فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱۸ و ۱۹
ویلیام سارویان
نویسنده: خاچیک داشتنتس/ ترجمه: ماریا آیوازیان
تقریبا ۶۹ سال قبل نویسندۀ جوانی پا به عرصۀ ادبیات نهاد که امروزه در ادبیات معاصر آمریکا، یکی از پنج نویسندۀ نامی چون همینگوی، فالکنر، اشتاینبک و کالدول است که دارای اشتهار جهانی هستند.
وی دارای اصلیت ارمنی است و در خانواده ای بیبضاعت که از ارمنستان غربی به آمریکا مهاجرت کرده بودند، متولد شد.
در سال ۱۹۳۸ سارویان دربارۀ خود چنین می نویسد. «در ۳۱ اوت سال ۱۹۰۸ در فرزنوی کالیفرنیا متولد شدم. نام پدرم آرمناک سارویان و مادرم تاگوهی سارویان است. آنان از ساکنان شهر بتیلیس هستند. پدرم در سال ۱۹۱۱ دار دنیا را وداع گفت. مادرم و من در سانفرانسیسکو ساکن هستیم.
سارویان از سنین کودکی طعم تلخ زندگی را چشید. او پس از محروم شدن از محبت پدری، بار تأمین زندگی یک خانواده را بردوش خود احساس کرد. در شهر خود به شغل روزنامه فروشی روی آورد و کوچه به کوچه اخبار داغ روز را فریاد می زد. سپس با شغل پستچی در پست و تلگراف خانه به کار پرداخت و با پخش تلگراف برای خانواده ها، باعث خوشحالی و یا غم آنان می شد و از همان سنین نوجوانی شاهد عینی غم و خوشحالی مردم بود و از همان دوران تحت فشار بی رحمانه و مضحک زندگی قرار گرفت.
روح او از کودکی در قالبی دهشتناک در راستای دو انتهای زجر و نشاط قرار داشت.
سارویان فقط ۷ یا ۸ ساله بود که قتل عام ارمنیان به وقوع پیوست. محتملاً وی از روزنامه فروشهای بسیار کم سن و سال بود که در شهر فرزنو با چشمانی اشکبار بسته های محتوی اخبار قتل عام را به فروش می رساند.
از طرفی شدت یافتن روزافزون وضع ناهنجار ارمنیان و نفرت وی نسبت به قوانین نابحق جهان و ازطرفی سعی و تلاش وی برای غرق نشدن در امواج بی رحمانه دنیای بورژوازی، وی را برای همیشه با اجتماع نیازمندان، کارگران و انسانهای محروم از حقوق حقه، وابسته کرد.
سارویان در سن نه سالگی از پشت نیمکت مدرسه به عرصۀ ادبیات قدم نهاد.
وی زمانی که در مسکو بود در این باره چنین می گوید: «در زمان تحصیل در مدرسه، روزی یکی از معلمانم با خواندن و آشنا شدن با یکی از کارهایم، گفت که من می توانم یک نویسنده شوم، لیکن برای این کار می بایستی زبان یاد بگیرم و مطالعۀ زیادی داشته باشم. من سعی کردم دربارۀ آنچه در پیرامون من بود و می دیدم چیزی بنویسم. البته به شکلی که آنها در واقع هستند.
بر همین مبنا یک نامۀ انتقادی دربارۀ ثروتمندان و مستمندان نوشتم که پس از انتشار سروصدای زیادی کرد. انتهای این نامه، سردبیر نام اصلی مرا قید کرده بود. صحبت دربارۀ من همه گیر شد که او کی است، او چه مرد ارمنی است که به کالیفرنیا آمده و از ما و قوانین ما انتقاد می کند. لیکن نویسندۀ آن نامه که سیزده سالگی را تازه پشت سر گذاشته بود، من بودم.»
اولین داستان سارویان در سال ۱۹۳۳ در هفته نامه ای که به زبان انگلیسی در شهر بستون آمریکا منتشر می شد و متعلق به ارمنیان بود، چاپ شد. سپس او به دفعات در این هفته نامه، تحت نام مستعار سیراک کارویان ظاهر شد. اولین کتاب وی که مجموعه ای از ۲۶ داستان بود در اکتبر سال ۱۹۳۴ به چاپ رسید. پس از ۵ سال این کتاب به زبانهای فرانسه، آلمانی، ایتالیایی و غیره برگردانده شد و باعث اشتهار جهانی نویسندۀ سی ساله گشت. سارویان از نویسندگان پربار جهان است. تا سال ۱۹۵۹ هزار و پانصد داستان، ۱۲ نمایشنامه و ۷ رمان نوشته است. نوشته های وی دستنویس نیست، بلکه با ماشین تحریر کار می کرد که آن را در ۱۵ سالگی آموخته بود. بهترین نمایشنامۀ خود به نام “زمان زندگی ات” را در عرض یک هفته به اتمام رساند. وی در طی ۳ سال ۸ کتاب تألیف نموده است. او به مترجم ارمنی خود نامه ای بدین مضمون نوشت: زمانی که آگاه شدم کتابم منتشر خواهد شد، به قدری خوشحال شدم که با کوششی فراوان و بدون خستگی و بی وقفه شروع به نوشتن کردم. در مدت یک ماه تقریباً یک داستان نوشتم و حتی پیش آمده که دو داستان در یک روز نوشتم. کلیۀ نوشته های خود را برای هفته نامۀ Story (داستان) فرستادم.
“کمدی انسانی” را سارویان در عرض فقط چند روز نوشت. وی با یک سبک تازه به ادبیات معاصر آمریکا وارد شد و سبک قاطع، غیرمعمول و جسورانه ای را ارائه داد.
بعضی ها فکر میکردند که او یک نویسندۀ زودگذر است. در این میان منتقدینی پیدا شدند که او را حتی احمق نامیدند. لیکن سارویان در مقابل تمام این گفته ها مقاومت کرد و بالاخره همه مجبور به اقرار این مطلب شدند که آنها با یک نویسندۀ حیرت انگیز و با استعداد که در ادبیات به کار خود بخوبی آگاه است روبرو هستند.
وی سبک جدیدی را در نویسندگی به وجود آورد و تمام قوانین گذشته را در ادبیات کلاسیک به سویی نهاد و خود قوانین نوینی را وضع کرد. او می گوید: ادگار آلن پو و اوهنری را فراموش کن و داستانهایی بنویس که خودت دوست داری. وی چندین قانون جدید را برای نویسندگان وضع کرد و در این باره می گوید: «گاه ابداً دربارۀ قوانین نگران نمی شوم و فقط می نشینم و می نویسم و گاه نیز سرپا ایستاده می نویسم».
او جسورانه و مجدانه راه خود را در ادبیات هموار ساخت و میگوید «زمانی رسید که در اثر گفته های منتقدین در موقعیت بسیار بدی قرار گرفتم ولی بزودی بر این اوضاع چیره شدم.
نویسنده باید بر تمام عقاید خوب و بد چیره شود. از تعریف و تمجید مغرور و از انتقاد دلگیر نشود و ادامه میدهد، زمانی که اثر من تحریر میشود، من آن را به منزلۀ شیئی تصور می کنم که زندگانی جداگانه ای را داراست.
و با همین دید به نویسندگان جوان و نوپا پند و اندرز می دهد که صادقانه به ادبیات خدمت کنند و به خود نبالند که ممکن است بالیدن، آنها را ضایع کند. زیرا هرگاه نویسنده ای می داند که آثارش برای به دست آورد پول منتشر خواهد شد به خود می بالد و از آن پس کارهای بی ارزش ارائه می دهد. هر نویسنده در این دوره از زندگی است که باید بسیار محتاط باشد و همه چیز را با دقت زیر نظر بگیرد تا لغزشی در این راه نداشته باشد.
سارویان با در مد نظر داشتن تمام آنچه که در بالا آمد شروع به نویسندگی کرد، سبک او قانون نمی شناخت و آن موضوع نوینی بود که در ادبیات آمریکا سابقه نداشت و غیرمنتظره می نمود.
منتقد ادبی منچستر گاردین سبک سارویان را منحصر بفرد و مقایسه ناپذیر خواند.
سارویان از همان ابتدا انسان همراه با غمها و خوشحالی اش را از دید یک انسان معمولی، عشق به انسان، اعتقاد به بهترین آتیه برای انسانها را برای آثار خود برگزید و این دلیل جذابیت آثار اوست.
وی می گوید: «من به شرافت انسان ایمان دارم، من معتقدم که سرنوشت انسان سرنوشتی شریف است. من از آن قدرتهایی که شرافت آدمی را پایمال می کنند متنفرم. اسلحۀ من در مقابل قدرتهای عفونی، یک نگاه بزرگوارانه و باعاطفه، تفکّری صادقانه، قلب بی شائبه و روحی پرمهر است که مرا مجبور به نوشتن می کند. من می خواهم که انسان باشکوه باشد و می خواهم که زندگی او از بدو تولد تا زمان مرگ هر دقیقه و هر سال سبک، شاد، جذاب و پرمعنی باشد و من معتقد هستم که او چنین خواهد بود.»
در میان نمایشنامه های سارویان، نمایش “زمان زندگی ات ” که در سال ۱۹۳۹ نوشته شده جایگاه خاصی را داراست. این نمایشنامه با موفقیت شایانی در آمریکا، کانادا، فرانسه و کشورهای دیگر به نمایش درآمد و به عقیدۀ اکثریت، بهترین نمایشنامۀ سارویان به حساب می آید.
جریان در یک مهمانخانۀ بندری در سانفرانسیسکو اتفاق می افتد. در جایی که مردمی گوناگون از ملتها و تخصصهای مختلف با هم روبرو می شوند. به نظر می رسد که آنها باید خوشبخت ترین ها باشند. لذا در ضمن نمایش معلوم می شود که هیچ کدام از آنان به هیچ وجه خوشبخت نیستند و مؤٔٔلف سئوال می کند که به چه دلیل بهترین و صادق ترین مردم موفق نمی شوند به خوشبختی مطلق دست یابند؟ در سال ۱۹۵۳ این نمایش در نیویورک برای بار دوم به روی صحنه آمد و روزنامۀ پبپلزورد چنین نوشت: سرچشمه و باعث بلایا در زندگی که برای انسانها جنگ، فقر، نادانی و نفرت می آفریند، از قلبهای بد سرچشمه نمی گیرند بلکه نتیجۀ قوانین نادرست اجتماعی است.
عشق عمیق وی به انسان به خصوص انسان ساده و معمولی، مهمترین توقّعات و تفکّرات انسانی را وی در تألیف خود به نام “کمدی انسانی” ابراز داشته است، که آن را به مادر خویش هدیه نموده است. این کتاب در سال ۱۹۴۲ در سالهای سخت جنگ جهانی به چاپ رسید و به عنوان پیشرفت بزرگی در ادبیات معاصر آمریکا شناخته شد و دو بار نائل به دریافت جایزه شد. موفقیت آن بسیار عظیم بود و در کشورهای گوناگون نیز منتشر شد و اشتهار جهانی سارویان راتضمین نمود.
موضوع رمان مربوط به زندگی شهر کوچک ایالتی آمریکا در سالهای جنگ جهانی است. نام آن شهر که در داستان “ایثاکا ” آمده است، یادآور شهر فرزنوی کالیفرنیا است که نویسنده کودکی خویش را در آنجا گذرانده است. نام شهر و نام تعدادی از اشخاص داستان از اساطیر یونانی گرفته شده است. داستان پیرامون زندگی مردم عادی آن شهر، بخصوص یک خانواده به نام “مکالی” نگاشته شده است.
قهرمان اصلی داستان “هومر” کوچولو که برادرش “مارکوس ” به جبهه رفته است برای تأمین مایحتاج زندگی مادر، خواهر و برادر کوچکش به عنوان پخش کننده در پست و تلگرافخانه به کار مشغول شد و تلگرافها را بین خانواده های عادی و معمولی پخش می کرد. یک روز یکشنبه وقتی وارد دفتر می شود می بیند “گروگن” تلگرافچی پیر روی تلگراف نیمه کاره ای افتاده است. “گروگن” در آغوش “هومر” زندگی را وداع می گوید. سپس معلوم می شود آخرین تلگراف غم انگیز روز یکشنبه که “گروگن” پیر متن مندرج در آن را نتوانسته بود تحمّل کند مربوط به “هومر مکالی” بوده که خبر شهادت برادر وی را در جبهه اطلاع داده بودند.
نویسنده، اثر خویش را “کمدی انسانی” نامیده زیرا در آن داستان تقریباً تمام مردم بدبخت هستند حتی آن پخش کنندۀ تلگرافها که او نیز از ضربۀ بی رحمانه روزگار در امان نمانده است.
مهمترین نکته در این داستان عشق به انسان و نگرانی دربارۀ سرنوشت انسان عادی و ایمان و خوشبینی عمیق نسبت به زندگی اوست.
برای سارویان اصل انسان است، جدا از وضعیت اجتماعی، ملیت، رنگ پوست و باورهای مذهبی. تقریباً تمام قهرمانان اصلی داستانهای وی نمایانگر این طرز تفکّر هستند.
قهرمان داستان می گوید: «برای من اهمیت ندارد که یکی از شاگردان من ثروتمند است یا فقیر، کاتولیک است یا پرتستان و یا کلیمی، سفید است سیاه است یا زرد، تیزهوش است یا کندفکر، نابغه است یا ساده لوح، مهم آن است که او انسان باشد، دارای قلب و صداقت قلبی و احترام باشد، آنهایی را که پایین تر از او هستند محترم بدارد و آنهایی را که بالاتر از او قرار دارند دوست بدارد.»
وی معتقد است که باعث و بانی بدبختی انسانها خود آنان هستند که در نهادشان نطفۀ شیطنت وجود دارد و معتقد است که اجتماع انسانی را باید از نو ساخت نه اینکه به از بین بردن تمامی عوامل اولیۀ بدبختی ها یعنی سوء استفاده از انسان به دست انسان دیگر پرداخت. باید با تکمیل و خودسازی و با از بین بردن نطفه شیطنتی که در اوست که باعث جنگها و بی عدالتیها و بی نواییها می گردد، اجتماع را بازسازی کرد. نویسنده از واژۀ تکمیل و خودسازی این معنیها را برداشت می کند، عشق به نزدیکان، بخشاینده بودن حتی نسبت به مردم بد. زیرا یکی از قهرمانان او می گوید: «دعای روستایی همان دعای من است. خون ریخته شده توسط آدمکش و جانی همانا گناه من است».
او متوجه شد که موعظۀ ایده آلیستی و در اصل موعظۀ مسیح گرایانه کمکی به تکمیل فرد نمی کند. نبود امکان انقلاب در بازسازی زندگی، سارویان را در آثار بعدی خود مجبور به سازش با شّر موجود در جهان نمود یا حداقل این شّر را نادیده گرفت.
در اثر خود به نام “دوچرخه سوار بلندیهای بِوِرلی” که بیوگرافی است می نویسد: «کثافت مرا از هر طرف احاطه کرده بود، مدتی طولانی وجود آن مانع زندگی من بود ولی لحظه ای رسید که او از آزار من باز ایستاد و من فهمیدم که کثافت در آنجایی که هست می ماند، که آن بخشی لاینفک از زندگی من خواهد بود لذا من با وجود آن آشتی کردم و آموختم در حالی که در اعماق آن قرار گرفته ام، فکر کنم.»
در آثار سارویان موضوع ارمنیان، بخصوص ارمنیان مهاجر که در غربت زندگی می کنند، جای خاصی دارد. وی داستانهایی دارد که کاملاً دربارۀ ارمنیان و ارمنستان نوشته است. از این مجموعه “تابستانِ اسب ِ سفید” را می توان نام برد که می نویسد: مزرعه دار آشوری اسب خود را گم کرده بود و دائماً شیون و زاری می کرد. قهرمان ارمنیِ داستان سارویان به او می گوید: «چرا به خاطر یک اسب اینچنین غمگین هستی. پس ما که کل وطنمان را از دست داده ایم چه کار باید بکنیم.»
در داستان “ارمنی و ارمنی” سارویان چنین تعریف می کند: «سالها پیش در شهر رُستُو به یک دربان اهلِ شهر موشی برخورد کردم و با وی وارد یک آبجوفروشی شدم، ضمن خوردن آبجو، با هم به صحبتهای شیرین پرداختیم. ـــ خدایا ـــ سارویان فریاد برمی آورد، دیدن یک ارمنی اهل موشی سیاه چرده چه چیز خوبی است. شما به هیچ وجه آگاهی ندارید که وقتی یک ارمنی در یک نقطۀ دورافتادۀ جهان با ارمنی دیگری ملاقات می کند چه عالی است، بخصوص وقتی در آبجوفروشی باشد.»
این دربان اهل موشی که در جنگ جهانی اول تمام خویشاوندان خود را از دست داده بود و از تمام اعضاء خانواده و وطن خود دور افتاده و محروم شده بود همراه با سارویان در گوشۀ دورافتادۀ شهر رُستُو در یک میکده نشسته و می نوشید و به دنیا می خندید و فحاشی می کرد و چنان شیرین با سارویان سخن می گفت که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده و گویی که تازه باید زندگی کند. مؤلف با دیدن روح بزرگ و میل به زیستن در این مرد مهاجر در پایان داستان چنین بانگ برمی آورد: «آیا در جهان قدرتی وجود دارد که بتواند این قوم را از بین ببرد؟ زمانی که دو نفر از آنان پس از گذشت ۲۰ سال همدیگر را در میکده ملاقات کرده اند، می خندند و به زبان مادری خود صحبت می کنند، آیا فکر می کنید این قوم نباید باقی بماند؟». نه چنین قدرتی وجود ندارد. و این نتیجه گیری مؤلف است.
در آثار سارویان نه فقط قهرمانان ارمنی وجود دارند بلکه روح و روانشناسی یک ارمنی، وطن پرستی عمیق، اشتیاق شدید به وطن و خانواده نیز وجود دارد که خواننده بی اختیار فکر می کند که نویسنده آمریکایی نیست.
در داستان “کمدی انسانی”، سرباز آمریکایی در بازگشت به ایثاکا به زانو افتاده، سه بار سنگ صیقل شده ایستگاه قطار را می بوسد، که این روحیه را نمی توان به یک آمریکایی نسبت داد و آن زاییدۀ روحیه ایست که سارویان خود به عنوان یک ارمنی داراست و در تمام آثار خود آن را به گونه ای ارائه می دهد. در مقدمۀ یکی از کتابهایش می گوید: «با اینکه به انگلیسی می نویسم و برخلاف آنکه یک آمریکایی به حساب می آیم، من خود را یک نویسندۀ ارمنی می دانم. واژه های به کار برده ام انگلیسی است و سرزمینی که دربارۀ آن می نویسم آمریکا است لیکن روحی که مرا مجبور به نوشتن می کند ارمنی است. پس من یک نویسندۀ ارمنی هستم. عمیقاً اشتیاق دارم که افتخار تعلق به خانوادۀ نویسندگان ارمنی را داشته باشم. شرافت، شجاعت، هوشیاری، جسارت، سادگی، تمسخر، تیزهوشی، تهور ملت ارمنی در من غرور می آفریند. این خصوصیات میراث هر ارمنی اصیل است. آنها مغذی زندگی من هستند و من به این دلیل مدیون آنها هستم.
سارویان در سال ۱۹۸۱ چشم از جهان فروبست.
گزیده ای از آثار ویلیام سارویان، عیناً برگرفته از کتاب “کمدی انسانی”[۱]
ترجمۀ سیمین دانشور
تقدیم به تاکوهی سارویان
روزگاری دراز به این قصد بوده ام که داستانی به خاطر تو بنویسم. خواسته ام این داستان بالاخص خوب باشد، بهترین داستانی باشد که به عمرم نوشته ام. و اینک، هرچند در زمانی کوتاه، اما کوشش خود را کرده ام و آن را بانجام رسانده ام. شاید می بایستی باز هم صبر می کردم اما آدمی به فردای خود چه امیدی دارد؟ و از شوق و توانی که بعد از این همۀ ناملایمات زمان در او باقی می ماند چه خبر دارد؟ پس باید شتاب می کردم و نمی گذاشتم شوق و توانی که دارم بپژمرد و به ناتوانی بگراید. امیدوارم بزودی مترجمی زبردست این داستان را به زبان ارمنی یعنی زبانی که تو به آن خوبی می دانی، ترجمه کند. ممکن است این ترجمه به زبان ارمنی از متن انگلیسی جالب توجه تر از آب درآید. و ممکن است تو بخواهی که قسمتی از آن را مثل روزگار پیشین برایم باز بخوانی. هر چند داستان را خودم سرهم بافته ام اما با این حال حاضرم گوش بدهم و در برابر زیباییهای زبان خودمان، زبانی که دیگران از آن اطلاع کمی دارند و کمتر از آن لذّت می برند سر تعظیم فرود بیاورم. چون تو نمی توانی زبان انگلیسی را به راحتی و روانی زبان ارمنی بخوانی و لذّت ببری و من هم ازخواندن و نوشتن ارمنی عاجزم فقط به یک مترجم زبردست امید بسته ام. اما به هر جهت این داستان به خاطر تو نوشته شده است. امیدوارم آن را بپسندی. آن را خیلی ساده نوشته ام و لطف و خشونت را در آن بهم آمیخته ام. یعنی از این خاصه روحی تو و خاندان خودمان مدد گرفته ام. داستان لایق تو نیست، می دانم. اما چه کنم؟ یقیناً تو آن را خواهی پذیرفت. زیرا پسرت آن را نوشته است و به نیت کمال هم بوده است.
و. س.
هومر
برادر یولیسس، هومر، روی دوچرخۀ مستعملش نشسته بود و می راند. دوچرخه با گل و لای جاده ییلاقی درکشمکش بود. “هومر مکالی” روپوش مخصوص نامه رسانهای تلگرافخانه را پوشیده بود که به تنش خیلی گشاد بود و کلاهی بر سر داشت که برای سرش تنگ بود. خورشید در سکوت خواب آلودۀ دم غروب و آرامشی که مرهون مردم ایثاکا بود فرو می نشست. گرداگرد نامهرسان، باغستان ها و موستانها در خاک کهن کالیفرنیا آرمیده بودند. هرچند هومر تند می راند اما از لطف مناظر این ناحیه غافل نبود. وقتی زمین، درختها، آفتاب، علف و ابرها را می دید با خود می گفت: «نگاه کن، درست نگاه کن، می کنی؟» با حرکات دوچرخه بنای نمایشهای مختلف را گذاشت و برای هماهنگی با این نمایشها آواز خود را بلند کرد. آوازی ساده، عاشقانه و مضحک. آهنگ این آواز در مغزش از نغمه های یک ارکستر بجا مانده بود، و برای تکمیل این آواز چنگ مادرش و پیانوی خواهرش “بس” را بخاطر آورد. و آخر سر برای آنکه تمام افراد خانواده را گرد آورد، در ذهنش یک آکاردئون هم به این دسته افزود که نوازندۀ آن با لبخند و لطف غمانگیزی می خواند و این نوازنده برادر دیگرش “مارکوس ” بود.
موسیقی هومر، به مجرد بلند شدن صدای سه هیولای باور نکردنی که از آسمان بشتاب می گذشتند، از مغزش گریخت. نامهرسان تلگرافخانه به این سه هیولا نگاه کرد و فوراً به طرف گودال خشک و کوچکی راند و باخود گفت: “هواپیما”. سگ دهاتی بشتاب آمد و با اهن و تلپ مثل آدمی که پیام خاصی دارد عوعو کرد. هومر به پیامش توجهی نکرد. فقط یک بار برای آرام کردنش برگشت و گفت: «آرپ. آرپ!» روی دوچرخه جا گرفت و دوباره راه افتاد.
به حومۀ شهر که رسید از تابلویی که در آغاز اولین خانه های شهر نصب شده بود بی آنکه روی آن را بخواند گذشت:
ایثاکا، کالیفرنیا.
در شرق و غرب ، وطن از همه جا بهتر است.
بیگانه خوش آمدی!
سر پیچ دوم ایستاد تا کامیونهای ارتش را ببیند که پر از سرباز می گذشتند. به سربازها سلام داد همان گونه که برادرش یولیسس به راننده و کارگرهای قطار دست تکان داده بود. خیلی از سربازها سلام نامه رسان را جواب دادند. چرا ندهند، آنها چه می دانستند؟
تلگرافخانه
شب شده بود که هومر جلو تلگرافخانۀ ایثاکا دوچرخه اش را نگاه داشت. ساعت تلگرافخانه از پشت شیشۀ پنجره هفت و دو دقیقه را نشان می داد. هومر در داخل اداره آقای “اسپنگلر”، رئیس تلگرافخانه را دید، که داشت کلمات تلگرافی را می شمرد. تلگرافی را که مرد جوانِ خسته و رنجدیده ای که بیست ساله می نمود به او داده بود. وقتی هومر وارد اداره شد شنید که آقای اسپنگلر به مرد جوان می گفت:
-«چهارده کلمه درست». بعد آقای اسپنگلر کمی تأمل کرد، به مرد جوان خیره شد و گفت: «پول کم داری ؟» مرد جوان نتوانست فوراً جواب بدهد. اما بعد گفت: «بله آقا قدری کم دارم. اما مادرم به حد کافی پول برایم خواهد فرستاد که به وطنم برسم.»
اسپنگلر گفت:
– یقیناً. کجا کار می کردی؟
مرد جوان جواب داد:«به نظرم هیچ جا» و شروع کرد به سرفه کردن و ادامه داد که: «چقدر طول می کشد تا این تلگراف به دست مادرم برسد؟»
اسپنگلر گفت: «خوب الان در مشرق دیگر دیروقت است و گاهی مشکل است آدم بتواند نصف شبی پول راه بیندازد، اما من همین الان تلگراف را مخابره خواهم کرد.» و بی اینکه به مرد جوان نگاه بکند دست به جیبهایش کرد و یک مشت پول خرد و یک اسکناس و یک تخم مرغ آبپز بیرون آورد.
اسکناس را به مرد جوان داد و گفت: «ایناها. فقط برای احتیاط این را بگیر، هر وقت مادرت پول فرستاد به من پس بده» و به تخم مرغ اشاره کرد: «این را هفتۀ پیش از یک مشروب فروشی خریدم، برایم خوش یمن است.» مرد جوان به پول نگاه کرد و گفت: «این چیه؟»
اسپنگلر گفت: «هیچی».
مرد جوان گفت: «متشکرم» و تأمل کرد. بعد آشفته و حیران دوباره گفت «متشکرم»، و بشتاب از اداره بیرون رفت.
اسپنگلر تلگراف را به “ویلیام گروگن” تلگرافچی شبانه و رئیس سیم داد و گفت: «ویلی، این را مخابره کن، پولش را من خواهم داد.»
آقای گروگن دستش را روی دستگاه گذاشت و شروع به تق تق کرد:
«خانم مارگریت ستریکمن
۱۸۷۲کوچه بیدل
نیویورک، پنسیلوانیا
مادر عزیزم خواهشمندم سی دلار تلگرافید، می خواهم برگردم، حالم خوب است، همه چیزخوب است.»
جان
هومر مکالی میز تلگرافهای رسیده را بازرسی کرد که ببیند تلگرافی برای رساندن دارد یا نه؟ و همچنین آیا تلفنی برای کسی هست تا طرف را حاضر بکند؟ آقای اسپنگلر او را با علاقه ای خاموش می پایید و بعد به او گفت:
– از تلگراف رسانی خوشت آمده؟
هومر جواب داد: «خوشم آمده؟ بیشتر از هر کاری این کار را دوست دارم. آدم با مردم مختلف برخورد می کند و جاهای جوراجور را می بیند.»
اسپنگلر گفت: «البته» و کمی صبر کرد تا پسر را از نزدیک ورانداز کند. بعد پرسید:
– دیشب خوب خوابیدی؟
هومر جواب داد:«خوب خوابیدم. کمی خسته بودم، اما خوب خوابیدم.»
– امروز در مدرسه هم چرتی زدی؟
– کمی.
– سر چه درسی؟
– تاریخ باستان.
اسپنگلر گفت: «تکلیف ورزشت چه می شود؟ مقصودم این است حالا که کار گرفته ای لابد نمی توانی در ورزشها شرکت بکنی؟»
هومر گفت: «ورزش هم می کنم، ما هر روز یک ساعت درس تربیت بدنی داریم.»
اسپنگلر گفت: «که این طور؟ من وقتی مدرسه متوسطه ایثاکا بودم قهرمان دو دویست و بیست یاردی با مانع کوتاه بودم. قهرمان تمام این ناحیه شدم.» رئیس تلگرافخانه سکوت کرد و بعد ادامه داد: «واقعاً این شغل را دوست داری؟ نه؟»
هومر گفت: «من می خواهم بهترین نامه رسانی بشوم که این اداره تا به حال داشته است.»
اسپنگلر گفت: «بسیار خوب. ولی خودت را نکش، خیلی تند نرو. زود برو اما خیلی تند نرو. نسبت به همه مؤٔدب باش، وقتی در آسانسور هستی کلاهت را بردار و از همه مهمتر تلگراف را گم نکن.»
– چشم.
اسپنگلر ادامه داد: «کار شب با روز فرق دارد. تلگرافی را به محلۀ چینیها بردن یا وقت شب از جنگل ردشدن، ممکن است بعضیها را بترساند، اما تو هیچ وقت نگذار ترس برت دارد. مردم همه مثل همند، از مردم نترس. چند سالت است؟»
هومر آب دهانش را فرو برد و گفت: «شانزده سال.»
اسپنگلر گفت: «آره می دانم، دیروز هم همین را گفتی. ما قانوناً پسری را که هنوز شانزده سالش نشده است نمی توانیم استخدام کنیم. اما من فکر کردم که نسبت به تو ارفاقی بکنیم ببینیم چه می شود؟ واقعاً چند سالت است؟»
هومر گفت: «چهارده سال.»
اسپنگلر گفت: «خوب پس دو سال دیگر شانزده سالت می شود.»
– بله آقا.
اسپنگلر گفت: «اگر اشکالی داشتی یا چیزی را نفهمیدی بیا از من بپرس.»
هومر گفت: «چشم آقا» بعد کمی صبر کرد و پرسید: «تلگرافهایی را که باید با آواز برای گیرنده خواند چطور؟»
اسپنگلر جواب داد که: «هیچ دلت شور آنها را نزند. ما از این تلگرافها زیاد نداریم، بعلاوه صدای تو که خوب است. نیست؟»
هومر جواب داد:«یکشنبه ها من در دستۀ آواز اولین کلیسای “پرسبی تارین ها” آواز می خواندم.»
اسپنگلر گفت: «چه خوب. این همان صدایی است که ما برای تلگرافهایی که به آواز باید برای گیرنده خواند لازم داریم. حالا انگار کن که تلگراف تبریک تولدی برای آقای گروگن که آنجا نشسته آمده، تلگراف را چطور به او می رسانی!» هومر پهلوی آقای گروگن رفت و به آواز خواند:
«تولدت مبارک باد.
تولدت مبارک باد
گروگن عزیز تولدت مبارک باشد
تولدت مبارک.»
آقای گروگن گفت: «متشکرم.»
اسپنگلر به هومر گفت: «بسیار خوب اما نباید گفت گروگن عزیز، باید گفت آقای گروگن عزیز. با پانزده دلاری که در هفته می گیری چه می کنی؟»
هومر گفت: «به مادرم می دهم.»
اسپنگلر گفت: «بسیار خوب، تو از حالا کارگر ما هستی. خدا قوت. تو عضو این اداره ای. مواظب باش چشم و گوشت را باز کنی. بدقت گوش بده». رئیس تلگرافخانه لحظه ای نگاهش در فضا خیره ماند و بعد گفت «چه نقشه ای برای آتیه ات کشیده ای؟»
هومر گفت: «آتیه؟» و کمی آشفته شد. زیرا در تمام عمر، هر روز در نقشۀ آتیه بود. هر چند گاهی این آتیه فقط فردای روز بعد بود گفت: «خوب یقین ندارم چه خواهم کرد. اما تصور می کنم که دلم می خواهد روزی آدمی بشوم. شاید آهنگسازی یا کسی شبیه به آن … یک روزی …»
اسپنگلر گفت: «چه خوب!» و اینجا جای شروع کار توست. در اطراف تو موسیقی است … موسیقی واقعی …موسیقیی که مستقیماً از دنیا، از دل آدمهای واقعی بلند می شود… این تق تق دستگاه را می شنوی؟ موسیقی زیبایی است.»
– بله آقا.
اسپنگلر ناگهان پرسید:«می دانی شیرینیپزی “چاترتون” در خیابان برودوی کجاست؟ این ۲۵ سنت را بگیرو برو دو تا نان شیرینی یک روز مانده بخر. با مربای سیب و خامه نارگیل. دو تا ۲۵ سنت.»
– «چشم آقا» و پول را از اسپنگلر گرفت و از اداره بیرون دوید. اسپنگلر پشت سرش نگاه کرد و به خیال مطبوع و بیدغدغه و حزنانگیزی فرو رفت. وقتی از خیال خود بدر آمد از تلگرافچی پرسید:«به نظرتان چطور پسری است؟»
گروگن جواب داد:«پسر خوبی است.»
اسپنگلر گفت:«به نظر من هم خوب پسری است. از فامیل فقیر خوبی است که در خیابان “سنتاکلارا” خانه دارند. پدر ندارد، برادرش سربازی است. مادرش تابستانها در قسمت بستهبندی کمپوت کار می کند. خواهرش به دانشکده می رود. فقط دو سال از سن لازم کم دارد. همین.»
آقای گروگن گفت: «من هم دو سال از سن لازم بیشتر دارم. این به آن در.»
اسپنگلر از پشت میز پا شد و گفت:«اگر کاری با من داشتید در رستوران کوربت هستم. شیرینی را با هم تقسیم کنید.» و ایستاد و حیرتزده به هومر چشم دوخت که با دو نان شیرینی در کاغذ پیچیده دوان دوان داخل اداره شد.
اسپنگلر تقریباً داد زد:«اسمت چه بود؟»
– هومر مکالی.
رئیس تلگرافخانه نامه رسان تازه را در آغوش گرفت و گفت:«خیلی خوب هومر. تو همان پسری هستی که این اداره در کشیک شب لازم دارد. بیشک تو تندروترین جنبنده های ناحیه “سن جواکین ” هستی و روزی مرد بزرگی خواهی شد. اگر زنده بمانی. پس سعی کن زنده بمانی.» این را گفت و از اداره بیرون آمد در حالی که هومر می کوشید معنای آنچه او گفته بود دربیابد.
آقای گروگن گفت:«خوب پسر… نانهای شیرینی کو؟»
هومر نانها را روی میز کنار آقای گروگن گذاشت که همان طور حرف می زد:«هومر مکالی، اسم من ویلیام گروگن است. مرا ویلی می گویند هر چند شصت و هفت سال دارم. من یک تلگرافچی قدیمی هستم. یکی ازقدیمی ترین تلگرافچی های دنیا. رئیس سیم شبانه این اداره هم هستم. مردی هستم که خاطرات دنیای عجیبی را دارم که اکنون از میان رفته. گرسنه هم هستم. بیا با این شیرینیها امشب کیف کنیم. با سیب و خامه نارگیل. ازحالا من و تو با هم دوستیم.»
– بله آقا.
تلگرافچی قدیمی یکی از نانها را چهار تکه کرد و شروع کرد به خوردن خامۀ نارگیل. آقای گروگن گفت :«دربعضی مواقع خاص من ممکن است که از تو خواهش کنم که کاری برایم انجام بدهی. آوازی با هم بخوانیم یا بنشینیم و با هم درددل کنیم. وقتی مست می شوم متوقعم که تفاهم و همدردی عمیقی داشته باشی، تفاهمی که آدم از مردی که تازه از دوازده سالگی پا بیرون گذاشته است توقع ندارد. چند سالت است؟»
هومر گفت:«چهارده سال. اما تصور می کنم شعورم کمی خوب باشد.»
گروگن گفت:«بسیار خوب، قولت را قبول دارم. هر شب من امیدم به توست که مواظب باشی تا قادر به انجام وظیفه باشم. اگر مرا تکان دادی و بیدار نشدم می توانی چند پشنگ آب سرد به صورتم بزنی و بیدارم بکنی و بعد یک فنجان قهوه گرم سیاه هم از کوربرت برایم بیاوری.»
هومر گفت:«چشم آقا»
آقای گروگن ادامه داد:«اما در کوچه … آن مرحله دیگری است. اگر مرا سیاه مست هم دیدی سلامی بکن و ردشو. اما کاری به کارم، به سرخوشیم نداشته باش. من آدمی هستم حساس و ترجیح می دهم که انگشتنمای عام نشوم.»
هومر گفت:«قهوه و آب سرد در اداره، سلام و علیک خشک و خالی در کوچه. والسلام. چشم آقا»
آقای گروگن با دهان پر از خامۀ نارگیل ادامه داد:«احساس می کنی که این دنیا بعد از جنگ دنیای بهتری بشود؟»
هومر لحظه ای فکر کرد و گفت:«بله آقا»
آقای گروگن گفت:«خامۀ نارگیل دوست داری؟»
– بله آقا.
دستگاه تلگراف صدا کرد. آقای گروگن آمادگی خود را اعلام کرد و در جای خود پشت ماشین تحریر نشست. اما همان طور حرف می زد:«من هم از خامۀ نارگیل خوشم می آید. از موسیقی هم، مخصوصاً از آواز خوشم می آید. مثل اینکه به گوشم خورد که می گفتی یک وقتی در کلیسا روزهای یکشنبه آواز می خوانده ای. خواهشمندم یکی از آوازهای مذهبی را همین طور که من این پیام واشینگتن (پایتخت) را می گیرم برایم بخوانی.»
هومر آواز “صخره قرون” را خواند و آقای گروگن تلگراف را ماشین کرد. مخاطب این تلگراف خانم “روزا ساندوال” ساکن کوچه گ ۱۱۲۹ – ایثاکا – کالیفرنیا بود. «وزارت جنگ به وسیلۀ تلگراف به خانم ساندوال اطلاع داده بود که پسرش “یوان دامینگو ساندوال ” در جنگ کشته شده است.»
آقای گروگن تلگراف را به هومر داد. بعد جرعه ای طولانی از بطریی سرکشید که از قفسۀ کنار صندلیش بیرون آورده بود. هومر تلگراف را تا کرد، آن را در پاکت گذاشت. پاکت را بست و آن را در کلاهش جا داد و اداره را ترک گفت. وقتی نامه رسان دور شد تلگرافچی قدیمی صدایش را بلند کرد و آواز “صخره قرون” را خواند. زیرا روزی، روزگاری او هم مثل دیگران جوان بوده است.
تو به راه خود برو، من هم به راه خود می روم
نامه رسان جلو خانۀ خانم روزا ساندوال از دوچرخه اش پیاده شد. دم در رفت و ملایم در را زد. فوراً به دلش افتاد که کسی در خانه هست. صدایی نمی شنید اما یقین داشت که دق الباب او کسی را به پشت در خواهد آورد، خیلی دلش می خواست این کس را ببیند که چه جور آدمی است. این زن را ـــ که اسمش روزا ساندوال بود و اکنون خبر مرگی را می شنید، و این خبر را با تمام وجودش احساس می کرد ـــ می خواست ببیند. خیلی طول نکشید تا کسی دم در بیاید، اما انگار در عجله ای نداشت که روی پاشنه بچرخد و باز بشود. طوری باز شد که انگار بازکننده اش هر کس که بود در این دنیا ترس سرش نمی شد. در باز شد و زنی آنجا ایستاده بود.
زن مکزیکی به نظر هومر خوشگل آمد. می توانست تشخیص بدهد که این زن در تمام عمرش صبر کرده است. و اکنون بعد از گذشت سالها لبهایش با تبسمی نجیب و مقدس با خطوط خاص تزئین شده است. اما برای این زن مثل همه مردمی که هرگز تلگرافی دریافت نمی دارند وجود نامه رسانی جلو در خانه اش وقایع شومی را گواهی می داد. هومر فهمید که خانم روزا ساندوال از دیدار او جا خورده است. اولین کلمه ای که از دهانش بیرون آمد کلامی بود که حیرت را می رساند: – آه! مثل اینکه به جای نامه رسان در انتظار کسی بوده که سالها می شناخته است و از دیدار و نشست و برخاست با او لذت می برده است. پیش از اینکه حرف دیگری بزند به چشمهای هومر خیره شد و هومر فهمید که زن فهمیده است که خبر خوشی در این تلگراف نخواهد یافت.
زن گفت: – تلگراف برایم آورده اید؟
هومر چه تقصیری داشت؟ شغلش رسانیدن تلگرافها بود. با وجود این به نظرش آمد که انگار او هم تا حدی مقصر است. آشفته شد. مثل اینکه فقط او مسئول آنچه روی داده است باشد. در عین حال می خواست زود خود را از این مخمصه نجات بدهد و بگوید: «خانم ساندوال من فقط نامه رسان هستم. خیلی متأسفم که مجبورم تلگرافی این طوری را برسانم. اما کار من رساندن تلگراف است.»
زن مکزیکی گفت: «تلگراف برای کیست؟»
هومر گفت:«برای خانم روزا ساندوال ساکن کوچه گ۱۱۲۹». و تلگراف را به طرف زن مکزیکی دراز کرد. اما او دست به آن نزد.
هومر پرسید:«شما خانم ساندوال هستید؟»
زن گفت:«بفرمایید. بفرمایید تو. من نمی توانم زبان انگلیسی را بخوانم. مکزیکی هستم، فقط روزنامه لاپرنسا را می خوانم که از مکزیک می آید.» لحظه ای تأمل کرد و به پسر نگاه کرد، هومر آشفته بود و آنقدر نزدیک در ایستاده بود که یک پایش داخل خانه بود.
زن گفت:«بفرمایید. در تلگراف چه نوشته شده؟»
نامه رسان گفت:«خانم ساندوال. در تلگراف نوشته اند که …»
اما زن حرفش را برید و گفت:«شما اول باید سر پاکت را باز کنید و بعد تلگراف را بخوانید. شما که سر پاکت را باز نکرده اید.»
– بله خانم. هومر این را طوری گفت که انگار با معلم مدرسه که غلطش را اصلاح کرده است حرف می زند.
تلگراف را با انگشتهای مضطرب باز کرد. زن مکزیکی خم شد و پاکت پاره شده را برداشت و سعی کرد آن را با دست صاف بکند و همین طور که این کار را می کرد گفت: «تلگراف را کی فرستاده؟ پسرم یوان دومینگو فرستاده؟»
هومر گفت:«نه خانم. تلگراف را وزارت جنگ فرستاده است.»
زن مکزیکی گفت:«وزارت جنگ؟»
هومر بشتاب گفت:«خانم ساندوال، پسر شما مرده است. اما شاید اشتباه کرده باشند. هرکس ممکن است اشتباه بکند. خانم ساندوال، شاید این پسر شما نبوده که کشته شده. شاید کس دیگری بوده است. در تلگراف نوشته اند، یوان دومینگو. اما ممکن است تلگراف غلط باشد.»
زن مکزیکی وانمود کرد که چیزی نشنیده است و گفت:«آه ، نترسید، بیایید تو، بیایید تو. من برای شما شیرینی می آورم.» و بازوی پسر را گرفت و او را به سر میزی که وسط اتاق بود برد و او را مجبور کرد که بنشیند.
زن گفت:«همه پسرها شیرینی دوست دارند. برایتان می آورم». به اتاق دیگر رفت و زود با یک قوطی کهنۀ شکلات برگشت. در قوطی را باز کرد و هومر داخل قوطی، شیرینی عجیبی دید.
زن گفت:«این شیرینی را بخورید. همۀ پسرها شیرینی دوست دارند». هومر یک تکه شیرینی از قوطی برداشت و در دهان گذاشت و کوشید آن را بجود.
زن گفت:«شما برای من به خبر بد نمی آورید. شما پسر خوبی هستید. مثل پسر خودم، یوانیتوی کوچولویم. او هم یک وقتی مثل شما کوچولو بود. یک شیرینی دیگر بخورید» و نامه رسان را مجبور کرد که یک شیرینی دیگر بردارد.
هومر نشسته بود و شیرینی خشک را می جوید و زن مکزیکی همچنان حرف می زد:«این شیرینی بومی ماست. آن را با انجیر هندی درست می کنیم. وقتی بچه ام از جنگ برگردد برایش درست می کنم. اما شما این را بخورید. شما هم مثل بچه ام هستید؟»
و ناگهان به گریه افتاد. جلو خود را طوری می گرفت که انگار گریه کردن کار شرم آوری است. هومر می خواست بلند شود و بدود. اما خودش می دانست که همان جا خواهد ماند. حتی به فکرش رسید که ممکن است باقی عمرش را همان جا بماند. فقط نمی دانست چه باید بکند تا کمی از اندوه زن بکاهد. و اگر زن از او می خواست که جای پسر مرده اش را بگیرد، حتی قادر به امتناع نبود. زیرا نمی دانست چگونه امتناع بکند. پاشد ایستاد. مثل اینکه با ایستادن می خواست آنچه را اصلاح ناپذیر می نمود، اصلاح بکند. اما احمقانه بودن این عمل را دریافت و بیش از پیش آشفته شد. در دل می گفت :«چه می توانم بکنم؟ من بیچاره چه می توانم بکنم؟ فقط نامه رسانم.»
زن ناگهان او را در آغوش گرفت و گفت:«پسر کوچکم، پسرکم.»
نمی دانست چرا، اما احساس میکرد که از این حوادث مثل کسی که کارد خورده است زخمی شده. در عین حال نمی دانست چرا. انگار به تمام درونش حال تهوع دست داده. فکر کرد که ممکن است عق بزند. از زن بدش نمی آمد. از هیچ کس بدش نمی آمد، اما آنچه به سر زن آمده بود چنان به نظرش ناروا و انباشته از زشتی می آمد که دلش آشوب می شد و نمی دانست که آیا میل دارد این چنین زندگی را با این گونه حوادثش ادامه بدهد.
زن گفت:«بیا جانم اینجا بنشین.» و او را بزور روی یک صندلی دیگر نشانید و بالای سرش ایستاد و گفت:«بگذار نگاهت بکنم». طور عجیبی به او نگاه می کرد و هومر دلش آشوب می شد و نمی توانست جم بخورد. نه احساس عشق می کرد و نه احساس نفرت. اما احساسی نزدیکتر به تنفر داشت. در عین حال همدردی عجیبی در او بیدار شده بود. این همدردی فقط نسبت به آن زن تنهای بدبخت نبود. بلکه نسبت به همه چیز، نسبت به مسخرگی زندگی و مرگ همه چیز بود. زن را در جوانیش بنظر آورد. زن جوان زیبایی که کنار گهواره پسرکوچکش نشسته است. او را دید که با حیرت به این موجود انسانی خیره شده است. این موجود بی زبان و بی پناه و سرشار از زندگی آینده. زن را دید که گهواره را می جنباند و شنید که برای بچه اش لالایی می خواند. باخود گفت:«و حالا نگاهش کن.»
و ناگهان روی دوچرخه اش بود و بسرعت از کوچۀ تاریک پایین می رفت. اشک از چشمهایش فرو می ریخت و دشنام های تازه و احمقانه ای از زیر لبش بیرون می آمد. وقتی به تلگرافخانه رسید، دیگر اشک نمی ریخت. اما همه چیز از سر آغاز شده بود و او می دانست که نمی توان جلو آنها را گرفت. «در غیر این صورت من هم درست به مرده ای می مانم.» این جمله را بلند گفت. مثل اینکه با کسی حرف می زند که گوشش سنگین است.
اگر پیامی برسد…
خانم مکالی روی صندلی راحت کهنه در سالون خانه شان واقع در خیابان “سنتاکلارا” نشسته بود. به انتظار پسرش بود که از کار برگردد. هومر کمی بعد از نصف شب به خانه رسید. خسته و خرد و خواب آلود و گرفته بود و مادرش در عین حال می توانست تشخیص بدهد که مضطرب و وحشت زده هم هست. می دانست که وقتی پسرش شروع به حرف زدن بکند صدایش، درست مثل صدای پدرش، شوهر خانم مکالی، خفه و آرام خواهد بود. هومر در سالون تاریک مدتها ایستاد و بعد به جای اینکه هرچه زودتر از مطالب مهم قابل ذکر شروع کند گفت:«هیچ اتفاقی نیفتاده. مادر، نمی خواهم شما هر شب تا این موقع بیدار به انتظارم بنشینید.» کمی صبر کرد و دوباره گفت:«هیچ اتفاقی نیفتاده» مادرش گفت:«می دانم. حالا بگیر بنشین.»
هومر حرکتی به خود داد تا روی صندلی کهنه ای که پشتیش پف کرده بود بنشیند. اما سکندری خورد و نقش بر زمین شد. مادرش تبسم کرد و گفت:
– خوب می دانم که خسته ای. اما پیداست که گرفته هم هستی. چه شده؟
پسر یک لحظه تأمل کرد و بعد شروع کرد به تندتند حرف زدن. اما در عین حال صدایش آهسته بود:«مجبور بودم تلگرافی را به خانمی در کوچه “گ” برسانم. این خانم مکزیکی بود…» ناگهان حرفش را برید و از جا بلندشد و گفت:
– «نمی دانم چطوری برایتان تعریف کنم. زیرا… خوب تلگراف از وزارت جنگ رسیده بود. پسر آن زن کشته شده بود و زن باورش نمی شد. اصلاً نمی خواست باور کند. من هرگز به عمرم ندیده ام کسی این طور دلش بشکند. مرا مجبور کرد که شیرینی بخورم. یک نوع شیرینی که از انجیر هندی درست کرده بود. مرا نوازش می کرد و می گفت که من پسرش هستم. من حرفی نداشتم پسرش باشم اگر این موضوع کمی از غصه اش کم می کرد. حتی به شیرینی هم اعتنا نکردم.» باز حرفش را قطع کرد. بعد گفت:«به من طوری نگاه می کرد که انگار واقعاً پسرش هستم. و یک آن به فکر من رسید که ممکن است پسرش هم باشم. آنقدر دلم سوخت. وقتی به اداره برگشتم آقای گروگن تلگرافچی پیر مست کرده بود. خودش می گفت که شبها مست می کند. هر چه به من دستور داده بود انجام دادم. آب سرد به صورتش زدم و یک فنجان قهوۀ سیاه برایش آوردم تا بیدار بشود. اگر کارش را انجام ندهد بازنشسته اش می کنند، و او نمی خواهد بازنشسته بشود. از کارهایی که من کردم حالش سرجا آمد و کارش را درست انجام داد و بعد برای من از خودش حرف زد و بعد آواز خواندیم. البته کار احمقانهای بود. اما من احساس می کنم که دلم نزدیک است بترکد.»
حرفش را قطع کرد تا کمی در اتاق راه برود. دم در اتاق که باز بود ایستاد و بی اینکه به مادرش نگاه بکند ادامه داد:«احساس تنهایی عجیبی می کنم. هرگز این طور تنهایی را احساس نکرده ام. حتی وقتی پدرم مرد این طور نبودم چون … خوب … ما همۀ امیدمان به شما بود و شما طوری رفتار کردید که انگار آب از آب تکان نخورده. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده. زندگی ما فرقی نکرد. همه چیز درست و خوب بود. اما حالا، نمی دانم چطور، اما می دانم که همه چیز تغییر کرده است»… و با تمام نیروی جوانی بشدت روی این کلمه تکیه کرد:”همه چیز!”
از در باز اتاق رو گرداند و رو به روی مادرش ایستاد و گفت:«در عرض دو روز همه چیز تغییر کرده. من تنها شده ام و نمی دانم این تنهایی از چیست.» و به مادرش نزدیکتر شد و گفت:«مادر؟»
مادر جواب نداد. منتظر بود هومر حرفش را تمام کند:«نمی دانم چه بر سر دنیا آمده است؟ و چرا آمده؟ اما هرچه روی بدهد، مادر تو نگذار مثل آن زن مکزیکی رنج ببری. همه چیز تغییر کرده. اما تو نگذار این تغییر پدر همه ما را در بیاورد.»
مادر صبر کرد که پسرش هر چه در دل دارد بگوید. اما چون دیگر چیزی نگفت خودش شروع به حرف زدن کرد:«همه چیز به نظر تو تغییر کرده… اما در عین حال همه چیز هم مثل همیشه است. تو احساس تنهایی می کنی زیرا دیگر بچه نیستی. دنیا همیشه پر از این نوع تنهاییها است. این تنهایی به علت جنگ نیست. جنگ آن را بوجود نیاورده است، بلکه “تنهایی آدمی” بود که جنگ را بوجود آورد. نومیدی در همه چیز و بی ایمانی و غفلت از رحمت خدا بود که جنگ را باعث شد. ما همیشه با هم خواهیم بود. نمی گذاریم زندگی ماخیلی تغییر بکند و درهم بشکند.» لحظه ای فکر کرد و بعد به او گفت که در برابر شومترین حوادثی که احتمالاً تغییرات دنیا برای او بار بیاورد چه عکس العملی نشان خواهد داد. گفت:«اگر پیامی برای من برسد… مثل پیامی که امشب تو برای آن زن مکزیکی بردی، من فقط کلمات خشک و خالی پیام را باور خواهم داشت، نه چیزی بیش از آن را. و اشکی نخواهم ریخت. زیرا می دانم که هیچ نیرویی نمی تواند پسر مرا بکشد… و روح اورا از من بگیرد.» این مطلب را رها کرد و با نشاط خاصی پرسید که «شام چه خوردی؟»
هومر گفت:«شیرینی و مربای سیب و خامه نارگیل، رئیس تلگرافخانه شام را داد. او بزرگترین مردی است که من دیده ام. یک مرد حسابی است.»
خانم مکالی گفت:«فردا شامت را می دهم “بس” برایت بیاورد.»
هومر گفت:«شام می خواهم چه کنم؟ خیلی دوست داریم که برویم بیرون، چیزی بخریم و بنشینیم با هم بخوریم. هیچ لازم نیست شما زحمت بکشید و شام درست کنید و “بس” را هم به زحمت بیندازید که آن را بیاورد. خیلی بیشتر به دل آدم می چسبد که برود بیرون، چیزی بخری و بخورد.» کمی صبر کرد و بعد گفت:«این شغل خیلی برای من لذّت دارد، اما البته باعث می شود که مدرسه به نظرم خسته کننده بیاید.»
خانم مکالی گفت:«البته. مدرسه فقط برای این است که بچه ها را از کوچه حفظ کند. اما دیر یا زود بچه ها…خواهی نخواهی گذارشان به “کوچه” خواهد افتاد. پدرها و مادرها طبعاً از دنیای واقعی برای بچه هایشان می ترسند اما دنیا ترسی ندارد. دنیا پر از بچه های کوچک ترسیده و رمیده است; بچههایی که ترسیده اند دیگران را هم می ترسانند…» و ادامه داد «سعی کن بفهمی، سعی کن هر که را دیدی دوست بداری، من هر شب در این اتاق به انتظار تو خواهم بود. اما مجبور نیستی هر شب بیایی و برای من حرف بزنی. مگر اینکه خودت دلت بخواهد برایم درد دل بکنی. می فهمم. می دانم اوقاتی می رسد که قلب تو قادر نخواهد بود که یک کلمه حرف بر زبانت بگذارد.»
حرفش را قطع کرد و به پسرش نگاه کرد و گفت:«می دانم خسته هستی. برو بخواب.»
پسر گفت:«بسیار خوب مادر.» و به اتاق خودش رفت.