نویسنده: سینار گلریز


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27

جلد کتاب

آشوت مالاکیان، که با نام سپنجی یا مستعار هانری ورنوی شناخته شده است، فیلمساز پرآوازهٔ ارمنی تبار فرانسوی است. او در سال1920 م در روستایی ارمنی در خاک ترکیهٔ امروز به دنیا آمد؛ در سال1924 م خانواده اش به فرانسه رفتند و در شهر مارسی جای گرفتند. آشوت در فرانسه درس خواند و با فرهنگ فرانسه پرورش یافت، اما همواره ارمنی باقی ماند. وی در سال1944م دورهٔ دانشگاهی ‹‹پیشه و هنر›› را به پایان رساند. نخست به روزنامه نگاری روی آورد و کم کم به سینما کشیده شد و تا سال1950 م بیش از بیست فیلم کوتاه ساخت. پس از آن به ساختن فیلم بلند مشغول شد و پس از ساختن بیست فیلم بلند و برخورداری از آوازه ای نیک در این رشته، امریکاییان که می خواستند او را به سوی سینمای امریکا بکشانند، ساخت دو فیلم ساعت 25 و توپ های سن سباستین را به او سپردند. همکاری او با سینمای امریکا با همین دو فیلم به پایان رسید، زیرا آشنایان فرهنگ سینمایی آگاه اند که سینمای فرانسه فضا و فرهنگ ویژه ای دارد که با فضا و فرهنگ بی هویت و بی ریشهٔ سینمای امریکا بسیار متفاوت است.

هانری ورنوی در سال1985 م نخستین کتاب خود، مایریک را می نویسد که کتاب پرفروش روز فرانسه می شود. وی در سال1990 م نیز بر اساس این کتاب یک فیلم سینمایی نیز می سازد. ورنوی در سال 1990 م کتاب وارتان اسب را می نویسد.

وارتان نام آدمی است شوخ و سرزنده، نیرومند و ساده دل و دست و پا چلفتی، که در روستای تکورلو، کنار دریای مرمره، در خانهٔ باکرجیان ها کار می کرد. خانوادهٔ باکرجیان مالک بزرگ ترین تشکیلات ماهیگیری دریای مرمره بود…

سال ها بود که در خانوادهٔ برادران باکرجیان، پسری زاده نشده بود و همه فرزند دختر داشتند، تا این که آراکسی، همسر هاگوپ باکرجیان حامله یا دوجانه شد. وارتان با اطمینان بسیار گفته بود که فرزندِ موسیو هاگوپ پسر خواهد بود. پیش بینی او درست بود. آراکسی پسری به دنیا آورد… برای نامگذاری نوزاد، تشریفات ویژه ای برپا شد. اسقف، با لباس ویژه و عصای اسقفی به دست در میان خادمان کلیسا و کشیش ها و منشی ها، آیین نامگذاری را خودش عهده دار شده بود.

هایک، جوان ترین برادر هاگوپ، پدر تعمیدی کودک بود… پدر تعمیدی مسئولیت سنگینی نسبت به نوزاد دارد، همراه با یک امیتاز ویژه که تنها او می تواند برای نوزاد، نام شایسته ای برگزیند. پیش از آن همهٔ خانواده، با هایک دربارهٔ نام نوزاد سخن گفته بودند و امیدوار بودند که هایک نام آنها را بر نوزاد بگذارد: پدربزرگ می خواست نام او بر نوه اش باشد، خانم وارتانوش نامی از نیاکان خود را و میهران عموی بزرگ تر، نام خودش را؛ و کوتاه سخن این که هر کس به گونه ای پیشنهادی داده بود.

بانگ پرطنین اسقف در گنبد کلیسای سنت کروا پیچید:‹‹نام این بچه، چه خواهد بود؟»

هایک نوزاد را در آغوش داشت…همهٔ خانواده چشم به لب های هایک داشتند.

بار دوم بانگ اسقف شنیده شد:‹‹نام این بچه چه خواهد بود؟م

و این بار بانگ رسا و روشن هایک پاسخ داد:‹‹آزاد!…»

و این کتاب داستان زندگی آزاد باکرجیان و وارتان است. وارتان، ساده و پاک است؛ هستی او پر از مهر و صفا است؛ عاشق زندگی است، عاشق آدم هاست، همیشه می خندد و دیگران را از صفا و ساده دلی خود به خنده می اندازد. او مستخدم است، و از هزار ارباب، بزرگ منش تر و مغرورتر.

پس از به دنیا آمدن آزاد، وارتان، زندگی اش را وقف او می کند تا آنجا که به خود لقب یا وَر نامِ اسب را می دهد: ‹‹این آدم ـ اسب در بازگشت از یک بازار مکاره پیدا شد که در آنجا وارتان اسب با پسر اربابش همراه بود و چند دور سوار چرخ و فلک شدند. آزاد، اسب چوبی را که در نیم متری زمین به دور محور خود می چرخید دوست نداشت. وارتان در راه برگشت، بچه را روی شانه های خود گذاشت. یک ساق آزاد از این سو و ساق دیگرش از آن سو آویخته و ران های لختش به گونه های وارتان چسبیده بود. بچه، این اسب جاندار را که جست و خیز می کرد، روی دو پا می ایستاد، شیهه می کشید و بخار عرق از او بر می خاست، دوست داشت… از آن روز به بعد بود که آزاد و وارتان، دو یار ناگسستنی، به زبان اسبی با هم سخن می گفتند:‹‹هو! وارتان، یورتمه، وارتان، چهارنعل، تندتر… هو! هو! هو!…»

و در طول این سال های کودکی، آزاد از بالای اسبش، دید و نگرشی برتری جویانه نسبت به چیزها و آدم ها داشت…

آزاد پنج ساله شده بود و برای زادروز او، جشنی بزرگ در خانهٔ باشکوه باکرجیان ها تدارک دیده شده بود. تا آن روز یکشنبه با بیرون آمدن از مراسم دعای مس، در میدان غرق در آفتاب کلیسا، صدای طبل جارچی شنیده شد. او به ترکی هشدار می داد: ‹‹ همهٔ ارمنیان مذکر، از پانزده تا پنجاه ساله، فردا سر ساعت هفت صبح، باید خود را به ژاندارمری معرفی کنند. هر گونه نافرمانی از این دستور، کیفر مرگ و مصادرهٔ اموال را خواهد داشت. هر ارمنی که اسلحه داشته باشد، بی درنگ اعدام خواهد شد…»

هاگوپ و آراکسی بخردانه می اندیشند و به برادران باکرجیان پیشنهاد می کنند که باید گریخت… برادران باکرجیان نمی توانند از دارایی و خانه و فرش و مبلمان خود چشم پوشند و تلاش می کنند هشدار را نادیده بگیرند… آنان می مانند و بامداد روز دیگر ساعت هفت صبح خود را به ژاندارمری معرفی می کنند و گرفتار می شوند… هاگوپ و آراکسی به یاری دوستی ترک، پنهان می شوند و برای تهیهٔ گذرنامه ای جعلی تلاش می کنند…و ناچار می شوند چند روزی به هیئت امریکایی که مدرسه و بیمارستانی به راه انداخته بود، پناهنده شوند… چند ساعت پس از پناهنده شدن هاگوپ و آراکسی و آزاد پنج ساله، محل هیئت امریکایی محاصره می شود و رسماً درخواست پس دادن دو تن تبعه ترکیه را می کنند. با شلیک یک گلولهٔ توپ، هاگوپ و آراکسی، آزاد را در بغل می گیرند و می خواهند بیرون بروند تا خود را تسلیم کنند. یکی از امریکایی ها می گوید آنها درخواست تسلیم دو نفر را کرده اند و از وجود بچه خبر ندارند. او را با خود نبرید… بدین گونه آزاد باکرجیان در هیئت امریکایی می ماند تا با آنها از خاک ترکیه خارج شود…بی آن که پدر و مادری داشته باشد… و بی آن که اسبی داشته باشد…

اما بشنوید از وارتان: پس از این که ما را از تکورلو تبعید کردند و پیاده به راه انداختند، شب ها و روزهای بسیاری راه رفتیم. جزر و مدی از آدم های ژنده پوش با چهره های سوخته از آفتاب سوزان که به کشتارگاه برده می شدند.آنان که می افتادند، همان جا رها می شدند. با نوک سرنیزه ها پشتمان را سوراخ می کردند تا از راه رفتن بازنمانیم. در آن آتش سوزی که ترکان در گرلیک به پا کردند، من مرگ دو عموی موسیو آزاد را به چشم خود دیدم. یک روز ژاندارم ها، کاروان تبعیدیان را نگه داشتند تا جیرهٔ خوراک دو روزه را توزیع کنند. تکه های بزرگ نان خشک همچون سنگ، از پشت اسب هایشان به هر سو تاب می خورد. هر تکه نان خشکی که بر زمین می افتاد، تبعیدیان نزدیکِ آن، مانند پرندگان گرسنه، خود را روی آن می انداختند. تکه نانی نزدیک من بر زمین افتاد. با همهٔ تنه ام روی آن افتادم. در همان دم، بازوان، انگشتان و چنگ ها بود که بر من ضربه می زد و مرا به این سو و آن سو می کشید و چون هشت پا به من می چسبید. ناگزیر بودم برای نگهداری غنیمتی که به چنگ آورده بودم، کتک بزنم! دستم با پنج انگشت به هم پیوسته، سخت شده، کشیده و چون تبر شده بود، چون ساطور که مچ ها را قطع می کرد، لِه می کرد، می شکست… دست هایی که میان شکم من و نان به غنیمت گرفته ام موج می زدند با درد کنار می رفتند… چند لحظه ای تا شده، در هم فشرده شده، روی نان خشکم، که چون سنگفرش بود، ماندم. هنگامی که سرم را بلند کردم تا مطمئن شوم از دست گرسنگان رها شده ام یا نه، نگاهم به نگاه موسیو هایک، پدر تعمیدی موسیو آزاد، افتاد… آه، از آن نگاه! گواه آن که آدمی چگونه می تواند به گونه ای دیگر درآید… از شرم گریستم. با نان خشکی که زیر شکم داشتم، به سوی او خزیدم. نمی دانم چگونه می توانم آن لحظه را فراموش کنم؟ نان خشک را به سوی او دراز کردم. سرش را با همان نگاه اندوهبار به نشانهٔ نه تکان داد. گفتم: موسیو هایک! گوش بده! در خانهٔ ما، هنگامی که پردهٔ شب فرو می افتاد، سگ های کوچه، جلوی در خانه گرد می آمدند. آنگاه من بیرون می آمدم و خوراکی های مانده یا ضایعاتی را که از فروشگاه با خود آورده بودم، برای آنها می ریختم، برایشان پرتاب می کردم و سگ ها ناچار بودند به هر سو بجهند. زرنگ ترین سگ ها، خوراکی ها را در هوا قاپ می زدند. سگ های دیگر به سوی تکه هایی می دویدند که بر زمین می افتادند. منظرهٔ سگ هایی که پارس می کردند، یکدیگر را گاز می گرفتند تا تکه ای خوراکی به چنگ آورند مرا سرگرم می کرد. اکنون سوگند می خورم که اگر به خانه برگردم… هرگز… هرگز خوراکی را این چنین به سوی سگ ها پرتاب نکنم… با دست خودم، یکی یکی به آنها خوراک خواهم داد. مانند آدم ها… من پیش شما، سوگند می خورم، موسیو هایک!»

او به من پاسخ داد: ‹‹دیگر به خانه برگشتی در کار نیست، وارتان! برادرم هاگوپ درست می گفت که باید هر چه زودتر تکورلو را رها کرد و رفت. من و میهران و سرکیس ماندیم تا داراییمان را نگه داریم. آنچه داشتیم از دست دادیم، جانمان را نیز از دست خواهیم داد، زیرا ملتی تصمیم گرفته است ملتی دیگر را نابود کند»

چند روز پس از آن، هایک در کاروانِ بزرگِ گام نهاده به راه نابودی، درگذشت. در راه ترابوزان، قنداق تفنگ ژاندارمی، سرش را لِه کرد….

هیئت امریکایی، آزاد، پسربچهٔ پنج ساله را با گذرنامه ای جعلی از خاک ترکیه بیرون برد و به خاک امریکا رساند. در آنجا نماینده ای از ارمنیان، منتظر رسیدن هیئت بود تا آزاد را به یتیمخانه ای ببرد که کودکانِ به جا مانده از نسل کشی را نگهداری می کرد. صحنهٔ خداحافظی کودک پنج ساله با اعضای هیئت امریکایی، غرورآمیز است: او نه گریه کرد و نه اشکی به چشم آورد. رنگ پریده تر از همیشه بود. آیا به سبب سفر دریایی بود؟ در مغز کودکانهٔ بچه ای که کودکی او را دزدیده بودند، چه می گذشت؟

خانم اوبرین سکوتی را که از پیش بر لحظهٔ جدایی چیره شده بود، شکست و گفت: ‹‹آزاد! همین که توانستیم خبر از پدر و مادرت…›› کودک، سخن او را برید و گفت: ‹‹می دانم! باز هم از شما تشکر می کنم، خانم»

«پس از آن کاری از این پسربچهٔ ارمنی دیدیم که نشانهٔ احترام و سپاسگزاری او از آدم های بزرگ تر از خودش بود. آزاد با ظرافت بسیار، برابر هر یک از ما ایستاد، دست ما را گرفت، بوسه ای کوتاه بر آن زد و آن را به پیشانی خود برد. ما از اندوه اشک می ریختیم. او به سوی آقایی که از یتیمخانه آمده بود رفت و در پی او در طول اسکله روان شد… نام راستینش را به او باز داده بودند، تنها مانده بود که زندگی خودش را بسازد.»

آزاد در یتیمخانه درس می خواند. پس از چند سال خاطرات سفیر امریکا منتشر می شود. آقای سفیر از تلاشی که برای رهایی جان چند ارمنی کرده بود سخن می گوید. یکی از آنها هاگوپ باکرجیان بود که هیئت امریکایی از سفیر درخواست شفاعت برای نجات او را کرده بود. به گونه ای باور نکردنی و با مهارتِ سفیر، هاگوپ از مرگ رها می شود، او و آراکسی باز هم یکدیگر را پیدا می کنند… با انتشار کتاب خاطرات سفیر، اعضای هیئت به مدیر یتیمخانه خبر می دهند که آزاد یتیم نیست. کودک برای پدر و مادرش نامه ای می نویسد: ‹‹مامان و پاپا: آقای بارسامیان، مدیر یتیمخانهٔ ما، مرا از زنده بودن شما آگاه کرد. بسیار خوشحال شدم. از من پرسیدند: از این که دیگر یتیم نیستید چه احساسی دارید؟ بسیار می ترسیدم که نتوانم پاسخ شایسته ای به این پرسش بدهم. زیرا از این که دیگر یتیم نیستم، چیز زیادی نمی دانم. تصویرهای کوچکی را که در مغزم روشن و خاموش می شدند به یاد آوردم. مثلاً اطمینان دارم که شما را فوراً می شناسم. سپس انگار در پرده ای از مِه، مادربزرگ وارتانوش را دیدم که همواره فریاد می کشید، خاله هایم، آنا و گایانه، را که همواره لبخند بر لب داشتند و به ویژه وارتان اسبم، که مرا بر شانه هایش می نشاند و آرام، یورتمه، چهارنعل به گردش می رفتیم… آنچه از آن زمان برای من مانده همین هاست. نمی دانم شما در کجای این دنیا زندگی می کنید…اما اگر بودن من برای شما سبب ایجاد مشکل شود، این را درک می کنم که شما نمی توانید مرا بپذیرید…اینجا همه مهربان اند و ما آنچه را که برایمان شایسته باشد داریم. نگران هزینه های من نباشید. هزینه های یتیمخانهٔ ما را یکی از ارمنیان به نام گالوست گلبنگیان می پردازد. اگر برایم نامه نوشتید، خواهش می کنم یادتان باشد تاریخ تولدم را برایم بنویسید… چندان خوشایند نیست که آدم، هر بار، سنش را تقریبی بگوید و این احساس به من دست می دهد که مردم خیال می کنند دروغ می گویم و آنان را فریب می دهم! شما را صمیمانه می بوسم… آزاد….

این نشانی من است: آزاد باکرجیان، یتیمخانهٔ ارمنیان، بلوار هادسن، نیوجرسی، امریکا.»

و این نامه هرگز فرستاده نشد… رویدادهای زندگی باکرجیان ها چنان رازگون و پیچیده است که تا کتاب را نخوانید بر آنها آگاهی نخواهید یافت و همهٔ کتاب را نیز نمی توان در چند صفحه خلاصه کرد.

آزاد بزرگ می شود، دورهٔ دانشگاه را با کامیابی به پایان می رساند و در پهنهٔ کار بازرگانی به آنجا می رسد که از پولدارترین آدم های گیتی می شود. اما وارتان با نیروی بدنی بسیار خود از تبعید جان به در می برد و در کشتی به کار می پردازد و پس از چهل سال با آزاد روبه رو می شود. وارتان می گوید: ‹‹من در انبار کالای کشتی کار می کردم. طی توقفی در سانفرانسیسکو، بیمار شدم. ناخدا گفت بروم و خود را درمان کنم و کشتی بی من به راه افتاد. برای این که بدانم چه بیماری ای دارم، هیچ کاری نکردم، آن گاه میکرب های بدن من که دیدند هیچ باکی از آنها ندارم، دلخور شدند، پیکر مرا رها کردند تا جای دیگری پیدا کنند و ناز و نوازش شوند! جایی که پزشکان و داروها، آنها را در تندرستی نگاه دارند…. یکشنبه روزی به کلیسای ارمنیان در پاسادنا رفتم. پس از نماز مس، گفتم: من صدقه نمی خواهم… می خواهم کار کنم! یکی از گردانندگان کلیسا به من گفت: باید از کارکنان موسیو آزاد درخواست کنی تا کاری به تو بدهند… مرا در خانهٔ موسیو آزاد به عنوان شاگرد آشپز استخدام کردند… درست به هنگام بود! از هنگامی که نان تبرک شدهٔ نماز مس را خورده بودم، سه روز می شد که چیزی نخورده بودم….››

خوانندهٔ کتاب گمان می کند که وارتان پس از چهل سال دوری از عزیزترین آدمی که همواره در اندیشه اش حضور داشته، بی درنگ نزد او می رود تا خود را به او بشناساند. اما نه! وارتان یکی دو بار با آزاد برخورد می کند و هرگز در این اندیشه نیست که پیش بیفتد و با داستان سرایی سبب آزار کسی شود.

«کار من این بود که سبزی پاک کنم، پوست میوه ها را بکنم و ظرف بشویم. سرآشپز آدم مهربانی بود. او به من اجازه داده بود که برای خودمان خوراکی های محلی درست کنم. یک روز درست کردن ناهار را به من سپرد و خودش بیرون رفت. من دلمهٔ میدیاس درست کردم. دلمه های انباشته از برنج، پیاز سرخ شده با روغن، زیتون پخته بر آتش ملایم، کشمش یونانی، دارچین و دانه های معطر. درست کردن دلمه با حرف آسان است. اما به راستی همان گونه که در تکورلو درست می کردیم، باید نیمی از روز را وقت گذاشت و دلمه ها را یکی یکی درست کرد. تازه دلمه ها را سر میز برده بودند که پیشکار با یکی از آن قیافه هایی که به خود می گرفت و، بد یا خوب، چیزی از آن خوانده نمی شد، برگشت و گفت: آقا شما را خواسته اند، زود به آنجا بروید! در دلم درد سختی پیچید… درد گرسنگی فرداهایی که از کار بیکارم کنند… موسیو آزاد در تالار غذاخوری پشت میز درازی، تک و تنها نشسته بود. نامه ای را می خواند و غذا می خورد.

ـ شما از مردم تکورلو هستید؟

ـ بلی، موسیو!

ـ از هاگوپ باکرجیان چیزی شنیده اید؟ او پدر من بود!

ـ من در خانهٔ او کار می کردم، موسیو!

ـ چه کار می کردی؟

ـ اسب بودم، موسیو!

سکوتی دراز برقرار شد… آقای آزاد در خاطره اش کاوش می کرد… ناگهان به خنده افتاد: پس تو بودی؟

ـ بلی، موسیو آزاد! من بودم!

دیگر هیچ گاه او را به آن حالت ندیدم…می خندید…می خندید…سرانجام گفت: خوشحالم که وارتان اسبم را پیدا کردم! به اربابم نگاه کردم که طی این همه سال بسیار چاق شده بود و گفتم: موسیو آزاد! من کارم را به بهترین شکل انجام می دهم، اما گمان نمی کنم که دیگر بتوانم شما را روی شانه هایم سوار کنم!»

آزاد و وارتان پس از چهل سال به هم می رسند و تا هنگام مرگ، با هم می مانند… آزاد که از فرهنگ و زبان ارمنی به دور افتاده بود، با یافتن وارتان، نگاهی به ریشه و تبار خود دارد. زندگی پولداران، زندگی خوبی نیست و آزاد در زندگی خصوصی خود، شکست خورده است؛ نه زن شایسته ای دارد و نه فرزندان سزاواری…. لحظه های خوش زندگی او هنگامی است که با وارتان است… تنها وارتان می تواند ارباب را به خنده بیندازد….

نویسندهٔ کتاب، چند بخش را به چگونگی سینمای امریکا و کار در آن، اختصاص داده است و می توان گفت پرده دری و افشاگری کرده است. اما آنچه برای مردم خاور زمین گیرایی دارد زندگی آزاد باکرجیان پولدار و بانکدار بزرگ نیست، بلکه زندگی وارتان است.

وارتان پس از مرگ آزاد به آسایشگاهی در سوئیس می رود تا روزهای پایانی زندگی اش را در آنجا بگذراند. وارتان بر نیمکتی کنار دریاچه نشسته بود و با ژولیوس وکیل جوان، سخن می گفت…. چند سگ از آن دوروبرها آمده بودند و آهسته صدا می کردند. آدم حس می کرد که سگ ها به این کار عادت کرده اند و هر یک برای خود جای ویژه ای دارد و هر بار همان جا دراز می کشد…. وارتان خنده کنان از ژولیوس پوزش خواست و از جا برخاست و گفت: تنها یک دقیقه! من برای خودم در گفت وگو با شما دنیایی داشتم، اما این سگ ها که نمی فهمند! او از یک کلبهٔ کهن، بشقاب های چینی لب پر شده و ناقص را که قابل استفاده بودند بیرون آورد. بشقاب ها به شمارهٔ سگ ها بود. ماندهٔ خوراکی های اشتهاآوری را که آماده کرده بود، در آن بشقاب ها ریخت. هر جانور مهمان، بشقاب ویژهٔ خودش را داشت و تلاش نمی کرد پوزه اش را در بشقاب دیگری فرو ببرد… چشمان ژولیوس به این مهمانی و سورچرانی جانورشناسانه خیره مانده بود….

ـ آقای وکیل! بیهوده به مغزت فشار نیاور! این یک عهد و پیمان کهن است… بسیار کهن…

ـ پیمان با چه کسی؟

ـ با مردی که دیگر در این دنیا نیست… و من که همچنان در این دنیا هستم!…

هانری ورنوی نویسنده ای چیره دست است. در آفرینش صحنه های تکان دهنده استاد است و افسوس که تنها دو کتاب نوشته، که هر دو شاهکارند. او در هر دو کتاب از بیدادی که بر ارمنیان رفته و خاموشی و سکوت قدرت های بزرگ سخن گفته است و کتاب وارتان اسب با چاشنی طنزی که از کارهای ساده دلانهٔ وارتان سرچشمه می گیرد، رنگ دلپذیرتری به خود می گیرد.

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27
سال هشتم | بهار 1383 | 117 صفحه
در این شماره می خوانید:

مرثیه

نویسنده: واهاگن داوتیان / ترجمه: سونا خواجه سری فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 اشاره واهاگن داوتیان (1922ـ 1996) شاعر، نمایشنامه نویس، مترجم، روزنامه نگار و چهرهٔ برجسته...

پژوهشها و ترجمه های مربوط به فردوسی و شاهنامه در اتحاد جاهیر شوروی (سابق)

نویسنده: ابوالقاسم رادفر فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 نزدیک به هزار سال است که شاهنامهٔ فردوسی همچون گوهری تابناک، فرا روی محققان، هنرمندان، شاعران و فرزانگان این مرز...

نگاهی به زندگینامهٔ آندرانیک زاروکیان

نویسنده: سوریک آبنوسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 اینها گله ها و شکایت هایی هستند که آندرانیک زاروکیان با صدایی رسا و قلمی قدرتمند نگاشته است. وی در سال 1912 م در...

سنگ هایی بر دل

نویسنده: آلساندرو میکلونچی / ترجمه: سینار گلریز فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 به تازگی در ایتالیا چند کتاب بسیار جالب و گیرا دربارهٔ نسل کشی ارمنیان، چاپ و منتشر شده...

دودمان گریگور مقدس، و نخستین رهبران دینی ارمنستان

نویسنده: گارون سارکسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 گریگور قدیس، نخستین رهبر دینی ارمنیان بود و در نتیجهٔ کوشش و جان فشانی های او تیرداد، پادشاه اشکانی ارمنستان، در...

دنمه ها

نویسنده: ر. آراکلیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 صوفیان، درویشان، ربّی ها، جوکیان، راهبان و شاید آن هفتاد و دو ملتی که ندیدند حقیقت و ره افسانه زدند، همه و همه به...

نژادکشی ارمنیان؛بیانیه های منتخب کارشناسان و شاهدان عینی

ترجمه: گاگیک میناسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 اشاره در اوایل سال1915م، بیش از 1/5 میلیون ارمنی در اثر کوچ اجباری، گرسنگی، بیماری در طی یک نسل کشی از پیش طراحی...

التیام و احیاء

نویسنده: اروین استاوب / ترجمه: رافی آراکلیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 مقدمه روابط اجتماعی ناسالم در قرن بیستم، نسل کشی ارمنیان در آغاز قرن، قتل عام یهودیان در...

ضرورت دقت در روند تدوین

نویسنده: لیدا بربریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 اشاره: هیئت تحریریهٔ فصلنامهٔ پیمان در جهت ارائهٔ اطلاعات صحیح و نیز گشایش باب مناظره و ارتباط نزدیک بین نویسندگان و...

گفتگویی با آقای کاوه بیات به مناسبت ۲۴ آوریل

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 اشاره: گفت وگویی که می خوانید به دعوت مؤسسهٔ ترجمه و تحقیق هور به مناسبت 24 آوریل1915 م سالروز قتل عام ارمنیان توسط دولت ترکیه، با آقای...

نگاهی مختصر به تاریخ کلیسای ارمنیان در ایران

نویسنده: شاهن هوسپیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 اشاره: در روز پنجشنبه هفتم اسفندماه سال1382ش به همت مؤسسهٔ ترجمه و تحقیق هور، با همکاری شورای خلیفه گری ارامنه...

اسرار یک عکس

نویسنده:آندرانیک زاروکیان ترجمهٔ سوریک آبنوسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 چنین است داستان این عکس که نه تنها گم و فراموش، بلکه به کلی از خاطره ها محو شده بود. بعد...

اگر رخصت داده می شد…

نویسنده:آندرانیک زاروکیان ترجمهٔ سوریک آبنوسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 27 ـ اگر در آخرین روز زندگی ات، در آخرین لحظه، رخصت می دادند که یکی از روزهای زندگی ات را...