فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۷

مرثیه

نویسنده: واهاگن داوتیان / سونا خواجه سری

اشاره

واهاگن داوتیان (۱۹۲۲ـ ۱۹۹۶) شاعر، نمایشنامه نویس، مترجم، روزنامه نگار و چهرهٔ برجسته و فعال ارمنی، در سال۱۹۴۸ م، در رشتهٔ زبان و ادبیات ارمنی از دانشگاه دولتی ایروان فارغ التحصیل شد و به قلم زدن در هیئت تحریریهٔ روزنامه های آوانگارد و روزنامهٔ ادبی پرداخت. وی در سال های۱۹۶۲ ـ ۱۹۶۵ م، سردبیر روزنامهٔ ادبی، معتبرترین و پرتیراژترین نشریهٔ ادبی ارمنستان و ارگان انجمن نویسندگان ارمنستان بود. در سال های۱۹۶۵ ـ ۱۹۶۷ م، به عنوان مؤسس و سردبیر هفته نامهٔ صدای میهن قلم زد. از سال ۱۹۶۷ تا ۱۹۸۲ م، در سمت معاون فرهنگی ‹‹کمیتهٔ روابط فرهنگی با ارمنیان خارج از ارمنستان›› خدمت کرد. در همین سال ها سردبیر ماهنامهٔ ارمنستان شوروی نیز بود و در سال های۱۹۹۲ ـ ۱۹۹۴م، ریاست انجمن نویسندگان جمهوری ارمنستان را برعهده داشت. نخستین مجموعهٔ شعر این شاعر با نام اولین عشق۱۹۴۷ م، و سپس به ترتیب سحرگاه در کوهستان (۱۹۵۷)، تندراکیان (منظومهٔ تاریخی و درام،۱۹۶۱)، آثار دراماتیک شعر شراب، باران بهار، درخت زردآلو، کتاب آبی (مجموعهٔ شعر و ترجمه،۱۹۷۸)، سپیدهٔ سحری (مجموعهٔ شعر،۱۹۸۴)، بیخوابی (مجموعهٔ شعر و منظومهٔ تاریخی،۱۹۸۷)، شب های توفان دم (۱۹۹۵) از جمله آثار این شاعر سرشناس ارمنی هستند.[۱] ترجمهٔ قطعه ای از سرودهٔ وی به نام ‹‹مرثیه›› در اینجا می آید

مرثیه

آمده بودم تا خموشانه

زانو بر زمین زنم، اینجا

بی اشک، مبهوت شوم چون سنگ، اینجا

آنگه به کوچک خاکم بازگشته

سر به سنگ هایش گذارم.

اگر اشکی است، آنجا فشانم

اگر غمی است، آنجا گریم…

ندانستم اما چگونه، چه سان

نشست برلبانم، گرمای شور اشک…

آه، استخوان ها…

بادِ دِرزور[۲]

نی ساخته ز استخوان طفلی

وندر سکوت سپیده دمان

می سرایید نوای جاودانه ٔ مرگ را.

می سرایید نی

و میآویخت رویاهایی در فضا.

می شد پاره پار کفنِ شنزار

و از بطن آن می شد پدیدار

جعد زلف زرین طفلی…

ـآه، بیا تا رویم، جانم

بشتاب، دیر است…

ـ مادر، آه، مادر

درد دارد پایم

این راه، شنزار

این راه، خارزار

و من تشنه ام

تشنه ام

تشنه…

بادِ دِرزور

نی ساخته ز استخوان طفلی

و می سرایید نوای جاودانهٔ تشنگی و مرگ را.

آمده بودم تا خموشانه

زانو بر زمین زنم اینجا

بی اشک و مبهوت شوم اینجا

لیک کلاغان…

چه دارند، آیا این سیه پوشان

در این صحرای سوزان و متروک

که می آیند و به سیاهی می کشند سپیدی روز را

پروازکنان، با فغانی خشک

کَنَند با منقار، آن شنزار خشک

و پرکشان چنان خورده به یکدگر

گویا می ربایند شکار از یکدگر…

یادم آمد.

این سیه کلاغان، عمرشان دراز

بار دگر، ز دوردست ها رسیده اند اینجا

تا شوند سیر با یاد گذشته ها

تا به درآورند چشمان پاک طفلان را

بدرند قلب کوچک و پاک ایشان را

تا مسرور شوند و شادمان…

لیک، ای کلاغان سیه دل

چه بیهوده کرده اید رجعت

دیری است که خاکستر گشته اند ایشان

دیری است که خاک گشته اند و استخوان

غرش بال های شما از برای هیچ

در این کویر زرد و سیه گون

در این گورستان بی انتها…

در این جهان فراخ دامن

هست، قبرستان های بسیار

در این کهنه بوم زمان

هست مزارهای بی شمار…

لیکن مزار مردمانم

و شماری از ملت من

هست عظیم ترین

در این دنیای بی پایان…

بادِ دِرزور

نی ساخته ز استخوان طفلی

و در سکوت سپیده دمان

می سرایید نوای جاودانهٔ مرگ را.

می سرایید و می آورد به یاد

که در زیر شنزار

مدفون گشته

رویایی سبز

قرمز و نیلگون …

می سرایید باد با نوای سهمگین

که در زیر شنزار

مدفون گشته اند پاکان و اختران…

گویی می جنبد شن و شنزار

و اینک برمی خیزد از میان آن

با اندامی ستبر و پهلوانی

رادمردی با هیبت یک بت

و سازد نجوا با کلامی گویا.

ـ می توانستم، پیشانی زمانه ام را

مزین سازم با اختران شعر

لیک، شکستند با سنگ پیشانی مرا…

می سرایید باد با نوای سهمگین

که در زیر شنزار

مدفون گشته اند رسولان و نواها…

ـآه، ای وطن

ای خاک جانم

ویران گشته ام

یتیم و رنج دیده ام

روم سوی مزار عظیمت

زانو زنم بر شن ها

تا خموشانه

مبهوت شوم در آنجا

و با صلیب جانم

شوم، سنگ صلیبی…

آفتاب تا فراز سرم بر کشیده است

و با سایه ام مرا، در هم آمیخته است

تبِ سوزان صحرای آتشین

سوزد پایم و رسَد تا پیشانی ام

پیشانی ام سوزان،

پیشانی ام آتشین.

در پی باد بودم و بادی نبود.

خواستم گام بر شن ها نَهَم

لیک نوای مرگ، می پیچید به پایم

و شعله های آتشین ناله و نوحه

می برید راهم.

صحرای سوزان، تمنا می کرد از برای آب

و امواج صحرای فروزان

چون کودکان بی جان

سر می دادند فغان ها از برای آب…

خواستم نجوا سازم و گویم.

ـ خیزید، فرزندان این دیار،

آب خواهم آورد از کوه آراگاتس

ز اشک سرد چشمه هایمان

موج خواهم آورد

خواهم گذاشت بر پیشانی سوزانتان

خواهم آورد باد

نسیم

هوای خنک

ابر خنک

تا در بر گیرم شمایان را…

خواستم نجوا سازم، این چنین

لیک صدایم برمی خاست و می خورد

بر گلوی خشکم که چون صحرا بود

و بی صدا

محزون می شد، خموش.

ایستاده بودم

زیر بار سکوت

زیر بار اشک هایم.

ایستاده بودم

و در شنزار می رفتم فرو.

سرخ بود شن ها، شن های سیه فام

آتشین بود شن ها، شن های سیه فام

زرد بود شن ها، شن های سیه فام

و فرو می رفتم در آن زردی و سیاهی

در آن ناله و فغان

فرو می رفتم من، در این کابوس

در این قرن بی رحم…

شب بود.

شبی بی مهتاب.

گویی کلا غان

سیاهی سیه بال هایشان را

افشرده و گسترده بودند در این صحرا.

هنوز می گشتم من تلخکام

در این شن و شنزار

و پاک بودم چون پاکان.

آتش صحرا کرده بود نابم

شن گداخته داده تعمیدم

طاهر کرده بود اشک هایم مرا…

من پاک و منزه، مبرا بودم

همچون یک رسول…

می سرایید باد ز استخوان طفلی

می سرایید باد با نوای غمگین

و سیه بود، سیه، سیه همه چیز…

جای جای فقط

همچون چشمان طفل محتضر

می درخشید فروزان، شاخه نوری

درخشش نور

درخشش استخوان

آن سهمگین

آن لرزاننده

سرمای سرکش…

کجایید، ای کلا غان، کجا رفته اید؟

بیایید به منقار برگیرید شاخهٔ نور را

بَرید، و افکنید این شرار

بر قلب این جهان

بر وجدان آن…

سیه بود شب…

و شب سیه

بر دست گرفته شمع های نورانی

پاس می داد در آن بیکران مرگبار.

از بهر چیست این شمع ها؟

ما را به شمع نیازی نیست.

من از کوه آرارات کنده

خواهم آورد رعد، صاعقه ای آتشین

و خواهم کاشت ریشهٔ آن را در اینجا

تا بروید درختان برق و آذرخش

و چون سپیده دم زرین

نور افشاند پیکر شهیدانم را…

بر بی کرانگی لمیده کوه آرارات

ز برف و یخ، پرتو افکنده

وز آفتاب، ابرِ قله اش گداخته

شکل یالی شده از شیر خفته.

اما در دامنه

آوریل است باری دگر…

برفاب می گرید،

و دیوانه وار رفته، گذشته

برگ های نو برجای گذاشته…

در پرتو نور سحرگاهی

طنینی است خوشنوا

میان گل و زنبور،

سرتاسر دشت می سوزد آرام

سرتاسر دشت سیلی است از گل

و حریقی است از گل

طنینی از گل…

آوریل، ستانده ز دشت برق و تش

به کوه برخاسته

ز کوه ها بالا

سوزانده بوته های نسترن وحشی

سوزانده گل های لاله و نرگس

خندهٔ درخشان گل سنبل

و سوزانده معجزاتی گمنام،

اما در کران آبی جاودان

سوزانده کنون چونان معراج

آتشین و گرم

گل سپیده را…

آه، ای وطن

صحراها بر تو گسترانیدند

تا تو نشکفی

و کنون ز دور

از این صحراها

بر تو می نگرم

بر تو می نگرم، ای دیرینه رنج

بر تو می نگرم، ای کهنه صلیب

در ظلمت مرگبار این صحرا

زانو زده ام

در برابر گل رخسار تو…

کوه های نیلگون

امواج نیلگون

در تلاطم اند و بی قرار…

آغشته به نور، نوری صبحگاهی

آرامشی است بس عظیم در این معبد کهن…

در کران نیلگون جاودان

می فروزد و می درخشد آن گل سوزان…

در برابر وجودت

مشعل پرنورت

گل سپیده…

زانو زده ام بر خاک پاکت…

۱۹۷۷م

حلب ـ ایروان

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۷
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید