنیا آورد و نام او را آنی گذاشتند. اما او در همان بچگی مرد. بچۀ بعدی در 1916م به دنیا آمد و نام او را گرفت. عمه آنی جایی در نوار ضبط شده می گوید: «از پدرم پرسیدم چه شد که اسم مرا آنی گذاشتید؟ پدرم به من گفت: ـ این اسم را شریف بیگ برای تو انتخاب کرد و دلیلش هم این بودکه می گفت مردم شما در جبهۀ جنگ اند و احتمال بسیاردارد که ولایات قارص و اردهان را باز پس گیرند و نیز شهر قدیمی آنی را پس تو باید اسم دخترت را آنی بگذاری. بعد هم که آنی مرد اسمش ماند برای من». روابط پدربزرگ و شریف نمی توانست رابطه ای سرد و توأم با احترام باشد. دست یافتن به ترکیبی که در این دوستی و دشمنی، شک و تردید و بی اعتمادی میان پدربزرگ و پسر مُفتی وجود داشته ناممکن است، رابطه ای پیچیده و در هم تنیده که نه تنها از تفاوت های قومی و مذهبی گذر می کرد بلکه موضوع نژادکشی را هم نادیده می گرفت. در 1915م، شریف موقع مراجعه به منزل پدربزرگ از دق الباب رمزی خودش استفاده می کرد. او دست کم یک بار آمده و به پدربزرگ هشدار داده بود که مقام های شهر به خانۀ او به منزلۀ پناهگاه مشکوک هستند.پدر بزرگم هم بی درنگ کسانی را که در خانه اش پنهان شده بودند به جای امنی روانه کرده بود. بعضی از آنان روسری و چادر زنانه به سر کرده و گریخته بودند. جست و جوکنندگان با سگ های خود آمدند اما چیزی نیافتند. درک اینکه چرا شریف کمک کرده و جان خودش را به خطر انداخته بود دشوار است. پدر بزرگم درست پیش از ترک دیاربکر این سؤال را کرده بود و شریف گفته بود: «روس ها در حال پیشروی بودند و تا ارزروم پیش آمده بودند. اگر آنها به دیاربکر می رسیدند و شهر را می گرفتند، آن وقت من هم در وضعیتی قرار می گرفتم که آن وقت تو در آن قرار داشتی. در آن صورت، این تو بودی که از من حفاظت می کردی». بعدها معلوم شد که نگرانی شریف بی جا بوده است. بسیاری از مردم دیاربکر، که در قتل عام مشارکت داشتند، همچنان در زمرۀ اهالی محترم شهر باقی ماندند. شریف شهردار شد. یکی دیگر از اعضای طایفۀ او، که در برنامۀ کشتار جمعی و قتل عام نقشی کلیدی داشت، به مجلس راه یافت. و والی؟ او ذره ای ابراز پشیمانی نکرد. دبیر کمیتۀ حزب اتحاد و ترقی به یاد می آورد که بعدها به او گفته بود: «تو پزشکی و یک پزشک قاعدتاً باید جان آدم ها را نجات دهد. پس چگونه توانستی آن همه انسان بی گناه را به کام مرگ بفرستی؟ رشید موقعیت خود را چنین تشریح کرد: ـ دیدم کشورم دارد از دست می رود. پس چشمان خود را بستم و بدون راه دادن هر گونه هراسی به دلم پیش رفتم و رجای واثق داشتم که کاری که می کنم به نفع کشورم است. کمی بعد افزود: ـ می پرسی چگونه در جایگاه یک پزشک توانستم زندگی هایی را بگیرم؟ خب، پاسخ من این است: آن راهزنان ارمنی دسته ای میکروب بودند که بدن این ملت را بیمار می کردند. وظیفۀ دکتر از بین بردن میکروب هاست. غیر از این است؟ » . او باد به غبغب می انداخت و فخرفروشانه می گفت: « اگر تاریخ کشورم مرا برای اعمالی که دست به آنها زدم مسئول می داند، بگذار چنین باشد!». در 1918م، وقتی که جنگ پایان گرفت، او در دادگاه عثمانی، که مدتی کوتاه زیر فشار دولت های دیگر تشکیل شده بود، مورد بازخواست قرار گرفت. او از بازداشتگاه خود گریخت و در حالی که مأموران در تعقیبش بودند و می کوشیدند تا او را دستگیر کنند در نامه ای بی سر و ته و مغشوش به همسرش نوشت: « سگ های ارمنی هم با آنان همراه شده اند». دوستان وی او را نصیحت می کردند که تسلیم شود اما او آنان را سرزنش می کرد: «حس می کنم که پایان تلخی در پیش است. به خودکشی فکر می کنم». او به هفت تیر مسلح شد و در فوریۀ 1919م، خود را کشت. به خانوادۀ او برای «خدمت به کشور» حقوق و مستمری مادام العمر پرداخت شد و دیری نگذشت که جامعۀ ترک او را بزرگ داشت و برایش مراسم بزرگداشت برپا کرد. خیابانی در مرکز آنکارا هنوز نام او را بر خود دارد. پس از جنگ پدربزرگ کوشید از شهری که کماکان در ناآرامی و آشوب بود هجرت کند. در 1925م، شورش گروهی از کردها سرکوب و رهبر آنان در میدان شهر به دار آویخته و اعدام شد. چهار سال بعد، او با اشاره به دخترهای بزرگ تر خود گفته بود: «این دخترها باید از اینجا بروند». او قاچاقی آنها و یکی از پسران خود را به حلب فرستاد. خودش هم نومیدانه می کوشید که از آن دیار برود. یک بار خانه و همۀ آنچه را که داشت فروخت و خانواده را به آپارتمانی کوچک منتقل کرد و منتظر اجازه نامه ای شد که به آنها اجازۀ خروج و ترک کشور را می داد. اما اجازه نامه هیچ گاه نیامد. تلاش های ناموفق دیگری هم کرد. عمه ام به من گفت که یکی از دوستان پدر بزرگم به او گفته بود که تو هرگز اجازه نامۀ ترک کشور را نخواهی گرفت «مقرر شده که تو اینجا بمانی و کار کنی.» کل طبقۀ کارآفرین شهر از بین رفته بود. پدربزرگم با یکی از «بزرگان» شهر شریک شد. عضو سرشناسی از طایفه ای که از او حفاظت و حمایت کرده بود. او همچنین یک کارخانۀ تولید روغن کنجد راه انداخت و کارش هم گرفت. به همان روش خودش، بی آنکه کسی بفهمد، همچنان کمک کردن به مردم را ادامه می داد. عمه آنی می گفت او یک «انسان دوست و خیری گمنام» بود و اضافه می کرد که همه او را «دایی» صدا می زدند. اما من حسی دارم که می گوید او در بیرون از خانواده قدری خوددار بوده و فاصله را با دیگران حفظ می کرده. در خانه، همه باید فقط به ارمنی حرف می زدند اما او خود و خانواده اش را از ارمنی حرف زدن در بیرون از خانه منع کرده بود. با آنکه دوست داشت لباس های گران قیمت بپوشد همیشه پیش از آنکه از خانه بیرون رود لباسش را زیر دست و پای بچه ها می انداخت تا از روی آن رد شوند و چروک شود. جلوی چشم بودن و جلب توجه کردن هنوز هم خطرناک بود. وقتی فهمید که یکی دیگر از پسرانش هم قصد دارد مخفیانه از شهر رود به او کمک کرد. یکی از دختران او برای دیدن آنان از حلب آمده بود. پدر بزرگ مقداری باقلوا و حلواهای دیگر، که آنها را در کاغذ پیچیده بود، برایش آورد و به او گفت که اگر بتواند درست حدس زند که در دست او چیست هرچه بخواهد به او می دهد. وقتی حدس دختر درست از آب در آمد از پدرش خواست بگذارد که یکی از برادرهایش را با خود به حلب ببرد و او اطاعت کرد. با اینکه اعضای خانواده اش فوج فوج مهاجرت می کردند کار پدربزرگ رونق می گرفت و خانه اش به مسجد اعظم نزدیک و نزدیک تر می شد(یا در واقع از محلۀ کافران دور و دورتر می شد). هنگامی که پدرم در 1936م متولد شد او خانه ای بزرگ ساخته بود که دارای اصطبلی رو به خیابان بود، حیاطی بزرگ داشت و بامش به سبک خانه های دیاربکر مسطح بود. در آن سال ها، در تابستان های گرم و سوزان آناتولی تقریباً همۀ مردم شهر شب ها به پشت بام ها می رفتند و روی تخت های چوبی رو به پهنای آسمان دراز می کشیدند. خانۀ پدربزرگم هم از همان پشت بام ها داشت. اما داستان های زندگی خانوادۀ من در آن خانه این حس را در من ایجاد می کند که یک قرن تجدد با سرعتی خارق العاده به آن جا رسیده است. پدرم به یاد دارد که در چشم بر هم زدنی کار از غذا خوردن روی زمین و سفره، به شیوۀ شرقی، به غذا خوردن به شیوۀ غربی روی میز و در ظروف چینی و نشستن روی صندلی رسید. مادربزرگم هم از حلب با خود نایلون آورده بود. یک دوربین عکاسی هم خریدند و تاریک خانۀ کوچکی هم درست کردند. در چمدانی کهنه، که کلی عکس در آن چپانده اند، عکسی پیدا کردم که در آن خانه گرفته شده بود. مادرم پشت عکس نوشته بود:«حدود 1950م». در عکس، پدربزرگم نزدیک به هفتاد سال دارد و در وسط نشسته است. موهایش کوتاه، حسابی شانه شده و سفیدِ سفید است. کراواتش هم گره محکمی دارد. سی نفر هم که سفت و سخت کنار هم چپیده اند دور او را گرفته اند. به عکس که نگاه می کنی به نظرت می رسد که بناست در این خانه نسل های متوالی زندگی کنند و جا به یکدیگر دهند اما تنها یکی دو سال بعد پدربزرگم آن خانه را ترک کرد. با قطار تا سوریه و با اوراق جعلی با کشتی به لبنان رفت. در تبعید، ابتلا به چند بیماری او را زمین گیر ساخت: عمل پروستات کرد، یک پایش را بر اثر قانقاریا از دست داد و بیش از پیش منزوی شد. او آن قدر زنده ماند که مرگ یکی از پسرهای خود را در تصادف اتومبیل ببیند و مرگ دیگری را بر اثر اصابت یک گلوله وقتی که در ایوان ایستاده بود و بیرون را تماشا می کرد، گلوله ای سرگردان از اسلحۀ یکی از طرف های جنگ در بیروت که مرگ را به دنبال داشت. پدربزرگم سال های آخر عمر را در بستر بیماری در آپارتمان خود در بیروت گذراند. نقدینگی خانواده رو به اتمام بود. آخرین حرف او به پدرم، که در 1958م راهی آمریکا بود، تقاضای ارسال یک پای چوبی برای خودش بود. مرگ پیش از برآورده شدن خواسته اش سر رسید و در گوری بی نام و نشان دفن شد. پدرم نشانی خانۀ دوران بچگی خود را به من داده بود: خیابان چیچک، شماره 2. پیش از اینکه دیاربکر را ترک کنم به جست و جوی خانه رفتم. در کوچه ای باریک و سنگ فرش، شمارۀ خانه را یافتم که با خطی خرچنگ قورباغه بر در ساختمانی چند طبقه نوشته شده بود، ساختمانی ساخته شده با آجر و سیمانِ خشکه و میلگرد. پهنای خیابان به اندازۀ آدمی بود که دست هایش را به اطراف باز کرده باشد. بر دیوار ساختمان هم دیوارنوشته هایی بود در ستایش پ. ک. ک. (حزب کارگران کردستان ترکیه). بچه های کرد بی خیال همه چیز با هم بازی می کردند. از 1990م، دهکده های بسیاری به آتش کشیده شده بودند و ساکنان آنان به دیاربکر آمده بودند. آنان با دور زدن موانع قانونی بی درنگ ساختمانی سرهم بندی و عَلَم کرده بودند. این گونه ساختمان ها «گجه کوندو» نام دارد و دمیرباش به من گفت یعنی «یکشبه ساخته شده». ساختمان شمارۀ 2 خیابان چیچک به چشم من نوعی «گجه کوندو» است و می توانم ببینم که تا ده سال دیگر این ساختمان را هم می کوبند و به جای آن بنایی دیگر می سازند. تنها یادگار بازمانده از خانۀ آبا و اجدادی ما سنگ بزرگی بود که یک وقتی آستانۀ دروازۀ خانه بوده است. پ: یاد آوری انکاری که با حمایت دولت صورت می گیرد نه از نظر حقوقی بی اثر و نه صرفاً انکار سادۀ یک حقیقت است بلکه وسیله ای برای زخم زدن و رنجاندن است و پس از گذشت صد سال از آن واقعه فهم و درک منظور ارمنیان از زنده نگاه داشتن یاد آن واقعه، بدون استدلال و به دست دادن تعریفی درست از منظور آنان، برای کسانی که مخالف ایشان اند کاری بس دشوار است. حال، یکصدمین سالگرد وقوع نژادکشی، در سال 2015م، ممکن است فرصتی برای بیان چیزی بیش از زنده کردن احساسات باشد. سالگردی چنین، فرصتی است برای وعدۀ رهایی از احساسات پیشین و فاصلۀ تاریخی گرفتن از خود واقعه. البته، باید به تغییرات آزادمنشانه ای هم که در جامعۀ ترکیه رخ داده توجه کرد و آن را به فال نیک گرفت. با دمیرباش در حیاط سورپ گیراگوس که نشسته بودیم به من گفت:«این دولت موضعی غیرمعمول در قبال آن وقایع دارد. ما را تنبیه می کند اما در عین حال طرح هایمان را هم اجرا می کند. مرا به این علت که در شهرداری دوره های آموزش چندزبانه برگزار کرده ام اخراج می کنند اما از آن طرف تلویزیون دولتی تولید برنامه های چند زبانه را آغاز کرده است». گرم صحبت بودیم که خبرنگاری سراسیمه به طرف ما آمد و پرسید کسی از «عذرخواهی» اردوغان برای وقایع 1915م چیزی شنیده؟ البته، معلوم شد که اردوغان عذر نخواسته. او سخنانی غامض ایراد کرده بود که لحنی همدلانه داشت اما در اساس کماکان حاوی همان انکار رسمی بود. او گفت: « این وظیفۀ بشریت است که رنج ارمنیان در آن دوران را، همچون رنج سایر شهروندان امپراتوری عثمانی، درک کند». یک هفته بعد، او در مصاحبه ای استدلال کرد که نژادکشی هیچ گاه رخ نداده است. این پژواک احساساتی بود که پیش از بازسازی کلیسا بروز داده بود: « اگر جنایتی رخ داده، کسانی که مرتکب آن شده اند می توانند عذر بخواهند. ملت من و کشور من چنین مشکلی ندارد». در 24 آوریل، روز یادبود، صبح زود به سورپ گیراگوس رفتم تا ببینم چه کسانی برای مراسم می آیند. در کلیسا قفل بود اما چند نفری آمده و نشسته بودند چای می نوشیدند. در میان آنان، مردی بود که از استانبول آمده بود و از پدر بزرگش می گفت که سه چهارم یکی از دهکده های نزدیک به شهر متعلق به او بوده است. او می پرسید که آیا کلیسا اسناد ثبت زمین ها را نگاه داشته یا نه؟ نگهداری شده بودند اما بیشتر آنها مدت زیادی است که ناپدید شده اند. او گفت شش یا هفت سال پیش به یکی از دوستان خود، که وکیل دعاوی است، گفته که می خواهد از دولت شکایت کند و درخواست اعادۀ زمین های خانواده اش را تسلیم دادگاه کند اما وکیل او را از این کار باز داشته بود: دو خانواده که شکایت کرده بودند ناپدید شدند. یکی گفت: «اوضاع عوض شده». او هم گفت: « بله، اما وقتی که تو به مدت صد سال ترسیده ای دشوار می توانی یک شبه ترس هایت را فراموش کنی». در حالی که او حرف می زد مرد دیگری از راه رسید و نشست. مردی بود چهل پنجاه ساله با موهای مشکی و سبیلی نازک و حال و روزی ناشاد و نامشخص. بعداً، کسی به من گفت نام او عباس ارچان[12] است. با صدایی بَم سیلی از خاطرات ناپیوسته و تا حدی به هم نامربوط را بازگو کرد. او شروع کرد به حرف زدن. پدربزرگ او از قتل عام جان به در برده بوده اما همین که شروع کرد به حرف زدن از حرف زدن بازایستاد و پس از فرو خوردن و بیرون دادن نفسی کوتاه بنا کرد به گریستن. زنی که طرف دیگر میز نشسته بود او را تسلی داد: «آره، آقا جان من، همۀ ما برای چیزهایی شبیه این گریه کرده ایم». ارچان داستان خود را پی گرفت و از این گفت که چه طور شد که پدربزرگ و خواهر پدربزرگش یتیم شده اند، چگونه به دست همسایه ها نگهداری شده اند و از راه تمیز کردن پشم و کار برروی دستگاه جولایی و رنگ کردن پارچه خرج زندگی خود را در می آورده اند. اما در حالی که او پیش می رفت روشن شد که منشأ همۀ این احساسات هیجانی آن قدر که به انکار وقوع حادثه و سختی های سر کردن با این انکار بر می گردد به سختی های زنده ماندن و جان به در بردن در 1915م بر نمی گردد. او گفت چندین دهه بعد از واقعه، در خلال جنگ جهانی دوم، پدربزرگش، که مسلمان شده و نام احمد را برای خود انتخاب کرده بود، روزی، تنها، در رودخانه ای آب تنی می کرده که عده ای ناگهان بالای سر او حاضر شدند و از او پرسیدند «چه کار می کنی؟». احمد هم گفته که دارد غسل می کند اما آنها نگاهی متعجب به او انداخته و گفته بودند « نه، نه، ما می دانیم تو که هستی» و منظورشان از این گفته این بوده که ما می دانیم تو ارمنی هستی. سراپای احمد را ترس فرا گرفته بود و پیش خود فکر کرده بود که اینها الآن همین جا دخل مرا می آورند و به خدا پناه برده بود. ارچان باز هم زد زیر گریه اما حرف خود را ادامه داد و توضیح داد که کسانی که احمد را دیده بودند ترس او را درک می کردند. آنان به احمد گفته بودند: «ما هم مثل تو هستیم» و منظورشان این بود که ما هم ارمنی هستیم. بعد همه به هم قول دادند که ارتباط خود را حفظ کنند اما هیچ یک هیچ گاه سراغ دیگری را نگرفت. ارچان با تأکید گفت که او کینه ای از کسی به دل ندارد و امروز صبح فقط آمده کاری را کند که تا به حال در زندگی خود نکرده: او می خواست از خودش و از سرگذشت خانواده اش حرف بزند. من متوجه شدم که شرکت در مراسم 24 آوریل برای این مرد چندان ربطی به یادآوری گذشته ندارد بلکه بیشتر راه گریزی از وضعیت کنونی اش است. او احتمالاً مسلمان بود اما سورپ گیراگوس برای او مأمنی بود ورای هر سرزمین دیگر و در آنجا می توانست انکار را انکار کند. ارچان گفت: «پدر بزرگم، هر روز صبح، بدون استثنا، برای نماز گزاردن به مسجد می رفت، حتی اگر تنها آدمی بود که به آن جا می رود. کاری که او می کرد احتمالاً این بود که به خودش بگوید: اگر چنان واقعه ای دوباره رخ دهد می خواهم هم مسلک هایم بگویند نه، نه، نه، احمد مسلمان خوبی است، با آنکه او یک نودین است، اما، در هر حال، مسلمان خوبی است. به این ترتیب، صدمه ای هم به او نمی زنند. مطمئن نیستم خودش تا چه حد این حرف خودش را باور داشت». کسی گفت این ویژگی مشترک همۀ کسانی است که از یک دین به دین دیگر می گروند و تغییر دین می دهند؛ یعنی، مشتاق اند که با شور و حرارت ایمان خود را به دین جدید نشان دهند. ارچان ادامه داد: « آنها تصور می کنند اگر حرفی زنند بلایی سرشان می آید» و ادامه داد: «ما کینه ای به دل نداریم. ما فقط یک چیز می خواهیم: وقتی کسی را می بینیم که او هم همۀ این مصائب را از سر گذرانده به یکدیگر دل داری دهیم و به هم تسلی بخشیم» . آن شب آرا صارافیان می خواست ویرانه های کلیسای بسیار قدیمی تری را ببیند که سورپ سرکیس نام داشت. پیاده راهی نبود اما ما با پا گذاشتن در یک پیچ اشتباه راه را گم کردیم. درکوچه های باریک که در آن پیرزن ها دم در خانه های خود نشسته بودند به این سو و آن سو رفتیم. ـ شما می دانید کلیسای قدیمی کجاست؟ ـ مسجد؟ ـ نه، کلیسا. حالا مخروبه است. سرانجام، کلیسا را پیدا کردیم. دروازه اش قفل بود. بعد صارافیان از سوراخی در دیوار به داخل خزید و من هم از پی او. آنجا یک خانواده خانه ای ساده، در کنار خرابه های کلیسا، بر پا کرده بودند. بر سر در ورودی ساختمان بند رختی نایلونی بسته بودند. دیدن این منظره مرا به یاد وضعی انداخت که سورپ گیراگوس چند سال پیش داشت. سقفش فرو ریخته بود اما شبکه ای از طاق های سنگی به وسیلۀ ستون های بازمانده نگه داشته شده بودند. چون از کلیسا به منزلۀ انبار برنج استفاده می کردند یک سوم از آن را با تیغه هایی ساخته شده از بلوک های سبُک ِسیمانی جدا کرده بودند. گرد و خاک و علف کل دیوارهای محراب را پوشانده بود. کف زمین مثل گودی های کف دریا چاله چاله و موج دار شده بود و تخته سنگ های بازالت هم در میان آنها شناور بود. ما همین طور پرسه می زدیم که یک زن کُرد با صورت کک مکی با بچه هایش از خانه بیرون آمدند. صارافیان سر صحبت را با او باز کرد. او بیست و اندی ساله به نظر می رسید. شوهر او در زندان بود. این کلیسا هم مثل سورپ گیراگوس دوره های متمادی ویرانی و بازسازی شدن را از سر گذرانده بود. در 1915م، یکی از آثار ارزشمند گم شد، قطعه ای از یک میخ که گمان می رفت یکی از میخ هایی باشد که بر صلیب حضرت عیسی کوبیده شده بود. صارافیان گفت: «واقعیت نژادکشی ارمنیان همین است.» و افزود: «سورپ گیراگوس نماد و نمایانگر آرزویی در آینده است». او ساختمان فروریخته را بررسی کرد و بعد برگشت و رفت و از همان سوراخی که در دیوار بود خارج شد. من تصمیم گرفتم که کمی معطل کنم و پرسه ای بزنم. چهار نسل پیش، چند دهه پیش از آنکه پدربزرگم متولد شود، یکی از اعضای خانوادۀ مادربزرگم به نام سرکیس قازانچیان در آن کلیسا بود و به بازسازی آن کمک می کرد. او نخستین شخص شناخته شده در شجره نامۀ ماست. پیش از او وابستگی ما به دیاربکر در گذشته های دور دست محو شده است. در حالی که در میان خرابه ها قدم می زدم از ذهنم گذشت. با آنکه قازانچیان زنده نبود که 1915م را ببیند اما اثرات آن به او هم رسیده است و این یکی از وجوه غریب انکار نژادکشی و برنامۀ ترک سازی است: پاک سازی حساب شده و با طرح و برنامه در زمان هم به جلو می رود و هم به عقب بر می گردد. پدربزرگم آیندۀ خانوادۀ خود را حفظ و تضمین کرد اما گذشتۀ او، گذشته ما، همۀ تلاش ما، که در ایجاد کشور عثمانی نقش داشته، عملاً نیست و نابود شده است. در سفرهایم، عکس های خانوادگی مان را هم به همراه برده ام و آنها را به این و آن نشان داده ام و عکس قازانچیان همواره بیشترین تحسین ها و توجه ها را برانگیخته است. در عکس مردی چارشانه دیده می شود که چشمانی نافذ و فینه بر سر و جلیقه و کت به تن دارد و قفتان[13] سوزن دوزی شده هم بر دوش انداخته است. قازانچیان تاجری بود که ظاهراً دستی هم در حکومت داشت. وقتی عکس او را به یک روشنفکر کُرد، که دوست نزدیک هراند دینک هم بود، نشان دادم گریه کرد. علت گریۀ او را پرسیدم. جوابم را نداد. اما می توانم حدسی بزنم. نمی توان به چهرۀ چنان مردی نگریست و باور کرد که او جز ترکیه به جای دیگری از این جهان تعلق داشته باشد. ضمن اینکه در ترکیه قرن گذشته، هر قدر هم که پیشرفت صورت گرفته باشد، باز هم هنوز این مرد، و بسیاری دیگر همچون او، بدون مشکلات و دردسرهای دردناک پذیرفته نیستند. در زمان بازسازی و مرمت کلیسا، قازانچیان که پسر بچه ای بیش نبود دستش در میان دو سنگ ماند و یکی از انگشتان خود را از دست داد. اگر سنگ بازالت را خوب بشناسی و قطعۀ درستۀ آن را برداری می توانی آن را بگیری و در دست نگه داری اما هیچ راهی برای تشخیص سنگ خوب و بد وجود ندارد. عمه ام می گفت که انگشت قازانچیان زیر یکی از محراب های کلیسا دفن شده. او انگشت خود را در راه امری مقدس از دست داده بود و باید در مکانی منزه و مقدس هم آرام می گرفت. البته، این داستان هم اما و اگرهای خودش را دارد اما آن چه اهمیت دارد این است که یاد و خاطره، که فقط نزد چند تن زنده می ماند، تنها چیز و همۀ آن چیزی است که باقی می ماند. من کمی دورتر رفتم و فهرستی از چیزهایی را که مردم دیاربکر در آنجا گذاشته بودند تهیه کردم. تکه های خشک شدۀ نان، دستگاه قالی بافی خودکار، یک کفش کهنه، بخشی از یک رادیوی ترانزیستوری و پلاستیک چین و چروک دار که قسمتی از آن سوخته بوده. در محراب اصلی، یک گودال برای آتش کنده بودند و در میان خاکستر بازمانده از آتش کاغذ دور آب نباتی بنام کوکو فینو و قوطی های خالی ابجوی اِفِس، یک سیم زنگ زده و تاپاله های مدفوع انسان دیده می شد. در کنار یک دیوار، یک نفر چندین سنگ را منظم در کنار هم چیده بود. صدها گل مینا سر به سوی آسمان برداشته بودند و همچنان که خورشید در پشت دیوارهای شهر فرو می رفت بوی گوشت کبابی از خانه های اطراف به مشام می رسید و صدای بچه ها که به کوچه ریخته و بازی را شروع کرده بودند به گوش می رسید. بچه ها توپی را شوت کردند که به دیوار خورد و برگشت. بعضی از پسربچه ها از دیوار دور کلیسا بالا می رفتند. زنان از آشپزخانه ها بیرون می آمدند و به پشت بام ها می رفتند تا قالی هایی را که در آنجا هوا داده بودند جمع کنند. تلویزیون های وصل شده به ماهواره روشن می شدند و فضای خالی اتاق ها را با نورهای رنگی و اثیری خود پر می کردند. به نظر می آمد که کل دیاربکر، به جز کلیسا، در زمان رو به جلو کشیده می شوند. بالای سر، دسته ای از بادقپک ها بال های خود را جمع و تند و تیز پرواز می کردند و گرد هم حلقه می زدند و در طاقی سنگ های کهنه می نشستند. آنها با بال های سیاه، که همچون بومرنگ خمیده به نظر می رسیدند، در درون ویرانه ها ـ بر فراز تل های خاکی، خزه ها، گلسنگ ها، گل های خودرو و زباله ها ـ شیرجه می رفتند، باجنب و جوشی بی پایان و بی خیال. انگار، سنگینی هیچ باری بر دوششان نبود. پینوشتها: 1- این مقاله ترجمه ای است از: Raffi Khachadourian, «A Century of Silence A family survives the Armenian genocide and its long aftermath»,The Newyorker (January 5, 2015). عکس های مقاله از پاری دوکوویچ است. 2- رافی خاچاطوریان از دانش آموختگان دانشگاه جانز هاپکینز ایالات متحدۀ امریکا و از نویسندگان ثابت مجلۀ The Newyorker است. وی متولد 1970م امریکاست و مقالۀ وی دربارۀ القاعده در 2007م نامزد دریافت جایزۀ ملی مجلات امریکا شده بود. 3- Turkification 4- Capreolus capreolus armenous 5-Capreolus capreolus capreolus 6- Kurdification 7- Armenian Weekly 8-سلیمان نظیف می نویسد، «وظیفۀ اصلی ما، همچون نیاکان مان، کار در راه حفظ جلال خلیفه و هرچه بیش تر شدن جمعیت قلمرو اوست. این راهی است که تا سر حد مرگ پیش روی ماست». 9- Martyred Armenia 10- Ekram Sevim 11- Eucharist 12- Abbas Ercan 13- Caftan |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 71
|