فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۱

واهه آرمن، شاعر و مترجم ایرانی ارمنی

به پینه دوزی که پروازش را در انتظارم…

واهه آرمن

نخستین شعر


هنگام غروب

شاعر غربی

کنار دریا نشست

آخرین شعرش را از جیب درآورد

مچاله کرد

و به دریا انداخت

در گوشۀ دیگری از دنیا

پسر شرقی

ایستاده درکنار رودخانه

غریق را دید

و خود را میان امواج انداخت

سپیده دمان

هنگامی که ماهیان دریاها مست بودند

و هنگامی که خدا

جرعه ای از آب دریاها نوشید

پسر شرقی

نخستین شعرش را

به دختر خدا تقدیم کرد.

پنجره

به پنجره نزدیک شد

او را میان جمعیّت دید

تنها کسی که زیر باران

بدون چتر بود

به کوچه رفت

با رهگذر

دنیا را گشت

با هم تَر شدند

و به پنجره نزدیک شدند

او را دیدند

تنها کسی که روی زمین

صلیب بر دوش می کشید

به کوچه رفتند

در سکوت با رهگذر

به جلجتا رسیدند

با هم زجر کشیدند

و به پنجره نزدیک شدند…

امّا کسی شاعر را ندید

تنها کسی که زیر باران

بدون چتر می گشت

تنها کسی که صلیب بر دوش می کشید

و تنها کسی

که در گوشۀ تاریکی از دنیا

پای دیواری که تا آسمان می رسید

نشسته بود

و پنجره ای را

آرزو می کرد…

خوشبختی

بسانِ همه ٔ کودکان جهان

من هم دنیا را گشته ام

هزار بار دنیا را گشته ام

در هشت، نُه کوچه تنگ زادگاهم

مستبد

ژنرال

بر صفحۀ تلویزیون

از آزادی می گوید

زمین از جیغ میلیونها نوزاد می غرد

شاعر لیوان را پر می کند

آن را به سلامتی گینزبرگ سر می کشد

کلاغی بر آنتن تلویزیون می نشیند

و بر شانه های ژنرال

فضله می اندازد

هدیه

در دستهایم

برای تو، عشق من!

آتش می آورم

هر جا که باشی

در همسایگی من

یا گوشه ای تاریک از جهان

سرانجام

خانه ات را خواهم یافت

و فرزند گمناممان را

هدیه ات خواهم کرد

آن گاه که روحم بر دریاها شعله ور شود

و در خورشید

خاموش

شبی ابرآلود

آن گاه که تمامی درهای عالم را بکوبم

آن گاه که به خانۀ تو برسم

دستهای سوخته ام

ترا گرم خواهند کرد…

افسون

در آسمان

دو چیز افسونم می کند

آبی بیکران

و خدا

آن را می بینم

و می دانم که نیست

او را نمی بینم

و می دانم که هست

طرح

بر کاغذ آبی

مشتی دانه می پاشم

دانه برای کبوتران

و آبی

برای عقابها

نخستن بوسه

نخستین دیدار ما

بوی گندم می داد

و نخستین بوسه

طعم نان نصف شده

اشاره:

 

هدا حدادی

هدا حدادی متولد ۱۳۵۵ تهران و فارغ التحصیل رشتۀ گرافیک دانشگاه هنر است. فعالیت های ادبی خود را در بخش ادبیات کودک و نوجوان و با همکاری با مجلات مختلف آغاز کرد و سپس در زمینۀ شعر با انتشار مجموعۀ “پتیزی کاتو” در سال ۸۰ فعالیتش را ادامه داد.

وی همچنین در زمینۀ تصویرگری کتاب با ناشرانِ مختلف همکاری دارد و هم اکنون مشغول تهیۀ یک فیلم انیمیشن کوتاه است.

دربارۀ شعرها و ترجمه های واهه آرمن

هدا حدادی

کی بود؟

سیرسیرکی آواز خواند

برگی بر شانه ام نشست

زیر درخت اندوه

شاعری زاده می شد…

واهه آرمن در سالی که نخستین شعرش را سرود، زاده شد و درست از همان لحظه، خود، مادرِ زایش های بسیاری گشت.

هر شعر او به مثابۀ پری است که بالهای پرواز او را تکمیل می کند و او را از سکون صندلی به سیالیّت اوج می رساند.

از وی دو مجموعۀ شعر به زبان ارمنی به چاپ رسیده است. کتاب اول “به سوی آغاز” نام دارد که پس از چاپ در ایران در کشور کانادا و توسط دکتر “استیفن پارتیو” به انگلیسی برگردانده شده است.

کتاب دوم “جیغ” یا فریاد که در ارمنستان به طبع رسیده و در همان کشور توسط “ساموئل مگردیچیان” به انگلیسی ترجمه شده است.

گزیده ای از این دو مجموعه توسط “اعظم حبیبی” به فارسی برگردانده شده که در کتابی تحت عنوان “و شیطان فریاد کرد خدا” در سال ۱۳۷۸ توسط نشر جام چاپ و منتشر شده است.

از وی همچنین آثار گسترده ای در نشریات ارمنستان به چاپ رسیده که از آن جمله می توان به مجلۀ ادبی و فرهنگی “گارون” که معتبرترین ماهنامۀ ادبی ارمنستان است اشاره کرد.

وی علا وه بر همکاری با روزنامه های متعدد ارمنستان با هفته نامۀ نشریه ادبی معتبرترین هفته نامۀ مربوط به کانون نویسندگان ارمنستان نیز همکاری دارد.

آثار وی مخاطبان گسترده ای را در کشورهای دیگر دنیا به خود جلب کرد و توانست در نشریات ارمنی زبانِ کانادا، آمریکا و لبنان نیز منعکس شود.

او بالهای پروازش را یافت، اما سبکبالی چیزی بود که در قید نوعی حس مسئولیت نسبت به ادبیات ایران و ارمنستان به سر می برد. بنابراین برای رسیدن به این سبکبالی باید رسالت خویش را به انجام می رساند. بدین ترتیب کار ترجمۀ آثار منتخب ادبیات فارسی به ارمنی و بالعکس را آغاز کرد.

از جمله اشعار متعددی که از شاعران معاصر ارمنستان به فارسی برگردانده است، شعرهای: ادوارد حق وردیان ، خاچیک مانوکیان، تادئوس تونویان، آرمن داویدیان، واچاگان پاپویان، سورن مُرادیان و… را می توان نام برد که در مجلات دنیای سخن، شوکران، کلک، معیار و روزنامه های گوناگون به چاپ رسیده اند.

وی همچنین برخی از اشعار نیما یوشیج، سیدعلی صالحی، پوران فرخزاد، محسن فرجی، رسول یونان و پونه ندائی را به ارمنی ترجمه کرده است که کتاب پونه ندائی به زودی تحت عنوان “دیوار زخمی” در ایران به چاپ خواهد رسید. همچنین داستانهای کوتاه بهرام فرهمندپور که توسط وی ترجمه شده است در مجلات معتبر ارمنستان به چاپ رسیده اند.

کارهای بسیاری نیز هم اکنون توسط او در دست ترجمه است ازجمله مجموعه داستانهای کوتاهِ “کارینه خودیکیان” که به فارسی ترجمه و پس از اتمام در سال ۲۰۰۳م به صورت کتاب منتشر خواهد شد و ترجمه و چاپ اشعار رسول یونان و هدا حدادی نیز در دست اقدام است.

او هم اکنون علاوه بر کار ترجمه، تألیف و سرایش شعر، سردبیری ویژه نامه های ادبی روزنامۀ ارمنی زبانِ “آلیک” را هم عهده دار است. این ویژه نامه ها تحت عنوان “صفحۀ۴۰۴” که در ابتدا به صورت ماهنامه منتشر می شده، اینک به صورت فصلنامه در اختیار خوانندگان قرار می گیرد.

***

از آنجایی که امروزه شعر در زمرۀ آثار هنری پایه قرار می گیرد و بدان معنا است که فراتر از کارکردهای ابلاغی و هر گونه پیام مندی و پیروی از جریانات مدح، نصیحت، اخلاق و آداب قرار می گیرد، لذا یافتن و ادراک چگونگی یک شعر نه تنها از توان خواننده و منتقد خارج است، بلکه گاه از حیطۀ بیان و توضیح شاعر نیز فراتر می رود و از جانب خالق آن اثر هم غیر قابل توضیح می شود.

آثار پایه ای که در قالب شعر خلق می شوند و آن دسته از مجموعه هایی که قابل بررسی می باشند از افتادن در ورطۀ کاربردی و کارکرد توضیحی تفسیری و تعلیمی عبور می کنند.

مجموعۀ “و شیطان فریاد کرد خدا” که در این دسته قرار می گیرد، برخاسته از ذهنیت و درونیت است که گرچه متصل به حوادث بیرونی است اما در مرز سرایش، اتصال خویش را تنها با سیستم حسی و تائژیرگذار حفظ می کند.

در واقع می توان گفت موضوع در اینجا بهانۀ شعر نیست، بلکه شعر بهانۀ موضوع قرار می گیرد:

آدم!

کاش همچون زمان تو و حوا

میوۀ گناه

تنها سیب می بود

سیب…

شاید شعر واهه را بتوان در دستۀ شعرهای روایت گر قرار داد. اغلب شعرهای او شامل روایتی با شروع، میانه و انتهای مشخص است هر چند که گاه ساختار کلامی و الزامات شعری خواننده را برای بازیابی روایت مجبور به بازخوانی شعر می کند، اما در نهایت آنچه از شعر او دریافت می شود روایت اولیه ای است که درنظر شاعر بوده است. ریتم در شعر واهه آرمن جایگاه ویژه ای دارد، البته در اینجا ریتم به معنای ریتمیک بودن و نوع ضرب آهنگ آن نیست، چرا که نه تنها بررسی آن مستلزم شناخت دقیق زبان اصلی و آگاهی به وجوه قابل ترکیب و خلق می باشد، بلکه دریافت آن در متن ترجمه کاری بعید به نظر می رسد.

اما منظور از ریتم در این مجموعه بازگشت به مفهوم یا حسی است که زنگ اولیۀ یک شعر را در ذهن شاعر زده است و در ادامۀ شعر تکرار می شود. این زنگ برای شاعر این مجموعه اهمیت خاصی دارد و او را در بندهای متفاوت دوباره به خویش برمی گرداند.

این خصوصیتی است که گه گاه در شعر موجب جلوگیری از سیالیّت و روانی آن می شود. اما آنچه در این مجموعه باعث پیشبرد روایت با وجود بازگشت تعابیر و معانی است، ارزشمندی حس به عنوان برترین عنصر شعر و قوام بخشِ ساختار ساده و تکراری آن است.

امروز برای من

برداشتن یک قدم

همان قدر مشکل است که دیروز

صعود به کوهی عظیم بود

چه اهمیت دارد

وقتی امروز

پرواز با بالهای اندیشه ام

تا بالاترین قلل کوه ها

و تا اوج آسمان

همان قدر آسان است

که دیروز برداشتن یک قدم بود

از طرفی، این بازگشت ها می تواند حکم آرایه هایی را داشته باشد که به شعر، حتی در حالت ترجمه “جان بخشی” می کنند.

شعر واهه آرمن ضمن برخورداری از زبانی ساده و قابل فهم، طالب خوانش های متعدد و متوالی است، چرا که لایه بندی شعر او هر چند در روایات کوتاه، از پیچیدگی خاص خود برخوردار است.

رنگ و بوی آئین و اسطوره در پیش پا افتاده ترین کلمات او هم حس می شود و می توان بخش اعظم شعر او را شعر آئین دانست. منتها آئینی که از چارچوب و قانونمندی خویش خارج شده و به قالب ذهن یک فرد درآمده است: باورم بود که روزی خدا، به خانۀ ما خواهد آمد و تکه ای از نان ما خواهد خورد و جرعه ای از شراب ما خواهد نوشید.

این اتفاق آئین را در شعر او به سمت اومانیستی شدن سوق داده است.

کوتاهی یا بلندی یک شعر در آثار او نیز وابستۀ کامل به قابلیت روایتی است که ذهن او را درگیر کرده است. چراکه ایجاز نیز وابسته به ساختار و چگونگی روایت است. به این معنا که شعر در مجموعه آثار او تصویرگر حس یا مفهومی است که در ذهن او زمانی را سپری کرده است. به این ترتیب می توان در پس قلب آنها دغدغه ای را دریافت که با مرورِ بخشِ مشخصی از زمان شکل گرفته و باگذشتن از فیلتر زبان و نوع نگاه، به این شکل پیاده شده است.

سنگ آسمانی

پس از قرنها چرخیدن، در بیکران فضا

تنها آن هنگام که در آسمان زمین گداخته شد

لحظه ای طولانی تر از ابدیت
پرواز کرد و زیست

گره گشایی در سطر آخر روایت، غافلگیری و سوق دادن روایت به سمت غیرقابل پیش بینی و انتظار، شعر او را به سمت ادبیات تجلّی سوق داده است.

پدر!

من

یادگار وجود توام

و عاشقانه

خود را دوست می دارم

عاشقانه

واهه آرمن

عاشقانه فرو رفتن در زندگی

معرفی کارینه خودیکیان

کارینه خودیکیان، متولد ۱۹۵۷ میلادی، نمایشنامه نویس، روزنامه نگار و نویسندۀ معاصر ارمنی، فعالیت خود را از دوران نوجوانی با سرودن شعر آغاز کرد. او در ادامه و در کنار کار روزنامه نگاری به نوشتن نمایشنامه و داستان کوتاه روی آورد.

اولین کارهای او در ماهنامۀ ادبی، هنری و اجتماعی “گارون” (بهار) که از پرسابقه ترین و معتبرترین مجلات ادبی ارمنستان است به چاپ رسید و سالها سردبیری بخش ادبیات این ماهنامه را نیز به عهده داشت.

کارینه خودیکیان بی شک از نوآورترین و پرتوان ترین شخصیت های ادبی نسل جوان و معاصر ارمنستان است. وی محبوبیت فراوانی بین خوانندگان ادبیات مدرن، چه در ارمنستان و چه خارج از مرزهای آن کسب کرده و تحسین منتقدان ادبی را نیز برانگیخته است. او در سال ۱۹۹۹ میلادی جایزۀ ادبی دولتی ارمنستان را به خاطر مجموعه نمایشنامه هایش از آن خود کرد.

این هنرمند با خلق آثاری که در آنها توان و شکفتگی هنری خود را به خوبی نشان داده، تحولی چشمگیر در ادبیات نوین ارمنستان، به خصوص در زمینۀ داستان کوتاه و نمایشنامه نویسی ایجاد کرده است. وی از جمله نویسندگانی است که افکار، زیباشناسی و در نهایت، شیوه اندیشیدن و نگارش خاص خود را دارند. از سویی کاربرد مجازی زبان در آثار کارینه بسیار است و واژگان از بار مفاهیم ساده و طبیعی فراتر می روند، بنابراین برای کشف معنای نهفته متن ادبی و پی بردن به زیبایی آشکار و اغلب پنهان آن، باید آثار نویسنده را با دقت و ذهنی جستجوگر خواند. از دیگر ویژگی های این سبک نگارش، ابهام دلنشینی است که بر نقطه پایان هر داستان می نشیند.

درونمایه و موضوع آثار کارینه، واقعیات پیرامون نویسنده می باشد. او مردمان قصه هایش را از اعماق جامعه خویش برمی گزیند، امّا بازآفرینی همگی آنها در گوشه ای انجام می گیرد که آن را نه تنها در ارمنستان، بلکه در سرزمینهای دیگر نیز می توان یافت. از طرفی، چهره های متنوعی که وی درآثارش خلق می کند، همه با دقت و باریک اندیشی ترسیم شده اند و با آنکه هر کدام نمایانگر سرشتی خاص اند، اما همگی انسان اند؛ با همه خوبیها و بدیها، ضعفها و قدرتهای انسانی و سرگردان در گردابی که آن را مهلکه اجتماعی می نامیم. در داستان “غریق” زن خانه به خاطر برداشتن بار سنگین گناه از دوش فرزندش که از ناتوانی به خشم آمده، او را به کوچه می فرستد: “ــــ برو! حالا جای تو اون جاست. برو به بقیه ملحق شو! یه مقدار از راه هم، قسمت سنگین تابوت رو بگیر و بیشتر از همه تو زیر سنگینی اون بمون. بذار ببینن که مرد هستی و نه از چشای مردم ترس داری، نه از سنگینی تابوت!”

کارینه در آثارش با بهره گیری از همۀ تجارب زندگی خود، نه تنها تراژدی ها و مظالم اجتماعی را پی می گیرد، بلکه خاستگاه آنها را نیز آشکار می سازد. اجرای چنین کاری، در کنار استعداد و نبوغ هنری، بی شک نیاز به تحقیقی گسترده در زندگی توده ها دارد تا نویسنده بتواند واقعیت های پیرامون خود و نشانه های بیماری جامعه را از نزدیک مشاهده کرده و آنها را با صداقت به خواننده منتقل نماید.

در بخشی از داستان “طرح” زن با خود می اندیشد:”…این نفرینی واقعی است، دیوانه وار دوستش بداری، وقتی که دور است…و غریب. اگر این را به او بگویم چه خواهد کرد؟ مسخره؟ تحقیر؟…نمی دانم. نمی.دا.نم”و بلافاصله آن چنان خود را سرزنش می کند که روح سرزنش کردن خویش در خلوت را در خواننده بیدار می کند. “او تنها هنگامی می تواند به عشق من اطمینان کند که از او دور هستم. چقدر نفرت انگیزم! چه خوب است که نمی داند چقدر نفرت انگیزم”.

در این مورد، شاید راز موفقیت کارینه آن باشد که وی در کنار کار نویسندگی، تجربۀ ارزشمند روزنامه نگاری را نیز در کارنامه خویش دارد. مشاهده کردن و دیدن شادی ها، مهربانی ها، رنج ها،مشقت ها،تردیدها، افسردگی ها و دیگر حالات روحی افراد جامعه، نیازمند ذهنی بیدار و دلی هشیار است که بی تردید روزنامه نگاران واقعی از آن بهره منداند.

چندی پیش در دیدار و گفتگوی صمیمانه ای که با او داشتم، وی با اشارۀ مستقیم به این موضوع اظهار داشت که کار در مطبوعات راه را برای من به عالم ادبیات باز کرد و همواره به من کمک می کند تا جالب ترین و گاه پنهان ترین پدپده های زندگی را ببینم.

سالها پیش، در بخشی از شعر “بودن یا نبودن” خویش را این گونه سروده بودم:

“امروز

چه سردردی دارم!

اما این درد

به یادم می آورد که زندگی می کنم

که هستم

فردا

چه اهمیت دارد؟

نه خوشبختی پرملال خواهد ماند

و نه اندوه پر نشاط.”

در آثار کارینه با این گونه حالات روحی بسیار برخورد می کنیم، حالاتی که پرسوناژهای داستانهای وی ــــ از هر طبقه ای ــــ گرفتار آن اند و نویسنده، آن را به خواننده منتقل می سازد. نظرم از به کارگیری واژه “منتقل” آن است که کارینه با بهره گیری از توانایی و شکفتگی هنری خود، خواننده را وادار به اندیشیدن درباره مسائل و مصائبی می کند که قهرمانهایش به آن می اندیشند.

جایی خوانده و آموخته ام که معنای ادبی، امری نسبی و نسبی گراییِ معنایی امری بدیهی است. بنا براین برای بهره وری از متن ادبی و ارتباط با اثری که همراه با نسبی گرایی معنایی از زبان و ساختاری خوب بهره مند است، نیاز به تجربه دریافتی و شعور ادبی داریم. داستان “می دانستم که نخواهم رفت” بازتاب قتل پسر نوجوانی است به دست دوستش که پیامد آن آشفتگی روحی دو زن ــــ یکی مادر قاتل و دیگری مادر مقتول ــــ می باشد:

” ــــ تو خوشبخت تر از من هستی!

دلم می خواست جای تو بودم.

ــــ سقط شدۀ تو…چند سالی را در زندان می گذراند و بیرون می آید. در آن سالها زندگی خواهد کرد و بعداً نیز زندگی خواهد کرد، اما فرزند من نیست، دیگر نخواهد بود.

ــــ با این همه، دلم می خواست…”

در اینجا، لازم به ذکر می دانم که در اغلب آثار این نویسنده دو نحوه روایت موجود است، نخست زبان شیوا، ادبی و منحصر به فرد وی که در صحنه های توصیفی به کار می رود و دیگری زبان عامیانه ای که بازتاب گفتار برخی از پرسوناژهای او می باشد.

نکتۀ جالب دیگری که در داستانهای کارینه با آن روبرو هستیم، این است که گاهی شخصیت های خلق شده توسط وی، دارای دوگانگی در اندیشه و رفتار می باشند، که با کمی تأمل در می یابیم که این نیز واقعیتی انکارناپذیر از سرشت آدمی است. در این گونه آثار، او از سطرهای آغازین تا انتها، دنیای متفاوت مردمان قصه اش را، چنان که هست و چنان که در رویاهایشان می بینند، نشان می دهد.

در بخشی دیگر از داستان “طرح” پس از آنکه زن خطاب به مرد می گوید: “چرا می خواهی تو را برنجانم. برنجانم و رنجانده شوم؟” خواننده نخست با اندیشه هایی که در ذهن مرد شکل می گیرد آشنا می شود، آن گاه پاسخ متفاوت با افکار او را می خواند: “نمی توانی شرورتر از آنی که رنجیده شوی و مهربان تر از آن، که برنجانی…”

روزی بی مقدمه از او پرسیدم: ” کارینه، تو مقتدرتر هستی یا شخصیت هایی که خلق می کنی؟” او بی درنگ پاسخ داد: “می دانی؟ من آنها را خلق می کنم و بر روی کاغذ به آنها جان می بخشم…اما یکی دو صفحه ای که می گذرد، آنها نظرات مرا به چیزی نمی شمرند و آن گونه رفتار می کنند که خود می خواهند. این خوب است، زیرا آنها بهتر از هر کسی می دانند که چه باید بکنند. در وجود قهرمانها و پرسوناژهای من رفتار ساختگی و تصنعی – چیزی که از آن بیزارم و می هراسم ــــ وجود ندارد”.

آن روز به چشمهای او، که دریافتم آنها را “شسته است” خیره ماندم و امروز چشمهایم به واژه هایی خیره مانده اند که می دانم کارینه “آنها را شسته و زیر باران نوشته است”. بی شک این گونه نویسندگان خود نیستند که قلم را برمی گزینند، بلکه این قلم است که آنها و روح سرکش شان را برمی گزیند.

سیر فکری این هنرمند در تمامی زمینه ها، اعم از اجتماعی، سیاسی و هنری گواهی است بر این ادعای من که وی از جمله انسانهایی است که در پی یافتن “آدمی”و ساختن “عالمی دیگر”، هرگز از جستجو و پیشروی باز نمی ایستند و عاشقانه در زندگی فرو می روند… .

کارینه خودیکیان

کارینه خودیکیان

 

ترجمۀ واهه آرمن

می دانستم نخواهم رفت

زمین گل آلود بود؛ لغزنده و بی رحم. مه ای که از اعماق شب زاده می شد، با هر قدمم غلیظ تر و نمناک تر می شد. در اطرافم، سکوت انتظار با کوره راه صدها قدم سنگینی می کرد، اما مطمئن بودم؛ جایی در دوردست یا قدمی دورتر از من، جغد شب در کمین نشسته و منتظر فرصت مناسبی است تا آوای شوم اش را به گوش برساند…

دیگر به خاطر نمی آورم که چگونه از خانه خارج شدم. هرچند، آنچه را رها می کردم، دیرزمانی بود که دیگر خانه نبود؛ محوطۀ بسته ای بود که روز به روز با فشرده شدن و تنگ شدن، ناگاه چون طنابی بر گردنم می پیچید. از خانه بیرون نرفتم؛ جسم ام را دزدیدم و از پنجره به بیرون پرتاب کردم. هرچند در بر پاشنه اش باز بود، در خانه تنها بودم و مزاحمی نداشتم. جسم پرتاب شده ام بر علفهای مرده ولو شد و بینی ام رطوبت مه ای را که بر شب سنگینی می کرد، صید کرد.

روی زانوهایم سوزشی احساس می کردم. لمس اش کردم؛ خیس بود و چسبان. اما دردی حس نکردم. سکوت انتظار فرود آمد و مرا پوشاند. نور زرد چرکی از پنجره ها به بیرون جاری شده و در فاصلۀ دو انگشت از جسم ام لخته شده بود. در سایه بودم. نور به من نمی رسید. خودم را راضی می کردم که برخیزم و دور شوم، اما کرختی فلج کننده ای، جسم ام را به زمین میخکوب کرده بود.

باید دور می شدم. ماندن غیر ممکن بود؛ چون که شب، تازه آغاز می شد و من از سپیده دم دور می شدم. از چشمهای خسته ام اشکهایی ناتوان جاری شدند و من لبهایم را برهم فشردم؛ نباید جیغ می کشیدم. دیگر به خاطر ندارم که اینها چه مدت طول کشید، اما ناگاه جایی در دوردست یا خیلی نزدیک، جغد شب بیدار شد و نور زرد خواب آلود شروع به نمایاندن علائم حیات کرد؛ به اطراف پخش و به پاهایم نزدیک شد. به پنجره ها نگاه کردم، در آنها و فراسوی آنها هیچ چیز تغییر نکرده بود. اما نوری که به بیرون جاری می شد، پاهایم را تهدید به گمراهی می کرد و من ناگاه توانستم بگریزم.

مه غلیظ و غلیظ تر می شد. نمی دانستم از خانه چقدر دور شده ام و کجا هستم. فقط قدم می زدم و تنها فکری که تعقیبم می کرد، توانایی گریختن بود.

پسرم! فرزندم… تو فقط برای دو ساعت از خانه بیرون رفتی. موهایت را با دقت شانه کردی. با نگاهی تحسین آمیز بازتاب ات را در آینه برانداز کردی و رفتی تا پس از دو ساعت برگردی.

من هیچ چیز احساس نکردم. دلم به چیزی گواهی نداد. تلویزیون سریال نمایشی داشت. با لذت پاسخ های احمقانۀ سؤال شوندگان را می شنیدم و قهقهه می زدم…خدای من! من خندیدم، اما در همان وقت، آن بی شرم، آن سقط شده، چاقو را در قلب ات فرو می کرد. تو بی صدا نالیده بودی. بعد دوستانت گفتند که تو با ناله ای خفیف بر زمین غلتیدی. اما من وقتی در را کوبیدند، تعجب نکردم که چرا زنگ را به صدا در نیاوردند، بلکه با ضربه ای خفیف در را کوبیدند. من با مرتب کردن دامنم، در را باز کردم و پیکر غرق در خون تو را دیدم.

تو به من قول داده بودی که تا دو ساعت دیگر برمی گردی. چرا تو را بعد از چهل دقیقه آوردند؟

روزهای متمادی از خودم سؤال می کردم که چرا نتوانستم اشک بریزم؟ چرا با صدای بلند زاری نمی کردم و جیغ نمی کشیدم؟ چرا فقط می نالیدم؛ ضعیف و ناشنیدنی؟ چرا پشت تابوت تو بی صدا و تسلیم شده قدم می زدم؟ چرا صورتم را نخراشیدم و خدا را نفرین نکردم؟ اگر چه در ذهنم همۀ اینها را بارها انجام دادم و هر بار با بی رحمی ظالمانه تر.

چند روز گذشته بود که مادر آن پس مانده به سراغم آمد. نخستین فکری که به صورت نامطلوبی به سیخ ام کشید آن بود که ما همسن بودیم و تا حدی شبیه به هم؛ هر دو میانسال با آرایشی همسان. حتی لباسهایمان نیز یکسان بود؛ با همان رنگهای تیره و طرحهایی بدون جلوه. وقتی به شانه های خمیده و به هم آمده اش نگاه کردم، فهمیدم که شانه های من نیز همان خمیدگی را دارند. انگشتان او با حرکاتی عصبی، دستمال عرق کرده و مچاله شده را تا می کردند.

دستمال من نیز همان وضعیت را داشت. او از کنار وارد شد، در را بی صدا باز کرد و بست. در حالی که چشم های بیمناک و گریزانش را در پشت پلک هایش پنهان می کرد، به دیوار تکیه داد، سپس آرنج دست راست اش را که انگار آمادۀ دفاع از ضربه ای نادیدنی می شد، به جلو دراز کرد.

او خواهش می کرد که در مورد سقط شده اش کمی دلرحم باشم. این اهمیتی نداشت که ما به هم شبیه بودیم، اما اینکه در دادگاه، باید خواهش می کردم تا در مورد جلاد پسرم…دلرحم باشند…با یک جهش به او رسیدم. اول فقط به صورتش سیلی زدم، بعد دستهایم به سرش رسیدند و به موهایش آویختند. ضربه هایم دیوانه وار فرود آمدند و او بر کف اتاق افتاد و من هق هق کنان، با پاهایم بدن مچاله شدۀ او را شن کش کردم…

همسایه ها از راه رسیدند و به هر ترتیبی که بود او را قاپیدند و به اتاق مجاور بردند. اما من بر کف اتاق می غلتیدم و چون ماده گرگ دیوانه ای در نیمه شب زوزه می کشیدم.

پس از همۀ اینها او این گستاخی را داشت که زن همسایه ام را با این سؤال به نزدم بفرستد که آیا نظرم را تغییر نداده ام؟!

ابتدا، پوزخند زدم، بعد نفرینش کردم. گوشهایم را بسته بودم و نفرین می کردم و نفرینهای ظالمانه و متعفنم مرا خفه می کردند. اما او، مادر آن سقط شده، با صورتی خرد شده و خونین و موهایی ژولیده بین درها ظاهر شد و گفت:

تو خوشبخت تر از من هستی!

سکوت کردم؛ چه می توانستم بگویم؟

دلم می خواست جای تو بودم.

خنده ای شیطانی در درونم منفجر شد، اما توانستم بر خودم مسلط شوم و صحبت کنم؛

سقط شدۀ تو…چند سالی در زندون می مونه و بیرون می آد. در اون سالها زندگی می کنه، بعد از اون هم زندگی می کنه، اما پسر من نیست، دیگه هم نخواهد بود.

با این همه دلم می خواست…

ساکت شو! تو هم سقط شدۀ، دیگه ای هستی که اومدی و به بدبختی من می خندی. اون اگه در زندون نپوسه، با زندگی کردن می پوسه.

چشمهای ناتوان و تهی شده ام را بستم، اما وقتی باز کردم، او نبود.

به یادم نمانده چه مدت گذشته است؟ در واقع زمان را گم کرده ام و حالا در میان این مه قدم می زنم و می دانم که این نزدیکی ها سراشیبی است و در پایین، خیلی پایین رودی است که خود را به خواب زده. با محاسبات من، خیلی وقت پیش باید به سراشیبی می رسیدم، اما اطرافم فقط مه ای بود که دیگر تا حد لمس کردن واقعی شده بود. ناگاه متوجه شدم که زیر پاهایم چیزی را حس نمی کنم؛ زمین حضورش را گم کرده بود، اما احساس معلّق بودن در هوا نیز وجود نداشت. من بر روی مه قدم می زدم و این تا مه به سرخی گرایید؛ تا رنگ خون گرفت و منفجر شد…

هنگامی که بیدار شدم، خورشید در اوج آسمان بود. بازتاب زنگ از جایی آمد و به من رسید. شقیقه هایم به طور خفیفی می زد؛ جایی در درونم بوی خون می آمد. به زحمت برخاستم. به اطرافم نگاه کردم؛ در باغ مان بودم، زیر درخت کهنسال آلبالو. به هر ترتیبی که بود به در رسیدم، هل دادم و وارد شدم. روی میز، فنجان نیمه تمام قهوه بود و یک پیشدستی با خرده های شیرینی. هنوز سعی می کردم ماجراهای شبی را به خاطر آورم که پسرم در آستانۀ در ظاهر شد.

زود باش مامان! از گرسنگی مُردم.

خوابی این گونه وجود ندارد. در خواب بویی نیست. خواب این قدر واقعی نمی شود.

مامان، باز قلبت ناراحته؟

فرزندم آن چنان دلسوز و مراقب است و از کوچک ترین دردم آن چنان خود را می بازد که مجبورم درد بزرگم را پنهان کنم.

مامان اتفاقی افتاده؟

او آن قدر نزدیک شده که واقعاً بوی تنش را حس می کنم و موهای ریزی را که بر پشت لبش سبز شده می بینم.

کبودی پیشونیت از کجاست؟

انگشتانش را بر پیشانی ام حس می کنم. دندانهایم را در لبهایم فرو می برم تا جیغ نکشم.

مامان، آهای مامان!

او آن چنان ترسیده که می توانم بگویم: ” کمی پیشتر…پایم در باغ…به شاخه ای خورد و…”. حرفم به طور مشکوکی توجیه ناپذیر است، اما پسرم متوجه نمی شود. او حوله ای را خیس کرده و حالا بر پیشانی ام می گذارد. بعد مجبورم می کند دراز بکشم؛ کمپرس را عوض می کند و دست اش را روی دستم می گذارد.

نمی دانم همۀ اینها چه مفهومی دارد، اما پسرم در کنارم است. او هست. دست اش را که بوی چرم می دهد می بوسم (هنگام موتورسواری سرتا پایش را با چرم می پوشاند) و می پرسم:

امروز چند شنبه است؟

پنجشنبه، دوم اکتبر.

تعجب ام را نادیده می گیرد. چشمهایم را می بندم و سعی می کنم دیوانه نشوم. درست دو ماه پیش، روز دوم اکتبر پسرم کشته شد…

کمی بعد توانستم به آشپزخانه بروم و ناهار تهیه کنم. ما در دو سوی میز ناهارخوری نشسته و با اشتها آش را قورت می دادیم و شادمانه قهقهه می زدیم. کبودی پیشانی ام بی اندازه موجب تفریح هر دومان شده بود؛ به طور عجیبی برازندۀ چهره ام شده و حتی جذابیت خاصی به من داده بود.

بعد، من خیاطی می کردم، اما او در اتاقش موسیقی گوش می داد. لحظه ای پیش آمد که باور کردم همۀ آن چیزها خوابی دهشتناک بوده و واقعیت این است که…

پس از شام، او شانه هایم را بغل گرفت و بینی اش را در موهایم فرو برد، اما می دانستم که او چه خواهد گفت.

مامان، با پسرها قرار گذاشتم که برم، ها؟ تا دو ساعت دیگه بر می گردم.

اگر اجازه نمی دادم؟ فقط توانستم لبخند بزنم.

برو!

او با وعده برگشتن پس از دو ساعت رفت.

اتاق را مرتب کردم. از داخل گنجۀ آشپزخانه سمی را که برای موشها نگه می داشتم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. ساعت دیواری، عقربه ها را با ناله به پیش می برد. بیست دقیقه گذشته بود، بیست و پنج… سم را داخل لیوان ریختم و به ساعت نگاه کردم. سی دقیقه گذشته بود و در همان لحظه قدمهای تندی به در رسیدند. پسرم وارد شد؛ با برق غریب در چشمهایش، نفس تنگ، بازویی خونی و چاقو در دست.

من…چند لحظه قبل، یکی رو…با چاقو نمی دونم چطور شد. مامان، نجاتم بده!

کمی بعد پاسبانها به داخل هجوم خواهند آورد و با دستبند، او را خواهند برد. اما تا آن موقع من باید پیش مادر مقتول بروم و خواهش کنم که در مورد پسرم…این سقط شده…کمی دلرحم…

او هنوز به در تکیه داده و به آن چسبیده بود، گویی می خواست با چوب درآمیزد و ناپدید شود. چشمهای او، هم چون چشمهای جانور کوچک وحشت زده و تعقیب شده ای مرا نگاه می کردند. نمی دانستم که در عمق آن چشمها چه چیزی است: پشیمانی، ترس یا بوی ولرم خون؟

به فرزندم نگاه می کردم. به پسرم که در زندگی حتی یک بار مرا نرنجانده بود و به هیچ کس آزاری نرسانده بود. به کسی نگاه می کردم که آن قدر نگران سلامتی ام بود که من همیشه درد بزرگم را از او پنهان می کردم. قلبم از دلسوزی و درد پاره پاره می شد، اما من نمی خواستم نزد مادر مقتول بروم. به پسرم نگاه می کردم…پسرم…این سقط شده..می ترسیدم به آنجا بروم. نمی توانستم پیش بروم…

دیگر خیلی ناتوان شده بودم. دستهایم خسته بودند که لیوان سم را پیدا کرده و نزدیک کردند. لبهایم خسته بودند که مایع تلخ را به درون کشیدند. گلویم خسته بود که با تشنجی عصبی آن را بلعید. اما بیش از همه قلب من خسته بود که پیش از آنکه سم را حس کند، خاموش شد. چشمهایم لابد کمتر خسته بودند، چراکه هنوز به دیدن پسرم که به در تکیه داده بود ادامه می دادند؛ به کسی که عاقبت نیز نتوانستم بفهمم قربانی بود یا جلاد؟! لابد فکرم نیز آن قدرها خسته نبود؛ اگر چه می دانستم به بودن با پسرم ادامه خواهم داد.

فقط روحم آرام بود؛ می دانستم نخواهم رفت… .

برگرفته از ماهنامه کلک

شماره پی در پی ۱۲۸

ادوارد حق وردیان

ترجمۀ واهه آرمن

واهه آرمن و ادوارد حق وردیان

 

بر بلندی های نا امیدی

ایستادم

سایه ام نالید…

چون قاصدی

در مرز مرگ و نا امیدی ایستادم

و سایه ام مرا تا غار تنهایی ام کشاند

در وجودم چیزی فنا می شد

رخت بر می بست از وجودم

از من

چیزی ربوده و گم می شد

برای همیشه

نالیدم…

در ظلمتی مخوف نالیدم…

پرنده ای

استوار بر جمجمه ام ایستاده بود

منقارش را حریصانه در بافت های مغزم فرو می برد

و نخ زرّین رویاهای آبی ام را

بیرون می کشید

نالیدم…

بر بلندی های نا امیدی نالیدم…

آن گاه

تصویر پرنده سان و دگرگون تو را

بر جمجمه ام دیدم…

تو به وجد آمدی

قهقهه زدی

منقار سرخ فام و با شکوهت را جنباندی

و نخ زرّین رویاهای آبی ام را

بر گردنت آویخته

پرواز کردی.

دلتنگی

من تن شب را محکم در آغوش کشیدم

و به خود فشردم

شهر جیغ زد…

تو نبودی…

و اوّلین پرتوهای سپیده دم

از پستانهای شب

فوران کرد.

چراغ را خاموش کن

چراغ را خاموش کن…

این چلچراغ

که دیری است

چون اشک زنی معصوم

از سقف خاکستری آویخته است

تنها، رنجهایم را تزئین می کند.

چراغ را خاموش کن

بگذار تاریکی چون خون شب

در رگهای ظریف چشمانم جریان یابد

و من با اشتیاق

پنجره های چشمان بی خوابم را

در برابر تو ببندم

و همراه با امواج نرم خاطره

به اعماق نفوذ ناپذیر روحت فرو روم

چراغ را خاموش کن

چراغ را خاموش کن…

سورن مُرادیان

ترجمۀ واهه آرمن

سورن مُرادیان

چون مادرم

با چشم مادرم

به غله زارها می نگرم

چه حاصلخیزند.

با قلب مادرم

به خورشید نگاه می کنم

سرشار از مهربانی است

با دست مادرم

میوه ها را می چینم

چه شیرین اند

با گوش مادرم

آوازها را می شنوم

چه گوش نوازند

من با نگاه مادرم

به مردم می نگرم

بخشنده است مادر

چون مادرم

به خاکِ مادری می نگرم

خاکِ مقدس است مادر


خاچیک مانوکیان

ترجمۀ واهه آرمن

سرمای تلخی است

سرمای تلخی است

بادِ آبستن پائیزی

چشمهایی لازم است

چشم های خیره

تا ببینند نور گور را

نور گور را

در خاک سیاه.

چارق جدّم

چارق جدم را به پا دارم

آواز و رقص اوست در جانم

زیرگامهایم

سنگِ سخت می لرزد

چارق جدم را به پا دارم

فرو نریخت آن دنیای زیبا

در درونم

نپوشید ژنده های من

چارق جدم را به پا دارم

آواز و رقص اوست در جانم

زمزمه ای پرمهر

زمزمه ای پرمهر

واژه هایی گرم

– آهو

از کنار ببر می گذرد-

دیگر چه کسی

گرانی لباس را به یاد می آورد

وقتی دریدن

نور خورشید را می ارزد…

نخستین برف

ای نخستین برف!

بی لرزه بر لبهایم فرود آمدی

طعم شیر پستان آسمان را چشیدم

در گلویم به اشکی شیرین تبدیل شدی

و مرا دیگر بار

در گهواره ام تاب دادی

بر سندانِ آهنگرخانۀ قدیمی

چو نعل گداخته ای که بر سندانِ آهنگرخانۀ قدیمی کوبیده می شود

پُتک بر روحِ همیشه بیدار و همیشه بینایم می کوفتم

می درخشید

چون ضیافتی سرشار از آتش ستارگان

افسوس، چون برش گرداندی

خود را

زیر پای اسب دیدم.

واچاگان پاپویان


سورن مُرادیان

ترجمۀ واهه آرمن

این درخت گردو همان قدر قدیمی است

که عصای پدر بزرگم

این درخت گردو همان قدر قدیمی است

که گهوارۀ پدرم

این درخت گردو همان قدر قدیمی است

که آخرین جنگ

و خورشیدی که به خانه می تابید

امّا راهش

در لابلای شاخه های درخت

قطع شد

خورشید درون سیب

به خواب رفته بود

هنگامی که مار

سیب را گزید

لبهایش سوخت

مار برای همیشه

توان بوسیدن را از دست داد.

پاروها

چنان نرم می لغزیدند

گویی اشک بر دریا می چکید

از بیم سرگردانی در شب

مرغان دریایی گلهایی به منقار گرفته

روبروی قایق فرو می ریختند

پری دریاییِ سرکش در قایق بود

او پاروزنان

خلوت دریا را

به سوی میکده رها می کرد

او را، دلتنگی

به سوی نوجوانی می برد با خویش

که با لباسی زیبا

در آستانۀ میکده ایستاده بود

باری، او دربان میکده را

با شاهزاده اشتباه گرفته بود

روزی

وقتی در خانه نباشی

خانه را کول خواهم کرد

و تا نامکان خواهم رفت

کاکتوس های پرورش دادۀ تو را نیز

کول خواهم کرد

گرچه شانه هایم آغشته به خون شوند

فرقی ندارد؛ خواهم رفت

خانه را خواهم برد، پنهانش خواهم کرد

و خواهم آمد

خواهم آمد و در وسعت خالی خانه خواهم ایستاد

و چشم به راهت خواهم ماند

تا بیایی و شگفت زده بپرسی

کجاست خانۀ ما؟

من هم خواهم گفت

محبوبم! بیا تا خانه مان را بسازیم

منوچهر بصیر

دو شاعر ارمنی، کارو و واهه آرمن

کارو

کارو را از دوران جوانی با اشعار و نثر آهنگین او می شناختم. تا آنجا که حافظۀ من یاری می کند، تنها شاعر ارمنیِ فارسی نویسی است که هنوز هم آثار او مانند “شکست سکوت” وغیره در ایران طرفدارانی دارد. زبان کارو در نظم و نثر ساده است، به همین دلیل با مردم بسیار راحت ارتباط برقرار می کند. شاید هم به این خاطر است که از برج عاج روشنفکری به مردم نگاه نمی کند، از مسائلی حرف می زند که برای آنها کاملاً آشنا است.

اصولاً کارو شاعری مردمی است نه حکومتی. آثار او سرشار از احساس است اما نه احساسات پوچ و عاشقانه ای که به درد دختر مدرسه ای های احساساتی و خیالباف می خورد.

او در بعضی از دوبیتی های سادۀ خود مشکل ترین مسائل فلسفی را مطرح می کند:

خدایا چون نوشتی سرنوشتم

که بخت از من رمید از بس که زشتم

زبانم لال اگر خط تو بد بود

تو می گفتی خودِ من می نوشتم

این دو بیتی زیبا و ساده که از زبان دختری زشت بیان می شود، دریایی از پرسش های دشوار فلسفی درآن نهفته است. او از خدا شکایت می کند چرا در دنیایی که زیبایی آن قدر ارزش دارد، او را زشت آفریده که مجبور است با دلی دردمند بار تنهایی را هم به دوش بکشد؟ او با دلی ترسناک از خدا می پرسد که چرا به او قدرت نمی دهد تا خود معمار سرنوشت خویش باشد؟ در شعر دیگری نیز یک پرسش مهم فلسفی را مطرح می سازد. مسئلۀ جبر و اختیار، که آیا انسان در زندگی خود مجبور است یا مختار؟

به راه زندگی پایم به زنجیر

اسیر عالمی افغان و شبگیر

مسلمانم من آخر نا مسلمان

ولم کن مُردم ای تقدیر تقدیر!

شاید “کارو” هنوز به آن بینش فلسفی نرسیده بود که متوجه شود، انسان بر حسب میزان دانش و آگاهی خود قدرت دارد و می تواند در سرنوشت خویش دخالت کند. اما کارو پرسشهای مهم فلسفی را با زبانی ساده بیان می کند و جسارت و آزادمنشی خود را نشان می دهد ــــ ما این تهوّر و آزاداندیشی را در شاعر بزرگ ایران ناصرخسرو قبادیانی به درجات بیشتری می بینیم که جای صحبت آن اینجا نیست ــــ .

کارو نویسنده و شاعر مردمی است که برای گذرانِ زندگی از صبح تا شام زحمت می کشید. دریکی از اشعارش، معشوق خود را به باد ناسزا می گیرد که در پاسخ عشق او، از او پول، ژروت و مقام می خواهد:

برو ای دوست برو

برو ای دختر پالان محبت بر دوش

کم بگو: مال تو کو؟ جاه تو کو؟ ای بردۀ زر

کهنه رقاص وحشی صفت زنگی خر

که طلا نیست مرا تخم طلا مردم من

زادۀ رنجم و پروردۀ دامن شرف

“کارو” در نثر چون شعر پراحساس و متعهد است. نامه های او که از زبان مردم عادی به سران دنیا، پاپ و غیره می نویسد، زر و زور حاکم بر دنیا را مورد محاکمه قرار می دهد. من مجموعۀ ” شکست سکوت” او را سالها پیش خوانده ام، هنوز وقتی آن را در گوشه و کنار کتابفروشی ها می بینم معتقدم همچنان ارزش خود را حفظ کرده است.

تا آنجا که حافظۀ خستۀ من یاری می کند از ارمنیان اراک است و در خانواده ای زحمتکش بزرگ شد ــــ برادرش ویگن که بعدها خوانندۀ مشهوری شد راهش را از کارو جدا کرد ــــ ویگن به شهرت و ژروت رسید و اکنون نیز در آمریکا با خانواده اش همان راه را ادامه می دهند، اما کارو تا آنجا که می دانم، چند دفتر دیگر شعر و نثر منتشر کرد و دیگر خبری از او نشد.

کارو به عنوان یک شاعر و نویسنده دِین خود را به جامعه ادا کرد. مدتها بود دلم می خواست بدانم که کارو کجاست. چند بار خواستم سراغ او را بگیرم، اما بعد منصرف شدم که یعنی چه کارو کجاست و چه می کند؟ مگر یک نویسنده یا شاعر را غیر از آثارش جای دیگری نیز می توان پیدا کرد؟ سراغ فردوسی را در شاهنامه، سعدی را در بوستان و گلستان، حافظ را در غزلهایش باید گرفت. می گویند “ویرجینیا وولف” نویسندۀ انگلیسی وقتی احساس کرد که خلاقیت خود را از دست داده خودکشی کرد. به عبارت دیگر آنچه برای هر هنرمندی اهمیت دارد زندگی هنری او است نه حیات جسمی که روزی پایان می یابد.

کسی که می خواهد سراغ کارو را بگیرد باید به دنبال آثار او برود. هنرمند در آثار خود زندگی می کند نه جای دیگر.

واهه آرمن

با واهه آرمن از طریق روزنامۀ آلیک آشنا شدم. ــــ این شاعر از بدِ روزگار زمین گیر است ــــ اما مانند”آستروفسکی” نویسندۀ روسی، خالق آثاری چون، چگونه فولاد آبدیده شد، در اوج درد و تاریکی، دریچه ای به سوی روشنایی می گشاید.

او در سخت ترین شرایط مشغول آفرینش های ادبی و هنری است. تا آنجا که من اطلاع دارم تا امروز بسیاری از آثار ادبیات فارسی را به ارمنی و بالعکس ترجمه کرده است. همان طور که در مصاحبه با روزنامۀ توسعه اظهار داشت: می خواهم ادبیات دو کشور را به هم پیوند بزنم.

از این شاعر فقط یک جلد کتاب تحت عنوان: ‹‹و شیطان فریاد کرد: خدا›› به فارسی منتشر شده است. اشعار او ابتدا در ارمنستان منتشر گردید، و سپس در کانادا توسط دکتر”استیفن پاریتو” به انگلیسی ترجمه و منتشر شد. اعظم حبیبی نیز آن را به فارسی ترجمه و منتشر کرده است.

بدین ترتیب شعر واهه از چند پیچ گذشت، یا به عبارت دقیق تر زبان به زبان چرخید تا به دست خوانندۀ ایرانی رسید. در حالی که از او به عنوان یک ارمنیِ ایرانی انتظار می رود که چون کارو اشعار خود را به زبان فارسی منتشر کند تا ارتباط بیشتری با خوانندۀ ایرانی برقرار نماید.

شعر “واهه” غنی و عمیق است. در آن پرسشهای فلسفی، عرفانی، رنجهای درونی انسان، تعهد و امید به آینده موج می زند. در شعر “اجل” از آزادی و آرزوی بی انتهای بشر برای رسیدن به آن می گوید:

در چشمان ماهی رودخانه

که دریا را آرزو می کشید

حسرت جرعه ای آب دیدم

آن هنگام که جان می داد

در تور ماهیگیر

***

در”سیرسیرک”این آرزو به همان زیبایی به صورت دیگری تکرار می شود:

بخوان سیرسیرک

بخوان دیگر بار

اصوات قلبت را

بر بالهای روحم بیفشان

می دانی که من

همیشه آواز می خوانم

برای پرواز

و تو بال می سایی

برای آواز

***

او عشق به آزادی را در خانۀ خود آموخته، زیرا مفهوم عشق به آزادی سینه به سینه، نسل به نسل منتقل می شود. پرچمی است که در نبرد با دیوِ استبداد اگر از دست آزادیخواهی بیفتد، دیگری آن را بر می دارد:

در خانۀ ما

همیشه پرنده بوده است و

آب و دانه

اما قفس

هرگز

در شعری دیگر این مفهوم را با استعاره های زیبایی بیان می کند:

آسمان

بدون پرنده چه رنگ است

راستی چه رنگ؟

آسمان استعاره ای است از جهان و پرنده، انسان و رنگ آزادی. به عبارت دقیق تر، جهان بدون انسان آزاد و زندگی بدون آزادی، مفهومی ندارد. اما آزادی نیز بدون پایه های مادی چون غذا، مسکن و بهداشت نیز شعاری توخالی است.

اما آزادی جایی نقض می شود که ژروت اقلیتی بر اساس فقر و درد اکثریتی نهاده شده:

گرسنه اند مردم

گندم فراوان است

آنقدر فراوان که به دریا می ریزند

مردم سیر

و مردم

***

زنده یاد سیاوش کسرایی شاعر معاصر ایران در یک سخنرانی می گفت: تن شاعر به وسعت جهان است، هر جا که خنجری از روی ظلم فرود آید بر تن او می نشیند. قتل عام ارامنه که دقیقاً یک نسل کشی محسوب می شود، داغ ننگی است که حکومت ترکیه هنوز حاضر به پذیرفتن آن نیست. دولت ترکیه نمی داند که تاریخ هیچ حادژه ای را فراموش نمی کند.

“واهه آرمن” نیز معتقد است که گناه نسلی را نمی شود به پای نسل دیگر نوشت، اما نسل فعلی باید گناه پدران خود را قبول کنند و بگویند، آن همه دَد منشی و بی خردی آنها را نیز شرمسار نموده است. “واهه” با خون قربانیان نسل کشی ۱۹۱۵ م. ارمنستان، درد و رنج آن قربانیان را چنین بیان می کند:

برادر، در این سرزمین

آنجا که اینک شما زندگی می کنید و

ما هنوز در آن زندگی می کنیم

دو پرچم در اهتزازاند

با رنگ سرخی در بر

پرچم شما، بیش از ما

اما این دو سرخ مواج متفاوت اند

ما پرچم خود را همواره

با خون خویش رنگین کرده ایم

و شما با خون دیگران

***

اگر ارزش هر اثر هنری میزان پیوند آن با زندگی مردم باشد شعر”کارو” و “واهه آرمن” کاملاً ریشه در زندگی توده های زحمتکشی دارند که چرخ زندگی را می چرخانند.

واهه آرمن: ایران و ارمنستان می توانند آغازگر جنبش نوین ادبی در مشرق زمین باشند

واهه آرمن، شاعر ارمنی، مترجم، محقق و سردبیر ویژه نامۀ ادبی آلیک در گفتگو با خبرنگار ایسنا دیدگاه های خود را درباره جریانهای ادبی امروز ارامنه ایران و ارمنستان مطرح کرد.

واهه آرمن، درباره جریانهای ادبی ارامنه در دو دهه پس از انقلاب اسلامی ایران گفت:

با آنکه به دلیل مسائل فراوانی از قبیل مهاجرت عده ای از ارامنه به خارج از کشور، مشکلات اقتصادی، تهاجم فرهنگی و غیره، علاقه و گرایش مردم به خصوص جوانان نسبت به ادبیات بسیار کمرنگ شده، اما با این وجود بسیاری هستند که با پایداری کم نظیر و با صاحبدلی به خلق آثار ادبی و همچنین آموزش ادبیات به جوانان می پردازند. من به خصوص بر مسائله آموزش تائکید می کنم، زیرا آموزش می تواند سرآغاز تمامی تفکرات زندگی یک کودک و نوجوان باشد، کودکی که خود شاید روزی بنیانگذار جنبشی ادبی، در میهنش و در جهان باشد.

اما در رابطه با جریانهای ادبی ارامنه ایران، باید بگویم که در اکثر آثار شاعران و نویسندگان ارمنی زبان، چه قبل و چه بعد از انقلاب، می توان تائژیر عمیق دو فرهنگ متفاوت، اما در عین حال نزدیک به هم و غنی را مشاهده کرد. فرهنگ ایران زمین و فرهنگ ارمنستان؛ نمونه بارز حرف من، آثار ادبی شاعران و نویسندگان ارمنی زبان است که برخی از آنها آغازگر جریانهای ادبی بزرگی در ادبیات ارمنی بوده اند، اما خود و یا اجدادشان در ایران زاده شده اند. از این نامداران ادبی می توان “یقیشه چارنتس”، “رافی”، “آودیس آهارویتان”، ” گقام ساریان” و…را نام برد.

وی افزود: در دو دهه پس از انقلاب اسلامی نیز به دلایل بسیاری، از جمله استقلال ارمنستان و مستحکم تر شدن روابط دیرینه دو ملت، تبادلات فرهنگی بین دو کشور به سرعت رو به گسترش است که به اعتقاد من در صورت تدوام این روابط و با در نظر گرفتن پیشینه فرهنگی غنی دو ملت و توانایی های نسل فرهیخته کنونی، ما، خدمتگزاران فرهنگ و ادب دو ملت، می توانیم با عزمی راسخ، آغازگر حرکت و جنبش ادبی بزرگی در جهان باشیم که من آن را جنبش نوین ادبی مشرق زمین می نامم.

آرمن درباره جریانهای امروز ارامنه و شاخص های آن به خبرنگار ایسنا گفت: مهم ترین جریان ادبی امروز ارامنه، جریانی است که به اعتقاد من نطفه آن، سالها قبل از فروپاشی شوروی بسته شده بود و پس از آن متولد شد. البته برخی با اکراه و انزجار به جیغ این نوزاد گوش می دهند، اما برای من هیچ صدایی در جهان دلنشین تر از جیغ یک نوزاد نیست…کسانی که جریانهای فکری و ادبی امروز ارمنستان را محکوم می کنند، همان افرادی هستند که ماندن در قفس را بر آزادی کنونی ارمنستان ترجیح می دهند؛ برای چنین کسانی، جیغ نوزاد یک غریبه و حتی همسایه، خشم برانگیز و صدای مویه و فغان مادری که در سوگ فرزند نشسته خوشایند است…من نمی دانم چرا گاهی که ما انسانها بیش از هر زمان دیگری نیاز به بی ریایی و صداقت داریم، بیش از هر زمان دیگری شاهد ریاکاری و تزویر هستیم! شاید دلیلش این است که برخی از افراد جامعه، موفقیت و پیشرفت خود را در سرکوب بی پایه و اساس دیگران می جویند و این معضلی است که متائسفانه گریبان متفکران و اهل ادب را نیز گرفته است، من خود از افرادی هستم که نقد و انتقاد سخت و حتی بی رحمانه را یکی از مهم ترین عوامل پیشرفت هر هنرمندی می دانم، اما خوشبختانه توانایی تشخیص انتقاد و سخن مغرضانه را نیز دارم.

برگرفته از روزنامۀ همبستگی

سال دوم ــــ شماره۲۴۱

 

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۱
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید