فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۴
چگونه قاضی یک تنه دست به محاصره دولت ترکیه زد
نویسنده: سیف الله گلکار
چگونه قاضی یک تنه دست به محاصرۀ دولت ترکیه زد
دوازدهم مرداد ۱۳۸۲ سالروز نودمین سال به دنیا آمدن استاد محمد قاضی است.
استاد قاضی ادیب فرزانه ای بودکه هفتاد سال اسلحه به دست، با بیدادگری و بی خردی مبارزه کرد و راهنمای نسل خود و نسل های آینده شد. اسلحۀ قاضی، قلم او بود که هرگز به ناروا و ناسزا آلوده نشد و از مسیر راستی و درستی، سرنپیچید. نوشته های استاد قاضی، جهت دار است و برای سرگرمی نیست. هر کتاب و نوشته اش پیامی دارد و به خواننده نکته هایی را القا می کند که به آدمی و آدمیت مربوط می شود. مبارزه با بیداد و خرافات، یک موضوع کلی است که همواره گریبانگیر انسان ها بوده است و قاضی با ترجمۀ کتاب هایی مانند: نان و شراب ، آدم ها و خرچنگ ها، جزیرۀ پنگوئن ها، ماجرای یک پیشوای شهید، تلماک و … به طور کلی با همه گونه خرافه و ستمگری می جنگد و ذهن مردم را روشن می کند. در این راستا، گاهی بی آنکه از هدف درست خود دور شود، به موضوعی خاص توجه نشان می دهد و نوک قلمش را به آن بند می کند و دست بر نمی دارد تا منظورش را هرچه بهتر و رساتر بیان کند و ریشۀ درد و بیماری را نشان دهد.
شما از محاصره های نظامی و اقتصادی در سیر تاریخ، بسیار شنیده اید، اکنون یک محاصرۀ فرهنگی ویژه را به شما نشان می دهم که استاد قاضی، با نوک قلم خود، به آن دست زد و در کار خود موفق نیز بود. می خواهم از کتاب هایی خاص برای شما بگویم که استاد قاضی، با ترجمۀ آنها نشان داد که دولت عثمانی نماد بی خردی و بیدادگری است. این کتاب ها، کار نویسندگان یک ملت و شرح ستمگری هایی که بر یک ملت رفته، نیست، بلکه نویسندگان بسیاری از کشور های مختلف، در این باره قلم زده و فریاد برآورده اند.
۱ـ محاصرۀ فرهنگی ترکیه در سال ۱۳۴۸ با ترجمۀ کتاب آزادی یا مرگ نوشتۀ نیکوس کازانتزاکیس آغاز شد. در این کتاب می بینیم که ترکان عثمانی در کرت مرتکب چه فجایعی شدند و چه خون ها که بر زمین نریختند. اما آدمی گوسفند نیست و ترکان هرگز نتوانستند در کرت با آرامش حکومت کنند. قسمت هایی از کتاب را با هم می خوانیم:
پدربزرگ جلسه را افتتاح کرد و گفت: شما ای پهلوانان، به کوهستان من خوش آمدید. برای یک فرد کرتی، دو چیز مهم است: خدا و تفنگ! و این دو کلمه همۀ زندگی او است. من جلسۀ امروز را به نام خدا و تفنگ می گشایم… پهلوان میکلس گفت: کرت با خطر بزرگی مواجه است. طنابی که به گردنش انداخته اند بیش از پیش فشرده می شود و دارد خفه اش می کند. عدۀ زیادی از برادران ما را کشته اند. ما که گوسفند نیستیم… آزادی یا مرگ…! کاباناروس پیر، پیرِ ریش سفید متین و موقر که عقلی سلیم داشت گفت: وقتی نتوان سلطان را کشت، تهدیدش هم نباید کرد! تا به حال صدها بار اقدام کرده ایم و نتوانسته ایم سلطان را از کرت برانیم. تو پهلوان میکلس، مرد جدی و عاقلی هستی! لابد قبلاً ترتیبی داده ای که کشتی های پر از تفنگ و مهمات و آرد و پوست و چادر، برسد؟ لابد قبلاً با آتن و مسکو ساخته ای که می خواهی قیام کنی؟…
آقا معلم با لحن تندی جواب داد: عجب! کاباناروس پیر از مسائل قطعی دم می زند! برای آنکه از جای خود بجنبد، کشتی های پر از آذوقه و اسلحه و مهمات می خواهد. انتظار دارد مسکو قشون بفرستد و یونان دخالت کند! من می خواهم بدانم در دنیا کدام نهضتِ بزرگی بر پا شده که با چنین وسایل مطمئنی به ثمر رسیده باشد؟ شجاعت واقعی آن است که انسان بی آنکه از چیزی مطمئن باشد پیش بتازد. روح آدمی سوداگر نیست، بلکه مبارز است».
۲ـ کتاب مسیح باز مصلوب نوشتۀ کازانتزاکیس، در سال ۱۳۴۹ ترجمه شد. چند سطر از این کتاب را نیز با هم می خوانیم:
«آغا یا حاکم آبادی “لیکووریسی” در ایوان خانه اش نشسته… در طرف راست او میر آخورش ایستاده و در طرف چپ آغا، زیبا پسری ترک، با صورت بی مو و سرخ وسفید برنازبالشی از مخمل نشسته است… یک روز خبر وحشتناکی دهان به دهان و دربه در رفت و در همه جا وحشت پراکند… یوسف کوچولوی آغا را کشته بودند… ریش سفیدان ده احضار شدند… آغا غرش کنان گفت: همه تان را به زندان می اندازم و بعد هر روز صبح یکی از شما را در پای چنار میدان به دار می زنم تا روزی که قاتل را برای من پیدا کنید و این کار را از شما ریش سفیدان شروع می کنم. بعد از شما به دیگران می پردازم و هر روز مردی را به دار می زنم. بعد نوبت زن ها خواهد رسید و به همین ترتیب اگر قاتل را به من تحویل ندهید تمام اهل ده را خواهم کشت. می شنوی ای کشیش ریش بزی؟ می شنوید رعایا؟ آخر این یوسفک معصوم من به شما چه کرده بود؟… بیچاره در ایوان می نشست، سقزش را می جوید و آوازش را می خواند… مگر آزارش به شما کافرها رسیده بود؟ چرا او را کشتید؟ … آغا، شلاق را بلند کرد و فرود آورد… شروع به کوبیدن سر و صورت و دست و سینۀ آن چهار ریش سفید کرد… کشیش در وسط آن جمع در حالی که بازوان خود را صلیب وار بر سینه نهاده بود ضربات شلاق را می خورد و زمزمه کنان می گفت: خدایا، خداوندا، مگذار از پا بیفتم! آغا کف بر لب آورده بود. به همه می تاخت و دیوانه وار همه را می زد. آخر دستش خسته شد، شلاق را پرتاب کرد و غرش کنان گفت: به زندان! فعلاً به زندان و فردا به پای دار»!
۳ـ زوربای یونانی کتاب دیگری که از کازانتزاکیس است که در سال ۱۳۵۷ ترجمه شد. زوربا قهرمان کتاب، شخصیت مورد علاقۀ استاد قاضی بود، تا آنجا که او خودش را زوربای ایرانی می دانست. چند سطر از این کتاب را با هم می خوانیم:
»به زوربا نزدیک شدم، دست بر شانه اش نهادم و گفتم: حتماً این نخستین بار نیست که تو به کرت میآیی زوربا! تو به آن به چشم یک دوست قدیمی نگاه می کنی؟ … ـ نه، این نخستین بار نیست. در سال ۱۸۹۶ من مرد کامل عیاری بودم، سبیل من و مو های سرم به رنگ واقعی خود یعنی به سیاهی کلاغ بودند. آن وقت تمام سی و دو دندانم را داشتم و وقتی مست می کردم، اول مزه های عرق را می خوردم و بعد بشقاب را، لیکن درست در همان اوان بود که شیطان خواست انقلابی در کرت روی دهد… من تفنگی برداشتم و به شورشیان پیوستم… ارباب! تو خیال می کنی من حالا تعداد سر هایی را که از ترکان بریده و گوش هایی را که از ایشان کنده و در الکل گذاشته ام برای تو حساب می کنم؟ نه جانم! وقتی کرت به آزادی رسید… تو تا به حال ملتی را دیده ای که وقتی آزادی خود را باز می یابد چگونه یکپارچه دیوانه می شود؟ نه؟ پس تو ای ارباب بیچارۀ من، کور به دنیا آمده ای و کور هم از دنیا خواهی رفت و من اگر هزار سال هم زندگی کنم و اگر از من یک تکه گوشت زنده باقی نماند، چیزی را که در آن روز دیده ام فراموش نخواهم کرد…
«من در سالونیک فروشندۀ دوره گرد بودم و حتی به محلات ترک نشین می رفتم. از قرار معلوم صدای من یک زن ثروتمند را که دختر پاشایی بود فریفتۀ خود کرده بود، به طوری که رنگ خواب و آرام را از کف داده بود. ناچار ملای پیری را می خواهد، دست او را پر از لیرۀ مجیدیه می کند و می گوید ای امان! دستم به دامنت! برو به آن کافر دوره گرد بگو بیاید اینجا، امان! من باید هر طوری شده او را ببینم! دیگر آرام و قرار ندارم! … ملا آمد مرا پیدا کرد و به من گفت: ای رومی جوان یااله همراه من بیا! گفتم نمی آیم… می خواهی مرا به کجا ببری؟ گفت: دختر پاشایی هست به تر و تازگی آب چشمه سار که در اتاق خودش چشم به راه تو رومی جوان است، همراه من بیا… اما من می دانستم که شب هنگام مسیحیان را در محلات ترک نشین می کشند…»
۴ـ از کرت و مقدونیه و یونان می گذریم و به بلغارستان می رسیم که سال ها زیر چکمۀ بیداد دولت عثمانی دست و پا زده است. ” ایوان وازوف” شاعر و نویسنده چیره دست بلغاری که بیشتر دوران زندگی خود را دور از میهنش در روسیه گذرانده، آرزوی آزادی بلغارستان را از زیر یوغ ترکان عثمانی در دل می پرورانده است و از این رو کتاب قهرمانی و میهنی در زیر یوغ را که نغمۀ دلنشین آزادی از سرتاسر آن به گوش می رسد و قهرمانان آن در راه آرمانی والا از نثار کردن جان خویش دریغ ندارند، برای مردم بلغارستان به یادگار گذاشت. این کتاب از شاهکار های ادبیات معاصر بلغارستان و دربارۀ قیام نا فرجام بلغارها در سال ۱۸۷۶ است که بی رحمانه سرکوب شد و شمار زیادی از میهن پرستان آواره شده و به رومانی پناه بردند… . برای نمونه چند سطر از کتاب در زیر یوغ را با هم می خوانیم:
«ترکان این تغییر و تحول را درک نکرده بودند. ایشان نه می توانستند پابه پای عصر خویش پیش بروند و نه می توانستند مواضع مستحکمی را که به دست افکار مترقی افتاده بود ببینند. تازه اگر هم چشمشان باز می شد دیگر خیلی دیر شده بود، چون نه زندان های چنان فراخی داشتند و نه زنجیر های چنان درازی که بتوانند چنین فکر عظیمی را به بند بکشند… این سرمستی فکری و این جنون والا چیست که به ملت دست داده و او را به مبارزه با امپراتوری هراسناک کشانده است؟ خود را آماده کردن برای چنین مبارزه ای به امید اینکه آن امپراتوری را با وسایل مضحک وناچیزی که دارد از پا در آورد و بخواهد با او بر سر قدرت بجنگد، بی آنکه در این نبرد به جز شور و هیجان که آتش کاه است و رؤیای شبح مانند که زود محو می شود متحدانی داشته باشد… در تاریخ این گونه بلندپروازی های نزدیک به جنون، نادر است… جوانان سلاح به دست، ده نفره و صدنفره به تمرین های نظامی می پرداختند، زنان مچ پیچ و طناب و لباس گرم برای رزمندگان می بافتند و فتیله درست می کردند… در هر دهی هر دم بر غنای انبار اسلحه وفشنگ و باروت افزوده می شد. با تنه های بریده و سوراخ کرده و آهن گرفتۀ درختان گیلاس، توپ می ساختند…»
۵ـ کتاب دیگری که از “ایوان وازوف” در مجموعۀ کار های استاد قاضی قرار گرفت، آلاخون والاخون است. این هم چند سطر از کتاب آلاخون والاخون:
»استر انجا جامش را بلند کرد و به سخن ادامه داد: دوستان من، هیچ موردی ندارد که ما بخواهیم تأسف چیزی را بخوریم. ما اگر در اینجا آواره و گدا هستیم، برادران ما که در بلغارستان زندگی می کنند، هزار بار بدبخت تر و بیچاره تر از ما هستند. در آنجا ترکان به ایشان زور می گویند، تجاوز می کنند، اموالشان را می دزدند، و خودشان را می کشند، و ملت که به حال بردگی افتاده و بی دفاع مانده است فریاد های دلخراشی می کشد. ما اینجا دست کم از یک آزادی نسبی برخورداریم و آدم وقتی آزادی داشته باشد همه چیز دارد… ملت بلغارستان امروزه تماماً برده است و دست کم باید قربانی هایی بدهد. چه بهتر که ما خودمان خواسته ایم قربانی باشیم و هر چه از این قربانیان بیشتر باشند برای بلغارستان بهتر خواهد بود. من همواره احساس می کنم وضع تغییر خواهد کرد. به زودی جنبشی در خواهد گرفت و در آن دم بازوان ما بیکار نخواهند ماند. در آن روز خواهیم جنگید و برای آزادی بلغارستان، خواهیم جنگید. زنده باد بلغارستان!»
۶ـ از بلغارستان بگذریم و به دیار کردان برویم. کتاب کرد و کردستان کار تحقیقی ارزندۀ “واسیلی نیکیتین” است که با ترجمۀ استاد قاضی در سال ۱۳۶۵ به بازار آمد. این هم چند سطری از این کتاب:
«از واقعیت مهمی که به طور کلی مردم از آن بی خبر مانده اند تبعید های دسته جمعی کردان در دوران جنگ ۱۹۱۴ ـ ۱۹۱۸ است. این تبعیدها به بهانۀ تخلیۀ اماکن در برابر پیشروی روس ها صورت می گرفت و منظور از آن، سلب ما لکیت از کرد هایی بود که در دهات ترک نشین پراکنده می شدند. از هفتصد هزار نفری که این اقدام در موردشان به عمل آمده بود، عدۀ زیادی قربانی شدند… به هنگام شکست ترکان، رؤسای کرد در ماه مه ۱۹۱۹ در محلی موسوم به ” کهتا” واقع در نزدیکی ملاطیه به دور هم گرد آمدند تا طرح دست زدن به یک اقدام ضد آتاترک را بریزند. سرهنگ بل رئیس اینتلیجنت سرویس انگلیس در حلب، آمد تا به نام دولت متبوع خود، ایشان را از این اقدام منصرف کند و از طرف متفقین به آنان قول داد که آرمان ها و خواسته های ملی کردان، در نظر گرفته خواهد شد..»
۷ـ با ترجمۀ تاریخ ارمنستان استاد قاضی وارد ارمنستان می شود و نیش قلم او، بیش از پیش، حلقۀ محاصرۀ ترکان را تنگ می کند. “پاسدرماجیان” استاد دانشگاه ژنو و نویسنده کتاب، با کار تحقیقی وارزنده خود تاریخ ملتی را به قدمت تاریخ، به رشتۀ تحریر در آورده است ودر این باره می نویسد:
«من نیز یکی از کسانی بوده ام و هستم که به رغم خودشان، تقدیر سرنوشت شان را تعیین کرده، از مادر زادنشان اتفاقی، موقعیت های زندگی شان اتفاقی و همچنین احساس یک تعهد خاص اخلاقی در ایشان اتفاقی بوده است. من با نوشتن همین کتاب تاریخ ارمنستان است که کوشیده ام به کار پدرم ادامه بدهم و تلاشی را که او با شمشیر آغاز کرده بود با قلم به انجام برسانم».
۸ـ غروب فرشتگان نوشتۀ “پاسکال چاکماکیان” یک رمان زیبای تاریخی است که شخصیت های آن همه واقعی بوده و با ستم و آزار ترکان از سرزمین خویش آواره شده، در کشور های گوناگون آسیا و اروپا و آمریکا پناهنده می شوند. این کتاب در سال ۱۹۸۴ برندۀ جایزۀ ادبی “شارل اولمون” فرانسه شد. قسمت هایی از این کتاب را با هم می خوانیم:
« آرمن از تاکوهی پرسید: دربارۀ وضع موجود چه فکر می کنی؟ مگر برای ما ارمنی ها جای خوب هم ممکن است وجود داشته باشد؟ شاید در بیروت می ماندیم بهتر بود، یا به آمریکا می رفتیم. خود من هم نمی دانم که مملکت ما کدام است؟ خودمان هستیم، تویی، آرام است، آراکس است، منم، بچه ها هستند… ما مملکتی هستیم که تکان می خورد و در همه جا هست. در آتیه ترک ها بسیار تعجب خواهند کرد چون سنگی که آنها دور انداختند، تبدیل به یکی از سنگ های زیربنای بشر خواهد شد. من نمی دانم در کجا هستم، فرانسوی نمی دانم، از آداب و رسوم و فرهنگ آنها بی اطلاعم. دیگر آینده برای من مطرح نیست ولی برای آرام و آراکسی موضوع فرق می کند. سنگ زیربنای آینده ایشان هستند…. من اغلب اوقات این سؤال را از خود کرده ام که: یک جلاد وقتی قربانی اش به صورت نعش در می آید، به چه می اندیشد؟ آخر آن وقت چیزی از “غلبه” اش باقی نمی ماند!…. ترکان همیشه لباس های دیگران را به تن می کنند و هیچ وقت در لباس خودشان نیستند. پس چرا به جای اینکه لباس دیگران را بدزدند، یاد نمی گیرند که برای خود لباس بدوزند؟ـ آخر باید کسی باشد که یادشان بدهد!… ـ آخر چرا؟ چگونه ممکن است کسی کارش به آنجا بکشد که حاضر شود دوست دوران کودکی خودش را بکشد بی آنکه مرتکب کمترین جرمی شده باشد؟ ـ چرا؟ برای اینکه ترک حق فکر کردن ندارد… کشتن یک تکلیف مذهبی است…ـ ما همیشه در محاسبه میزان بخت و اقبال خود برای زنده ماندن هستیم. آرمن گفت: ـ مادر من اهل زیتون است. او موافق بود که من فدایی بشوم و به من می گفت که در جنگ مردن بهتر از این است که آدم بگذارد سرش را مثل گوسفند ببرند…
۹ـ کتاب چهل روزِ موسی داغ در سال ۱۳۷۴ ترجمه شد. این کتاب که نویسندۀ آن “فرانتس ورفل” اطریشی است یکی از شاهکار های رمان های تاریخی مدرن است و شاید تاکنون به سی زبان زندۀ دنیا ترجمه شده باشد. نسخۀ فرانسوی کتاب را آقای دکتر باغدیانتس استاد فقید دانشگاه تهران از فرانسه برای استاد قاضی فرستادند و ایشان پس از مطالعه کتاب، بی درنگ کار ترجمۀ آن را آغاز کردند و کار محاصرۀ فرهنگی ایشان با ترجمۀ این کتاب، به پایان رسید. چند سطر از این کتاب را نیز می خوانیم…
« سرکیس کیلیکیان در روستایی بزرگ واقع در دشت ایسوس در شمال اسکندرون به دنیا آمده بود… پدرش ساعت ساز و زرگر بود. روز وحشتناک کشتار، ساعت ساز از همان آغاز ظهر، مغازه اش را بست… و به منزلش واقع در آپارتمان وصل به مغازه اش رفت که صدای مشتری وحشتناکی به گوشش رسید که به بانگ بلند از او می خواست در دکانش را باز کند… با نو کیلیکیان یک خانم بلند بالا و مو طلایی ارمنی که اصلاً اهل قفقاز بود، غذا را کشیده بود که شوهرش برخاست تا برود و دوباره در مغازه اش را باز کند… به زنش گفت: بهتر است بگذارد مغازه اش را غارت کنند و به اینگونه جانش را نجات دهد. سرکیس، پسر بچۀ یازده ساله نیز به دنبال پدرش رفت… سرکیس کوچولو برای نخستین بار بوی گیج کنندۀ باروت را حس کرد. ابتدا متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده است تا لحظه ای که پدرش به روی میز کوچک کارش خم شد و به روی زمین در غلتید. سرکیس زیرکانه خود را به درون آپارتمان رسانید. مادرش با آن مو های طلایی در حالی که نفس در سینه حبس کرده و سیخ به دیوار چسبیده بود، انتظار می کشید. هر دو دستش از چپ و راست دو دختر دو ساله و چهار ساله را با حالتی تشنج آمیز می فشرد. چشمانش را هم از روی بچۀ شیرخواره ای که در گهواره خوابیده بود برنمی داشت. وقتی مردان مسلح به درون خانه ریختند، سرکیس بشقاب کباب را برداشته و آن را به جهشی حاکی از نومیدی به روی رئیس گروه پرتاب کرد. بشقاب پرتاب شده درست به وسط صورت چاق و گلی رنگ آن افسر خورد… سرکیس کوچولوی مسلح به کارد، مصممانه در جلو مادرش قرار گرفت تا از او دفاع کند. همین سلاح ناچیز در دست پسربچۀ یازده ساله کافی بود تا سربازان شکست ناپذیر حمیدیه از جنگ تن به تن اجتناب کنند، هر چند زن، هنوز جوان و دلپسند بود. یکی از آن سربازان ناجوانمردانه خود را به طرف گهواره انداخت. بچۀ شیرخواره را که در لای لحاف ونگ ونگ می کرد بیرون کشید و کلۀ آن طفل معصوم را به دیوار کوبید… گلوله باران آغاز شد. مسروپ، پسربچۀ هفت ساله بر زمین افتاد و نعش دو دختربچه هم شل و ول و بی حس به دست های مادر آویخته بود که آنها را رها نمی کرد. هیکل بلند وشکوفان خود او سیخ و بی حرکت مانده بود. یک گلوله به بازوی راستش خورد. سرکیس لرزش کوتاهی را که بر بدن مادرش عارض شد در پشت خود حس کرد دو گلولۀ دیگر شانۀ مادرش را در هم شکست. همچنان که ایستاده بود تکان نخورد و دست هایش هنوز تنۀ دو بچه را نگاه داشته بود. وقتی دو گلولۀ دیگر نیمی از صورتش را کندند به تکان در آمد و به روی سرکیس که می خواست او را نگاه دارد خم شد. خون مادر به صورت موج به روی مو های پسرک جریان یافت تا کاملاً از پا درآمد و به روی سرکیس افتاد. پسرک دراز به دراز زیر تنه سنگین و گرم مادرش که هنوز نفس می کشید مانده بود چهارگلولۀ دیگر به دیوار خوردند. فرماندۀ جوان در آندم چنین دانست که کارش را انجام داده است و به صدای بلند گفت: ترکیه از آن ترکان! سرکیس که زیر تنۀ مادرش مانده بود گفتگویی شنید که نتیجه گرفت فرمانده دسته در گوشه ای از اتاق، نانجیبانه رفتار می کند. صدایی سرزنش آمیز گفت: چرا چنین کاری می کنی؟ اینجا مرده ها هستند! ولی قهرمان متکی به تعصب ملی، از این اعتراض ناراحت نشد وگفت: آنان در حین مرگ نیز باید بدانند که ما ارباب هستیم و ایشان چیزی بجز بندۀ نجس و متعفن نیستند…»
اکنون باور می کنید که استاد قاضی یک تنه با بیدادگری ترکان و ترک باوری وترک پروری آنان به نبرد برخاسته بود از هر فرصتی استفاده می کرد تا از کشتار آدم هایی که گناهشان ترک نبودن بود، پرده بردارد و نابخردی و عقب ماندگی فکری برزگان ترک را آشکار سازد. این محاصرۀ فرهنگی با ترجمه و پخش هزاران نسخه کتاب پرارزش که هر یک ادعا نامه ای است علیه ستمکاری و نسل کشی در دوران معاصر، دورانی که همه دم از بشریت می زنند اما چشم به روی حقیقت می بندند، کاری است بی نظیر و تنها از استاد قاضی بر می آمده است.
باز هم می گویم که دفاع استاد قاضی، دفاع از ملت و نژاد خاصی نیست بلکه دفاع از آدمی و حیثیت آدم هاست. از این رو می توان به نبرد استاد قاضی با امریکا و اندیشۀ حاکم بر امریکا اشاره کرد که باز هم به محاصرۀ فرهنگی امریکا می پردازد و با ترجمۀ کتاب هایی چون بردگان سیاه و فاجعۀ سرخپوستان امریکا جنایاتی را که مردم امریکا نسبت به سرخپوستان و سیاه پوستان مرتکب شدند فاش می کند و از چگونگی اندیشه پردازی امریکائیان در کتاب های سرمایه داری امریکا و ایالات نامتحد و تاریخ مردمی امریکا سخن می گوید…
این هم چکامه ای وزین از استاد قاضی برای شما که در سال ۱۳۲۴ سروده شده است
من آن کشور آذر آبادگانم
که ایران زمین را دل و چشم و جانم
مرا تا به سر سایۀ مادرستی
چه حاجت به دلسوزی دیگرانم
مرا ترک گویند و یارب تو دانی
نکوتر ز من، آشکار و نهانم
نه ترکم که نوردل اردشیرم
نه ترکم که فرزند نوشیروانم
من این تحفه از ترک و تاتار دارم
وگرنه کجا بوده ترکی زبانم
بزرگان من فخر ایران زمین اند
ز امروز و از دورۀ باستانم
شد اوراق تاریخ این ملک رنگین
ز خون جوانان و نام آورانم
مرا مهر مادر نخواهد شد از دل
که پیوسته با خون و استخوانم
دلم گرچه خون است لیکن نرنجم
که من حاصل خون ایرانیانم
عجب نیست گر از دلم ناله خیزد
که از درد مادر بنالد روانم
من آن مرغ خوش نغمۀ دلفریبم
که در چشم میهن بود آشیانم
اگر گل، به دامان مام عزیزم
و گر خار، در چشم بیگانگانم
از این در، کجا می توان رفت، حاشا
!که من، نازپرورد این آستانم
به جز مهر این خطه شوقی ندارم
به جز نام این ملک نامی ندانم
خدایا نگهدار از آسیب دوران
در آغوش مام وطن، جاودانم