19 فوریۀ 2019م صد و پنجاهمین سالروز تولد هوهانس تومانیان[1]، شاعر، نویسنده و ادیب نامی ارمنی است که به شاعر همۀ ارمنیان شهرت یافته است. با گذشت زمان این شهرت نه تنها کمرنگ نشده بلکه جایگاه مستحکم تری نیز یافته است. استپان زوریان[2]، نویسندۀ نامی ارمنی، می گوید: « او استاد شگفت انگیز سخن است که می تواند در سایۀ طبع لطیف و ذوق سرشار خود، برای بیان درست موضوع و حفظ سبک و سیاق آن مناسب ترین واژه را برگزیند. از این رو، هر واژۀ او درست در جای خود قرار می گیرد و هیچ واژه ای را نمی توان با مترادفی جایگزین کرد و شاعر خود می گوید که هر واژه دنیایی کامل است».[3] « هیچ شاعر و نویسندۀ ارمنی نتوانسته مانند تومانیان فضای روستا را با همۀ جزئیات آن چنان زنده و گویا بازسازی کند. خصوصیات فکری و اخلاقی ارمنیان و به ویژه، روستاییان ارمنی و تصویر ذهنی و درک آنان از جهان پیرامون بیش از همه و به طور مشخص، در آثار تومانیان مشهود است. در تمامی آثار او، بی پیرایگی و سبک بیان سهل و ممتنع وی احساس می شود که خواننده را بسیار زود جذب می کند. در اشعار او، مطالب مستند و اندیشه های خشک با واژه های سنگین و پرطمطراق یافت نمی شود. او پدیده های شاخص زندگی مردم، رفتارها و تأثرات آنان را درمی یابد و با تأکیدها و شکل هایی چنان طبیعی نشان می دهد که دست به هرچه می زند زنده و پویا می شود».[4] هوهانس تومانیان در روستای دسِق[5] (در بخش تومانیان کنونی) در استان لری[6] ارمنستان، در خانواده ای سنت گرا به دنیا آمد. پدر او، کشیش تادئوس، روحانی زنده دل و بلنداندیشی بود. کودکی تومانیان در روستای زادگاهش سپری شد. زیبایی های طبیعت زادگاه و افسانه ها، قصه ها، ضرب المثل ها و روایت های روستاییان تأثیری عمیق در روح او بر جای گذاشت و در آینده در آثار او بازتاب یافت. هوهانـس خـردسال الفـبا را نزد پدر و عمـوی خود آموخـت، سپس، در مدرسۀ نوگشودۀ روستا، کـه مکتب خانه ای بیش نبود، اندکی خواندن و نوشتـن فرا گـرفت. در ده سالگـی، پدرش او را به شهـر جلال اوغلـی (استپاناوان کنونی در ارمـنستان) بـرد کـه در آن مدرسـه ای نـو و مـخـتلط دایر شده بود. تومانیان چهار سال در ایـن مدرسـه تحـصیل کـرد. در این مـدت، با استفـاده از کتابخانـۀ مدرسـه با آثار شمـاری از نویسنـدگان نامی ارمنـی، روس و اروپایی آشنایی یافت. اما این مدرسه در 1883م بسته شد و تومانیان، با توشه ای پربار، ناگزیر به روستای خود بازگشت. در پاییـز همان سال پدرش او را به تفلیـس برد و در مدرسـۀ معتبر نِرسیسیان، کـه بسیاری از چهره های برجستۀ ارمنی از آن برخاسته اند، ثبت نام کـرد.[7] تومانیان پس از سه سال تحـصیل، به سبب دشواری های زندگی، مدرسه را ناتمام رها ساخت. از آن پس، کمـبود دانش خود را از راه خـودآمـوزی جبران می کرد. دیری نگذشت که در سایۀ استعداد ذاتی و مطالعۀ فراوان از شاخص ترین چهره های ادبی دوران خود شد. تومانیـان در 1886م، در هفـده سالگی وارد عرصـۀ تلاش و زندگی شد و در خلیفه گری ارمنیان تفلیس، در سمت کارمند دفتری به کار پرداخت. پـس از پنـج سال اشتـغال در کاری که با روحـیۀ او سازگار نبود، به سبب نوشتـن شعری هزل آمیز برای روحانیان زمان خود از کار اخراج شد. تومانیان در کنار کار ادبی در عرصۀ اجتماعی و سیاسی نیز بسیار فعال بود. در 1899م، با همدلی گروهی از نویسندگان شناخته شدۀ وقت گروه ادبی ورناتون[8]را تشکیل داد که خیلی زود تبدیل به تشکلی ادبی در تفلیس شد و اندیشمندان جوان بسیاری را پیرامون خود گرد آورد. در 1908م، با بازداشت تومانیان و شماری از دیگر اندیشمندان ارمنی، به دستور حکومت تزاری و انتقال آنان به زندان مهیب مِتِخ، فعالیت ورناتون متوقف شد. تومانیان پس از آزادی بار دیگر چهره های سرشناس ادبی تفلیس را گرد آورد و در 1912م انجمن نویسندگان ارمنی قفقاز را پی نهاد. تومانیان تا 1921م ریاست انجمن را بر عهده داشت. او به اتفاق آوِدیس آهارونیان، وِرتانِس پاپازیان و قازارُس آقایان، که اینان نیز نویسندگان مشهور وقت بودند، مجموعۀ دو جلدی نویسندگان ارمنی را تدوین و منتشر کرد (1909ـ1910م). هوهانس تومانیان چه به صورت فردی و چه جمعی با نویسندگان ارمنی، روس، گرجی و تاتار رابطه داشت. رابطۀ نزدیک و صمیمی او با والِری بریوسُف، نویسندۀ برجستۀ روس، موجب شد که بریوسف مجموعۀ بزرگ شعر ارمنی را به زبان روسی تدوین و منتشر کند (1916م). در برخوردهای خونین ارمنی ها و تاتارها در 1905ـ1906م، تومانیان، با محبوبیت و نفوذی که داشت، کلام و قلم خود را برای برقراری جو آشتی و مسالمت بین دو همسایه به کار گرفت. در سال های جنگ جهانی اول و نژادکشی ارمنیان، که صدها هزار پناه جوی ارمنی رسته از تیغ حکومت عثمانی به قفقاز روی آورده بودند، تومانیان با همۀ وجود به یاری بی پناهان و یتیمان شتافت، حتی چند تن از آنان را خود به فرزندخواندگی پذیرفت. همچنین، در حملۀ سپاه ترکیه به قفقاز در 1917ـ 1918م، در ترغیب و بسیج نیروها برای اعزام به جبهه های نبرد، نقشی مؤثر بر عهده گرفت. وی حتی فرزندان خود را نیز به مقابله با دشمن فرستاد. مرگ یکی از فرزندانش در نبرد ضربه ای بسیار سنگین بر او وارد کرد. در پاییز 1921م، تومانیان در ارتباط با امور کمیتۀ امداد ارمنستان، به منظور جمع آوری اعانه برای بازماندگان نژادکشی، به استانبول سفر کرد. پس از چند ماه، در بازگشت او را رنجور و بیمار یافتند. آثار بیماری درمان ناپذیری در او پدیدار شده بود و او را به بستر افکند. چندی پس از عمل جراحی و بهبود نسبی، باردیگر بیماری سر برآورد. در دسامبر 1922م، وی را برای درمان به مسکو بردند اما این سفر بازگشت نداشت. تومانیان در 23 فوریۀ 1923م در 54 سالگی درگذشت. پیکر او را به تفلیس منتقل کردند و در آرامگاه خوجی وانک این شهر، که مزار بسیاری از چهره های برجستۀ ارمنی در آنجا بود، به خاک سپردند. میراث ادبی هوهانس تومانیان بسیار غنی است و طیفی گسترده را در بر می گیرد. او هم در زمینۀ شعر و هم در زمینۀ داستان آثاری آفریده است. شعر و داستان برای کودکان، داستان های کوتاه، منظومه های بلند و داستانی،بازپردازی اثر حماسی ساسونتسی داویت (داوید ساسونی)،ترجمۀ اشعار شاعران روسی و اروپایی، مقاله های ادبی و اجتماعی و نقد ادبی زمینه های گستردۀ آثار او هستند. در داستان های کوتاه او روزگار تلخ روستاییان زحمتکش ارمنی، در سال های پایانی سدۀ نوزدهم و سال های آغازین سدۀ بیستم، در زیر یوغ حکومت تزارها و سلطان های عثمانی، بازتاب یافته است. در آثار تومانیان، سنت ها و باورهای دست و پا گیر مردم ساده دل،که گاهی به فاجعه می انجامید، بازپردازی شده و تصویرهایی هنرمندانه را در برابر خواننده به نمایش می گذارد. ترجمه های تومانیان از داستان های کودکان بازآفرینی راستین به شمار می رود و در هر سطر آنها سبک و زبان ویژۀ تومانیان احساس می شود. هوهانس تومانیان به نسلی از نویسندگان ارمنی تعلق دارد، که در سال های 1880م رئالیسم را جایگزین رمانتیسم کردند. مکتب فرمالیستی اروپا بر شعر او اثری نگذاشت اما او از شاعران بزرگ اروپا (شیلر،هوگو، بایرون، شکسپیر، هاینه)، شاعران و نویسندگان روس (پوشکین، لرمونتف، داستایوسکی، تورگنیف، تولستوی) و شاعران برجستۀ شرق، به ویژه ایران، تأثیر پذیرفته است.[9] هوهانس تومانیان بیش از شصت رباعی نوشته است که جز دو قطعۀ نخست همگی به سال های آخر زندگی شاعر (1916ـ1922م ) تعلق دارند. در آنها، اندیشه های فلسفی، عرفان، گرایش به ذات الهی و نگاه تحلیلی به انسان و زندگی خودنمایی می کند. آثار تومـانیان بیش از هر نویسنـده و شاعر ارمنی به دیـگر زبان ها ترجمه شده است. او نیـز آثار بسیاری از شاعران نامی جهان را به ارمنی برگردانده است، از آن جمله اند: پوشکین، بایرون، لرمونتف، گورکی، گوته، هاینه و بسیاری دیگر. ترجمۀ رباعیاتی نیز از خاقانی در آثار او دیده می شود. لئون هاخوِردیان، منتقد و ادیب نامی ارمنستان، دربارۀ او چنین نوشته است: «هستند نویسندگانی که همراهان همیشگی ما نیستند. آنان همراهان دورۀ کودکی، جوانی یا دوران سالمندی خواننده اند. نویسندگانی نیز هستند که به همۀ سال های زندگی تعلق دارند، از کودکی تا پیری. هوهانس تومانیان از این نویسندگان است» .[10] آثار تومانیان با سادگی و عمق خود، برای تمامی افراد، در هر سن و سالی، از هر قوم و ملتی و هر دوره ای قابل استفاده است. کودکان ارمنی با داستان ها و اشعار او زبان به سخن می گشایند، بزرگ می شوند و تا سالخوردگی آثار او را می خوانند و از آنها لذت می برند. آثاری از تومانیان به فارسی نیز برگردانده شده است. آلک خاچاتوریان، در مجموعه های حماسۀ اندوه (1347ش) و پروانه، آخ تامار و آنوش (1348ش)؛ دکتر هراند قوکاسیان، در مجموعۀ آنوش (1348ش)؛ احمد نوری زاده، در مجموعۀ ای وطن، ای وطن (1357ش) و صد سال شعر ارمنی (1369ش)؛ گزیده هایی از آثار وی را به خوانندۀ فارسی زبان معرفی کرده اند. مجموعۀ دیگری با عنوان آثار برگزیدۀ هوانس تومانیان (1351ش) شامل منظومۀ آنوش و دو داستان، با ترجمۀ بدرالدین مدنی به چاپ رسیده است. چند منظومۀ تومانیان نیزدر صدمین سال تولد شاعر با ترجمۀ شاعران نامی نادر نادر پور و ه. ا. سایه، از سوی بنیاد ادبی برادران طوماسیان انتشار یافته است. همچنین، رباعیات هوهانس تومانیان (1349ش)، با پیشگفتار و ترجمۀ آزاد آرمان هارطونیان، در شیراز منتشر شده است. پی نوشت ها: 1.HovhannesTumanian
3.استپان زوریان، مجموعۀ آثار هوهانس تومانیان (در چهار جلد)، «پیشگفتار» (ایروان: نشر هایاستان، 1969م)، ج1، ص17.
5.Dsegh
|
رباعیاتی از هوهانس تومانیان (1) ترجمۀ ادوارد هاروطونیانس آه، رفتند … روزهایم پریدند و رفتند … با غم و درد، با بیم و وحشت سینه ام را دریدند و رفتند … *** سر آمد … عمر پایان گرفت و سر آمد، هرچه را دل سپردم تهی بود، هرچه شادی به غم منتهی بود …1890م *** زآوای نهان ترانه خوانان جشنی است به پا و شور و غوغاست. ای زنجره های زادگاهم گوش که هم اکنون به شماهاست؟ *** نیامد … نه هیچ از خود خبر داد و نه آمد … اسیر پنجۀ خاک سیه شد، به کام مرگ افتاد و نیامد …1916م *** مانده در بین دو قرن، مانده در بین دو سنگ، خسته ام زین نو رفیق وز تزار کهنه رنگ ای بسا تخت ها تهی مانده، وی بسا مرگ ها به دل دارم، چون تو هم ناگزیر میرایی ـ وحشت مرگ را به دل دارم. *** ای گشته ز جام زندگی مست، روز دگری برفت از دست، تو خود ز پی مرگ دوانی، کم گوی که پی گیر تو مرگ است. *** بیایید … چون رود در بهاران پرشور و شر بیایید، ای روزهای رفته، ای عشق و شور و شادی، بار دگر بیایید، با همدگر بیایید … *** می گریزم، ولی خودفریبی است، من که بس رشته آرد به بندم، در تب دیگران در تب و تاب، در غم دیگران دردمندم. *** ندانم چون بدین سامان فتادیم، دو روزی چندچون مهمان فتادیم، چو دیگر شور و عشقی در میان نیست عبث، در آتش حرمان فتادیم. *** ز دست بسیار کسان سوختم، سوختم و چو آتش افروختم، نورفشان از دل آتش شدم، تا که فرو مردم و خامُش شدم. یک شب آمد به خواب من میشی، آمد و در برابرم استاد، گفت فرزند تو سلامت باد، برۀ من چه مزه ای می داد؟ *** روح من مانده در کنج خانه عالمی را به زیر پر دارد، مالک کائناتم من اکنون، زین حقیقت کسی خبر دارد؟ 1917م *** زدم روزی به تیری مرغکی را، پرید و دور شد مجروح و خسته. از آن پس می پرد در خاطر من پریشان حال مرغی پرشکسته. *** یک گوشۀ بی نشانه می بود … خواب خوش کودکانه می بود … نوع بشر آسوده، چو در خواب، در صلح و صفا زمانه می بود … *** کنار هم دو گور بی نشانه، دو یار ناگزیر جاودانه، در این اندیشه اند آنان که آخر چه بردند از جهان بی کرانه؟ *** در فصل خزان، خموش و خسته، بنشسته غمین و دل شکسته، در دشت لُری[1]چکاوکی را بینی به رهم نگاه بسته. آن وحشی آدمخوار، آلوده به خون دندان، شد بعدِ هزاران سال آدمکش و خون افشان، با دست به خون رنگین، سرگشته و سرسنگین، بسیار رهش باید تا بارگه انسان.1918م *** ای مـرد حـریص، ای فزون خواه، با فـکر دراز و عمـر کـوتاه، پیش از تو و در پیش تو، چون تو بسیـار برفتـه اند از ایـن راه. آنـان ز جـهان مـگر چـه بـردنـد، تا خود چه بری به دار دیگر؟ زیـن راه دو روزه، سرخوش و شاد، بی چـالش و بی دغدغه بگذر. *** روزگارم، خفته یا بیدار، در رؤیا گذشت، دلنشین بود و فریبا، پرشتاب اما گذشت، آرزوها رفت بر باد و بماندم بی نصیب، زندگی چون شرط آسان باخته دردا گذشت. *** نصیب من دراین دنیاست؟ آن دنیاست؟ این یا آن؟ در این فکرم صلاح اینجاست، یا آنجاست، این یا آن؟ خدا هم خود در این تردید گویى مانده سرگردان، گذارد یا بَرَد، زین دو کدام اولاست، این یا آن؟ 1919م *** گم کرده ام را کجا بیابم؟ جایی نشانم ده تا بیابم، در این سیاهی در جست و جویم تا راه کوی تو را بیابم. *** خیام گفت: «آهسته پا بر خاک نه، ای گلعذار، شاید که ناگه پا نهی بر مردم چشمی خمار. . .». ای جان، تو هم محتاط تر بگذر، مبادا پا نهی بر آن زبان سرخ خیام و به چشم آن نگار. کاش همراه تو می بودم همیشه، هر زمان، می بُدم تنها به دشتی زیر سقف آسمان، لیک خواهم لذت از خود گذشتن، حل شدن، با همه همراه بودن، با همه هم داستان. 1920م *** چون خدا، از بخشش بی حد و پایان خسته ام، خسته جان، از درد و رنج دردمندان خسته ام، پیش رو باید یکی بی پرده ام رخ می نمود، زانتظار و جست و جو های فراوان خسته ام. *** گفتم که همین تربت و نام است که دارم … بشکفت به جان و دلم آن نور الهی: – این تربت و این نام چه باشد؟ تو خدایی، بی نامی و نادیدنی و نا متناهی. *** میدانگهی شد هستی ام، هر کس نهد پا بر دلم، عمرم به پایان آمد و بیهودگی شد حاصلم، بسیار گل می باید از این خاک بر می شد، دریغ! پاسخ چه خواهم داد بر بخشندۀ آب و گِلم. *** درد و غم در قرن ما در هردلی مأوا گرفت، درد و غم بر شد ز دل ها، پهنۀ دنیا گرفت، وآنچه درد و غم به دنیا بود یک جا توده شد، آمد و در سینۀ باز من آخر جا گرفت. 1921م *** چشمه ساران نغمه خوانان می روند، تشنگان در حسرت آن می روند، در پی سرچشمۀ جوشان بخت شاعران افسانه گویان می روند. می نوردد پهنۀ عرش خدا را روح من، نعمت دنیا همه نا آشنا با روح من، برشده، بالا شده تا اختران دوردست، بهر پایین ماندگان بیگانه، اما روح من. *** آنقَدَر درد است و غم در زندگانی در دلم، آنقَدَر گم گشتگان بی نشانی در دلم … هیچ در خاطر ندارم در شب تاریک عمر کی درخشیده است نور شادمانی در دلم. *** حق با تو بود، این است و بس! پیمانه ات کو؟ این هم رود در یک نفس، پیمانه ات کو؟ عمری چنین طی می شود، گویی به رؤیا، آن یک به اوج، این در قفس، پیمانه ات کو؟ *** ای راه ها، ای راه ها، بی بازگشت و انتها ، اکنون کجا هستند، آه … آنان که رفتند از شما؟ 1922م پی نوشت ها:
|
رباعیاتی از هوهانس تومانیان (2) ترجمۀ واراند گم شدند، کم شدند، شدند ناپیدا، نزدیکانم گم شدند، شدند به کجا؟ هرچه گریستم و صدایشان کردم ز سر عجز صدا در ندادند، گم شدند بی ندا …1916م *** اندوهم دریایی است ژرف و بی کران سرچشمه هایش هزاران ـ هزاران چشمم آکنده از مهر و دوست داشتن لبریز است شبم از خوشۀ ستارگان … *** در این جهان کهن از دیر باز هر روز هزار آدم باز می آید باز جهد و تلاش هزاران ساله هر روز می گردد از نو آغاز … *** دیده ام چقدر درد و آلام و بلا، خیانت و خنجر، ز پس پرده ها، با بردباری بخشوده ام تو را، ای دوست، عشق ورزیده ام، زشت را دیده ام زیبا! *** یک قلعۀ مستحکم مانده است برای ما حرکت پیروزی برای سپاه پا برجای ما تمامی کسانی که بودند، رفتند جملگی، حالیا، خواهد رسید نوبت فنای ما …1917م *** روان من، چه سان متبسم است بر جهان به نیک و بد، خوب و پلید، همگان نور می بارد بر تمام هستی ام، و به راهی که باید پیش بگیرم تا فراسوی پایان! *** چه پرواز است که می کنی، تو ای دل دیوانه اندر پی هزار چیزی، داری هزار بهانه من چگونه پاشنه سایم از پی ات سالخورده من، تو سبک چو پروانه *** در گوش همیشه تیز و بیدار من درویش صدایی ژرف همواره می دهد طنینی پریش با دلتنگی و حسرت و اصراری پر اسرار می خواند مرا به سوی اعماق تنگ خویش … *** از دور علامت می دهد با دست، کیست آن؟ از دور، کیست آن، با بی شمار دستان؟ ای جان، بیشه های زادگاه و موطن شما مرا می خوانید پیشتان، از دوردستان …1918م *** مردند، مردند و اینک یک شده اند زاد و مرگ کار دنیا را دگر نمی فهمم چو این سنگ *** بر بهشت مشرق زمین نشست نور عصرگاهان از کاخ های افسانه ای می خوانند روحم شادان چه کار مرا در این گل و ازدحام دهشت بار؟ آه اگر که توانم بود، ره برم به آن دیار… تو شاعری ناشناسی، ناپیدایی تا امروز تو بی کلام می سرایی، با نگاه های افروز من هم گویا خواننده ای سعادتمندم، زیرا می خوانم آن نوشته را، آسان بی هیچ آه و سوز *** هی تو حریص، زیاده خواه، فکرت طویل، عمرت کم، بسیاری پیشتر از تو رفتند، شدند محو و گم چه برده اند آنان با خویش، تا چه بری تو با خود؟ با صلح بگذر، خشنود بگذر، یکی دو روز این عمر *** هر برکت به دست خویش، روز آزاد است، قلب آزاد لیک می رنجد، می رنجاند، تیره بخت است و ناشاد ای خیره سر، چه می خواهی، بگذار زنده خوش باشد پس کی خواهی کام ستانی از این جهان آباد! 1919م *** تو اسرار خداوند را چه دانی؟ دوست آفرید، همبستگی و یاری لیک شاعر را تنها گذارد، تک و تنها مثل خویش همچون او بنگرد، بر همگان و هستی! 1920م *** من همواره تنفسم، نفس خدای جان است، و گوش هایم شنوای ایزد ـ صدای جان است جان مرا فَر می کشد، بَر می کشد، می کشد، ژرف نغمۀ کهکشان ها و آن نجوا که هرجا هست … *** با هیاهویی هولناک، بردگانی از باختر، با فجایع خونبار، غلامان ماشین، زر پر ازدحام می پرهیزند از صحرای روحشان به مشرق خدایی ام ـ به زادگاه روح و جان … هر بار که از دادۀ خویش می ستانی بی امان هر بار که من می نگرم چقدر مانده تا پایان در شگفتم، پر سخاوت، که چه بسیار داده ای و چقدر من باید دهم، تا وصل گردیم دگر بار! *** در میان جهان های لایزال رؤیاهای روشن، دور در پرواز اوج افکار، اندیشه های جسور جسور اما بی آلایش با یادهای بی نشان گاهی چنان حس می کنم، خواهم رسید نزد او … *** ای یگانه، که همه را یک می کنی در حیاتی یک گانه، در زندگی، در هر رگی می گدازی چون شعله، همه آزاد و صمیمی در این دنیا، و این از توست همه در تو بی انتها، می خوانندت با ندایت، جاودانه … *** به هنگام تعمید من خورشید مشعل و معبد شد آسمان، مهر همه حوضچۀ غسل، نخ رشته های رنگ رنگ رنگین کمان، کوهستا ن شد پدر خوانده، شبنم آب مقدس، پروردگار تعمیدم داد، شاعر نهاد نام من. 1921م *** سرچشمگان می خوانند و می روند لب تشنگان می خواهند و می روند چشمگان نیک بختی را در رؤیا شعرسرایان می خوانند و می روند … *** این است که هست، ای رو راست یار، جام خود را بیاور، این نیز رود، چو در رؤیا، جام خود را بیاور در کهکشان، این زندگی، خروشان رودی جاریست، یکی زنده، یکی هنوز در انتظار، جام خود را بیاور! 1922م |
دوست من، نِسو هوهانس تومانیان / ترجمۀ ادوارد هاروطونیانس 1 ما یک عده بچه های همبازی بودیم. نه مدرسه ای بود، نه درس و مشقی. به کلی آزاد بودیم و کارمان بازی بود. تمام روز بازی می کردیم … همدیگر را خیلی دوست می داشتیم … به هم خیلی انس گرفته بودیم … وقتی گرسنه می شدیم، می دویدیم و از طبق نان یک تکه نان بر می داشتیم، از خمرۀ پنیر یک تکه پنیر برمی داشتیم و باز نزد هم می شتافتیم. شب ها دور هم جمع می شدیم، حرف های خنده دار می زدیم، یا قصه تعریف می کردیم. دوستی داشتیم، اسمش نِسو بود. آنقدر قصه بلد بود، آنقدر قصه می دانست که آن سرش ناپیدا … شب های مهتابی تابستان روی تیرهای جلوی درِ خانه مان دور تا دور می نشستیم، به چهرۀ نِسو، که از هیجان قشنگ تر می شد، خیره می شدیم. او از حوریان و پریان قصه می گفت، از پرندۀ افسانه ای، از دنیای تاریک و روشن … ـ نِسو جان، باز هم قصۀ گورشاه را تعریف کن، باز هم قصۀ قوش طوطی را تعریف کن … باز هم قصۀ کچل و کوسه را بگو … 2 آن سال ها توی ده ما مدرسه باز کردند. مرا به مدرسه گذاشتند. بیست سی بچۀ دیگر هم با من بودند. برای هر بچه سالانه سه روبل شهریه می خواستند؛ از این رو، خیلی از بچه های ده، که خانواده هایشان نمی توانستند سه روبل شهریه را بپردازند، بیرون ماندند. خیلی از همبازی های من هم بیرون ماندند. نِسو هم یکی از آنها بود. اولین بار بود که ما را از هم جدا می کردند، مدرسه و معلم ما را جدا می کردند؛ اولین بار بود که متوجه می شدیم یکی مان داراست، دیگری ندار. هنوز هم صدای گریۀ نِسو توی گوشم است، که جلوی درِ خانه شان روی زمین غلت می زد و داد می کشید: « من هم می خوام مدرسه برم». و هنوز حرف های پدرش توی گوشم صدا می کند که داد می زد: « ندارم، ندارم، بچۀ نفهم. از کجا بیارم … سه مانِت[1] داشته باشم، می دم، نان می خرم، می آرم بخورید، که این طور گرسنه نمانید … ندارم …». نِسو و دیگر دوستانم، که بیرون مانده بودند، می آمدند، جلوی درِ مدرسه جمع می شدند و نگاهمان می کردند. اما معلم اجازه نمی داد آنجا جمع شوند، از آنجا ردشان می کرد. در زنگ تفریح هم نمی گذاشت آنها با ما بازی کنند، می گفت بچه های متفرقه اجازه ندارند قاطی بازی شاگردان شوند. آنها می رفتند، پای دیوار مدرسه می نشستند و منتظر می شدند تا درسمان تمام شود و با هم برگردیم. این گونه، درهمان سال اول در مدرسه با دوستان دیگری انس گرفتم. نِسو و بقیۀ دوستان بیرون مانده ام اواخر سال دیگر نمی آمدند تا پای دیوار بنشینند و منتظر من شوند. 3 یکی دو سال که در مدرسۀ روستایمان درس خواندم، پدرم مرا به شهرک نزدیک برد و به مدرسۀ آنجا سپرد. آنجا دنیایی دیگر بود. خانه ها سفید با بام های قرمز، مردمان آراسته و تمیز، مدرسه هم بزرگ و قشنگ بود، نه مانند روستای ما که فقط یک معلم داشت، بلکه چند معلم داشت حتی خانم معلم، که برایم تازگی داشت و تعجب آور، اما خیلی خوشایند بود. لباس های من هم به تناسب مکان و مدرسه تغییر کرد. لباس دانش آموز شهری را به تن کردم، قشنگ، تمیز؛ و با همین ظاهر تغییر یافته در تعطیلی عید به روستایمان برگشتم. نِسو و دوستان قدیمی ام خبردار شده بودند که برگشته ام. از سر صبح آمده بودند و دور و بر خانه مان پرسه می زدند و از درزهای دیوار دید می زدند. بیرون آمدم و نزد آنها رفتم. یادم نیست چه طور سلام کردیم؛ فقط یادم مانده که آنها دیگر مانند گذشته با من گرم و صمیمی نبودند. اولین چیزی که توجه شان را جلب کرد لباس هایم بود. نِسو حتی به نیم تنۀ دانش آموزی من اشاره کرد و متلکی پراند؛ رو به دیگران کرد و گفت: « مثل زاغچۀ دم بریده است». بچه ها خندیدند؛ من ناراحت شدم، اما چیزی نگفتم. بعدش نِسو دست به لباس های من کشید، دیگران هم همین کار را کردند و تعجب کردند که چه نرم است. آن روز اولین بار لباس های آنها هم نظرم را جلب کرد و متوجه شدم که چقدر کثیف و پاره پوره هستند. به طور کلی تمام ده ما فقیر و کثیف به نظرم رسید. 4 دو سال بعد، پدرم مرا از آنجا هم به شهر بزرگ تری برد. هنگامی که از آنجا هم برگشتم، همبازی های پیشین من ، که حالا پسرهای بزرگی بودند، مانند دیگر روستاییان، آمدند و سلام کردند و مانند آنها دورتر ایستادند. تنها یک بار، در ضمن صحبت، وقتی دیگران از من می پرسیدند که یادم هست با هم درس می خواندیم، نِسو هم پرسید: «یادته روی تیرهای جلوی درِ خانه تان شب ها قصه می گفتیم …». من پاسخ دادم: ـ البته … چطور یادم نباشه؟ … مگه فراموش می کنم؟ اون از بهترین خاطرات بچگی منه. نسِو انگار خوشحال شد، اما باز بیگانه و دور ماند. هنگام بر گشت به شهر، این طور پیش آمد که اسب پدر نِسو را کرایه کردیم که من سوار شوم. نِسو هم باید همراه اسب پیاده می آمد. وقتی به راه افتادیم، من سواره اما نِسو پیاده، با لباس های ژنده و چارق هایی با انگشت های بیرون زده، از پشت سر ـ برایم بسیار سنگین آمد. کمی که رفتیم، گفتم که دوست دارم پیاده بروم تا سواره؛ و از اسب پیاده شدم. پس از آن یا با هم پیاده می رفتیم، یا به نوبت سوار می شدیم. نِسو هم از این جهت شاد شد. اما متوجه شدم، که او این کارم را حمل بر حماقتم می کند، نه بر احساس دوستی و علاقه. من آزرده خاطر شدم اما آزردگی بیشتر در پیش رو بود. در بین راه، در جایی پیاده شدیم، رفع خستگی کردیم و چیزی خوردیم. هنگام خوردن هندوانه چاقوی جیبی ام را در آوردم و به نِسو دادم تا هندوانه را ببرد. هنگام حرکت چاقو گم شد. نِسو اصرار می کرد که چاقو را به من داده و توی جیبم گذاشته ام. من، با آنکه می دانستم نداده اما جیب هایم را زیر و رو کردم و به راه افتادیم. من آشکارا متوجه شدم که چاقویم را او کش رفته، بعدها دیگران در دستش دیده بودند. با دردی سنگین در دل حرکت کردیم، نه برای گم کردن چاقو، که برای چیزی بسیار گران بهاتر، که برای نِسو قابل درک نبود … وقتی رسیدیم و نِسو باید برمی گشت، من علاوه بر کرایۀ اسب، برای او یک قواره پارچۀ نیمتنه خریدم و پیشکش کردم اما او رو به من کرد که «یک پول چایی نمی دی؟ …». من به شدت شرمنده شدم و پول چایی را هم دادم. اما پس از آن، هر وقت روزهای کودکی ام را به یاد می آورم و آن شب هایی که روی تیرهای چوبی، در زیر نور ماه با همبازی هایمان می نشستیم و نِسو قصه می گفت، هر بار قلبم سرشار از درد و افسوس می شود. 5 « نِسو فقیر است …نِسو نادان است … نِسو سرشار از تلخی های زندگی دشوار روستایی است … او نیز اگر به مدرسه می رفت، آموزش می دید، امنیت می داشت، آدم خوبی می شد، شاید خیلی بهتر از من …». اکنون، هر وقت نِسو را به یاد می آورم، همیشه این طور می اندیشم و می کوشم او را مبرا بدانم، او را خوب تصور کنم و باز دوستش بدارم، همان گونه که آن وقت ها دوستش می داشتم. می خواهم همواره تصویر نِسو در آن شب های پرستاره و مهتابی در برابر چشمانم باشد، در فکرم باشد، اما نمی شود، باز هم نمی شود، بلافاصله تصویر دیگری خودنمایی می کند، تصویری شرم آور و دردناک. وقتی تحصیلم را به پایان برده و وارد زندگی شده بودم، یک بار هم به روستایمان باز گشتم و به میدان ده رفتم. آنجا مردم جمع بودند و هیاهو و داد و فریاد می کردند. نِسو در وسط به تیری طناب پیچ شده و سرافکنده ایستاده بود. در پاسخ سؤال من گفتند که دزدی کرده. با پادرمیانی من آزادش کردند اما در خاطر من او هنوز در زیر آفتاب سوزان، طناب پیچ شده و سرافکنده به جای مانده است و در اطرافش روستا هیاهو می کند. در روستای ما، هم دزدی، هم به تیر بستن، هم کتک زدن چیزی عادی است اما این یکی از جلوی چشمم و از فکرم دور نمی شود، همچنان که آن نسوی کودک، آن نِسوی قصه گو در شب های مهتابی، نِسوی نشسته روی تیرهای چوبی از خاطرم محو نمی شود، آن نِسوی پاک و ساده دل، دوست کودکی من، نِسو. 1914م پی نوشت:
|
مـرگ گـوزن هوهانس تومانیان / ترجمۀ گارون سرکسیان جنگل سرشار از ناله بود. سرمای بدیمن پاییز و صیادان بیرحم پای به آن نهاده بودند. صفیر بادِ سرد بود و زهر کشندهای که فرومیریخت. برگهای رنگ باخته از نفس باد میلرزیدند و با زبانی نامفهوم با درد خش خش میکردند، میپژمردند، زرد میشدند و خود به خود میریختند و در ریزش خود چرخی اندوهگین میزدند و بیرمق ناله میکردند. غرش تفنگ صیاد در پیرامون طنینانداز بود و صدا را بازمیتاباند. در هر بازتاب گویی از میان ژرفای بوتهزارهایش با بانگ بلند فریاد « وای» سرمیداد. بیهیچ گمان فریاد وای بود … روزهای تابناکش رو به پایان بود، زیورهای سبزش فرو میافتاد، نخجیرهای زیبایش میگریختند و از پای درمیآمدند … جنگل ناله میکرد … مگر نه این است که او نیز احساس دارد، مگر چنین نیست که در این جا نیز نفسی زنده هست، درد و سوزی هست. ملکۀ نازنین جنگل واپسین خطر را از سر میگذراند. او که از دست صیاد گریخته بود در میان انبوه درختان جنگل بر زمین میغلتد. خونش از زخم گاه گلوله هنوز روان بود، با چشم خود میدید، دگرگونی هولناک درونش را حس میکرد. پیرامون نیز دگرگون میشد. خود نیز همانی نبود که در سحرگاه بود … وای که چه چیز وحشتناکی است. چرا دیگر چونان گذشته نیست؟ چرا او را یارای برخاستن نیست؟ در تقلایی واپسین است. رنجور است، رنجور. میکوشد دریابد که چه شده؟ آن چه بود؟… آشفته و ناروشن به یاد آورد که با بچهاش چرا میکرد … ناگهان چیزی غرید … گرمایی احساس کرد و فروغلتید … در یک آن برخاست … بچه گوزن نازنینش … رشته خاطرات گسسته شد، دیگر توش و توانی نیست … او حس کرد که در عطش تشنگی است و درونش میسوزد … جویبار روان و موجهای شفاف و درخشندهاش را به یاد آورد که در ته دره بود و در زیر شاخههای خمیده شرشر میکرد… روزهای سپری کرده در خنکای جنگلها و سحرگاهان مه آلود، در زمانی که او تندرست و سبک بار به دره فرود میآمد و شکمی سیر از آن آب خنک مینوشید، به سرعت آذرخش با یکدیگر آمدند و از ذهن او گذشتند … اکنون سخت در آرزوی آن است، بسیار سخت. اما هرچه میکوشد یارای برخاستن نمییابد. با هر جنبیدنی از خون تل انبار شده در زیر او صدای چکهای برمیخیزد و باز از زخم گاه گلوله خون بیرون میجهد. اما ریزش خون کاستی گرفته و درد زخم نیز کمتر از پیش شده است. کرخت شد، حس کرد که او را خواب درمیرباید، ظلمت پیرامونش تیرهتر میشود و چشمانش تارتر. خورشید واپسین پرتوهایش را به پشت کوهها میکشید. سر و صدای جنگل فرومیخفت. سرمای شبانگاهی فرود آمد. گوزن به خود آمد، با ولع نفسی عمیق کشید، چشمان مبهوتش را خوب گشود … در بالا نقطههایی ریز درخشیدن گرفتند. ستارگان آسمان بودند. دانست که شب شده است. واپسین توانش را به هم آورد، تلاش کرد، جنبید، حتی زانوانش را راست کرد و … دوباره با نالهای ژرف و بیرمق فروافتاد. نالهاش شنیده شد و آن واپسین صدایی بود که او در این دنیا شنید. 1898م |
حکایت پانوسِ بدبیار هوهانس تومانیان/ ترجمۀ گارون سرکسیان روزی روزگاری مرد فقیری بود به نام پانوس. خودش آدم خوبی بود اما دست به هر کاری که میزد با بدبیاری روبه رو میشد. برای همین هم نامش را پانوس بدبیار گذاشتند. دار و ندارش یک جفت گاونر بود، یک گاری و یک تبر. روزی گاوها را به گاری میبندد، تبر را برمیدارد و برای تهیۀ هیزم به جنگل میرود. پانوس در جنگل به این فکر میافتد که به جای اینکه پس از بریدن درخت دوباره زحمت بکشد و تنۀ سنگین درخت را بلند کند و توی گاری بگذارد، بهتر است گاری و گاوها را زیر درخت نگهدارد تا همین که درخت بریده شد توی گاری بیفتد. حرف و عملش یکی بود. گاری را با گاوها آورد و زیر درختی بزرگ قرار داد. خودش طرف دیگر رفت و تبر را برداشت و بزن که بزن. نمیدانم زیاد طول کشید یا کم، خودش بهتر میداند. درخت با صدای ترق ترق واژگون شد و افتاد، گاری و گاوها را خرد و خمیر کرد. پانوس در جایش مات و مبهوت ماند. چه کند؟ تبر را برداشت و در حالی که پشت گوشش را میخاراند، سوی خانه راه افتاد. در میان راه، از کنار دریاچهای می گذشت. دید که اردکهای وحشی در آنجا دارند شنا می کنند. با خود گفت: « به جهنم که نشد، لااقل یک اردک شکار کنم و ببرم بدم به زنم». این را گفت و برای زدن یکی از اردکها تبر را در هوا چرخاند و به طرف آنها پرتاب کرد. اردکها با سر و صدا پراکنده شدند و فرار کردند. تعدادی به درون نیزارها رفتند و تعدادی هم پرواز کردند. تبر هم به ته دریاچه فرورفت و گم شد. پانوس کنار دریاچه ایستاد و به فکر فرورفت. چه کند، چه نکند؟ لباسهایش را درآورد، لب دریاچه گذاشت و خودش داخل آب رفت تا تبر را پیدا کند. هرچه جلوتر میرفت عمق آب بیشتر میشد. دید که شاید غرق شود، برگشت و بیرون آمد. تو نگو وقتی پانوس وارد آب میشود و به جاهای عمیق میرسد در همان دم رهگذری از کنار دریاچه میگذرد. میبیند لباسهایی روی زمین افتاده، پانوس را هم که وارد عمق نیزارها شده بود نمیبیند. لباسها را برمیدارد و میرود. پانوس از آب بیرون میآید و میبیند لباسهایش نیست. همچنان لخت سر پا میماند. با خود فکر میکند که خدایا اینطور لخت کجا بروم؟ صبر میکند تا هوا تاریک شود. در تاریکی بلند میشود و به روستا میرود. نزدیک روستا که میرسد میگوید اگر اینطور لخت به خانه بروم اهل خانه چه میگویند؟ بروم از برادرم لباسی بگیرم و بپوشم، بعد پیش زنم بروم. راهش را به سوی خانۀ برادرش کج میکند. از قضا در آن شب در خانۀ برادرش بزمی برپا بود و همه گرم خوشگذرانی بودند. در را کمی بازمیکند تا از لای در ببیند کی هست، کی نیست. یکی از مهمانها فکر میکند که سگ است، استخوانی را که در دست داشت به سوی در پرتاب میکند. استخوان به چشم پانوس میخورد و چشمش درمیآید. پانوس از درد وای وای میکند و برمیگردد. سگها هم از این صدا بلند میشوند و میبینند بله، در تاریکی یک آدم لخت پیداست. از چهار سو حمله میکنند. با صدای واق واق سگها مردم بیرون میریزند و میبینند یکی لخت دارد فرار میکند و سگها هم دنبالش. بدون آن که زیاد به این موضوع فکر کنند میگویند حتماً جن است. مسیری طولانی با های و هوی و بد و بیراه گفتن و داد و بیداد راه انداختن، دنبالش می کنند و او را با تعقیب و گریز به جنگل می رانند. سگها هم که دنبالش میکردند یک پاچهاش را میگیرند. پانوس بیچاره لخت و یک چشم و لنگ لنگان میرود و ناپدید میشود. روز بعد در روستا خبر میپیچد که پانوس گم شده، برای هیزم به جنگل رفته و برنگشته است. کل روستا جمع شدند و به جنگل رفتند و گشتند. گاری و گاوها را خرد و خمیر زیر درخت پیدا کردند، اما خودش را خیر. پانوس را اینجا جستند نبود، آنجا جستند نبود. پرس و جو کردند تا آن که لباسهایش را پیش کسی پیدا کردند. ـ آهای، این لباسها را از کجا آوردهای؟ ـ برادر، این لباسها لب دریاچه افتاده بود، من هم برداشتم آوردم. رفتند و دور تا دور دریاچه را گشتند. فریاد زدند: پانوس، پانوس. اما پانوس نبود که نبود. فکر کردند که پانوس غرق شده است. برگشتند و در کلیسا ختم گرفتند و بر سر و کلهشان زدند. زنش هم کمی سوگواری کرد و از پانوس تعریف کرد و افسوس خورد. بعد به فکر شوهر دیگری افتاد، با او ازدواج کرد و رفت. |
مـرگ گیـگوس هوهانس تومانیان / ترجمۀ ورژیک محمودی زن و مرد فقیری بودند که سه دختر داشتند. روزی پدر داشت کار میکرد که تشنه شد و دختر بزرگش را دنبال آب فرستاد. دختر کوزه را برداشت و به چشمه رفت. بالای چشمه درخت بلندی بود. با دیدن این درخت پیش خود چنین فکر کرد: ـ اگه شوهر کنم، پسر بیارم و اسمش رو هم گیگوس بذاریم، این گیگوس می یاد از این درخت بالا میره و میافته پایین، میخوره به سنگ و میمیره… ـ وای گیگوس جان، وای… او همان جا زیر درخت نشست و گریه و زاری کرد: رفتم خونۀ شوهر براش آوردم پسر اسمشو گیگوس گذاشتیم خیلی دوستش میداشتیم رفت از درخت بالا افتاد روی صخرهها… وای… گیگوس جان… وای… پسر جان… مادرش منتظر شد و منتظر شد، دید دخترش نیامد. دختر وسطی را فرستاد و گفت: ـ برو ببین خواهرت چرا دیر کرده. دختر وسطی رفت. خواهر بزرگ که او را از دور دید صدایش را بلندتر کرد: ـ بیا، بیا خالۀ بدبخت، ببین گیگوسِ تو چی شده… ـ گیگوس کیه؟ ـ مگه خبر نداری… رفتم خونۀ شوهر براش آوردم پسر اسمشو گیگوس گذاشتیم خیلی دوستش میداشتیم رفت از درخت بالا افتاد روی صخرهها… وای… گیگوس جان… وای… پسر جان… خواهر وسطی فریاد زد: ـ وای… گیگوس جان، وای… گیگوس… بعد کنار خواهر بزرگش نشست و با هم گریه و زاری کردند. مادر منتظر شد و منتظر شد، دید دخترها نیامدند. دختر کوچک را فرستاد و گفت: ـ دختر، یه سر برو ببین خواهرات چی شدن؟ رفتن و برنگشتن. دختر کوچک هم رفت. رفت دید دو خواهرش سر چشمه نشستهاند و گریه میکنند. ـ اِه، چرا گریه میکنین؟ خواهر بزرگ گفت: ـ مگه خبر نداری… رفتم خونۀ شوهر براش آوردم پسر اسمشو گیگوس گذاشتیم خیلی دوستش میداشتیم رفت از درخت بالا افتاد روی صخرهها… وای… گیگوس جان… وای… پسر جان… خواهر کوچک هم به سر و روی خود زد و کنار خواهرهایش نشست و با هم گریه و زاری کردند : ـ وای گیگوس جان، خالهات بمیره، وای… مادر منتظر شد و منتظر شد، دید دخترها نیامدند. خودش هم رفت. هر سه خواهر تا مادرشان را از دور دیدند صدا زدند و گفتند: ـ بیا، بیا مامان بزرگ بدبخت، ببین سر نوهات چی اومده… ـ کدوم نوه؟ دخترا، چی شده؟ دختر بزرگ گفت: ـ مامان مگه خبر نداری… رفتم خونۀ شوهر براش آوردم پسر اسمشو گیگوس گذاشتیم خیلی دوستش میداشتیم رفت از درخت بالا افتاد روی صخرهها… وای… گیگوس جان… وای… پسر جان… ـ وای… گیگوس جان، کور شه چشم مامان بزرگت. مادر هم کنار دخترها نشست و دست به زانو کوبید و با آنها گریه و زاری کرد. مرد دید که زنش هم دنبال دخترها رفت و برنگشت. گفت: برم ببینم چه اتفاقی افتاده که اینها پشت سر هم رفتن و کنار چشمه ماندن. بلند شد و رفت. زن و دخترها همین که سر و کلۀ او را از دور دیدند فریاد زدند: ـ بیا، بیا بابا بزرگ بدبخت، بیا ببین سر گیگوسِ تو چی اومده… وای گیگوس… مرد با تعجب گفت: ـ گیگوس کیه؟ چی میگین؟ دختر بزرگ گفت: ـ بابا مگه خبر نداری… رفتم خونۀ شوهر براش آوردم پسر اسمشو گیگوس گذاشتیم خیلی دوستش میداشتیم رفت از درخت بالا افتاد روی صخرهها… وای… گیگوس جان… وای… پسر جان… مادر و دخترها به سر و روی خود میزدند و گریه و زاری میکردند : ـ وای… گیگوس جان… پدر که از همۀ آنها عاقلتر بود گفت: ـ ای احمقها، اینجا نشستین و گریه و زاری میکنین که چی بشه؟ هرقدر هم عزا بگیرین و گریه کنین گیگوس دیگه زنده نمیشه. بلند شین بریم خونه، مردم رو دعوت کنیم، مراسم ختم و ترحیم بگیریم و برای گیگوس خیرات کنیم. با گریه که کاری پیش نمیره. رسم دنیا همینه، همونطور که اومده، همونطور هم میره. دار و ندار آنها یک گاو بود و یک کاسه آرد. آمدند این گاو را سر بریدند و با یک کاسه آرد هم نان پختند، مردم را دعوت کردند، مراسم ختم و ترحیم گرفتند، برای گیگوس خیرات کردند و تازه بعد از آن آرام گرفتند. 1913م |
اربـاب و نوکـر هوهانس تومانیان / ترجمۀ ورژیک محمودی خدا به شما و این دو برادر خیر بده. یکی بود یکی نبود، دو برادر فقیر بودند. تو این فکر بودند که چه کنند، چه نکنند که خرج خانه را دربیاورند. قرار گذاشتند که برادر کوچک در خانه بماند و برادر بزرگ برود پیش آدم پولداری نوکری کند و مزدش را به خانه بفرستد.برادر بزرگ بلند شد و پیش مرد پولداری رفت تا نوکری کند. آنها توافق کردند که قراردادشان تا شنیده شدن آواز فاخته ادامه پیدا کند. مرد پولدار برای نوکر یک شرط عجیب گذاشت و گفت: « تا اون موقع اگه تو عصبانی بشی باید هزار مانِت[1] جریمه بدی، اگه من عصبانی بشم، من بدم». نوکر گفت: ـ من که هزار مانِت ندارم از کجا بدم؟ ـ مهم نیست، جاش ده سال مجانی کار می کنی. پسر از آن شرط عجیب کمی ترسید، اما با خود گفت: مگه چی میشه. هرچی بگن من عصبانی نمیشم. تموم شد و رفت. اما اگه خودشون عصبانی بشن، بذار خودشون هم از شرطی که گذاشتن ضرر کنن. گفت: ـ خوبه، قبول میکنم. قرارداد بستند و کار را شروع کردند. صبح روز بعد ارباب نوکر را زود بیدار کرد و برای دروی مزرعه فرستاد. گفت: ـ برو تا هوا روشنه درو کن. هروقت تاریک شد برگرد. نوکر رفت و سراسر روز را درو کرد. شب خسته به خانه آمد. ارباب پرسید: ـ واسه چی اومدی؟ ـ خوب، آفتاب غروب کرد من هم اومدم. ـ نه اینطور نیست. من بهت گفتم تا هوا روشنه درو کن. آفتاب غروب کرده، اما ببین، برادرش ماه دراومده. روشنایی این هم کم نیست … نوکر با تعجب گفت: ـ یعنی چی؟ ارباب پرسید: ـ ها؟ داری عصبانی میشی؟ نوکر که ترسیده بود به لکنت افتاد و گفت: ـ نه، نه، عصبانی نمیشم … فقط میخواستم بگم خستهام … یه کم استراحت کنم … این را گفت و دوباره برای درو رفت. درو کرد، درو کرد تا ماه غروب کرد. اما همین که ماه غروب کرد آفتاب درآمد. نوکر که دیگر نا نداشت در مزرعه به زمین افتاد و شروع به داد و بیداد کرد: ـ مزرعه هم حرومت بشه، نونت هم، مزدی هم که میخوای بدی … ارباب بالاسرش ایستاد و گفت: ـ ها؟ داری عصبانی میشی؟ حالا که عصبانی میشی شرط ما اجرا میشه. دیگه نگی با تو بیانصافی کردم. سپس طبق قرارداد نوکر را مجبور کرد یا هزار مانِت جریمه بدهد یا ده سال مجانی کار کند. نوکر به تنگنا افتاد. نه هزار مانِت داشت که بدهد و جانش را آزاد کند، و نه میتوانست ده سال پیش آدمی مثل او کار کند. تو فکر رفت و بالاخره یک سند بدهی هزار مانِتی به ارباب داد و با اوقات تلخی و دست خالی به خانه برگشت. برادر کوچک پرسید: ـ خوب، چکار کردی؟ برادر بزرگ نشست و هرچه را به سرش آمده بود مو به مو تعریف کرد. برادر کوچک گفت: ـ چیزی نیست، ناراحت نشو. تو بمون تو خونه، حالا من میرم. برادر کوچک بلند شد و پیش همان مرد پولدار به نوکری رفت. مرد پولدار دوباره موعد قرارداد را تا موقع خواندن فاخته در بهار تعیین کرد، با این شرط که اگر نوکر عصبانی شود هزار مانِت جریمه بدهد یا ده سال مجانی کار کند، اگر خودش عصبانی شود هزار مانِت بدهد و نوکر از همان روز آزاد شود. پسر قبول نکرد و گفت: ـ نه، این کمه. اگه تو عصبانی بشی به من دو هزار مانِت بدی، اگه من عصبانی بشم به تو دو هزار مانِت بدم یا بیست سال مجانی کار کنم. مرد پولدار خوشحال شد و قبول کرد. قرارداد بستند و این بار برادر کوچک نوکر او شد. صبح هوا روشن شد، اما نوکر از جایش بلند نشد. ارباب از خانه بیرون رفت، برگشت، اما نوکر هنوز خواب بود. ـ آهای پسر، بلند شو! لنگ ظهره. نوکر سرش را بلند کرد و گفت: ـ چیه؟ داری عصبانی میشی؟ ارباب با ترس گفت: ـ نه، عصبانی نمیشم، فقط میگم باید بریم مزرعه رو درو کنیم. ـ آها… حالا که اینطور میگی باشه، میریم، چرا عجله میکنی؟ بالاخره نوکر بلند شد و شروع به پوشیدن گیوههایش کرد. ارباب بیرون رفت، برگشت، نوکر هنوز داشت گیوه میپوشید. ـ آهای پسر، زود باش، بپوش دیگه… ـ چیه، عصبانی که نیستی؟ ـ نه عصبانی نیستم، فقط میخواستم بگم دیرمون شد… ـ آره، این شد یه چیزی. وگرنه شرط ما اجرا میشه. نوکر تا گیوههایش را پوشید و به مزرعه رفتند ظهر شد. نوکر گفت: ـ دیگه وقت درو نیست. میبینی که همه دارن ناهار میخورن، ما هم ناهار خودمون رو بخوریم، بعد. نشستند و ناهار خوردند. بعد از ناهار هم گفت: ـ کارگر هستیم، باید کمی بخوابیم، استراحت کنیم، وگرنه … سرش را توی علفها کرد و تا شب خوابید. ارباب که مأیوس شده بود شروع به داد و فریاد کرد و گفت: ـ بلند شو دیگه، هوا تاریک شد، همه درو کردن، مال ما مونده … بشکنه گردن کسی که تو رو این طرفها فرستاد. حروم بشه هرچی خوردی و هرچی کردی … عجب جایی گیر کردم … نوکر سرش را بلند کرد و گفت: ـ چیه، نکنه داری عصبانی میشی؟ ـ نه، عصبانی نمیشم، منظورم اینه که هوا تاریک شده، وقتشه برگردیم خونه. ـ خوب، این شد یه چیزی، بریم، وگرنه شرط ما رو که میدونی، گناه گردن کسی که عصبانی بشه. به خانه آمدند. دیدند مهمان آمده. نوکر را فرستاد و گفت برو گوسفند قربانی کن. ـ کدومو؟ ـ هر کدومو دیدی؟ نوکر رفت. کمی بعد به ارباب خبر دادند که چه نشستی که نوکرت همۀ گوسفندها را سر بریده. ارباب بدو بدو رفت و دید درسته، هرچه گوسفند داشت نوکر سر بریده. زد تو سرش و داد زد: ـ ای خدانشناس، چکار کردی، خونهات خراب بشه که خونه خرابم کردی … نوکر با خونسردی پاسخ داد: ـ خودت گفتی هر کدومو دیدی سرش را ببر. من هم اومدم و همهشونو دیدم و سر همهشونو بریدم. دیگه کار کم و زیادی هم نکردم. اما فکر کنم تو داری عصبانی میشی … ـ نه، عصبانی نمیشم، فقط حیفم اومد که این همه اموالم از بین رفت … ـ خوب، پس اگر عصبانی نمیشی باز هم نوکری میکنم. ارباب به این فکر افتاد که چکار کند که از دست این نوکر خلاص شود. موعد قرارداد هم تا وقت خواندن فاخته در بهار بود، اما حالا تازه اول زمستان است، حالا کو تا بهار و فاخته … به فکر افتاد و فکری به کلهاش زد. زنش را به جنگل برد و بالای درخت نشاند و به او سفارش کرد صدای «کوکو» دربیاورد. خودش آمد و نوکر را به بهانۀ شکار به جنگل برد. تا وارد جنگل شدند زنش از بالای درخت صدای «کوکو، کوکو» درآورد. ارباب به نوکر گفت: ـ چشمت روشن، فاخته آواز خوند، قرارداد تو هم تموم شد … پسر به حیلۀ ارباب پی برد و گفت: ـ نه، کی شنیده این موقع سال، وسط زمستون، فاخته آواز بخونه که این یکی میخونه. این فاخته را باید بزنم. این چه فاختهای یه … این را گفت و تفنگ را به سوی درخت نشانه گرفت. ارباب با داد و فریاد جلویش را گرفت. ـ ای وای، تو رو خدا نزن … لعنت به روزی که تو رو دیدم، این چه بلایی بود که به سرم اومد … ـ چیه، نکنه داری عصبانی میشی؟ ـ آره داداش، دیگه بسه، بیا هر جریمهای که باید بدم پرداخت کنم و از دستت خلاص بشم. این شرط من بود، خودم هم باید جورش رو بکشم. حالا معنی اون مثل قدیمی رو میفهمم که میگه «هرچه کنی، به خود کنی». باری، آن مرد پولدار سر عقل آمد و برادر کوچک سند بدهی برادر بزرگش را پاره کرد، هزار مانِت هم جریمه گرفت و به خانه برگشت. 1908م پی نوشت:
|
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 85سال بیست و دوم | پائیز 1397 | 176 صفحه
|