نویسنده: هاماسدق/ ترجمه: آقاسی ژ. هوانسیان


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33

چالو اندکی پیرتر از متولی باشی کلیسا بود لیکن مانند او عینک نداشت. گوش هایش مانند دو برگ پهن آویخته بود و قدرت تکان دادن دم تدریجاً از او سلب می گردید. بدین ترتیب چالو رفته رفته حالتی دلخراش و حزن انگیز به خود می گرفت. به خصوص که پلک هایش از فرط سنگینی پیوسته بر روی دیدگانش فرو می افتاد.

شب ها چالو قیافه ای توهم انگیز پیدا می کرد. در وسط جاده دهکده توقف می نمود و پوزه اش را به سوی آسمان متوجه می ساخت و قرص ماه را می پویید. ماه دهکدهٔ ما هم مانند سایر امکان از گنبد کلیسا دور نمی شد. حتی، بعضی اوقات روی گنبد قرار می گرفت و به استراحت می پرداخت. از این رو گویی پوزه چالو در اثر قوه جاذبه ای پیوسته به سوی گنبد کلیسا متوجه می گردید.

– وائو… وائو…وائو…

صدای گوشخراش چالو در فضای دهکده طنین انداخته آرامش شب را بر هم می زد. بر اثر زوزهٔ فتنه انگیز چالو همسایگان از خواب برمی خواستند و به او پرخاش می نمودند و متعاقب آن هر چه دم دستشان می رسید از قبیل لنگه کفش و کوزه شکسته به طرف او پرتاب می کردند.

– چخ چالو… چخ…

چالو صاحبان صدا را یکایک تشخیص می داد و بی درنگ سکوت اختیار نموده به خود می آمد.

ژنده پوشی که در کنار دیوار ایستاده و مشغول خاراندن ساق عریانش می باشد اوستا زاکار است.

– ای چالو… روزی هم می رسد که خبر مرگ سوربیک[2] را بدهی.

سوربیک بیوه زن سالخورده ای که از یادآوری مرگ بر خود می لرزید. همین که این اظهارات را می شنید از فرط عصبانیت سرش را مانند خربزه ای درشت از پنجره اطاق بیرون می آورد و به ناسزا گفتن به اوستا زاکار می پرداخت.

تفریح اوستا زاکار هم همین بود.

در این گیرودار چالو ساکت می ماند چه صداهای آشنا و مأنوس باعث آشفتگی خاطر او می گردید.

چالو از تنهایی شب وحشت داشت. اندکی بعد اوستا زاکار آنجا را ترک گفته چالو را به حال خود می گذاشت. چالو بی درنگ جای اوستا زاکار را اشغال می کرد و خود را در خاک و غبار می غلطانید سپس پوزه اش را بر روی دست هایش قرار داده به خواب می رفت.

در خاموشی شب چالو چندین بار سرش را بلند کرده به دقت اطراف خود را می نگریست. هیچ… شاید صدای پای گربه ای که خود را به سرعت از بامی به بام دیگر می رساند و یا اینکه ارابه روستایی ای که در کنار کوچه قرار گرفته است بی حرکت در خواب استراحت بود. آه… خواب این ارابه های لش و تنبل چقدر طولانی است. آنقدر می خوابند تا اینکه صبحگاهان بیایند و گوش هایشان را بگیرند بیدارشان کنند. فقط آن وقت است که آنها با چشمان خواب آلود خود راه دشت و مزرعه را پیش می گیرند.

سحرگاهان، صدای خفیف پایی که گویی از قعر دره ای عمیق بالا می آمد چالو را از خواب شیرین بیدار می نمود.

چالو این صدای پا را می شناخت. از جای خود برمی خاست. دماغش را می گشود و دهن دره ای طولانی می کرد. آنگاه، تکانی به خود می داد و گرد و غباری را که در نتیجه خوابیدن در بستر خاک بر پشت و گردن او انباشته شده بود از خود دور می ساخت و به سوی خط سیری که ناقوس زن کلیسا می بایستی از آنجا عبور کند قدم برمی داشت.

چالو با شور و شعف دمش را به حرکت در می آورد و خود را به او می رسانید و مانند جذامیانی که می بایست خود را به دامن مسیح بیفکنند با یک دنیا خلوص نیت آمیخته با احترام دامن او را می بویید چه به نظر چالو کسی محبوب تر و مقتدرتر از این ناقوس زن در سراسر جهان وجود نداشت.

خورشید از صدای پای ناقوس زن سر از بالین برمی داشت. ستارگان یکی پس از دیگری ناپدید می گشتند. قرص ماه از فرط وحشت دگرگون می گردید و بالأخره سایه های دیوارها از بیم و هراس به ارتعاش در می آمدند. آیا به فرمان او نبود که شب ها قرص ماه از بالای گنبد کلیسا دور نمی شد؟ به عقیدهٔ چالو اگر ناقوس زن می خواست کلیه گوشت های کورق[3] قصاب را از چنگک ها پایین بکشد و آنها را میان سگان دهکده پخش نماید. اقتدار ناقوس زن برای چالو بی حد و حصر بود.

به محض شنیدن صدای پای ناقوس زن، خروسان دهکده حرکت او را با سر و صدا به استحضار عموم می رساندند. سایه ها از درزهای در و پنجره ها به درون خانه ها می گریختند و خود را از نظر او دور می ساختند. در این گیرو دار، سکوت دهکده درهم شکسته می شد و همهمه و جوش و خروش برپا می گردید.

برزگران گوتان[4] گاوها را از خانه بیرون می راندند. یکی از آنان گاو آهن ها را بر روی سنگی کوفته گل و لای آنها را می گرفت. دیگری یوغ ها را برگردن گاوها استوار می ساخت. یکی دیگر از برزگران کیسهٔ گندم محتوی بذر روزانه را بر پشت الاغ وامانده جابه جا می کرد. چالو بر روی دو پای خود چمباتمه می زد و ناظر این جریانات بود. ضمناً، برای اینکه رضایت خاطر خود را به آنها اعلام کرده باشد دم پرپشم خود را تکان می داد.

چالو اشتیاق دیدار مردم، شنیدن شیههٔ اسبان و بانگ خروسان را سخت در خود احساس می کرد. لذا، هنگامی که برزگران مقدمات کار روزانهٔ خود را فراهم می نمودند او هم با آنان هم آواز می گشت و صدای ناهنجارش را ضمن ابراز مسرت چندین بار سر می داد.

چالو درحالی که دمش را مرتباً تکان می داد سرش را به زیر افکنده برزگران را تا سرچشمه مشایعت می نمود. سپس، یکسره راه دکان قصابی کورق را پیش می گرفت و بدان سو می شتافت.

هم قطاران او قبلاً جاهای خود را گرفته بودند و به انتظار کورق به سر می بردند بعضی از هم قطاران او به خاراندن سر و کلهٔ خود مشغول بودند. یکی از آنها زخمش و دیگری خون های خشک روی زمین را می لیسید. در همین موقع، از آن سو تازه واردی لنگ لنگان به دستهٔ آنها ملحق می گشت. همهٔ اینها سگان پشم ریخته و ولگرد بودند.

در میان آنها از همه بانزاکت تر و محبوب تر چالو بود. چالو با قیافهٔ موقر و متفکر خود عیناً مثل یک دادستان آبرومند جلوه می کرد.

کورق سرموعد مقرر درحالی که دفترچهٔ خرج و دخلش را زیر بغل داشت حاضر می شد. لیکن سگان خیال می کردند که او دائماً تأخیر می کند. سر و کلهٔ کورق به خصوص لباس چرمش از انتهای خیابان معلوم بود. این بار کورق شاخ های بزغاله ای را گرفته بود و کشان کشان همراه خود می آورد. کوچک ترین حرکت کورق از نظر سگان دور نمی ماند.

چنانچه گذر کورق بدان سویی که سگان دور هم گرد آمده بودند می افتاد همگی مضطرب می شدند و راه عبور او را بلافاصله باز می کردند. پی بردن به احوال و یا به طور خلاصه به مذاق کورق برای سگان کاری بسیار دشوار و پرمعنا بود.

آه، چه قدرت عظیمی. کورق با اشارهٔ انگشت در دکانش را می گشود. سگان از قدرت بی کران او بیم داشتند. به خصوص ضربات مهلک و نابودکنندهٔ او اغلب رفقایشان را ناقص و مفلوج کرده بود.

سگان خیال می کردند که کلیه اعضای صورت کورق اندکی از جاهای خود تغییرکرده است و این امر از چشمان لوچ وی که در زیر مژگان درشتش قرار گرفته بود به خوبی استنباط می گردید. دماغ گندهٔ او گویی از وسط پیشانی اش آویخته شده بود.

دندان هایش بدون شک اشتباهاً جابه جا شده بود و گوش هایش به طور معکوس یعنی از پایین به بالا نصف شده بودند. سگان خیال می کردند کورق عصبانی می شود و یا هنگامی که قیمت گوشت را با صدای بلند به مشتری اعلام می کند همهٔ اعضای بدن او یکجا حرکت می کنند.

چالو در این باره نمی توانست غیر از این عقیده ای داشته باشد. او کماکان چشم هایش را به سبیل های کورق دوخته بود. خال بزرگی که در کنار سبیل های کورق قرار داشت توجه چالو را بیش از پیش جلب می نمود.

این خال عیناً شبیه زنبوری بود که به هیچ وجه از کنار سبیل های او دور نمی شد.

کورق کمربندی که مجهز به انواع و اقسام چاقوها بود به کمر می بست. پیراهن آبی رنگ خونینی می پوشید و سپس از دکانش خارج می شد. مردم دهکده تدریجاً به سراغ قصابی کورق آمده و در آنجا اجتماع می کردند. کفش دوز دهکده، تنی چند از برزگران و همچنان اوستا زاکار نجار در بین مجتمعین دیده می شدند.

متولی باشی نیز سر فرصت برای تهیه یک گوشت خوب پیش از وقت در آنجا حضور به هم می رسانید. متولی باشی پس از اینکه بزغاله را دقیقاً وارسی می کرد رضایت خاطر خود را بدین نحو ابراز می نمود:

– پروار خوبی ست.

عقیدهٔ چالو هم همین بود.

بزغاله بدون اینکه به سرنوشت خود واقف باشد فک های خود را مانند دو تیغهٔ قیچی تکان داده و با خاطری آسوده نشخوار می کرد.

در حین نشخوار، چانه و ریش کوچکش نیز تند تند به حرکت در می آمد. بزغالهٔ قشنگی بود. چشمان آبی رنگ و چهرهٔ بی گناهی داشت.

کی می داند شاید دیروز همین موقع روی نقطه مرتفعی ایستاده بود و علفی چند در دهان به نوای زنبورها گوش فرا می داده است و اکنون، بدون اینکه مقدرات خود را پیش بینی کند تند تند چانه اش را تکان می دهد و با خاطری آسوده نشخوار می کند و حتی، برای آنکه مگس پررو را از خود دور سازد سم کوچکش را به زمین می کوبد و به سگان بی تربیتی که از حد نزاکت گذشته و به او نزدیک شده اند شاخ نشان می دهد.

کورق بار دیگر چاقو را تیز کرد. طناب را از شاخ های بزغاله گشود. چاقو را میان دندان هایش گرفت و بزغاله را به زمین کوفت. بزغالهٔ بی پناه ناله و فریاد استغاثه آمیزی سرداد و مثل گردبادی به دور خود پیچید و سپس جان داد. خون از لاشهٔ او تا مسافت زیادی می جست به طوری که چند قطره هم بر روی سگان پرید.

سگان ولگرد متدرجاً جلوتر می آمدند و برای لیسیدن خون لاشهٔ بزغاله بر یکدیگر پیش دستی می کردند و گاهی هم به جان یکدیگر می افتادند. در میان آنها چالو همیشه از دیگران جلوتر بود.

بعضی وقت ها، اتفاق می افتاد که سگ نیرومندی در مقابل چالو عرض اندام می نمود. معهذا، پس از زد و خورد مختصری چالو بر حریف جسور خود غالب می آمد. البته، در جاهای دیگر نیز زد و خوردی صورت می گرفت. در این گیر و دار ناگهان صدای دلخراش سگ ولگرد کوچکی که قطعاً میدان را در مقابل حریفان پرزور خالی کرده و کتک مفصلی نیز خورده بو برمی خاست. با اینکه چالو سالخورده بود معهذا سگان از او حساب می بردند و می دانستند که چالو مبارز بسیار قوی و سرسختی است.

خورشید با رنگ پریده اش از بام های دهکده سر درمی آورد و سپس از آنجا سرازیر می گشت و اشعه خود را روی لاشه بزغاله می گسترد.

کورق بزغاله را قطعه قطعه کرده و آنها را بر روی پوست بزغاله انباشته بود.

گوشت تکه تکه شده در پرتو اشعه خورشید رنگ های سرخ و سفید و الوان به خود گرفته بود. کورق قطعات گوشت را به چنگک های دکانش می آویخت. آه این چنگک ها به اندازه آسمان بلند و مرتفع بودند.

سگان در مقابل دکان کورق همچنان پاس می دادند تا اینکه همهٔ تکه ها یکایک به چنگک ها آویخته می شد. در نتیجه فروش رفته رفته از مقدار گوشت ها کاسته می شد در صورتی که سگان تا فروش قطعه واپسین کماکان در مقابل دکان پاس می دادند.

دلخوشی آنان قطعات کوچک استخوان هایی بود که در نتیجه ضربات ساطور از دکان بیرون می پرید.

چالو از آنان نبود که در انتظار بنشیند. دم خود را مانند شانه های متولی باشی بالا می کشید و به سوی خیابان مسکونی خود رهسپار می گردید. در آنجا، کودکان از خواب برخاسته بودند و دود از درون دودکش های خانه ها سر به آسمان کشیده بود.

چالو اول سر راه کلیسا توقف می کرد و بعد مثل آدم مؤمنی همراه کلیسا روندگان راه کلیسا را پیش می گرفت.

به محض اینکه خورشید سر از بالین خواب بر می داشت و اشعه خود را بر روی دهکده می افکند، رایحه مطبوع نان نیز در خیابان های دهکده پخش می گردید.

خانواده گوتان نان می پختند.

در کنار تنور مشتعل، زن نانوا مشغول پخت نان بود. دوشیزگان و عروسان خانه نانوا را کمک می نمودند.

ساتیک، زن نانوا، چانه های خمیر را از آنان می گرفت و تند تند پهن می کرد و یکی پس از دیگری به سینه تنور می زد.

چیزی که مثل سایه در آستانهٔ در تنور خانه ظاهر می گردید چالو بود.

چالو در حالی که دمش را تکان می داد نظری به چهار سوی افکند و در کنار در دراز کشید. آه در این اثنا در دیدگان او چه مهر و محبت بی کرانی خوانده می شد.

چالو سگ پررویی نبود و بدون اجازه هم به درون خانه ای داخل نمی شد. بیشتر اوقات همسایگان جلوی او تکه نانی می انداختند.

چالو نگهبان کارآزموده خانه آنان به شمار می رفت و وظیفهٔ خود را به حد کمال انجام می داد. کوچک ترین حرکات را تشخیص داده و بی درنگ به اطلاع ساکنان محل می رساند. چالو با خاطری آسوده و شکمی سیر در آستانه در دراز می کشید. مرغان خانه از خوش رفتاری و حسن اخلاق او استفاده نموده از روی دم او می گذشتند و نیز اتفاق می افتاد که جوجه مرغی بر گرده او می پرید و خود را در آنجا جابه جا می کرد.

– خدا برکت بدهد خاتون…

پس از چالو این بار گدای قوزی بود که رایحه نان او را بدانجا کشیده بود. گدا با ترس و واهمه در حالی که چوب دستی اش را به سوی چالو نگه می داشت خیر و سعادت خانه، خوشوقتی و سلامتی دوشیزگان و عروسان و همچنین بقا و برکت حیوانات آنان را مسئلت می نمود و نعمت بی کران برای سفره این خاندان از خداوند درخواست می کرد.

گدای قوزی – اعم از اینکه چیزی به او بدهند و یا ندهند – به هیچ عنوان گله نمی کرد و با همان نیت پاک و بی آلایش مسئلت خود را می نمود و از آنجا دور می شد لیکن کدام رهگذر از مقابل درهای گشوده و انبارهای پرنعمت روستاییان برخوردار نگردیده است.

چالو گدا را زیر چشمی ورنداز می کرد. آنگاه، برای اینکه خدمتی به اهل خانه انجام داده باشد نخست غرغری راه می انداخت و سپس به سوی گدای ژنده پوش پارس می کرد تا اهل خانه او را به سکوت وادار می نمودند.

چالو سکوت اختیار می نمود لیکن زیر چشمی پیوسته مراقب حرکات او بود تا اینکه شخص مظنون راهش را می گرفت و از آنجا دور می شد.

ظهر است. خورشید اشعه خود را بر روی خانه گوتان گسترده است.

پس از اشعه خورشید و رایحه نان این بار هلهله و صدای قیل و قال کودکان است که محیط خیابان را فرا گرفته است. دروس مدرسه به سر رسیده و کودکان دسته جمعی از آنجا خارج می شوند.

چالو با عجله خود را به خیابان رسانیده و شروع به پارس کردن می نمود. سپس به صفوف شاگردان پیوسته خود را به آنها می مالید و دست آنان را می لیسید.

شاگردان مدرسه همان طور که با یکدیگر تکلم می نمودند با چالو نیز سخن می راندند بدون اینکه توجه نمایند که چالو چندان از سخنان آنان سر در نمی آورد.

چالو هر روز شاگردان مدرسه را درحالی که در بین راه با آنان به بازی و جست و خیز می پرداخت تا نزدیک مدرسه مشایعت می نمود. گاهی میل می کرد همراه شاگردان داخل کلیسا شود لیکن مردم مانع ورود او به کلیسا می شدند. چالو از این امر بی نهایت متحیر و متأسف بود به طوری که این موضوع تا آخر هم برای چالو لاینحل ماند.

با اینکه چالو سگ هنرمندی نبود معذلک بچه ها او را خیلی دوست می داشتند. چالو مثل سگان زیبا و نظیف شهری که بند قرمز به گردنشان می آویزند و همراه صاحبانشان به نمایشگاه ها می روند نبود و مانند آنان هم اطوار ریختن نمی دانست. صدای محبت آمیز، قیافهٔ محجوب و عاطفه انگیز و به خصوص اخلاق پسندیدهٔ او، که متحمل این همه شیطنت ها و مسخره بازی های کودکان می گردید، کافی بود که بچه ها او را از صمیم قلب دوست بدارند و نصف سهمیه نان و پنیر خود را به او بدند.

چه بسا دیده می شد که کودکی در کنار خیابان دهکده نشسته و به اتفاق چالو نهارش را صرف می نمود.

بچه های کوچک به جای مرکب بر پشت چالو سوار می شدند، گوش هایش را می کشیدند و او را به حرکت وادار می ساختند. لیکن به محض اینکه نزاعی بین سگان دهکده در می گرفت چالو بی درنگ از زیر بار سنگین پسر بچه شانه خالی کرده بچه را سرنگون می ساخت و به سوی میدان نبرد می شتافت. بچه زمین خورده با حال گریان به سوی خانه اش می دوید و به مادرش شکایت می نمود.

– کی تو را زده است عزیزم؟

– چالو.

کودک در پاسخ مادرش اسم چالو را به زبان می راند و تصمیم می گرفت که دیگر با او رفاقت نکند و حتی نسبت به او کینه بورزد…

– چالو…چالو…

این بار سرگه بود که چالو را پی درپی صدا می زد.

چالو درحالی که خود را به دیوار می مالید به طرف بچه ها می آمد و در کنار آنان جای می گرفت.

سرگه کلاهش را برمی داشت و بر سر چالو می گذاشت. سپس، کیف مدرسه را از شانه های او آویخته کتابش را جلوی چشمان او نگاه می داشت:

– بخوان چالو… آ…ب…گ…

بچه ها عیناً آن را تکرار می کردند:

– آ. ب. گ.

چالو در حالی که زبانش را بیرون آویخته بود مانند شاگرد گنگ نفس زنان به سیمای کودکان می نگریست.

سرگه از عدم لیاقت چالو عصبانی می شد و کلاه را از سرش برمی داشت و سیلی محکمی به صورت او می زد. سیلی آبدار و محکم عیناً از سیلی هایی بود که آموزگار اغلب به صورت سرگه زده بود.

بدین ترتیب معرکه به پایان می رسید. بچه ها دسته جمعی راه مدرسه را پیش می گرفتند.

چالو هم در مشایعت آنان تا نزدیک در مدرسه می رفت و اما لحظه ای بعد با لب و لوچه آویزان از راهی که رفته بود باز می گشت. دربان مدرسه در را به روی او بسته بود.

برزگران پس از صرف شام از خانه های خود بیرون می آمدند و در محل معینی مجتمع می شدند.

در بین آنان اوستا زاکار متولی باشی و طاطوس قاطرچی نیز دیده می شدند.

بعضی از برزگران تنه خود را به دیوار تکیه می دادند و برخی دیگر به طیب خاطر پاها را دراز کرده در پیرامون امور جاری و اوضاع و احوال به سخن می پرداختند.

پس از مذاکرات متداول، طاطوس قاطرچی رشته سخن را به دست می گرفت و به تعریف و تشریح مسافرت های طولانی و هیجان انگیز خود می پرداخت:

– عرض کنم به حضور آقایان پس از مسافرت دور و دراز به محض اینکه با هفت رائس قاطر به دیوار شهر دیار بکر نزدیک شدیم…

هنوز داستان پر آب و تاب طاطوس به پایان نرسیده بود که ناگهان چالو یواشکی خود را بدانجا می رسانید و در کنار آنان قرار می گرفت.

در این گیر ودار صدای ناقوس کلیسا در فضای دهکده طنین می افکند.

مدت ها پیش چالو دریافته بود که ناقوس ها رفته رفته صدای خود را از دست می دهند. و علت اینکه قرص ماه بیش از حد معمول بر فراز گنبد کلیسا توقف می نمود شاید همین امر بود.

چالو سگ دنیادیده[ای بود] و تلخ و شیرین روزگار را چشیده بود.

شرح زندگی او به مراتب از شرح حال متولی باشی جالب تر بود. متولی باشی در دوران زندگی خود عمل قابل توجهی انجام نداده بود. رفتن به کلیسا و خوردن نیمرو و یا کلم ترشی. این بود علاقه و فعالیتی که متولی باشی در عمر طولانی خود انجام داده و نسبت به آن وفادار مانده بود. در صورتی که زندگی گذشته چالو بااتفاقات گوناگون و حوادث هیجان انگیز توأم بود.

چالو می توانست با افتخاری غرورآمیز از نبردهای خونین خود بحث نماید.

او می توانست زخم های متعددی که در نتیجه زد و خوردهای شدید میان وی و دزدان و غارتگران روی داده بود نشان دهد. آری چالو می توانست مانند یک سرباز دلیر از فتوحات و شجاعت های خود سخن براند. لیکن متأسفانه حروف و کلماتی که از حنجره او بیرون می آمد چیزی شبیه به ناله کودکان و صدای امواج خروشان می نمود.

چالو از جریان مذاکرات آنان سر در نمی آورد. از نظاره به تغییرات خطوط سیمای ایشان مستأصل می گردید و پا از زیر شکمش بیرون کشیده به خاراندن گوش و گردن خود می پرداخت. لیکن هر بار که رشته سخن به دست متولی باشی می افتاد چالو بلا اراده خاراندن را ترک و گوش های خود را تیز می کرد و مستقیماً به صورت و به خصوص به استخوان گلوی او، که در حین تکلم مانند ماسوره ای به حرکت در می آمد، می نگریست.

پاسی از شب می گذشت. مجتمعین محل مذکور را ترک گفته به خانه های خود باز می گشتند. در حالی که چالو در ظلمت شبانگاهی کماکان یکه و تنها به حال خود باقی می ماند.

آه باز سکوت مطلق… باز قرص ماه… باز رویای عجیب و وحشت انگیز. چالو با تخیلات گوناگون به سوی بستر خاکی خود روان می گردید.

آن شب گربهٔ سیاه و مرموزی از درون قرص ماه عبور نموده بود… چالو بی درنگ از خواب برخاست و زوزهٔ فتنه انگیزی سر داد.

– آه… این ناقوس زن چرا تأخیر می نماید…

یکی از بعداز ظهرهای گرم تابستان بود. در دهکده کسی دیده نمی شد. مدرسه تعطیل شده و روستاییان همگی در صحرا مشغول کار بودند. سگ ها در کنار جویبارهای روان دراز می کشیدند و یا از درهای باز مانده به درون خانه ها رخنه نموده جای مرطوب و خنکی برای خود انتخاب می کردند.

چالو سر راه مدرسه یکه و تنها غمگین و سرگردان در زیر آفتاب سوزان ایستاده بود. آن روز چالو بیهوده به انتظار بازگشت شاگردان نشست. چندین بار زوزه کشید. حیاط مدرسه مثل کندویی که زنبورها آنجا را ترک گفته باشند تهی بود.

دنیا چه زود تغییر می کند. این بود انگیزه ای که از مخیلهٔ چالو خطور می کرد.

چالو احساس گرسنگی نمود. لذا قدم های خود را به سوی خانهٔ گوتان متوجه ساخت.

در خانه کسی دیده نمی شد. مرغان قیل و قال کنان خود را برروی ابزار و آلات فلاحتی جابه جا می نمودند. گربهٔ خانه خود را آهسته در زیر خیش فرسوده ای پنهان می ساخت و زاغچه ای بر روی بام نشسته ‹‹خه…خه›› کنان مترصد فرصت مناسبی بود که صابون خاتون ماما را برباید.

چالو چندین بار صدایش را سر داد. احدی وجود نداشت.

بدون شک دنیا تغییر کرده بود…

آن روز برای چهارمین بار چالو در مقابل دکان قصابی کورق توقف نمود. بر روی چنگک های آهنین به جز جگر بزغاله ای که آن هم طعمهٔ هجوم مگسان و زنبوران گردیده بود چیز دیگری دیده نمی شد. خودِ کورق اندکی آن طرف تر با کفش دوز دهکده مشغول صحبت بود. چالو یواشکی به درون دکان رخنه نمود، پای بزغاله ای را ربود و از آنجا جست.

کورق به محض مشاهدهٔ آن هواری راه انداخت و سپس بدون فوت وقت خود را به دکانش رسانیده چاقوی بزرگی را برداشت و سارق را در حالی که می گریخت هدف چاقوی خود قرار داد. چاقو درست به گرده چالو اصابت نمود. چالو پای بزغاله را رها کرد.

فریاد دلخراش و هیجان انگیزی فضای دهکده را فرا گرفت.

گویی این تضرع و استغاژهٔ وحشت انگیز سرنشینان کشتی آتش گرفته ای بود که تدریجاً به قعر دریا فرو می رفت.

آن روز تمام وقت چالو در بستر خاکی خود ناله کنان به سر برد. ریزش خون همچنان ادامه داشت.

چالو چندین بار سعی کرد زخمش را بلیسد لیکن زخم بر گرده او قرار گرفته بود و زبانش به آن نمی رسید.

مقارن غروب، هنگامی که روستاییان دست از کار کشیده به خانه های خود باز می گشتند مجدداً صدای شادی و هلهله در خیابان های دهکده طنین انداز گردید. آن روز چالو نتوانست از جای خود حرکت کند.

چند روز بعد از این واقعه، بالأخره چالو از پناهگاه خود بیرون آمد و با زخم متورم شروع به قدم زدن نمود. لیکن دیگر جرئت آن را نداشت که از مقابل دکان کورق عبور نماید.

به محض اینکه صدای پای کورق را می شنید و یا بوی پیراهن خونین او به مشامش می رسید چالو دم خود را به شکمش چسبانیده از آن حوالی دور می شد و خود را زیر ارابه پنهان می ساخت.

جراحت زخم چالو رفته رفته توسعه می یافت. مردم از او بیزار و متنفر گردیده و او را با چوب و چماق از خانه های خود می راندند. در خانهٔ گوتان به کلی بر روی او بسته شد. مردم او را با لگد از خود دور می ساختند. زخم او دیگر غیرقابل علاج گردیده بود.

چالو به کلی تغییر کرد. دمش را در لای پاها آویخته خود را به زیر ارابهٔ شکسته ای که در کنار خیابان بلااستفاده افتاده بود می کشید و دیگر از آنجا بیرون نمی آمد. چالو از مردم بیم داشت.

وضع چالو روز به روز وخیم تر می گردید. به طوری که اسکلتی بیش از او باقی نمانده بود. کمرش خمیده و موهای بدنش رفته رفته می ریخت.

هنگامی که خیابان ها خلوت بود و سر و صدایی شنیده نمی شد، چالو یواشکی از زیر ارابه بیرون می آمد و با چشمان خواب آلود چهار سو را می نگریست و سپس خود را به کودکی رسانیده نان او را از دستش می ربود و مجدداً به پناهگاه خود می شتافت.

بعضی اوقات بچه هایی که با او صمیمی بودند دور او را گرفته به او نان می دادند و او را به بیرون آمدن تشویق می نمودند.

چالو بیرون بیا… چالو…

چالو صدای آنان را می شنید. آه چقدر میل داشت از پناهگاه خود بیرون بیاید و دست های آنان را بلیسد و دوستی سابق را مجدداً برقرار سازد. مردم چه زود تغییر رویه دادند و خصومت را جانشین صمیمیت نمودند.

چالو بدواً سرش را بلند کرد و نظری به سوی آنان افکند. لیکن بعد مجدداً قیافهٔ غم زده و متفکر به خود گرفت، چشمانش را به زمین دوخت و در تخیلات خود فرو رفت.

چالو حتی نسبت به کودکان و یاران قدیمی خود ابراز کینه می نمود. چه بعضی از آنان علی رغم رفاقت و صمیمیت دیرینه به سوی وی سنگ و کلوخ پرتاب نموده بودند. برخی دیگر حتی خواسته بودند سطل شکسته و یا حلبی کهنه ای به دم او ببندند.

دنیا تغییر کرده بود… و این بار چالو نتوانست این معما را حل کند که چرا اکنون خاموشی شب و قرص ماه خاطر آشفتهٔ او را تسکین می دهد.

شب هنگامی که عبور و مرور به کلی قطع می شد چالو از پناهگاه خود بیرون می آمد و حتی تا حوالی دکان کورق نزدیک می شد. سپس مانند شب خیزی بدین سو و بدان سو به حرکت در می آمد.

شبی چالو از محیط دهکده پا را اندکی فراتر نهاد و خود را در جهان دیگری یافت. در آنجا اثری از خانه نبود و گنبدی دیده نمی شد. در آنجا قرص ماه خود را از بالای درخت چنار عظیم آویخته بود.

چالو با زخمی که از مردم به گرده او وارد آمده بود از مردم دوری می نمود و به کنفزاری دور از محیط دهکده و مردم پناهنده می شد.

هر روز پاسی از شب گذشته هنگامی که ستارگان بال خاموشی خود را بر فراز دهکده می گستردند صدای دلخراش و فتنه انگیزی از آن سوی کنفزارها بر می خاست و آرامش شب را متزلزل می نمود.

– وائو… وائو… وائو…

همین که قرص ماه خود را نمایان می ساخت، چالو یکپارچه استخوان از درون کنفزارها بیرون می آمد و بر روی صخره ای می ایستاد و پوزه اش را متوجه دهکده نموده زوزهٔ وحشت انگیزی می کشید.

انعکاس صدای زوزهٔ او گویی از جولانگاه می گذشت و به یکایک ستارگان می رسید.

شب ها به محض اینکه دهکده در خاموشی فرو می رفت و دیگر صدایی شنیده نمی شد، چالو آهسته به سوی دهکده روان می گردید.

سپس اندکی در آستانهٔ دهکده توقف می نمود و صدای پیر و فرتوت خود را سر می داد:

– هاف… هاف…هاف…

چالو مثل گرگ لاغر و گرسنه ای که در میان جنگل حیران و سرگردان بدین سو و بدان سو می گردد لنگ لنگان از میان کوچه ها و خیابان های دهکده عبور می نمود.

یکی دو بار نیز توله سگی از خیابان ها ربوده و همراه خود به کنفزارها برده بود. اهالی دهکده از شنیدن صدای او متوحش می گشتند.

دشتبان دهکده به منظور کشتن چالو وی را سخت تعقیب می نمود. به خصوص که چندی پیش چالو یواشکی از کنفزارها بیرون جسته و پای رهگذری را گزیده بود.

بیم و هراس فوق العاده ای به مردم دهکده دست داده بود چه چالو آهسته از کمین گاه بیرون می جست و به عابرین گزند می رسانید.

چالو هار شده بود. اطراف دهان او کف گرفته بود. بدین جهت گذشته از دشتبان کلیهٔ برزگران دهکده به تعقیب او برخاسته بودند.

روزی مقارن غروب، گوتان او را در جویباری – در حالی که نفس زنان خود را به آب زده بود – مشاهده می نماید.

چالو به محض دیدن او از آب بیرون جسته پا به فرار می گذارد.

بار دیگر دشتبان دهکده او را مورد تعقیب قرار می دهد لیکن چالو خود را به کنفزارها رسانیده ناپدید می گردد. بار دوم گلولهٔ طپانچه منحرف گردیده و به او اصابت نمی کند. بار سوم گلوله به او اصابت می کند لیکن او را از پا در نمی آورد.

روزی هم در مسیر جادهٔ توتستان چالو را با کودکی که مشغول بازی بود مشاهده می نمایند. و عجب اینکه کودک گوش های چالو را گرفته می کشیده ولی چالو مانند برهٔ مظلومی بدون کوچک ترین مقاومت و یا اعتراض مشغول لیسیدن زخم گلوله بوده است.

اولیای کودک که در همان حوالی مشغول کار بودند به محض دیدن این منظره هوار می کشند و با چوب و چماق به سوی چالو حمله می کنند. چالو بی درنگ فرار می کند.

فصل خزان فرا رسیده بود. دیگر اثری از سبزی در صحرا دیده نمی شد. کنفزارها را درو کرده و خرمن ها را برچیده بودند. چالو کنفزارها را ترک و در معابر پناهنده گردید.

یکی از شب های بارانی فصل خزان بود. چالو بار دیگر به سوی دهکده رهسپار گردید. دهکده در اعماق ظلمت و خاموشی شبانگاهی فرو رفته بود. فقط صدای ریزش باران بود که به طور یکنواخت از آسمان فرو می ریخت و نیز در این موقع شب کلاغ سیاهی بال های خود را گسترده حیران و سرگردان بر فراز بام ها پرواز می نمود. چالو سر به زیر از کنار دیوارها آهسته حرکت می نمود. دیدگان چالو درظلمت شب بسان شعلهٔ سبزرنگی می درخشید. در مدخل دهکده درون خانهٔ محقری چراغی روشن بود.

از درون آن خانه صدای گریهٔ کودک نوزادی شنیده می شد.

چالو به راه خود ادامه داد و به نزدیکی دکان کورق رسید. در اینجا در مقابل این دکان اندکی مکث نمود و سپس از آنجا هم گذشته به محلی رسید که اغلب اوقات با سرشناسان دهکده دور هم گرد آمده و جلساتی تشکیل می دادند.

چالو با تخیلات گوناگون، تخیلاتی که زندگی گذشتهٔ او را مجسم می نمود، راه خود را پیش گرفت و به سوی خیابان مسکونی گوتان سرازیر گردید.

این دیگر محلهٔ خودش بود. در اینجا اندکی توقف نمود. این راهی بود که ناقوس زن کلیسا همواره ظاهر می گردید. راهی بود که مؤمنین برای رفتن به کلیسا از آنجا می گذشتند و بالائخره این همان راهی بود که شاگردان مدرسه با تفریح و شادی و بازیکنان از آنجا عبور می نمودند. چالو تصمیم گرفته بود مجدداً به پناهگاه خود باز گردد که ناگهان برروی بام مجاور سایهٔ مرموز و متحرکی توجه او را جلب نمود.

دو سایهٔ متحرک دیگر نیز بر روی زمین به حرکت در آمده گاه به یکدیگر نزدیک و گاه از یکدیگر دور می شدند.

چالو بدواً گوش هایش را تیز کرد و سپس به سوی آنان حمله ور گردید. لیکن در آنِ واحد دو ضربت شدید او را به عقب راند. چالو میدان را خالی نگذاشت و برای بار دوم به سوی آنها یورش برد.

این بار سگان دهکده نیز با او هم آواز گشته از گوشه و کنار سر بیرون آوردند. در این گیرودار صدای انفجاری مهیب محیط دهکده را سخت متزلزل نمود.

متعاقب این انفجار زوزهٔ دلخراش و سپس صدای پای روستاییان در کوچه و خیابان شنیده شد.

همسایگان یکی پس از دیگری از خواب برخاستند و هر کدام فانوسی به دست گرفته به محل وقوع حادژه شتافتند.

چیزی که در نخستین وهله توجه عموم را جلب نمود گاو نر گوتان موسوم به بورون بود که در کنار خیابان ایستاده و با خاطری آسوده مشغول نظافت دماغ خود بود.

سارقین غنیمت خود را جای گذاشته فرار کرده بودند.

مردم چند قدم آن طرف نزدیک ارابهٔ شکسته روستاییان لاشهٔ بی جان سگ لاغر و فرتوتی را مشاهده نمودند.

همگی او را شناختند او چالو بود.

سارقین با همان یک تیر او را از پا در آورده بودند.

پی نوشت ها:

1- Chalo، این داستان را انتشارات آلیک در سال 1346 در تهران به چاپ رسانده است.

2-  Sourbic

3-  Kuregh

4-  Goutan

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33
سال نهم | پاییز 1384 | 152 صفحه
در این شماره می خوانید:

بار دیگر با سیلوا کابودیکیان

نویسنده: ادوارد هاروتونیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33 سیلوا کابودیکیان، شاعر بلندآوازهٔ ارمنی را در شمارهٔ 30 فصلنامه معرفی کرده ایم. او اکنون هشتادوششمین سال عمر را...

مترجمان

نویسنده:  ژیلبرت مشکنبریانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33 پیشینهٔ تاریخی ارمنیان گویای این واقعیت است که خط و زبان جایگاه والایی در فرهنگ آنها دارد. سال جاری...

۸۵ سال پس از انعقاد معاهده سور

نویسنده: وارطان داویدیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33 تحقق حقوق ارامنه بر پایه های سور نیز استوار است ادیب و نویسندهٔ فرانسوی، بنوا میشه[2]، در کتاب سقوط امپراتوری...

حوادث ۱۲۹۶-۱۲۹۷ آذربایجان

گردآوری و ترجمهٔ: دکتر کارن خانلری فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33 حوادث 1296 - 1297 آذربایجان از دیدگاه نشریهٔ ارمنی زبان آیگ،چاپ تبریز(ارگان فدراسیون انقلابی ارامنه...

شاعری در غربت

نویسنده: خاچیک خاچر فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33 هفت هشت ماه پیش یکی از شعرای ارمنی از لبنان با پست الکترونیکی پیام تسلیتی برایم فرستاده بود که در آن از مرگ لئوناردو...

آیین مهر و تاثیر آن بر فرهنگ ایرانی، اسلامی

نویسنده: گارگین فتایی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33 مهر در ایران ایران جایگاه ادیان مختلفی همچون مهرپرستی، زرتشت، مانوی، مزدکی، صابئین[1]، یهود و اسلام بوده است ولی از...

مختصری در باب تاریخ فلسفه ارمنی

نویسنده: شانت باغرامیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33 مقدمه در این مقاله، سعی کرده ایم نظری اجمالی به تاریخ فلسفه ارمنی از آغاز تا پایان قرن دهم میلادی بیفکنیم و به...

مروری بر کلیساهای ارامنه استان آذربایجان غربی

نویسنده: نادره شجاع دل فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33 اشاره در شماره های 23و 27 فصلنامهٔ پیمان، در مقاله های ‹‹مروری کلی بر کلیساهای جلفای اصفهان›› و ‹‹بررسی کلیساهای...

خاچکار

نویسنده: باگرات اولوبابیان/ ترجمه: ادوارد هاروتونیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 33 اشاره باگرات اولوبابیان، نویسنده و پژوهشگر تاریخ، در سال 1925 در منطقهٔ خودمختار...