فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲
واهاگن داوتیان
نویسنده : احمد نوری زاده
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲
مرگِ شاعرِ آبیها
واهاگن داوتیان[۱] شاعر، نمایشنامهنویس، مترجم، روزنامهنگار و فعال ادبی برجستۀ ارمنی روز چهارشنبه ۲۱ فوریۀ سال ۱۹۹۶ میلادی در ۷۴ سالگی زندگی را بدرود گفت. واهاگن آرمناکی داوتیان که یکی از شاعران صاحب سبک و نامدار معاصر بود پانزدهم اوت سال ۱۹۲۲ در شهر «عربگیر» ارمنستان غربی متولد شد. در سال ۱۹۲۶ با خانوادهاش به شهر «کراسنودار» قفقاز شمالی مهاجرت کرد و در سال ۱۹۳۲ میلادی در ایروان مرکز جمهوری ارمنستان سکونت گزید. در سال ۱۹۴۰ وارد ارتش شد و در سالهای ۴۳-۱۹۴۱ در جنگ جهانی دوم شرکت کرد و در نبرد بر ضدآلمان نازی زخمی شد. در سال ۱۹۴۸ در رشتۀ زبان و ادبیات ارمنی از دانشگاه دولتی ایروان فارغالتحصیل شد و به قلم زدن در هیئت تحریریۀ روزنامههای «آوانگارد» و «روزنامۀ ادبی» پرداخت. در سالهای ۶۵-۱۹۶۲ سردبیر «روزنامۀ ادبی»، معتبرترین و پرتیراژترین نشریۀ ادبی ارمنستان و ارگان انجمن نویسندگان ارمنستان بود. در سالهای ۶۷-۱۹۶۵ بعنوان مؤسس و سردبیر هفتهنامۀ «صدای میهن» قلم زد. از سال ۱۹۶۷ تا ۱۹۸۲ در سمت معاون فرهنگی «کمیتۀ روابط فرهنگی با ارامنۀ خارج از ارمنستان» خدمت کرد. در همین سالها سردبیر ماهنامۀ «ارمنستان شوروی» نیز بود. در سالهای ۹۴-۱۹۹۲ ریاست انجمن نویسندگان جمهوری ارمنستان را بر عهده داشت.
نخستین سعر واهاگن داوتیان در سال ۱۹۳۵ در روزنامۀ «ندای پیشاهنگ» (پیونِر کانچ) به چاپ رسید. نخستین مجموعۀ شعر این شاعر با نام «اولین عشق» در سال ۱۹۴۷ منتشر شد و پس از آن مجموعههای بسیاری که دربرگیرندۀ شعر، نمایشنامههای منظوم و ترجمههای این هنرمند ارزنده بودند یکی پس از دیگری چاپ و منتشر شدند. «سحرگاه در کوهستان» ۱۹۵۷؛ «تندراکیان» (منظومۀ تاریخی و درام) ۱۹۶۱، آثار دراماتیک «شعر شراب»، «باران بهار»، «گفتاری دربارۀ عشق و شمشیر»، «نور به مثابۀ نان»، «درِ مِهِر»، «درخت زردآلو» و نیز «کتاب آبی» (مجموعۀ شعر و ترجمه) ۱۹۷۸، «سپیدۀ سحری» (مجموعۀ شعر) ۱۹۸۴، «بیخوابی» (مجموعۀ شعر و منظومۀ تاریخی) ۱۹۸۷ از جملۀ آثار این شاعر سرشناس ارمنی هستند. تاکنون دو بار مجموعۀ آثار شعری واهاگن داوتیان در مجلدهای نفیس به چاپ رسیده است. آخرین مجموعۀ شعر این شاعر نامدار ارمنی «شبهای توفاندَم» نام دارد که در سال ۱۹۹۵ میلادی انتشار یافته است. شعرها و نمایشنامههای منظوم واهاگن داوتیان به بسیاری از زبانها ترجمه شده است.
داوتیان که خود مترجمی چیره دست بود آثار بسیاری از نویسندگان و شاعران دنیا را به زبان ارمنی برگردانده است. او به دلیل فعالیتهای درخشان ادبیاش بارها به دریافت نشان و مدال نایل آمده بود.
واهاگن داوتیان در مطلبی که با عنوان «دربارۀ خودم» در مجموعۀ شعرش «سپیدۀ سحری» به چاپ رسانیده چنین مینویسد:
«… برای من دردها، ضایعهها، فقدانها و جستجوهای رنجآور عمری دوام داشتهاند اما شادیها و خوشبختی هماره به اندازۀ چشم برهم زدنی بوده است… من با بار سنگینی از فقدانها و ضایعهها وارد عرصۀ زندگی و ادبیات شدم. باارزشترین چیز برای انسان یعنی زادگاهم را گم کرده بودم. آنگونه که مادرم حکایت میکرد، وقتی در ترابوزان سوار کشتی میشدهایم، من که چهار ساله بودهام به کشتیهائی که روی آب شناور بودهاند نگاه کردهام و احتمالاً آنها برای من به صورت خانههائی مجسم شدهاند؛ سپس به همراهانم گفتهام: «اگر میشود خانه روی آب شناور باشد پس چرا ما خانهمان را روی آب نگذاشتهایم تا با خودمان ببریم…» به یقین از همان روزها اشتیاق و نیاز زادبوم و خانۀ اجدادی در نهاد من شعلهور شده است…»
داوتیان آنگاه با اشاره به تاریخ غنی ادبیات و شعر ارمنی و برشمردن چهرههای نابغهئی که در این پهنه دست به آفرینش زدهاند، مینویسد: «… دربارۀ من این تلقی وجود دارد که انسانی فروتن هستم. اما باید کسانی را که چنین طرز فکری دارند دچار حیرت کنم و بگویم فردی که قلم به دست میگیرد و به خلاقیتهای ادبی میپردازد به هیچوجه نمیتواند فروتن باشد؛ و افزون بر این کسی که جرأت میکند و در عرصۀ ادبیات کهنسال و شعر شگفتآور ارمنی قلمفرسایی میکند و میخواهد حرفی بزند، اصلاً فروتن نیست. اما اگر من شخصی فروتن جلوه میکنم به این دلیل است که خوب میدانم پیش از من شعر و ادب ارمنی چه بوده و چه هنرمندان پُر قریحه و نابغهئی در این پهنه به خلاقیت پرداختهاند. در اینباره دچار توهم و خودبزرگبینی شدن همانقدر که نشانۀ سادگی است به همان اندازه نیز از یک ناآگاهی سادهلوحانه و سعادتمندانه مایه میگیرد. خوشبختانه من از کودکی و نوجوانی ژرفاژرف با شعر ارمنی آشنا شدهام و با افسونگریهای آن انس گرفتهام و بعدها هرچه بیشتر با شعر جهان و ادبیات سایر ملل آشنا شدهام بیش از پیش یقین حاصل کردهام که شعر ارمنی یکی از پدیدههای والا و بینظیر در عرصۀ آفرینشهای ادبی و هنری بشری است…»
او سپس با بررسی شیوۀ فعالیت ادبی خود، میگوید:
«… در مقالههای ادبی و نقدهائی که دربارۀ من نوشته میشود پیوسته این نظر را پیش میکشند که من بیسروصدا و بدون جنجال وارد عرصۀ ادبیات شدهام. این کاملاً درست است و من توضیح قانعکنندهئی دراینباره دارم. سخنِ من با ماهیت دریافتهای ادبی من بستگی دارد. هرگز دنبال مد روز بودن که اصلیترین علت جنجالآفرینی است، مرا از مسیر اصلی دور نکرده و مایۀ لغزش من نشده است. من عمیقاً باور دارم که اگر به طور ذاتی شاعر هستی و یا به تعبیری دیگر، از مادر شاعر متولد شدهای و فرزند قرن خود هستی، طبیعتاً نمیتوانی «نو» نباشی. در غیر این صورت هیچ فرقی نمیکند خواه تظاهر به نوآوری کن، خواه سنتی باش، ماهیت امر تغییر نمیکند… من قانون توارث را عمیقاً باور دارم. چه در ژن انسانی و چه در عرصۀ شعر عناصر خوب و عالی در طول قرون متمادی روی هم انباشته میشوند. با گزیدن این خوب و عالی است که بایستی کیفیتی نو به آن بخشید. یعنی کیفیت زیبندۀ روزهائی را که در آن زندگی میکنی. به خاطر ندارم کدامیک از بزرگان گفته است: «برای آنکه دربارۀ گل سرخ در عرصۀ شعر حرف تازهئی بزنی بایست همۀ شعرهائی را که تاکنون دربارۀ گل سرخ نوشته شده است، خوانده باشی…» این بزرگ فرزانه سپس گفته است: «البته امکان دارد که بدون آشنایی با نوشتههای پیشینیان هم دربارۀ گل سرخ حرف تازهئی بزنی اما برای چنین کاری باید حتماً انسان نابغهئی باشی.»… به مناسبت شصتمین سالگرد زندگی من سخنان گرم و تقدیرآمیز بسیاری دربارۀ من گفته و نوشته شد. اما نباید کسی تصور کند که همۀ این سخنان را من بیچون و چرا میپذیرم. من با یک حقیقت بزرگ آشنا هستم و آن اینکه باید دستکم پنجاه سال از مرگ یک شاعر بگذرد تا اهمیت و عظمت واقعی او پدیدار گردد…
… من با یک حقیقت دیگر نیز آشنا هستم: برای آنکه شاعر واقعی باشی و در تاریخ ماندگار شوی، تنها کافی نیست که شعرهای خوب و حتی بسیار خوب و عالی سروده باشی. لازم است که یک سیاره باشی که با قانونمندیهای ویژه و شخصی زندگی میکند، دارای فضای شخصی است، رنگهای خاص خود را دارد، کوهها و پرتگاهها و جلگهها و صحراهای خود را دارد. حتی باید سیارهئی باشی که غارهای پنهان و رازآمیز خود را دارا باشی. اینکه این سیاره بزرگ است یا کوچک، چندان هم مهم نیست… بعد از همۀ این حرفها امیدوارم این برداشت در کسی نباشد که من با گونهئی فروتنی ساختگی میخواهم به نفی خود متوسل شوم. نه. چنین نیست. بیتردید من خودِ خویشتن را از هر کس دیگری بهتر میشناسم. در درون من هماره تردید و عدم رضایت از خویش به حیات خود ادامه داده است. پیوسته چنین احساس کردهام که بگونهئی کامل و صددرصد نمیتوانم به بیان خود بپردازم. نمیتوانم همۀ رنگهای خود را بطور کامل عیان کنم. آن عشق دراماتیک و رنجآوری را بیان کنم که نسبت به حیات جهان و میهن خویش دارم. همیشه خود را نسبت به زندگی و تاریخ ملت ارمنی مدیون احساس کردهام…»
واهاگن داوتیان که بسیاری از بستگان، اعضای خانواده و عزیزانش در قتلعام ارامنه از دست رفته بودند و او ناگزیر شده بود از زادگاهش مهاجرت کند، دردمندی تاریخیاش را در شعرها و منظومهها و نمایشنامههای منظومش سروده است. او در اینباره سوگمندانه مینویسد:
«… چه دردناک است عشق شاعری که سرزمین کوچکش از وزش بادهای سهمگین تاریخ تکهتکه شده و دوپاره گردیده است و زادبوم و بسیاری از چیزهائی که برایش ارزش حیاتی دارند در آنسوی مرز مانده است. چه دردناک است عشق شاعری که در جهان به هر کجا میتواند برود، اما نمیتواند به خانۀ اجدادیاش برود…»
واهاگن داوتیان شاعری است که چهره و هویت ویژۀ خود را در عرصۀ شعر ارمنی آفریده است و موقعیت و جایگاه خاص خود را در تاریخ ادبیات ارمنی تثبیت کرده است. مضامین شعر او انسانی، میهنپرستانه و معاصر است و این مضامین با استادانهترین شیوهها و با بهرهگیری از ذخیرۀ واژگانی غنی و تصاویر بدیع ارائه شدهاند. داوتیان دلبستگی و علاقۀ شدیدی به گریگور نارِگاتسی (۹۴۵-۱۰۰۳ میلادی) شاعر نابغۀ ارمنی داشت. در تاریخ ادبیات ارمنی نارِگاتسی از چنان جایگاه والایی برخوردار است که یگانه آرزوی هر شاعر ارمنی برابری با اوست. بیان شعری متعالی نارگاتسی در ادبیات ارمنی آن قلۀ بلندی است که صعود به آن آرزوی همۀ شاعران ارمنی است. داوتیان برای رسیدن به بیان شعری نارگاتسی کوششهای موفقی کرد و با بکارگیری ذخیرۀ واژگانی غنی خود تا حدود زیادی توانست روح بیان شعری نارگاتسی را در آثار خود بدمد. در این مجال اندک امکان بررسی همه جانبۀ شعر داوتیان نیست. تنها به این نکتۀ چشمگیر اشاره میکنیم که داوتیان در کار گزینش مضمون شعر، رنگآمیزی و تصویرپردازی شاعرانه، شاعر بسیار موفقی بود و در اوج قرار داشت. یگانه رنگ مورد علاقۀ او رنگ آبی بود. اگر بگوییم واهاگن داوتیان همه چیز را آبی میدید اغراق نکردهایم. او آبی تنفس میکرد، آبی میاندیشید و آبی میزیست. مشکل بتوان شعری از او سراغ کرد که در آن واژۀ «آبی» به کار نرفته باشد. با چاپ برگردان فارسی چند نمونه از شعرهای این شاعر پرآوازۀ ارمنی یاد او را گرامی میداریم.
آبی
نه. خواب نیست. پلکهای دردناکم را بسادگی بر هم مینهم
و چشمانِ شفافِ کودکیِ زلال و پاکم را میگشایم باز…
… و هر آنچه هست آبیست. صبحِ آبیِ بهاران است
دودِ آبی است و مِهِ آبی، ستاره آبی است و اشک نیز…
پیداست در سراسرِ شب باران بهاران گریستهست
کنون از لایههای خاک آبیِ به خواب رفته را میکشد بیرون.
آنک! مادربزرگم «یِرمونیا» درِ کوچکِ باغ را بگشود
و میان رهگذران آبیهای خیس از شبنم را قسمت میکند.
نه. خواب نیست. یاس در باغ ما فراوانِ فراوان بود
و آبی بود. تو گویی سیلِ آبی بود.
و موجهایش را بر دیوارهای سنگیِ خانهمان میکوفت
و چون رود طغیان کرده از باغ ما سرریز میکرد بیرون
هر شاخهئی از هزاران هزار ستاره پدید آمده بود.
هر شاخهئی پرندۀ قصه بود بیهیچ نامی…
آنک! مادربزرگم «یِرمونیا» درِ کوچکِ باغ را بگشود
ستارههای آبی و پرندههای آبی قسمت میکند.
اگر اینک در سطرهای من شبنم اشک فراوان است
اگر اینک در شعر من آبی بیش از اندازه فراوان است
من گناهی ندارم، این شبنم پاک و بی آهوی آن باغ گمشده است
من گناهی ندارم، این یاسِ آبی است که هق هق گریه سر دادهست…
ستارهها چنان به من نزدیک بودند…
۱
ستارهها چنان به من نزدیک بودند…
سپیدارِ تک افتادۀ غرقه در آبی
میلرزید، سوسو میزد و میرخشید…
در کفِ گشادۀ دست من
میان تلواسه و بحرانِ من
و در میان تب آلودگیِ خونم شهاب میچکید.
ستارهها چنان به من نزدیک بودند…
بید بارانِ سبزش را بر جهان خمانیده
میلرزید و میرخشید…
میانِ علف و پونه
میانِ اندوهِ من
و میانِ گرسنگیِ شیرینم شهاب میچکید.
ستارهها چنان به من نزدیک بودند…
۲
و اندوهِ من عطر پونه را با خود داشت…
جوی طنین زنگ را با خود داشت
و رازی با آبها تن به سنگها میکوبید…
و میان آبها
ماهِ فروپاشیده
ستارههایِ فروپاشیده
و اندوهی بود تابناک و ممتد.
و اندوهِ من عطر پونه را با خود داشت…
پسری اندوهناک خموشانه در انتظار بود
پونهها را میکند و بر آبها میافکند…
و میانِ آبها
ستارههایِ فروپاشیده
و عطر پونه بیپایانی هیچ به نرمی موج میزدند.
و اندوهِ من عطر پونه را با خود داشت…
۳
شبِ آبی آوازِ زنجره بود…
تو گویی که سیم آتشناکی
در برابر مهتاب و ستارهها میلرزید…
تو گویی خودِ راز
خودِ اندوه
در برابر مهتاب و
ستارهها
آواز سر میدادند.
شبِ آبی آوازِ زنجره بود…
در برابرِ مهتاب و ستارهها
زنجره آواز میخواند و خود نبود…
در برابر مهتاب و
ستارهها
راز میگریست
سنگ و صخره هق هق کنان بودند.
شبِ آبی آوازِ زنجره بود…
۴
اسبِ نژاده چو باد در آبیها میتاخت.
آنجا، فرازِ کوههای دوردست
درخششِ نعلها بود،
شیهۀ نقرهئی
چشمانِ اسب
آه. چه اندازه پاک
چه اندازه درشت
چشمانِ اسب وه چه زیبایند.
اسبِ نژاده چو باد در آبیها میتاخت.
چشمانِ خواب، آه، چه اندازه پاک
چشمانِ اندوهناکی، آه، چه اندازه درشت
فرازِ کوهها
اسبی نژاده چو باد میتاخت
اسبی نژاده گریان بود
و اشکهایش ستارههائی شفاف بودند.
اسب نژاده چو باد در آبیها میتاخت…
خواب
قرنی گذشته است؟ یا سالی؟ من نیستم دیگر
شبِ پاییزی باز بر شهر فرود آمده است
و من دورادور آن دختر را تار میبینم
سپید جامهئی از تور به تن کرده است و میگردد.
بیپناه است چون وجدان، چون ترحم، چون عشق
و زیباست. زیباست چو اندوهناکی…
باد برمیخیزد و با نَفَس سردش اینک
توفان و برف عاجل را وعده میدهد.
لیک او با جامهئی از تور پرسه میزند هنوز
چون عشق پرسه میزند، چون خاطرهئی فسرنده
بر پلکهایش اشکهای ستارهئی یخ بستهست
و عطرِ نمناکِ مهِ در میانِ گیسوانش هست
لیک در چشمهایش تابناکی پاک است و آفتاب.
آوازِ کاکلی وَهمِ زرینیِ را میآویزد
دستی خدایی دَرهَم آمیخته است
عشق را با نور به فراوانی، و نور را و ترحم را.
من او را میشناسم، خواب و رؤیای من است
که چون شعر و وجدان هماره در زندگی با من بود
با مرگِ من یتیم مانده است و اینگونه اکنون
عریان و بی پناه در جهان پرسه میزند…
خواهم که خسته و بیرمق برخیزم
در آغوش گیرم و دستان غمناکش را نوازش کنم
لیک نمیتوانم. خاک سنگین است، فراوان سنگین
و من زیر خاکِ سنگین خموشانه هق هقِ گریه سر میدهم.
آوازپارهها
خوشهها چه مغرورانه تاب میخورند
کشتزاران چه دلنشین مواج میشوند
بیگمان میدانند
و ژرفا ژرف احساس میکنند
که ایشان خود مالکِ جهان هستند.
***
پیوسته میپندارم
که در سراسر زندگیام مسافری هستم
و ره میسپارم، ره میسپارم
مطیعِ تقدیرِ خویش.
میپندارم در دوردست
ستارۀ آبی رنگی فرو افتادهست
و من برای یافتن آن ستاره میروم.
سپیدۀ سحری(۱)
سپیدۀ سحری!
تو که آن رستاخیز عظیم را میمانی
چنان میکردی که آن قتلعام خونین نمیشد حادث
و من در خانۀ اجدادم زاده میشدم و زندگی میکردم
و من کشتزارمان را در «کارین» که سر به آسمان میسایید شخم میزدم
مثلِ پرنده
زودتر از آفتابِ در حالِ طلوع بیدار میشدم
و با بادِ آبیِ رها شده از کوهها سر و تن میشستم…
و تبرکِ کاکلی و آبیِ آسمان را بر شانهها بگرفته
به کشتزار میرفتم.
و جایِ سطرهای شعر
که پیوسته آنقدر تهی هستند و حقیر
شیارهای گرم و سوزانم را در خاک ردیف میکردم
و جایِ واژهها
این فرسودهها و کهنهها
زرِ سنگین و کاهلِ بذر را میافشاندم
و در زندگی نمیبود هیچ
این سوز و گدازِ زردِ امتداد یابنده
و در زندگی نمیبود هیچ
این تردید کور
و تنها به خاکِ زادبوم پناه میبردم
به باران، به شبنم، به ستارههایِ پاک
و کسی را دوست میداشتم
جاودانه و ژرف دوست میداشتم
و این عطیۀ آسمانی را تباه نمیکردم
و هیچکس به زندگی به عشقم خیانت نمیکرد و فریبم نمیداد
هیچکساش تسلیمِ بازیهایِ بدگمانی و تردید و حسادت نمیکرد.
و چون ملال میشدم
علفِ دشتها چو کُندُر عطر میافشاند
و چو اندوهگین میشدم
چشمۀ کوه هق هق گریه با من سرمیداد
خُنُکا در نیِ نقرهئیاش میدمید
و غروب همچون برکت فرا میرسید.
بعد
زیر نور ستارهئی که از دریچۀ سقف با شبنم فرو میچکید
دل آسوده و ژرف، کودکانه میخفتم
و وجدانم، وجدانم بیآهو بود
چون ستاره و شبنم، چون گندم…
و چو آن روز فرا میرسید
من اینگونه آسوده دل، کودکانه
جاودانه در خاکِ اجدادم میخفتم
و شبنم میشدم
میشدم گندم
و آواز میشدم، آوازِ زرّینِ مرغ…
سپیدۀ سحری (۲)
سپیدۀ سحری!
تو که کوره راهِ زرُین را میمانی
مرا ببر!
من این مسافر سوگند خوردۀ دیرینت را…
و چنان کن که پایم نگیرد
به هیچ خار و خاربوتهئی
و حتی دریا را نیز به پا درنوردم.
من باید بروم
و گمشدگانم را در مِه
جستجو کنم.
دیریست
آه، دیریست که آنان را ندیدهام
از آنان یکی به هیئت یک زن بود
لیک یادم نیست
چه نامیده میشد: نیاز؟
عذاب؟
یا عشق؟…
و یکی دیگر تو گویی اسبی نژاده بود
با پهلوهای براق
و در چشمانش
نورِ اندوهبارِ دوردستان بود
کجاست اینک او؟
در کدامین کوهسار چون صاعقه میرخشد؟
به کجا چون باد میتازد بدونِ سوار؟
و یکی دیگر یک درخت بود
درختِ بیدی بود نازک
مثل دخترکی پاهای برهنه و دامنش را خیس کرده بود
و اِستاده بود: تنها و غمناک و مات
نمیتوانست از جویِ آب بپرد.
و یکی دیگر جلگهئی بود
دود و شبنم و خاک
ابرها گریسته و هق هق کنان رفته بودند
کاکلیها در هوا با منقارهای زرّین شبنمها را نوک میزدند
و لالهها دیوانه شده بودند.
و یکی دیگر بالِ رنگین کمانی بود آبی
که به روزی دور
فرازِ جادۀ عشق من از آسمان آویخته بود…
سپیدۀ سحری!
تو که کوره راهِ زرّین را میمانی
مرا ببر!
تا به گمشدگانم بپیوندم…