فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69

در 21 نوامبر 1945م، هیئت وزیران دولت جمهوری شوروی سوسیالیستی ارمنستان، تصویب کرد که به ‏ارمنیان ساکن خارج و متقاضی مهاجرت به ارمنستان پاسخ مثبت دهد. دولت ارمنستان به ‏مهاجران پذیرفته شده قول فراهم آوردن کار و مسکن و در صورت تمایل، ساخت مسکن با وام دولتی تا پنجاه ‏در صد قیمت تمام شده را داد. از نقاط مختلف سرزمین های ارمنی نشین و از جمله ایران موج ‏مهاجرتی چشم گیر به سوی جمهوری شوروی ارمنستان آغاز شد. در فصل «مهاجرت به ‏ارمنستان»، از کتاب ارامنه در حومۀ الیگودرز، به نقل از تقویم رافی، چاپ 1947م در تهران، به ‏جزئیات زیر اشاره شده است:‏

آبیگ آواکیان

«در طول سال جاری، مهاجرت ارامنه به مام میهن مهم ترین رویداد زندگی ارامنۀ ایران بود. ‏از دسامبر سال 1945م، خبر مهاجرت ارامنۀ دیاسپورا به ارمنستان هیجانی بی سابقه در ارامنۀ ‏ایران به وجود آورد. برای ساماندهی مهاجرت ارامنه در سه مرکز تهران، تبریز و جلفای نو و ‏همچنین، در همۀ نواحی، کمیته های کمک به مهاجرت تشکیل شد. بدین سان، در 16 فوریۀ ‏‏1946م کمیتۀ مرکزی مهاجرت ارامنۀ آذربایجان در تبریز و در اول ماه مارس کمیتۀ مرکزی ‏کمک به مهاجرت ارامنۀ ایران در تهران تشکیل شد. آنها نیز کمیته های فرعی خود را در همۀ ‏ولایات تشکیل دادند. ‏

پیش از حرکت کاروان های مهاجران، در دهم ماه مارس، نخستین پرستوهای نویدبخش مهاجرت از ‏تهران به ارمنستان شوروی یعنی یازده دانشجو به نام های آبیگ آواکیان، لوسیا آراکلیان، ‏هوهانس بادالیان، مانوک بارسقیان، هاملت یگانیان، آلبرت هایراپتیان، واچیک ‏حسرتیان، سمبات غازاریان، یرواند ماناریان، هرایر مووسیسیان و لوئیزا هوهانسیان ‏رهسپار شدند».‏[2]

بدین سان، آبیگ آواکیان، نویسندۀ جوان و پرشور ایرانی، در 10 مارس 1946م و در آستانۀ ‏نوروز 1325ش، سرزمین زادگاه خویش را برای همیشه و به سوی سرنوشتی تازه ترک کرد. ‏بررسی نوشته های آبیگ نشان می دهد که این مهاجرت خودخواسته و با هدف ادامۀ تحصیل ‏احتمالاً ناگزیر نیز بوده است زیرا در صورت ماندن در ایران شرایط بحرانی سیاسی ـ اجتماعی و ‏تنش های رو به افزایش جامعۀ ایران انسانی عمیقاً مسئول چون او را به مرور در مسائل پیچیدۀ ‏سیاسی ـ اجتماعی درگیر می کرد و در تار عنکبوتی گرفتار می ساخت که رهایی از آن شاید ‏امکان پذیر نبود و چه بسا، زندگی نویسنده را با مرگی غم انگیز و زودرس درهم می پیچید، چنان ‏که برای برخی از هم نسلان او پیش آمد. خوشبختانه، آبیگ با زیرکی کوله باری از تجربۀ ‏زندگی در میان انسان های تهیدست و زحمتکش را با خود از ایران برد و پس از پایان تحصیلات ‏دانشگاهی در رشتۀ ادبیات در انستیتو گورکی در مسکو، با حوصله و بردباری تمام این ‏اندوخته ها را در قالب داستان هایی جاندار به رشتۀ تحریر در آورد. البته، او پیش از ترک ‏ایران داستان هایی کوتاه به زبان ارمنی در روزنامه ها و هفته نامه های ارمنی زبان به چاپ ‏رسانده بود و برای جامعۀ ادبی پیشروی ارمنی زبان سال های بحرانی جنگ دوم در ایران ‏ناشناخته نبود. گذشته از آن، صادق هدایت، که شامۀ تیزی در تشخیص استعدادهای جوان داشت، ‏به نبوغ هنری او پی برده بود. داستان پس از آسمان نشان می دهد که صادق هدایت، که جز تنی ‏چند از دوستان صمیمی را به خلوت خود راه نمی داد، چگونه به راحتی و بی تعارف نویسنده ای ‏جوان مانند آبیگ را به یکی ازخلوتگاه های خود در حومۀ تهران پذیرفته و دربارۀ ادبیات ‏ارمنی با او به گفت و گو نشسته است. این داستان سند گویایی است دربارۀ یکی از گوشه های پنهان ‏زندگی صادق هدایت که نخستین بار از آن پرده برداشته می شود. ‏

پرسشی که دربارۀ زندگی آبیگ مطرح می شود آن است که مجموعۀ چه عواملی او ‏را مصمم به ترک ایران کرده و آیا حدس ما، مبنی بر دوراندیشی او، در این مهاجرت خودخواسته، ‏پیش از آنکه مهاجرتی ناگزیر فرا رسد، می تواند منطبق بر حقیقت باشد؟ مطرح ساختن این ‏پرسش از آن رو دارای اهمیت است که مهاجرت آبیگ، برخلاف مهاجرت بسیاری از ‏نویسندگان و هنرمندان، که با دوری از زادگاه و سرچشمۀ الهام خود به خاموشی فرو رفته اند، با ‏شکوفایی همراه بوده است؛ برای نمونه، می توان به سه چهرۀ سرشناس ‏ادبیات روس ـ ماکسیم گورکی،[3] آلکساندر کوپرین[4] و اوگنی زامیاتین[5] ـ در قرن بیستم میلادی اشاره کرد. شواهد نشان می دهند که ماکسیم گورکی، در دوران مهاجرت در ایتالیا، جز مجموعۀ افسانه های ایتالیا چیزی ‏ننوشت. آلکساندر کوپرین نیز طی نوزده سال مهاجرت در فرانسه تنها به نگارش بخش هایی از ‏رمان ناتمام شاگردان مدرسۀ نظام دست زد. مورد اوگنی زامیاتین، نویسنده سرشناس و منتقد ‏جامعۀ شوروی، که استعداد درخشان وی از او نویسنده ای استثنایی ساخت، نیز جالب است. ‏زامیاتین رمان مشهور خود، ما را در فاصلۀ سال های1920 و1921م نوشت. این اثر رمانی فوق العاده با تخیلی قوی و تصاویری ترسناک و تکان دهنده است. در واقع، می توان آن را بوف کوری ‏روسی دانست که دلهره ها و هراس های هنرمند را در جامعه ای به تصویر می کشد که در ‏آن زندگی قالبی و کیش شخصیت انسان ها را به سوی مسخی محتوم می کشاند. زامیاتین، ‏که به دلیل انتقادهایش از جامعۀ شوروی محکوم به سکوت شده بود، در1932م به فرانسه ‏مهاجرت کرد. متأسفانه، جامعۀ فرانسه نیز روی خوشی به او نشان نداد و همواره او را جاسوس ‏اتحاد شوروی می دانست. بدین ترتیب، زامیاتین در شرایط بد روحی تا لحظۀ مرگ در پاریس در1937م ‏جز رمان ناتمام تازیانۀ خداوند چیز دیگری ننوشت. البته، در ادبیات روس می توان به موردی ‏استثنایی مانند ایوان بونین[6] نیز اشاره کرد که پیش از انقلاب 1917م در کشورش شناخته شده ‏بود و پس از مهاجرت به فرانسه در1920م نیز بی وقفه به کار ادبی خود ادامه داد و در 1933م ‏موفق به دریافت جایزۀ ادبی نوبل شد. اما در مورد آواکیان موضوع به گونه ای دیگر بود و ‏دوران شکوفایی وی پس از مهاجرت به ارمنستان آغاز شد و او در این سرزمین گنجینۀ خاطرات پربار خود را از ‏گوشه و کنار ایران و به خصوص از لرستان، در قالب داستان هایی پرکشش به روی کاغذ آورد. ‏این امر نشان می دهد که آبیگ پس از پایان تحصیل در انستیتوی گورکی و استقرار در ایروان ‏بستری مناسب و آرام برای کار ادبی خود می یابد.

آبیک آواکیان (سمت چپ) در کنار هراچیا هوهانسیان

در زندگی پنج سالۀ آبیگ از اسفند 1319 تا اسفند 1324ش، یعنی زمان مهاجرتش به ‏ارمنستان، نقاطی هست که جز با تحلیل شواهد موجود نمی توان از جزئیات آن آگاه شد، از جمله ‏در مورد علل دقیق برخورد فرماندهی نیروی هوایی با افسران جوان تا مرحلۀ حذف فیزیکی آنان، ‏بدون دسترسی به اسناد و مدارک ستاد فرماندهی نیروی هوایی در آن مقطع زمانی، البته اگر ‏مدارکی به جای مانده باشد و یا در صورت به جای ماندن اگر حاصل پرونده سازی ها و تحریف ‏حقایق نباشد نمی توان با قطعیت موضوع را ریشه یابی کرد. براساس خاطرات سرگرد هوایی ‏سابق، پرویز اکتشافی، که از چهره های درخشان نخستین هستۀ مقاومت در نیروی هوایی و سپس، ‏سازمان نظامی بوده است، می دانیم که در ارتش ایران نیروی هوایی از نخستین نهاد هایی بود ‏که به دلیل ساختار خود جوانان کنجکاو و گاه حساس نسبت به مسائل اجتماعی را به خود ‏جذب می کرد و نخستین بار نیز هستۀ مرکزی سازمان ‏نظامی را افسرانی جوان و ناراضی از میان همین نیرو بنیان نهادند. البته، بنابر خاطرات پرویز اکتشافی، هدف بنیان گذاران ‏سازمان نظامی از ابتدا تشکیل سازمانی مخفی و ملی برای نجات ایران براساس الگوی تشکیلات ‏پارتیزانی نهضت مقاومت فرانسه، در دوران اشغال از سوی آلمان نازی، بود. چهرۀ شاخص دیگر از ‏میان افسران خلبان مبارز ارمنی، که به سازمان نظامی و سپس به قیام افسران خراسان پیوست، نیکلا ‏مارکاریان است. این افسران در همان مقطع زمانی، 1318 ـ 1320ش، همراه آبیگ آواکیان دورۀ ‏خلبانی را در مدرسۀ عالی نیروی هوایی دوشان تپه گذراندند. گمان می رود ‏که رکن دوم ستاد نیروی هوایی، از همان زمان بروز نخستین برخوردها، افسران ناراضی را زیر نظر ‏داشته که آبیگ نیز یکی از آنها بوده است.‏

برای آنکه تصویری نسبتاً دقیق از دوران خدمت آبیگ در نیروی هوایی داشته باشیم گفته هایی از پرویز اکتشافی را نقل خواهیم کرد. این نقل قول ها در تحلیل دو داستان آبیگ، که ترجمۀ آنها را در اینجا آورده ایم، به ما کمک خواهد کرد. سرگرد هوایی سابق، پرویز اکتشافی، که مانند آواکیان در 1318ش به نیروی هوایی ‏پیوست، در خاطرات خود، در مجموعۀ تاریخ شفاهی، دربارۀ آن سال ها و ساختار و وضعیت این ‏نیرو می گوید:‏

«… در سال 1318، وارد نیروی هوایی و در سال 1320، افسر شدم، ستوان دوم نیروی هوایی، ‏با این حساب که در آن سال، افسران دانشکدۀ افسری یک ماه زودتر از سال های پیش فارغ ‏التحصیل شدند. اوضاع جهان بحرانی بود، جنگ با آلمان در اروپا شدت زیادی داشت، متفقین با ‏آلمان می جنگیدند و در جبهۀ شرق، شوروی علیه آلمان فاشیست می جنگید. ایران به علت ‏موقعیت استراتژیکی و جغرافیایی خود برای متفقین مهم بود و به همین جهت می خواستند این ‏کشور را در دست خود داشته باشند تا بتوانند رابطۀ بین غرب و شوروی را به طور مستقیم برقرار ‏کنند. به هر حال، ارتش آنها به ایران حمله کردند.‏

رضا شاه بهانه های آنها را می دانست. حالا من وارد این بحث نمی شوم، این بهانه ها درست ‏بود یا نادرست، رضا شاه پیش بینی می کرد که آنها ممکن است وارد ایران شوند و خودش نتواند ‏در ایران بماند. این بود که در اول شهریور ماه 1320 همۀ افسران فارغ التحصیل آن سال را ‏احضار کرد و ضمن نطق کوتاهی به آنها گفت: ,شما بر خلاف هر سال، که افسران فارغ التحصیل ‏یک ماه به مرخصی می رفتند، از این مرخصی استفاده نخواهید کرد زیرا حوادثی ممکن ‏است در کشور روی دهد که بعداً خواهید فهمید. به محل خدمت خودتان بروید و با نهایت علاقه مندی آماده خدمت به میهن باشید،. بعداً، سوم شهریور پیش آمد و ارتش متفقین به ایران ‏آمدند…‏.

از سال 1320 تا 1330ش، تعداد هواپیماهای نیروی هوایی در پایتخت حدود صد فروند ‏بود. هواپیماها به دو گروه آموزشی و تاکتیکی تقسیم می شدند. در سال های 1320 و 1321ش بهترین هواپیماها به ‏نام هورنت و هایند بودند…‏.

تا سوم شهریور 1320ش، تعداد 30 فروند هواپیمای هایند، در کارخانۀ شهباز، در تهران ‏مونتاژ شدند و از انگلستان همه وسایل آن دریافت می گردید. به غیر از افسران و درجه داران ‏فنی و تکنسین های غیر نظامی ایرانی، چند تکنسین انگلیسی نیز در این کار مونتاژ در این ‏کارخانه هواپیما سازی شرکت داشتند. این نوع هواپیما در آن موقع بد نبود. سرعتش حداکثر در ‏حدود 300 کیلومتر در ساعت بود و در آن وقت یعنی در سال 1320ش، که مصادف می شود با ‏سال 1941م، سرعت هواپیماهایی که در اروپا می جنگیدند 400 تا 500 کیلومتر در ساعت بود. ‏هواپیمای هایند دو باله بود و قدرت موتور آن 700 اسب و در کابین آن دو نفر می توانستند ‏بنشینند، یک نفر در جلو و یک نفر در عقب. این هواپیما مجهز به دو مسلسل و چهار بمب بود.‏

…. دانشکدۀ فنی نیروی هوایی یک سال پیش از ورود من به آن تأسیس شده بود، یعنی در سال ‏‏1317ش. در آن دانشکده هر سال 30 نفر دانشجو پذیرفته می شدند. دانشجویان پس از گذراندن ‏دورۀ آموزشی دو ساله با درجۀ ستوان دومی به عنوان افسر مهندس وارد خدمت می شدند…. ‏دورۀ خلبانی همزمان با دانشکدۀ فنی شروع شد، یعنی دانشکدۀ خلبانی وجود نداشت. از فارغ التحصیلان دانشکدۀ دیدبانی در دانشکده افسری، که دورۀ آن دو سال بود، پس از اتمام دورۀ ‏دیدبانی، یعنی ناوبری هوایی، با درجۀ ستوان دومی عده ای دورۀ آموزش خلبانی را به پایان ‏می رساندند و افسر خلبان می شدند. این دانشکده قبلاً وجود نداشت و بعد از سال 1320 تأسیس ‏شد. دانشکدۀ دیدبانی در دانشکدۀ افسری قرار داشت و دانشکدۀ فنی هوایی در دوشان تپه. به ‏علاوه نیروی هوایی یک آموزشگاه خلبانی در مهرآباد داشت و یک آموزشگاه فنی درجه داری با ‏دورۀ آموزش یک ساله و یک آموزشگاه افزارمندی با دورۀ آموزش یک ساله در دوشان تپه داشت.‏

هر سال عده ای با تحصیلات سیکل اول متوسطه در آموزشگاه خلبانی پذیرفته می شدند و ‏پس از پایان آن، استوار خلبان می شدند. هنرآموزان آموزشگاه فنی درجه داری، گروهبان هوایی ‏و هنرآموزان آموزشگاه افزارمندی، تکنسین غیرنظامی می شدند. به هر حال، معلم خلبان ها به ‏افسران دیدبان پرواز را تعلیم می دادند و بدین نحو، عده ای از افسران دیدبان افسر خلبان می شدند و بقیه آنها دیدبان باقی می ماندند.‏

افسران نیروی هوایی سه گروه بودند: افسر خلبان، افسر دیدبان و افسر مهندس. افسر ‏مهندس می بایست در همۀ کارهای تکنیکی موتور و بدنه و اسلحۀ هواپیما تخصص داشته باشد و ‏هواپیما را از هر حیث برای پرواز آماده نگهدارد. نیروی هوایی در اواسط دهۀ 1310ش در بدو ‏تأسیس خود سه فروند هواپیمای «رـ 5» از شوروی خرید که یک موتوره و دو باله بودند و بدنه ‏و بال های آنها رویۀ پارچه ای امالیتی داشت، تعداد بیشتری هواپیما از انگلستان خریداری شد که ‏یک موتوره و دو باله بودند با رویۀ پارچه ای امالیتی در بال ها و بدنه بدین شرح: هواپیمای ‏شکاری فیوری، هواپیمای تاکتیکی هورنت، هواپیمای تاکتیکی هایند و هواپیمای آموزشی ‏تایگرموس.‏

نیروی هوایی در نیمۀ دوم دهۀ 1310ش، اندکی پس از تأسیس خود، چند افسر برای ‏گذراندن دورۀ آموزش خلبانی و فنی به روسیه فرستاد و عده ای بیشتر افسر و درجه دار برای ‏همین منظور به انگلستان اعزام کرد. تعداد واحدهای نیروی هوایی تا پیش از سوم شهریور ‏‏1320ش بدین شرح بود:‏

هنگ هوایی قلعه مرغی، هنگ هوایی مهرآباد، هنگ هوایی دوشان تپه، هنگ هوایی تبریز، ‏هنگ هوایی اهواز، هنگ هوایی مشهد و هنگ هوایی شیراز.‏

در آن دوران، دو فروند هواپیمای باربری یک موتوره و یک بالۀ سراسر فلزی به نام یونکرس ‏از آلمان خریداری شده بود. در سال 1321ش برای نخستین بار از آمریکا چند فروند هواپیمای ‏جنگنده یک موتوره و یک باله سراسر فلزی به نام کورتیس دریافت گردید که پس از پرواز ‏آزمایشی نخستین آنها، در دوشان تپۀ تهران، همۀ آنها به انگلیس تحویل داده شد و به خاور دور ‏برای جنگ با ژاپن فرستاده شد. به علاوه در همان سال، نیروی هوایی دو فروند هواپیمای دو ‏موتوره و یک باله به نام آکسفورد از انگلستان خریداری کرد ‏…».[7] ‏

سرگرد اکتشافی سپس دربارۀ دغدغه های فکری، مطالعات،گرایش ها و فعالیت های خود ‏مطالبی را مطرح می کند که می تواند دربارۀ سایر افسران هم دوره اش و به ویژه کسی مانند ‏آبیگ نیز صادق باشد:‏

«… در روزنامه ها، نواقص دوران رضا شاه مطرح می شد و حتی جنایاتی که جنبۀ سیاسی ‏داشتند مانند دکتر احمدی معروف، که آمپول هوا می زد،… سرپاس مختاری چه کارهایی می کرد، ‏چه شکنجه هایی می دادند، چطور شکنجه می کردند که البته بگذریم، مقدار آن در مقایسه با ‏خیلی جاهای دیگر امروز دنیا کوچک تر بود ولی شکنجه به هر حال بود.‏

مطالب زیادی دربارۀ کارها و جریان های سیاسی آن دوران زیر عنوان بازیگران دوران ‏طلایی در همۀ روزنامه ها نوشته می شد. بله، نوشته های خواجه نوری هم، تعداد روزنامه ها ‏زیاد شده بود. در گذشته یک روزنامۀ اطلاعات بود، روزنامۀ کیهان بود و روزنامۀ ایران. بعداً ‏تعداد روزنامه ها خیلی زیاد شد. من اهل روزنامه بودم، روزنامه های مختلف را می خواندم ولی ‏پدرم عادت داشت فقط روزنامۀ اطلاعات را بخواند. اما من هر روزنامه ای را می گرفتم و می ‏خواندم…. پیش از شهریور1320ش این گرایش در من بود. من فقط روزنامۀ اطلاعات را ‏می خواندم، در روزهای تعطیل، وقتی از دانشکدۀ نیروی هوایی، که در بیرون شهر بود، به شهر می آمدم و روزنامه را می خواندم. البته، این در صورتی بود که در دانشکده تنبیه نمی شدم، بی ‏انظباطی نمی کردم چون اگر بی انظباطی می کردیم، فرماندهان ما را 24 ساعت توقیف می کردند و بایستی در محوطۀ دانشکده می ماندیم.‏

دانشکده از لحاظ انظباط مانند دانشکدۀ سن سیر پاریس اداره می شد. در دانشکدۀ افسری ‏و در دانشکدۀ افسری نیروی هوایی انظباط بسیار شدید و آهنینی وجود داشت…. به هر حال، ‏وقتی از دانشکده به خانه می آمدم، روزنامۀ اطلاعات را، که پدرم همیشه می خرید، می خواندم ‏ولی بعد از سوم شهریور 1320ش، چون از لحاظ اقتصادی آدم مستقلی بودم، افسر بودم، می توانستم خواست خودم را اجرا کنم. روزنامه های متنوع زیادی می خریدم و می خواندم.‏

مطالب روزنامه ها را در نیروی هوایی مطرح می کردیم. اخبار داخلی کشور و اخبار خارجی ‏را در میان می گذاشتیم. در این بحث ها، اخبار جنگ و حوادث ایران در دوران رضا شاه و ‏بگیر و ببندهای آن دوران را مطرح می کردیم. به هر صورت، اخبار خارجی و داخلی و مسائلی ‏مانند حجاب و بی حجابی و کارهای مثبت و منفی دوران رضا شاه، که در روزنامه ها منعکس می ‏شد، مورد بحث قرار می گرفت. برخی از روزنامه ها در این زمینه جنبۀ مبالغۀ بیشتری داشتند و ‏بعضی از آنها واقع بینانه تر می نوشتند و ارزیابی می کردند که در آن دوران چه جریان های ‏مثبتی وجود داشت و چه جریان های منفی. آن دوران جنبۀ مثبت از لحاظ مبارزه با خرافات ‏داشت. زنان حقوق مساوی با مردان پیدا کردند. حجاب برداشته شد. در آن دوران، اصطلاحات ‏ایرانی فارسی از شاهنامۀ فردوسی بر اساس جمع کردن چند نفر از فرهنگیان برجسته، بیرون ‏کشیده می شد و در ادارات به کار می رفت و مرسوم می شد و یا کارهای مثبت دیگر…. البته… در ‏زمان رضا شاه معایب سیاسی وجود داشت اما جریان های مثبت اداری و مذهبی هم وجود ‏داشت؛ مثلاً، آخوندهایی که به بهانه های مختلف می خواستند مردم را بچاپند حق نداشتند لباس ‏آخوندی بپوشند. اینها را به محض اینکه کارهای نادرست و این حقه بازی ها را انجام می دادند، ‏عمامه شان را می گرفتند و ریششان را می تراشیدند و کنار می گذاشتند. در بین آخوندها ‏کسانی هم بودند که کارهای مذهبی خود را انجام می دادند. این بود که در آن زمان آخوند از ‏زمین نمی جوشید و تعدادشان افزایش نمی یافت…‏.

… اصولاً من علاقه مند بودم یک سازمان نظامی وجود داشته باشد و فکر می کردم که چطور ‏این سازمان نظامی باید مخفی باشد. فرانسه برایم یک نمونه بود. یعنی از نظامی ها، عده ای از ‏افسران ارتش بتوانند یک سازمان مخفی به وجود بیاورند و با هم متحد باشند و مخفی باشند و این ‏می تواند قدرتی باشد و این قدرت می تواند مردم را جمع کند خدمت بزرگی به مردم و کشور ‏انجام دهد و سیستم کشور را عوض کند. یک سیستم مترقی و یک رژیم مترقی سر کار بیاورد».[8]

از مجموع گفته های پرویز اکتشافی می توان شرایط حاکم بر ایران و نیروی هوایی را در ‏دو سال پایانی سلطنت رضا شاه دریافت و این دو سال، یعنی1318ـ1320ش، همان مقطع زمانی ای ‏است که آبیگ در نیروی هوایی بوده است. البته، سقوط دیکتاتوری و شرایط به وجود آمده در اثر ‏برداشته شدن فشارها و هرج و مرج ناشی از حضور متفقین در ایران نیز، که از خلال گفته های ‏اکتشافی درک می شود، همان شرایطی است که بر فضای دو داستان آبیگ، که ترجمۀ آنها در ‏اینجا آورده شده، سنگینی می کند. این نکته را نیز باید در نظر داشت که در مقطع زمانی یاد ‏شده، یعنی 1939ـ1941م، تمام روزنامه ها و هفته نامه های ارمنی زبان به تعطیلی کشانده شده ‏و تنها روزنامۀ آلیک منتشرمی شد. بنابراین، آبیگ نیز، که تشنۀ دانستن بود، به روزنامه های ارمنی ‏زبان و فارسی زبان زیادی دسترسی نداشت. ‏

دربارۀ جزئیات زندگی آبیگ در لرستان نیز اطلاعات زیادی در دست نیست. مجموعۀ ‏داستانی تب جنوب او صحنه هایی ماندگار از زندگی زحمتکشان ارمنی و فارس را در منطقۀ ‏الیگودرز و روستاهای آن در اختیارمان می گذارد، منطقه ای که نخستین مهاجرت های ‏ارمنیان ایران از آنجا آغاز شد و می توانسته جرقه ای در ذهن نویسندۀ جوان زده باشد. این داستان ‏ها، با توجه به مقطع زمانی حوادث و زمان نگارش آنها، در ادبیات ارمنی ایران یگانه بوده و در ‏ادبیات فارسی، نظیری ندارد. آبیگ آواکیان نویسنده ای است که از نو باید شناخته شود زیرا ‏شناخت مجدد او به شناخت نسلی پاک باخته منجرخواهد شد که در لابه لای صفحات تاریخ معاصر ‏ایران گم شده، نسلی که از شادی های اندک و غم های ماندگارش، در نتیجۀ شکست و ‏ناکامی جنبش های اجتماعی ایران، مانند مشروطیت و مبارزات ملی کردن صنعت نفت چیز ‏زیادی نمی دانیم.‏

اینک، در جمع بندی مجموعۀ شرایط و عواملی که منجر به مهاجرت آبیگ آواکیان از ایران ‏شد می توان گفت که او پس از خروج از نیروی هوایی و حتی، پس از فروپاشی دیکتاتوری ‏نیز عرصه را در ایران برخود تنگ می دیده. او مدتی را به سفر و زندگی میان روستاییان ‏زحمتکش ارمنی و فارس در شمال لرستان می گذراند. از جزئیات زندگی او در این سال ها، جز ‏آنچه در مجموعۀ تب جنوب آورده، اطلاعاتی در دست نیست. شاید، موج مهاجرت ارمنیان اندیشۀ ‏ترک دیار را در او تقویت کرده باشد. شاید، اوضاع نابسامان ایران و احساس عدم امنیت او را به ‏این تصمیم رهنمون کرده و شاید هم، تفکر آرمان گرایانه و آرزوی دستیابی به عدالت اجتماعی او ‏را به سرزمین شوراها کشانده اما به نظر می آید که مهم ترین انگیزه در میان انگیزه های ‏گوناگون و آشکار و پنهان آبیگ، که نقشی عمده در تصمیم او در مهاجرت به ارمنستان داشته، ‏همان عشق و شوری بوده که از نوجوانی نسبت به زبان مادری و ادبیات ارمنی و سرزمین اجدادی ‏در خود احساس می کرده. آبیگ، که تنها سه سال از دوران تحصیل خود در ایران را در مدرسۀ ‏ارمنیان گذراند، تشنۀ آموختن بیشتر زبان و ادبیات ارمنی بود و بدین ترتیب، به ارمنستان رفت تا ‏آب را از سرچشمه بنوشد.

آبیگ آواکیان در کنار پارویر سواک،سرو خانزادیان،هامو ساهیان و هراچیا هوهانسیان

در شمارۀ 65 فصلنامۀ فرهنگی پیمان(پاییز1392)، با مقالۀ «آبیگ آواکیان، چهره پرداز ستم دیدگان» این نویسندۀ برجسته را، که با نهایت تأسف در زادگاه خود ناشناخته مانده و به همین دلیل ‏بر او ستم شده است، معرفی و ترجمۀ سه داستان کوتاه وی را همراه با تحلیل آنها به خوانندگان ‏محترم فصلنامه تقدیم کردیم. در این شماره نیز، ترجمۀ دو داستان کوتاه دیگر از او را ‏همراه با تحلیل آنها به خوانندگان عرضه می داریم. در این نوشتار، تلاش کرده ایم تا ‏از تکرار مطالب مندرج در شمارۀ 65 فصلنامه جز به ضرورت بپرهیزیم. بدین ترتیب، این مقاله را می توان به نوعی ادامه و یا مکمل مقالۀ پیشین دانست. دربارۀ ترجمۀ داستان های آبیگ نیز ‏توضیحی ضروری به نظر می رسد. چنان که در مقاله پیشین یادآور شدیم، داستان های ‏آبیگ آواکیان به زبان مادری وی، یعنی ارمنی، نگارش یافته اما ترجمۀ آنها از زبان روسی ‏صورت گرفته است. از این داستان ها چند ترجمه به زبان روسی موجود است که در برخی موارد ‏با هم تفاوت های آشکاری دارند. متأسفانه، گاه برخورد سلیقه ای ویراستار روسی و گاه ممیزی ‏زمان حکومت شوروی موجب تحریف برخی از این داستان ها شده است. به عقیدۀ آگاهان دقیق ترین برگردان آثار آبیگ آواکیان از ارمنی به روسی متعلق به زنده یاد آناهید بایندور است.‏ترجمۀ دو داستان پس از آسمان و ژاله نیز از روی متن روسی برگردان این مترجم صورت گرفته ‏است. با سپاس فراوان از سرکار خانم آرمینه آراکلیان، سردبیر محترم فصلنامه فرهنگی پیمان، که ‏نسخه ای نایاب از برگردان ارمنی داستان های آبیگ آواکیان را به روسی، اثر زنده یاد آناهید بایندور، برای نگارنده فراهم آوردند و خود نیز به ترجمۀ شرح حال مترجم از زبان ارمنی دست زدند. ‏برای آشنایی خوانندگان محترم با آناهید بایندور ـ چهرۀ برجسته در زمینه ادب، حقوق بشر و ‏عدالت اجتماعی ـ این شرح حال را نیز با اجازۀ سردبیر محترم در اینجا ‏می آوریم.

جلد کتاب داستان های ارمنستان شوروی

آناهید بایندور در 15 فوریۀ 1940م در ایروان متولد شد و در7 ژانویه 2011م، در ‏سن 71 سالگی در ایروان چشم از جهان فرو بست. او مترجم و از 1970م عضو ‏انجمن نویسندگان ارمنستان بود.‏بایندور در 1962م از انستیتو ادبیات ماکسیم گورکی مسکو، در رشتۀ ادبیات و ‏ترجمه، فارغ التحصیل و در 1967م، موفق به دریافت جایزۀ ماهنامۀ دروژبا نارودف،[9] برای ترجمۀ داستان های هراند ماطه وسیان، شد.‏ ترجمه های او از زبان ارمنی به روسی در کتاب های جداگانه تنظیم یافته و به ترتیب زیر ‏است:‏

‏1. مجموعۀ داستان های درنیک دمیرچیان، مسکو، 1964‏

‏2.‏  چارنتس نامه، اثر گورگن ماهاری، مسکو، 1966 و 1967‏

‏3.‏ قصر بلورین،[10] اثر گغام سوان، مسکو، 1966‏

‏4.‏ ‏ما و کوه های ما،[11] اثر هراند ماطه وسیان، مسکو، 1967‏

‏5.‏ مجموعۀ داستان ها و نامه های هوهانس تومانیان، ایروان، 1969‏

‏6.‏ کجا بودی ای بندۀ خدا؟،[12] اثر زورایر خالاپیان، ‏مسکو، 1971‏

‏7.‏ ‏ آگوست،[13] مسکو، 1973‏

‏8.‏ نان و کلمه،[14] اثر هراند ماطه وسیان، مسکو، 1974‏

‏9.‏ ‏ ناهاپت،[15] اثر هراچیا کوچار، مسکو، 1974‏

‏10.‏‏ باران لعنتی،[16] اثر کاماری دونویان، مسکو، 1976‏

‏11.‏ ماجراهای آقای مارتیروس،[17] مسکو، 1976‏

‏12.‏ مجوعۀ داستان های استپان زوریان، مسکو، 1977‏

‏13.‏ روایات،[18] ایروان، 1979‏

‏14.‏ کتاب منتخب هراند ماطه وسیان، مسکو، 1980‏

‏15. ‏«آخرین پناهگاه»، مجموعۀ داستان های آبیگ آواکیان ایروان، 1984‏

‏آناهید بایندور

‏ ‏آناهید بایندور به نمایندگی اولین شورای عالی ارمنستان برگزیده شد و از آن پس، به ‏وکالت و دفاع از حقوق بشر پرداخت. او در 1992م به دریافت جایزۀ صلح بین المللی اولوف ‏پالمه[19]‏ نایل شد.‏

پس از آسمان

این تهران دراندشت و بزرگ ناگهان به نظرم کوچک آمد. از اینکه جایی برای خودم در آن ‏پیدا کنم دست بر نداشتم. به هیچ وجه پیش نمی آمد که تنها بمانم. وقتی در کوچه های شهر ‏به آشنایی بر می خوردم زود مسیرم را تغییر می دادم. انگار، کسی متوجه نمی شد.‏

این درست زمانی بود که سردوشی هایم را کندند و روانۀ خانه ام کردند. مادرم از اینکه ‏برمن صلیب بکشد خسته نمی شد:‏

ـ خدا تو را حفظ کند، تو را حفظ کند…‏.

خواهرم به مجمع گروهی مخفی می رفت. برادرم رو در روی من می ایستاد و می گفت:‏

ـ دلت می خواهد تو را با حوزۀ 777 مرتبط کنم؟

من پاسخ می دادم که دلم نمی خواهد.‏

تابستان 1941م بود. برادرم، که رو در روی من ایستاده بود، می گفت:‏

ـ به خودت مربوط است، هرطور که بخواهی، فقط…‏.

من خوب می فهمیدم که این «فقط»، که برادرم می گفت، چه معنایی می دهد؛ یعنی، فقط ‏دلسرد نشوم و روحیه ام را نبازم، یعنی فقط شب ها به موقع به خانه بیایم. روحیه ام را به خاطر ‏سردوشی های کنده شده نبازم و شب ها ولگردی نکنم، به خاطر رضای مادرم.‏

بازگشتن سروقت به خانه را آغاز کردم.‏

خوب، حالا ما در خانه هستیم، من، مادرم و گربۀ خاکستری مان که از شدت گرما به کسی ‏نزدیک نمی شود.‏

انگار همه چیز نخستین بار است که پس از آسمان دیده می شود. ناگهان، متوجه تکمۀ زنگ و راه پله هایی می شوم که به راهرو منتهی می شود. این هم عکس بزرگ پدرم. صدای مادرم را می ‏شنوم: , چقدر خوب شد که به خانه برگشتی…،. این هم ساعت قدیمی، بسیار قدیمی که خدا می داند از کدام یک از اجدادمان به ما رسیده، با پاندول سنگینش که باید این سو و آن سو برود، ‏همین طور این سو و آن سو برود.‏

چقدر همه چیز به نظرم صمیمی می رسید.‏

من در اتاق ها قدم می زدم و به اشیائی که آن قدر برایم عزیز و حالا، برایم بیگانه بود نگاه می ‏کردم، دوباره به اتاق پذیرایی باز می گشتم و نگاهی به مادرم و گربۀ بی تاب از گرما می ‏انداختم و جایی برای خود نمی یافتم. گرما شدید بود. به نظر می آمد که خورشید شامگاهی ماه ‏اوت نمی توانست بی آنکه بار دیگر دیوارها و شیروانی ها را لمس کند، پی کارش برود. البته صبح ها بازهم بدتر بود! به محض اینکه سپیده می زد، غرش هواپیماها از آسمان به ‏زمین می رسید. من دست هایم را روی سرم می گذاشتم و چشم هایم را می بستم و تمام ‏راهروهای مدرسۀ هوانوردی مهرآباد را می دیدم، پله هایی در راست و چپ، که پایین می رفت ‏و رفقایم را، که به طرف بخش چتربازی می دویدند و مکانیک های تنبل، که هواپیما را تحویل ‏خلبان ها می دادند. مکانیک ها شب ها تریاک می کشیدند و عرق می خوردند و صبح به ما خبر ‏می دادند که: , دیشب گرفتار بودیم سرکار ستوان. بال ها بازرسی نشده اند. در منطقه بیشتر ‏احتیاط کنید!،. چقدر آنها را کتک می زدیم….‏

چقدر این زوزۀ نفرت انگیز بریده بریده پیش از دمیدن صبح آبی رنگ برایم آشنا بود! پیش ‏خودم فکر کردم که این شمارۀ 271 است و داخلش هم رحیمیان و حالا پرواز می کند… و یک ‏صدای نا آشنا، که تشخیص نمی دهم چیست و این موتور هواپیمای اوست که این طور صدا می ‏کند؟… وقتی در آسمان سکوت حکم فرما شد فکر کردم که بچه ها نمی خواهند بر فراز شهر ‏پرواز کنند. در اتاق پهلویی، مادرم به خواب آرامی فرو رفته بود. افرادی از حوزه های مخفی با ‏خوشحالی راه خانه هایشان را در پیش گرفته بودند. در حیاط خانه ای دوردست، خروسی آواز سر ‏داد ـ احتمالاً سردمدار خروس های سرکردگانی بود که هرگز با یکدیگر برخوردی هم نداشتند ـ و ‏معلوم نبود از کدام سرشهر به او پاسخ می دادند. سپیده می زد. اما باز از آسمان غرش ‏هواپیماهایی شنیده می شد که به نظر می آمد به همۀ مرغدانی ها و کوچه پس کوچه ها نفوذ می کرد و فرمان می داد: , ساکت باشید!،.

ـ دلت می خواهد تو را با حوزۀ 777 مرتبط کنم؟

بازهم برادرم بود. ما رو در روی هم ایستاده بودیم. موافقت کردم.‏

بعد از آن، تمام کارها جور می شد…. ,سرشب، درست سرساعت هشت، سه ضربه به در ‏خانه می زنی، منتظر می شوی، بعد دو ضربه می زنی. از داخل خانه می پرسند: کیه؟ تو می گویی: ببخشید، اینجا خانۀ آقا مُسلم نیست؟ به تو می گویند:چرا، اما حالا در شهر نیست. ‏تو می پرسی: به گیلان نرفته؟،.‏

بعد از این، در را باز می کردند و در فضای نیمه تاریک دالان، دست هایی استخوانی به ‏استقبالت گشوده می شد و تو کورمال کورمال تا اتاق می رسیدی.‏

مردی لاغر و رنگ پریده از نو گفتارش را قطع می کرد، با لبخند به تو سلام می کرد، تو را ‏به بقیۀ رفقا معرفی می کرد و فقط آن وقت بود که گفتارش را ادامه می داد.‏

چراغی گرد و خاکی آویخته از سقف با نوری مرموز، اتاقی مرموز و آدم هایی مرموز را در ‏خود فرو می برد. در آنجا کارگران، آموزگاران با انگشت های کثیف جوهری و کارگران اعتصابی ‏چاپخانه میان دود نشسته بودند.‏

به این ترتیب، دوباره شب ها شروع کردم به ولگردی. اسمم را از فهرست حوزۀ 777 خط ‏زدند.‏

این بار برادرم و خواهرم هردو رو در رویم ایستادند و گفتند:‏

ـ هرطور می خواهی زندگی کن. فقط، شب ها به موقع برگرد.‏

فصل پاییز و زمان برگ ریزان و پیشاپیش اینها شروع بارندگی ها فرارسید و ما بی شک ‏دوست داشتن و عشق ورزیدن به یکدیگر را آغاز کرده بودیم. ژاله، دختر ایرانی فارسی زبان، گفت:‏

ـ خوب به من نگاه کن. می دانم که به تو اجازه نمی دهند مرا دوست داشته باشی. ‏

با دستش به سنگی که از باران نمناک شده بود تکیه کرد. نگاهی به او انداختم. خوب ‏تماشایش کردم. چرا، نمی دانم چرا به نظرم آمد که در چشم هایش آرامش نامطمئن و اندک ‏سرد زمستانی که نزدیک می شد وجود داشت.‏

بر روی برگ های افرای چسبیده به پیاده رو، مردی که سرش را پایین انداخته و غرق در افکار ‏خویش بود به سوی ما گام بر می داشت. زیر پرتو نمناک چراغ های فانوسی، شبیه پُل ورلن[20] ‏بود! او نیکول گالاندریان[21] بود. می دانستم که الان می گوید: «برویم خانۀ من، قهوه بخوریم، ودکا ‏بنوشیم». گفتم:‏

ـ استاد گران قدر، سلام عرض می کنم.‏

او ایستاد. خاموش ما را می نگریست. در حالی که غرق در ترانه هایش بود و متوجه این پیاده رو نمناک، نور خاکستری رنگ فانوس، درخت خاکستری و حقیقت خاکستری نشده بود. گفت:‏

ـ برویم خانۀ من، قهوه و ودکا بخوریم. برویم.‏

ژاله همراه ما آمد. ‏

وای! چه اتاقی، همه چیز در آن پراکنده و در هم و برهم بود: صفحه های نت موسیقی، ‏فنجان های شکستۀ قهوه، زیرسیگاری شکسته. پنجره ای با نرده های عمودی چنان دلگیر بود که ‏انگار آسمانی در کار نیست.‏

پس از آسمان، همه چیز در هم فشرده به نظر می آید. ژاله به من می گوید:‏

ـ دلم می خواهد که خوب مرا ورانداز کنی، زیبا هستم.‏

ژاله زیباست. چشمان ریز و سبزی دارد. وقتی گریه می کند اشک هایی که از مژه هایش ‏می غلطند و فرو می افتند هم به نظر سبز رنگ می آیند. کسی چه می داند، شاید از ورای اشک ‏ها که به این دنیای ابری خاکستری می نگرد، به نظرش می آید که به مرغزار سبزی نگاه می کند؟

گالاندریان ودکا می نوشد، از فنجان قهوۀ تلخ پرمایه را بالا می کشد و دست راستش را در ‏هوا تکان می دهد و می گوید:‏

‏ـ هیچ چیزی از دنیا نمی خواهم، مرا با ترانه هایم روانۀ وطنم کنید!‏

به پنجرۀ مشبک می نگرم و پیش خود فکر می کنم: آیا ممکن است هم وطن کله طاس من ‏از این قفس رها و روانۀ وطن شود؟

آه! کاش پیش صادق هدایت می رفتم!‏

صادق هدایت، نویسندۀ داستان های جذاب، از شهر زادگاهش روی گردانده بود و به خانه ای ‏بیرون شهر، در شهر ری می آمد.‏

محله ای قدیمی بود ـ با کاروانسراهای مرموز، دیوارهای چینه ای هزارساله، جغدها و زوزه ‏های سگ های بی پناه ـ محله ای کهنه، کاملاً سیرآب از باران های پاییزی. پیرزنی مرا پیش صادق ‏برد. تا رسیدن به اتاقش یک بند وراجی کرد:‏

ـ راست می گویند، او شاهزاده است. در روز، صد بطری عرق می نوشد. روز می خوابد، شب ‏به کاروانسرا می آید و به دیوارها نگاه می کند و بعد برمی گردد و می نویسد، هی می نویسد…. ‏خداوند رحمان و رحیم به بندگانش رحمت کند و با این بندۀ خوبش، با این شاهزاده هم مهربان ‏باشد… که پول اجاره خانه را از پیش پرداخته. بله، از پیش به منی که یک پایم لب گور است… ‏خداوند رحمان و رحیم…‏

هدایت از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و لبخندی کوتاه و گذرا زد و گفت:‏

ـ چه خوب شد که آمدی. من هم داستان گیکور تومانیان شما را خواندم. تو حتماً ‏نخوانده ای.‏

با هم زدیم زیر خنده. او بین کتاب ها ترجمۀ گیکور را پیدا کرد و ورق زد و عینکش را ‏به چشم گذاشت:‏

ـ گوش کن: ,کولاک برف و سرما زوزه کشان برفراز شهر در پرواز است، صفیر می کشد، ‏می وزد، بادهایی برمی خیزاند. به همۀ زوایا سرک می کشد و کودکی بی خانمان، فقیر و یتیم را ‏می جوید…،.

کتاب کوچک را روی میز کوبید و گفت:‏

ـ بسیار خوب و تو تا به حال هیچ چیز دربارۀ تومانیان به من نگفته ای.‏

گفتم که ترجمه ها خوب نیستند و البته، آدم های باری به هر جهت هم نباید دست به ‏قلم ببرند….‏

پیرزن وارد اتاق شد و پرسید:‏

ـ آقا، شراب بیارم؟

صادق پاسخ داد:‏

ـ ننه، دو بطری بیار!‏

از پنجره، دیوارهای هزارسالۀ کاروانسرا دیده می شد و نوحۀ جغدها و هرازگاهی زوزۀ ‏ملتمسانۀ سگ ها به گوش می رسید و تمام اینها هم به نظر کوچک می آمد زیرا فراسوی تمام ‏اینها مهتاب شبانه نرمک نرمک پیش می رود و تک و تنها پایین می آید و بر فراز خرابه های ‏کاروانسرا آویزان می شود.‏

پس از آسمان، همه چیز به نظر کوچک می آید. در وجودت، اندوهی انباشته می شود و ‏خشمی به بار می نشیند. به اولین تاکسی که برمی خوری سوار می شوی و وقتی راننده آرام به ‏گوشه ای پیچید به او می گویی:‏

ـ برادر، چطور سرپیچ بیشتر گاز نمی دهی؟

او با موذی گری می خندد و پاسخ می دهد:‏

ـ آقا شما باید خودتان راننده می بودید تا می فهمیدید!‏

چشم هایت را می بندی، لب هایت را می جوی و انزجارآور است که چه تلاش فوق ‏بشری می کنی تا خودت را نگهداری که دربارۀ مدرسۀ خلبانی جنگ و « اُداکس»[22] و ‏دوستانت، که به قول هوانس شیراز «مشت مشت جان می باختند»، به رانندۀ تاکسی ‏حرفی نزنی…‏.

و دوباره اندوه، سایه می افکند.‏

باران بند آمده بود. مردم در کوچه ها با بارانی یا با یقه های بالا آمده حرکت می کردند. در ‏مرکز شهر، دوباره خودم را از آشنایان پنهان می کردم و به کوچه پس کوچه ها می پیچیدم. به ‏جرئت می دانستم که به زودی برف خواهد بارید و با تمام سپیدی اش خفقان سیاهی با خود ‏خواهد آورد.‏

پس از آسمان، کجا و چه کاری را برای خود دست و پا می فرمایید؟

تصمیم گرفتم که به جنوب کوچ کنم، به سرزمین تباه شدۀ کوهستانی، جایی که مردم ‏از فرط گرما یا عقل خود را از دست می دهند یا سر عقل می آیند، جایی که در آن چشمه های ‏غیر منتظرۀ آبی رنگی میان ریگزار هست و درویش هایی به هم برمی خورند که پناهگاه خود را ‏در آن می جویند و ببرها در دل شب غرش های دهشتناک سرمی دهند و تمام جانوران دیگر ‏خود را در غارها پنهان می کنند و از ترس می لرزند.‏

پس از آسمان، این شهر رنگارنگ برایم کابوس بود و باید از آن بیرون می رفتم و من ‏رهسپار جنوب شدم.‏

ژالــه

موقع هفتمین پیچ حلزونی کاملاً متوجه شدم که هواپیما از من فرمان نمی برد. فرمان را به ‏حال خود رها کردم و به زمین گردانی می نگریستم که دیوانه وار به سوی من در پرواز بود و فکر ‏می کردم که این همان چیزی است که معنایش پایان است. چشم هایم را بستم و زمین دیگری ‏را دیدم، بستگانم را که لباس سیاه پوشیده بودند، خیابان های باریک و پردرخت گورستان را، آدم ‏هایی را که در زندگی ام ملاقات کرده ام و آنهایی را که باید بعداً ملاقات می کردم… مثل حافظ… ‏مثل تومانیان….‏

در پانصد متری زمین، ناگهان حرکت هواپیما به طور غیرمنتظره ای خود به خود تصحیح شد. تنها لحظه ‏ای به افق نگریستم و از گوشۀ چشم رشتۀ پوشیده از برف البرز را دیدم و دهکده هایی را که ‏تازه از خواب بیدار می شدند. آنگاه هدایت هواپیما را به دست گرفتم و هواپیما، به بدترین شکل ‏ممکن، با بالش به زمین اصابت کرد. فکر کردم که الآن مخزن بنزین منفجر می شود اما ‏منفجر نشد.‏ بعد به خاطر نمی آورم که چه شد.‏

پس از چهار روز، از بیمارستان مرخصم کردند. سر و دست چپم باند پیچ بود. پزشک ارشد ‏گفت:‏

ـ خدا را شکر. همه چیز به خیر گذشت. تیمسار فرماندۀ شما با تلفن زدن هایش ما را خفه ‏کرد. پایین منتظر شما هستند. در ستاد فرماندهی. به دیدن تیمسار بروید…‏.

من خوب می دانستم که تیمسار فرماندهی این «فورد» کوچک را به دنبال دانشجویان ‏افسری ممتاز می فرستاد تا آنها را به ستاد فرماندهی ببرد و در ستاد به آنها مدال می ‏داد. ماشین «فورد» خطا کاران را هم به بازداشتگاه می برد.‏

راننده به من سلام نظامی داد. من خوشحال بودم که زنده ام و آسمان تابستان این قدر ژرف ‏و آبی است. به ستاد فرماندهی رسیدیم. من گفتم:‏

ـ به گوشم تیمسار!‏

تیمسار به آهستگی عینکش را بر روی انبوه کاغذهای روی میز گذاشت و یکوری نگاهی به ‏من کرد و گفت:‏

ـ هواپیمای دولت را از بین می بری و آن وقت گوش به فرمان منی؟

ـ تیمسار، من به موقع موفق شدم هواپیما را از نقطه اوج بیرون ببرم، اما خلیلی، احمدیان و ‏حتی بلالی هم بیرون نیامدند، نتوانستند، اما من توانستم هواپیما را به زمین بنشانم…‏.

تیمسار از کوره در رفت:‏

ـ داد و هوار راه نینداز!‏

در این حال او بین صندلی ها و میزهای تحریر قدم می زد.‏

ـ هواپیمای دولت را از بین می بری…‏.

ـ من به موقع موفق شدم از نقطۀ اوج بیرون بیایم! در حالی که خلیلی سقوط کرد و به ‏سختی زخمی شد. البته، خود شما گفتید…‏.

ـ باز هم من گفتم! تو هم عربده نکش، هرچه باشد من تیمسارم!‏

من پیش خودم فکر کردم: هرچه باشد!.‏

نامش خسروی بود و در مجموع، سرجای خودش نبود. پشت همین میز تحریر می نشست و ‏منشی هایش کاغذهای مختلفی برای امضا پیشش می آوردند و ضمن امضا پیش خودش فکر ‏می کرد: پدرسگ ها، انگار نه انگار که شب تا خرخره عرق کوفت کرده و آن وقت فردایش هم ‏به طرف منطقه پرواز می کنند. اصلاً، عین خیالشان هم نیست و بعدش هم زخمی می شوند، ‏خوب به درک…! رو به سمت در کرد و فریاد زد:‏

ـ سرگرد رضوان را صدا کنید!‏

سرگرد رضوان وارد شد، پاشنه ها را به هم کوبید و به من لبخندی زد. تیمسار دستور داد:‏

ـ گزارش بدهید!‏

سرگرد این طور گزارش داد:‏

ـ همه چیز طبق نقشه انجام گرفته بود تیمسار. تمام محاسبات تایید می شود. من قبلاً هم ‏به جناب عالی گزارش دادم.‏

به اینجا که رسید من دیگر طاقت نیاوردم و گفتم:‏

ـ اینها دروغ است! طبق چه نقشه ای؟ کدام محاسبات!‏

تیمسار مشتش را روی میز کوبید و گفت:‏

ـ ساکت! هیچ کس حق ندارد اینجا فریاد بکشد!‏

سرگرد رضوان از نو شروع کرد:‏

ـ داشتم گزارش می دادم که…. ‏

اما تیمسار حرفش را قطع کرد:‏

ـ متشکرم. می توانید بروید.‏

سرگرد دوباره ادای احترام کرد و پاشنه هایش را به هم کوبید و بیرون رفت. در اتاق ‏دراندشت و زیبا، ما دو نفر ماندیم، تیمسار و من. او دوباره دست هایش را پشت سرش گذاشت ‏و شروع کرد به قدم زدن و ورانداز کردن من از ورای انبوه کاغذهای روی میز. گفت:‏

ـ مختصر و با جزئیات گزارش بده. چطور همه چیز اتفاق افتاد؟

من لبخند زدم. او برگشت و لبخند مرا شکار کرد. با فریاد بلندی گفت:‏

ـ هواپیمای دولت را داغان می کنی و لبخند هم می زنی! تسلیم دادگاه صحرایی ات می کنم. تو می دانی این چه معنی می دهد. اینجا ستاد است و من تیمسار، اما تو می خندی، گمان ‏می کنی به سیرک آمدی؟! ‏

گفتم:‏

ـ نه تیمسار.‏

ـ پس چرا می خندی؟

ـ آخر تیمسار شما می گویید مختصر و با جزییات….‏

او کنار پنجره ایستاده و پشتش به من بود و من فهمیدم که انتظار می کشد تا حرف ابلهانه ‏ای که به او گفته شده رنگ ببازد و برطرف شود. سپس، برگشت و رو در روی من گفت:‏

ـ با جزئیات!‏

من شروع کردم:‏

ـ در هفتمین پیچ حلزونی، فهمیدم که هواپیما فرمان نمی برد. ارتفاع تقریباً دو هزار متر ‏بود. من فرمان را چسبیدم و از نقطۀ اوج بیرون آمدم. به این ترتیب، هواپیما از نقطۀ اوج بیرون ‏آمد اما من… من موفق نشدم هواپیما را هدایت کنم. هیچ کس دیگری هم قادر نبود آن را هدایت کند…. ‏پانصد متر مانده بود که هواپیما خودش به زمین نشست…. شما حرف های سرگرد رضوان را باور ‏نکنید. برای او تمام دنیا در این اداره ها و حسابرسی ها خلاصه می شود. اطمینان دارم که با «‏اُداکس» و « چرخ زدن»[23] سر و کاری ندارد… ‏.

تیمسار حرفم را قطع کرد و دوباره کنار پنجره ایستاد و گفت: ‏

ـ بسیار خوب، در هر صورت هواپیما داغان شده و در برابر این قبیل سگ ها، خودداری ‏کردن از جواب مناسب تر است…. صنمیان!… شکوفه!… کی آنجاست؟ هیچوقت کسی توی این ‏خراب شده نیست…‏!

صنمیان خودش را نشان نداد و شکوفه از لای در نگاهی انداخت.‏

ـ سرگرد را صدا بزن بیاید اینجا!‏

سرگرد رضوان با لبخندی وارد شد. او از پیش نقش خود را می دانست. دست دراز کرد و با ‏تیغ سلمانی سردوشی های مرا برید. پچ پچ کرد:‏

ـ از تیمسار تشکر کنید، دادگاه صحرایی در کار بود… ‏.

تیمسار خسروی فریاد زد:‏

ـ تمامش کنید!‏

من از اتاق بیرون آمدم. دالان درازی بود مملو از راهروهایی باریک. تیمسار مرا صدا زد که ‏برگردم. پرسید:‏

ـ همه چیز که رو به راه است؟

به سختی خودم را نگه داشتم که لبخند نزنم و پاسخ دادم:‏

ـ بله تیمسار، همه چیز کاملاً رو به راه است.‏

‏ـ دریافتی، چیزی داری؟

من از این فکرها دور بودم! سعی کردم به یاد بیاورم. گفتم:‏

ـ یک مبلغی حدود بیست روز و اندی. نمی خواهم.‏

‏ـ داد و هوار راه نمی اندازی ها!‏

و من هم داد و هوار راه نمی انداختم. تیمسار گفت:‏

ـ برو بگیر. هی، شکوفه! مرده شور همه تان را ببرد…!‏

رفتم که پولم را بگیرم. از پله ها پایین آمدم اما رفقایم شاد و خوشحال به استقبال من از ‏پله ها بالا آمدند. ‏

در حضور تیمسار، دریافت پاداش ها جریان داشت. ما یکدیگر را در آغوش کشیدیم. بعد، نوایی ‏انگار که جیغ بکشد گفت:‏

ـ سردوشی هایت چه شد؟! تو زنده ماندی، زنده!‏

او در دهکده ای ساحلی متولد و بزرگ شده بود و همیشه از او بوی دریا متصاعد می شد و ‏خود او هم مثل دریا بود، با جزر و مدهایش. محصص مرا به گوشه ای کشید و آهسته گفت:‏

ـ البته، بین خودمان باشد، خوب با زرنگی همۀ این چیزها را از خودت ساختی…‏.

من جیغ کشیدم:‏

ـ حقیقت ندارد!‏

سومین نفر بزرگی بود. او گفت:‏

ـ در هر ماجرایی زرنگی لازم است. ما از پایین نگاه می کردیم. تو در ارتفاع دو هزار متری ‏بودی. ابتدا «چرخ زدن» بی نقص بود. دست آخر همه چیز به هم ریخت…‏.

فریاد زدم:‏

ـ این حقیقت ندارد! من هرگز با میل خودم به دنبال مرگ نمی روم…! مادرم در خانه است ‏‏…! خواهرم…‏.

بعد، فکر کردم که در هواپیما سیستم باتری را کاملاً قطع کرده بودند. به خانه، به دالان ها، ‏به قاب عکس مراسم تدفین پدرم…، به ساعتی که سال های زیادی برآن گذشته، با پاندول ‏سنگینش…، به گربه مان که بر روی مبل آرمیده و به در نگاه می کند فکر کردم. خوب، همۀ ‏اهل خانه، همه آمدند؟ بسیار خوب در را محکم تر ببندید، بخوابیم، با دلی شاد بخوابیم…‏.

ـ شما هم حرف های سرگرد رضوان را باور می کنید، شما هم؟ حرف هایش را باور نکنید! ‏همین الان سرگرد با لبخند ملیحی سراغتان می آید و تیمسار دست می دهد و یک اسکناس ‏سبز صد تومانی لای دست هر کدامتان می سُراند و می گوید: متشکرم بچه ها، بروید و خوش ‏باشید. اما در این کاباره ها تا خرخره مشروب نخورید…. سرگرد لبخند می زند، از آن لبخندهای ‏اداره ای…‏!

تیمسار و سرگرد رضوان از نردۀ پله ها خم شده بودند و ما را نگاه می کردند:‏

ـ داد و هوار راه نیندازی! هیچ کس حق ندارد اینجا داد و بیداد کند!‏

محصص و بزرگی از پله ها بالا رفتند و نوایی، اهل دهکده ای ساحلی که از او بوی دریا به ‏مشام می رسد، با من آمد. او گفت:‏

ـ پایین منتظرت هستند، ژاله است.‏

حالا، فقط همین یکی را کم داشتیم!‏

ـ من رفتم. نمی خواهم تیمسار را ببینم. یک وقتی، حتماً تا خرخره مشروب می خورم و ‏سرگرد را می کُشم. تو حقیقت را می گویی. آنها همه شان این طوری هستند…. نیازی به ‏اسکناس صد تومانی آنها ندارم. دلم می خواهد تُف رویش بیندازم… اما بین خودمان باشد این ‏ماجرای «چرخ زدن» را خوب جور کردی…. خوب، عیبی ندارد. سرشب به دیدنتان می آییم.این ‏تو و این هم ژاله ات. من رفتم… ‏.

ژاله گفت:‏

ـ الان می زنم زیر گریه. ‏

ژاله کوچولو و لاغر بود، چشم های ریز، مشت های کوچک و زلف های کوتاهی داشت که ‏همیشه باز نگه می داشت و روحش مثل این دنیای پهناور بود…. او گفت:‏

ـ یک جایی افتادیم، الان دلم می خواهد مست کنم!‏

من مثل تیمسارمان اهمیت ندادم و راه افتادم. گفتم:‏

ـ تو برو….‏

ژاله گفت:‏

ـ الان است که گریه کنم.‏

و کنار درختی زد زیر گریه و من برگشتم و به خانه رفتم. سرشب، همگی دور میز نشستیم ‏و گیلاس پشت گیلاس مشروب خوردیم. دوستانم به من گفتند که «چرخ زدن» تو به سبک و ‏سیاق قدیم است… و چطور موفق شدی…. حالا برایت خوب شد. لازم نیست صبح کلۀ سحر از ‏جا بلند شوی و از هر سرگردی اطاعت کنی و آدم آزادی هستی. بشین خانه ات… اما بین ‏خودمان باشد که خوب این چیزها را از خودت ساختی…‏.

از این بابت دیگر از دست آنها عصبانی نشدم، چون مرا درک نمی کنند. در خانه همه از ‏بازگشتم خوشحال بودند. گربه مان هم البته به هیجان آمده بود و همراه جمع ابراز شادی می کرد و ‏از این اتاق به آن اتاق می رفت و پشت پاها سرک می کشید و مادرم سرش فریاد می زد:‏

ـ از اینجا برو، فقط تو را کم داشتیم…‏!

یاد تیمسار می افتم که می گفت: «داد و هوار راه نمی اندازی ها…!».‏

من متقاعد شده ام که بهترین چیزهای دنیا در خانه یافت می شود: وقتی صبح می دمد و ‏صدای فنجان ها و نعلبکی ها در آشپزخانه طنین می اندازد، وقتی خروس همسایه با صدای دو‏رگه اش آواز سرمی دهد…‏.

با چه واژه ای می توان حماقتی را که دوستمان خلیلی مرتکب شد بیان کرد. حتی، مشتی ‏خاکستر هم از خودش به جا نگذاشت. خاک سپاری هم در کار نبود…. بله، راستی که او تنها ‏بود… ‏.

تازه داشت سپیده می زد اما از به سلامتی گفتن های پیش از بالا رفتن گیلاس ها در پایان ‏کار خبری نبود. پیشخدمتمان، نریمان، به من نزدیک شد و پچ پچ کرد:‏

ـ آقا، روی پلۀ خانۀ ما در کوچه، کسی نشسته خوابش برده.‏

ژاله بود، چه کس دیگری می توانست باشد؟

او را بیدار و از جا بلند کردم. غمگنانه لبخند زد و گفت:‏

ـ الان می زنم زیر گریه…‏.

همۀ دوستانم را در خانه گذاشتم و خودم با ژاله روانه شدم زیرا میل داشت با من ‏در جایی بنشیند.‏

در آن وقت، کافه ها بسته بودند و ما در پیاده روها قدم می زدیم. از کُپه ابری باران مختصری ‏بارید و بعد بند آمد و گرد و غباری را که دربانی بلند کرده بود فرو نشاند.‏

در حومۀ شهر، کافۀ ناآشنای کوچکی را یافتیم و نشستیم. من پیشدستی کردم و به او گفتم:‏

ـ نگاه کن ژاله، فقط مشروب نخور، اگر مشروب بخوری، من خواهم رفت.‏

ژاله گفت:‏

ـ مشروب نخواهم خورد، فقط برایم دربارۀ همین چرخ زدن ابلهانه صحبت کن…‏.

تیمسار را به خاطر آوردم و عصبانی شدم و گفتم:‏

ـ ول کن، این چیزها را به یادم نیار. از تیمسار بگیر تا نزدیک ترین افراد به من هیچ کس ‏حرفم را باور نکرد…‏.

بعد فراموش کردم که دختری روبه رویم نشسته و این « اُداکس» و «چرخ زدن» و غیره و ‏غیره را درک می کند، نه بیشتر از این به اصطلاح سرگردهایی که در اداره های ستاد نشسته ‏اند… و برایش شرح دادم.‏

ـ خوب، من این را فهمیدم، بعدش چه شد؟…‏

ژاله چانه اش را با دستش پوشانده بود و با چشم های ریز و سبزش به من نگاه می کرد. ‏وقتی شرح ماجرا را به پایان رساندم صورتش را با دست هایش پوشاند و زد زیر گریه.‏

پاسبانی گرد و خاکی و مفلوک وارد کافه شد و نگاهی به من کرد و احترام نگذاشت و من ‏دوباره به یاد آوردم که اکنون چه کسی هستم. ژاله با چشمان بسته نشسته بود.‏

پاسبان مفلوک مقابل پیشخوان ودکا خورد، آستین هایش را گردگیری کرد و از نو نگاهی کج ‏و کوله به ما انداخت و بیرون رفت. ما هم راه افتادیم.‏

در حومه ای که برایمان نا آشنا بود و در پیاده روهایش، راه می رفتیم. ژاله به من تکیه داده ‏بود و همچنان گام برمی داشت و من شب را و عیش و نوش را و رفقایم را، که سر میز تک و تنها ‏گذاشته بودم، فراموش کردم. به ژاله گفتم:‏

ـ ژاله، مردم دارند نگاه می کنند. رفتارت مناسب باشد.‏

چرا در این روز تابستانی همه ملاحظه کار بودند، اما ژاله، ژاله از هر مقرراتی فاصله داشت؟ ‏ژاله گفت:‏

ـ بگذار نگاه کنند. چقدر در این دنیا همه چیز پیچیده است…. درویشی دیگر وجود ندارد… ‏. خلیلی از بین رفت…. می دانم… اگر از نقطۀ اوج بیرون نمی آمدی، از تو هم چیزی باقی نمانده ‏بود…. من الان می زنم زیر گریه…‏.

دخترک گریه می کرد. من او را از روی پل عبور دادم و او گفت:‏

ـ اقوامتان می گویند ژاله مسلمان است و تو مسیحی. اقوام من هم همین را می گویند. آنها می گویند که این خلبان بیاید دینش را تغییر دهد و مادر و مادر بزرگم هم می گویند… به مسجد برود و در آنجا پاک و طاهر شود…. بروند گم شوند، چه مسجدی، چه کلیسایی…!

گفتم:‏

ـ ژاله، دارند به ما نگاه می کنند.‏

ژاله با مشت کوچکش به سینۀ ظریفش کوبید و گفت:‏

ـ بگذار نگاه کنند. من باید همه چیز را به زبان بیاورم. هر چه هست…. از شب وحشت ‏دارم…. خوب است که حالا روز است، خورشید در آسمان است…. دوستت خلیلی… «چرخ زدن» ‏هایت… چقدر همه چیز در این دنیا پیچیده است…. حاجی آقا، پدرم، تکرار می کند خیانت، حق ‏ناشناسی. من می گویم عشق. نزدیکانت می گویند مسیح. من می گویم عشق…. کدام مسیح، ‏کدام محمد… کدامشان چنین بودند؟

ـ ژاله!‏

ـ ژاله بی ژاله!‏

دوباره یاد تیمسار افتادم: «فریاد نزن!». خوب دیگر، در جریان هستید.‏

ژاله اشک هایش را پاک کرد. به یک باره تمام سردوشی های دنیا، تمام لبخندهای امثال ‏سرگرد رضوان ها، تمام منشی های دروغین و همۀ آن چیزهایی را که باور نداشت و ممکن نبود ‏چیز دیگری را هم باور کند از جا کند.‏

مرزهایی میان دنیاها هست و من در حال حاضر نمی دانم ژاله کجاست و آسمان بالای ‏سرش چه رنگ است؟ آیا آبی به رنگ آسمان شیراز است یا سبز به رنگ آسمان دامغان؟ من سپاسگزار ‏او هستم برای آنکه حرفم را باور کرد. بدون جرو بحث باور کرد. از راه پلی به اشک هایمان، ‏که از آن عبور کردیم، حرف دلم را باور کرد.‏

یادم است شرابی نوشید و گفت: «در زندگی باید چند گامی به عقب برداشت و از آنجا ‏نگاه کرد که وضع چطور است».‏

ژاله، من نه دو گام و سه گام به پس بلکه راه های بی پایانی را پشت سر گذاشتم و سکوتی ‏را به چشم دیدم، سکوت بی پایان و سنگین خرابه های باستانی و زمزمۀ بی معنایی را شنیدم ‏که اینک دوران معاصر نامیده می شود.‏

تمام اینها را می خواهم به کناری بگذارم. ژاله، می خواهم تو را به یاد بیاورم زیرا در زندگی ‏تنها تو مرا باور کردی، ژاله….‏

دربارۀ داستان های پس از آسمان و ژاله

تار و پود این دو داستان چنان در هم تنیده شده که جداسازی آنها از یکدیگر دشوار است و ‏تحلیل یکی بدون دیگری ناممکن می نماید و نویسنده نیز خود بدین نکته آگاه است. در واقع، چنان که ‏در پایان این مقاله گفته ایم، می توان آنها را دو بخش از یک داستان دانست. گویی، راوی داستان ‏در دو مقطع زمانی متفاوت از یک حادثۀ مهم و حوادث جنبی آن سخن می گوید.

پیوند این دو داستان و درهم تنیدگی آنها نیز در ‏زمان خود کاملاً تازگی داشته است.‏

راوی داستان و دوستانش خلبانانی هستند که در پروازهای تمرینی خود با خطرهای بسیاری ‏مواجه اند. ظاهراً، آنان به دلیل درگیری ها و بیان نارضایی ها از سوی افسران مافوق و فرماندهان ‏تهدید می شوند. تکنسین ها و مسئولان پرواز تنبلی می کنند و تریاک می کشند و مشروب می خورند و از بازرسی هواپیماها سرباز می زنند و فراتر از آن، شب ها هواپیماها را دستکاری می ‏کنند. گرچه، تا آن زمان افسران جوان آنها را به دلیل چنین حرکت غیرمسئولانه و خطرناکی چندین بار ‏کتک زده اند به نظر می رسد که دستکاری هواپیماها سازمان داده شده است. راوی داستان از ‏تنش ها و برخوردهای افسران جوان با فرماندهان چیز زیادی نمی گوید اما اینکه هیچ یک از آنان ‏دل خوشی از سرگرد رضوان و تیمسار خسروی ندارند و حتی ستوان نوایی، که در دهکده ای ‏ساحلی به دنیا آمده و به قول راوی از او بوی دریا متصاعد می شود، کینۀ سرگرد رضوان را به دل ‏گرفته و مایل است او را بکشد خود نشان دهندۀ عمق نارضایی افسران جوان از فرماندهان است. ‏فرماندهان برای حذف افسران ناراضی به بازی خطرناکی دست زده اند: دستکاری هواپیماهای ‏مشقی تا مرز سقوط و نابودی خلبان ها. ستوان خلیلی یکی از این خلبان هاست که هواپیمایش ‏سقوط کرده و خودش از میان رفته و حتی خاکستری هم از او باقی نمانده. در صورت نابودی ‏هواپیما و زنده ماندن خلبان، مانند مورد راوی داستان، تشکیل دادگاه صحرایی را به رخ خلبان ‏می کشند و صحنه سازی می کنند که در نهایت به کندن درجه و سردوشی و اخراج ‏افسرخلبان و نمایشی دروغین، مبنی بر تخفیف مجازات و صرف نظر کردن از دادگاه صحرایی و ‏تیرباران افسر ناراضی، می انجامد. به اصطلاح به مرگ می گیرند که افسر خلبان به تب راضی ‏شود. می توان حدس زد که تمام این توطئه ها با هدفی مشخص و از پیش تعیین شده صورت ‏می گیرد. یا افسران ناراضی در برابر فسادی که هر روز با آن روبه رو هستند سکوت می کنند و حتی با ‏فرماندهان خود همراه می شوند یا به ادامۀ اعتراض و به دنبالش دادگاهی شدن و تیرباران و ‏سقوط هواپیما و نابودی و در بهترین حالت، اخراج رضایت می دهند. در مقطع زمانی ای که آبیگ ‏آواکیان وارد نیروی هوایی می شود، یعنی 1318 خورشیدی، تشکیل مترقی ترین هسته های ‏مخفی، مرکب از افسران ناراضی و میهن پرست، از نیروی هوایی آغاز شده است. آگاه ترین و باسوادترین افسران جوان به این هسته ها می پیوندند.‏

راوی داستان(آبیگ)، در یک پرواز آزمایشی، حرکتی مارپیچ را در پیش می گیرد. محور ‏مارپیچ به موازات زمین است. نقطۀ اوج مارپیچ در ارتفاع دو هزار متری و پایین ترین نقطۀ آن در ‏ارتفاع پانصدمتری قرار دارد. راوی تا ارتفاع دو هزار متری بالا می رود و از نقطۀ اوج می گذرد و ‏می خواهد به چرخش خود ادامه دهد اما در هفتمین پیچ حرکت حلزونی خود احساس می کند ‏که هواپیما از فرمانش خارج شده. در حقیقت، سیم اتصال باتری هواپیما را دستکاری کرده اند تا ‏در اثر تکان ها یا حرکتی تصادفی قطع شود و همین اتفاق هم می افتد. از این لحظه به بعد همه ‏چیز به سرعت پیش می رود. راوی داستان دو زمین را می بیند. یکی زمینی که روی آن زندگی ‏می کنیم. یک لحظه رشته کوه البرز را، که پوشیده از برف است و دهکده های حاشیۀ آن را می ‏بیند که با دمیدن خورشید از خواب بیدار می شوند. این توصیف آبیگ، هنگامی که با شتاب به ‏سوی زمین می آید، ما را به یاد توصیف های شاعرانۀ آنتوان دو سنت اگزوپری[24] ‏ در زمین انسان ها می اندازد. با این تفاوت که توصیف های آنتوان دو سنت اگزوپری به دقت و از سر صبر آورده ‏شده در حالی که توصیف های آبیگ آواکیان، به دلیل موقعیت هواپیما در لحظۀ سقوط، با شتاب و ‏در عین حال استادانه بیان شده است. سپس، راوی زمینی دیگر را رو در روی خود می بیند. حوادث ‏گذشته را به یاد می آورد و خاطرات را مرور می کند. راوی، یک لحظه خیابان های پردرخت ‏گورستان و خانواده اش را پیش چشم می بیند که سیاه پوشیده اند، همین طور، کسانی را که در زندگی ‏روزمره می دیده و انتظار می کشد تا مرگ دردناک فرا رسد و پیشینیان را، بزرگانی همچون ‏حافظ و تومانیان راهم ببیند! انسان هایی که ناخواسته تا یک قدمی مرگ پیش می روند و ‏لحظه ای رو در روی آن قرار می گیرند نوعی دیگر می اندیشند. به ویژه، اگر نویسنده باشند، از ‏لحظۀ رویارویی با مرگ به بعد، کلامشان رنگی دیگر می گیرد. فئودور داستایفسکی در زندگی ‏چنین بود. او از اعضای گروه روشنفکر انقلابی پطراشفسکی[25] بود که در جلساتشان درباره مسائل ‏سیاسی، اجتماعی و ادبی بحث می کردند. همۀ اعضای گروه، پس از دستگیری و محاکمه، به اتهام ‏توطئه علیه نظام تزاری محکوم به تیرباران شدند. دستۀ اول، شامل پطراشفسکی و رفقایش، را به ‏چوبه های اعدام بستند و فرمان آتش داده شد. داستایفسکی و بقیۀ اعضای گروه در دسته دوم ‏بودند. آنها را به چوبه ها بستند. در لحظۀ فرمان آتش پیک تزار سر رسید و فرمان تیرباران لغو ‏شد. مجازات آنها با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد و داستایفسکی و رفقایش را به ‏سیبری تبعید کردند. داستایفسکی گفته است که لحظه ای پیش از فرمان آتش با خود می اندیشیده که ‏اگر مرگی در پیش نبود، چه آثار گران بهایی می توانست خلق کند و به راستی که از آن پس چنین ‏شد. دربارۀ آبیگ نیز سرنوشت همین گونه رقم خورد. او نیز تا یک قدمی مرگ پیش رفت و ‏آن را به چشم خود دید. حتی، شاید فرماندهان هم این را پیش بینی نکرده بودند. زندگی آبیگ ‏از آن لحظه به بعد به شدت دگرگون شد. آن گونه که از زمان داستان در می یابیم حادثه باید در ‏یکی از روزهای پایانی امرداد1320ش و اندکی پیش از ورود متفقین به ایران رخ داده باشد. راوی ‏داستان زخمی و چهار روز در بیمارستان ارتش بستری می شود. در آنجا، از پزشک ارشد می ‏شنود که تیمسار فرماندهی او را احضار کرده و اتومبیل فورد مخصوص خود را نیز به دنبالش ‏فرستاده. از اینجاست که شاهد نقشه ای از پیش طراحی شده و یک صحنه سازی رذیلانه ‏هستیم تا افسر جوانی را متهم به خرابکاری و سقوط هواپیما کنند و مقدمات دادگاهی فرمایشی ‏را فراهم آورند. اما راوی داستان صادقانه آنچه را پیش آمده برای تیمسار فرماندهی شرح می دهد ‏و تیمسار، گرچه به خوبی می داند که آنچه شنیده حقیقت محض است، طرحی از پیش تدارک ‏دیده شده او را وا می دارد که بر دروغی بزرگ پافشاری کند. در این بخش از داستان، با صحنه ای نظیر کندن ‏درجه های دریفوس[26] و وارد آوردن اتهامی سنگین به او روبه رو هستیم. سرگرد رضوان، به دستور ‏تیمسار خسروی، پیش می آید و سردوشی های افسر خلبان، یعنی راوی داستان(آبیگ)، را با تیغ می برد. ‏شاید آبیگ آواکیان نیز همچون امیل زولا در ماجرای دریفوس ‏ و دادنامه مشهورش با عنوان «‏من متهم می کنم» خواسته تا انگشت اتهام خود را به سوی ستاد ارتش و فرماندهی نیروی هوایی ‏نشانه رود. پس از این واقعه، زندگی برای راوی داستان شکل دیگری می گیرد. در حیاط ‏ستاد، ژاله منتظر اوست، دختری که در داستانی به همین نام چهره اش بهتر نمایانده می شود. ‏ژاله زمانی که خبر را می شنود می خواهد گریه کند. آن دو مدتی در پیاده روهای تهران با ‏هم قدم می زنند و بعد، راوی به خانه باز می گردد. صحنه هایی که از این پس می آید ‏رؤیا گونه است و الزاماً تقدم و تأخر زمانی آن رعایت نشده: پدر، که به تازگی در گذشته و ‏غم از دست رفتن او بر فضای خانه سنگینی می کند. مرگ پدر، اخراجش از نیروی هوایی و ‏اوضاع به هم ریختۀ شهر به دنبال ورود متفقین به پریشانی راوی می افزاید. مادر پیوسته بر او ‏صلیب می کشد و از بازگشتش شاد است و گویی حضور او اندکی بر داغ مرگ شوهر و اندوه ‏ناشی از اخراج ظالمانۀ پسر مرهم می گذارد. عکس بزرگ مراسم تدفین پدر بر دیوار، ساعت ‏دیواری اجدادی و حرکت سنگین پاندول آن، دالان های خانه، گربه ای که از گرما می گریزد و ‏روی کاناپه چرت می زند و همه جا حضور دارد و مادری که پسرش را سایه وار دنبال می کند ‏منعکس کنندۀ اندوهی است که سنگینی آن همه جا احساس می شود. راوی داستان سرگشته و ‏پریشان است، اندوهگین است و گیج از ضربه ای که در آخرین روزهای فروپاشی دیکتاتوری و در ‏آستانۀ اشغال تهران، در شهریور1320ش، ستمکارانه بر او وارد آمده و ناگهان شهر تهران را در ‏نظرش چنان کوچک و تنگ ساخته که جایی برای خود در آن نمی یابد. تهران در ‏شهریور1320ش، شهری غیرعادی، که بیگانگان در آن حضور دارند و هیچ چیزی در آن سر جای خودش ‏نیست. راوی می خواهد لحظه های زندگی خود را پربار کرده و خلائی را که ناگهان پیش آمده به ‏گونه ای پر کند. پیوسته، عنوان داستان،یعنی پس از آسمان، را تکرار می کند و منظور او این ‏است که پس از پرواز در آسمان و شغل خلبانی چه پیش خواهد آمد؛ برای مثال، در آغاز داستان می گوید:‏

«خوب، حالا ما در خانه هستیم، من، مادرم و گربۀ خاکستری مان که از شدت گرما به کسی ‏نزدیک نمی شود.‏

انگار همه چیز نخستین بار است که پس از آسمان دیده می شود. ناگهان، متوجه تکمۀ زنگ و راه پله هایی می شوم که به راهرو منتهی می شود. این هم عکس بزرگ پدرم. صدای مادرم را می ‏شنوم:,چقدر خوب شد که به خانه برگشتی،… این هم ساعت قدیمی، بسیار قدیمی که خدا می داند از کدام یک از اجدادمان به ما رسیده، با پاندول سنگینش که باید این سو و آن سو برود، ‏همین طور این سو و آن سو برود».‏

و منظور او این است که تا زمانی که شغل وی پرواز در آسمان بوده این فرصت را نداشته که ‏چیزهای زیبایی مانند حضور مادر و گربۀ خاکستری و تکمۀ زنگ و راه پله هایی که به راهرو ‏منتهی می شود و ساعت قدیمی اجدادی و حرکت پاندول سنگین آن را حس کند و جالب است ‏که در زندگی به این عقیده رسیده که در دنیا هیچ کجا امن تر و بهتر از خانه نیست:‏

«من متقاعد شده ام که بهترین چیزهای دنیا در خانه یافت می شود: وقتی صبح می دمد و ‏صدای فنجان ها و نعلبکی ها در آشپزخانه طنین می اندازد، وقتی خروس همسایه با صدای دو ‏رگه اش آواز سرمی دهد…‏».

‏ راوی در جایی دیگر می پرسد:‏

«پس از آسمان، کجا و چه کاری را برای خود دست و پا می فرمایید؟».

و منظور او این است که پس از دست کشیدن از آسمان و پرواز در آن به چه شغلی روی ‏خواهد آورد؟ و باز در جای دیگری می گوید:‏

«پس از آسمان، همه چیز به نظر کوچک می آید. در وجودت اندوهی انباشته می شود و ‏خشمی به بار می نشیند» که اشاره به زمانی است که دیگر از آسمان و پرواز کنده شده و در وجودش خشم و اندوه ‏لانه کرده است و یا در پایان داستان می گوید: ‏

«پس از آسمان، این شهر رنگارنگ برایم کابوس بود و باید از آن بیرون می رفتم و من ‏رهسپار جنوب شدم»؛ یعنی، پس از کنار گذاشته شدن از شغلی که به آسمان و پرواز وابسته بود، شهر رنگارنگ ‏برایش حکم کابوس را داشت و مجبور بود که آن را ترک کند و به همین دلیل، رهسپار جنوب ‏شد. بدین ترتیب، راوی سرگشته و پریشان است و در کوچه و خیابان خود را از هر آشنایی پنهان ‏می کند. گمان می کند او را نمی بینند. برای آنکه اندکی روحیۀ از دست رفتۀ خود را باز یابد ‏برادرش به او پیشنهاد می کند که در یکی از حوزه های مخفی سندیکایی حزبی شرکت کند. ‏دیکتاتوری فرو پاشیده و هسته های اولیۀ احزاب گوناگون در گوشه و کنار کشور تکوین می یابند. ‏راوی در آغاز نمی پذیرد. شاید، تشخیص سره از ناسره برایش دشوار است و شاید هم این کار را ‏در تضاد با راه خود می بیند. به هر روی، در حال تجربه اندوزی است و سرانجام، شرکت در ‏حوزۀ مخفی تشکلی صنفی را می پذیرد. در این حوزۀ مخفی، کارگران، آموزگاران و کارگران ‏اعتصابی چاپخانه شرکت می کنند. رفت و آمد او به این مجمع دیری نمی پاید و نامش را از ‏فهرست اسامی خط می زنند. بار دیگر، ولگردی در شهر و دیر بازگشتن به خانه آغاز می شود. ‏این بار، خواهر و برادرش از او می خواهند که برای آرامش مادر دل شکسته شان به موقع به خانه باز‏گردد. راوی در ادامۀ تجربه هایش دیدار با دو تن از شخصیت های برجستۀ هنر و ادبیات ایران را ‏می آورد. در این دیدارها ژاله، دختری که او را دوست دارد، نیز در کنارش است، گرچه می داند ‏که این دوستی به ازدواج نمی انجامد. خانوادۀ ژاله معتقدند که این خلبان ارمنی باید به اسلام ‏گرود و به مسجد رود تا پاک و مطهر شود و بعد، به خانۀ آنها بیاید! پدر ژاله، که یک حاجی است، اعتقاد دارد که رفتن به سوی یک جوان ارمنی خیانت و حق ناشناسی است، در حالی که ژاله این ‏باورهای پوچ را قبول ندارد و حتی آنها را ریشخند می کند و معتقد است که در راه عشق مرزی نیست ‏و دین و ایدئولوژی و ملیت هم نمی تواند مانعی به حساب آید. با این حال، اندوهگین است و ته ‏دلش می داند که این عشق سرانجامی نخواهد داشت. عشق ژاله به راوی داستان(آبیگ) از چنان ‏صمیمیتی برخوردار است که شبی را روی سکوی خانۀ آنها به صبح می رساند. عشق راوی به ‏ژاله هم چنان عمق و صمیمیتی دارد که در نخستین شب پس از اخراج او از نیروی هوایی و ‏قرار و مدار با رفقای خلبانش آنها را به حال خود رها می کند و با ژاله در کوچه پس کوچه های ‏تهران اشغال شدۀ پر از فقر و اندوه پرسه می زند. ‏

در تمام روایت ها، پریشانی و اندوه بر همه چیز سایه انداخته و نشانی از امید و شادی دیده ‏نمی شود. ژاله، مانند قهرمانان دیگر آواکیان، در برابر ناروایی های جامعه طغیان کرده، آداب ‏و سنت های پوسیده را نپذیرفته، در جامعه ای به شدت سنتی دست در دست جوانی ارمنی ـ که ‏به تازگی کارش را از دست داده، یعنی با ناجوانمردی و توطئه اخراجش کرده اند ـ، جوانی که ‏دوستش دارد، در خیابان ها و پیاده روهای نیمه تاریک شهر قدم می زند و پا به کافه می گذارد و ودکا ‏و شراب می نوشد. اینها چیزهایی نیستند که به راحتی از سوی خانواده و جامعه ای سنتی به ‏ویژه در آن مقطع زمانی پذیرفته شوند. برای همین است که راوی داستان در دو مورد به او تذکر ‏می دهد ولی ژاله برایش مهم نیست. ژاله در میان اطرافیان و رفقای راوی تنها کسی است که ‏روایت پرواز و سقوط هواپیما را بی کم و کاست و بی آنکه اندکی در آن تردید کند پذیرفته. این ‏اعتماد بی چون و چرا زاییدۀ عشق شورانگیز و ناکام ژاله به راوی داستان است. عشق ژاله است ‏که او را تا این حد فداکار، رام، صمیمی و در عین حال در برابر سنت های پوسیدۀ جامعه طغیانگر ساخته است. او برای این عشق که از همۀ جوانب آن پیداست که عشقی ناکام است به همه ‏چیز پشت پا می زند. راوی، هنگامی که از ژاله بسیار دور شده و دیگر امکان و امیدی هم به ‏بازگشت و یافتن او ندارد، می گوید:‏

«مرزهایی میان دنیاها هست و من در حال حاضر نمی دانم ژاله کجاست و آسمان بالای ‏سرش چه رنگ است؟ آیا آبی به رنگ آسمان شیراز است یا سبز به رنگ آسمان دامغان؟ من سپاسگزار ‏او هستم برای آنکه حرفم را باور کرد. بدون جرو بحث باور کرد. از راه پلی به اشک هایمان، ‏که از آن عبور کردیم، حرف دلم را باور کرد.‏

یادم است شرابی نوشید و گفت: ,در زندگی باید چند گامی به عقب برداشت و از آنجا ‏نگاه کرد که وضع چطور است،.‏

ژاله، من نه دو گام و سه گام به پس بلکه راه های بی پایانی را پشت سر گذاشتم و سکوتی ‏را به چشم دیدم، سکوت بی پایان و سنگین خرابه های باستانی و زمزمۀ بی معنایی را شنیدم ‏که اینک دوران معاصر نامیده می شود».‏

در این جمله ها، اندوه و تأسفی عمیق از اینکه ژاله را از دست داده دیده می شود و آن ‏زمزمۀ بی معنایی که از آن یاد می کند بی شک دورانی است که در آن می زیسته، دوران جنگ ‏دوم و نابسامانی و پریشانی انسان ها، دوران اشغال سرزمینی بی پناه که عرصۀ فعالیت نظامی و ‏سیاسی بیگانگان شده است. ‏

راوی داستان، در ادامۀ تجربه های خود، دو ملاقات جاندار و پرکشش را با دو چهرۀ صمیمی و ‏آغازگر به تصویر می کشد. او، مانند نقاشی، پاییز غم انگیز تهران اشغال شدۀ1320ش و پیاده ‏روهای خیس از نم نم باران را، که برگ زرد درختان افرا برآنها چسبیده و نور چراغ های برق را ‏منعکس می کنند، بر بوم کاغذ آورده و در این فضای وهم آلود، به نیکول ‏گالاندریان ‏ برخورد می کند در حالی که ژاله نیز همراه اوست. راوی یک لحظه فکر می کند که نیکول با ‏آن سر بزرگ و طاس چقدر شبیه پل ورلن است. چه تشبیه جالبی! هنرمندی آغازگر را به ‏هنرمند آغازگر دیگری تشبیه می کند. با خود می اندیشد که نیکول بلافاصله او را به نوشیدن قهوه و ‏ودکا دعوت می کند. گاهی، افکار انسان های صمیمی را می توان حدس زد! اما راوی دفترکار ‏گالاندریان را درهم و پریشان و غمبار، با پنجره ای که کرکره ای آهنی دارد، به سان زندان می بیند. گویی، هنرمند در آن محبوس است و هرلحظه آرزوی آزادی و پرواز را می کند اما در این ‏دفترکار نشانی از امید نمی توان دید. هنرمند می خواهد که او را با ترانه هایش به سرزمین ‏مادری وی برند. شک نیست که انتشار ترانه های خود را در وطنش آرزو می کند و چنان که راوی ‏حدس زده بود او را به نوشیدن قهوه و ودکا دعوت می کند.‏

روایت ها ممکن است از نظر زمانی به دنبال هم نباشند زیرا راوی بلافاصله به ملاقات ‏هدایت می رود و چنان تصویری از این ملاقات ارائه می دهد که در هیچ کجا سابقه نداشته. تا کنون، ‏هیچ کس چنین روایتی از صادق هدایت را در جایی نیاورده است. در1320ش، هدایت مجموعه ‏داستان سگ ولگرد را به چاپ رساند که نخستین داستان از این مجموعه داستان کوتاه «سگ ‏ولگرد» است. داستان از میدانچۀ ورامین آغاز می شود. پات، سگ اسکاتلندی، که صاحب خود را گم ‏کرده است، گرسنه و پریشان در گوشه ای از میدان نزدیک برج علاء الدین زوزه سر داده و ‏به دنبال هر زوزه ای سنگی به کمرش می خورد و ناسزایی نوش جان می کند. روایت منحصر به ‏فردی که آبیگ از ملاقات خود با هدایت آورده تصویر کاروانسرایی در شهرری است که هدایت ‏خانه ای در آن اجاره کرده. دیوارهای کاروانسرا بسیار کهنه است، دیوارهایی هزارساله. جغد ‏بر ویرانه های کاروانسرا آشیانه دارد و سگ های ولگرد در آن نزدیکی می پلکند. صاحبخانه ‏پیرزنی است که دربارۀ هدایت افسانه سرایی می کند. او را شاهزاده ای می داند و معتقد است ‏که روزی صد بطری ودکا می نوشد و روزها می خوابد و شب ها بیدار می ماند و می نویسد! ‏صرف نظر از این افسانه های عامیانه و سطحی، که دربارۀ شخصیت هدایت گفته شده،‌ ‏آیا به راستی او اتاق یا خانه ای در کاروانسرایی در شهرری اجاره کرده بوده؟ اگر چنین باشد ‏هدفش چه بوده؟ هدایت در داستان «سگ ولگرد» فضایی واقع گرایانه آفریده که گویی در آن زندگی ‏کرده است. از سویی دیگر، آبیگ نیز در وصف آفرینش واقع گرایانۀ خود گفته است:‏

« به یاد نمی آورم که حتی یک چهره از قهرمانانی که خلق کرده ام در زندگی نمونه ای ‏حقیقی نداشته باشد. در کودکی، در ارتش، در جنوب لرستان و بالاخره در سرزمین اجدادی ام ‏‏(ارمنستان) به آدم های گوناگون بسیاری برخوردم که بعدها ضرورت خلق قهرمانانم را از روی ‏چهرۀ آنان تجربه کردم… ».‏[27]

بنابراین، تصویری که او از هدایت در خانه ای واقع در کاروانسرایی در شهرری ارائه داده است نمی تواند غیرواقعی باشد جز آنکه بگوییم، هدایت برای آفرینش واقع گرایانه فضای داستان «سگ ولگرد» ‏اتاقی یا خانه ای در کاروانسرایی در شهر ری اجاره کرده و به آن رفت و آمد داشته و آبیگ ‏آواکیان هم از معدود کسانی بوده که در آنجا با او ملاقات کرده زیرا هیچ فرد دیگری جز ‏آبیگ به این نکته اشاره ای نکرده است. تصویری که آبیگ از این کاروانسرا می دهد بسیار ‏شاعرانه است:‏

«از پنجره، دیوارهای هزارسالۀ کاروانسرا دیده می شد و نوحۀ جغدها و هرازگاهی زوزۀ ‏ملتمسانۀ سگ ها به گوش می رسید و تمام اینها هم به نظر کوچک می آمد. زیرا فراسوی تمام ‏اینها مهتاب شبانه نرمک نرمک پیش می رود و تک و تنها پایین می آید و بر فراز خرابه های ‏کاروانسرا آویزان می شود».‏

در این روایت، به یک نکتۀ جالب دیگری نیز اشاره شده و آن علاقۀ هدایت به ادبیات ارمنی و ‏مطالعۀ آثار تومانیان است. هدایت، که داستان گیکور، اثر جاودانه و غم انگیز تومانیان، را بسیار ‏پسندیده و تحت تأثیرقرار گرفته است، پس از خواندن چند جمله از ترجمۀ داستان، گویا از ‏آبیگ گله دارد که چرا زودتر از اینها تومانیان را به او نشناسانده است و آبیگ هم وجود ترجمه ‏های نارسا را دلیل می آورد. ‏

راوی اندک طلب خود را، که دستمزد بیست و چند روز است، دریافت می دارد. تیمسار ‏فرماندهی به او اکیداً توصیه می کند که از داد و بیداد راه انداختن بپرهیزد. فرماندهان نمی خواهند که خبر همه جا بپیچد. آنان در بین کسانی که در راستای اهداف آنها باشند به منزلۀ ‏پاداش اسکناس های سبز صد تومانی توزیع می کنند تا در کافه ها و کاباره ها خرج کنند. اما ‏افسری مانند ستوان نوایی، که از این بازی رذیلانه آگاه شده، هرگز به محفلی که در آن اسکناس ‏توزیع می کنند نخواهد رفت و حتی معتقد است که باید بر آن اسکناس صد تومانی تف انداخت!‏

رفقای راوی ـ یعنی رحیمیان، نوایی، احمدیان،، بلالی، محصص و بزرگی ـ، که همگی مانند او ‏افسر خلبان هستند، از اینکه او زنده است خوشحال اند. گرچه آنان از اینکه سردوشی و درجه های ‏او را گرفته اند و اخراجش کرده اند پکر هستند و این را به زبان هم می آورند، زیرا می دانند که ‏این سرنوشت در انتظار آنان نیز هست، خود را از تک و تا نمی اندازند و به راوی ‏دلداری می دهند که دیگر مجبور نیست صبح زود از خواب برخیزد و به هر سرگردی ادای ‏احترام کند. آنها قرار می گذارند که سرشب در خانۀ راوی گرد هم آیند و به سلامتی یکدیگر ‏لبی تر کنند. سپس، راوی با ژاله رهسپار کوچه ها و خیابان ها می شود. وقایع مانند خواب و ‏خیال می آیند و می روند و تقدم و تأخر آنها به دقت معلوم نیست. صبح ها غرش هواپیما به ‏گوش راوی می رسد اما هواپیمایی در آسمان نمی بیند. شکی نیست که متفقین پرواز ‏هواپیماهای نیروی هوایی ایران را ممنوع کرده اند. تنها، صداهایی در گوش راوی می پیچد و ‏راهروهای مدرسۀ هوانوردی مهرآباد پیش چشم هایش مجسم می شود و پیوسته صدای تیمسار ‏در گوشش می پیچد که: « داد و هوار راه نیاندازی! هیچکس حق ندارد اینجا داد و بیداد کند!‏».

رفقا هیچ کدام حرف های راوی را دربارۀ پرواز و مارپیچ و سقوط هواپیمای او باور ندارند و ‏گمان می کنند که همۀ اینها ساخته و پرداختۀ خود اوست. او ابتدا در برابر آنها ایستادگی می ‏کند و سعی دارد تا حقیقت را ثابت کند اما به تدریج که می بیند آنها گوش شنوایی ندارند اصرار ‏نمی کند. همین که ژاله روایت او را باور دارد برایش کافی است. راوی به خانه باز می گردد و ‏رفقا سرشب دور هم گرد می آیند و تا سپیدۀ صبح به سلامتی هم می نوشند. در این هنگام، ‏نریمان، پیشخدمت خانه، به راوی خبر می دهد که دختری برروی پلۀ خانۀ آنها نشسته و خوابش برده ‏است. راوی درمی یابد که ژاله است. رفقایش را ترک می کند. با ژاله در کوچه ها پرسه می زنند و ‏از محله ای در حاشیۀ شهر سر در می آورند و وارد کافه ای می شوند. پاسبانی مفلوک و گرد و ‏خاکی وارد کافه می شود. راوی می بیند که پاسبان به او احترام نمی گذارد. گویی، تازه از خواب ‏بیدار شده و در این وقت احساس می کند که دیگر درجه ای روی شانه هایش ندارد و ‏افسر نیست. پاسبان در لباس خدمت و با سر و وضعی آشفته برابر پیشخوان می ایستد و ودکا می ‏نوشد. اتفاقی افتاده و چیزی سرجای خودش نیست که مأمور برقراری نظم، با لباس خدمت، جلوی ‏چشم همه مشروب می نوشد. شهر در دست بیگانه است. کشور در اشغال بیگانه است و برای ‏مأمور انتظامات کسی تره هم خورد نمی کند. پس از آسمان و ژاله روایت های خواب گونۀ سال ‏های سیاهی هستند که از آنها فاصلۀ زیادی گرفته ایم. غرش هواپیماها در آسمان و آواز ‏خروس ها، که گویی یکدیگر را می خوانند یا به هم پاسخ می دهند، آفتابی که با تنبلی رف ‏دیوارها و شیروانی ها را ترک می کند، گربه ای که یا لابه لای دست و پا می پیچد یا روی کاناپه ‏لمیده و خرخر می کند، مادری خسته و نگران که در اتاق پهلویی خوابیده، دختری شیفتۀ ‏عشقی ناکام که بر پلۀ خانۀ معشوق به خواب رفته، همه و همه، تصاویر لطیف و سایه واری ‏هستند از دورانی سپری شده که همچون عکس های رنگ پریدۀ آلبومی کهنه برابر دیدگان ‏ما قرار می گیرند. ‏

همۀ قهرمانان داستان، راوی، مادر، خواهر و برادر راوی، ژاله، درویشی، خلیلی، احمدیان، ‏نوایی، رحیمیان، بلالی، محصص، بزرگی و همۀ رفقایی که به قول هوانس شیراز مشت مشت ‏جان باختند و حتی پاسبان مفلوک و گرد و خاکی، ستم دیدگانی هستند که در سال هایی سیاه با پریشانی و اندوه زندگی می کنند. ‏آبیگ آواکیان در نهایت سادگی و با استادی تمام از عهدۀ پرداختن چهرۀ این ستم دیدگان ‏برآمده و احساس خود را از آن سال ها به ما انتقال داده است. نکتۀ جالبی در این دو داستان ‏هست و آن اینکه هریک را می توان بخشی از یک داستان واحد به سبک داستان فردا، اثر صادق ‏هدایت، دانست. از محتوای هر دو داستان پس از آسمان و ژاله می توان فهمید که نگارش آنها ‏زمانی صورت گرفته که آواکیان از ایران و فضای آن فاصله گرفته بوده است. از طرفی، ‏داستان فردا، اثر هدایت، که در مقایسه با دیگر داستان های او با سبکی نو نوشته شده و زبان ‏حال دو کارگر است، که یکی از آنها به دنبال اعتصاب و درگیری با پلیس کشته شده، نخستین بار ‏در شماره های خرداد و تیر 1325ش مجلۀ پیام نو، ماهنامۀ ادبی و هنری مرکز روابط فرهنگی اتحاد شوروی در ‏ایران (خانۀ فرهنگ)، به چاپ می رسد. گرچه آبیگ در آن هنگام در ایران نبود به هیچ وجه ‏دور از ذهن نیست که داستان فردا را بعدها هنگام اقامت در اتحاد شوروی خوانده و تحت تأثیر ‏قرار گرفته باشد. با این حال، ساختار داستان های پس از آسمان و ژاله با داستان فردای هدایت ‏کاملاً یکسان نیست و اصالت کار آبیگ آواکیان محفوظ است. ‏

پی‌نوشت‌ها:

1ـ تصاویر این مقاله توسط دست اندرکاران فیلم زندگی نامۀ آبیک آواکیان، از سری برنامه های «هاییتس های» به تهیه کنندگی آرپن موسسیان، که در29 نوامبر 2014م از تلویزیون ملی ارمنستان پخش شده، در اختیار فصلنامۀ پیمان گذاشته شده است.

2ـ آبراهام هواساپیان، ارامنه در حومۀ الیگودرز، ترجمۀ گارون سرکیسیان (تهران: خانه نوربخش،1354). ‏به نقل از: گارون سرکسیان، «مهاجرت به ارمنستان»، دوهفته نامۀ هویس، ش160(16آذر 1392).

Maxim Gorky (Alexei Maximovich Peshkov) ‎(1868 – 1936‎) 3ـ

Alexandre Ivanovitch Kouprine (1870 – 1938)‎‏ ‏ 4ـ

Evguénï Ivanovitch Zamiatine (1884 – 1937)‎‏ ‏ 5ـ

Ivan Alexeïevitch Bounine (1870 – 1953)‎‏ ‏‏ 6ـ

7ـ ‏ پرویز اکتشافی، خاطرات سرگرد هوایی اکتشافی، به همت حمید احمدی(تهران: ثالث،1381)، ص 28 و 32 ـ 35. ‏‏

8ـ ‏ همان، ص 36 ـ 38. ‏‏

Дружба Народов

به معنی دوستی ملت ها.

Biureghya Deghyak 10ـ

Menk enk Mer Sarere 11ـ

Nahapet12ـ 

Vortegh eieer Mart Asttso 13ـ

Agustos 14ـ

Hatse yev Bare15ـ

Anitsyal Andzreve16ـ

Senior Martirosi Arkatsnere‏17ـ

Avandapatoom 18ـ

Olof Palme (1927- 1986) 19ـ

سیاستمدار ‎سوسیال دموکرات سوئدی‎ ‏‎ ‎که از 1969 ـ 1976م و بار دیگر‎ ‎از 1982 ـ 1986م، یعنی تا زمان کشته شدنش، نخست وزیر بود.

Paul Verlaine (1844 ـ 1896) 20ـ ‎

شاعر سرشناس فرانسوی و از بنیان گذاران مکتب سمبولیسم.

21ـ برای اطلاعات بیشتردربارۀ زندگی و آثار نیکول گالاندریان ر.ک: آرمینه کاراپتیان، «نیکول گالاندریان، موسیقی دان نامی ارمنی ایرانی سدۀ بیستم میلادی». پیمان، ش62 (زمستان 1391): 119 ـ 167.

Odax‎ 22ـ

ادای (‎ (Odaeواژۀ لاتین و جمع آن اداکس (‏Odax‏) در اصل نام نوعی ماهی از خانوادۀ کوسه ها و دارای فکی بسیار قوی و برنده است که در نزدیکی سواحل استرالیا و زلاند نو ‏زندگی می کند و به شکار می پردازد. در اینجا اشاره به یک نوع حرکت نمایشی هواپیما دارد که رفتار این ماهی را در آب تداعی می کند. ـ م‏

23ـ معادل واژۀ ‏Пéтля در زبان روسی و ‏Looping‏ در زبان های انگلیسی و فرانسه است و در اصطلاح هوانوردی، به چرخ زدن نمایشی هواپیما گفته می شود که شامل حرکتی ‏دایره ای و کامل است که در صفحه ای عمود بر زمین اجرا می شود. ـ م

Antoine de Saint-Exupéry (1900-1944)‎‎ 24ـ

نویسندۀ بشردوست و خلبان فرانسوی که سال ها در خط هوایی آئروپستال فعالیت کرد. آثار ارزندۀ او مستقیم یا غیرمستقیم با حرفۀ وی مرتبط و بر پایۀ ‏اخلاقیاتی است که درآن عظمت روح انسان ستایش می شود. در یک مأموریت هوایی، در جنگ دوم جهانی هواپیمای وی هدف یک جنگنده ـ شکاری آلمانی قرار گرفت و لاشۀ هواپیما نیز هرگز یافت نشد. شگفت آنکه خلبان شکاری خود مترجم آثار سنت اگزوپری به زبان آلمانی بود و پس از انجام مأموریت به فاجعه ‏ای که ناخودآگاه سبب، وقوع آن شده بود پی برد. ‏

Mikhaïl Vassilievitch Petrachevski (1821-1866)‎‎‎ ‏25ـ

Alfred Dreyfus‎ (1859-1935)‎‎26ـ

آلفرد دریفوس‏‎ ‎سروان ارتش فرانسه که در دسامبر 1894م به اتهام واهی جاسوسی برای آلمان طی مراسمی درجه هایش را کندند و او را به جزیرۀ دور افتادۀ ‏شیطان، در اقیانوس اطلس، تبعید کردند. امیل زولا، نویسندۀ بزرگ فرانسوی، در ژانویۀ 1898م، در مقاله ای با عنوان «من متهم می کنم» ستاد ارتش فرانسه را به ‏توطئه علیه دریفوس متهم ساخت و رأی به بی گناهی او داد. از سرتاسر دنیا پیام های پشتیبانی از دریفوس برای زولا ارسال شد. روشنفکران مترقی از سراسرجهان ‏جانب دریفوس را گرفتند و از زولا حمایت کردند؛ برای مثالً آنتون چخوف از روسیه و گریگور ظهراب از ارمنستان پیام پشتیبانی فرستادند. به دنبال حمایت گستردۀ ‏جهانی از دریفوس، در 1899م، بار دیگر او را محاکمه کردند و با دلایل مخففه بخشیدند. در 1906م، دادگاه تجدید نظر رأی 1899م را باطل اعلام کرد و به کلی از دریفوس ‏رفع اتهام و بلافاصله اعادۀ حیثیت شد. امیل زولا، که در دفاع از دریفوس تلاش فراوانی کرده بود، در 1902م، یعنی چهارسال پیش از اعادۀ حیثیت از دریفوس، به ‏طرز مشکوکی به همراه همسرش در اثر خفگی با گاز ذغال درگذشت. در دهۀ هشتاد قرن بیستم میلادی، با استناد به اسناد و مدارکی فاش شد که مرگ زولا از سوی رکن دوم ستاد ‏ارتش فرانسه طرح ریزی شده بود و تعمیرکاری که در ظاهر برای رفع گرفتگی لولۀ بخاری به خانه زولا رفته بود مأمور رکن دوم ستاد ارتش فرانسه بود و به جای رفع ‏گرفتگی، لوله را کاملاً مسدود ساخته بود. ـ م

А. А. Авакян. Пoследнее Пристанище(Ереван: Советакан грох , 1984), ст. 7‎. ‏27ـ

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69
سال هجدهم | پاییز 1393 | 264 صفحه
در این شماره می خوانید:

با خوانندگان

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 سردبیر محترم مجلۀ پیمان با درود، از طریق دوست گرانمایه ام، خاچیک خاچر، مطلع شدم که در آخرین شمارۀ مجلۀ پیمان مطلب مفصلی دربارۀ صادق هدایت...

به مناسبت رونمایی کتاب تئاتر و سینمای آربی اُوانسیان از ورای نوشته ها،گفتگو ها و عکس ها

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 نام کتاب: تئاتر و سینمای آربی اُوانسیان از ورای نوشته ها، گفتگوها و عکس ها پژوهش، گردآوری و تدوین: مجید لشکری پیشگفتار:  پیتر بروک ناشر:...

ارمنی دیگر

نویسنده: رافی آراکلیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 اختلال‎ ‎تنش ‎زای‎ ‎پس از رویداد یا فشار عصبی پس از سانحه،[2] نشانگانی[3] ‏است که پس از مشاهده و تجربۀ مستقیم یا...

یرواند نهاپتیان،از بنیان گذاران مکتب نقاشی آبرنگ ایران

نویسنده: مهدی علی اکبر زاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 دكتر مهدی علی اكبرزاده در 1344ش، در شهرستان سلماس، در استان آذربایجان ‏غربی، چشم به جهان گشود. ذوق هنری او...

میراث مینیاتور ارمنی

نویسنده: آرپی مانوکیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 در طی سدۀ چهارم میلادی سرزمین ارمنستان شاهد رویدادها و حوادث متعددی بود که در نتیجۀ آن استقلال و ساختار حکومتی آن...

دکتر امیلیا نرسیسیانس،استاد انسان شناسی دانشگاه تهران

نویسنده: گریگور قضاریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 خانم دکتر امیلیا نرسیسیانس[1] دانشیار و مدیر پیشین گروه انسان شناسی دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران است. وی...

مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی (مرکز پژوهش های اسلامی و ایرانی)

نویسنده: دکتر صادق سجادی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 اشاره فصلنامۀ پیمان، كه در 1375ش با همراهی جمعی از ارمنیان دوستدار پیوند فرهنگی میان دو قوم پارس و ارمن به ‏جمع...

پزشکان و داروسازان ارمنی در امپراتوری عثمانی

نویسنده: آرمیک نیکوقوسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 اشاره  در شمارۀ 67 فصلنامۀ پیمان به نقش معماران ارمنی در معماری امپراتوری عثمانی و در شمارۀ 68  به نقش ارمنیان...

ارمنیان در سوریه

نویسنده: تیگران گابویان / ترجمه ادوارد هاروتونیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 پیشینۀ تاریخی ‏ سابقۀ حضور ارمنیان در خاورمیانه به قرن ها پیش بازمی گردد. نخستین بازتاب...

قفقاز در طی سالیان 1918 – 1921 براساس توافقات حقوقی

نویسنده: دکتر آرا پاپیان | ترجمه گریگور قضاریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 69 منطقۀ قفقاز را به طور قراردادی می توان به دو بخش تقسیم کرد: قفقاز جنوبی و قفقاز ‏شمالی....