چند روزی پیش دوست گرامیام، زاون قوکاسیان، به من، که چند ماهی است خارج از ایرانم، زنگی زد و خواست تا بهدلیل سالها دوستی با واروژ و همکاری با او در کارهایش مطلبی در همین زمینهها بنویسم. حقیقتش برایم کار دشواری آمد، اما به هر حال احساس وظیفه مرا وادار به نوشتن این مختصر نمود. گفتم دشوار چراکه وقتی سابقۀ دوستی و همکاری دو نفر از سی و پنج سال هم بگذرد چگونه مختصر مطلبی میتواند گویای موضوع باشد؟ سال 1353 ساختن مجموعهای تاریخی بهنام سمک عیار، بهکارگردانی محمدرضا اصلانی، شروع شد. مجموعهای خوب و درست که متأسفانه توفیق پخش را نیافت. ادامه ساخت آن مجموعه به جایی رسید که کارگردانی چند قسمت آن به واروژ کریم مسیحی واگذار شد. من هم، که در آن زمان جوانی بودم جویای کار و از همکاران آن مجموعه، در ادامه بهگروه آقای واروژ پیوستم و آشنایی و دوستیای آغاز شد بسیار گرم و صمیمی که تا به امروز، که موهای هردویمان بهسفیدی گراییدهاند، همچنان پایدار است. از روحیه، شخصیت و منش واروژ همین قدر به طور خلاصه بگویم که او آن قدر خوب، باصفا، باجنبه، خوشطینت، خوشفکر و خوباندیش و رفیقی دوست داشتنی بوده که توانسته است اینهمه سال مرا، که در انتخاب دوست و رفیق و همکار قدری هم سختگیر و مردم گریزم، مجذوب و پایبند خود کند. در 1356 واروژ یک فیلم پنجاه دقیقهای ساخت با نام کوچ. فیلمی خوب و صمیمی که در آن نه بازیگر سرشناسی حضور داشت و نه بودجه و امکانات آنچنانی. کودکی و روستایی و ماجراهای حول و حواشی او. واروژ مایل بود در فیلم بازیگران و اهالی فیلم همه لباسهای محلی تربتجام را به تن داشته باشند، پس باید فیلم را در آن خطه میساختیم. اما اماکن و لوکیشنهای آنجا را مناسب ندیدیم، پس بستر فیلم را شهر نائین و محمدیۀ آن برگزیدیم؛ به خصوص که قصه و ماجراهای فیلم هم در یک کوزهگری میگذشت و در نائین کوزهگریها فراواناند. با واروژ دوتایی و با اتومبیل کوچک سواریاش چند باری به تربت جام و نواحی مرزی افغانستان سفر کردیم و لباسهای محلی زیاد و چیزهایی فراهم آوردیم. ساخت فیلم با جمعی مختصر و بیسر و صدا آغاز شد و پایان یافت. ابراهیم کودک 8- 9 سالهای است که به دلیل کوچ پدر از روستا به شهر، به دنبال کار، در کوزهگری مشسلیمان به شاگردی سپرده می شود، که البته با مقاومت و عدم تمایل ابراهیم مواجه میشوند اما این شاگردی اجباری است و چارهای هم نیست. ابراهیم چند صباحی را در کوزهگری میگذراند اما همیشه نقشۀ فرار در سر دارد و هر بار هم که میگریزد دوباره خود را در کوزهگری مییابد. مشسلیمان از آن پس او را هر شب با خود به خانه میبرد اما قصد ابراهیم همان فرار و رهایی است و بالأخره هم روزی در راه خانه دست از دست استادش رها میکند و فرار. میتوانم بگویم بار خیلی از امور در هنگام ساخت کوچ بر دوش من و واروژ بود. دوتایی همه کارش را انجام می دادیم. هر دو بدون توقع مزد و اجرت با شوق و ذوق و انرژی جوانی ای که داشتیم فیلم را به انجام رساندیم. چند سال بعد، بهگمانم سال های 1359 تا 1360، واروژ، بر اساس قصهای از آقای بهرام بیضایی، فیلم کوتاه دیگری به نام سَلَندر ساخت. فیلمی گیرا، دوست داشتنی و دلچسب. فیلمی تنها با سه بازیگر مرد در یک بیابان. دو سوار خشمگین و پرغرور مغول بعد از به آتش کشاندن شهری به تاخت در بیابانها سرگرداناند و به دنبال چشمهای و آبی برای رفع تشنگی. هراسان به چشمه میرسند و خود را سیراب میکنند و متوجۀ عارفی ژندهپوش در نزدیکیشان میشوند. عارفی نشسته در سکوت و خلوت خویش. دو مغول به قصد آزار و شکستن سکوت او دست به کار میشوند و هرآنچه در توان دارند میکنند اما سرانجام شکست خورده و مأیوس و از استیصال، بهقتل خویش دست میزنند؛ یکی با خنجرش خود را میکشد و دیگری خود را میآویزد. گیرایی و جذابیت فیلم سَلَندر بهحدی است که تماشاگرش از آغاز تا انتهای فیلم سر بر نمیگرداند. من در این فیلم، مثل کوچ، فیلم قبلی واروژ، طراح صحنه و لباس بودم اما چنانکه گفتم هردویمان در ساخت این دو فیلم همه کاری میکردیم. گروه سازندۀ فیلم در قلعهای بهنام قصر بهرام گور، در عمق بیابانهای گرمسار، یکی دو ماهی در اوج زمستان سپری کردند تا فیلمی که قرار است طبق قصه و ماجرایش در اوج تابستان باشد را بسازند. گودالی در بیابان حفر شد و کفاش نایلونپوش و رنگ و خزه و علف و سبزه در اطراف آن تا چشمهای شد و حوضچهای. تکدرختی بلند از کیلومترها دورتر با جرثقیل و کامیون از سختیهای کویر گذرانده شد و در جوار این چشمه برپا گردید. عارفی ژندهپوش (پرویز پور حسینی) در نزدیکی درخت نشسته و بهکویری بیانتها چشم دوخته که مغولهای وحشی و هراسان (محمد مطیع و داریوش فرهنگ) به تاخت به چشمه میرسند و دنبالۀ ماجرا. اما هنگام ادای دیالوگها از دهان بازیگران ((هایی)) بیرون میآمد و چاره را در آن دیدیم که هربار، چند لحظه قبل از سخن گفتن، لیوانی آب یخ بنوشند و این کار شاقی بود. در سرما آب یخ، آنهم نه یک لیوان و نه دو لیوان و یا قرار بود یکی از دو مغول بعد از حلق آویز کردن خود، نیمهجان و کشان کشان خود را بهچشمه برساند و برای نجات از خفگی قدری آب بنوشد که در چشمه غرق میشود و جان میدهد، اما با آب یخزدۀ چشمه چگونه؟ در پشت صحنه اجاقی هیزمی برپا بود و دیگی بزرگ که در آن آبی قل قل میکرد آماده، که آب آن را با آب سرد چشمه درهم میکردیم تا قابل تحمل شود. یادم میآید گروه پشت صحنه از شدت سرما همه با شال و کلاه و پتوپیچ دور آتش حلقه میزدیم و قدری که گرم میشدیم یک پلان میگرفتیم و دوباره به سمت آتش هجوم میآوردیم، میگفتیم و میخندیدیم و اینگونه سختیهای کار را فراموش میکردیم. باز یادم میآید همه در قصر بهرام گور ساکن بودیم، یکی یکی یا چندتا چندتا در اتاقهای مخروبهوار قلعه با عقرب و مار و مور. شبها هم پشت درِ چوبی قراضۀ قلعه تجمع شغالها و هیاهوی آنها بود و بیخوابی ما. یکبار کامیونی که به دلیل دوری و سختی کویر هفتگی برایمان آذوقه میآورد، نانها را کنار پیتهای نفت و گازوئیل جا داده بود و ما یک هفته نان نفتی میخوردیم. شبی هم در طویله پای اسب یکی از مغولها را مار زد. شرایط سخت کار در آن زمان و خاطرۀ شیرین آن در این زمان. واروژ فیلمساز توانا، خوشفکر و خوشدستی است اما متأسفانه و به ناحق هر بار دلایلی واهی مانع فیلمسازیاش شده است. انتظار واروژ برای ساختن اولین فیلم بلندش بهسالها رسید، فیلم بسیار درخشان و خوشساخت پردۀ آخر. فیلم پردۀ آخر واروژ، از فیلمهای شاخص و معتبر سینمای ایران است. فیلمی که همۀ بینندگانش را بسیار راضی و خشنود مینمود. هر بیننده و منتقدی فیلم را تحسین میکرد. فیلمی که در جشنوارۀ نهم فیلم فجر بیشترین جوایز را بهخود اختصاص داد و تاکنون رکورددار جوایز آن جشنواره، در همه دورههایش، بوده است. در فیلم پردۀ آخر هم بندۀ حقیر طراح صحنه و لباس بودم، فیلمی که برای من و پروندۀ کاری من هم آبرویی شد. بهنظر میآید بخش اعظم فیلم پردۀ آخر در یک خانه میگذرد اما جای جاهایی مختلف بههم وصل شدهاند تا شده یک خانه. بخشی از آن در خانهای است بازمانده از خانۀ مَلِک، آن تاجر معروف قاجاری، که البته اکنون اثری از این خانه وجود ندارد، بخشی در زیرزمینی در میدان اعدام و قسمتی هم در خانهای در خیابان امینحضور. در پردۀ آخر همهچیز هماهنگ و یکدست و درست در جای خود قرار دارند، فضاهای خارجی و داخلی فیلم درهم تنیده شدهاند و بازیگران هم در این فضاها. از جمله محاسن و فواید دوستی بلند مدت من و واروژ یکی اینکه طی این زمانها و نشست و برخاستها و همنشینیها دیگر حتی به جزئیات خصوصیات اخلاقی، نوع سلیقه و نوع نگاههای همدیگر به خوبی واقف شدهایم، به هم اعتماد داریم، حرف همدیگر را میفهمیم، با یک اشاره و توضیح کوتاه به منظور هم پی میبریم و در مورد صحنهها، فضاسازیها و یا لباسها کلنجاری با هم نداریم. در فیلمهایی که با هم بودهایم من همیشه سعی کردهام دغدغۀ صحنهها و لباسها را از دوش واروژ بردارم تا او با خیال راحت به کارگردانی و تمرکز در کارش بپردازد. واروژ ضمن کار بر خلاف بعضی از کارگردانان که مدام و هر لحظه و درمورد همه چیز و به همۀ افراد در حال ارائه پیشنهاد و توضیحاتاند، غیر از هدایتها و انتقال نقطهنظرهای اصولیاش دیگر با افراد پشت دوربین، یا حتی جلوی دوربین هم، کاری ندارد و همین باعث آن میشود که هر کس با اعتماد به نفس و فراغبال کار خودش را به نحواحسن انجام دهد. به نظر من کارگردان باید در همان آغاز کار نهایت دقت را در گزینش افراد گروهش به کار برد و بعد با خیال راحت کارها را به عهدۀشان بگذارد، در غیر اینصورت همه ندانمکار، گیج و سردرگم میشوند و تبدیل به وسیله و ابزار. زمان در فیلم پردۀ آخر رضاشاهی است و پهلوی اول و این یعنی که باید صحنهها، فضاسازیها، لباسها و اثاثیه همه مشخصه و ویژگیهای آن دوره را داشته باشند. در دورۀ پهلوی اول، که ادامۀ دورۀ قاجاریه است، نوع آرایش و چیدمان خانهها و رنگ و حال و هوای آنها، اثاثیه و جنس و فرم آنها هنوز رنگ و لعاب دوره قاجاریه را دارد. بنابراین، اگر خانهای که در فیلم بستر اصلی فیلم را تشکیل داده تقریباً پراثاثیه و پرخوردهریز است بهخاطر رعایت همان ویژگی خانههای آن دوره است. یادم میآید در مورد رنگ خانه، که برای من دغدغۀ فکری شده بود، بعد از کلنجار ذهن و فکر و تجسم و تصورهای فراوانی که مدتها با خود داشتم روزی با واروژ و آقای رفیعیجم، مدیر فیلمبرداری فیلم، موضوع انتخاب رنگ کلی خانه و رنگهای اثاثیه را به طورکلی در میان گذاشتم و گفتم که من برای رنگ و فضاهای خانه بهرنگی رسیدهام که ممکن است شما جا بخورید چون رنگ معمول و متداولی نیست. پرسیدند: ((چه رنگی؟)). گفتم: ((یکنوع قهوهای خاص همراه با اثاثیهای بهرنگهای قهوهای، کرم، سبزهای تیره و روشن)). به هم نگاههایی کردیم و واروژ گفت: ((حتماً روش فکر کردهای؟)). گفتم: ((آره)). گفت: ((خیلی خوب است)). بعد از آن به تبعیت از این رنگ سعی کردم بقیۀ فضاها و حتی فضاهای خارجی فیلم را هم با وسواس انتخاب کنم و خوشحالم از اینکه بین صحنههای فیلم، چه خارجیها و چه داخلیها هماهنگی و یکدستی خوبی به وجود آمد. همین طور در زمینۀ لباسها که خیلی سعی شد مطابق با شخصیت و نقش بازیگران باشد، هم رنگشان و هم دوخت و بافت و فرمشان. مدام مراقب آن بودم که رنگی و چیزی به اصطلاح جیغ نزند و تا آنجاکه ممکن باشد همه چیز در خدمت قصه باشد. اکنون سالهاست، حدود 16- 17 سال، که از ساخت پردۀ آخر میگذرد. طی این همه وقت من و واروژ همچنان در انتظار کار جدیدی بودیم. واروژ مدام مینوشت، طرح پشت طرح، قصه پشت قصه و فیلمنامه پشت فیلمنامه، اما هیچکدام نشد و نشد. ولی نه من و نه او ناامید و مأیوس نبودیم تا اینکه سرانجام نوبت فیلم تردید رسید. من به دلیل اشتغالم در پروژۀ سنگین دیگری، که متأسفانه مصادف شد با شروع ساخت فیلم تردید، فرصت همکاری با واروژ را در این فیلم از دست دادم که افسوسی شد برای من. اما اکنون که تردید فیلم خوب و مقبولی شده است از صمیم دل خوشحالم و برای واروژ تندرستی و توفیق فراوانی را در کارهایش آرزومندم.
|
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49
|