مقدمه روزی همراه پدرم به هتل ـ پانسیونی محقر رفته بودم. شاگرد دبستان بودم و کنجکاو. یک تابلو نقاشی نظرم را جلب کرد. جزئیات تابلو را کاملاً به یاد دارم و در بخشی از داستانی بلند و از زبان نو جوانی که بنا به دلایلی در پانسیونی ارمنی زندگی می کند آورده ام. شگفت آنکه سال ها سپری شد تا در رمان خنجری در این باغ به توصیف صحنه هایی برخوردم که دقیقاً منطبق بر جزئیات آن تابلو بود و این خود نشان می داد که نقاش تابلو که برای من ناشناس مانده است بر پایۀ دانسته ها و اسنادی معتبر آن را کشیده بود. اینک یک قرن از یکی از دردآورترین حوادث تاریخ یعنی نخستین نژادکشی قرن بیستم، می گذرد. بدین مناسبت بخشی کوتاه از آن داستان بلند را که در ارتباط با موضوع است با عنوان پانسیون و بخش دهم از فصل چهارم رمان خنجری در این باغ، اثر واهه کاچا، را که در شماره های 63 و 67 فصلنامۀ فرهنگی پیمان معرفی کرده ام، به خوانندگان محترم تقدیم می کنم. این بخش به کاروان های بی بازگشتی می پردازد که هزاران ارمنی بی گناه و نگون بخت را به قتلگاه ها می برد. در این بخش، هنر کاچا در باز آفرینی نهایت تحقیر و ستمی که بر ملت ارمن رفته است به اوج خود می رسد. |
گفتند: «نمی خواهیم نمی خواهیم که بمیریم!» گفتند: «دشمنید! دشمنید! خلقان را دشمنید!» چه ساده چه به سادگی گفتند و ایشان را چه ساده چه به سادگی کشتند! و مرگ ایشان چندان موهن بود و ارزان بود که تلاش از پی زیستن به رنجبارتر گونه ای ابلهانه می نمود: سفری دشخوار و تلخ از دهلیزهای خم اندر خم و پیچ اندر پیچ از پی هیچ! … . [1] ا.شاملو پانسیون پس از آن واقعه شوم زندگی ام زهرآلود شده بود. سرتاسر زندگی را تیره و تار می دیدم. نومید و سرخورده روزهای جمعه را در پانسیون می ماندم. گاه مدتی طولانی چمباتمه می نشستم و به او فکر می کردم، به آن چهرۀ مصمم، تودار و گاه مرموز با آن صدای خفه که در گوشم می پیچید و همه جا همراهم بود. تمام زندگی ام در گرو خاطراتی بود که از او داشتم. با من کمتر حرف می زد. خاطرات من از او در حرکات دست و صورت، راه رفتن گاه شتاب زده اش، وسواس ها و بیشتر خاموشی ها و سکوت هایش خلاصه می شد. صحبت های او با مادرم در حد پچ پچ بود. گاه پاسی از شب گذشته به خانه بر می گشت. من خود را به خواب زده بودم. مادر در رختخواب نیم خیز می شد. صدای ضرباتی که به در نواخته می شد در هشتی می پیچید و او را از جا می کند. کوچه ها آرام بود و او هنوز بدنش، افکارش، حرکاتش گرم بود و اطمینان بخش و گمان نمی برد که روزهای تیره از راه برسد و همۀ آنها را درو کند. آنها خود را سرو هایی تنومند می پنداشتند و برای من هم همان بودند که می پنداشتند اما روزهای تیره ای که از راه رسید و تند بادی که وزید آنها را همچون خوشه های نرم و نازک گندم از جا کند. از این طرف و آن طرف شنیده بودم که در آخرین لحظه با صدای خفۀ خود چنان فریاد زده بود که سربازها تکان خورده بودند. چمباتمه می نشستم و از پنجرۀ پانسیون بیرون را نگاه می کردم. با خود می گفتم: «یعنی چطور فریاد زده بود؟ من که هیچ گاه صدای فریادش را نشنیدم! لابد همۀ نیروی خود را یکجا جمع کرده و همچون رعد غریده بود». نمی دانم. کارهای دیوانه وار می کردم. مدت ها حوالی آن پادگان شوم پرسه می زدم. هر افسر و درجه داری که از پادگان بیرون می آمد به خود می گفتم: «لابد او افسر تیر بوده، لابد او آنها را به چوبه بسته!». هرکس که از کنارم می گذشت آشکارا می توانست نفرت را در چهره ام بخواند. نفرت از همۀ آنها که از پادگان بیرون می آمدند یا به داخل می رفتند. نفرت از افرادی ناشناس که من به راستی نمی دانستم کدام یک از آنها مستقیماً با ماجرا مربوط بوده اند. دنبال راه حلی می گشتم بلکه بتوانم یکی از آن سربازها یا درجه دارها را پیدا کنم. دیوانه شده بودم! کسی نبود که به من بگوید چه حرفی برای گفتن با آنان دارم. یعنی کسی بود، من به او نمی گفتم که چه حرکات خطرناک و ابلهانه ای از من سر می زند. گیرم به یکی از آنها بر می خوردم یا به فرض خود او جلو می آمد و می گفت: «تو پسرش هستی؟ آره من بودم که فرمان تیر را دادم. من بودم که تیر خلاص را زدم، حالا چه می گویی؟» و آن وقت من چه حرفی برای گفتن داشتم؟ به صورتش تف می انداختم؟ هاج و واج به او نگاه می کردم؟ فریاد می زدم؟ ناسزا می گفتم؟ شعار می دادم؟ موسیو آندرانیک تمام این خلجان های روحی مرا درک می کرد. از آنها چیز زیادی دربارۀ آندرانیک نشنیده بودم. بر عکس این پیرمرد نیک نفس ارمنی خاطرات بسیاری از او و رفقایش برایم گفته بود. دلش با آنها بود. آیا او هم عضو تشکیلات بود؟ جرئت نمی کردم این را از او بپرسم. چند باری او را به فرمانداری نظامی برده و کتک زده بودند. شاید، دنبال مدارکی مثل کارت عضویت بودند، نمی دانم. ظاهراً، چیزی دستگیرشان نشده بود و نتوانسته بودند حرفی از او در بیاورند. پانسیون تومانیان در کوچۀ باریکی واقع شده بودکه پس از چند پیچ و خم و پیمودن خیابانی باریک به میدان فردوسی می رسید. دو ارمنی بازنشسته و یک زن آموزگار، که به نظر می آمد از دوستان مادام مگانوش تومانیان است، در پانسیون زندگی می کردند. در یکی از اتاق ها آندرانیک و مگانوش تومانیان سکونت داشتند و بقیه اتاق های پانسیون خالی بود. در طبقۀ هم کف، اتاق کوچکی رستوران محقر پانسیون را تشکیل می داد. از ساکنان با غذاهای ساده و گاه سرد، عدسی و لوبیا، کالباس سیردار و خیارشور، ژامبون، کوکو،کتلت و بُرش و صبح ها با چای یا قهوه پذیرایی می شد. من در میان این جمع، که جوان ترین آنها حدود چهل سال داشت، بچه و خام به نظر می آمدم. زندگی چنان خواست که از نوجوانی درگیر مسائلی جدی باشم. شاید هم کسانی چنین خواستند و توانستند مادر را راضی کنند که با ماندن من در تهران کنار آید. آندرانیک یکی دو بار اشاره ای کرده بود اما به برخی پرسش های من پاسخی نمی داد. در رؤیاهای من، پیوسته چهرۀ نجیب و خاموش مردی حضور داشت که نگاهش با من حرف می زد و لبخندی مرموز بر لبان او ماسیده بود و سبیل پرپشت و آراسته اش به او هیبتی می داد که مرا بر جای خود میخکوب می کرد. این چهره تنها در رؤیاهای من نبود، تصویری بود که در قاب خاتم کاری کار اصفهان نشسته بود و مادرم آن را همراه دو گلدان کوچک مسی قلم زنی روی میزم گذاشته بود تا هیچ گاه او را از یاد نبرم. آندرانیک هم چند عکس از او به یادگار داشت که در آلبومی گذاشته بود. بعدها، این آلبوم را یافتند و به غارت بردند. من آرام آرام درک می کردم که چه فاجعه ای به وقوع پیوسته و چه سایۀ شومی بر زندگی من افتاده. هر سپیده دم هیجان زده از خواب می پریدم و منظرۀ هولناک تیرباران برابر چشمانم جان می گرفت. کسی فرمان به زانو می داد. گلنگدن ها را می کشیدند و لحظاتی بعد فرمان تیر داده می شد. در رختخواب، می نشستم. چشمانم از حدقه در آمده بود. به بالش تکیه می دادم، خود را به تختخواب می چسباندم. دهانم خشک می شد و بعد، تیر خلاص را در سرشان خالی می کردند. خون از پیکر مردانۀ آنها جاری بود و من این تصویر دلهره آور را با همۀ وجودم می دیدم. لحظه ای بعد، عرقی سرد بر بدنم می نشست. من این تصویر تلخ را همه جا با خود می کشاندم و تمام زندگی من به زهر آن آغشته می شد. غروب های جمعه گاه بوی ماهی سرخ کرده از آشپزخانۀ مادام مگانوش به مشام می رسید. من آهسته از پله ها پایین می آمدم و به اتاق کوچک طبقۀ همکف، که رستوران کوچک پانسیون بود، می رفتم. به آشپزخانه سرک می کشیدم. مادام تومانیان سر بر می داشت و مثل همیشه می گفت: ـ حالت چطور است پسرم؟ می خواهی برایت قهوه درست کنم؟ و من سری به علامت موافقت و سپاسگزاری تکان می دادم. در این پانسیون، چیزهایی می دیدم که تا آن زمان ندیده بودم، چیزهایی می خوردم که تا آن زمان نخورده بودم و بوهایی به مشامم می رسید که تا آن زمان نرسیده بود. رفتار و برخورد آندرانیک و مگانوش با آنچه تا آن زمان از دیگران دیده بودم تفاوت داشت، انگار آنها از دنیای دیگری آمده بودند. چرا با من آن قدر مهربان بودند؟ چه رابطه ای در گذشته میان آنها و خانوادۀ من وجود داشته؟ من در این مورد چیزی نمی دانستم. یک تابلوی نقاشی معماگونۀ رنگ روغن به دیوار اتاق کوچک ناهارخوری یا همان رستوران آویزان بود.در گوشۀ چپ تابلو، عنوانی به خط ارمنی نوشته شده و کنارش هم امضایی بود. یک بار از آندرانیک در باره آن نوشته زیر تابلو پرسیدم و او گفت: ـ نام تابلو کاروان مرگ است. تابلو بیابانی خشک و سوزان را نشان می داد. تیغ آفتاب تخته سنگ های لبۀ پرتگاه حاشیۀ جاده را می برید. در جاده، زنان و کودکانی در لباس های رنگارنگ و گاه پاره می رفتند. به فاصلۀ چند قدم از آنها سایۀ سوارانی تفنگ بر دوش و فینه به سر برروی جاده کش آمده بود. سواری با فینه سرخ شلاقش را بالا برده بود تا بر پیکر دختر جوانی فرود آورد. دستش در هوا خشک شده بود. تنها یک لحظه، یک ثانیه مانده بود تا شلاق بر کتف دختر فرود آید. دختر در پایین راست تابلو تصویر شده و درشت تر از بقیه بود و به دنبال او ردیفی طولانی از زنان و دختران قطر تابلو را طی می کرد. بر لبه پرتگاه سواری قنداق بچه ای را به دست گرفته و آماده بود تا او را پرتاب کند. لحظه ای بعد، بچه را به قعر دره پرتاب کرده بود. همان دم که شلاق سوار فینه به سر برکتف دختر فرود می آمد همان دم نیز بچه پرتاب شده بود. زنی به پای اسب سوار افتاده و دو دستش را به هوا برده و التماس می کرد. آفتابی سوزان پهنۀ تابلو را داغ و بریان نشان می داد و احساس تشنگی و یأس و درماندگی را به بیننده القا می کرد. نقاش کاروان مرگ را پیش خود انسان زجرکشیده ای تجسم می کردم. نمی دانم چرا ولی احساسی پنهان به من می گفت که او با یکی از این زنان نسبت داشته است. این زنان که بودند؟ از کجا می آمدند و به کجا می رفتند و آن فینه به سران تفنگ بردوش و شلاق کش از جان آنها چه می خواستند؟ هر روز صبح جوری می نشستم که کاملاً بر تابلو مسلط باشم و آن گاه، به تمام زوایای آشکار و پنهان آن چشم می دوختم. در مجموع تابلوی پرکاری بود. نمی دانم چه رابطۀ مرموزی میان موسیو آندرانیک و آن تابلو وجود داشت که گاه و بی گاه بر نیمکتی می نشست و سیگار می کشید و به تابلو خیره می شد. نیمکت کنار پنجره رو به کوچه بود و او کوچه را هم می پایید. به نظرم آندرانیک آن طور که چهرۀ او و رنگ سپید موهایش نشان می داد پیر نبود. شکسته تر از سنش می نمایاند. به نظر زجر کشیده می آمد. شاید، در نوجوانی یتیم شده بود که درد مرا خوب درک می کرد. شاید، پدرش را شاید مادرش را و شاید هم هر دو را درندگانی از او ربوده و نابود کرده بودند. همان تابلوی کاروان مرگ رفته رفته مرا به آندرانیک و مگانوش نزدیک تر کرد و چنان رابطۀ عاطفی عمیقی میان ما پدید آورد که بارها احساس کردم که آنها پدر و مادر من اند. روزهای تعطیل در اتاقم در پانسیون می نشستم و به پدر فکر می کردم. او صبح زود از خانه بیرون می رفت. کفش هایش برق می زد. کراواتش صاف و گره اش یک لوزی بی نقص بود. صورتش اصلاح کرده، صاف و تمیز بود و سبیل پرپشت و خوش قواره اش به او وقاری می داد که در اطرافیانش ندیده بودم. چند کوچه را طی می کرد تا به ایستگاه اتوبوس می رسید و یک ریال می داد و تا میدان توپخانه می رفت و از آنجا را تا خیابان سعدی پیاده می پیمود. ادارۀ او دیوار به دیوار سینگر بود و دری آهنی داشت. چند بار تابستان ها مرا با خود برده بود و مسیر را بلد بودم. کم حرف بود، بسیار کم حرف. به ضرورت چیزی می گفت. دست مرا در دست می گرفت و گام های بلند می پیمود و من به دنبال او شلنگ برمی داشتم. در ادارۀ او حق نداشتم به چیزی دست بزنم. باید مرتب و با ادب می نشستم و با مداد شتر نشانی که در اختیارم گذاشته بود بر روی کاغذی آرم دار کلماتی را می نوشتم. سکوتی سنگین برقرار می شد. اغلب، کسی با کسی حرف نمی زد، به خصوص او که پرسش های طولانی را با کلمه ای یا چند کلمه ای پاسخ می گفت. اگر احیاناً حوصله ام سر می رفت و حرکتی نابجا می کردم، با چشم غره ای در سکوت به من می فهماند که کجا هستم و وظیفه ام چیست. روزی که مرا با خود می برد ظهر به خانه برمی گشتیم و او دوباره بعدازظهر می رفت. نوبت دوم را تا پنج بعدازظهر می ماند اما گاهی دیر وقت به خانه می آمد، خیلی دیر. گمانم همان وقت ها بود که با رفقایش قرار داشت. یکی از رفقای او گاهی به خانه مان می آمد. نامش آرشاک بود. لاغر اندام بود و موهای خرمایی داشت. ریش و سبیلش را می تراشید. از همان روزهای اول او را به من عمو آرشاک معرفی کرد. آرشاک هم سن و سال خودش بود. خوش رو بود و اغلب لبخندی به لب داشت. اولین بار که آرشاک را دیدم یک روز بعدازظهر بود که با اصرار بعد از ناهار هم با او به محل کارش رفتم. عصر بیرون آمدیم. سعدی را به سمت پایین طی کردیم. یک بار به ساعتش نگاه کرد. همان ساعت مستطیل شکل که صفحه ای قهوه ای رنگ داشت. بعدها ساعت را همراه حلقه اش تحویل مادرم داده بودند. حلقه را مادر با خود برد و ساعت را به یادگار پیش من گذاشت. این بار آهسته گام برمی داشت و من کنارش راه می رفتم. خیابان ها آرام بود. گرمای هوا از آمدن تابستان خبر می داد. امتحانات را داده بودم و دیگر به مدرسه فکر نمی کردم. دوباره به ساعتش نگاه کرد. به نظرم با کسی قرار داشت. در خیابان لاله زار، وارد کافۀ مولایی نو شدیم و گوشه ای نشستیم. لحظاتی بعد مردی خوش رو و خندان آمد و سر میز ما نشست که پدرم او را عمو آرشاک معرفی کرد. بستنی خامه ای بود و کش می آمد. از مولایی نو در آمدیم و به سمت توپخانه به راه افتادیم. از کوچۀ پشت شهرداری گذشتیم و فردوسی را به سمت بالا در پیش گرفتیم. مقابل یک در بزرگ آهنی، که به در باغ شبیه بود، عمو آرشاک لحظه ای از ما جدا شد و به داخل رفت. پدر به او گفت: ـ پس ما این جا هستیم، زود برگرد! من این پا و آن پا می کردم تا از او چیزی بپرسم و عاقبت پرسیدم: ـ این جا کجاست پدر؟ نگاه معنی داری به من کرد و لبخندی زد و گفت: ـ این جا کلوپ است. دوستان و کسانی که همفکرند دور هم جمع می شوند! معنی اش برایم گنگ بود. تصوری مبهم داشتم. پرسیدم: ـ یعنی آنجا چه کار می کنند؟ و این بار فکری کرد و قاطعانه برای آن که به مکالمه پایان دهد گفت: ـ دوستان و همفکران دور هم جمع می شوند و بحث می کنند! و بلافاصله، رویش را به آن طرف کرد تا با پرسش دیگری روبه رو نشود. در این هنگام، عمو آرشاک بیرون آمد و پرسش بعدی من دربارۀ آن ساختمان، که پدرم کلوپ نامیده بود و آدم هایی که آنجا جمع می شدند، ناتمام ماند. از خیابانی گذشتیم و چند کوچه پس کوچه را طی کردیم و مقابل ساختمان کوچک دو طبقه ای ایستادیم که تابلوی پانسیون تومانیان را برپیشانی داشت و این نخستین بار بود که پدر مرا به آنجا می برد. در نیمه باز بود. داخل شدیم و آرشاک به ارمنی و با صدای بلند چیزی گفت. پرده ای پس رفت و چهرۀ زیبای زنی میان سال نمودار شد که با آرشاک و پدرم سلام و احوال پرسی کرد. پس او پدر را می شناخت. دور میزی نشستیم. صدای پایی در پله ها پیچید و این بار مردی با موهای جو گندمی برابر ما ایستاده بود که با آرشاک و پدر ماچ و بوسه کرد. چون میزها کوچک بود و تنها سه صندلی کنار آنها بود آن مرد، که پدرم او را آندرانیک خطاب می کرد و من از آن پس او را هم عمو صدا کردم، یک صندلی برداشت و پیش ما نشست. لحظاتی بعد آن زن خوش چهره سه فنجان قهوه و یک فنجان چای آورد و چای را برای من گذاشت و لبخندی زد و من یک رج دندان های سفید و براقش را دیدم. آن روز در تجربۀ کودکانۀ من روز پر باری بود. با سه انسان و دو مکان آشنا شده بودم اما آن کلوپ و درونش برایم گنگ و مرموز بود. نمی فهمیدم که دوستان و همفکران دور هم جمع می شوند و چه می گویند. این نخستین دیدار من با پانسیون تومانیان بود و هیچ گاه نمی توانستم حتی تصورش را هم بکنم که روزی در آن زندگی خواهم کرد. *** یک روز چهارشنبه، که سخت در تب و تاب بودم و نمی توانستم اتاق پانسیون را تحمل کنم و بارانی ریز و سمج می بارید، از پانسیون بیرون آمدم و سر راهم به سوی دروازه شمیران از روزنامه فروش دوره گردی روزنامه ای خریدم که شرح و تفصیلات یافتن دو خانۀ مخفی را به وسیلۀ فرمانداری نظامی چاپ کرده بود. راهم را کج کردم و به طرف پانسیون به راه افتادم. سرم در روزنامه بود و جملات را می بلعیدم. به پانسیون که رسیدم آندرانیک را دیدم که در ناهارخوری روی نیمکت نشسته بود و کوچه را می پایید. روزنامه را به سویش دراز کردم و گفتم: ـ عمو آندرانیک بخوانید! با اندوه گفت: ـ الآن یکی از رفقا خبرش را آورد و رفت! و دیگر چیزی نگفت. پدر به من یاد داده بود که پرسش های اضافی نکنم. اما نمی دانم که ناگهان چرا بغضم ترکید و زار زار گریستم. آندرانیک از روی نیمکت بلند شد و به سویم آمد. دستی بر سرم کشید و گفت: ـ دلت گرفته پسرم؟ گریه کن شاید حالت بهتر شود! گفتم: ـ برای پدر و رفقای او گریه می کنم که زود رفتند! گفت: ـ می دانم! و دیگر چیزی نگفت. چند ماهی از آن حادثه گذشت تا روزی در همان اتاق ناهار خوری پانسیون، وقتی دوباره اشک به چشمم غلطید، آندرانیک آرام و با اطمینان گفت: ـ پسرم اگر می خواهی به راه پدرت و رفقایش بروی، حرفی نیست اما یادت باشد که مبادا اشتباهات آنها را تکرار کنی! این سخن بر من گران آمد و غرور و احساساتی که همۀ هوش و حواسم را برده بود سخت بر من چیره شد و پرسیدم: مگر آنها اشتباهی هم کردند؟ آندرانیک لبخند تلخی زد و زیر لب گفت: ـ کسانی که کار سیاسی می کنند اگر باور داشته باشند که اشتباه نکرده اند راه سقوط را طی می کنند و فاصله شان با مردم روز به روز بیشتر و بیشتر خواهد شد. ما همه اشتباهاتی داشتیم! از این «ما همه» دریافتم که آندرانیک تنها دلش با آنها نبوده بلکه از آنها بوده است. سپس، آهی کشید و نفسی تازه کرد مثل اینکه تمام هوای اتاق را فرو داد و من دیگر هوایی برای تنفس نداشتم و احساس خفگی کردم. نگاهی عمیق به من انداخت و ادامه داد: ـ تنها درک اشتباهات سیاسی هم کافی نیست. باید به زبان آورد. با شهامت و در برابر همگان به زبان آورد تا باورمان کنند. این را هم بدان که تکرار اشتباهات مرگ سیاسی است! مرگ در حافظۀ مردمان بدتر از مرگ جسمی است و آنها که اشتباهات سیاسی را تکرار می کنند در حافظۀ مردمان می میرند! من نمی خواستم که پدرم و رفقایش دچار چنان مرگی شوند که آندرانیک از آن یاد می کرد. اگر به گفتۀ او آنها یک بار اشتباه کردند، همان یک بار هم جان خویش را باختند و فرصتی دیگر به آنها داده نشد. به گمانم حافظۀ مردمان باید آن قدر با گذشت و خطاپوش باشد که از اشتباه انسان هایی چنین آزاده و دریادل، آن هم کسانی که برگۀ صداقت شان را با خون خود مهر کردند، نه تنها در گذرد بلکه به آنها به دیدۀ قهرمانان پاک باخته بنگرد. آنچه مرا به شدت آزار می داد همین بود. نه به این رسایی اما شکسته و با زبانی ناقص منظورم را به آندرانیک فهماندم. لحظه هایی به سکوت گذشت و این بار چشمانش به اشک نشست و گفت: ـ متأسفانه، در این راه اغلب فرصت دومی برای جبران دست نمی دهد! و اما حافظۀ تاریخی مردمان تابع شعور سیاسی آنهاست. مردمان آگاه و با شعور سیاسی بالا قهرمانان خود را هرگز فراموش نمی کنند. از او پرسیدم: ـ و مردم ما چه طور؟ آنها چه طور مردمی اند؟ آندرانیک در فکر فرو رفت. به آن تابلوی دیواری نگاهی انداخت، اندکی خاموش ماند و سپس، با انگشت به آن اشاره کرد و گفت: ـ این را آینده نشان خواهد داد، نمی دانم. اما ما ارمنیان که نه آن فاجعه را هرگز فراموش کردیم و نه قهرمانانش را! این را راست می گفت. آن را هرگز فراموش نکرده بود. زخمی در روحش بود که پیوسته به خون می نشست. زخمی کهنه بود اما پیوسته تازه می نمود. گویا زخم روح درمان نشدنی است به خصوص اگر از آن نوعی باشد که آن عزیز می گفت که پیوسته روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد! اما من دیده بودم که آندرانیک و دوستانش این زخم کهنه ای که روحشان را آهسته می خورد از انزوا بیرون کشیده بودند. این زخم دیگر فردی نبود. آیا شعور سیاسی آنها سبب شده بود که آن را فردی ندانند، که از انزوا بیرونش بکشند گرچه بسیار دست های پنهان و آشکار می کوشیدند که همچنان در انزوا بماند و آنها را تک تک نابود کند؟ *** حوادث تلخ از پس یکدیگر می رسید و انگار هوایی سنگین را فرو می دادیم یا چیزی بیخ گلویمان را می فشرد. کسی به ساکنان پانسیون افزوده نمی شد و گاه سر و کلۀ یک مشتری غریبه برای نوشیدن قهوه یا صرف پیاله ای لوبیا یا بُرش میان جمع ما پیدا می شد، یک زندگی نیمه محقر بی آنکه کسی از کمبودها شکایتی کند. دیگر نمی دیدم که رفقای ارمنی و غیر ارمنی آندرانیک به سراغ او بیایند. انگار همگی آب شده و به زمین فرورفته بودند. حتی از دوستانی هم که غروب ها به پانسیون می آمدند و با او تخته نرد بازی می کردند خبری نبود. آندرانیک را گاه می دیدم که کلافه است و پای پنجره نشسته و به سیگار پک می زند. در آن لحظه، به قدری از اطراف خود فاصله می گرفت که انگار در دنیایی خیالی غرق است و در آن دست و پا می زند و از وجود من به کلی بی خبر است. سکوتش به سکوت پدرم می مانست. بعضی وقت ها، هنگام غروب، که گوشه ای نشسته بودم و روزنامه ای را ورق می زدم، جوانی سیه چرده، که کلاه کپی به سر می گذاشت و بر دست هایش لکه های سیاه نشسته بود، از راه می رسید. دوچرخۀ خود را کنار در پانسیون به دیوار تکیه می داد و یک راست سراغ آندرانیک می رفت و کنارش می نشست. آندرانیک با او خوش و بش می کرد. بعد، دو گیلاس از قفسۀ دیواری بر می داشت و از یک بطری در دو گیلاس می ریخت و با هم خلوت می کردند. من برای آنکه راحت باشند راه پله ها را می گرفتم و به اتاق خودم می رفتم. یک روز آندرانیک او را به من معرفی کرد. اسمش رضا بود. اهل جنوب و کارگر حروف چین بود و در چاپخانه ای نزدیک میدان فردوسی کار می کرد. گه گاه یادداشت های کوچکی به دست آندرانیک می رساند. یک بار دیدم که آندرانیک یادداشت را خواند و بعد کبریت کشید و خاکستر یادداشت را در زیر سیگاری ریخت. در تلاطم بودیم و خبرهای ناگواری می رسید. ماه آخر پاییز از راه رسیده بود و بادی که می وزید سوز سردی با خود به همراه داشت. طی کردن راه دبیرستان تا پانسیون سه ربع ساعتی وقت می گرفت. روزها کوتاه تر شده بود. بخشی کوتاه برگرفته از رمان خنجری در این باغ ستون از پانصد زن و کودک تشکیل می شد. یک هفته بود که راهپیمایی می کردند. ده سرباز اسب سوار ستون را همراهی می کردند. در برابر چشمان آنوش، دشت بی آب و علف تا بی نهایت گسترش می یافت، بیابانی با سنگ های برشته از آفتاب. احساس می شد که آسمان زمین را لمس می کند و به زودی ابرها لگد مال شده و به فضایی اثیری فرو رفته و در دنیایی بدون ثقل شناور خواهد شد. آن روز صبح، خورشید پر رمز و راز می نمود. آنوش فکر کرد چقدر خوب. زابِل جوان کنار او گام برمی دارد. او آنوش را ترک نمی کرد. این دوستی به حفظ روحیه شان کمک می کرد تا امیدهایشان را مستحکم کنند. زمانی که یکی از آنها وا می داد، دیگری به او روحیه می داد. آنوش مقاومت دختر جوان را می ستود. دو روز بود چیزی نخورده بود ولی چهره اش هیچ رنج و طغیانی را نشان نمی داد. در اطرافشان شکوه و شکایت و خواهش و تمنا اوج می گرفت. پیرزنان در طول روز عجز و لابه می کردند اما حرکت را ادامه می دادند. تا چه مدت می توانستند مقاومت کنند؟ بچه ها عقب می ماندند و به خصوص از تشنگی شکوه داشتند. یک گاری مواد غذایی و آب که به سربازان اختصاص داشت، جلوی قافله در حرکت بود. سربازان دو بار در روز غذا می خوردند و به دلخواه آب می نوشیدند. در اصل، هر روز غروب نزدیک دهکده ای توقف می کردند تا اسب ها را سیراب کنند و غذایی بجویند. همۀ زن ها از کردها وحشت داشتند و با دلهره می زیستند. به محض آنکه ابری از گرد و خاک در جایی بر می خاست، گرد هم جمع می شدند تا بهتر از خود دفاع کنند اما خوب می دانستند که هیچ شانسی ندارند. آنوش دستش را مثل سایه بان بر پیشانی گذاشت و آهی کشید: ـ هنوز شش ساعت وقت لازم است تا به آخر راه برسیم… . زابِل به او نگریست. لبخندی محو چهره اش را از هم گشود. ـ کدام آخر راه؟ ـ تپه ای می بینم. شاید، دهکده ای در این اطراف باشد… . هر کس به امیدی چنگ می انداخت. ـ آنها نمی گذارند که از تشنگی بمیریم… . زابِل فکر کرد: ـ مطمئناً، امروز عصر چاهی پیدا می کنیم. اسبی شیهه کشید. زابِل سربازی را دید که روی زینش جمع و جور نشسته و او را می نگرد. غبغبی سه لایه زیر چانه اش آویزان بود. پلک های نیمه بسته اش تنها اجازۀ دیدن عنبیۀ سیاه چشمان او را می داد. تفنگش روی شانه اش بالا و پایین می پرید. زابِل به او گفت: ـ ما تشنه ایم. شما می توانید به ما آب بدهید، آب مجانی است… . سرباز اسبش را نشان داد. ـ از دیروز تا حالا اصلاً آب نخورده و پوست کلفتی می کنه. اصرار چه فایده داشت؟ صدای سم اسب بر روی شن ها طنین ایجاد می کرد. لحن سرباز ملایم شد. ـ اگر به تو آب بدهم در عوض چه دستم را می گیرد؟ زابِل شانه هایش را بالا انداخت. ـ هیچی. خنده ای تودار کوه گوشت را تکان داد. غبعب سه لایه اش لرزید. سر و گردن و سینه اسبش را نوازش کرد. ـ بهتر است که به این بپردازم. پیرزنی با لحنی ملتمسانه فریاد کشید: ـ یک هفته ای است که پای پیاده راه می رویم، از پا افتاده ایم. شما مادر، خواهر ندارید؟ سرباز با لحنی تمسخرآمیز پاسخ داد: ـ من یتیم هستم. او از گروه دور شد. آنوش موهایش را پشت سرش انداخت. از شدت خیره شدن به افق نگاهش تیره و تار شد. گرسنگی و تشنگی آرواره هایش را منقبض می ساخت. تشنج های گذرا، ماهیچه های او را فلج می کرد. هرگز در زندگی اش تا این اندازه راه پیمایی نکرده بود. تلاش می کرد که دیگر به گذشته و حال فکر نکند، بلکه به آینده چنگ بیاندازد. جنگ تا ابد ادامه پیدا نمی کرد. به زودی خانواده اش را می یافت و زندگی تازه ای دوباره آغاز می شد… . موجی از اندوه در سرش جهید، اراده اش را در هم شکست و چشمانش را نمناک ساخت اما خیلی زود به خود آمد. نبایستی خود را تسلیم سستی ها و وسوسۀ احساساتی کند که به ناگاه گرداب هایی را ایجاد می کنند. از زابِل سوال کرد: ـ تا حالا به کجا سفر کرده ای؟ قسطنطنیه را می شناسی؟ دختر جوان با نشانه ای از شگفتی به او خیره شد. ـ من وقتی با پدرم به قسطنطنیه رفتم خیلی بچه بودم. بعضی جزئیات را به خاطر می آورم… بله… یک میدان بزرگ را با هتل هایی به خاطر می آورم، همچنین اروپایی ها را با کلاه های نوک تیزشان و بسیاری از ملوان ها را. آنوش آهی کشید: ـ اون میدان پِرا است. کافه ـ تئاترهایی در آنجا هست؛ تشکیلات پدرم دور از آنجا نیست. بعدها، خانوادۀ مرا خواهی شناخت، برادرم تیگران و زن برادرهایم را… من در قسطنطنیه بزرگ شده ام… . هنگام تعطیلات، ما اغلب به جزایر می رفتیم. اوتللو را به تو می شناسانم … هیچوقت از او با تو حرف نزده ام؟ مرد فوق العاده ای است. حالا مدیر مدرسه است اما به خصوص به کار تئاتر مشغول است… . تصورش را بکن که پسری را به فرزندی پذیرفته است. یک کر و لال را… . خاطراتش به رغم میل او یکجا از حافظه اش فوران می کرد. سعی داشت که به سردی آنها را به یاد آورد اما گاهی صدایش می لرزید. زابِل از او پرسید: ـ چرا به طرابزون رفتید و مستقر شدید؟ من، اگر جای تو بودم، از شوهرم می خواستم که کاری در قسطنطنیه پیدا کند. آنوش در فکر فرو رفت. ـ او قرارداد هایی را امضاء کرده بود… من به طرابزون وابسته بودم… بعد ها مطمئناً در قسطنطنیه مستقر می شویم. چشمان زابِل گشاد شد. او آهی کشید: ـ وقتی دوباره پدرم را ببینم، از او خواهم خواست… از او خواهم خواست که کاری در پایتخت پیدا کند… آنوش به تندی پاسخ داد: ـ عالی است، برادرانم به کارش رسیدگی می کنند، آنها آدم های زیادی را می شناسند… او دستش را روی سر دختر جوان گذاشت. ـ و من شوهری برایت پیدا خواهم کرد! زابِل اعتراض کرد: ـ نه، بلافاصله نه، من با پدرم خیلی خوشبخت هستم. ـ این را می گی… وقتی بچه دار شدی تغییر عقیده خواهی داد… من کاملاً مثل تو فکر می کردم و بعد… دستش هوا را روبید. گفتگو خستگی را از بین می برد. روزها بود که به یک روال راه می پیمودند. هیچکس عجله ای نداشت. می دانستند که از بی راهه و دوری از شهرها، به سوی حلب می روند. ساعت پنج عصر، قافله به دهکده ای وارد شد. اهالی جلوی در خانه شان ایستاده بودند، بچه ها چشم هایشان گرد شده بود. همه به سوی چاه آب خیز برداشتند. منظره ای آنوش را متأثر کرد. به نظر می آمد که حدود بیست خانه رها شده اند. درها و پنجره ها باز بود. صلیبی بر بالای کلیسایی برپا بود. آنوش فوراً دریافت که ارامنه ای که در آن خانه ها می زیستند تبعید شده اند. در برابر خانه های خالی ردیف شده مقابل چاه آب، با یک تکه باغچه شان، ضربه خفیفی احساس کرد. سربازها برای اسب هایشان علوفه پیدا کرده بودند. آنها دراز کشیده و خستگی پاهایشان را در می کردند. زن ها و بچه ها، خسته و کوفته بر زمین نشسته بودند. به زودی بوی گوشت کباب شده فضا را پُر کرد و عکس العمل های نومیدانه را برانگیخت. سربازان آتش مختصری افروخته و به دقت کباب شدن ران گوسفند را می نگریستند. چند زن با بچه هایشان نزدیک شدند و بلافاصله با ضربات شلاق عقب رانده شدند. سربازی فریاد زد: ـ در باغچه ها علف هست … . به این موضوع فکر نکرده بودند. تمام خانه های رها شده مورد تهاجم جماعت گرسنه قرار گرفت. علف ها را می کندند، ریشه ها را می جویدند، دندان هایشان را بر روی دانه های ذرت که اینجا و آنجا پراکنده و همچون ریگ سخت بود، خرد می کردند. نکتۀ اساسی این بود که دهان را باز کنند و موادی نرم یا سخت درونش بچپانند، بجوند و معده شان را پر کنند. مزه هیچ اهمیتی نداشت.گاهگاه، بوی گوشتی که کمی دورتر کباب می شد، به مشام می رسید. گرسنگی، خرسندی از به کار انداختن آرواره ها و به راه انداختن آب دهان، نگاه ها را از پرتوی کم و بیش حیوانی روشن می ساخت. آنوش به درون خانه خزید. چند اثاثیۀ شکسته به گوشه ای کشیده شده بود: دو صندلی سوراخ شده، یک میز لرزان، یک آینۀ شکسته، یک سفرۀ سوخته، کتاب های پاره پاره که برگ هایش این سو و آن سو پخش و پلا بود. آنوش کنار پنجره دراز کشید. زابِل به او پیوست. در گودی دستش دانه های ذرت داشت؛ لکه های سبزی در گوشۀ لب هایش به چشم می خورد. بی دفاع، لبخند زد: ـ من هم مثل بقیه علف خوردم … . دستش را دراز کرد. آنوش سر تکان داد. ـ ممنونم، نمی خواهم … . او اصراری نکرد و دانه ها را در جیبش ریخت. کنار آنوش دراز کشید و دست ها را ضربدری روی شکمش گذاشت و خمیازه کشید. ـ خوشبختانه هوا سرد نیست. بقیه هم آمدند و از آنها تقلید کردند. چند بچه گریه می کردند. زنی زانو زده و با کوبیدن به سینه اش، با صدای بلند دعا می خواند، مادر جوان آبستنی نوزادی را در آغوش تکان تکان می داد. دختران جوانی در گوشه ای جمع شده و به طرزی رمزآمیز گفت و گو می کردند، بچۀ گمشده ای به دنبال مادرش می گشت. در طول یک هفته، آنوش به این منظره عادت کرده بود. هنگام راحت باش ها طغیان خفیفی زن ها را به جنبش در می آورد اما به زودی خستگی آنها را بی رمق می ساخت و مغزشان را در هم می ریخت و جز به یافتن غذا و آرمیدن به چیزی فکر نمی کردند. شب خیلی زود فرا رسید. آنوش لحظاتی چشم ها را باز نگهداشت. در اطراف او ناله های خفه، گریه های منقطع و بانگ های نومیدانه به خاطر پسرانی که همراه پدرشان تبعید شده بودند برمی خاست. و بعد سکوت گروه را دربر می گرفت. یک ساعت بود که آنوش در خواب بود که ناگهان احساس کرد که نفس گرمی صورتش را لمس می کند. چشم گشود و خطوط چهرۀ خشن سرباز تنومندی را مشاهده کرد که چراغ نفتی در دست داشت. فتیله می لرزید و به سایه ها عمق می داد. او حرکتی نکرد. سرباز چراغش را به دست سرباز دیگری داد. لبخندی از رضایت لب هایش را از شکل می انداخت. قطرات عرق بر غبغب سه لایه اش می چکید. ناگهان دستش را بر دهان زابِل که در خواب عمیقی بود گذاشت و او را مثل پرکاهی از جا بلند کرد. آنوش از جا برخاست اما لگدی که به وسط صورتش نواخته شد او را بر زمین میخکوب کرد. گیج و منگ، زابِل را دید که میان بازوهای سرباز دست و پا می زند. انگار پروانه ای به دام افتاده باشد. دو سرباز با لگد کردن تنه چند نفر، راهی گشودند و خانه را ترک کردند. آنوش با قلبی فشرده، سعی کرد که تصاویر بسیار صریح را از کله اش دور کند. بیچاره زابِل کوچولو که تا کنون از تمام دام ها جسته بود. دستش را روی دماغش گذاشت که خون افتاده بود. وقتی زابِل باز می گشت، باید دلداریش می داد؛ کلماتی را جست و جو کرد که باید به او می گفت. و اگر این جانوران نتراشیده و نخراشیده پس از تجاوز به او سرش را می بریدند چه… ؟ بغض گلویش را گرفت، قلبش به تندی می زد. هیچ کمکی نمی توانست به او بکند. باید صبرمی کرد… سعی کرد بخوابد اما شراره هایی از سرش می گذشت و اعصابش را به آتش می کشید. تنفر، طغیان و ترحم در هم تنیده می شدند و زنجیرهایی می ساختند که تا نامتناهی چرخ می خوردند. او چهرۀ سرباز را که خون برآن غلبه کرده بود، چشم های ریز خوک گونه اش، چین حاکی از رضایت که لب هایش را کش می داد و نفسش را که بوی پیاز می داد مرور کرد… خدای من، باید کاری می کرد! اما چه کاری؟ برخیزد و به داخل چادری که هر شب برپا می کردند حمله ور شود و نفرتش را از آنان فریاد بزند…؟ در آن صورت آنان را بیشتر تحریک می کرد و سرنوشت مشابهی در انتظارش بود. آه، به شرط اینکه زابِل برگردد! عاقبت این لحظات شنیع را فراموش می کرد، او جوان و زیبا بود. آنوش او را دلداری می داد و با او مثل یک آدم بالغ حرف می زد. از پنجره باز، نسیم خنکی به داخل می آمد. آنوش نفس عمیقی کشید. تصاویری پنهان از جوانی اش تشویش او را کاهش داد. خود را در خانۀ پدری و دراز کشیده زیر درختی می دید. برادرانش، آزاد و تیگران، کتاب ها و روزنامه هایی را ورق می زدند. مادرش برایشان شیرینی و میوه می آورد، گربه میو میو کنان سر می رسید و اوتللو با صدای زنگ دار خود تقریباً همه جا ظاهر می شد و اشعاری می خواند. و ناگهان سر و کلۀ بچه هایش همراه پدرشان پیدا می شد. بچه هایش، شوهرش، خانه اش در طرابزون، بازی دومینو … دوباره از جا بلند شد. زبانش را گاز گرفت تا گذشته را در هم بشکند و این سیل خاطرات را که در رگ هایش جریان می یافت منحرف کند و با آینده روبه رو شود. نباید تحت تأثیر قرار گیرد، تنها باید به یک هدف چنگ بیاندازد و آن هم زنده ماندن است. فریاد خفیفی از کنارش برخاست. زن جوانی را دید که دست هایش را تکان می داد. بدون شک کابوس می دید. زن جوان با چشمان از حدقه درآمده به طرف او برگشت. آنوش سعی کرد در تاریکی به او لبخند بزند. زن آرام شد و بالاخره چشم ها را بست. با دیدن تمام این موجودات بی دفاع، که در اتاق پخش بودند و سعی داشتند که بخوابند و با گرسنگی و تشنگی مبارزه کنند احساسی از ترحم آنوش را در بر گرفت. او به صاحبان این خانه رها شده و غارت شده فکر کرد. حالا آنها کجا بودند؟ آنها هرگز گمان نمی کردند که علف های باغچه شان توسط هم وطنان گرسنه شان ریشه کن شده و با ولع خورده و هضم شود. به دیوار تکیه داد و سعی کرد استراحت کند. روشنایی ماه از ورای شیشه های شکسته عبور می کرد و باپرتوی پریده رنگ، پیکرهای دراز شده و صورت های گود افتاده را روشن می ساخت. در لحظه غرق شدن در خواب، صدای خفیفی، صدای تماسی مختصر شنید. سایه ای را دید که پیش می آمد. زابِل بود. دختر جوان کنارش آمد و به او خیره شد. چهره ای خونسرد داشت. لحظه ای کوتاه ایستاد و روی زمین دراز کشید. آنوش گونه اش را نوازش کرد. ـ حالت خوبه؟ زابِل با لحنی استوار گفت: ـ بله… خطوط چهره اش خشن شده بود. در نگاهش اندیشه ای رمنده می درخشید. آنوش سعی کرد او را به طرف خود بکشد ولی اندک مقاومتی احساس کرد که به زودی در هم شکست. زابِل مثل جانوری کوچک در آغوش او قوز کرد. دست آنوش موهای او را لمس نمود و در گوشش زمزمه کرد: ـ همه چیز درست می شود، خواهی دید… . گمان کرد که بغض دختر جوان خواهد ترکید اما هیچ اتفاقی نیافتاد. قلبش کمی تند می زد و چشمانش همچنان بی احساس بود. *** خورشید طلوع می کرد. سربازی وارد خانه شد و با زدن قنداق تفنگش به در، همه را بیدار کرد. عصبی به نظر می آمد. چشمان سرخش، بی خوابی او را آشکار می کرد. با لحنی کینه توزانه فریاد زد: ـ بیرون! زود باشید و گرنه به طرفتان شلیک می کنم! انگشتش را به روی ماشه گذاشته و تفنگ را به روی جمعیت نشانه گرفت. زن ها و بچه ها در سکوت از جا بلند شدند. هیچ شکایتی از دهانی بیرون نیامد. آنوش و زابِل خود را در میدان و کنار چاه آب یافتند. خانه های دیگر هم خالی شدند و فوراً ستون تشکیل شد. آنوش متوجه شد که صد نفری از زنان و کودکان نیستند. با این حال دیگر هیچ کس در خانه ها نمانده بود. به یاد کلیسا افتاد که کمی دورتر بود. سربازان چادرهایشان را باز کرده بودند و ستون را که به راه افتاد احاطه می کردند. با عبور از برابر کلیسا، احساسی غریب قلب آنوش را فشرد. در نیمه باز بود ولی هیچ صدایی شنیده نمی شد. پس بقیۀ زن ها کجا رفته بودند؟ در جرقی صدا کرد و بچۀ ده ساله ای پدیدار شد. لکه های خون لباس هایش را آلوده کرده بود اما زخمی به نظر نمی آمد. با گامی نامطمئن پیش آمد و قاتی گروهی از بچه ها شد. همۀ نگاه ها متوجه در شده بود. زن جوانی جدا شد و خود را به طرف در پرت کرد و آن را باز کرد. تنها پشتش دیده می شد. لحظۀ کوتاهی بر جای ماند و بی آنکه چیزی بگوید به ستون پیوست. چهره اش رنگ پریده بود. دست هایش می لرزید اما چیزی نمی گفت. قهقهه خنده ای از دهان سربازی که سوار بر اسب بود برخاست. ـ خوب، خوشگلم، مسیحت را دیدی؟ به تو پیغامی نداد؟ لب های زن جوان نیمه باز شد اما هیچ صدایی از دهانش بیرون نیامد. حال لرزه ای عصبی سینه اش را تکان می داد که زن سعی می کرد برآن غلبه کند. سرباز با لحنی دلپذیر از او خواست: ـ برایشان تعریف کن که چه دیده ای … . او با حرارت سر تکان داد. سرباز اصراری نکرد. از جیبش جعبه توتونی بیرون آورد و شروع کرد به پیچیدن سیگار. عاقبت خبر پخش شد: زنان و کودکانی را که به کلیسا پناه برده بودند در دل شب سر بریده بودند احساس انزجاری قلب ها را فشرد. چه کسی مرتکب این عمل خونین شده بود؟ سربازان ترک بیش از اندازه سرگرم تجاوز به دختران جوان بودند. کار کردها بود؟ یقیناً. در حال حاضر کجا بودند؟ آیا بزودی در سر پیچ جاده ای سر و کله شان پیدا نمی شد تا به کشتار ادامه دهند؟ ترسی موحش آنوش را در برگرفت. احساس کرد که پاهایش خم شده. بیهوده کوشید تا بر خود مسلط شود. بالاخره با دیدن زابِل که با گامی سبک و چهره ای آرام راه می رفت بدان نایل آمد. با این حال او شبی وحشتناک را سپری کرده بود! بنابراین، این آرامش و این وارستگی در رویارویی با خطری که می توانست غفلتاً او را هلاک کند، از کجا می آمد؟ آنوش دست او را گرفت و این تماس او را تسکین داد، انگار خون زابِل در رگ های او جریان می یافت و پیامی آرامش بخش را انتقال می داد. احساس کرد ایمن شده و با قلبی سرشار از امید به راه پیمایی ادامه داد. هرازگاهی، دختر جوان برمی گشت و لبخند ملایمی سرشار از لطف تحویل می داد. گویی مشمول عنایت و بخشش واقع شده است. پس از دو ساعت راه پیمایی، سربازی دستور توقف داد. طولی نکشید که از تپه قافله ای مرکب از مردان و جوانانی که با عدۀ زیادی محافظ، حداقل پنجاه ژاندارم و سرباز همراهی می شدند پایین آمدند. قافله تمامی نداشت. هزار نفری از تبعیدیان به سوی دشت هدایت می شدند. موجی انسانی در برابر چشمان آنوش پیچ و تاب می خورد، مردانی نیمه لخت، گرسنه، با نگاه وحشت زده، پابرهنه خود را می کشیدند، منظره ای غیرقابل تحمل. قطعه هایی از سرود میهنی شنیده می شد که در فضا می پیچید و به زودی به خاموشی می گرایید. سربازان به ضرب قنداق تفنگ عقب مانده ها از قافله را وادار می کردند که قدم های آنها را دنبال کنند. پیرمردی رو به زن ها فریاد کشید: ـ ما سه هزار نفر بودیم… دنبالۀ جمله در گلویش گیر کرد. لگدی تعادل او را به هم زد. با صورتی خون آلود از جا بلند شد و به رفتن ادامه داد. ناگهان زابِل گفت: ـ ما زنده خواهیم ماند. پس از مدت ها این نخستین جمله ای بود که او ادا می کرد. آنوش با پژواکی پاسخ داد: ـ بله، ما زنده خواهیم ماند… زمین به نظرش ثقل کمتری داشت و خورشید کمتر سوزان می نمود. افکارش را به روی آینده ای نزدیک و پراز امید متمرکز ساخت. با شوهر و بچه هایش طرابزون را ترک می کرد و در قسطنطنیه کنار پدر و مادرش مستقر می شد. همۀ اعضای خانواده دور هم جمع می شدند و او زابِل را تحت حمایت خویش می گرفت… . دستش را فشرد و به او لبخند زد. ـ خواهی دید، این کابوس به پایان خواهد رسید. و ما زندگی را تمام و کمال در برابر خود خواهیم داشت. اینک باید از کوهی بالا می رفتند. برای چه؟ آیا این کوتاه ترین مسیر برای رسیدن به حلب بود؟ همه این سؤال را از خود می پرسیدند. یک هفته بود که بیراهه می رفتند، با ادعای راه میان بر، سربازان نقشه ای را دنبال می کردند، ولی کدام نقشه؟ آیا به این امید بودند که نفراتشان را کاهش دهند؟ و در این صورت چرا برای پرهیز از این راهپیمایی توان فرسا، آنها را در جا از بین نمی بردند؟ خوشبختانه شیب ها ملایم بود. جادۀ کوتاهی بر دامنۀ کوه امتداد داشت. بایستی با احتیاط گام برمی داشتند تا از سقوط به پرتگاهی که به مرور عمیق تر می شد محفوظ بمانند. نسیم خنکی به چهره هایشان می خورد و خستگی را تحمل پذیرتر می کرد. به دشت رسیدند. سربازی فریاد کشید: ـ مدتی استراحت کنید… همه روی زمین پهن شدند. چند زن به حالت از پا افتاده دراز کشیدند. آنوش چوپانی را دید که ده تایی گوسفند احاطه اش کرده بودند. این حضور به او اطمینان خاطر داد. چوپان جوان داشت نی لبکی می ساخت، با نوک چاقویش سوراخ هایی را در چوب در می آورد. هیچ توجهی به زن ها و کودکانی که استراحت می کردند نداشت. شاید به واسطۀ چنین صحنه هایی حساسیتش ضعیف شده بود؟ سگش با سر افراشته و دم جنبان، در حال پاس داری بود. سربازها جمع شده و گفت و گو می کردند. آنوش چشم ها را برهم گذاشت و احساس کرد که کرختی ملایمی او را در ربود. خستگی با خونش در هم آمیخت. این خستگی پر دوام مثل جسمی خارجی، که هر ذره از گوشت او را می جوید، رفته رفته در هر ماهیچه او نفوذ می کرد و مغزش را مشوش می ساخت. آه، چقدر متوقف ساختنش برای لحظاتی و احساس ذوب شدنش لذت بخش بود! فریادهای وحشت و درماندگی در اطرافش برخاست. با گمان تاخت و تاز دار و دسته ای از کردها، بر روی آرنج هایش بلند شد. هیچ کردی ندید. اما صحنه ای باور نکردنی بود. سربازها، دوتا دوتا، پیرزن ها و کودکان را می گرفتند و به پرتگاه پرتاب می کردند. گمان کرد خواب می بیند. نه، امکان نداشت! نمی شد به این شکل غیرقابل تصور عمل کرد!… اما واقعیت داشت و بغل گوشش این کار به وقوع می پیوست. فریادها را می شنید، دست ها و پاهایی را می دید که میان بازوان سربازان در جنب و جوشند و سربازان با پرتاب آنها به هوا، خود را از دستشان رها می ساختند. بی اراده فریاد زد. تمام خونش از وحشت یخ زده بود. دید بچه ای خود را نجات داد. دوباره او را گرفته، از زمین بلندش کردند، و در دامنۀ کوه ناپدید شد. به نظر می آمد که سربازان نوعی آیین مذهبی را به جا می آورند. هیچ اندوهی در چهره شان دیده نمی شد، هیچ انزجاری عمل آنان را متوقف نمی کرد. انگار کیسه های سیب زمینی را جا به جا می کردند. دو پیرزن لنگان لنگان از گروه جدا شدند. دست های همدیگر را گرفته، راست و مستقیم پیش می رفتند. آنها وضع رقت انگیزی داشتند. به پشت سرشان برنمی گشتند. قدم هایشان را تند می کردند تا از مهلکه دور شوند. سربازان آنها را دیدند. سری جنباندند. یکی از آنها تفنگش را به دست گرفت، سرفرصت نشانه رفت و ماشه را فشرد. انفجار کوهستان را لرزاند. پژواک از همه سو برخاست. یکی از پیرزن ها که گلوله به وسط سرش اصابت کرده بود، تکان خورد. دیگری، آشفته دستش را رها کرد و ناشیانه شروع کرد به راه رفتن، سرباز دوم تفنگش را پر کرد و شلیک نمود. تیرش به پیرزن نخورد. گلوله بایستی کاملاً از کنارش رد شده باشد. پیرزن وحشت زده، به سرعت به عقب برگشت، سپس با قدم های کوچک و تند به رفتن ادامه داد. صدای شلیک دوباره ای او را نقش بر زمین کرد. زن حامله که بچه ای در آغوش داشت به آنوش و زابِل نزدیک شد. با چهره ای رنگ پریده، ملتمسانه زمزمه کرد: ـ کوچولوی مرا پشت خود قایم کنید… او بچه اش را بر روی شن ها بین دو زن گذاشت. آنوش روی او را با شالی پوشاند. دو سرباز نزدیک شدند، زنی دختر بچۀ پنج ساله ای را به خود می فشرد. دستان سرباز او را با خشونت کشید. فریادهای جگرخراش از سینه ها برخاست. سرباز بی آنکه خم به ابرو بیاورد، دختر بچه را تا لبه پرتگاه کشاند. طفلک کوچولو حتی تقلایی نمی کرد. چشمان شگفت زده اش دیده می شد. گیسوان زیبایش چهره اش را در بر می گرفت. مادرش به طرف سرباز خیز برداشت. زانو به زمین زد و دست ها را در هم قلاب کرد. سرباز لحظاتی تردید کرد، سپس دختر بچه را بلند کرد، و او را به هوا پرتاب نمود. پیکر دخترک بر روی صخره ها خورد و کمی پایین تر خُرد شد. مادر بر روی زمین پهن شده و حرکتی نمی کرد. او غش کرده بود. سرباز از این وضعیت استفاده کرده و زن را با لگد به دره پرت کرد. آنوش سعی می کرد که نگاه از سرباز که کاملاً کنار او ایستاده بود برگیرد. او چهرۀ بی احساسی داشت. چشم هایش هیچ تأثری بروز نمی داد. نوزاد به گریه افتاد. سرباز خم شد و شال را پس زد. لبخند ملایمی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بست. انگشتش را به سوی بسته کوچک پوست و گوشت دراز کرد و بچه با دستش انگشت او را چسبید. از گریستن باز ایستاد. امیدی بی حد سینۀ مادر را سرشار ساخت، زیر لب زمزمه کرد: ـ ملوس است، مگر نه؟ مشت کوچولوی بچه به شدت انگشت سرباز را می فشرد، آنچنان که بند انگشتانش سفید شده بود. سرباز به نرمی بازویش را بلند کرد، انگار می خواست نیرو و مقاومت کودک را آزمایش کند. کودک او را رها نکرد. لبخند می زد. سرباز پرسید: ـ اسمش چیه؟ ـ یرواند. ـ یرواند چی؟ ـ یرواند باتاجیان. ـ ها، این یک پسر ارمنی است… سرباز کودک را با یک دست چسبید، و به طرف پرتگاه رفت و مثل شیئی مضرخود را از دستش خلاص کرد. سکسکه ای خفیف مادر را تکان داد. با اشک هایی سوزان شروع به گریستن کرد. زابِل و آنوش سعی کردند او را دلداری بدهند. صحنه های وحشت آوری که برابر چشمانشان جریان داشت دیگر آنها را به طغیان نمی آورد. آنها سربازان را موجوداتی تلقی می کردند که از سیاره ای دیگر آمده و هیچ بویی از انسانیت نبرده بودند. جانورانی که راه می رفتند و طبق قواعدی نامفهوم عمل می کردند. آنوش از خود می پرسید که آیا آنها قادر به درک احساساتی نظیر گرسنگی، خواب و تشنگی هستند. پس از نیم ساعت، قافله به نصف کاهش یافت. دیگر نه بچه ای باقی مانده بود و نه زن مسنی. آنوش از خود پرسید به چه دلیل آنها خود را از دست همه خلاص نمی کنند. سربازان سوار بر اسب شدند. فرمانی برخاست: ـ برپا، راه می افتیم… زن ها از جا بلند شدند. چوپانی که شاهد تمام صحنه ها بود از جا نجنبیده بود. او در نی لبکش می دمید و سوراخ ها را زیادتر می کرد. زنی با فریاد به او گفت: ـ برو برای پدر و مادرت تعریف کن که اینجا چه دیدی… او پشتش را به آنها گرداند و کلۀ سگش را نوازش کرد. گوسفندان ریشه ها را می جویدند. وقتی قافله به دهکده ای کاملاً رها شده رسید آفتاب داشت رنگ می باخت. تمام خانه ها را آتش زده بودند. بویی زننده در هوا موج می زد. دو سگ گرسنه کنار چاه آب در خواب بودند. سرباز هیکل داری نزدیک شد و در سوراخ چاه خم شد. شکلکی ناشی از انزجار بر چهره او دوید. ده ها جسد درون چاه بر روی هم انباشته بود. او سری جنباند و با لحنی رنگ گرفته از خشم گفت: ـ این سگ ارمنی ها حتی آب را هم از ما دریغ می کنند. چشمش به زابِل افتاد. جرقه ای در نگاهش درخشید که دختر جوان را به لرزه انداخت. به طرف هم قطارانش رفت و آنها را کمک کرد تا چادرها را برای شب برپا کنند. زن ها صد نفری بیشتر نبودند، و غالباً جوان، درمانده، گرسنه و خسته. چندتایی به خاطر از دست دادن بچه هایشان یا مادرشان می گریستند. انگار برای محافظت از هم دور هم جمع شده بودند. کمی آن طرف تر، سربازان هندوانه و نان و پنیر لوله شده می خوردند. لپ هایشان پف می کرد و احساسی حاکی از رضایت چهره شان را به جنبش درمی آورد. سربازی یک مشت دانۀ چسبناک برداشت و به طرف زن ها پرت کرد. چند تایی شتاب کردند تا دانه ها را جمع کنند و مدتی دراز آنها را بجوند. سرباز دیگری پوست هندوانه ها را که به تازگی پاره کرده بودند برایشان پرت کرد. آنوش این چهره های مفلوک، این دست های لرزان و این فک های حریص را که خود را به روی پوست های سفت پرت کرده و آنها را تکه تکه می کردند تماشا می کرد. از لثه ها خون می ریخت و ردّ خون با گوشت سرخ هندوانه قاتی می شد. زابِل کمی آن طرف تر نشسته بود. او به دنبال ریگی نوک تیز می گشت. بالاخره یکی پیدا کرد و آن را در جیبش مخفی نمود و در انتظار شب روی زمین دراز کشید. سربازها که صدها زن و بچه را کشته بودند، با شکم سیر، دسته جمعی با تحریرهایی در صدایشان و ناله های سوزناک آواز می خواندند. آیا اینها همان هایی بودند که چند ساعت پیش، موجودات زنده و بی دفاع را به دره پرت می کردند؟ این صداهای اندوهبار که در گلویشان می لرزید، آنها را نفرت انگیزتر می کرد. بله، این سربازان احساسات عادی را می توانستند درک کنند و غلیان مهر و محبت را خطاب به انسان هایی که برایشان عزیز بودند بیان نمایند. در نظر آنها، زنان و کودکان ارمنی، جز اشیایی زیان بار که باید از دستشان خلاص می شدند چیز دیگری به حساب نمی آمدند. شب فرا رسید، زیبا و ملایم. مهتابی پُر و پیمان در آسمان بدون ابر پدیدار شد. در جایی، جیرجیرک ها شروع به خواندن کردند. اندوه فراغ در سینه ها لبریز شد، چشم ها به نم نشست. این رنج ها و مصائب برای چه بود؟چرا سرنوشتی تا این اندازه ستمگر؟ در این شب ملایم سرنوشت بی رحم تر به نظر می آمد. زن جوانی در سکوت و با درد می گریست. زن دیگری دعا می کرد. گروهی آواز می خواندند، انگار برای گول زدن سربازان بود، برای اینکه به آنها نشان دهند که این نواهایی که از گلویشان بیرون می آید به موجودات انسانی تعلق دارد. آنوش آهی بلند شنید و طرف زابِل چرخید. دختر جوان انگار سوار بر اسب، یک پایش را این طرف و یک پایش را آن طرف انداخته و نشسته بود. ریگ نوک تیزش پوست صورتش را می برید. قطره های خون بیرون جهید که با آستینش پاک کرد. آنوش شگفت زده فریاد زد: ـ چه کار می کنی؟ ـ خواهی دید. خواست او را از ادامه بریدن صورتش باز دارد. زابِل به او لبخند زد. ـ ولم کن، دیگر نمی خواهم طعمۀ آنها باشم. می خواهم با صورتم حالشان را به هم بزنم. نوک ریگ برجستگی گونه را شکاف داد. آنوش، متشنج، او را در حال بریدن صورتش نگاه می کرد. آیا او حق داشت خود را زشت کند؟ ـ زخم ها چرک می کنند… او گفت: ـ چه بهتر! می خواهم که در صورتم زخم گنده ای باشد که آنها را منزجر کند! دیگر نمی خواهم خشونت ها را تحمل کنم! او دو ضربدر عمیق بر گونه هایش شکافته بود. قطرات خون می چکید. سینه اش را باز کرد تا به خود زخم بزند؛ آنوش ریگ را از دستش گرفت و به او التماس کرد: ـ نه، کافی است! هیچ کس به تو دست نخواهد زد… ترحمی بی حد بر او غلبه کرد. دست زابِل را گرفت، او را بوسید و زمانی طولانی در آغوشش کشید. برای دریدن پوست خود شجاعت لازم بود، می بایستی تا حد یک شهید رنج می برد و به این نقطۀ پایان امید می رسید تا تجاوزگران را دور کند! اشک از چشمان آنوش سرازیر شد. کرختی بی پایانی در رگ هایش خزید. ـ بیا، دخترکوچولوی من، سرت را روی سینه ام بگذار… موهایش را نوازش کرد، در حالی که شب سنگین می شد. خرخر و ناله و زاری از گروه به هوا می رفت. *** عضلاتی در شب جهیدند. نفس های بدبو هم سطح زمین دمید. نفس نفس زدن های وحشی به گلوها چنگ می انداخت. بازوهای فولادین دست های شکننده را در خاک میخکوب کرد. صدای خشک دامن هایی که پاره می شدند شنیده شد. فریاد خفۀ زنانی که تقلا می کردند. زهر خنده های نفرت آور. برق خنجرها در روشنایی ماه درخشید. سگ ها پارس کردند. یورش نیم ساعت به طول انجامید. اشباح در دل شب ناپدید شدند، اسبان شیهه کشیدند. میخکوب به زمین، گیج و منگ، کشته شده با ضرباتی به سر، زخم خورده با خنجر، هیچیک از زن ها تکان نمی خوردند. انگار گله ای از گوسفندان ترسان از یورشی تازه، دوباره گرد هم آیند. ناله ها، کلمات نامفهوم از هر سو بر می خاست. هق هق های خفه هوا را می شکافت. نخستین درخشندگی های روز جسدهای نیمه برهنه، شیارهای خون، گلوهای بریده و سینه های دریده را برملا کرد. در برابر این صحنۀ دهشتناک، آنوش لحظه ای چشم هایش را بست، گویی خواب می دید. او نیز خشونت هایی را متحمل شده بود. دامنش پاره شده بود. به دشواری از جا بلند شد و به دنبال زابِل گشت. دستی نرمۀ ساق پایش را چسبید. چشم به زیر انداخت و زنی را دید که در حال جان کندن بود. خون از گوش ها و دهانش می ریخت. خواست با او حرف بزند اما به زودی انگشتانش شل شد و لحظه ای کوتاه نفس نفس زد و چشم ها را فرو بست. جسدهای درهم پیچیده برخاک منجمد شده بود. سگ گرسنه ای نرمۀ ساق پایی را تکه تکه می کرد. زنی خود را تا چاه آب کشانده بود به این امید که خود را به لبه چاه برساند. لکه بزرگی از خون لباس هایش را آغشته می ساخت. بوی تهوع آوری از امعاء و احشاء فضا را پر می کرد. آنوش لحظه ای روی برگرداند. سربازان ناپدید شده بودند. در محل برپایی چادرها جز تکه چوب هایی که می سوخت، چیزی برجای نمانده بود. فریاد جگرخراشی از جایی برخاست. آنوش برگشت. زنی به او اشاره می کرد. نیمه برهنه در برکه ای از خون غوطه می خورد. آنوش تردید کرد و سپس به سوی او روان شد. زن دست هایش را دور سینه حلقه کرد و با لکنت گفت: ـ من زخمی شده ام… اما اگر به موقع معالجه ام کنند، نجات پیدا می کنم… چهره اش حکایت از رنجی بزرگ داشت. خون بر روی موهای بلندش دلمه بسته بود. لب هایش می لرزید. دست هایش را از روی سینه برداشت و پستان راستش که تا نیمه بریده شده بود به یک طرف آویزان شد. چهرۀ آنوش در هم رفت. برای او چه کار می توانست بکند؟ زن به نفس نفس افتاد و گفت: ـ شوهر خواهرم پزشک است. زخمم سطحی است، کافی است بخیه شود… خون زیادی از من رفته… . چه امیدی می توانست داشته باشد؟ آنوش سعی کرد او را دلداری بدهد: ـ شاید به ارمنیان برخورد کنیم، از جایتان تکان نخورید… زن پستانش را فشار می داد انگار می خواست جلوی خونریزی را بگیرد. سگ دندان های تیزش را در نرمۀ ساق پاهای زنی فرو برده و جسدش را می کشید. آنوش سنگی برداشت و به طرف سگ پرتاب کرد که به سرش خورد. سگ وقی کرد و جسد را رها نکرد. پس زابِل کجا رفته بود؟ آیا کردها او را ربوده بودند؟ چند زن، در مجموع ده تایی، از جا برخاسته بودند. آنها زخمی نداشتند. سعی داشتند به دیگران کمک کنند. از همه جا صدای خرو خر برمی خاست. درخواست آب و درخواست کمک می کردند. چند زن دعا می کردند. به زودی مگس های درشت بر روی زخم ها افتادند. آنوش فریاد زد: ـ زابِل… زابِل… آیا برحسب اتفاق به داخل خانه ای پناه برده بود؟ به طرف منزلی رفت و به داخل اتاقی خزید. تمام پنجره های کرکره ای با رسوب آهکی پوشانده شده بودند. میز و صندلی هایی نیمه مستعمل خاکستر شده بودند. ـ زابِل… هیچ پاسخی نیامد. آنوش بیرون آمد و صحنۀ غیرقابل تحمل محتضران و پیکرهایی که پیچ و تاب می خوردند و زخم های دهان گشاده را نگریست. جلوی استفراغ خود را گرفت. برای آنکه به زمین نخورد به دیواری تکیه داد. عاقبت به صحنۀ مشمئز کننده عادت کرد. زمانی دراز کوفته و درمانده برجای ماند. زنان جان به در برده دهکدۀ نفرین شده را ترک کرده بودند. چند پیکر در خاک و خل تکان می خوردند. یک دسته سگ گوشت اجساد را تکه تکه می کردند، پاره هایی از لباس از دهانشان آویزان بود. پوزه هایشان آغشته به خون بود. ندایی درونی آنوش را تکان داد. به او می گفت: «تو صحیح و سالمی، باید مبارزه کنی، تو چند بچه و شوهری داری…». دوباره از جای برخاست و شروع به راه رفتن کرد، در حالی که پشتش به دهکده بود.دشتی خشک در برابرش بود. خورشید پوستش را می سوزاند. آه، ای کاش می توانست آبی بنوشد، یا چیزی بخورد!… زمانی دراز تشنگی بر او غلبه کرد. گمان کرد شبحی را که بر تخته سنگ کوچکی نشسته می بیند. بی آنکه شتاب کند به سوی این نقطه رفت. افکارش را بر روی بچه هایش متمرکز می ساخت، لحظه های سرور را مجسم می کرد. گاه، نام هایی از دهانش بیرون می پرید. می بایست در به خاطر آوردن گذشته پافشاری می کرد، برجزئیات تأمل می کرد؛ این تنها راه گریختن از این وضعیت و فراموش کردن تشنگی بود که او را شکنجه می داد. تنها راه در هم کوفتن خستگی، نهادن گامی در برابر گامی دیگر بود. نقطه شکل گرفت. آنوش زلفی سیاه را تشخیص داد. با قلبی پرتپش، دوید و در برابر زابِل ایستاد. شادی فراوانی قلبش را لبریز ساخت. زابِل، کاملاً برهنه بر روی تخته سنگی نشسته بود. گونه هایش متورم و دمل های کوچک چرکینی بر روی زخم هایش در حال تشکیل بود. ـ زابِل! دختر جوان چشم ها را از هم گشود، اما نگاهش سرد باقی ماند. ـ منم، آنوش، کجا بودی؟ او جوابی نداد و همچنان با سردی به آنوش خیره ماند. آنوش منقلب با خود گفت: «خدای من، او هوشیاری اش را از دست داده». نزدیک شد، شانۀ او را لمس کرد، بی آنکه عکس العملی را بر انگیزد. ـ زابِل، گذشته را فراموش کن، حالا تو با من هستی، می رویم به دهکده ای پناه می بریم، می نوشیم و می خوریم، اصلاً نترس… انگار با دیوار حرف می زد. برهنگی دختر جوان او را مشوش می کرد. تکه ای از دامنش را کند و پارچه را به دور سینه او بست. تکۀ دیگری کند و تهیگاه او را پوشاند. زابِل با فرمانبرداری گذاشت که کار انجام شود. ـ بیا، زابِل کوچولوی من، بیا از اینجا برویم. زابِل از جا تکان نمی خورد. آنوش به آرامی او را از جا بلند کرد. ـ به من تکیه کن… در آن جا دهکده ای هست… ما نجات پیدا کرده ایم… کلمات گلوی آنوش را می خراشید. چند مگس بر گونه های زابِل نشسته بودند. آنوش آنها را دور کرد. با سکوت گام برمی داشتند. با خود می گفت، ضربه ای وارد شده، به زودی هوش و حواسش به جا می آید، کافی است که… اما آیا این چیز خوبی بود؟ زابِل رنجی نمی برد، او در ابرها سیر می کرد. پس از سه ساعت راهپیمایی، بر دامنۀ تپه ای، مناره ها و برج های ناقوسی دید. دودهای سفیدی از دودکش چند خانه بالا می رفت. امید او را به جنبش آورد. مطمئناً شهر کوچک از نظر دور افتاده ای بود که هنوز ارمنیان در آن زندگی می کردند. با چشمان کدر، سعی کرد برج های ناقوس را بشمرد. *** نخستین خانه ها پدیدار شدند. آنوش با گرفتن زیر بغل های زابِل، قدم هایش را تند کرد. امید بی پایانی او را در خود غرق کرد. مطمئناً در این شهر ارمنیانی را می یافت که پذیرای او می شدند و خبرهایی از بستگانش به او می دادند. در کوچۀ کثیفی افتاد که حاشیه اش خانه های محقری قرار داشتند. الاغ ها، گاو ها، شترها، فشرده به هم، زمینی خاک آلود را اشغال می کردند. مرغ ها و غازها دانه هایی را که از کاروانی پخش شده بود می کاویدند. بچه ها برابر درهای خانه هایشان بازی می کردند. گودال آبی خیلی زود نظر آنوش را جلب کرد. برای نوشیدن آب به آن سو خیز برداشت و آرامشی یافت. تصویر خود را برسطح شفاف دید. آیا این خود او بود؟ موها ژولیده، چهره سیاه، لباس ها پاره پاره، به گدایی می مانست. نفرت انگیز بود. لحظاتی در فکر فرو رفت و به زابِل نگریست. بیچاره دخترک، با چشم های بی حالت و لقمه پارچه ای که بدنش را می پوشاند به شبحی شباهت داشت. چند بچه جمع شده و آنها را ورانداز می کردند. دختر بچه ای سنگی به سویشان پرتاب کرد. آنوش گامی به جلو برداشت. بچه ها وحشت زده، پراکنده شدند. پیرزنی بر در خانه ای پدیدار شد، آنوش به ترکی فریاد زد: ـ ما پناهنده های ارمنی هستیم، به ما آب بدهید… پیرزن فکری کرد و سپس سطل آبی را که مخصوص احشام بود برداشت و جلوی او گذاشت. آنوش چمباتمه نشست و دست هایش را به هم چفت کرد و شروع به نوشیدن کرد. زابِل عکس العملی نشان نمی داد. دو مگس به زخم هایش چسبیده بودند. ـ بگیر، بخور… پشنگی آب در گلویش ریخت، و آن را تکرار کرد. پیرزن با نوعی انزجار آنها را نگاه می کرد. آنوش از او پرسید: ـ ارمنیان در کدام محله زندگی می کنند؟ من برج های ناقوسی را دیدم… پیرزن به زمین تف کرد و از بین دندان هایش پاسخ داد: ـ دیگر ارمنی ای در شهر ما نیست… همه رفته اند… پیرزن به خانه بازگشت، آنوش فریاد زد: ـ یک تکه نان به ما بدهید، روزهاست که هیچ چیز نخورده ایم… در این حال بود که سروکلۀ مردی پیدا شد. بلند قد و سبیلو بود. چماقی در دست داشت. آن را در هوا تکان داد. ـ بزنید به چاک! بروید جای دیگری گدایی کنید… آنوش ضربه ای احساس کرد. متوجه شد که دارد گدایی می کند. دست زابِل را گرفت و او را با خود کمی آن طرف تر کشید. تشنگی اش فرو نشسته، گرسنگی او را زجر می داد. دلش می خواست چیزی بجود، هرچه باشد. علف، دانه گیاهان، پوست میوه. بی هوا دور و بر خودش به دنبال چیزی خوراکی گشت. دست هایش می لرزید. آرواره هایش به طرزی دردناک منقبض می شد. وارد کوچۀ دیگری شد، برگشت: بچه ها به دنبالشان می آمدند. با کمک به زابِل، به طرف کلیسایی رفت که برج ناقوسش برفراز پشت بام ها سر بر می آورد. اهالی به زحمت آنها را می نگریستند. نهایت بی تفاوتی در چهره شان خوانده می شد. ترسی شدید در دلش خانه کرد. آیا داشت در میان آدم ها از گرسنگی می مرد؟ آیا این شهر ستیزه جو نمی توانست یک لقمه نان برای او فراهم کند؟ برای یک لحظه آرزو کرد که سرنوشتش مانند همراهش باشد. طفلک زابِل شکایتی نمی کرد. هیچ درخواستی نداشت. با نگاه گنگ در کنار آنوش و به یاری او گام برمی داشت. به کلیسا رسیدند. سرابی بزرگ انتظار آنوش را می کشید. بنای کوچک داشت در زیر آوار منهدم می شد. دیرک های دود زده به روی دیوار آویزان بود. تنها برج ناقوس برپا بود. چه باید کرد؟ چند سنگ را جابه جا کرد. جای کوچکی ترتیب داد و زابِل را مستقر کرد. ـ همین جا منتظرم باش، سعی می کنم خوراکی پیدا کنم. دختر جوان به او خیره ماند. برق ضعیفی در چشمانش درخشید. آنوش، شگفت زده و خوشحال سر او را نوازش کرد. ـ مرا می شناسی؟ منم آنوش، دوست تو. الان خواهی دید، ما از این وضع رها می شویم، ما آزادیم… نگاه کن، دیگر سربازی نیست، ما در یک شهر هستیم… روشنایی ناپدید شد. آنوش آهی کشید: ـ از اینجا تکان نخور، من برمی گردم… غصه دار، وارد کوچۀ شلوغی شد. کاروانی از اشتران با بار هندوانه به سوی انباری در حرکت بودند. زنان پیچه دار با میوه فروش دوره گردی چک و چانه می زدند، دهقانان، با چهره های برجسته و نیرومند تخم مرغ و ماکیان عرضه می کردند. گرده های نان روی پیشخوان نانوایی چیده شده بود. یک ردیف مغازه که نوشته هایی به زبان ارمنی داشتند در هم کوبیده شده بودند. با نزدیک شدن به نانوایی، آنوش گمان کرد که دارد از حال می رود. باریکه آب دهانی از لب هایش جاری شد. می لرزید. در باز بود، داخل شد. بوی گس خمیرترش تارهای صوتی اش را فلج کرد. نانوا با بالا تنۀ برهنه، بر روی صندلی کوچکی پشت میز کوتاهی نشسته بود. برریش سیاهش لکه های آرد نشسته بود. می بایست سی سال داشته باشد. به آنوش خیره شد، ابروها را در هم کشید و پرسید: ـ چه می خواهی؟ اینجا خیرات نمی کنند، برو… او را به جای گدا گرفته بود. آنوش از جایش تکان نخورد. قادر به حرف زدن نبود. با چنان حدّتی به قرص های نان خیره شده بود که نانوا برای دور کردن او از جا بلند شد. ناگهان هق و هق به گریه افتاد. اشک از چشمانش جاری بود و ردّی بر صورت کثیفش به جای می گذاشت. گلویش به طرز دردناکی منقبض شده و اعصابش مرتعش بود. نانوا شانه اش را گرفته بود تا او را بیرون بیاندازد، آنوش تمکین کرد. اشک ها غوغایی در وجودش به پا کرده بود. دیگر نمی خواست بجنگد. خود را ناتوان و بی تفاوت احساس کرد. پرده ای دیدش را تیره و تار ساخت. تمام دنیا به نوسان درآمد و به عقب رفت. دیگر آدم هایی را که رد می شدند نمی دید. دیگر به بستگان خود فکر نمی کرد. شوهرش، بچه هایش، پدر و مادرش به اشباحی می مانستند. ـ بگیر، این تمام کاری است که می توانم برایت انجام بدهم… نانوا بقچه ای نان خشک زیر بغلش گذاشت. ـ آن روبه رو یک چشمه هست، برو و آنها را در آب خیس کن… آنوش بی آن که کلمه ای بر زبان بیاورد، نانوایی را ترک کرد. چشمش به چشمه افتاد. پیش رفت و بقچه اش را زیر رشتۀ باریک آب گذاشت، تکه های نان تِرِکّی کرد و متورم شد. بوی خفیفی از آن برخاست. دیگر گرسنه اش نبود. بی آنکه شتاب کند، راه کلیسا را در پیش گرفت. آسمان به تیرگی می گرایید، باد ولرمی می وزید. از دور، زابِل را دید که زیر برج ناقوس نشسته، انتظار او را می کشد. بقچه اش را بالا برد تا به او نشان دهد. *** ـ اینها ارمنی هستند. پسر بچه انگشتش را به سوی آنوش و زابِل که در خروجی مسجد نشسته، نان گدایی می کردند نشانه رفت. افسر نگاهی به این دو موجود کثیف و لاغراندام با چشم های وحشت زده و مطیع انداخت. به آنها گفت: ـ در این شهر چه می کنید؟ چرا با بقیه نرفته اید؟ آنوش به آرامی گفت: ـ هم میهنانمان به دست کردها قتل عام شده اند، ما را رها کرده اند… ـ نباید اینجا ماند. چهره اش انزجار را بیان می کرد. ـ از کجا می آیید؟ ـ از طرابزون. تب آنوش را با درندگی از پا در می آورد. با کمترین تلاشی، بدنش خیس عرق می شد. چهرۀ زابِل جز زخمی متورم چیز دیگری نبود. مگس ها بر روی قشر چرک و زخم می چسبیدند. ـ یالّا، بلند شید، یک قافله همین الان از اینجا رد می شود، شما به یک اردوگاه پناهندگان خواهید رفت. دنبال من بیایید… آنوش با زحمت از جا بلند شد. زابِل از او تقلید کرد. اسب افسر مقابل آنها یورتمه می رفت. مقداری سرگین به زمین انداخت. دو زن بلافاصله چمباتمه نشستند و در تودۀ بخار کننده کاویدند تا چند دانۀ نجویده را بیرون بکشند و آنها را به طرف لب هایشان بردند. آدم ها هیچ توجهی به آنها نداشتند. زندگی در این شهر کوچک فقیر به طور عادی جریان داشت. آدم ها از هیچ چیز تعجب نمی کردند. افسر دو یا سه بار برگشت. آنوش و زابِل رام و مطیع به دنبالش می رفتند. آنها از شهر خارج شدند. افسر افق را به دقت نگریست. ـ اوناهاشن… زیر آفتاب سوزان، هوا لرزان بود. نقطه های سیاهی پدیدار شد. به زودی ابری از غبار به هوا برخاست. آنوش چشم ها را گشود. قافله ای را دید، سربازانی سوار بر اسب و صدها زن و کودک که پلاس پاره ای بر تن، خسته و نومید خود را می کشیدند. موجی به راستی انسانی که در جاده افتاده بود. افسر فرمان داد: ـ بروید و به آنها بپیوندید. آنوش و زابِل اطاعت کردند. آنها را با بی تفاوتی پذیرا شدند. هیچ کس سخنی نمی گفت، چند کودک می گریستند. یک راهبه با چهرۀ چروکیده به آنوش نزدیک شد و از او پرسید: ـ مال کدام منطقه اید؟ ـ طرابزون. راهبه سر تکان داد. ـ دیگر مردی در طرابزون نمانده است… بچه هایتان کجا هستند؟ آنوش پاسخی نداد. دیگر نه به بچه ها و نه به شوهرش فکر نمی کرد. خستگی و رنج رشته ای را که او را به گذشته پیوند می داد گسسته بود. او دیگر تنها شیئی بود که بر روی جاده ها می لغزید. گاه گاه، تصویر خانواده اش در ذهنش فوران می کرد اما او آن را باور نداشت. فکر می کرد که رؤیایی است. راهبه لبخند زد. ـ شجاع باشید، ما می رسیم… کلمات برای آنوش دیگر معنایی نداشت. آنها می رسیدند. به کجا؟ برای این که چه بکنند؟ او تنها به پر کردن شکمش فکر می کرد. پس از دو روز راهپیمایی، قافله به سوریه رسید. بر فلاتی بایر صدها چادر برافراشته بودند. هزاران زن، کودک و افراد مسن سرگردان بودند. سربازان ترک راه بازگشت در پیش گرفتند. آنوش، زابِل و سه زن دیگر خود را زیر چادری کوچک یافتند که آنها را از آفتاب محافظت می کرد. از همه جا ناله و زاری برمی خاست. بویی تهوع آور اردوگاه را می پوشاند. نه روزی در کار بود، نه شبی. اشباح و هیاکلی خیالی در جهنمی پوشیده از شن و ماسه پرسه می زدند. جسدها در جا می پوسیدند. لاشخوران آسمان را سیاه می کردند. آنوش روی زمین پهن شد و آخر کار را انتظار می کشید. دیگر به زابِل نمی پرداخت. آیا او مرده بود؟ هیچ احساسی نداشت. حتی رنجی احساس نمی کرد. او وجود نداشت. ـ ولم کنید… کسی سر او را بلند می کرد و مایعی گرم لای لب هایش می ریخت. ماهیچه هایش بی حرکت مانده، دیگر از او فرمان نمی بردند. صدایی غریبه شنید. سعی کرد دوباره بر خود مسلط شود. چشم ها را گشود و چهرۀ زنی مو طلایی را دید. زن پیراهنی سفید به تن داشت. آنوش مایعی را که نوعی جوشانده بی مزه بود هورت کشید. زن جوان به او لبخند می زد. آنوش چشم ها را بست و دوباره آنها را گشود. ـ شما کی هستید؟ زن صلیب سرخی را که روی پیراهنش گلدوزی شده بود به او نشان داد. آنوش ناگهان پرسید: ـ بچه هایم کجا هستند؟ پرستار به او اشاره کرد که حرکت نکند. او بلند شد تا به زن های دیگر بپردازد. آنوش از جا برخاست. چادر را ترک کرد و چهار کامیون گنده را با علامت صلیب سرخ دید. مردان جسدها را تخلیه می کردند. زن ها آب و بیسکویت توزیع می کردند. آنوش لحظه ای دیرباور برجای ماند. هیچ سربازی ندید. آیا سربازها از جایی سردر نمی آوردند و کامیون ها را مصادره نمی کردند؟ لنگان لنگان، به زن چاقی که پیراهن سفید به تن داشت نزدیک شد. ـ ارمنی صحبت می کنید؟ زن لبخند زنان گفت: ـ من ارمنی هستم. آنوش نفس تازه کرد. کلمات در گلویش خفه می شد. می خواست از او هزار تا سؤال بپرسد. پرستار چاق به او گفت: ـ تجربۀ طولانی و رنج آور شما به سرآمده. ظرف دو روز به دمشق خواهید رفت… مسیحیان مارونی،[2] پذیرای شما خواهند شد. آنوش خود را روی شن ها رها کرد. اشک از چشمانش سرازیر شد. به پیراهن پرستار چنگ زد. با صدایی خفه به او گفت: ـ من سه تا پسر دارم. نامشان زاون، واهان و گاربیس است. کجا می توانم پیدایشان کنم؟ پینوشتها: 1-احمد شاملو، «مرثیه»، کاشفان فروتن شوکران (تهران: ابتکار، 1359). 2-مسیحیان کاتولیک مشرق زمین که از قرن دوازدهم میلادی پیرو پاپ شدند. این مسیحیان عمدتاً در لبنان و سوریه زندگی می کنند و مراسم هایشان به زبان سُریانی اجرا می شود. منابع: شاملو، احمد. «مرثیه»، کاشفان فروتن شوکران. تهران: ابتکار، 1359. کاچا، واهه. خنجری در این باغ. ترجمۀ دکتر قوام الدین رضوی زاده. تهران: مازیار، 1394. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 71
|