آثار کاراپنتس را نمی توان به خوبی و به راحتی ترجمه کرد، به خصوص وقتی که واژه ترجمه، نه صرفاً برگردان یک لغت، که بیانگر هویت و نمایشگر اندیشۀ مؤلف است. کاراپنتس عمری را در غربت و در آرزوی رسیدن به ریشه خود سپری کرده و در هر جمله از نوشته هایش اشاره ای دارد به آوارگی روح غربتیان ارمنی. در گرمای آفتاب، در تاریکی شب، در سفیدی دیوارهای گچی تنها اتاق خانۀ پدری، در هوای آغشته به بوی گل نسترن و در همه جا شاهد دلتنگی روح برای وطن و سرچشمۀ زندگی است. آنها را نمی یابد و قلمش را در بازگویی راستین آنها ناتوان می گذارد. کلام کاراپنتس مجموعه ای است از بریدۀ احساسات که اتصال آنها به یکدیگر به عهدۀ خواننده گذاشته شده است. چرا این گونه شد؟ کاراپنتس را نیز باید به همین دیده نگریست و در برقراری ارتباط افکار نویسنده، آن را بدون وقفه و در یک نفس خواند. |
آرام کاریان، چند دقیقه قبل، با پروازی مستقیم از نیویورک به فرودگاه لوس آنجلس وارد شده بود. او ماشینی کرایه کرد و مستقیماً به طرف فرزنو[1] حرکت کرد تا در مراسم خاک سپاری تنها خاله اش، که در تنهایی محض و دور از بستگان و دوستان در سان فرانسیسکو فوت کرده بود، شرکت کند. این آخرین بازماندۀ خانواده، قبل از مرگش، آرزو کرده بود که در آرامگاه فرزنو و در نزدیکی مقبرۀ سوقومون تهلیریان[2] به خاک سپرده شود. تاکسی آرام کاریان دل دشت سان ووک را می شکافت. روز زردی بود، بی کلام و خالی از حافظه. اثری از روزگار دیده نمی شد. انگار مُهر گذر زمان از روی خاک حاصلخیز دشت بی انتها محو شده بود، خاکی که روزی از زیر اقیانوس سر بر آورده و بستر آن همه نعمت شده بود. چرا پس از آن همه سال نمی توانست با خاک این کشور اُنس بگیرد؟ با خاک کشوری که آن را مهد شهرنشینی نوین می دانستند. تاکسی سرعت گرفت. باد زرد نیمه گرم تابستان از جرز پنجره به سرو سینۀ آرام سیلی می زد. گرمای زرد، روی اتوبان، روی دشت و پهنۀ افق تخت و بی کوهستان کالیفرنیا چنباتمه زده بود. تا چشم کار می کرد باغ انگور بود و درختچه های خسته از گرمای مرداد ماه. هر از گاهی هم رستوران یا مهمان سراهای سر راهی را می دیدی که بوی دلار می دادند، پدیده های فرصت طلبی که در این فصل بزرگ منشانه و به دروغ خون گرم می نمودند. در پایان هر روز این کنارۀ اقیانوس، خورشید هنگام غروب در آب فرو می رود. شاید به همین دلیل چشمان ساکنان ساحل غمگین و اشک آلود است…. زردی ها به سبزی گرایید و ناگهان دشت جای خود را به جنگل های کم پشت و بعد پرپشت داد. تاکسی وارد حومۀ فرزنو شده بود. فرزنو همان شهر بی روح و خستۀ همیشگی بود. حتی مرکز شهر هم غمگین به نظر می رسید، بی حوصله و تب کرده. ساختمان های نوساز و فروشگاه های اتومبیل، که با پرچم های رنگارنگ آذین بندی شده اند، نتوانسته اند جلوۀ جدیدی به هویت شهر دهند. شهر مثل همیشه بی هویت است، مثل زنی تنها و آرایش کرده که تنها در سر چهارراهی بیهوده به انتظار نشسته و خمیازه می کشد. نمای شهر همان قدر دردناک است که مرگ آخرین خاله اش. فرزنو برای کاریان شهر جدیدی نبود. درتابستان های سال های تحصیل در دانشگاه، به فرزنو می آمد و برای تأمین بخشی از مخارج تحصیل، در دشت ها، تن به هر کاری می داد ولی این را هم فراموش نکرده که به محض پس انداز کمی پول با اولین قطار از فرزنو فرار می کرد و به سان فرانسیسکو می رفت تا آزادی را لمس کند. * * * آدرس قبرستان شهر را از یک خواربار فروش ارمنی پرسید و یک ربع ساعت بعد در محلی ایستاده بود که قرار بود خوابگاه ابدی آخرین خاله اش باشد. دو خالۀ دیگرش را در تبریز و تهران به خاک سپرده بودند. سال ها پیش تر پدر و مادرش را هم از دست داده بود. خیلی ها مرده بودند. خیلی ها مرده اند، جان پناهی باقی نمانده است. بقیۀ بازمانده ها هم در چهار گوشۀ جهان پخش شده اند. هر از گاهی در مونترال، در بوستون یا لوس آنجلس به دختر یا زن میانسالی بر می خوری که خود را از جمعیت جدا می کند، به طرفت می آید و خود را از اقوامت معرفی می کند. شاید او نوۀ دختری عمۀ بزرگ کاریان باشد. کاریان خوشحال تر از آنچه که هست نشان می دهد. از این همه آشفتگی و پراکندگی بهتش زده است. خودش مانده و چند نفر آواره تر از خودش، مهاجرانی در خاورمیانه، اروپا، امریکا و حتی استرالیا. اقوامی هم در ارمنستان دارد ولی آنها هم نوع دیگری از تبعیدیان آواره هستند. کاریان می داند که روی لبۀ تیغ حرکت می کند. جان پناهی ندارد ولی باز هم به کسانی برمی خورد که از درد تنهایی به او پناه می آورند. آخر از ظاهرش پیدا نیست که در تاریکی شب بی ستاره گیر کرده و کورمال کورمال قدم بر می دارد. پروندۀ طایفه ای با مرگ خاله هایکانوش بسته شده است، پروندۀ کسانی که سرزمین ها را در نوردیده، سنگ روی سنگ گذاشته و سرپناهی ساخته بودند، ثروت مادی اندوخته و نوع معنویش را پاس داشته بودند و حالا به آخر خط رسیده اند. * * * خیلی راحت به قبرستان رسید. از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت. هوا گرم و شرجی بود. خورشید پایین تر از همیشه به زمین چسبیده بود، روی سنگ قبرها خیمه زده بود، نشسته بود روی بته های اطراف. نمی توانست نگاهش را از دریای سنگ قبر جدا کند. هیچ رابطه ای بین این گلزار سنگ و مجسمه ها با هویت ارمنیان، آدم های زنده و حتی مرده ها وجود نداشت. به نمایشگاهی بی روح رسیده بود که دقت سازمانی و مدیریت امریکایی از تمام خطوط و زوایایش می بارید. آخر این آمریکایی ها در مرگ هم مثل زندگی دربند خطوط و شماره های مرتب و منظم هستند. در آن دوردست، چند نفر کنار تل خاک قهوه ای رنگی جمع شده اند. فقط حرکت دست هایشان را می شد دید. متوجه ورودش شده اند. گویا انتظارش را می کشیدند. آفتاب گرم و رطوبت لزج زمین وجودش را در بر گرفته است. شرکت کنندگان در مراسم، کشیش سیاه پوش و خاله هایکانوش، همه و همه منتظرش هستند، چهار زن، یک مرد اخمو و یک کشیش در کنار تل خاک و تابوتی که بر روی چرخ قرارگرفته است. هیچ کدام را نشناخت. یا آنها تغییر کرده بودند یا خودش. آخر، امریکا هم ظاهر را تغییر می دهد هم باطن را. عطر خانم ها و بوی عرق بدن حاضران، هوای محیط را مشمئز کننده کرده است. کشیش، که صورت پهن خاکستری رنگ و چشمانی بی روح داشت، عرق پیشانی و گردنش را با دستمالی پاک کرد و با حرکت سنگین سر و در سکوت به حاضران سلام گفت. به خانم آرپیار و خواهرش آنتارام، به دو دختر جوانشان تاگوهی و ورژین و به آن آقا که معلوم نبود کیست و آنجا چه می کند. معلوم نبود که چرا همۀ اینها اینجا جمع شده اند؟ از کجا آمده اند؟ اصلاً خاله هایکانوش تو اینجا چه می کنی؟ این همه راه را طی کردی، اقیانوس ها را در نوردیدی که اینجا در زیر آفتاب بی رحم فرزنو به خاک رس کالیفرنیا سپرده شوی؟ این تئاتر دیوانه کننده و این مراسم بی سر و ته حتی فلینی را هم دیوانه می کرد. کشیش مراسم را شروع کرد. چشمان کاریان به مورچه ای دوخته شده بود که خودش را به لبۀ بالایی تابوت می رساند، روی سطح صیقلی تابوت سر می خورد و دوباره به همان نقطه ای که سفرش را شروع کرده بود پس می غلطید. احساس کاریان تأسف نبود بلکه عصبانیتی سفید بود علیه خودش، خاله اش و تمام دنیا. نمی توانست رابطۀ قراباغ و فرزنو را بفهمد. نمی دانست به سایر بازمانده ها چه خواهد گفت. خواست صدای شهر را بشنود. چشمانش را بست. صدایی به جز آوای نامفهوم کشیش به گوش نمی رسید. فرزنو اشک نمی ریخت. حتی ناله هم نمی کرد. یک لحظه احساس کرد که همراه کشیش و حاضران مزاحم به خواب رفتن خاله اش شده است. احساس می کرد که به خلأ فکری رسیده است، جایی که همه چیز و هرکس از او پاسخی می خواهند. خیلی وقت بود که احساسات را کنار گذاشته و رو در روی حقایق سنگین ایستاده بود. مرگ خاله حقیقت داشت. ـ : (( آرام جان تصمیم دارم بمیرم. مواظب خودت باش)). صدای ضعیف خاله هایکانوش بود، سه شنبه شب در آخرین تماس تلفنی. رو در روی حقایق سنگین ایستاده بود. آرام کاریان عادت کرده بود که همه چیز را در کلیات ببیند. دوست داشت از تار و پود هر چیز سر در بیاورد. از ورزش های فکری و فلسفه بافی گریزان بود. شاید می ترسید که سؤال های بی جواب، توهمات حقیقت نما و فرازهای مجازی ذهنش را از حقیقت عریان دور کنند. هوای گرم و مرطوب هم نمی گذاشت دود کُندُر فضا را رها کند. خواهش کرد که برای چند لحظه در تابوت را باز کنند. لحظه ای به خطوط ارمنی چهرۀ نورانی، آرام و ملکوتی خاله هایکانوش خیره شد. پرچم کوچک سه رنگ ارمنستان و تکه کاغذی که الفبای زبان ارمنی روی آن حک شده بود را روی سینۀ خاله گذاشت و در را به آرامی بست. نه اشکی، نه اشاره ای، نه آرزویی. رابطۀ قلبیش با خاله هایکانوش آن قدر بزرگ بود که جایی برای احساسات اضافی باقی نمانده باشد. خاله هایکانوش در قراباغ متولد شده و از طریق تبریز و تهران به سان فرانسیسکوی امریکا رسیده بود تا در قبرستان شهر فرزنو به خاک سپرده شود. خاله هایکانوش بالاخره در کنار سوقومون تهلیریانش به خواب ابدی رفت. این آخرین ستون طایفۀ کاریان آمده بود که خاک غریب ساحل غربت را در آغوش بگیرد. وقتی که روح نزدیکان مدفون در آن دور دست ها، از آن سوی دریا ها، او را صدا می زدند. آدم می خواهد که در مرگ هم در کنار نزدیکانش باشد تا درد و زجر زندگی گذشته اش را با آنها قسمت کند، تا حماسۀ طایفه پا برجا بماند، تا زحمت زندگی کردن به هدر نرفته باشد. همان زندگی ای که انسان را از محلۀ آشنا به نا کجا آباد می برد تا سرانجام به سرچشمۀ حیات نزدیک و نزدیک تر کند. آخر و عاقبت خاله هایکانوش آن طور نشد. آخر و عاقبت خیلی ها آن طور نشد. غبار تاریخ، غبار غربت و غبار تبعید چشمان همۀ ارمنیان پهنه جهان را پوشانده است. حتی آن کسی که صاحب کارخانه و مال و مکنت شده هم خود را غریب، آواره و بدون لنگر می داند. نه، خاله هایکانوش! این وقت رفتن نبود چرا که وقت زندگی کردن را هم نداشته ای. چه کسی گفته بود که به نیو یورک بروی، به دیترویت یا سان فرانسیسکو. آن خانۀ اجاره ای کوچۀ هجدهم هیچ فهمید که تو کیستی یا فقط برای 21 سال قلبت را میان دیوار هایش زندانی کرد. جمع ارمنیان را می خواستی؟ باید می رفتی تهران، بیروت یا ایروان. ـ روحش شاد… کشیش نقطۀ پایانی برای مراسم پیدا کرده بود. کاریان نمی دانست چه کند. دست یک یک حاضران را فشرد. ـ افسوس، زن نجیبی بود… ـ معلم من بود، حق زیادی به گردن من داشت… ـ خدا رحمتش کند… ـ : (( آرام جان تصمیم دارم بمیرم. مواظب خودت باش)). خاله آخر چرا تصمیم به مردن گرفتی؟ آن قدر مشغول بزرگ شدن و آدم شدن بودم که تو را نشناختم، روحت را لمس نکردم، خبر از آرزوها، رؤیا ها و دل شکستگی هایت نگرفتم. همیشه گرفتم و هیچ وقت ندادم. در کمال خودخواهی آخرین قطرۀ محبتت را سرکشیدم. در آن نزدیکی ها آن قدر دور بودم که از درد دلت به دور ماندم، غم همیشگی چهره ات را ندیدم و از اسرار روحت غافل ماندم. تو را در دوران کودکی و اولین درس الفبا، در قزوین، نشناختم. تو را به وقت نوجوانی و هنگامی که اسبان نوپای بلوغ سر به سیاهی شب داده بودند، در تهران، نشناختم و نشناختم تو را در جوانی و غرور فتح دنیا در سانفرانسیسکو، هنگامی که سرمست و بی رحم به پیش می تاختم. دیروز تو را در نیو یورک هم نشناختم وقتی که تب دیدار و غربت در چشمانت برق می زد و گرد راه بین ما جدایی افکنده بود. ـ : (( آرام جان می دانم که در هنر سری بین سرها خواهی داشت. این زندگی بی سر و سامان توست که مرا نگران کرده است)). ـ : (( چرا؟)). ـ : (( چون تو زندگی نمی کنی، تو فقط زنده ای)). ـ : (( مگر نه اینکه من فقط هستم برای اینکه زنده ام)). ـ : (( زندگی ات حیف است)). ـ : (( خاله، نمی دانم چه بگویم)). ـ : (( پایۀ زندگی ات را اشتباه گذاشتی)). ـ : (( کدام پایه؟)). ـ : (( پایۀ زندگی، پایۀ حال و پایۀ آینده ات)). ـ : (( هر چه بود گذشت. من دیگر نمی توانم به نقطۀ آغاز برگردم)). ـ : (( شخصیتی مثل تو نباید اسیر قیدها و در بند شروط باشد)). ـ : (( ولی من به موقعش قیدها را پذیرفته و مسئولیت ها را گردن گرفته ام)). ـ : (( حرف های بی معنی. آرام جان، تو باید به ندای زندگی گوش بدهی)). ـ : (( ندایی به گوشم نمی رسد. سرم را پایین انداخته و پیش می روم. حتی وقت نگاه کردن پشت سرم را هم ندارم)). ـ : (( پشت سرت را فراموش کن. لااقل حواست به جلو و آینده ات باشد)). ـ : (( دیگر برنامه ریزی نمی کنم. می روم آنجایی که جریان زندگی مرا می برد)). ـ : (( نیمی از عمرت را پشت سر گذاشته ای. به من بگو که از زندگی چه چیزی فهمیده ای)). ـ : (( چه کسی فهمیده که من بفهمم. خاله هایکانوش خودت را نگاه کن. کی هستی؟ چه داری؟ چه چیز در انتظارت است؟)). ـ : (( دقیقاً به همین علت تو باید به هوش بیایی)). * * * حاضران همه با هم سوار یک اتومبیل شدند و رفتند. خودروی آبی رنگ خالی از تابوت هم در گرمای گنگ بعد از ظهر و سایۀ کبود درختان اطراف جاده گم شد. کشیش چند قدمی کاریان را همراهی کرد، چند کلام عادی تسلی بخش تحویلش داد و خداحافظی کرد. قبرستان ماند، آرام کاریان، تل خاک تازه مقبرۀ خاله هایکاوش و هزاران سنگ قبر. کاریان تصویر مجازی تک تک آنها را که زمانی به دنبال زندگی شان بودند، به صحنۀ ذهنش آورد. پدرانشان سال ها پیش تر، سوار بر گاری، برای اولین بار قدم به این خاک حاصلخیزگذاشته بودند. آمده بودند تا از دل خاک انگور، گوجه، هلو و زرد آلو به بار بیاورند.آنها همه رفته بودند. پسرانشان هم رفته اند. نسل ها جایگزین شده اند و قبرستان با آغوش باز همه را در دل خود جای داده است. ناگهان یادش آمد که روزی همۀ زنده های امروزِ زمین هم خواهند رفت. هیچ کس نخواهد ماند خودش هم خواهد رفت. آدم های جدید خواهند آمد و حفره های جدید روی حفره های قدیم کنده خواهد شد. چهارگوشۀ جهان از مردگان کاریان پر شده بود. جد بزرگ طایفه اش تازه از قراباغ سرازیر شده و در آذربایجان آرام گرفته بود که مهاجرت شروع شد. هر کس به سمتی رفت. به جایی که کار بود، نان بود و فرصت زندگی. سنت های نا نوشته شکسته شدند. عادت ها به فراموشی سپرده شدند. مرده ها هم خود را گم کرده اند. فقط سنگ قبر ها باقی مانده اند، در خاور میانه، اروپا، آمریکا و حتی استرالیا. حالا هم این تل خاک. چرا این تصمیم را گرفتی؟ چرا این گونه شد؟ * * * آفتاب داغ فرزنو به زمین چسبیده بود. کاریان از عشق و از هر نوع احساس تهی شده بود. به جز بیابان برهوتِ روحش چیزی باقی نمانده بود. نمی دانست چه باید کرد. کجا باید رفت. کجا بودند دوستان و بستگان خاله هایکانوش؟ کجا ماندند نزدیکان عاشق و هم رزمان؟ کجا رفتند آن دوست نماهای متملق؟ آن رفقای بذله گو، بی مغز، تیزبین و مؤمن که شهر به شهر شریک روزهای غم و شادی اش شده بودند؟ چرا برای آخرین بدرقه نیامدند؟ کجا ماندند آن لشگر شاگردان کوچک و بزرگ خاله هایکانوش؟ فراموش کردند؟ یا بی خبر ماندند؟ انگار که در این دنیا همه تنها می میرند. * * * آرام کاریان در آن بعد از نیمه شب گرم سان فرانسیسکو، وقتی که تاریکی اقیانوس آرام، شهر را بلعیده بود، سوار ماشین شد و گذشتۀ خالی اش را به تاریخ سپرد و تنها و غریب به سمت شمال حرکت کرد. پی نوشت ها: Frezno1ـ شهری در 300 کیلومتری لوس آنجلس. 2ـ تهلیریان در 1923م، طلعت پاشا، مغز متفکر نژادکشی ارمنیان در امپراتوری عثمانی، را به قتل رساند و در دادگاه آلمان تبرئه شد. پیکر تهلیریان در قبرستان شهر فرزنو در امریکا به خاک سپرده شده است. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 53
|