فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۷

اسرار یک عکس

نویسنده: آندرانیک زاروکیان / سوریک آبنوسیان

چنین است داستان این عکس که نه تنها گم و فراموش، بلکه به کلی از خاطره ها محو شده بود.

بعد از ظهر یک روز یکشنبه، روز ملاقات ها، مادرم در حالی که استثنائاً دست هایش خالی بود، به یتیمخانه آمد. همیشه پاکتی خوراکی همراهش بود. این بار اما چیزی در دست نداشت. بلافاصله پیشدستی کرد و ناامیدی مرا برطرف ساخت و گفت:

ـ الان باید برویم و عکس بگیریم. بعد، هر چه که خواستی می خریم.

آنگاه از ‹‹مادر›› اجازهٔ خروج مرا گرفت. دید که کلاهم تمیز نیست، مجبور شدم کلاه خاچیک را قرض کنم. مال من چند روز پیش در یک یورش داوطلبان ارمنی در مقابل چِته های ترک بدان وضع افتاده بود. قانون آن بازی به گونه ای بود که به دو گروه متخاصم، به تعداد مساوی، تقسیم می شدیم؛ چِته ها به جای کلاه می بایست دستاری به سر می بستند و برای این که جلوه ای ترسناک تر به خود گیرند به پیشانیشان ذغال می مالیدند و داوطلبان فدایی با کلاه های شاخدار خود، باید به تاخت، آنها را تار و مار و نابود می کردند. لازم به ذکر نیست که فاتحان غائله همیشه ما داوطلبانِ از جان گذشته بودیم؛ اما در آخرین بار چِته ای زندگی خود را کمی گرانتر فروخت، کلاه مرا ربود و بعد از لگدمال کردن آن، مُرد.

عکاس در اتاق مخصوص لباس هایی بسیار زیبا را نگهداری می کرد. مادرم یکی را انتخاب کرد، پالتوی خزداری را روی لباس تیره ای که انتخاب کرده بود، پوشید، جلوی آیینه موهایش را مرتب کرد و روی صندلی نشست. من هم در کنارش نشستم.

مرد نزدیک آمد، سر مادر را کمی چرخاند، با انگشت اشاره اش چانهٔ مرا کمی به بالا کشاند و در آن حالت نگه داشت. سپس با چوبی که در دست داشت، پرده های پشت سرمان را که از میله ای آویخته بود جابه جا کرد، به ما نگاهی انداخت و وقتی که از وضعیت چراغ ها نیز رضایت حاصل کرد به پشت سه پایه اش رفت و سرش را زیر پارچهٔ سیاه برد: تکان نخورید، می شمارم… یک، دو، سه، تمام.

نمی دانم چرا از همان لحظهٔ اول این ‹‹عکس گرفتن›› هیچ گونه هیجانی به من دست نداد. شاید به خاطر آن بود که می خواستم هر چه زودتر به بازار خوراکی ها برسم. ولی دیدن این که چگونه سکه های مجیدیهٔ نقره ای از دستان مادرم به سمت عکاس می رفتند، بکلی سرخوشی و سرحالی مرا از من گرفت.

ـ چه احتیاجی به این عکس ها داریم، اینها اصلاً برای چه هستند؟

این حرف را زمانی که از پله های عکاسی پایین می آمدیم، با حالتی بسیار ناراضی به مادرم گفتم.

ـ بعداً همه چیز را برایت توضیح خواهم داد. همه چیز بخوبی پیش خواهد رفت…

بعد مستقیماً به مغازهٔ باقلوافروشی رفتیم و کلی باقلوا خوردیم، و از جایی دیگر مادرم میوه و کمی پنیر خرید. به خواهش من از فروشنده ای دوره گرد، که روی سینی چوبی خوراکی هایی جورواجور می فروخت، زبان آب پز گوسفند هم خریدیم. آن تقاضای خاچیک بود که در آخرین لحظه در گوش من نجوا کرده بود: یک بار خورده ام، خیلی خوشمزه است. همه را درون پارچه ای پیچید و همراه ربع مجیدیه ای به من داد و گفت: گمش نکنی، خوب نگهش دار. و راه بازگشت را به سمت یتیمخانه در پیش گرفتیم.

یکشنبهٔ بعد آمد و با خود پاکت عکس ها را هم آورده بود. شش تا بودند. یکی از آنها را به من داد و رفت.

دوستانم دورم جمع شدند. عکس دست به دست می گشت. با وجد نگاهش می کردند. به مادر من نگاه می کردند و غبطه می خوردند.

یکی گفت: شبیه خانم ارباب هاست.

دیگری، در حالی که متفکرانه به عکس توی دستانش خیره شده بود، گفت: شبیه سامری مهربان می ماند…

ـ احمق، بده ببینم.

خاچیک بود که با عصبانیت عکس را از دست پسرک ربود. عکس را آن جور نمی گیرند، کثیف می شود. بعد با دو انگشت سبابه و نشانه، یکی از گوشه های کادر آن را گرفت و گفت: این جوری.

نگهبان دلسوز عکس خاچیک بود. سالی که از یتیمخانه خارج می شدم گفت: این را به من بده، بگذار پیشم بماند، شبیه مادر من است.

و چون فکر می کرد که دو دل هستم، لازم دانست که با توضیحات اضافی راضی ام کند.

ـ تو باز هم از این عکس ها داری، دست مادرت دیدم.

خاچیک یکی دو سال از من بزرگ تر بود. پدر مادر و قوم و خویشی نداشت. با کمال میل عکس را به او دادم.

بیرون در ‹‹خانهٔ›› ما، در کلبه ای که رویش با حلبی زنگ زده ای پوشیده شده بود، چند تا از این عکس ها هنوز بود. ولی بعد از مدتی، دیگر اثری از آنها نماند. گم شدند، یا مادرم برای قوم و خویشی در دور دست فرستاد، نمی دانم.

روزهای فرار از مدرسه، در سال دوم ابتدایی بود. شبِ گرفتار شدنم در حین فرار. میهران افندی بعد از باران ضربات چوبدستی و نصیحت هایش از خانهٔ ما رفته بود. در همان شب به صورت غیرمنتظره ای معلوم شد که پیرامون این عکس اسراری وجود دارد.

شب هنگام، وقتی که دیگر توفان را از سر گذرانده می انگاشتم، چرا که گریه و زاری مادرم تقریباً تمام شده بود و فقط می نالید، او غرولندهایی بریده بریده را شروع کرد: خودش در خانهٔ این و آن رخت بشوید، جانش به لبش برسد، تا پسرش را به جای این که مانند دیگران به کاری در کارگاهی بگمارد، به مدرسه بفرستد، ولی پسر ماه ها از مدرسه فراری باشد. مادر در این خیال خوش است، که پسرش هر روز صبح به مدرسه می رود، در حالی که توی باغ ها مشغول الواطی است.

مضمون گله های او حول این موضوع می چرخید و آه و ناله هایش را ادامه می داد، که یک دفعه به سمت من چرخید و با لحنی تهدید آمیز فریاد زد: من هم باید همان کاری را می کردم که تِروانتا کرد، تا حالت جا می آمد.

ـ تِروانتا دیگر کیست؟

ـ تِروانتا… مادر مُوسِس ــ نِرسِس بود؛ اگر شعورش را داری برو بفهم که او چه کرده است…. و در بستر پشتش را به من کرد و دیگر چیزی نگفت.

فهمیدم. بیشتر از آن لازم نبود. تخیلاتم دیگر بار مرا به حیاط یتیمخانه مان برد. مُوسِس ــ نِرسِس برادرانی دوقلو بودند، کمی کوچک تر از من؛ نحیف، بدبخت و ضعیف که متحمل آزار، اذیت و تحقیر همه کس بودند. یک روز یکشنبه توجه همهٔ مادرها به سمت آن دو جلب شد. اول درِگوشی و با زمزمه، ولی کم کم گویی بچه های خودشان را فراموش کرده بودند، دوقلوها را دوره کردند. به نوازش آنها پرداختند از خوراکی هایی که آورده بودند، برای آنها نیز سهمی جدا کردند و در دلداری آنها کوشیدند. در همان حال دوقلوها با نگاهی منتظر و خیره به در ورودی یتیمخانه نگاه می کردند تا بلکه مادر آنها نیز بیاید، ولی او خیلی دیر کرده بود…

و تغییر روحیه ای بس عجیب در دور و اطراف آنها به وجود آمد. قانون در دنیای کوچک ولی وحشی ما، قانون جنگل بود. قوی حکم می راند و ضعیف زیر پا له می شد. و مُوسِس ــ نِرسِس نیز در گروه برده های پست بودند. یکی از بازی های شیطانی آن بود که دوقلوها را از هم جدا می کردند، به دیوار می کوبیدند و می پرسیدند:

ـ تو مُوسِس هستی یا نِرسِس؟

ـ من نِرسِس هستم.

ـ از کجا بدانیم؟ دروغ می گویی.

ـ نِرسِس هستم. ببین…

و پسرک با حالتی گریان بازوی راستش را نشان می داد که اثر واکسن آبله روی آن حک شده بود. روی بازوی چپ مُوسِس واکسن زده بودند. پدر و مادر آنها این کار را برای تمیز دادن آنها از یکدیگر انجام داده بودند.

روزی دیگر، پسری بزرگ تر از خیلی از ماها، امر کرد:

ـ مُوسِس ــ نِرسِس بیا این جا…

بچه ها با ترس و لرز پیش او رفتند.

ـ من گفتم بیا، نگفتم بیایید، فقط یکیتان بیاید.

ـ کدام یکیمان؟

ـ مُوسِس ــ نِرسِس…

بازی ای بس بی رحمانه بود که هر از چند گاه تکرار می شد و اطرافیان را می خنداند. این بازی تا زمانی ادامه می یافت که توجه بزرگان به سمتی دیگر جلب شود.

ولی از آن روزی که فهمیدیم مادرشان آنها را ترک کرده و رفته است، وضعیت عوض شد. در یتیمخانه، دو یتیمی که دگربار یتیم شده بودند، تبدیل به فرزندخوانده های ما شدند. دیگر هیچ کس جرئت آزار آنها را نداشت. گویی با نیرویی غریزی، جمعی از هواداران و متفقان دور آنها را گرفتند. بخصوص خاچیک، همراه گریگور و من، تثلیثی ناگسستنی به وجود آورد که همواره از مُوسِس ــ نِرسِس پشتیبانی می کرد. و بدا به حال کسانی که با سوئ نیت به آنها نزدیک می شدند.

و آنها، که دیگر کاملاً به هم متصل شده بودند، از آن روز به بعد با ترس از گم کردن دیگری در حیاط و در دنیا، دست یکدیگر را می گرفتند و قدم می زدند.

وقتی یکی از آنها گریه می کرد، دیگری دلداری اش می داد. ولی هیچ گاه ندیدیم که هر دو با هم گریه کنند. گویی عهدی پنهان بسته شده بود که در زمان ناامیدی یکی، دیگری وظیفهٔ دلجویی و دادن امید را داشت. اغلب گروه ما همراه آنها بود و خاچیک نطق معمول خود را ایراد می کرد.

ـ بلی، امریکا… من می دانم. شهری زیباست. آنجا که می روند، لباس ها و اسباب بازی های قشنگ می خرند و… برمی گردند.

یکی از مُوسِس ــ نِرسِس ها می پرسید:

ـآنجا دور است؟

ـکمی دورتر از بیروت… با قطار می روند…

گریگور با آرنجش سقلمه ای می زد و خاچیک حرفش را اصلاح می کرد.

ـآهان بله. دریایی کوچک هم هست که با کشتی باید از آن عبور کرد.

خاچیک تسلی دهنده ای ناموفق بود. بچه ها با ناباوری به او نگاه می کردند، ولی چیزی نمی گفتند و به هم نزدیک تر می شدند. هیچ یک از اتفاقات تلخ و نسبتاً شیرین یتیمخانه به اندازهٔ تصویر مُوسِس ــ نِرسِس با سری خمیده و دست در دست هم و بدون هیچ کلام، در ذهن من حک نشده است…

و حالا، در بسترم خوابم نمی بُرد. در حالی که مادرم خیلی پیشتر خوابیده بود و این را از نحوهٔ نفس کشیدنش می فهمیدم. پس پرندهٔ بدیمن سرنوشت مُوسِس ــ نِرسِس بر بالای سر من هم لحظه ای بال زده بود. در نتیجه مادر من هم چه بسا به امریکا می رفت. تصور آن هم بدنم را به لرزه در می آورد.

در آن روزها زنان جوان به صورت مکاتبه ای با مردان ارمنی که در امریکا بودند، ازدواج می کردند. برای این کار واسطه هایی وجود داشت که یکی از آنها هُواکیم آقا بود (که او را بعدها شناختم). زن، عکسش را به هواکیم آقا می داد و او عکس را به امریکا می فرستاد (آنجا هم همپیشه ای می بایست داشته باشد) و اگر دارندهٔ عکس پسند می شد، به امریکا فرستاده می شد، البته بعد از پرداخت حق الزحمهٔ هُواکیم آقا. واقعهٔ مُوسِس ــ نِرسِس بود که از همان روز اول این اطلاعات را در یتیمخانه به گوش ما رسانده بود. نام مادر آنها را نمی دانستم. حالا که فهمیدم اسمش تِروانتا بوده… دیگر همه چیز معلوم شده بود… مادر من هم عکسش را به هُواکیم آقا داده بود…

روز بعد سرِکلاس دینی (در اولین روز مدرسه ام بعد از ماه ها غیبت)، معلم از من پرسید:

ـ وقتی خداوند تصمیم گرفت به زمین سیل بفرستد، به حضرت نوح چه فرمود؟

ـ فرمود که… بگذار هُواکیم آقا غرق شود…

کلاس از خنده منفجر شد و معلم هم به نوبهٔ خود به سمت من یورش آورد و بارانی از کشیده ها بر سر و رویم بارید، چرا که تصور کرده بود مسخره اش می کنم…

ـ اوباش خیابانی، کثافت. گم شو، از کلاس گم شو بیرون…

اُنیک که کنار من می نشست و حکم محافظ و معاون مرا داشت، سعی کرد از من دفاع کند و گفت.

ـ روزی که این درس را می دادید، او غایب بود آقا.

او هم یک کشیده نوش جان کرد.

ـ غایب بود که بود، به جهنم. می گفت نمی دانم، نه این که…

و یک دفعه مثل اینکه چیزی به فکرش خطور کرده باشد، در لحظه ای که من به در کلاس رسیده بودم از پشت سر صدایم کرد.

ـ صبر کن ببینم. این هُواکیم آقا کیست؟

ـ نمی دانم آقا…

زمانی طولانی مرا برانداز کرد و بعد از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. باران مانند سیل می بارید. گفت:

ـ همان جا کنار در بایست. رو به دیوار…

درس آن روز بدون حضور من ادامه یافت. حقیقت آن بود که نه سخره و نه هیچ گونه سوئِ نیتی در گفتهٔ من نبود. در تمام طول شب گذشته و همچنین صبح آن روز تا آن لحظه از کلاس، فقط تصویر هُواکیم آقا بود که در ذهنم می چرخید. من او را ندیده بودم ولی خوب می دانستم که کجاست و چگونه آدمی است. عکس مادرم هم همراهش بود،… مادرم تا حالا که نرفته بود، ولی چه کسی می توانست تضمین کند که آن مرد خبیث بالاخره مادرم را راضی نکند… چگونه می توانستم جلوی اتفاق را بگیرم؟ خیلی واضح بود. باید به زندگی هُواکیم آقا پایان داده می شد.

اگر کسی بگوید که در ذهن پسر بچه ای نه ــ ده ساله احتمال به وجود آمدن تصمیم قتل و آدم کُشی می تواند شکل بگیرد، باورش کنید. تمام روز فکرم فقط همین بود، و چاقوی تاشویی را که به اندازهٔ انگشت کوچکم بود، فقط به همان نیت در جیب شلوارم نگه داشته بودم. در جوابم به معلم دینی به واقع هیچ گونه نیتی بد و از پیش برنامه ریزی شده، وجود نداشت. به صورتی بسیار اتفاقی صحبت سِیل را از دهانش شنیدم. بگذار هُواکیم آقا برود و گورش را در سیل گم کند. چه راه حل ریشه ای و کارسازی! به هر حال فرارهای من از مدرسه به واسطهٔ آن اتفاقات دیگر بار تکرار نشد. بعد از ظهر با کوله باری از تفکرات تلخ به خانه برگشتم. اولین حرفی که به مادرم زدم این بود.

ـ تو چرا مانند تِروانتا به امریکا نرفتی؟…

جوابم را نداد.

ـ مامان راستش را بگو، به ظاهر مردکی که در امریکا بود ازت خوشش نیامده، ها؟…

ـ خیلی هم خوشش آمده بود. دوتا نامه پشت سر هم نوشت… نامه ها پیش هُواکیم آقاست. اگر دلت می خواهد برو بخوان…

ـ خوب پس چرا نرفتی…

ـ مردک مرا خواست… تو را نمی خواست… نوشت، زن خوب است می گیرمش، ولی پسره را نمی خواهم…

نوبت من بود که ساکت شوم. آن سکوت طولانی و طولانی شد، خیلی طولانی. مادرم احساساتم را حس کرد، یک دفعه سرم را در آغوش گرفت و با تمام قوا به خود چسباند و گفت:

ـ عجبا، مردک از آنجا پی به لات بودن تو برده بود…

ولی من او را در آغوش گرفته بودم و بدون وقفه می گریستم، چرا؟ خودم هم نمی دانستم…

ـ دیوانه! فکر کردی من تورا اینجا تنها می گذاشتم؟

و بیشتر مرا در آغوش گرفت…

حالا فهمیدید که چه اسراری در پس این عکس نهفته بود؟

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۷
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید