فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۶۲

مصاحبه ای که ناتمام ماند

نویسنده: دکتر شهرام امیری

مصاحبه ای که نا تمام ماند (به یاد لئون میناسیان، پدر تبار شناسی ارمنیان جلفا)

 

دکتر شهرام امیری و لئون میناسیان
دکتر شهرام امیری و لئون میناسیان

خیلی سریع گذشت. درست خاطرم هست اولین باری که او را دیدم برای نوشتن پایان نامه ام حدوداً در اوایل دهۀ ۱۳۸۰ش، یعنی چیزی نزدیک به یازده سال قبل، بود. بخشی از کارم را ساختار اجتماعی و فرهنگی ارمنیان تشکیل می داد. نخستین بار بود که مجبور می شدم متون ارمنی را بررسی کنم و در عین حال دوست و آشنایی هم در این زمینه نداشتم که به صورت تخصصی کمکی به من کند و بگوید از کجا و چطور شروع کنم. به شدت احساس درماندگی می کردم. از روی ناچاری کتاب های مختلفی را دربارۀ ارمنیان مطالعه کرده بودم اما کتاب ها مربوط به دهه های گذشته بود و نویسندگان آنها اطلاعاتی را ارائه می دادند که کمکی به من نمی کرد. درمانده بودم و زمانم هم رو به اتمام بود. در همین گیر و دار بود که معرفی نامه ای از دانشگاه برای خلیفه گری ارمنیان جلفا ی اصفهان گرفتم و دل را به دریا زدم و به جلفا رفتم، چون چاره ای هم نداشتم. در همان ابتدای در ورودی کلیسای وانک، نگهبان کلیسا، که پیدا بود سال هاست که لبخند به لبانش ننشسته، با دیدن معرفی نامه دری کوچک را به من نشان داد و با لحنی نه چندان دوستانه گفت پیش مدیر کتابخانه برو. من هم با قدم های شمرده رفتم و در را باز کردم و وارد شدم یکباره فضای متفاوتی از دنیای بیرون در برابرم نمایان شد. یک میز چوبی کنده کاری شده بزرگ و صدها برگ کاغذ و ده ها عدد کتاب گوشه و کنار میز خودنمایی می کرد که بوی کهنگی خاصی می داد و لذت بخش بود و نهایتاً، پیرمردی پشت میز نشسته بودکه با آن عینک دسته شاخی بزرگش آدم را یاد نویسنده های دهه های چهل و پنجاه میلادی می انداخت. باشنیدن صدای نالۀ در قدیمی اتاق سرش را بلند کرد و به ارمنی چیزی گفت، نفهمیدم. سلام کردم. سریع به فارسی جواب داد و لبخندی زد. من، که از برخورد نگهبان کمی دلخور بودم، آرام شدم و در عین حال هم محو فضای اطاق شده بودم که شباهت زیادی به کتابخانه های قرن نوزدهم میلادی داشت. صدای او من را به خود آورد:

«چه کاری داری؟».

معرفی نامه را از کیفم در آوردم و به او نشان دادم. گفتم:

« کارم تحقیق دربارۀ جلفای اصفهان و وضعیت ارمنیان در دوران شاه عباس اول صفوی و پس از مرگ او است».

کمی سرش را تکان داد و گفت:

«خب بعد؟»

گفتم :

«راستش در کتاب هایی مثل ایرانیان ارمنی یا تاریخ ارمنیان، جسته و گریخته مطالبی خوانده ام اما اطلاعات دست اول و جزئی تری نیاز دارم».

کمی فکر کرد و بعد بلند شد و به سالن کنار اطاقش رفت. بازگشتش کمی طول کشید، کنجکاو شدم و با صدای بلند گفتم:

«اجازه هست وارد شوم؟».

جواب نداد من هم کمی پس از این پا و آن پا کردن سرم را پایین انداختم و به آرامی وارد سالن شدم. سالن بزرگ و زیبایی بود که معماری آن به چیزی حدود هفتاد یا هشتاد سال قبل باز می گشت. تزیینات آن شامل چند عدد قفسۀ فلزی، دوعدد میز چوبی و تعدادی کتاب های مرجع و قطور، نمایی از کلیسای معروف اجمیادزین، اطلس جهان و غیره بود. ظاهر امر نشان می داد اکثر این تصاویر و اطلس ها شاید متعلق به بیش از سی سال قبل باشد. آرامش و سکون در فضا موج می زد و حالت قدیمی ساختمان و آن تزیینات زیبا ناخودآگاه فضای متفاوتی از کتابخانه های شلوغ سطح شهر را به تصویر می کشید. درهمین حین از مخزن انتهای سالن بیرون آمد، در حالی که چند کتاب قطور در دستانش بود که برخی به زبان ارمنی و برخی به زبان انگلیسی بود. وحشت کردم و با خودم زمزمه کردم:

«می خواهم یک پایان نامه بنویسم دائرۀ المعارف که نمی خواهم بنویسم».

به آرامی در کنار میز مطالعه ای که در مرکز سالن بود نشستیم و او هم کتاب ها را برایم توضیح داد و من را با متون آشناکرد. من، که کمی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم، از او اجازه گرفتم و از آن به بعد هر از گاهی برای ادامۀ کارهایم به آنجا می رفتم. در این مدت، تعداد زیادی اسناد تاریخی وکتاب های منحصر به فرد دربارۀ تاریخ ارمنیان و متون دست اول را در اختیار من گذاشت. کتاب های ارزشمندی مانند تاریخ آراکل یا گزارش های کشیشان کارملیت ودائرۀ المعارف ارمنی (ترجمه شده به زبان های ارمنی و انگلیسی) از جمله کتاب هایی بود که در اختیارم گذاشت. برای تسهیل در کارم هم برخی دوستانش را برای ترجمۀ متون ارمنی به من معرفی کرد که با کمک آنها توانستم متن ها را ترجمه کنم.

هیچ وقت فراموش نمی کنم که سند دست اولی را از دوران سلطنت شاه صفی اول صفوی (جانشین شاه عباس اول) در اختیارم گذاشت که با مطالعه آن توانستم به اطلاعات جالبی از هنرهای جلفا و پیشرفت آنها، به خصوص، هنر نقاشی دست پیدا کنم. اسناد و مدارک تاریخی زیادی را از نقاشان معروف جلفا مانند استاد میناس، هاکوب، سلطانوو،خوجاسار و حتی سایر هنرمندان و تجار جلفای اصفهان از ابتدا تا دوران اخیر در اختیارم گذاشت. البته، همۀ اینها به غیر از کتاب ها و مقالات خودش بود که از هر کدام یک نسخه به من هدیه کرد و همۀ اینها باعث شد تا یک دوستی عمیق (البته با افتخار از طرف بنده) بین ما ایجاد شود که چیزی حدود یازده سال ادامه داشت.

در این مدت خصوصاً درچند سال اول آشنایی، خیلی از استاد میناسیان کمک می گرفتم. به خاطر دارم که در تحقیق هایی که بعدها برای روزنامه ها و مجلات دربارۀ اصفهان و جلفا انجام می دادم آقای میناسیان پایۀ ثابت این پژوهش ها بود و همیشه با یک اخلاق ثابت امثال من تازه کار را با خوش رویی و بدون کوچک ترین چشمداشتی پذیرا بود.

اما چرا برای این چند کلام پریشان، که در فراق این پژوهشگر بزرگ نوشتم، عنوان «مصاحبۀ نا تمام» را انتخاب کردم. شاید برای دوستانی که افتخار خواندن این چند سطر را به من می دهند جالب باشد که به ذکردلیلش بپردازم. یادم هست که در آبان یا آذر ۱۳۸۱، ۱۳۸۲ش بود که مدتی را به دلیل ادامۀ تحصیل در تهران اقامت داشتم و با یک مؤسسۀ پژوهشی همکاری می کردم. در آنجا چون می دانستند در اصفهان اقامت داشتم به من پیشنهاد دادند تا دربارۀ جلفای اصفهان از ابتدا تا دوران معاصر تحقیقی مستند و علمی داشته باشم. کاری بسیار جدی و دشوار بود. احساس می کردم حتی برای جمع آوری منابعش به تنهایی کاری از من ساخته نیست. در همان حال یاد آقای میناسیان افتادم. به خاطر اقامت در تهران مدتی بود ایشان را ندیده بودم و از او بی خبر بودم. چون می توانستم روی کمک بی شائبه اش حساب کنم روی همین اصل با خیال راحت طرح را قبول کردم و به اصفهان آمدم و یک روز پاییزی در همان سال(۱۳۸۲ش) سوار اتوبوس شدم و ابتدای خیابان کلیسای وانک پیاده شدم و قدم زنان به طرف کلیسا حرکت کردم. وارد کلیسا شدم. سلامی به همان خادم معروف کردم و سریع به سمت اتاق آقای میناسیان حرکت کردم. با خیال راحت دستگیره در قدیمی را چرخاندم اما باکمال تعجب در باز نشد. فکر کردم آقای میناسیان همان اطراف است. درحیاط کلیسا چند دقیقه ای کنار دیوار اطاقش ایستادم و به مناظر اطراف نگاه کردم. آنجا، با آن همه زیبایی، اگر مدت ها هم معطل می شدید، هیچ وقت احساس خستگی نمی کردید. چون کلیسای وانک اوج تلفیق معماری اسلامی(مکتب اصفهان) و ارمنی را یکجا در خودش دارد. در حیاط کلیسا صف های بچه های مدرسه ای، با آن ذوق و شوق کودکانه، که برای دیدن کلیسا آمده بودند، خودنمایی می کرد. با دیدن آنها فکر کردم آقای میناسیان حتماً برای توضیح نقاشی های صحن کلیسا به بچه ها به داخل رفته. چون قبلاً هم دیده بودم به محض اینکه گروهی از این بچه ها به حیاط کلیسا وارد می شدند سریع و با آرامش خاطر میز معروفش را ترک می کرد و به استقبال بچه ها می رفت. یکی دوبار پیش خودم فکر کردم آقای میناسیان با وجود کهن سالی چطور می تواند با این کودکان ارتباط برقرار کند اما وقتی که برمی گشت و می دیدم لبخندی حاکی از رضایت پهنای صورتش را پوشانده مطمئن می شدم مثل همیشه موفق عمل کرده.

اما آن روز هر چقدر انتظار کشیدم از صحن کلیسا خارج نشد. دیدم یکی از همکارانش مشغول راهنمایی بچه هاست. تعجب کردم گفتم شاید آقای میناسیان مرخصی رفته یا شاید خدای ناکرده ناخوش احوال شده. به هر حال هوا سرد بود و احتمال هر چیزی می رفت. با همین فکر ها مستأصل به سمت اتاق نگهبانی رفتم و احوال آقای میناسیان را پرسیدم خادم با حالت خسته و بی حوصله گفت:

«آقای میناسیان دیگه نمی آد».

خشکم زد. گفتم: «چرا ؟».

با همان حالت گفت:

«بازنشسته شده».

این حرف مثل پتکی روی سرم فرود آمد چون در این دو سه سال هر وقت با آقای میناسیان کار داشتم او را در گوشۀ کتابخانه و دفتر کار منحصر به فردش، به هر طریقی که بود، پیدا می کردم. در همین فکر ها بودم که به آرامی از نگهبان پرسیدم که می شود او را جایی ملاقات کرد؟ و او هم به آرامی آدرس خانه اش را روی تکه کاغذی نوشت و به من داد. به آدرس نگاه کردم متوجه شدم خیلی به کلیسا نزدیک است. پس تصمیم گرفتم به سرعت سمت خا نه اش بروم.

با افکار درهم و برهم خودم مشغول بودم که چه باید بکنم که بعد از چند دقیقه به خانه اش رسیدم. خانه ای نه چندان بزرگ اما قدیمی و استوار با دری قدیمی و پلاک برنجی کوچکی که نام او بر روی آن حک شده بود در برابرم نمایان شد. از اینکه به در خانه اش رفته بودم خجالت می کشیدم چون مدت ها بود که از او خبری نداشتم و الآن هم برای کار مز احمش شده بودم. اما از طرفی هم نگران کاری بودم که قبول کرده بودم و روی دستم مانده بود. بالاخره با هر ترتیبی بود تکمه زنگ قدیمی خانه را فشار دادم و کمی عقب رفتم. کمی طول کشید تا در را باز کند. درهمان حین غرق در افکار خودم شدم. به آن خانه، بازنشستگی او، کار تحقیقاتی خودم و خیابان نظر، با آن همه زرق و برقی که پیدا کرده بود و آن خانۀ قدیمی که وسط آن همه مظاهر مدرنیسم همچنان استوار و پابرجا بود فکر می کردم که ناگهان در باز شد. همان چهرۀ آشنا با همان عینک معروفش در برابرم نمایان شد. از اینکه یک چهره آشنا را در برابر خود می دید خوشحال شد و من را به داخل دعوت کرد. من هم، که از دیدن چهرۀ شادش، خوشحال شده بودم، بعد از کمی ردوبدل کردن تعارف دعوتش را قبول کردم. بعد از دو سه سال مراوده این اولین بار بود که پا به خانۀ قدیمی معلم پیر می گذاشتم.

از تمام اجزای خانۀ کوچک ولی آراستۀ او بوی کاهگل و تاریخ به مشام می رسید.بعد از گذر از یک دالان، دو اطاق تو در تو در برابرم نمایان شد که تمام در و دیوارش پر بود از لوح های یادبود و عکس. تعدادی گنجه و ویترین هم در اتاق ها قرارداشت که انواع و اقسام تصاویر و یادمان هایی از کشورهای مختلف در درون آنها خود نمایی می کرد. محو تماشای آنها بودم که با استکانی چای وارد شد. من هم که نمی خواستم خیلی مزاحم وقتش شوم سؤالاتم را سریع پرسیدم و او هم طبق معمول با خوش رویی جواب داد و در عین حال برای تسهیل در کارم تعدادی کتابچه و زیراکس از مقالات خودش را هم به من داد. من هم با خیال راحت خداحافظی کردم و رفتم.

اتفاقاً، در همان زمان ها بود که شبکۀ چهارم سیما فیلم مستندی از جلفا و زندگی لئون میناسیان پخش کرده بود و من هم آن را که دیده بودم. در راه بازگشت، درحالی که از حل مشکلم خوشحال بودم و به صحنه های آن فیلم فکر می کردم ناگهان به ذهنم رسید به عنوان کسی که واقعاً بیش از دو سال است که وامدار این معلم بزرگ است مصاحبه ای با او انجام دهم تا حداقل به سهم خودم دوستانم را با فعالیت های ارزندۀ این مرد بزرگ بیش از گذشته آشنا کنم.

بنابراین، با یکی از دوستان این مطلب را مطرح کردم و او هم استقبال کرد. سپس با دوستان فصلنامۀ فرهنگی پیمان این موضوع را مطرح کردم. آنها هم قول همکاری دادند. پس با خیال راحت دست به کار شدیم و مدتی را روی سؤالات کار کردیم. بعد از آن، به دلیل بعد مسافت، سؤالات را تلفنی با آقای میناسیان هماهنگ کردم تا اینکه یک روز جمعه و در آغاز زمستان همان سال با او وعده کردم و با دوستان به منزلش رفتیم.

دومین بار بود که وارد منزل زیبایش می شدم. جالب بود با توجه به کهولت سنش تمامی موارد را که در دو سه ماه قبل از آن تلفنی با هم هماهنگ کرده بودیم با تمام جزئیات در ذهنش آماده داشت. پس با او به گفت و گو نشستیم. اول از خودش شروع کرد و از آغاز زندگی اش که از روستاهای فریدن شروع می شد. دوران تولدش به آخرین سال های دوران حکومت قاجار در قلب فلات مرکزی ایران باز می گشت، آن هم در روستای خویگان علیا در فریدن و در دامنه های رشته کوه های زاگرس. یادم هست می گفت که به خاطر شرایط سخت زندگی با کمک پدرش همه کاری را یاد گرفته بوده از کشاورزی گرفته تا نجاری و نقاشی و حتی عکاسی. با سختی درس خوانده بود و مدتی هم، بعد از فراغت از تحصیل و ازدواج، در روستاهای فریدن به صورت سیار معلم مدارس بوده. عنوان می کرد که در همان سال ها توانسته بود کتابخانه ای در منطقه درست کند که به «آبوویان» مشهور شده بود و روستاهای دیگر هم از او تقلید کرده بودند. به ما گفت که به دلیل نیاز مردم به عکس برای شناسنامه و غیره، که به خاطرش با مشقت تا اصفهان می آمدند، دوربینی از اصفهان خریده بوده و ازمردم و طبیعت زیبای آنجا عکس می گرفته. او بعد از ده سال معلمی در روستا های فریدن بنا به دعوت خلیفه گری ارمنیان به جلفا آمد و مدت سی سال از ۱۳۳۰ ـ ۱۳۶۰ش در جلفا معلم بود. در آنجا بود که اولین بار در۱۳۶۰ش بازنشسته شد. بعد از اولین بازنشستگی اش، فعالیت دومش را در کتابخانۀ کلیسای وانک، که مدتی بود راه اندازی شده بود و همچنین چاپخانۀ قدیمی کلیسا آغاز کرد و در آنجا هم بیش از سی سال فعالیت کرد.

درست خاطرم هست که وقتی درحین بازگو کردن خاطراتش به این دوره از زندگی اش رسید با لذت خاصی به ما گفت که بخش عمده ای از فعالیت های علمی خود را، اعم از مقالات و گزارش ها و کتاب ها و جزوات (که عمدتاً بر اساس پژوهش و بررسی اسناد و منابع کهن موجود در آرشیو کلیسای وانک بود که مدت چهارصد سال بود به تدریج جمع شده بود و شاید مدت ها بود کسی سراغی از آنها نگرفته بود) در این زمان تدوین کرده. خوب یادم هست که همان روز به من گفت با کمک همکارانش بیش از۳۵۰ سند ویژه را در آرشیو کلیسا شناسایی و بررسی کرده اند که بیشتر آنها به دست سلاطین مختلف ایرانی دربارۀ مسائل مختلف جلفا صادر شده که یکی از مهم ترین آنها اصل سند واگذاری زمین های جلفای اصفهان به ارمنیان از سوی شاه عباس اول صفوی در ۱۰۲۸ بود.

بحث گرم شده بود که موضوع به تاریخچۀ قوم ارمنیان رسید. به سادگی توضیح داد که چگونه قوم ارمنیان اولین بار در دوران سلطنت شاهان اشکانی به آیین حضرت مسیح گرایش یافتند که نشان می داد ارمنیان اولین قومی بودند که در خارج از موطن حضرت مسیح (در بیت اللحم) به آیین مسیحیت گرایش یافتند. به او گفتم اما به دلیل اینکه در سدۀ سوم میلادی در دوران آخرین امپراتوران روم آیین مسیحیت به غرب راه پیدا کرد و مسیحیت در غرب رشد و نمو یافت این مسئله تاحدی نادیده انگاشته شد و او هم این مسئله را تأیید کرد. به هر حال، ساعت به سرعت می گذشت و ما هر سؤالی را که مطرح می کردیم مجدد یک مبحث جدید و درعین حال طولانی در برابرمان قرار می گرفت.

در ادامه و بعد ازمعرفی هنر و هنرمندان جلفا از ابتدا تا دوران معاصر به هنرهای خودش پرداختیم. بنابراین، از هنرهایی که در طول زندگی سختش در فریدن آموخته بود با ما سخن گفت که می توان به نجاری، نقاشی و موسیقی اشاره کرد جالب بود حتی از تلاشش در سرودن شعر برایمان گفت. خاطرم هست که اشعارش را برای ما خواند که هنوز بعد از ده سال از خاطرم نرفته. سروده هایی چند از آنها را برای شما خوانندگان محترم نقل می کنم:

«خوشا به حال آن کس که هنوز کودک است. از غم دنیا بی خبر است و خبری جز نشاط ندارد و حسادت وکینه برای دل او بیگانه است.

خوشا به حال آن کس که هنوز جوان است. دلش شاد و قدمش محکم است. درون دلش قوت و عشق است و می پندارد دنیا ازآن اوست.

خوشا به حال آن کس که در زیر بار دنیا کمرش خم شده است و با تجربۀ خود یک دنیای بزرگ است و خشت خام برایش یک آینه است.

خوشا به حال آن کس که در عمر خود همیشه احسان کرده و خوشا به حال آن کس که با وجود غم های خود برای تهیدستی دری گشوده است».

بعد از آن از جلفای دیروز، جلفای امروز و حتی از جلفای فردا با هم سخن گفتیم، از آرمان ها و آرزوهایش در هشتادمین سال زندگی اش (در آن زمان هشتاد سال از سن ایشان گذشته بود) از ایرانی بودنش. از علاقه به زندگی و مرگ در ایران گفت وگفت وگفت و حتی یادم هست که گفت فرزندانم در خارج از کشور هستند و بارها به من پیشنهاد دادند تا برای زندگی به آنجا روم اما به آنها گفتم که منزلگاه ابدی من اینجاست. بعد از آن، از آرزوهایش برای جوان ها گفت و بعد از افتخاراتش برایمان گفت. مانند اینکه چگونه مرد سال ارمنیان جهان شد وچگونه در جشنواره های مختلف از اوتقدیر شده و گواهش، بخشی از همان آثاری بود که در آن گنجه ها به سادگی تمام جای داده شده بودند.

ساعت به سرعت می گذشت وصدای زنگ ساعت قدیمی اش نشان می داد گفت و گوی ما چهار ساعت به طول انجامیده. به هرحال، رعایت سن ایشان ایجاب می کرد که سخن را کوتاه کنیم. به شوخی به آقای میناسیان گفتم که چند ساعت گذشته و ما هنوز هم نیمی از سؤالاتمان را نپرسیده ایم اما نمی خواهیم بیشتر از این مزاحم شما شویم. گفت که من همیشه در خدمتتان هستم و همین جمله برایم تلنگری شد که به بهانه آن مصاحبه که ناتمام ماند ارتباطاتمان همچنان ادامه یابد چون همیشه دنبال بهانه ای بودم تا بتوانم این ارتباط فرهنگی را با اوحفظ کنم.

به خوبی یادم است که بعدها که در بسیاری از نشست های فرهنگی و علمی او را دعوت می کردم بدون استثنا در همۀ آنها شرکت می کرد. ممکن نبود در جلسه ای او را دعوت کنیم و او نیاید. حتی یادم است که در پاییز سال بعد جلسه ای داشتیم که عصر برگزار شد و من او را دعوت کردم. با وجود اینکه مسیرش دور بود اما باز هم آمد و تا آخر جلسه با اینکه هوا سرد و تاریک شد باز هم نشست و بعد هم به تنهایی برگشت. در تمامی جلسات همیشه عادت داشت به آرامی در گوشه ای از سالن جلسه بنشیند و آن وقت بود که تمام حواسش تا پایان متمرکز موضوعات جلسه می شد.

 

لئون میناسیان
لئون میناسیان

به همین طریق یازده سال به آرامی طی شد. گذشت زمان و مشغله های زندگی شاید کمتر فرصتی باقی می گذاشت تا بتوانم او را به طور متناوب ببینم و پرسش های ناتمامم را بپرسم. بنابراین، فاصله دیدارها کمی طولانی تر می شد. یادم است آخرین باری که او را سرحال دیدم محرم سال قبل بود که به خاطر بردن نذری و برای احوال پرسی به در خانه اش رفتم. بعد از ظهر بود و هوا هم رو به تاریکی می رفت. چندین بار زنگ در خانه اش را زدم اما جواب نداد و من هم کاسۀ نذری به دست کنار خیابان ایستادم. بعد از چند دقیقه ای، نا امید شدم. برگشتم و به سمت ماشین، که آن طرف خیابان پارک بود، رفتم. سوار شدم اما چشمم همچنان به در خانه بود که ناگهان دیدم چراغ سر در خانه روشن شد و سپس در را باز کرد. انگار دنیا را به من داده بودند. خوشحال شدم وسریع برگشتم و با او سلام و احوال پرسی گرمی کردم. با اینکه خیلی خسته به نظر می رسید اما باز هم من را به خوبی شناخت و به شوخی گفت بازم سؤال داری و من هم گفتم تا دلتون بخواهد. باز هم وعده کردیم. اما می دیدم که خیلی خسته است و به تدریج توانش تحلیل می رود. روی همین حساب دلم نمی آمد دائماً برایش ایجاد زحمت کنم. بنابراین، تصمیم گرفتم کمتر مزاحمش باشم. در این مدت، احوالش را از دوستان جویا بودم. امسال هم هم زمان با میلاد حضرت مسیح چندین بار برای عرض تبریک با منزل ایشان تماس گرفتم اما کسی جوابی نداد. با خودم گفتم که شاید سرشان شلوغ است. بعد از تمام شدن تعطیلات عید سری به ایشان می زنم. اما افسوس، یک روز که در سایت ها دنبال مطلبی می گشتم ناگهان درعین ناباوری با خبر درگذشت او رو به رو شدم. حال که این مطالب را می نویسم چندی است که پدر پیر عزیز و تاریخ نگارمان خود بخشی از تاریخ کهن این سرزمین شده، حالا که کمی به پشت سرنگاه می کنم و آن خاطرات به سرعت از برابر دیدگانم می گذرد فکر می کنم هنوز چقدر پرسش و مطلب دارم که عاقبت نتوانستم با او درمیان بگذارم و پاسخی برایشان بیابم. حال که به پشت سر نگاه می کنیم خیلی دیر می فهمیم که گاهی اوقات چقدر زود همه چیز دیر می شود. هنوز دلتنگ آن جلسات هستم که او بی ریا می نشست و با شور و هیجان یک جوان تازه نفس جوابمان را می داد. هنوز سؤال و پرسش بسیار دارم و مصاحبه ای که ناتمام روی دستم باقی مانده. هر چقدر فکر کردم که چه جمله ای پیدا کنم که در آخر این مصاحبه نا تمام بنویسم که حداقل حق مطلب را دربارۀ این انسان وارسته اداکنم چیزی نیافتم. حتی زمانی که به عکسش که با چهره ای مهربان برروی تابوتش قرار داشت، نگاه می کردم باز هم نتوانستم جمله ای پیدا کنم. بیهوده در تلاش بودم تا اینکه به لسان الغیب، خواجۀ شیراز، تمسک جستم و هنگامی که این چند سطر آخر را در پایان این مصاحبۀ ناتمام می نویسم ابیاتی را از حافظ شیرازی برای تقدیم به روان پاکش زمزمه می کنم:

منم که شهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن

پی نوشت:

۱ـ دانش آموختۀ دکترای رشتۀ تاریخ ایران دوران اسلامی، مدرس دانشگاه هنر و پیام نور اصفهان و کارشناس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۶۲
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید