فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۶۷
شنیده هایی از زنده یاد مادرم
نویسنده: ژانت لازاریان
زنده یاد مادرم، اوسانا، که خود یکی از کسانی بود که از نزدیک شاهد فجایع بی رحمانۀ به دست ترکان عثمانی و کشتار صدها هزار ارمنی بی گناه بود، به هنگام وقوع این رویداد دهشت انگیز در نخجوان زندگی می کرده. لازم به یادآوری است که نخجوان و قراباغ (آرتساخ) آن هنگام جزو خاک ارمنستان بود و بعدها، در دورۀ اتحاد جماهیر شوروی، این دو منطقه از خاک ارمنستان جدا شد و به صورت منطقه ای خودمختار تحت نظارت آذربایجان درآمد.[۱] مادرم برای ما از سرنوشت خود و دیگر هم تباران و هم نژادانمان سخن می گفت که در چه وضعیت سخت و دلهره آوری به سر می بردند و چه روزهای طاقت فرسایی را پشت سر می گذاشتند.
خاندان پدری من نیز یکی از خانواده های سرشناس ارمنی بودند که در دورۀ شاه عباس صفوی و به هنگام جنگ های ایرانی ها با عثمانی ها از ایروان به اصفهان کوچانده شدند و در همان جا سکونت گزیدند. پدربزرگ مادری من در کار تجارت خشکبار بود و از مشهدسر (بابلسر امروزی) به ارمنستان خشکبار صادر می کرد.
مادرم هرگاه از کارهای خانه فراغت می یافت و فرصتی دست می داد، گریزی به گذشته می زد و با غم و اندوهی وصف ناپذیر به گوشه هایی از ظلم و شقاوتی که نسبت به او و دیگر ارمنیان شده بود اشاره و خاطراتی را برای ما بازگو می کرد. شاید هم انگیزۀ او از گفتن این حرف ها احساس مسئولیتی بود که نسبت به هم تبارانش داشت و در حقیقت، می خواست آنچه را که بر آنان رفته بازگوید تا سینه به سینه نقل شود و در زیر آوار حوادث و رویداد ها مدفون نشود. مادرم تعریف می کرد که در دوره ای که عثمانی ها شروع به پاک سازی ارمنی ها از سرزمین های اجدادی شان در ارمنستان غربی کردند و برای این منظور تنها راه چاره را در کشتار بی رحمانه و ددمنشانه دیدند یکی از خانواده های ترک در نخجوان، در همسایگی خانوادۀ مادری ام، همۀ اعضای خانوادۀ مادرم را در منزل خود پذیرا شدند تا آنها را از خطر مصون بدارند. این کار آنان اگرچه کاری بشردوستانه و انسانی بود ولیکن یکی از دلایل آن به ازدواج در آوردن یکی از دختران خانواده بود، موضوعی که در آن زمان بسیار رایج بود و این گونه ازدواج ها به زور صورت می گرفت.
رفته رفته دامنۀ تعقیب ها و دستگیری ها افزایش یافت و ترک ها منزل به منزل و خانه به خانه در جست و جوی ارمنیان به همه جا سر می کشیدند. هنگامی که ترک ها به خانۀ آن همسایۀ ما رسیدند و از آنها پرسیدند که آیا هیچ ارمنی ای در آنجا هست یا نه صاحب خانه پاسخ داد که نه، کسی این جا نیست. اما به ناگاه یک نفر از اعضای خانوادۀ مادری ام که لابد در آن خانه چندان احساس امنیت نمی کرده، فریاد می زند که ما اینجا هستیم و به این ترتیب، از آن خانه بیرون آورده می شوند. می گفتند ارمنیان تبریز به ترک ها وعده داده بودند که در ازای نجات جان هر ارمنی، یک سکۀ طلا به ترک ها پاداش خواهند داد.
مادرم می گفت که آنها بسیار خوش اقبال بوده اند که سرنوشتی شبیه دیگر ارمنیانی که کشته یا گرفتار بیماری های کشنده شدند نصیبشان نشد. آنها به سختی و با مشقت فراوان و تحمل آوارگی، گرسنگی و تشنگی طولانی و رنج فراوان و از دست دادن دو تن از کودکان خود پای پیاده از نخجوان به سوی تبریز حرکت کردند.
در آن زمان، ارمنیانی که در تبریز ساکن بودند در کنار ایرانیان مسلمان با صلح و آرامش زندگی می کردند و خطری آنان را تهدید نمی کرد. در این دوران، مردان مجرد ارمنی را تشویق می کردند تا با دختران و زنان بازمانده از نژادکشی ارمنیان ازدواج کنند و تشکیل خانواده دهند. مادر من نیز، که در آن زمان تنها پانزده سال داشت، برای نجات خانواده اش با یک جوان ارمنی ازدواج کرد.
با پایان جنگ جهانی اول و زوال امپراتوری عثمانی و از دست رفتن بسیاری از سرزمین های آنان و تبدیل این سرزمین ها به کشورهایی مستقل در آسیا، آفریقا و اروپا، اندک اندک وضعیت رو به آرامش گذاشت. در ۱۹۱۸م ارمنستان استقلال خود را بازیافت اما پس از دو سال با حملۀ ارتش سرخ از یک سو و نیروهای ترکیه از سوی دیگر ناگزیر به اتحاد جماهیر شوروی پیوست.
ارمنی ها، به امید بازگشت به سرزمینشان دست به تلاش هایی زدند و گروهی از آنها به ارمنستان رفتند. از خانوادۀ مادری من نیز کسانی به فکر سفر به ارمنستان افتادند. اولین آنها دایی ام بود که در ۱۲ سالگی به ارمنستان رفت و در نامه هایش به گونه ای اغراق آمیز از وضعیت ارمنستان تعریف و تمجید می کرد. او حتی در یکی از نامه هایش به دروغ نوشت که در ارمنستان خانه های مردم را به آنها پس می دهند و به این ترتیب، برخی را ترغیب به سفر به ارمنستان کرد که از جملۀ آنها پدربزرگم بود که با کلی خیال و آرزو و به امید برپا کردن یک زندگی جدید در آرامش و آسایش به ارمنستان شوروی رفت. آن زمان دوران حکومت بلشویک ها و اجرای سیاست هایشان در همۀ عرصه های جامعه و تندروی های بی حساب و کتابشان بود. پدربزرگ بیچاره که در آنجا خلاف گفته های پسرش را دید و متوجه شد که «آواز دهل شنیدن از دور خوش است» از غصه دق کرد و در همان جا چشم از جهان فرو بست.
پی نوشت:
۱ـ برای اطلاعات بیشتر ر.ک: شاهن هوسپیان، «نگاهی مختصر به تاریخ منطقۀ نخجوان»، پیمان، س۱۲، ش۴۵ (پاییز ۱۳۸۷): ۷۳ـ۹۷.