نویسنده:آودیس آهارونیان / ترجمۀ دکتر قوامالدین رضویزاده


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84

اشاره    

آودیس آهارونیان

‏ دربارۀ آودیـس آهارونیـان، انسانی چـند بعدی که در مقطعـی حساس از تاریخ ملت ارمن به صحنه آمد، هر چه گفته ‏و نوشته شـود کم اسـت. او از مـردان بی نظیـری بود که سرنوشتـش با سرنوشت ارمنـستان و ملت ارمن گـره خورده بود ‏و برای تشکیل نخـستین جـمهوری ارمنستـان از هیچ فداکاری دریغ نکرد. در شماره های پیشیـن پیمـان دربارۀ ‏مسیـری که او در زندگی طـی کرد و انسان های بزرگی که در ساختن شخصیت منحصر به فرد او نقـش داشتند ‏نوشتـه شده است. اما بر یک نکتـه باید تأکیـد فراوان داشت و آن اینکه مردان نخستین جمهوری ارمنستان و ‏به ویژه آهارونـیان هـمواره بر « آزادی» تأکید داشتند و رکن اساسی جـمهوری را آزادی می دانستنـد. آهارونیان « روح ‏آزادی» را بارها در آثار خـود به کار برده است. او به ترکیـب این دو کلمه در کنار هم ایمان کامل داشت و جمهوری را ‏بدون آن بی روح و مرده می پنداشت. به باور آهارونیان تنها در سایۀ آزادی بود که جمهوری می توانست رشد ‏کند و بالنده شود. این باور آهارونیان همواره و در همۀ سرزمین ها به اثبات رسیده است. یعنی، بدون روح آزادی ‏هیچ  جامعه ای نمی تواند به زندگی طبیعی خود ادامه داده و به بالندگی برسد. آهارونیان تمام زندگی خود را وقف ‏تحقق چنین آرمانی کرد، آرمان تشکیل جامعه ای که بحق می توان در باره اش گفت:‏

راستـی خاتـم فیـروزۀ بو اسحـاقـی           خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

شبی تیره و مه آلود و بیرون غرق در تاریکی و هوایی سرد. باد در بخاری دیواری می پیچد و هزار ‏و یک موضوع ‏حکایت می کند … می خواهم امروز اندوه و زاری های این نومید ازلی و قلب تپنده را درک ‏کنم، نفس در سینه ‏حبس می کنم و گوش می دهم. به نظر می آید که با من حرف می زند و برای قلبم ‏چیزهایی حکایت می کند که ‏برایم عزیزند، از مکان هایی سخن می گوید که برایم آشنایند، اما درست ‏لحظه ای که سعی می کنم حتی صدایی ‏قابل فهم را به چنگ آورم، با نفخه ای نیرومند همه چیز را در هم ‏می ریزد و زوزه می کشد و در دوردست ها ناپدید ‏می شود … به کجا چنین شتابان می رود؟

ده سال … امروز ده سال از روزی که راه تبعید را در پیش گرفتم می گذرد، روزی که وطنم را ترک ‏کردم و ‏به صورت ولگردی اندوهگین از دوری میهن و بی خانمان در آمدم. در اتاقم تنها هستم. در بخاری ام ‏آخرین تکه های ‏هیزم با زبانه های آتشی چرخان می سوزند. روشنایی نا پایدار آنها در اتاق، سایه های لرزانی ‏را پدید می آورند که به ‏طرزی دلهره آور می جنبند. با این حال، سایۀ صندلی ام باز هم خنده دارتر است. ‏سایه ای که گاه به چپ، گاه به راست ‏می لرزد، پایین می آید، بالا می رود، کش می آید یا جمع و جور ‏می شود و به نظر می آید که تلاش می کند تا شکلی به‏خود بگیرد و به سخن آید و کلمه ای ادا کند. ‏

شب غریبی است. دورادور من همه چیز به زبان آمده و در گوشم زمزمه های اسرارآمیز را پی درپی ‏پچ پچ می‏کنند. همه سخن می گویند، اثاثیه اتاق ، آتش، باد …‏

به زبانه های آتش خیره می شوم و می اندیشم. به تیرگی های شب و غوغای باد که از گریستن در ‏بخاری نمی‏ایستد فکر می کنم. درکشوری بیگانه، در شبی تیره و سرد، در اتاقی دورافتاده، به ناله ها و ‏زاری های باد گوش ‏می دهم … این ناله ها و زاری ها از کجا می آیند؟ آیا از این دهکدۀ فراموش شده ای که ‏سال ها پیش روزش را و ‏آفتابش را دیدم گذشته اند؟ از این دهکده ای که در آن خندیدم و گریستم و در ‏آن شادی و اندوه را شناختم ؟ آی ‏وطنم! … آخرین باری که هوایت را تنفس کردم و از آبت نوشیدم، ‏آخرین باری که آسمانت را و خورشیدت را دیدم، ‏رقت انگیز بودی. حالا چگونه ای؟ آیا همچنان ‏رقت انگیزی؟ آیا همچنان رنج می کشی؟ … دقیقه های سنگین و دلهره‏آور … چگونه می توان از دست شما ‏خلاص شد؟ چگونه می شود اندوه تنهایی و تبعید را محو کرد، چگونه می توان ‏غم زجرآور این شب مه آلود ‏را برطرف کرد؟

بیرون هوا سرد است و باد زوزه می کشد … اما چه فایده؟ من دلم می خواهد که در این لحظه در ‏گردباد این ‏ولگرد گریان بیفتم و بربال هایش که طوفان می زایند بُرده شوم و تاریکی این شب سنگین را ‏بشکافم و تکه تکه ‏شدن نهایت تیره و تار را ببینم و زیر ستارگان و از فراز ابرها، ویرانه هایی را تماشا کنم ‏که بی شک باد دیگر در آنها ‏نمی گرید و اتاق دورافتاده کسی را زجر نمی دهد و جز دوستان صمیمی از ‏خرد و کلان در آن حضور ندارند و دور ‏تنور[1]که هنوز گرم است گردآمده اند و از همان لحظه های ‏نخستین این شب بلند زمستانی، ضمن شنیدن قصه‏های پریان از مادربزرگ پیر، دهان دره می کنند و بعد ‏می روند تا آرام بخوابند. از  این قرار چه کسی رؤیاهای نیک‏بختی چنین شیرین به من ارزانی می دارد؟ ‏بیرون باد گاه همچون ولگردی به جست و جوی پناهگاهی زوزه می‏کشد و گاه چونان مادری به دنبال ‏کودکش، التماس می کند تا به او بگویند که دارایی گران بهایش کجاست. داخل ‏اتاق زبانه های لرزان آتش و ‏سایه ها به صورت پیکره های محو روی دیوارهای اتاق بازی می کنند. هیزم ها از سوختن ‏باز ایستاده اند. تنها ‏آتش خفیفی باقی مانده که میان خاکسترهای به جای مانده از پیش می سوزد. تمام شعله ها به ‏خاموشی ‏گراییده اند، تنها این یکی باقی مانده. آیا بر مرگ یاران روشنایی خود می گرید یا نیاز به زیستن او را سرپا ‏‏نگهداشته است؟ برای من فرقی نمی کند. من خشنودم از این که همچنان می سوزد، زیرا بدون آن افکارم ‏به صدا ‏درمی آمدند، فریاد می کشیدند و روح پیدا می کردند و همچون سایه های این صندلی، در اتاقم به ‏بازی می پرداختند.‏

شعله به سوختن ادامه می دهد، سایه می لرزد و باد در بخاری دیواری حرف می زند. ناگهان  نفیر  ‏بادی از ‏بخاری دیواری پایین آمد و همچون فرشتۀ بدخواهی که آخرین نفس کودک در حال احتضاری را ‏بگیرد، شعلۀ ‏ضعیف مرا خاموش کرد. اتاق تیره ام در تاریکی فرو می رود و … عجیب آنکه سایۀ ‏صندلی پاک نمی شود و به ‏بازی روی دیوار ادامه می دهد اما با رنگ های دیگر. در تاریکی یکنواخت، این ‏سایه ای که لحظه ای است حضور دارد، ‏در حال حاضر، حالتی روشن به خود گرفت و به لرزیدن ادامه ‏می دهد. شگفت زده منظره را تماشا می کنم. این چه ‏معجزه ای است؟ نوری از تاریکی ها زاده شده …‏

این نور تکرار ناشدنی به لرزیدن ادامه می دهد. حالاست که کش می آید و به زودی اتاق روشن ‏می شود و در ‏این هنگام است که برابرم دوشیزه ای دلربا پدیدار می شود که با زیبایی شرقی مسحور کننده ای ایستاده، با موهایی ‏که با بی قیدی بر شانه ها گسترده شده و چشمان سیاه و ژرف، و نگاه ‏اندوهگین و غرق در لایتناهی، چهرۀ غمگین و ‏کبود، و دو قطره اشک که به سان مرواریدهایی به ‏پلک های شگفت آورش چسبیده. او می لرزد. پوششی نیم شفاف، ‏به زحمت برهنگی جذابش را پنهان ‏می دارد. سردش است. به نظر می آید که مایل است در گوشه ای چمباتمه بزند. ‏با چشمان بی اندازه ‏زیبایش نگاهی اندوهگین به من می اندازد و در سکوت و بی آنکه پلک بزند مرا می نگرد. می‏پرسم:‏

ـ تو کی هستی دختر؟

ـ من؟ مرا نمی شناسی؟… من روح آزادی کشوری هستم که دوری از آن تو را به سختی رنج ‏می دهد و  ده ‏سال است که ترکش کرده ای.‏

ـ من هم یک آواره ام.

‏ـ تو؟

ـ چطور مگر؟

ـ تو هستی که این را از من می پرسی؟ اگر تو فقط ده سال است که آواره ای، من ‏قرن هاست که آواره ام. در آن ‏کشور دیگر مرا نمی شناسند. من سرگردان و زجر دیده ام، در بیکران آسمان ‏می لرزم، طوفان ها مرا با خود می برند و ‏من با آنها در بلندای آسمان آواز می خوانم، مرثیه های حزن آور ‏دربارۀ جهان تا همه، به خصوص آوارگان سرگردان، آن ‏را بشنوند. قرن هاست که اشک می ریزم اما ده سالی ‏است که اشک هایم، اشک های خونینی هستند. ابرها هم به دنبال ‏آه و ناله های من می لرزند. تا وقتی که ‏جهان بی احساس ناشنوا بماند، آسمان هم بر درد بی پایان من می گرید…آه! قلب ‏آدمیان سنگ گردیده …‏

ـ ‏چرا به اینجا وارد شدی، چرا پیش من آمده ای؟

ـ ‏تو بودی که مرا فراخواندی.‏

ـ ‏من؟

ـ ‏تو نبودی که هیاهوی باد را تعبیر می کردی، تو نبودی که می خواستی همراه طوفان ها به ‏مکانهایی برده ‏شوی که هر دوی ما در آنجا ستم دیده ایم؟ من تعلق به باد دارم. من همراه باد ‏هستم. هنوز هم می خواهی رهسپار ‏شوی؟

ـ ‏آری، البته که می خواهم. اما تو می توانی مرا همراه ببری؟

ـ ‏اگر مایلی راه بیفتیم.‏

ـ ‏همین الان؟

ـ ‏آری، همین الان. دست مرا بگیر.‏

دست راستش را گرفتم. او نمی لرزید. با دست دیگرش پلک های مرا بست. اتاق از نظرم محو شد. ‏ناگهان، هر ‏دو دور خیزی کردیم و او مرا به دنبال کشاند. چند ثانیه بعد، با گردبادهای پلید باد زوزه کشان به ‏سمت شرق رانده ‏شده بودیم.‏

همچون کولاکی پرواز می کردیم. راه طولانی بود. برفراز رودخانه های عریض وحشت زا و دریاهای ‏خشمگین ‏و پر سر و صدایی که آوای امواج عظیمشان آسمان را می لرزاند، پرواز می کردیم. ناگهان من با ‏شگفتی و از سر ‏خوشحالی فریاد زدم:‏

ـ ‏این رودخانۀ ماست!‏

ـ ‏بیهوده به شور و شوق نیا. این رودخانۀ شما نیست.‏

من ساکت شدم و ما به پرواز خود ادامه دادیم. همراه سفرم به من گفت:‏

ـ ‏این رودخانۀ شماست.‏

‏   من نگاه کردم. رودخانه با ساحل های صخره ایش، همچون اژدهای خشمگین جریان داشت و ‏کف کنان ‏زوزه می کشید اما کاملاً سرخ بود. من با شگفتی ندا دادم:‏

ـ ‏این رودخانۀ ما نیست! رودخانۀ ما شفاف همچون شبنم بهاری است، در آب هایش می توان ‏ستارگان ‏چشمک زن را دید که سرگرم بازیگوشی اند، رودخانۀ ما آینۀ آسمان است، در حالیکه امواج این ‏رودخانه خروشان و ‏سرخ است.‏

ـ درست به همین خاطر رودخانۀ شماست. هم اکنون آب های سرزمین شما سرخ و خاکتان سیاه ‏است …‏

ـ ‏پس زود دور شویم. احساس گیجی می کنم و بخارها گلویم را می فشارند …‏

با شتاب به این پرواز ادامه دادیم.‏

اینک زیر پایمان دریاچۀ پهناور پر ماهی مان با آب های شفافش! همین دریاچه ای که بر ‏ساحلش دهکده ها و ‏شهرک های پر جنب و جوش و شاد بسیاری هست که من ده سال پیش آنها را ترک ‏کردم. ناگهان اشک هایی را بر ‏دستم احساس می کنم. اینها اشک های همسفرم هستند که از هق و هق ‏می لرزد. از او پرسیدم:‏

ـ چرا می لرزی؟

ـ ‏چرا گریه می کنم؟… همین جاست که آنها تا چه اندازه عمیق ترین زخم روح مرا کوفته اند. در ‏این روز‏های اندوه و خون، هیچ کس اینجا نخواسته مرا به جا بیاورد. همه کس در برابر طوفانی که همه ‏چیز را در سیلاب ‏خون غرق کرده به زانو در آمده است… اکنون نابودی بزرگ است که در اینجا فرمانروایی ‏می کند. هر جا که مرا ‏تعقیب می کنند، حاکمیت در دست مرگ است. هر بار که حیران و سرگردان و ‏دلی پر درد از این مکان های خونین ‏که انسان روشن ضمیر و آزاد کمی پیشتر در آن با پذیرش مرگی ‏مطیع و بی شرمانه مرا خوار شمرده، از درد به ‏خود می لرزم و بی اختیار چشمانم غرق در اشک ‏می شوند. شهرهای ترحم برانگیز  آرجش[2] و آلجاواز[3]!‏

ما فرود آمدیم. دهکده ای آرام بود بدون زندگی، بدون کلامی، نه گفت و گویی، نه فریادی و نه ‏خنده ای، ‏دهکده ای مرده. همسفرم گفت:‏

ـ این سکوت است که مرا دنبال می کند و دهکده هایی از این نوع بسیارند … در اینجا زندگی نابود ‏شده، و ‏به این خاطر است که من می گریزم.‏

در خانه ای روشنایی ای نمایان است. به آن خانه وارد می شویم. چراغ به زحمت می سوزد، درست ‏مثل شعلۀ ‏میرای بخاری من. سایه های اینجا وحشت زا ترند زیرا غمی بزرگ آنها را به سخن وا می دارد، ‏غمی بزرگ که ‏همچون اژدهایی هزار سر، خرابه ها را با چنگال های آهنینش ویران می سازد و سکوت را ‏بر آنها تحمیل می کند تا ناله و زاری نکنند ‏ و حتی هق و هق گریه سر ندهند. کنار تنور یخ کرده، ‏زوج پیری، پلاس پاره ای در بر، در ‏سکوت چمباتمه زده اند. از پیرمرد و پیرزن پرسیدم:‏

ـ ‏ فرزندانتان کجا هستند؟

به جای هر پاسخی و بی آنکه از جای بجنبند، با چشمان بی فروغ خود، نگاهی خالی از ‏رخشندگی به من می‏اندازند، بی آنکه حتی پرسش مرا متوجه شوند. چنان می نگرند که گویی ‏چشمانشان از شیشه است. نفرت انگیز بود، ‏سردی این نگاه ها مرا لرزاند و عظمت رنجشان به وحشتم ‏انداخت … به همسفرم گفتم:‏

ـ ‏برویم، اینجا به راستی سرد است …‏

بیرون رفتیم. در آن دور دست ها متوجه دهکده ای غرق در نور شدیم.‏

ـ آنجاست! برویم آنجا. نگاه کن. آنجا زندگی و جنب و جوش هست، روشنایی هست و مطمئناً ‏آن قدرها هم ‏سرد نیست. احتمالاً آدم ها خوشبخت اند، نگاه کن، به نظر می آید که حتی نغمۀ آوازی به ‏سمت ما می آید.‏

ـ خاموش شو رفیق، خاموش شو. فقر را مسخره مکن. در این دنیای بی رحم بیش از اندازه آن را ‏به سُخره ‏گرفته اند. خاموش شو، لااقل تو خاموش شو. این آتش سوزی دهکده ای است … مردم نوایی شوم ‏سرداده اند، آه و ناله‏شان کوه ها را به فریاد وا می دارد … خاموش شو. نگاهت را بدزد و بگذریم. این شرط ‏عقل است. هر کس امروز به ‏شیوه ای عمل می کند.‏

با شتاب از میان دود و شعله ها گذشتیم و فریادهای رعب آور در گوش هایم طنین انداخت. من ‏فریاد زدم:‏

ـ ولی اینجا وطن من نیست!‏

ـ بله، حق با توست. وطن به حال خود رها شده و بی دفاع پس از ده سال شناخته نخواهد شد.‏

همسفرم به من نگریست و به نوبۀ خود پرسید:‏

ـ چرا گریه می کنی؟

ـ گریه نمی کنم. در اینجا اشک ها به ارادۀ آدم ها نیستند. به خودی خود جاری می شوند. رنج، ‏خشم و به ‏خصوص شرمساری است که آنها را جاری می سازد.‏

ـ ‏یعنی اشک ناشی از شرمساری است! عالی است، اما من اشکهای ناشی از خشم را بسیار ‏دوست دارم و بر ‏اشک های ناشی از شرمساری ترجیح می دهم، اشک های ناشی از خشمی عمیق و کیفر خواهی سیری ناپذیر و ‏رهایی بخش… آیا بلدی از این گونه اشک ها بریزی؟

ـ ‏بگو ببینم چه کسی در این کشور اوج بدبختی پراکنده و از کجا بر این طوفان آتش دمیده شده، ‏چه کسی ‏سر چشمۀ این همه عذاب است؟

ـ ‏چه کسی؟ شخص نیست، نه هیولایی درنده است. برویم. خواهی دید.‏

پروازمان را از سر گرفتیم.حال زیر پایمان شهری گسترده و پر هیاهو بود و دورادورش از همه سو آب ‏بود.‏

ـ ‏کجا هستیم؟

ـ ‏جایی که در آن مصیبت بزرگ که سرزمین های حاصل خیز را به فلاکت می کشاند تولد ‏می یابد. اینجا کُنام ‏هیولای عظیم درنده است. اینجاست که او خون قربانیان خود را می مکد. این آب ها را ‏ببین: زیر جلوۀ آرامشان، مصائب ‏بی پایانی را پنهان ساخته اند. حتی ستارگان هم از چشمک زدن در اینجا ‏شرم دارند و آسمان هم وقتی به سوی این ‏مکان ها می گردد به تیرگی می گراید. وقتی شب آرامی است، ‏گاهی از آن بالاها به پایین می نگرم. جنایات هیولای ‏درنده بیداد می کند و امواج را به خروش می آورد. اما ‏اینها در او تأثیری ندارد ‏زیرا صدها بی گناه را در ‏آب های خود دفن می کند و به ناله های ‏آنها با قهقهه پاسخ می دهد… و من گریه کنان به ابدیت می گریزم تا رنجم را ‏پنهان کنم. لعنت بر این دریا! ‏نفرین بر آب های شومش!…‏

در زیر پاهایمان تودۀ سیاه عظیم، غمزده و زشت را همچون دیوی اسرارآمیز می بینیم. ‏سروصداهای غریبی از ‏آنجا به ما می رسد. ناله ها، هق و هق گریه، صدای آهن پاره، خفه و دهشتناک.‏

ـ ‏این سر و صداها را می شنوی؟

ـ ‏این ابوالهول کهنسالی است که بر روح و وجدان افتاده و بعد در شب قربانی های خود را به سُخره ‏می گیرد. ‏ترسی که می دمد، مردم و روح آزادی جهان را به لرزه می اندازد، مادرم بر پیشانی صاف خود ‏چین می اندازد. در این ‏مکان، دیگر زمان در کار نیست. زمان ساکن و منجمد است. در درون، مادر ‏طبیعت، هر روز و هر ساعت  بی آبرو می‏شود. این زندانی است، دملی است تنفرآور بر پیکر تحسین آمیزش. بسیارند آن دست از دوستان صمیمی ام که از ‏روی چوبۀ دار، آخرین فریاد خشم خود را با پرتاب ‏کفی از دهان به چهرۀ اختناق و با پیشکش کردن روح خود، به ‏من انتقال داده اند. من امانت دار انبوهی ‏از میراث های انتقامی هستم که در میان ابرها با خود با این سو و آن سو برده ‏و نزدیک آذرخش ها ‏می برم. چه زمان تجلی خواهد کرد؟ … مطمئناً روزی تجلی خواهد کرد … روزی بزرگ …‏

بنای بلند و جادار دیگری با درها و پنجره های بسیار هم اکنون در برابر ما قرار دارد. همراهم به ‏من می گوید:‏

ـ آنجا را نگاه کن. اگر در کنار این کوه های فراوان اجساد، اگر در حاشیۀ این زندان سرشار از ‏رنج ها، نزدیک ‏این کُنام درندۀ آدمخوار، این بنا با یادگارهایش نبود، از همان نخستین گذرم، قلب من از ‏درد و خشم می ترکید.‏

ـ ‏ولی بنا خاموش و تاریک است. من هیچ چیز نمی بینم که بتواند مرا تسکین دهد …‏

ـ به راستی هیچ چیز؟… دوست من دقت کن، بس کن این سخنان را. در زندگی هزار ‏ساله و خانه ‏بدوش من، یادبودهایی هستند که مانند مشعل های درخشانی راه تاریک مرا در لایتناهی ‏روشن می کنند. یکی از ‏آنها در اینجاست. این بنا همیشه بدین صورت نبوده است. روزی با آذرخشی ‏سوزان روشن شد. آنگاه همچون ‏شیری زخمی می غرید و از تمام روزنه هایش شعله ها زبانه می کشید و از ‏همه سو مرگ می افشاند. به راستی روزی ‏استثنایی بود … با انفجار بمب ها، قربانیان زندان ها، زنجیرهایشان ‏را با تمام توان و سر و صداهای شکننده تکان می‏دادند. هیولای عظیم، که در لانۀ استوار خود می لرزید، ‏همراه مزدورانش پای همین دیوارها و با گلوله هایی که می‏بارید تکه تکه شده بود. آنها بر خاک ‏می غلتیدند و خون قی می کردند. این ضربات کشنده از خیلی بالا می آمد در ‏حالیکه در پایین زمین از ‏ترس می لرزید. این روز والای انتقام به خاطر انگیزه ای عادلانه بود. من آن بالاها پرواز می‏کردم و با لذت ‏تمام چیزهایی را که برایم بسیار عزیز بودند تماشا می کردم و به هنگام زوزه های مرگبار، با صدای ‏بلند، که ‏در دود و زبانه های آتش طنین می افکند، می خندیدم. روز زیبایی بود!… روزهای بسیاری از این گونه لازم ‏‏است پیش از آنکه من بتوانم سرگردان و بی خانمان، پرسه زدن از سرزمینی به سرزمین دیگر را متوقف ‏کنم.‏

ـ ‏ بی خانمان… کسی نیست که بتواند گوشه ای از وطن پهناور مرا به تو بدهد تا یک روز هم که ‏شده بیاسایی ‏یا حتی سر پناهی برای تنها یک ساعت بیابی …‏

ـ بارها توانستم برای چند روز پناهگاهی بیابم. با من بیا. خواهی دید. از دریاچۀ بزرگ بگذریم.‏

بار دیگر از روی همان دهکده ها، همان کوه ها و همان دره ها پرواز کردیم. در برابر ما شهری پهناور بر ‏کناره‏های دریاچۀ بزرگ می گسترد. من زمزمه های دلنواز دهکده ام را می شنیدم. آیا دعا می خواند یا هنوز ‏می گریست؟ اما ‏پژواک نام های پِتو[4] و وازگن[5]را که با لحنی عاشقانه در گوش هایم پیچیدند، به ‏وضوح شنیدم.‏

اینجاست، دوست من که بیشتر اوقات را به مدت یک ماه با پِتو و وازگن گذراندم… زندگی ‏زیبایی بود، ‏روزهای زیبایی را تجربه کردم و آزادانه هوایی را که از روی این شهر و پیرامونش گذشت ‏تنفس کردم، هوایی که ‏یک لحظه ارواح تیره و تار را روشن کرد و پیکرهای ناتوان را تکان داد و بعد… ‏بگذریم. بهتر است از آن حرفی نزنیم.‏

به سمت جنوب، آنجا که رشته کوه هایی است رهسپار شدیم. همراه من گفت:‏

ـ ‏این رشته کوه های جنوب دریاچه را ببین، ماه ها پیش در اینجا نزد مرد دلیری فرود آمدم. با او ‏زندگی می‏کردم و بسترش را بر صخره ها با هم قسمت می کردیم. با او به این طرف و آن طرف می رفتیم ‏و در پناه تفنگش می‏آرمیدم. سِروپ[6] مرد تنومندی بود. او ارباب کوهستان ها بود و ما حقیقتاً آزاد ‏بودیم … اما یک گل هر قدر هم که زیبا ‏باشد به تنهایی بهار را با خود نمی آورد. دست های خائنی او را از ‏این بیابان خشک کندند و من دوباره ولگردی ‏سوگوار شدم. درد ناشی از خیانت سهمگین ترین درد است.‏

ما به راه خود ادامه دادیم. ‏

ـ نگاه کن. بر روی قله های مغرور این کوه های عظیم، مردانی در میان عقاب ها مسکن گزیده اند و ‏آنها دوستان ‏من اند. گاهی چند روزی در اینجا استراحت می کنم. در اینجاست که شرمندگی، لرزش ها و ‏هق  هق های من ‏ناپدید می شوند. حتی گاهی برایم پیش آمده که لبخند بزنم. خود آذرخش هم ‏نمی تواند این کوه های مستحکم را ‏وادار کند که ناله سر دهند و طوفان قادر به تکان دادن آنها نیست. ‏اینجا تندرها انسان ها را نمی لرزانند و باران گلوله‏ها مردم ساسون[7]را نلرزانده اند. دربرابر اختناق از پا ‏درآمده اند اما مرگشان افتخارآمیز و باشکوه بود. من لبخند زدم … ‏زیرا آنها نیز با لبخندی غرورآمیز به ‏خاک می افتادند. در این مکان ها که من سرورم مرگ طبیعی جایی ندارد. اما ‏من در آنجا هم سرورم.‏

ـ ‏آنجا، کجاست؟

روح آزادی با نشان دادن مغرب گفت:‏

ـ آنجا ، آن سوی این دریا[8] کوه های عظیم و مغرور دیگری نظیر این یکی هست. برادر بزرگ ‏ساسون، انتقام‏جو، شورشی و مغرور در آنجاست. کمترین آه و ناله در این مکان ها تبدیل به تندر در آنجا ‏خواهد شد ـ تندر تفنگ ها، ‏تندر خشم، دهکدۀ زیتون[9] در آنجاست … وقتی هوا در اینجا سرد است، من ‏به آنجاست که پناه می برم. من در آنجا ‏پناهگاهی دارم … ساکت، دست از حرف زدن برداریم …‏

ـ ‏ما این قله های مغرور را که جایگاه برتر همراه من بودند ترک می گوییم و با سرعت پرواز ‏می کنیم. در این ‏حال است که زیر پاهایمان دشت پهناوری گسترده می شود که در آن تپه های سیاهی، ‏همچون اشباح غول پیکر، ‏یکی کنار دیگری بی حرکت و خاموش ، خواب آلوده در تاریکی آرمیده اند. ‏

همراه من فریاد زد:‏

ـ ‏خاناسور! خاناسور![10] تپۀ تقدیس شده و مکان های مقدس، به شما سلام می گویم! ببین دوست ‏من، ‏اینجاست که خیمه های این جانوران درنده که کمی پیش خون دوستان بسیار عزیز مرا بر تپه های ‏قره حصار[11]‏ریختند، برپاشده. اما به هنگام یک شب تابستانی آرام و بی صدا که در علف های پرپشت ‏خوابیده بودند و خمیازه‏کشان ستاره های درخشان در آسمان را می نگریستند و برای هم حکایت های ‏وحشتناکی از عملیات شوم خود ‏تعریف می کردند و سرود پیروزیشان را مغرورانه منتشر می ساختند، ‏ناگهان صدای شلیک چند صد تفنگ نوای ‏آوازشان را در گلو خفه کرد و گفتار مغرورانه شان را بر لب ها ‏خاموش ساخت. ساعت انتقام فرارسیده بود. در حالیکه ‏من از آن بالابالاها می نگریستم و نعره های محتضر ‏جانوران درنده را می شنیدم و لذت می بردم. آن روز هم روز ‏خوبی بود! …‏

و ما همچنان به پرواز ادامه دادیم.‏

ـ ‏حالا می خواهی که تو را کجا ببرم ؟

ـ ‏هرکجا که می روی. هر کجا که می خواهی. بالا، خیلی بالا. من هم مایلم که بر فراز دنیا پرواز ‏کنم، در ‏گردبادهای خشم آگین کولاک و همراه جهش های بادی که زوزه می کشد … مثل تو می خواهم ‏در شب های تار در ‏دودکش ها نفوذ کنم، ناله سردهم، هق وهق بگریم، لذت بی قید آدم های خوشبخت را ‏زهرآگین کنم، بی وقفه برفراز ‏جهان پرسه زنم تا وقتی که رنج وطن کاهش یابد و اشک ها در ‏سرزمین مان ناپدید شود. به تو التماس می کنم که ‏مرا با خود ببری زیرا من هم ستم دید ه ام و چون تو ‏سوگوارم، چون تو تبعیدی و بی پناهم.‏

ـ برویم، همراه بیچاره و سرگردان من. برویم و آنچه را دیده ایم گواهی دهیم. شاید که دنیا برای ‏همیشه ‏ناشنوا نماند و قلب ها برای همیشه از سنگ نباشند …    ‏

ما در لایتنـاهی پرواز کردیم و اشک هایمان را بازوزۀ باد درهم آمیختیم و همراه باد نغمه های ‏سوگواری در ‏گوش های ناشنوا خواندیم. ارواح خواب آلود را با حرارت تکان دادیم و ساعت انتقام را تدارک ‏دیدیم … این دریای ‏خونی است که در طول ده سال ریخته شده و با دهان های ما فریاد برمی دارد :‏

ـ خاناســور! خاناســور!‏

                                    1900م

دربارۀ داستان روح آزادی‏

داستان روح آزادی آهارونیان را به واقع می توان نوعی مکاشفه و یا حتی عروج روحانی به حساب آورد اما در ‏این عروج، بر خلاف نمونه هایی که در روایت های دینی بدان ها بر می خوریم، از فرشتگان آسمانی خبری نیست. ‏آهارونیان از تعبیری که همواره بدان باور داشت یاری می گیرد و عروج او به یاری « روح آزادی» انجام می شود. ‏آهارونیان « روح آزادی» را راهنمایی بدون خطا و نیرویی دادگر می داند و گوش به فرمان اوست و خود را به او ‏می سپارد تا هر کجا می خواهد همراه خود ببرد. روح آزادی اما او را تنها به مکان هایی می برد که به آگاهی بیشتر ‏منجر خواهد شد. این جاست که آهارونیان، که چندین سال است از سرزمین اجدادی خود دور افتاده و وطن عزیزش ‏زیر پای بیگانگانی ددمنش به نابودی کشیده شده، از « روح آزادی» می خواهد که او را با خود بالا ببرد و بر فراز ‏وطنش به پرواز در آورد. در این پرواز جز خرابی و نابودی، جز تیرگی و دود و آتش، جز جنایت و خون چیزی نمی ‏بیند و حتی جرئت آن را ندارد که پایین آید و از نزدیک بنگرد. « روح آزادی» از ابوالهولی پیر و فرسوده با او سخن ‏می گوید که عامل این همه جنایت و خونریزی است، که در همه جا آتش افروزی می کند و آرامش را از همه کس ‏سلب کرده است. راوی داستان در این هنگام احساس شرم می کند و می گرید. اشک ها بی اختیار سرازیر می ‏شوند. اما رفته رفته بر فراز کوهستان هایی پرواز می کنند که برای او آشناست. اینجا دیگر احساس شرم نمی کند. ‏درست بر عکس، بر فراز این کوه هاست که احساس غرور می کند. بر فراز این کوه هاست که دلاور مردان ارمنی ‏تفنگ به دست در سرما و گرما با نژاد پرستانی ددمنش، که برای ساکنان اصلی سرزمین حقی قائل نیستند، می جنگند. آهارونیان تنی چند از این دلاورمردان را که در راه آرمان آزادسازی ارمنستان می جنگند به نسل های پس ‏از خود معرفی می کند. آلکساندر پتروسیان، با نام تشکیلاتی پتو؛ تیگران ترویان، با نام تشکیلاتی وازگن؛ و سروپ ‏وارتانیان یا سروپ آقبیور؛ فداییانی هستند که راوی یا همان آهارونیان از به یاد آوردن نام آنان احساس غرور می ‏کند و می خواهد این احساس به نسل های آینده نیز منتقل شود. آهارونیان ـ که به پیشنهاد نظریه پرداز انقلابی ‏برجسته ای مانند کریستاپور میکائلیان این داستان ها را به نگارش درآورده تا در دروشاک، ارگان رسمی ‏فدراسیون انقلابی ارمنی(داشناکسوتیون)، به چاپ رساند ـ تمام تلاش خود را کرده است تا یاد و خاطرۀ آن همه دلاوری و از جان گذشتگی انقلابیون به نسل های آینده سپرده شود. در داستان روح آزادی نیز به وقایعی اشاره می شود که به ‏صراحت در متن داستان نیامده و در پانوشت از آنها یاد شده است و آن هم دلاوری های مردم ساسون و نیز جنگ ‏منطقۀ زیتون است. پس از جنگ میان روس ها و ترک ها وشکست ترک ها پیمانی میان دو طرف به امضا رسید که ‏اصلاحات در سرزمین های ارمنی نشین نیز از بندهای گنجانده شده در آن بود. ‏

خواست ارمنیان همواره اجرای اصلاحاتی بود که در مادۀ 61 پیمان 1878م برلین پیش بینی شده بود. ‏سلطان عبدالحمید دوم از زمان انعقاد پیمان تا 1896م پیوسته از اجرای اصلاحات طفره رفته بود. بر ارمنیان ‏مالیات های سنگین و کمرشکن بسته می شد. به ویژه، روستاییان از پرداخت این مالیات ها به راستی ناتوان بودند. ‏سرکردگان قبایل کرد نیز که مسلح بودند، با باج خواهی از روستاییان ارمنی عرصه را بر آنان تنگ می کردند. ‏ارمنیان در برابر فشارهای قبایل کرد مسلح شدند و در برخوردهای خونین، آنان را شکست داده و وادار به عقب ‏نشینی کردند. سران کرد از حکومت مرکزی کمک خواستند. حکومت، ژنرال زکی پاشا را به منطقۀ ساسون اعزام ‏کرد. زکی پاشا به جای پایان دادن به مناقشه، در کنار کردان قرار گرفت و به کشتار ارمنیان دست زد. از 1894م تا ‏‏1896م بیش از سیصد هزار ارمنی جان باختند. در سپتامبر 1895م، به فراخوان حزب سوسیال دموکرات ‏هنچاکیان، تظاهراتی در قسطنطنیه بر پا گردید که به خاک و خون کشیده شد. کشتارهای وسیعی از سپتامبر تا ‏دسامبر1895م، در طرابوزان، بایبورت، ارزروم، ارزنجان، بیتلیس، دیاربکر، الازیغ، آرابگیر، ملطیه، سیواس و ماردین ‏صورت گرفت. در شانلی اورفا، شدت این کشتارها به اوج خود رسید. در آن شهر در طول هفتۀ نخست عید میلاد ‏مسیح(ع)، بیش از سه هزار ارمنی، که بیشترشان زن و کودک بودند، به کلیسای جامع شهر پناه بردند. ددمنشان نژاد‏پرست کلیسای جامع را به آتش کشیدند و تمام پناهجویان به کلیسا را زنده زنده در آتش سوزاندند. در جنگ ‏زیتون، ارمنیان رشادت های بسیار از خود نشان دادند و حرکت های مسلحانه را تجربه کردند. هرچه ارمنیان ‏بیشتر مقاومت می کردند، حکومت عرصه را بر آنان تنگ تر می کرد. آهارونیان در روح آزادی، از این حماسه های خونین و تلخ به اشاره اما همه جا با سربلندی و غرور یاد می کند و می خواهد نسل های آینده بدانند که ‏چگونه ملتی را در جهان آواره ساختند.   ‏

‏ فراموش نکنیم که در داستان در زندان نیز، که آهارونیان به یاد انقلابی شهید آرام آرامیان نوشته و ترجمۀ آن پیش از این در فصلنامۀ پیمان به چاپ رسیده است، آن زمان که افسر خائن خود را به دار زده و ‏پیکر بی جان آرام آرامیان بر سکوی پای دار افتاده بار دیگر از روح آزادی یاد می کند:‏

‏« یکی در بالا و دیگری در پایین، هر دو جسد با چشمان باز و از حدقه در آمده به هم نگاه می کردند و در ‏همان حال در تاریکی صدای هق و هق گریۀ رئیس زندان شنیده می شد.‏

‏  روح آزادی بر فراز این جسدها به پرواز در آمده در حالیکه به یکی لبخند می زد و به دیگری نگاهی عبوس ‏داشت …‏».

‏یک نکته مهم را نیز باید در نظر داشت و آن هم این است که آهارونیان هیچ گاه ددمنشی های جنایتکاران را ‏فراموش نمی کند و خواهان اجرای عدالت است و این همان شعار ارمنیان در یکصدمین سالگرد نژادکشی بود یعنی: ‏‏« فراموش نمی کنیم و حق می طلبیم». آهارونیان روح آزادی را معیاری برای سنجش می داند، سنجش نیکی ها، ‏دلاوری ها، از خود گذشتگی ها و بالندگی های ملتی که با وجود همۀ سختی ها و ستم ها خواسته است با غرور ‏زندگی کند.‏

پینوشت‌ها:

  1. ‏در متن ‏tonir‏ آمده و همان تنور است که کف اتاق می ساختند و ارمنیان به ویژه در آن نان لواش می پختند.‏
  2. ‏Ardjech، مکانی پراهمیت و باستانی از دوران اورارتو. در دوران اورارتو، شهر آرگیشدیونا (‏Arguichdiouna‏) نامیده می‌شد و ‏به‌صورت مرکزی فرهنگی و تجاری در قرون وسطا درآمد.‏
  3. ‏Aldjavaz ، شهری از ارمنستان غربی با گذشته‌ای باشکوه. شهر در ساحل‌های شمالی دریاچه وان قرارداشت. مردم شهر در ‏جریان کشتار‌های 1895ـ 1896م متحمل تلفات سنگینی شدند.‏
  4. آلکساندر پتروسیان (‏Alexandre Petrossian‏) با نام تشکیلاتی پتو (‏Peto‏) نویسنده و آموزگار ارمنی که ‏در منطقۀ واسپوراکان (‏Vaspourakan‏) مبارزه کرد و در ژوئن 1896م، پس از نبرد وان، در مرز ‏ترکیه و ایران، جان باخت.‏
  5. تیگران ترویان (‏Tigran Teroyan‏) با نام تشکیلاتی وازگن (1873ـ1898م) از اعضای فدراسیون انقلابی ‏ارمنی (داشناکسوتیون) و اهل وان، مبلغ، سازمان دهنده و مبارز تابناک ارمنی بود که در ژانویۀ 1898م در نبردهای کوراپاش ‏‏(‏Kourapach‏) جان باخت.‏
  6. ‏سروپ آقبیور(‏Serop Aghbyur‏) یا سروپ وارتانیان (‏Serop Vartanian‏) (1864ـ1899م) انقلابی ارمنی که ‏برای آزاد کردن ملت ارمن نسبتاً دیر به مبارزه مسلحانه پیوست و در جریان کشتارهای 1895ـ 1896م دفاع ‏منطقه زادگاه خود را سازمان داد. ‏. از سوی دشمن ‏لو رفت و دستگیر و سر از بدنش جدا شد.‏
  7. قلعۀ طبیعی، منطقۀ کوهستانی توروس ارمنستان در غرب وان
  8. ‏در ارتفاع 1718 متری ، دریاچۀ وان با مساحت 3660 کیلومتر مربع قرار دارد که شش برابر مساحت دریاچۀ ‏لمان (‏Leman‏) در سوئیس را دارد. بااین حال دریاچۀ وان، گستره‌ای با آب شور است و ساحل نشینانش آن ‏را «دریا» می‌نامند. ‏
  9. ‏منطقه‌ای در ارمنستان که روایت‌های سنتی و تاریخی حکایت از مردم آشتی‌ناپذیر آن با دشمن را دارد.‏
  10. Khanasor، اعزام گروه تنبیه خاناسور از 1897م صورت گرفت. فداییان ارمنی یک دهم رزمندگان کرد قبیله مازریگ ‏‏(‏Mazrig‏) را، که در قتل‌عام ارمنیان بسیاری در فاصلۀ سال‌های 1894 ـ 1896م مقصر بودند، کشتند.‏
  11. مکانی مرتفع از نقاط مقاومت ارمنیان. رشته‌کوه‌هایی که در صد کیلومتری شمال غربی شهر ار‏زنجان فعلی قراردارد.‏

منابع:

آهارونیان، آودیس. « مرگ».ترجمۀ النا ماسحیان. پیمان. ش 32. تابستان 1384: 117ـ130‏.

رضوی زاده، قوام الدین. « آودیس آهارونیان و مبارزات آزادی خواهانۀ ملت ارمن». پیمان. ش 78.

   زمستان 1395:‏‏159ـ 194.‏

Aharonian, Avétis. Sur le Chemin de la Liberté. Marseille: Editions Parenthèses, 2006‎‏     

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84

سال بیست و دوم | تابستان 1397 | 264 صفحه
در این شماره می خوانید:

در مسیـر شـکل گیـری نخستین جمهوری ارمنستان(1918م)‏

نویسنده: آرپی مانوکیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84 سال های آغازیـن سدۀ شانزدهـم میلادی، مشرق زمیـن شاهـد ظهور دو قدرت بزرگ بود که بر سرزمین های گسترده ای اشراف داشتند...

‏نخستین جمهوری ارمنستان و دستـاوردهـای آن ‏(1918ـ1920م)‏

نویسنده: ادوارد هاروطونیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84   1 .‏ دوران سلطۀ بیگانگان و اسارت (سده های یازدهم تا چهاردهم - 1918م) با حملۀ امپراتوری روم شرقی به ارمنستان...

بررسـی ساخـتار سیـاسی جمهوری ارمنستان (1918ـ1920‏م)

نویسنده:آرام شاه نظریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84 اشاره جمهوری ارمنستان در طول عمر كوتاه دو و نیم سالۀ خود با اوضاع جغرا سیاسی، سیاسی و اجتماعی ‏بسیار دشوار و...

سقوط جمهوری ارمنستان از منظر سیاست خارجی

نویسنده:دکتر کارن خانلری فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84 پیشگفتار پس از طی روند سیاسی ـ تاریخی بسیار پیچیده و نابسامانی های پس از جنگ جهانی اول، ‏انقلاب مردم سالارانۀ...

‏آرام مانـوکیـان بنیان گذار جمهوری ارمنستان

نویسنده:رافی آراکلیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84 « دوستان من، سوگ و گریه برای آنها نیست، آنها به مقام شهادت دست یافتند. سوگ و گریه برای ماست ‏که دم از شهادت می زنیم...

بوقوس نوبار پاشا

نویسنده:رافی آراکلیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84 ای.جی.بی یو.[1] ، انجمن کل خیریۀ ارمنیان، 112 سال پیش، در روز عید پاک، ‏15 آوریل 1906م در شهر قاهره ‏در امپراتوری...

بازگـشـت

نویسنده:روبن هوسپیان / ترجمۀ ادوارد هاروطونیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84 اشاره                         روبن هوسپیان (1939ـ2016م)، داستان  نویس، فیلم  نامه  نویس،...

دولت ها و شخصیت های تأثیر گذار در نخـستیـن جمـهوری ارمنسـتان

نویسنده: ایساک یونانسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 84 یادداشت نویسنده‏ از آقای آرا آوانسیان، دوست عزیز و گرامی ام، که در ترجمۀ بخش هایی از منابع ارمنی این مقاله از...