فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۵

پسرک، آدام

نویسنده: آرمین وگنر / خاچیک خاچر

شب تولد آدام، مادرش به بی هوشیِ عمیقی فرو رفت. بچه نمی خواست متولد شود. قابلهٔ پیر برای تحریک بچه طبق عادت قدیمی مقداری گردو بین پاهای زائو پاشید و وقتیبالأخره بچه به دنیا آمد مادرش یقیسابت[۱]دیگر بی هوش شده بود. قابله برای راندن ارواح خبیثه با تکه ای چوب هوا را کوبید ولی پدرش هایگازون[۲]مردی حرفه ای در به عمل آوردن انگور و شراب، در حالی که از بوی شدید کندر به سختی نفس می کشید، نوزاد را همان طور پیچیده در قنداق به بالای پشت بام برد تا اگر ارواح خبیثه قربانی ای بطلبند از مادرش بگذرند. باد شدید و غمگینی در شهر وزیدن گرفته بود و مامای پیر به اتفاق سه همدست خود دست دعا به آسمان بلند کرده بود. سر و صدای وحشتناکی از بیرون به گوش می رسید. پیرزن دستور داد:

– برو بیرون و ببین چه کسی می آید؟

هایگازون در چهارچوب در ایستاد و طبق سنت رایج گفت:

– سه سوار پرابهت سوار بر اسب های سفید دارند به این سو می تازند! هر سهٔ آنها لباس های سبزرنگ پوشیده اند…. اولی عیسی مسیح است، دومی گریگور لوساوریچ[۳] و سومی مریم مقدس.

کمی بعد یقیسابت به هوش آمد و پدر برای آوردن نوزاد، که زیر ابرهای بارانی سر و ساکت آرمیده بود، به پشت بام رفت. به این ترتیب آدام از نخستین خواب ناز خود برروی زمین بیدار شد.

خانهٔ کوچک آنها مانند سایر خانه ها در شهر زیتون نیمی در زمین ساخته شده و نیمهٔ دیگرش در صخره حفر شده بود. دیوارها گِلی بودند و خانه فقط یک در رو به بیرون داشت که نقش پنجره را نیز بازی می کرد. پدر و مادر آدام به همراه برادر بزرگ او، دانیل[۴]، در دو اطاق در کنار طویله زندگی می کردند. در طویله مستقیماً به اطاق ها باز می شد تا در زمستان بتوان از گرمای آن برای گرم کردن اطاق ها استفاده کرد. هایگازون آکینیان مانند بسیاری از ساکنان کوه های ارمنستان به اقتضای فصل به کارهای مختلفی می پرداخت. او شراب می ساخت و زنبور پرورش می داد و هم زمان کفاشی هم می کرد. قد و قامت بلندی داشت و چهارشانه بود. صدایش خشن بود و پوست پرچین و چروک صورتش به پوست درختی می ماند که همواره زیر باران قرار دارد.

مادر یقیسابت، درست بر عکس او بود. بسیار لطیف و باریک اندام و در خانوادهٔ محترمی در حومهٔ شهر بزرگ ماراش[۵] به دنیا آمده بود. برخلاف هیکل ظریفش در همهٔ امور دخالت می کرد. صورتش البته به خاطر موهایی که تا اعماق پیشانی اش روییده بود زیاد قابل توجه نبود و حتی مقداری هم گرفته به نظر می آمد، ولیکن بدن چالاک و پاهای کوچکش زیبایی متعادلی در او ایجاد کرده بود.

وقتی آدام چهارساله بود، قسمت اعظم شهر به آتش کشیده شد. خانوادهٔ آنها به نقطه ای در انتهای جنوبی شهر زیتون در کنار چشمهٔ ((شاهد خون)) نقل مکان کرد. پسرک کم کم با اطراف خود آشنا می شد. در روزهایی که هوا صاف بود، قلهٔ کوه بِرید[۶] مانند عمامهٔ روحانیونِ ترک سفید و درخشان بود. مادرش تعریف می کرد که اگر کمی بیشتر پیش برویم به پیرمردی برخواهیم خورد که با موهای بلندش روی کوهی نشسته است. او دو کلاف در دست گرفته است. یکی از آنها سفید است و دیگری سیاه. او کلاف ها را به نوبت، یکی پس از دیگری به طرف دره ول می کند.

– از او می پرسند: تو کی هستی؟

و او جواب می دهد:

– من زمانتین هستم، خود زمان.

– و این کلاف ها چیستند؟

– من شب و روز را با آنها تعیین می کنم. وقتی کلاف مشکی را باز می کنم، شب می شود و وقتی کلاف سفید را به دره سرازیر می کنم، روز.

صخره های سربه فلک کشیده آسمان تنگ را به محاصره خود در آورده بودند و آدام از آن سوی این چشم انداز هیچ تصوری نداشت. اگر چه پدر هایگازون به او و برادر ارشدش تاریخ جهان را درس می داد.

آدام سؤال کرد:

– دنیا چگونه خلق شده است؟

و در زمان سؤال کردن دستش را چنان بالا برد که انگار می خواهد سنگی پرتاب کند.

– خشکی ها و آب ها با هم جنگیدند و سپس از هم جدا شدند و از آن پس آن شد که آب ها جمع می شوند و رودخانه ها به دنیایی دیگر می روند.

آدام باز هم می پرسد:

– و بچه ها از کجا می آیند؟

– پسرم آنها در موستان ها، روی خوشه های انگور می رویند. آدم باید شبانه برود و آنها را بدزدد.

– دانیل را هم از آنجا دزدیده اید؟

– دانیل را هم!

– آسلی[۷] را چطور؟

آسلی خواهر کوچک آدام هنگام تولد آنقدر ضعیف بود که چند دقیقه بیشتر زنده نماند. پدرش در جواب گفت:

– آسلی هم در آنجا روییده بود ولی چون خیلی کوچک بود او را برگرداندیم تا در باغ های انگور بزرگ شود.

از پیش چشم های پر سؤال بچه ها، سایه ای خزید. آنها تمام تابستان را در موستان ها گذرانده بودند و پدرشان کم کم شروع به استفاده از نیروی ناچیز آنها در کارهای پرورش زنبور کرده بود. آدام ساعت های متمادی در کنار کندوی عسل می ایستاد تا زنبورها بیرون می آمدند و او با یک مشت خاکی که به طرف آنها می پاشید آنها را به سوی بوته ها هدایت می کرد. دور و بر او سکوت بود و او به غیر از صدای نالهٔ چرخ های ارابه هایی که گاوهای نر آنهارا می کشیدند و از راه باریکه ای که از میان تپه ها عبور می کرد می گذشتند هیچ صدای دیگری نمی شنید. دو چرخ بدون پره، تراشیده شده از یک تکه چوب در اثر مالش به محوری که تنه درخت چنار بود به ناله می افتادند و این آهنگ سنگین چرخ ها قلب پسر نوجوان را آکنده از غم و اندوه می کرد. بر روی سربالایی ها آنها ناگهان به ضجه می افتادند و گرچه آدام کلمات مناسبی برای بیان آنها پیدا نمی کرد ولی این را نیز فراموش نمی کرد که آنها شکایت خود را بدین ترتیب بیان می کردند.

چرخ ها باضجه های خود می گفتند:

– زجر کشیدن، زجر کشیدن! کار، عشق و مرگ… زندگی چقدر زیباست! چرا من اجازه ندارم که خوشبخت باشم؟ وطن! میهن. ما می جنگیم و به خاطر تو کشته می شویم، ای میهن مقدس.

روزی هایگازون در کنار جوی نهال های سرو نشاند. صبح روز بعد کاراپت[۸]، دستیار کشیش کلیسای گریگوری[۹]، مردی که هیکل ریز، ریش پرپشت و گونه های آبی داشت آمد و با صدایی تیز گفت:

– آکینیان، می دانی چه کار داری می کنی؟ هر کس نهال سرو بکارد، وقتی ساقه درخت به کلفتی گردن او برسد خواهد مرد! هایگازون میانهٔ خوبی با این رداپوشان نداشت و از شدت عصبانیت صورتش مانند مس کوبیده سرخ شد ولی خویشتنداری نشان داد و فقط وقتی که پدر کاراپت دور شده بود پشت سرش داد زد:

– قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری!

اضافه کنیم که او خودش پس از مدتی بهتر دید که پیش از آنکه ساقه های سروهایش به کلفتی گردنش بشوند آنها را به دست خود ریشه کن کند.

و به زودی اتفاقی افتاد که می توانست مانع از آن شود که ساقه های سروهای هایگازون به کلفتی گردن او بشوند. ماجرا وقتی اتفاق افتاد که ناگهان کوچ گله های بز و گوسفند از روستاهای اطراف به سوی شهر شروع شد! انسان ها از خانه و کاشانهٔ خود رانده و آواره شده بودند. همه جا پر از گدا بود. ساعت به ساعت، خبرهای تهدیدکننده تری از ماراش به گوش می رسید. اهالی ماراش برای گریز از گلوله های تفنگ ترک ها به باغ های انگور پناه برده بودند. ترک ها به صلیب ها و سایر اشیاء مورد احترام بی حرمتی کرده و سرانجام کلیساها را با خاک یکسان کرده بودند. روحانیون ترک خواستار کشتار مسیحیان آسیای صغیر شده بودند.

به همراه آوارگان خواهرِ یقیسابت، تاگوهی[۱۰]، هم به زیتون رسیده بود. او تازه شانزده سالش شده بود. آدام وقتی او را دید از مادرش پرسید:

– من او را از قبل می شناختم؟ آدام نگاه عمیقی به چهرهٔ زیبا و مژه های بلند او انداخت. یقیسابت لبخندی زد و در جواب گفت:

– نه، نه! موقعی که ما با هم زندگی می کردیم… تو هنوز متولد نشده بودی!

– و شما بدون آدام چکار می کردید؟ هر روز او را صدا می زدید؟

چهرهٔ آدام گسسته می شد وقتی فکر می کرد که یقیسابت چگونه توانسته است بدون او زندگی کند؟ هر دو زن آرام و ساکت گوشهٔ تاریکی از اطاق، پیش آدام، کز کرده بودند. در همان موقع، از بیرون سر و صدایی شنیده شد. در چهره های رنگ پریدهٔ آنها، فقط چشم ها بودند که هنوز حرکت می کردند.

در یکی از صبح ها، نعره ٔ گاوی همه جا را لرزاند. ترک ها توپخانهٔ خود را بر بالای تپهٔ گرقلعه مستقر کرده بودند و دم آتشین آن با سرعت هر چه تمام تر بر روی شهر پخش می شد. مردم وحشتزده به نعره های آن گوش سپرده بودند. یقیسابت می گفت:

– این بلاها برای این به سراغ ما آمده است که از راه راست منحرف شده ایم. عدالت خدا حدی ندارد. آدام تو هم گاهی به این مسئله فکر می کنی؟ تو که یک روزی باید صدای آفریدگار را در کلیسا طنین انداز سازی. یقیسابت به آرامی کلاه قله دار پسرک را از سرش برداشت و به نرمی دستی بر سر او کشید. آرزوی بزرگشان این بود که آدام یک روز کشیش شود.

– مادر این کی اتفاق می افتد؟

یقیسابت با لحنی غم انگیز گفت:

– زمانش دیگر خیلی نزدیک است.

در شهر، شایعات سرسام آوری پخش می شد. ترک ها بیش از چهارصد زن و مرد دهاتی ارمنی را که از خانه و کاشانه خود رانده شده بودند در راه ماراش به محاصره خود درآورده و همهٔ آنها را به قتل رسانده بودند. آدم کش ها داخل اجساد کشیش ها را خالی و آنها را با کاه پر کرده و از شاخه های درخت ها آویزان کرده بودند. آدم هایی که دربارهٔ این موضوع صحبت می کردند دهان هایشان از وحشت باز می ماند.

– هایگازون، اگر آنها به سراغمان بیایند تو چه می کنی؟

هایگازون با آرامش و سردی خاصی سرش را بلند کرد و گفت:

– من از این مسئله هراسی ندارم. قبل از افتادن به دست ترک ها، من به زندگی همه مان پایان خواهم داد!

صف های طویل زائران در حالی که با صدای بلند دعا می خواندند از خیابان ها عبور می کردند.

– ما از خدا خواهیم خواست که ما را آزاد کند! – این فریاد کشیش ها بود.- ما به او خواهیم گفت به قولی که قبل از طوفان نوح به ما داده است وفا کند. آنها عکس های قدیسان را به استغاثه بالای دست خود گرفته بودند.

یک شب با حملهٔ وحشیانهٔ ترک ها رابطه منطقه کارامانلی، که خانوادهٔ آنها در آنجا زندگی می کردند، از سایر قسمت ها قطع شد. هایگازون، که تازه از نوبت کاری به خانه برگشته بود، با لمس دیوارها فهمید که ترک ها راه شهر را بسته اند و اجباراً در قلب تاریکی راه کوهستان را برگزید! بچه ها از جلو می رفتند در حالی که هایگازون برای رهایی از سربازان ترکی که آنها را تعقیب می کردند هر از گاهی به هوا شلیک می کرد. آدام خسته شده بود و گریه می کرد. تاگوهی دست او را در دست گرفته بود و به زحمت او را با خود می کشید. موستان ها یکسره ویران شده بودند. بوته های ریشه کن شده، تکه پاره های لباس ها و لنگه های کفش در هر سو پراکنده بود. چند جایی هم جسدهای عریانی را دیدند که آنها را به درخت بسته بودند. بدن های عریان زنانی که به آنها تجاوز شده بود در گرگ و میش صبح می درخشید.

یقیسابت نگاه وحشت زده اش را به صورت های مسخ شدهٔ قربانیان دوخته بود:

– این همان سرنوشتی است که در انتظار ما هم کمین کرده.

هوا لحظاتی زیر بار فریادهای قربانیان نگونبخت دریده شد و پس از آن سکوت وحشتناکی همه جا را فرا گرفت. وقتی روز در پشت ابرها آغاز شد، آکینیان ها و تاگوهی به پرتگاه عظیمی رسیدند. در قعر دره رودخانه ای می جوشید و آنها به انتهای راه رسیده بودند. هایگازون آخرین گلولهٔ تفنگش را هم شلیک کرده بود. رودخانهٔ جاهی[۱۱] در قعر دره با قدرتی هر چه تمام تر در حالی که در اثر آب شدن برف های کوهستان پرآب شده بود با نعره های وحشیانه با امواج خشمگین خود کوهستان را در هم می کوبید و پیش می تاخت. هایگازون و یقیسابت مدت زیادی به صورت پچ پچ با هم مشورت می کردند. آدام بر صخره ای لب پرتگاه نشسته بود و نگاهش را بر چهرهٔ مملو از آرامش مرگ قربانیان دوخته بود.

طنین گلوله های تعقیب کنندگان و فریادهای ددمنشانهٔ آنها نزدیک تر و نزدیک تر می شد.

– زود باشید. دیگر وقتش شده.

هایگازون با عزمی راسخ از جایش بلند شد. یقیسابت به دعا نشسته بود.

– اول تو برو هایگازون!

هایگازون یقیسابت را در آغوش فشرد. آنها همدیگر را بوسیدند. چیزی که آدام هرگز تا به حال از آنها ندیده بود. هایگازون فریاد زد:

– به سوی جاودانگی! زنده باد زیتون.

و ناگهان شتابی گرفت. در حالی که تفنگش را بالای سرش مانند درختی می جنباند پاهایش را جمع کرد و در قعر دره ناپدید شد.

چیزی اتفاق می افتاد که آدام قدرت درک آن را نداشت. مادرش سرش را به طرف او گرداند.

– عیسی مسیح.

چشم های مادرش چنان وادریده بود که آدام چهرهٔ او را نشناخت. مادر دستش را با مهربانی روی سر او گذاشت.

– آدام، پسرم از این به بعد این تویی که صدای پروردگار را در آسمان ها به طنین خواهی افکند… تو کشیش کوچک.

و سعی کرد دستش را بگیرد ولی پسرک انگار به زمین چسبیده بود و از آن جدا نمی شد. او با صدای بلند فریاد می زد:

– من نمی خوام! نمی خوام!

تاگوهی کنار او بر روی زمین نشسته بود و سرش را به دست هایش تکیه داده بود. یقیسابت به او گفت:

– تو او را بردار!

چشم های یقیسابت از شور این تصمیم قلبی می درخشید.

– زیاد هم سخت نیست آدام! تو نمی خواهی بهشت را ببینی؟

و خودش دست دانیل را در دست گرفت و به آرامی برای پریدن به لبهٔ پرتگاه نزدیک شد. دانیل مقاومت می کرد، او نگاهش را به برادرش دوخته بود و سعی می کرد دست آدام را بگیرد. چشم های خیس از اشک او شباهت زیادی به چشمان فرشته ها بودند.

– بیا.

دانیل عاجزانه تمنی می کرد.

تاگوهی باز هم به آدام نزدیک تر شد و گفت:

– تو که نمی خواهی ترک ها تو را شقه شقه کنند، ها؟!، بیا! راه دیگری نیست.

آدام سرشار از ولع زندگی بر روی زمین دراز کشیده بود و هراسناک پاها و دست هایش را به زمین می کوبید. تاگوهی بی جهت دامن او را می کشید. باز هم فریادهای سربازان ترک به گوششان رسید. آنها دیگر آن قدر نزدیک شده بودند که آدام حرف های آنها را از هم تشخیص می داد. ناگهان تاگوهی از جا کنده شد و در حالی که دست ها را بالای سرش گرفته بود به سوی ابدیت خیز برداشت. باد لحظه ای بسیار کوتاه توانست پاچه های شلوارش را پر کند.

آدام تنهای تنها مانده بود. صداها باز هم دور شدند.

صخره های عریان بر لب پرتگاه سر به آسمان کشیده بودند.

پی نوشت ها :

پی نوشت ها:

1- Yeghisabet

2- Haygazoon

3- Grigor Loosavorich

بنیان گذار مسیحیت در ارمنستان و نخستین پیشوای کلیسای ارمنی که خود اصلاً ایرانی بود.

4- Daniel

5- Marash

یکی از شهرهای ارمنستان غربی.

6- Berid

7- Asli

8- Karapet

۹- کلیسای گریگوری شاخه ای از کلیسای کاتولیک است و با کلیسای حواریون ارمنی، که اکثر ارامنهٔ دنیا پیرو آن هستند، هیچ گونه ارتباطی ندارد. فقط، از آنجایی که نام بنیان گذار کلیسای ارمنی گریگور بوده است برخی به اشتباه کلیسای حواریون ارمنی را گریگوری می خوانند.

10- Tagoohi

11- Jahi

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۵
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید