فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷ و ۸

پایان داستان

نویسنده: سیف الله گلکار

این نوشته سخنی است پرسوز و صادقانه، به یاد استاد محمدقاضی که در مجلس یادبود آن زنده یاد ایراد شده است.

می خواهم برای شما قصه بگویم: قصه زندگی بزرگمرد را-قسمت هایی از آن را همه می دانید و قسمت پایانی را، نه! نمی دانید! برایتان می گویم:

 

استاد محمد قاضی

در ستاره ای، نه ستاره سهیل، کوچه سهیل، ساختمانی بود که بزرگمرد در آپارتمانی کوچک از آن، زندگی می کرد. مرکز کار و فرماندهی او، اتاق کوچکی بود پر از کتاب. از همان اتاق کوچک به تمام شاگردانش بر پهنه فلات ایران درس می داد. عنوان درس او «مبارزه با بیداد و جهل» بود. پیام او به شیوه های گوناگون به دورترین نقاط می رسید، به هر جا که زبان فارسی کاربرد داشت. بزرگمرد زندگی ساده ای داشت، خوشبخت بود، همیشه می خندید، مورد احترام همگان بود. اگر همسرش بیمار می شد، همسایگان مهربان او، در خدمت کردن به بزرگمهر با یکدیگر رقابت می کردند.

خانواده کرامی و همسایه های خوب بزرگمرد! دلتان همواره پرمهرباد!

مردم هم به مناسبت های مختلف از او بسیار تجلیل می کردند. همین چهار ماه پیش ماهانه گل آقا شماره ای را به بزرگمهر اختصاص داد. قلمزنان روزنامه اخبار نیز. قلمتان استوار باد و از لغزش بدور! اگر اشعار و مقالاتی که در ستایش از بزرگمرد نوشته شده جمع آوری شود خود کتابی بزرگ خواهد شد. نمونه ای برای شما بگویم: در سال ۱۳۵۴ که بزرگمرد گویایی خود را از دست داد، عمران صلاحی-یکی از شاگردانش-زبان مردم شد و چنین سرود:

بی حنجره صدای خموشت رساتر است

بی پنجره فضای زمین خوش نماتر است

فریاد بی صدای تو

از هر صدا

با گوش های بسته من آشناتر است،

مکث تو از تمام صداها صداتر است.

سنگین نشسته برف بر بام

اما درون خانه

از آسمان و باغ خدا دلگشاتر است

از خنده ستاره و گل باصفاتر است

با تارهای صوتی

بانگ تو نارسا بود

اینک

صدای تو

درباد

از گیسوان دلبر جانان رهاتر است.

چهار سال پیش بزرگوار استاد، شفیعی کدکنی، تجلیلی در خور و بسزا از بزرگمرد به عمل آورد و از زبان مردم گفت:

شادی مردم ایران چو بود شادی تو

بوکه بینم همه ایام به کامت شادا

پیر دیری چو تو در دهر نبینم امروز

از در بلخ گزین تا به خط بغدادا

شمع کُردانی و کُردان دل ایرانشهرند

ای تو شمع دل ما، پَرتوَت افزون بادا

عمری، ای دوست، به فرهنگ وطن جان بخشید

قلمت، صاعقه هر بد و هر بیدادا

باری، بزرگمرد پنج ماه پیش دچار ناراحتی قلب شد. دوستی عزیز او را در بیمارستان بستری کرد. پس از یک هفته بهبودی نسبی یافت و به خانه کوچکش برگشت. اما بزرگمرد با آنکه می خندید حال خوشی نداشت، خنده اش از ته دل نبود. تا آنکه دخترش مریم از آن سوی کره زمین خود را به پدر رساند و فرشته نجات شد. بزرگمرد خوب شد. باز هم صدای خنده او بلند شد. پس از هفتاد روز مریم به سراغ خانواده اش رفت و بزرگمرد به زندگی عادی خود-روزی ده ساعت قلم زدن-مشغول شد.

بزرگمرد شاگردی داشت. سال‌های متمادی هفته ای دو روز-شاگرد در محضر استاد حاضر می شد. در سال ۱۳۷۴ شاگرد، کتابی را که خود خوانده و ترجمه ای دست و پا شکسته از آن کرده بود و به محضر استاد آورد و به عنوان درس، سطر به سطر بازخوانی می کرد. اشتباهات بسیار شاگرد اصلاح می شد و شاگرد به ناتوانی خود بیشتر پی می برد. در سال ۱۳۷۶ کتاب به صفحات پایانی خود نزدیک می شد. به واسطه بیماری استاد، کار خواندن متن به کندی پیش می رفت، تا اینکه آخرین صفحه کتاب در روز یکشنبه ۲۱ دی ماه ۱۳۷۶ ساعت پنج و نیم بعدازظهر به پایان رسید. بزرگمرد پس از پایان گرفتن کتاب کمی اندیشید، بعد گفت: این کتاب هم به پایان رسید. به فکر کتابی دیگر باش. خوب، به بازی دراز بپردازیم.

دریغ! بزرگمرد فرصت بازی دراز را نیافت. بر روی صندلی دچار سکته شد. شاگرد فریاد زد. از اتاق دیگر سراسیمه رسیدند. بزرگمرد را بر کف اتاق خواباندند. یکی از افراد خانواده با فشار وارد آوردن بر سینه استاد، از تلاش باز نایستاد. پس از لحظاتی، بزرگمرد به زندگی برگشت. لبخند زد. دوستان نزدیک و همسایگان به کمک افراد خانواده آمدند. بزرگمرد را به بیمارستان رساندند. فرزندانش را از آن سوی کره خاک فراخواندند. اما افسوس! قلب بزرگمرد تنها سه روز دیگر به تپش ادامه داد.

***

متن آخرین درس بزرگمرد، که پایان کتاب الون اشپیگل[۱] است.

دستی توانا اولن اشپیگل و نل را گرفت و هر دو را به فضای بیکران پرتاب کرد.

نل، پس از زمانی دراز، به خود آمد و دید که هر دو بر زمین افتاده اند. به گمان اینکه شویش در خواب است او را تکان داد. اما اولن اشپیگل چون مردگان افتاده بود و تکان نمی خورد. ترس بر نل چیره شد. اولن اشپیگل بیدار نشد. یک روز و دو شب گذشت. نل با اندوه بسیار کنار او مانده بود.

در آغاز روز دوم، نل گروهی را دید که به سوی آنها می آیند. پیشاپیش آنان مردی روستایی بود که بیلی به دست داشت. پشت سر او روستایی دیگری شمع به دست به همراه دو نماینده انجمن شهر و کشیش و دربان کلیسا پدیدار شدند. آنها دختری را دیدند که بربالین مردی اشک می ریزد. نماینده انجمن شهر پرسید: «دختر، در اینجا با این مرده چه می کنی؟». نل پاسخ داد: «بر بالین شوی خود که هم چون صاعقه زدگان بر زمین افتاده دعا می خوانم».

کشیش که اولن اشپیگل را شناخته بود در حالی که از شادی در پوست نمی گنجید گفت: «پابرهنه بزرگ مرد! خدا را شکر! روستایی، شتاب کن و گوری برای او حفر کن!»

روستایی گوری حفر کرد. جسم اولن اشپیگل را در گور گذاشتند و روی آن را با شن پوشاندند. کشیش شادمانه تکرار می کرد: «پابرهنه بزرگ مرد! خدا را شکر!» همه پیرامون گور زانو زدند. ناگهان در زیر شن ها جنب و جوشی دیدند. اولن اشپیگل عطسه ای کرد و شن ها را به کنار زد. گلوی کشیش را گرفت و گفت: «تو مرا که در خواب بودم، زنده زنده به خاک سپردی؟»

کشیش فریاد زد: «پابرهنه بزرگ به دنیا برگشت. خداوندا. جان مرا بستان!». همه گریختند.

نل به سوی شویش رفت، دست او را گرفت و به راه افتاد.

اولن اشپیگل در حالی که دهمین سرودش را می خواند همراه نل رفت. هیچکس نمی داند که آخرین آوازش را در کجا به پایان برد. او چون روح ملت همیشه زنده است.

تهران دی ماه ۱۳۷۶

پی‌نوشت:

۱- اولن اشپیگل قهرمان قوم فلامان است که سال‌ها با سپاهیان فیلیپ دوم در خشکی و دریا مبارزه می‌کرد و یکی از فرماندهان «پابرهنگان» بود.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷ و ۸
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید