نویسنده: امرالله احمد جو


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49

امرالله احمد جو

ـ خدا نخواسته اگر واروژ کریم مسیحی را نداشتیم یک فیلم ساز خوب کم داشتیم اما اگر تو را خدا خواسته نداشتیم، چه غم داشتیم؟ خیلی هم بهتر بود. نه فقط برای من، برای عالم و آدم بهتر بود!

ـ بی جا کردی!

ـ چرا؟

ـ برای اینکه زیرا!

ـ مثل همین جوابت خودت هم ((دری وری)) هستی و دری وری هر چه، حتی اگر آدم یک سر و دو گوش باشد بهتر است وجود نداشته باشد. برو از هر که قبولش داری عاقل است بپرس ببین اگر غیر از این بود بیا طلبکارم شو!

ـ هه! این مثلاً شعر و نجوای عاشقانه و دل بردنت است؟

ـ نه، این از رو بردنت است که خودت را از واروژ کریم مسیحی مهم تر ندانی!

ـ خودش را نگفتم که، جناب مخالف خوان! گفتم من برایت مهم ترم یا سلندر که در سوز سرما سه ربع ساعت جلو سالن سلندرم کردی؟

ـ حرف عوض نکن. ((سلندر)) نشنیدم بگویی. بی رو دربایستی و با حق به جانبی پرسیدی من مهمترم یا واروژ کریم مسیحی؟ من هم بدون تعارف و صاف و صریح جواب همین سؤالات را دادم. چرا بدت آمد؟ حرف حق تلخ است؟ از هر کس دیگر هم که تو و او را بشناسد بپرسی، مطمئن باش می گوید واروژ کریم مسیحی!

ـ آینده نشان خواهد داد!

ـ دقیقاً همین است که می گویی و من نوکر حرف درستم ولی با اجازه تان زمان حال هم کم باحال نیست و خوب تحویلش بگیری خیلی چیزها را معلومت می کند. مثلاً اینکه تو عجالتاً نصف واحدهای ترم اولت را پاس نکرده و خجالتاً هنوز یک فیلم مشق شبی هم نساخته ای ولی واروژ سلندر آماده ای دارد که فیلمنامه اش را یکی مثل بهرام بیضایی نوشته است. کدامتان مهم ترید؟

ـ فیلمنامه های بیضایی که به درد نمی خورند یا مقالۀ نثر ثقیل اند یا رونویسی تاریخ یا حداکثر نمایشنامۀ تئاتری!

ـ تو دست به کارشو بهتر ترش را بنویس، کی جلوت را گرفته؟

ـ به تو گفته اند چقدر زبانت شیرین است؟

ـ دخلی به آن ندارد، زبان وسیله است. بخواهی صحیح و منصفانه قضاوت کنی مجبوری جانب حق را بگیری و حرف حق عرض کردم تلخ است!

ـ چه حق طلب و با انصاف!

ـ بد است؟

ـ خوب تر بود می رفتی قاضی می شدی. چرا آمدی رشتۀ سینما؟

ـ رشتۀ سینما برای اینکه یکی مثل تو سر راهم سبز شود و پنبه اش کند!

ـ لوس نشو، جدی می گویم. قاضی گری می خواندی برایت بهتر نبود؟

ـ قاضی گری! اتفاقاً! حقوق دانشگاه تهران با رتبۀ بالا قبول شده بودم. قاضی نه ولی قصد داشتم سیاستمدار شوم. همین واروژ کریم مسیحی بی اهمیت رأیم را زد ثبت نام نکردم ماندم امسال کنکور سینما شرکت کردم قبول شدم.

ـ لابد مجلۀ نانفیلم را ورق می زدی دیدی در مصاحبه اش گفته: ((رشتۀ سینما از همۀ رشته ها برشته تر است!)).

ـ نه!

ـ از جلوی کیوسک روزنامه فروشی رد می شدی دیدی عکسش را مجلۀ نانفیلم روی جلد چاپ کرده با این خبر که: ((مردما به گوش! مردما به هوش! واروژ کریم مسیحی با سلندرش وارد می شود!)). با خودت فکر کردی چرا بروم حقوق نروم سینما که یک روز عکس مرا چاپ کنند بگویند با قلندرم وارد می شوم؟ هان؟!

ـ اصلاً !

ـ از خیابان رد می شدی دیدی یک عده دورش جمع شده اند عکسش را روی جلد مجلۀ نانفیلم براشان امضا کند. با خودت گفتی سینما از سیاست به شهرت نزدیک تر است نرفتی حقوق ثبت نام کنی. نه؟!

ـ ابداً!

ـ از کوه بر می گشتی دیدی جلوی منزل کاخ مانندش خبر نگاران و عکاسان جمع شده اند منتظرش هستند. با لیموزینش رسید و گروه اعزامی نانفیلم ویژه نامه را با تعظیم و تواضع و احترامات فائقه تقدیمش کردند و تو در دلت گفتی سینما از سیاست به شهرت و ثروت و عزت و احترام نزدیک تر است. نرفتی ثبت نام، ماندی کنکور هنر شرکت کردی آمدی رشتۀ سینما. بله؟!

ـ نه اصلا و ابداً! یک فیلم سازمان که فیلم ساز باشد یک کدام از این چیزها را ندارد و در حسرت و آرزوشان هم نیست مگر ((شازده فیلم ساز)) ها که خندق پر شدۀ تهران در عهد ناصر الدین شاه چند هکتار ارث برده اند و بساز بفروش های فیلمی که هر جای دیگر هم بروند بساز بفروشند و بلدند چطور از آب گل آلود ماهی و اگر صاف باشد کره بگیرند. پیش از ثبت نام همین فیلم سلندر را، که آمده ایم بر پرده ببینیم، از تلویزیون دیدم. قصه اش ساده است. صوفی نحیفی با صبر و سکوتش دو مغول تا بن دندان مسلح و گردن کلفت و آدمکش و آدمخوار را چنان کلافه و از کوره در می کند که خود را به دست خود نابود می کنند و جهان از شر وجود نامبارکشان آسوده می شود. جاهای دیگر را خبر ندارم نمی دانم ولی در محلۀ ما این فیلم غوغا به پا کرد. یک تعداد از بر و بچه ها به شدت مخالفش شدند از جمله دوست اصفهانی همیشه عصبانی و پر جوش و خروشمان که می گفت: ((می دونین چی چی می گِد و منظورش اِز این قصه چی چیِس؟ می گِد یعنی هر چیَم زِدند تو سرت و مال و اموال و دارای و حیثیت و آبروتو بردند، هیچی نگو، جیکت درنیاد خودشون خودشونو نِفله می کنن نابود می شن اِز بین می رن. تو صبر تو سر حوصِلت کن محلشون نَزار بذار غارِتت کنن و زوری اِزِت بسونن بِبِرن. بخورن و یه آبم روش، اِگِه دیدی اِز توشون در اومِد و مال حروم زهر هِلا هِلشون نشد و هِلاکشون نکرد هر چی می خَی بو گو !… بی خودی نیست داداجون تیلیویزیون سوییس این فیلمو پخش می کنِد آ گوینده ایی مکش مرگ مایی اون کارِه ا ش هزار بارک الله به نویسنده و کارگردانش می گِد. باشِد بوگِد. ما می باد گولشو بخوریم حواسمون پرت پِدِر سوختگیاش شِد خوشحال شیم که فرنگیا بارکِ اله بِشمون می گن پس دِ یااله بعدیشو بسازیم؟ اِز قدیم داداجون گفتن بارکِ الله مردو می کشِد، سرباری خرو! پس خوم این نقلا نشیم مثل این دوست تازه شهریمون بوگوییم کیف کِردُم چه کیف!)). و رو کرد به دوست و هم محله ای ساده دل امّا با هوش و زرنگمان، که تازه از روستاشان کوچ کرده آمده پاتخت نشین شده بودند و گوشش تیز به هر نقلی و چشمش باز به هر حرکتی می خواست هر چه زودتر هر چیزی را خوب و کامل بشناسد و هر معنایی را در یابد و حال که مقّدر شده در شهر زندگی کند، شهری و همشهری فهیم و امروزی باشد و فقط هم به جهت یادگاری و هم به نشانۀ پابندی به صداقت و صفا و صاف و سادگی و دور نریختن صفات مثبت روستاییش لهجۀ محلیشان را مصرانه حفظ کند، گفت: ((آ کوجاش کیفناک بود این فیلم که پا برهنه میدوئی تو گِل حُّظم بالا اومد، حالُم ساز شد، کیف کِردُم چه کیف؟!)). و دوست روستاییمان چند بار به او تذکر داد: ((ادای مو درنیار مخسرگیت بِهِل کنار چی چی می گی درست بگو!)). که به گوشش نرفت و ادامه داد: ((هر جا هر تنِبکی زدند آدِم می باد باش قِر بدِد اِگِه قرتی و رقاص و هول و هوشِی و هاشولی نباشِد؟ تو اِز سیاسِت و هنر و فرهنگ چی چی می دونی غیرِ اینکه تا پِریروز سیاسِتت این بودِه س کی سوت بِزِنی خره آب بخورِد، هنرت اینکه چند تا خر مهره نخ کنی بندازی گِلِ گردن گابت اِز گاب همسایه تون خوشگل تِر باشِد و فرهنگتم لابد پشگل بزاتو بروبی کوچه تون تمیز باشِد اِگِه راست بوگویی که تو دتونم همچی آدِمی بودِه ئی؟! اِز راه رسیده و…)) و رفیق روستاییمان پرید وسط حرفش و با او اتمام حجت کرد :((ئی بار آخرُت بید هیچت نگفتُما! چی یی بِلَدی مخسرگیت بِهِل کنار حرفت ناز قشنگ و با تربیتی بگو مُنُم از تو بِلَدشُم اَی خُو خرگوش بیدُم بیدارشُم، اَی مست نفهمی نا فهمی، هوشیار شُم، اَی منگ و ملنگ نادونی بی خبری، دونا و خبردار شُم! ئی چِنَد مو اصلِ اصلِ حرفت ابیخ هنو قبولدار نیستُم سر کوفتُم می زنی خفّتُم می دی؟ گفتُمت که بُدونی! ئو فیلمو خیلیُم خوب بید، مغولو خوب تقاص آدم نبیدنش پس داد و دَبریشو هیچ نگفته فرستیدش رفت درک افسل دوزق، خیلیُم خوب نشون داد ئو که آخرُش زور می شَن قلدری خر زوری و احمقی نفهی نیس، فهم و فهمیدگی و فرهنگن که زورش از هر کی بگی بیشرَن. نَه پِه گلِت تلخ نکن سی مو فیلسوف شو اَی نئی مُشتُم ببین اَی به ئی دیوارو بزنُم تاق می رُمبن می یان رو سُرت! خوب می خِی بُدونی، مو ئو دبریشو سلندرویوم امّا ولی لاجون لاغریُم نیستُم مثل ئو! نه پِه حواسُت جعم کن مثل ئو مغولو نشی!…)). و نه او و نه بقیۀ مخالف های فیلم و ((سلندرستیزان)) هشدارش را جدی نگرفتند و حواسشان را جمع نکردند، در نتیجه غوغا قیامتی به پا شد که بیا و بنگر! تا چشم به هم بزنیم دیگر نه موافق و مخالف را می شد از یکدیگر تشخیص داد، نه تقصیر کار و بی تقصیر را، نه میانجیگر و بی طرف را و نه هیچکس! اینطور برایت بگویم که آن روز اهالی محله شش بار پیاپی صدای آژیر سه آمبولانس اورژانس را شنیدند و دیدند که آمدند زخمی و سر و دست شکسته و غش کرده و نفس بند آمده را بار کردند بردند درمانگاه و در این صورت آژیر ماشین پلیس هم که دیگر معلوم است چند بار و تا چند بار به علامت حضور برای دستگیر کردن و تعقیب قسّر در رفته ها و تحقیقات محلی و پی گیری شکایات شکات و جلب افراد مشکوک و بازرسی و بازپرسی و بررسی دقیق ابعاد مختلف قضیه باید شنیده شده باشد علی الخصوص که بعد از وقوع این وقایع بنا به سنت پای خانواده ها و ایل و قبیلۀ دو طرف دعوا وسط می آید و میدان که افتاد دست زن ها، گفتن ندارد که چه معرکه ای راه می افتد. خوشبختانه این تتّمه اش را من غایب بودم به چشم خودم ندیدم ولی گویا بعد از اینکه طی چند کش و گیر و زد و خورد مفصل و جزئی، عیب و ایرادها و نواقص دو دستگی اهالی محله رفع می شود و شکل کامل و نهاییش را پیدا می کند، وابستگان گروه مخالف، اسم ((سلندری ها)) را روی طرف مقابل می گذارند و آنها هم معطل نمی کنند و بلافاصله ((قلندری ها)) را روی اینها می گذارند که گر چه اتفاقی و به جهت اینکه قلندر و سلندر مجالس و مجانس قدیمی و هم قافیه اند این انتخاب صورت گرفته و نمی شود نازک طبعی و حسن سلیقۀ استثنایی، حسابش کرد ولی از این نظر که موجب شده یکی یادش بیاید فیلمی هم به این اسم وجود دارد ساختۀ علی حاتمی و با شرکت ناصر ملک مطیعی که در یک صحنه اش جمعیتی انبوه در صحن و حجره ها و بالا پشت بام کاروان سرا خرابه ای دوره اش کرده اند و همصدا فریاد می زنند:((لوطیه نا لوطیه!)) و با این نشانی های دقیق یک عده را با خودش همراه می کند می گردند نسخۀ ویدیویی (( قلندر)) علی حاتمی را پیدا می کنند همه می بینند، مایۀ خوشحالی ما شد چرا که هر چند نا مربوط ولی مبنای مقایسه ای پیدا شد تا معلوم و مسّجل شود که سلندر، خوب یا بد یا هر طور، چقدر چقدر چقدر نیکوتر و عاقلانه تر و سنگین تر است آدم سلندری باشد تا قلندری! پس از خبر آشتی کنان جمعی و رضایتنامه نوشتن های فردی و گروهی وقتی مرخصمان کردند برگشتیم محله، خوشحال ترین حکایتی که شنیدیم همین بود…

داریوش فرهنگ و محمد مطیع در سلندر 1359 – 1360

ـ از بیمارستان یا بازداشتگاه؟

ـ نه من بازداشت نشدم تا دو روز قبل از بهبودی نسبی در بیمارستان تحت نظر بودم. چهار پنج تا از دنده های دو طرف قفسه سینه ام تو رفته و قلم پایم مو برداشته و تاندوم پای دیگرم پاره شده و تیغۀ دماغم شکسته بود، نمی شد تکانم بدهند در بیمارستان بستری بودم. خلاصه که تا این مرحله بگذرد موعد ثبت نام سر آمده بود و ((به علت عدم مراجعه تا پایان مهلت مقرر)) از نعمت دانشجو شدن محروم شده بودم. البته اگر می خواستم می توانستم با التماس لابه و نوشتن تقاضانامه و ارائۀ گواهی پزشکی و تهیۀ استشهاد محلی و این کارها آب رفته را به جو برگردانم ولی خودم هم دیگر میل و اصراری به حقوقدان و سیاستمدار شدن نداشتم یکی به این دلیل که با پاهای آتل بندی شده مرد آن دوندگی ها نبودم. دیگر که در بیمارستان کتابی ((اندر احوالات مباحث فرهنگی)) خوانده بودم که در آن از قول متفکری آمده بود: ((سیاست وسیله است و هدف فرهنگ!)) و این نکته که پیش از آن هم در مسیر فکر و خیالات دور و درازم بارها از مقابلش عبور کرده بودم ولی به این وضوح و آراستگی خودش را نشانم نداده بود، تیر خلاص شد به تصمیمم و پس از اینکه نزد خودم خوب حلاجیش کردم و همۀ جوانبش را سنجیدم که بتوانم در مقام موافق یا مخالف آن مباحثه کنم و ((حریفم)) را هر که بود و هر چه گفت با جواب و سؤال های از پیش آماده و در آستین پس بنشانم و حسابی ((آچمزش)) کنم، به جهت رفع ملال و دفع بطالت بیمارستانی، بنا کردم با هرکه دم دستم بود یا می آمد سراغم، ((سیاست وسیله و هدف فرهنگ)) را در میان بگذارم و نظرش را در این باره جویا شوم، با بیمارانی که در تخت های دو طرفم بستری بودند و زود به زود عوض می شدند و جایشان را به بیماری تازه می دادند، با سربازان و سرکار گروهبان هایی که مأمور بودند مراقبم باشند ((یک وقت جیم فنگ نکنم)) و هشت ساعت به هشت ساعت کشیکشان عوض می شد، با نظافتچی ها، بهیاران و پرستاران که همیشه کسل و خسته و خواب آلود به نظر می رسیدند و حال و حوصلۀ انجام وظایف خودشان را هم نداشتند چه رسد به اضافه کاری و آن هم کار اضافه ای که بیمار بخواهد گردنشان بگذارد. گروه دیگر ملاقاتی هایم بودند که اغلبشان محض رفع تکلیف و بعضی شان بنا به ((مصلحت روزگار))به جهت ریش سفیدی و گرفتن رضایتنامه می آمدند عیادتم و معمولاً عجله داشتند کمپوت و میوۀ تعارفی شان را بدهند، حال و احوالپرسی کنند یا حرفشان را بزنند جوابشان را بشنوند و بروند امّا از همۀ اینها جالب تر و سرگرم کننده تر پزشکان معالجم بودند علی الخصوص اگر مدرک تحصیلی شان به گواهی ((تخصص)) یا ((فوق تخصص)) و مهر و نشان دانشگاه اروپایی یا آمریکایی مزیّن بود. یک نفرشان که هم ((جناب پرفسور)) خطابش می کردند و هم سرپرست بخش و هم استاد دانشگاه بود و همیشه تعدادی انترن و پزشکان جوان و تازه کار و دو پزشک میان سال همراهی اش می کردند و به قول ((سرگروهبان کردبچه)) عود و عنبر را باید با نیزۀ سه گزی زیر دماغش می گرفتی بسکه مغرور و خود شیفته و تند اخلاق بود، به جهت شکل و قیافه شباهت عجیبی به همین داریوش فرهنگ داشت که در فیلم سلندر نقش یکی از دو مغول مهاجم را بازی می کند. بار اوّل که آمد پاهایم را معاینه کند، از او پرسیدم: ((شما دوقلوی آقای داریوش فرهنگ نیستید؟)) خیلی خشک و جدی جواب داد: ((ابداً! همۀ همکارانم که هیچ، همۀ مردم می دانند ایران که هیچ، همۀ دنیا را بگردند لنگۀ من پیدا نمی شود، دو قلو کدام است؟)) و به یکی از دو پزشک میان سال دستور داد: ((سر فرصت سوابق مرا برای بیمار تشریح کنید بداند پزشک معالجش چه پزشکی است به جهت روانی کمک خوبی است زودتر بهبود پیدا کند!)) و به من هم هشدار داد: ((مِنبعد نشنوم با من از این شوخی ها بکنی، یازده سال آمریکا بودم، پی اچ دی دارم و استاد دانشگاه ام ولی پای چاله میدان بازی باشد، بدان و آگاه باش بچۀ دروازه غارم تو و امثال تو به یک فوتم بندید!)) پرسیدم چه سخن ناروایی از دهانم درآمده که این حد از کوره در رفته است؟ گفت: ((اینکه با زرنگی گری خواستی لنگه ای برایم بتراشی و تک بودنم را زیر سؤال ببری! خیال کردی با یکی هم قد و هم سطح خودت طرفی؟!)) برایش توضیح دادم آقای داریوش فرهنگ تحصیل کرده، استاد دانشگاه، کارگردان فیلم و تئاتر و بازیگر صاحب نامی است که خیلی ها آرزوشان است دو قلویش باشند. گفت: ((البته به جز دو قلوی تنیش که ترجیح داد با او به دنیا نیاید و یکی هم من!)) و یادآوری کرد: ((این سرکار گروهبان را ببین رو به رویت ایستاده و فراموش نکن متهم و تحت نظر هستی کافی است من دو خط بنویسم نیازی به بستری بودنت نیست و خواهی دید که بلافاصله انتقالت می دهند به بازداشتگاه!)) و بعد از آن دیگر با او دهن به دهن نشدم تا آن روز که نمی دانم به چه دلیل آن حد شاد و شنگول بود که در حال معاینه و خم و راست کردن پایم، سوت می زد و زیر لب آواز می خواند: ((قلندرم و سلندرم ای یار جونی بخوای نخوای علّافتم خودت می دونی…)) و سوت زدنش را ناگهانی قطع کرد و از من پرسید: ((پایت را تا می کنم زانویت درد می گیرد؟)) گفتم زانو دردم کهنه است و در هر حالتی زق زق می کند. گفت: ((این تصنیف هم کهنه است. از رادیو پخش نشد ولی مطرب ها در عروسی ها و جشن ها آن را می خواندند)) و بار دیگر خواند: ((قلندرم و سلندرم ای یار جونی…)) و پرسید: ((شنیده بودی؟)) گفتم: ((نه، بار اوّل است می شنوم)) و پرسیدم: ((فیلم سلندر واروژکریم مسیحی را دیده اید؟)) چنان با خشم به من خیره شد که انگار حرف رکیکی از دهانم در آمده است. گفتم: ((چیز بدی نگفتم این حد عصبانی شدید)). گفت: ((یکبار دیگر هم به تو گفتم با من از این شوخی ها نکن، یادت رفت؟!)) موضوع صحبت را عوض کردم و بی مقدمه از او پرسیدم: ((به نظر شما هدف فرهنگ است و سیاست وسیله یا عکسش درست است؟)) باز هم طولانی و با غیظ به من زل زد و سر برگرداند به زبان انگلیسی با دستیار میانسالش صحبت کرد و او پاسخ داد: ((او کی سِر!)) و رفتند بیرون. گروهبان کردبچه از من پرسید: ((چه کوفتش بود این تحفانه؟ نفهمیدی چه حرف انگلیسانه گفت به ئو ریش بزی لق لقانه؟)) گفتم: ((به ریش بزی لق لقانه گفت اوضاع روانیم را بررسی کنند و گزارشش را بنویسند!)) و طولی نکشید یک نفر روانکاو و یک پزشک مغز و اعصاب آمدند سر وقتم و چه کیفی کرد ((کیفانه)) و چه حظّی ((حظّانه)) گروهبان کردبچه از جواب هایی که به روانکاو می دادم: ((مگر می شود آدم دورۀ کودکی اش را به یاد نیاورد و عقده هایش را فراموش کند؟ بله آقای دکتر، من دو ماهگی به بعدم را خوب به یاد می آورم و بزرگ ترین عقدۀ آن دوران و همۀ عمرم این است که می دیدم نوزادان هم سالم را مادرانشان شیر می دهند ولی مادر من به خاطر داروهایی که مصرف می کند شیرش آلوده است و بالاجبار باید شیر خشک نوش جان کنم و صدایم در نیاید. یک عقدۀ دیگرم حسرت به دلی پوشک های یکبار مصرف بود که تازه مد شده بود و همه برای نوزادانشان می خریدند ولی به اصرار مادربزرگم مرا قنداق می کردند و نمی توانستم مثل دیگر نوزادان پاهایم را ((پا چرخی)) در هوا بچرخانم هیچ که به توصیۀ مادربزرگم دست هایم را نیز می چسباندند به پهلوهایم و می کردند داخل قنداق و به این ترتیب از مکیدن انگشتانم هم محروم بودم!)). و از اینکه روانکاو ((جدیانه و مضحکانه)) به تأیید سر تکان می داد و مطلقاً به روی خودش نمی آورد که لحن و کلام و ادا اطوارهایم داد می زنند مسخره بازی در آورده ام و دارم دستش می اندازم، گروهبان کردبچه به زور جلوی خودش را می گرفت قهقهه سر ندهد. روانکاو با جمله های اختصاری و نشانه های نوشتاری اظهاراتم را یادداشت کرد و پرسید: ((از رابطه ات با همبازی های دوران سه چهار سالگی تا آغاز دورۀ دبستانت بگو!)). گفتم: ((خوب بود، بد نبود!)). گفت: ((دربارۀ خوب و بدش واضح تر توضیح بدهید و ابتدا بفرمایید ببینم از نظر جنسیت همه شان مذکر یا مختلط بودند؟)). گفتم: ((مذکر و مؤنث! به قول معروف جنسم جور بود!)). گفت: ((که جنستان جور بود! عالی است! حالا صادقانه و بی حاشا و شرم حضور بفرمایید ببینم اتفاق افتاده به یکی یا چند نفر از همبازی های مؤنث نظر آنچنانی داشته باشید و صاف و پوست کنده و رک و راست یا به اشاره و کنایه با خودشان در میان بگذارید؟)). پرسیدم: ((مثلاً چه جور نظری؟)). گفت: ((نظر آنچنانی دیگر! همان که اصطلاحاً سوء نظر یا نیت شوم و پلید هم به آن می گویند!)). گفتم: ((استغفرالله! این چه فرمایشی است؟)). گفت: ((پس معلوم شد به طور قطع چنین چیزی وجود داشته. این را من نمی گویم علم روانشناسی می گوید!)). گفتم: ((علم روانشناسی غلط می کند می گوید!)). گفت: ((نه غلط نمی کند این شمایید که با انکار سفت و سختتان مشت خودتان را باز می کنید. کنش های غریزی در همۀ انسان ها یک امر طبیعی است و کسی منکرشان می شود که ریگی در کفشش باشد و نا خواسته دست خودش را رو می کند حال آنکه اگر بگوید یادم نیست، نمی دانم، مورد را باید مشکوک تلقی کرد. حاصل اینکه بخواهید یا نخواهید، بدتان بیاید یا نیاید و اعتراف کنید یا نکنید به حالتان فرقی ندارد و قطعی و مسلّم است که هر چند کودکانه و معصومانه امّا نسبت به همبازی های مونثتان امیال پلید و نیات شرم آوری را در دلتان می پروردید!))گفتم: ((محال است!)) و تأکید کردم: ((محال اندر محال اندر محال است جناب عالم به علم روانشناسی!)) گفت: ((دلیل و مدرک؟)) گفتم: ((دلیلش اینکه دو سال و نیمم بود که اوضاع خاصی برای پدرم پیش آمد و مجبور شد با همۀ اعضای خانواده به مزرعه اش که فرسنگ ها از آبادی های دور تا دورش فاصله داشت نقل مکان کند و سه سال و نیم یک کداممان پا از آنجا بیرون نگذاریم و حتی یک خویش و آشنا یا غریبه ای که بچه همراهش باشد گذرش به آن مزرعه نیفتد و همبازی های من تا شش سالگی که دوباره برگشتیم شهر، مادربزرگ، پدر و مادر و برادر و دو خواهر بزرگترم باشند. چطور یکی نسبت به نوامیس خودش نیات پلید در دل می پرورد آن هم کودک خردسال؟!)) روانکاو که معلوم بود دنبال حرف موجهی می گردد و به منظور ایجاد فرصت تند تند چیزهایی را با خط کج و کوله یادداشت می کند و بعضی شان را خط می زند و دوباره مثل همان ها را پشتبندشان می نویسد و پی در پی می گوید ((خب… خب)) که هیچ معنی خاصی ندارد. وقتی از او پرسیدم: ((خب خب چه آقای دکتر؟)). مثل ترقه منفجر شد و به جای جواب دادن به من رو کرد به سرگروهبان کردبچه و غیظش را سر او خالی کرد: ((اینجا بیمارستان است و این آقا بیمار بدحال روان پریش و بنده متخصص روانکاو و ایشان پزشک مغز و اعصاب سرگروهبان عزیز! فیلم کمدی کلاسیک نشان نمی دهند که هر هر و کر کر می فرمایید! نمی توانید ساکت و موٌدب بایستید لطفاً تشریف ببرید بیرون تا کار ما تمام شود!)) و سرگروهبان فقط گفت: ((مجبورانه اطاعت!)) و تند رفت بیرون و به محض اینکه در اتاق را پشت سرش بست صدای قهقهۀ بی امانش رنگ آقای روانکاو را مثل گچ سفید کرد و در حالیکه با دست های لرزان کاغذهایش را زیر و رو می کرد با حواس پرتی از من پرسید: ((گفتید چند سالتان شد؟)) گفتم: ((کِی چند سالم شد؟)) گفت: (( مهم نیست، شاید واکنش شرطی…)) و ساکت شد و وانمود کرد بین یادداشت هایش دنبال مطلب خاصی می گردد. دیدم خوب وقتی است، پرسیدم: ((ببخشید جناب! به عقیدۀ شما اینکه می گویند سیاست وسیله و هدف فرهنگ است، حرف درستی است؟)) سر برداشت و طوری به من خیره ماند که انگار دارد همۀ جوانب مسئله را می  پاید دقیق ترین جواب را برای سؤالم پیدا کند اما عاقبت رو کرد به پزشک مغز و اعصاب که از لحظۀ ورودش تا الآن، عبوس و ساکت مانند اینکه بخواهد مجسمۀ خودش باشد بی حرکت ایستاده بود و به انگلیسی یا زبان دیگری که تا حدودی شبیه انگلیسی بود چیزهایی گفت که من یک کلمه اش را نتوانستم بفهمم و پزشک مغز و اعصاب در جواب او فقط سری تکان داد و آمد جلو نبض مرا گرفت و هنگام رها کردن دستم با انگشتان چاق و زمخت و پرزورش چنان فشاری به مچم داد که تا مغز استخوانم تیر کشید ولی به هر زحمت بود خودم را نگه داشتم آخم در نیاید و او که معلوم بود تیرش به سنگ خورده و بور شده به بهانۀ معاینه ای که ربطی به تخصصش نداشت پای گچ گرفته ام را وارسی کرد و روی ساق، درست همان جایی را که مو برداشته بود، دستش را گذاشت و چهار انگشتش را دور گچ حلقه کرد و چنان فشاری وارد کرد که این بار هر قدر به خودم نهیب زدم: ((شجاع باش پسر! مقاومت کن، مقاومت کن از خودت ضعف نشان نده!)) نشد که نشد و فریادم به هوا برخاست و او به لبخندی رضایتش را نشان داد و به روانکاو گفت: ((عجالتاً یک لورازپام یک میلی قبل از خواب!)) و راه افتادند بروند ولی جلوی در قبل از بیرون رفتن، روانکاو پا نگه داشت و به من گفت: ((مردی جلوی گروهبان سیاسی صحبت کن تا حالیت کند یک من ماست چقدر کره دارد!)) گفتم: ((معلوم است سرگروهبان را نمی شناسید چه نازنینانه مردی است که درباره اش اینطور فکر می کنید!)) و راست می گفتم. اولین روزی که آمد کشیکش را تحویل گرفت ایستاد سر تا پایم را خوب برانداز کرد و بی آنکه به قصد تظاهر باشد که من بشنوم، زیرلب زمزمه کرد: ((پا ندارد به اختیارانه فرار کند ننه آمرزیده!)) و دستبند را که کشیک قبلی به مچ و میلۀ تختم بسته بود را باز کرد گذاشت جیبش و خودمانی و ((رفیقانه)) پرسید: ((توی آن قوطی ها خوراکانه چه داری کرک؟)) گفتم: ((چه جور خوراکانه ای دوست تر داری؟)) گفت: ((کامپوت نه، موز و کیوی هم نباشد. پسته برای گپگپانه خوب است با ماء الشعیر که پیبندانه اش کنی و نباشد، تخم کدو هم بدبدانه نیست کدامش داری؟)) گفتم :((بادام زمینی چطور با ساندیس؟)) گفت: ((خام اگر باشد و ساندیست آب انگور، بدبدانه نیست!)) گفتم: ((بو داده است و آن یکی هم آب پرتغال و آب سیب اگر دوست داشته باشی!)) گفت: ((می سپارم به سرپرستار هوات داشته باشند تا برگردم!…)) و تند رفت بیرون و خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داشتم برگشت با یک پاکت بزرگ و یک سینی پلاستیکی. سینی را گذاشت روی پیشخوان تختم دو گوش ته پاکت را گرفت در آن خالیش کرد بیش از یک کیلو پستۀ درشت خام و خندان که لابد با گرانجانی فروشندگان بیمارستان پول زیادی بابتش داده بود. گفت: ((ماءالشعیرش گرمانه بود خوش انصاف. گذاشتم یخلانه یخچالک زود خنک می شوند!)) گفتم: ((این همه پسته؟!)) گفت: ((هفت هشت ساعت می خواهی مشغولانۀ دهان و حلق و شکم لاکردار چه باشد کرک؟)) گفتم: ((اینجا همه چیز گران تر از هر جای دیگر است مگر اینکه به خاطر نظامی بودن با شماها مایه کاری حساب کنند)). گفت: ((نه با همه گرانجانانه حساب می کنند. عیبی هم ندارد. شب اندر روز کنار آه و نالۀ ناخوش و اشک و فریاد خویش و نزدیک جان در نبرده ها سرکردن شوخیانه نیست، تاوانش از که بگیرند؟)) و تا کشیکش تمام شود چنان با هم دوست شدیم که بعد از آن داوطلبانه یک روز در میان می آمد کشیکچی من باشد و ((گپگپانه)) عمرمان را ((کیفناکانه و سرخوشانه)) بگذرانیم. می گفت: ((این هشت ساعت کشیکچی گری هم هشت ساعت عمرمان است کرک. وقتی سایۀ عزرائیل را دیدی از پشت پنجره رد شد ساختمان را دور بزند از راهرو بیاید سر وقتت می فهمی هر ساعت عمر چند قیمت دارد، هر دقیقه اش چند، هر یک نفس چقدر. هشت ساعت مفتانه نیست سرخوشانه نگذرانی آن هم ساعت سلامت روح و جوانی و دوران چلچلانه! اما ولی کرک بیشتر همقطاران این را نمی دانند. سرباز است شتابش می کشد زودتر بگذرد توی کلاهش می نویسد بیست روز مانده، نوزده روز مانده، هیجده، چارده، هفت، سه، دو، یک، تمام! چه تمام کرک؟ عمرت بود به هیچانه تمامش کردی، این روزت که خواهی نخواهی می آمد، تاوان آن روزهای رفته به هیچ و مفتانه را از که می گیری؟ گروهبان است سال و ماه و هفته و روزا شماری می کند زودتر بگذرد، درجه بگیرد. سرهنگ و تیمسار است شتابش می کشد این ته مانده تمام، بازنشسته شود و نقدانه به نسیه می فروشند. بلکه فردای تو نشد هم امروز واقعه ات بود و به خاک رفتی، آن وقت چه؟!…)) ایلیاتی بود و عاشق طبیعت و کوه و جنگل و صحرا حتی یکبار مستقیماً یا به اشاره از من نپرسید برای چه بر تخت بیمارستان و تحت نظرم. از وضعیت آسیب و پیشرفت درمان و بهبودیم می پرسید ولی به اصل و منشاء آن کار نداشت و سخن پیر ایلشان وجهۀ نظرش بود که: ((پرس و سؤال از هر چه شخصیانۀ دیگران است دماغ تیز کردن و بوبوی سگانه است و موموی کفتارانه و کندوکاو بیجا یا حسرت و حسادتش در پی است یا آتشانه فتنه ای که دودش به چشم تو می رود و خداوند دانای مهربان دیگر به چه زبان این را به ما بگوید که سرت به کار خودت باشد من که خالقت هستم همۀ بندگانم برایم عزیزند و بدم می آید فضولانه در مسائل شان دخالت بیجا کنی. عقلمان داده به عقل خود بفهمیم، نشد؟ حکایت و عاقبت شری نا فرمانان، نفهمیدیم؟ از زبان انبیاء و اولیا گوش نکردیم؟ روشن و شفاف و بی اگر مگر و بی ولی و اما در کلام الله و به زبان شخص خود!)) تا اینکه بالأخره خودم بیش از آن تاب نیاوردم و برایش تعریف کردم چه پیش آمد و قضیه از چه قرار است که سر از اینجا در آورده ام. پرسید: ((این فیلم سلندر را کدام سینما گذاشته بروم ببینم؟)) برایش توضیح دادم که فیلم سینمایی نیست و تلویزیون آن را پخش کرده و از اینکه گل تلویزیون را با ((تکرار)) سرشته اند، به احتمال قوی باز هم آن را پخش خواهد کرد. گفت: ((حوصلۀ تلویزیون ندارم کرک. پرده اش کوچک است، نشان می دهد و تو نصفش را نمی بینی کفران نعمت می شود. ولی وقتی هم پای ساز وآواز دشت و گلستان و رودخانه و کوه و چشمه نشان می دهد، هر جا باشم می نشینم چهار چشمی تماشا می کنم به جهت اینکه مرا می برد به آن روز که جغله   ای بودم هشت نه ساله. کوچ قشلاق بود، بازیگوشانه عقب ماندم از عقبدار قافله. هر سو گرفتم اثر از رد و راه ایل رفته ندیدم و آنچه های کشیدم جانانه از جگر، هوی نیامد جوابانه از آن سوی دیگر. زار و نزار دنبال رودخانه رفتم اشکبار مثل ابر بهار. راهم برید کوه، چه کوه؟ قاف گونه و قله تا فلک. به خودم گفتم آی کرک، بگو چه کنم؟ بر گردم؟ کجا؟ بمانم؟ چه جای ماندن اینجا که غروب گاه دورت بگیرند پیراهنت دریدۀ دندان گرگ بیابان، بدن پاره پارۀ پوزۀ کفتار، دستت به چنگ پلنگی و پایت خوراک خرس؟ نگاه کردم اندازه کنم بالا و قامت کوه را، پایین خرسنگ های قله چشمم افتاد به دود آتشی و به خودم گفتم آدم است! دلگرمانه و امیدوار با هر فلاکت و ادبار خود را رساندم. دیدم چشمه ای است آبش اشک زلال و آن کنار اجاقکی آتشش برقرار و آن سوتر میان صخره و خرسنگ ها درگاهی کومه کنامی که پیش آن درویش پیری ایستاده صوف پوش و بلند بالا گیسوان سفیدش بر شانه ها لمیده محاسن چون برفش به سینه رسیده، خوش خلق و خنده رو، با سر جواب سلامم داد علیکانه و بی گفت و گو و پرس و جو که کجا بودی و کی هستی و خوابی؟ بیداری؟ هشیاری یا مستی که این طور تعجبانه نگاه می کنی، اشاره کرد همراه من بیا. کومه اش کوچک اما حجره ای از حجره های بهشت برین بود. تاق و هر دیوارش پوشیدۀ گل سنگ رنگ رنگانه سرخ و سفید و سبز و پایین، یک سو کنار دیوار صفه ای مفروش حصیرکی و بالینی از سفال سبز علف و آن سو مقابلش آهویی با بره اش آزاد، نابسته به ریسمان، بی بند و بندیله و رها مثل آهوان صحرا آهوانه به حال خود. اشاره کرد بر صفه نشستم. ظرفی گرفت و رفت به سمت آهو. بره شنگان شنگان جستک زد شاخ نشان داد شوخ شوخانه به او و پایین لباده اش به دندان گرفت کشید و نشانیدش و آهو که خفته بود به پا خاست. پیر دست پیش برد شیر بدوشد، بره در جست میان دامن او و گردن دراز کرد پستان مادر طوری گرفت که پیر نتواند بدوشد. پیر گرده و پهلویش را نوازش کنان صبورانه نشست تا بره سیر و شیر مست شد و مادر به ضرب پوزه رماندش. آمد سراغ من و با آن چشم ها که خدا فقط به آهوان داده و آن آهو وش که خانه خرابم کرد با اولین نگاه، گردن گرفته کج رفیقانه نگاهم کرد، نگاهم کرد تا محو او و غافلش شدم و یکبارگی جستک زد روی شانه هایم نشست و یک سم تمیز و طلاییش لغزید آمد روی سینه ام دکمۀ پیراهنم را تکیه گاه کرد. هیچش نگفتم رها باشد. تلواسه کرد پایش را بالا بکشد جایش بر شانه هایم استوار کند ولی هر بار همان بود که پابند نمی شد و می سُرید. دیدم نفسش ساز خستگی می زند و لجبازانه دست بردار نیست، نرم گردنم را صاف کردم، فرق سرم را وسط شکمش گذاشتم و بردمش بالا تا آن طور که هوسش بود هر چهار سمش را به شانه هایم تکیه داد و شرط با خودش را برد و پایین جست و به همان ضرب رفت به پشت و پهلوی پیر پیشانی زد و برگشت آمد دوباره رو به روی من ایستاد و نگاهم کرد، نگاهم کرد و این بار حواسم جمع غافلگیرش نشوم و تا زانو تا کرد و جنبید، خودم را عقب کشیدم و دست ها را پیش بردم در هوا بگیرمش اما نیامد و من یله شدم یک پایم از زمین جدا شد و او به چالاکی پاشنۀ گیوه ام را با شاخ های کوچکش از پایم بیرون آورد و پنجۀ گیوه را نرم با دندان گرفت آن را کند برد کنار پیر گذاشت و پیر آی بارک اله آفرینانه دستی به گردنش کشید. برگشت طرف من و میان راه شنگانه مستانه چند بار بر جست بالا و در هوا دور خود چرخید و آمد با پوزه اش زد به آن پای دیگرم به این معنی که ببر بالا، پایت را بالا بگیر! اطاعت جناب بره! و پایم را بالا بردم گیوه را بیرون آورد به دندان گرفت برد کنار لنگه اش با هم جفتشان کرد نوازش و بارک الله آفرینش را گرفت و شنگانه برجستنش را انجام داد و آمد بنا کرد پاهای برهنه ام را لیس زدن تا پیدا کرد کجای پا قلقلیم می شود و دیگر مگر ول کن شد؟ هر چی می راندمش و می گفتم: ((نکن تحفانه!)) جری تر می شد و بدتر می کرد تا درویش با پیالۀ شیر آمد سراغمان و بره آهو دوید رفت پیش مادرش. چه شیری! چه شیر نوشایی! از شیر مادر برای طفل شیرخوار نوشاتر! پیر نپرسیده حکایت راه گم کردنم را برایش تعریف کردم. اشاره کرد گیوه هایم را پوشیدم و پی سرش راه افتادم و آهو و بره آهو همراهمان آمدند. پسین بلندی ها رسیدیم کمرکش کوه و ایل و الوسمان را دیدم که پایین کنار برکه اطراق کرده و دود و آتش اجاق ها به راه است. پیر خنده ای کرد که آن گریانه چشمهایت برای چه بود کَرک؟ آن ایلتان و این تو! برو پدر و مادرت دل نگرانت نباشند. با هر سه خداحافظی کردم و آنها به راه خود و من به راه خود، نزدیک غروب رسیدم. پدرم گفت خوب نیست محبتش را بی جواب بگذاریم. صبح زود هر کدام یک کوله بار تعارفی برداشتیم و با برادر بزرگ تر و پدرم سینه کشی تند کوه را در پیش گرفتیم و چنان تند و چالاکانه رفتیم که سر آفتاب رسیدیم آن چشمه ولی کو پیر درویش، کو آهو و کو آهو بره؟ اصلاً کو و کجا است آن کومه؟ من گریه می کردم و به مقدسات و جان هر که برایم عزیز بود قسم می خوردم و پدرم ناباورانه فقط می گفت: ((خیلی خوب، خیلی خوب! عیب ندارد کرک. شکر خدا که بلا ملا سرت نیامد چارستون سالم رسیدی مقصد. این چیزها زیاد است، بزرگ شدی یادت می رود. فکرش را نکن، این چیز ها زیاد است!…)) ولی من فقط برای اینکه همه خیال می کنند ((دروغانه)) چیزی گفته ام گریه نمی کردم. غصه ام بود به جهت اینکه برای شیر ((آهوانه)) اشتها زلال کرده بودم و دلم می سوخت بره آهو نیست با هم بازی کنیم برادرم ببیند چه با من دوست است. برگشتیم کدخدای ایل((سرکوفتانه)) به پدرم گفت: ((تو هنوز عقلت نمی رسد آن پیر درویش یا یک نفر از اولیا یا خود حضرت خضر نبی علیه السلام بوده خدای تبارک و تعالی مأمورش کرده دست بچه ات را بگیرد، کرک دروغ نمی گوید؟)) و گفت: ((یک کار ثوابانۀ بزرگ از تو خیزیده خدای عالم مهربان مزدانه اش جان کرکت در برده، برو نماز شکرانه بخوان!)) پدرم گفت: ((شکرانه نماز خواندم و باز هم می خوانم ولی راست و حقیقت یک کار ثوابانه که قابل باشد همۀ عمر از من نخیزیده شرمندۀ این لطف لطفانۀ کردگار نباشم. خیلی فکر کردم تا بوده خیالم گرم امورات خودم، دست احتیاج به این و آن دراز نکنم. خیرانۀ قابل خاطرم نیامد)). کدخدا گفت: ((یا همین است که می گویی، خدای دانای توانا خواسته کیفانۀ خیر و احسان به تو بچشاند چشمت باز شود یا ثواب بزرگ کرده ای و همین که قابل ندیده ای در نظرت بماند، خالق بخشنده را خوش آمده اجر عظیم به تو مرحمت فرموده. شک نکن کرکت راست می گوید و من این نزشنوده می گویم، بلکه از آزموده می گویم!)) و رو کرد به من پرسید: ((کرک جان درستانه فکر کن یادت بیاور آن پیر درویش به تو چه گفت؟)) گفتم: ((هیچ نگفت! ساکتانه خاموشانه به من تکلیف می کرد: بنشین، با آهو بره سرت گرم کن شیر بدوشم، بگیر این شیر تا گرمانۀ تن آهو دارد نوش جان کن! گیوه هایت را بپوش همراه من بیا… هر چه منظورش بود من به دلم می شنیدم و هر چه خیالانۀ من بود او به دلش می شنید. گفتن زبانانه لازممان نبود!)) کدخدا به پدرم گفت: ((دیدی؟ این یک علامت!)) و از من پرسید: ((شکل و قیافه اش مثل کی بود کرک جان؟ خاطرت مانده؟)) گفتم: ((مثل خودتان بود و مثل بابایم بود و مثل هر کس که می شناسم یا رهگذر صحراگرد بوده سلامم را علیکی گفته و رفته ولی حتم حتم که هیچکس قدا و همشکل و هم قیافۀ بابای همه مان حضرت آدم نیست اگر همۀ آدم های دنیا را یک یکانه نگاه کنی!))…

و از این خاطره ها فراوان برایم نقل کرد: شب عروسی برادرش را که قوای نظامی دولتی به خاطر خرابی عقربۀ قطب نماشان به جای شمال جانب مشرق را در پیش می گیرند می آیند ایل مطیع، بی مسئله و بی تقصیر آنها را عوض ایل یاغی اشتباهاً به گلوله می بندند و پدر و برادران و دوازده تن از عموزاده ها و نزدیکان عروس را به قتل می رسانند و عروسی عزا می شود. سیل ناگهانی و طغیان ((طوفان نوحانه)) و غافلگیر کنندۀ رودخانه ای را که به طور معمول آن وقت سال آبش بند می آمد و به کلی خشک می شد ولی آن سال خروشید و بار و بنۀ ایل را جا کن کرد برد و حیوان حشم براشان باقی نگذاشت. فروختن کدخدای زیرک و بادرایتشان را به ایل رقیب در مقابل پانصد جوال گندم و جو و ارزن آخر پاییزی های سال قحطی. حملۀ دستجمعی و گله وار بیش از صد گرگ گرسنه در زمستان همان سال و فرار مفتضحانۀ سگ ها از مقابلشان و مغلوب شدن و پس نشستن شان توسط گاوهای ایل. همچنین درس خواندن و با سواد شدنش در مدرسۀ متحرک ایل نزد معلمی عامی که سواد مکتب خانه ای داشته، دو سه سال نصفه و نیمه در کلاس های معروف به ((اکابر)) درس خوانده و به جهت نیاز و هم به خاطر رعایت تشریفات و قوانین اداری به او مدرک دیپلم داده برده اند پنج شش ماه به صورت ((مطالعه آزاد)) در تربیت معلم دوره دیده و فرستاده اند از معلم مدرسۀ سیاه چادری ایل آنها باشد. گروهبان کردبچه از این ((نا معلم)) دل پر خونی داشت. می گفت حاشا نمی کرد مدرک دیپلم و گواهی معلمی اش جعلی اند و همین مسئله را دلیل بر آن می دانست که برای پیش رفت لازم نیست آدم درس بخواند و چیز بداند و عوضش بهتر است اولاً خوش بیار و ثانیاً زرنگ و فرصت شناس باشد و بنا به دلایل بسیار که تقریباً همه شان در حکم عذر بدتر از گناه بودند ((جدّیانه)) ترجیح می داد شاگردانش درس نخوان و هیچ ندان باشند که اولاً هوا برشان ندارد ایلشان را ترک کنند بروند شهری شوند و ثانیاً اگر ماندگار شدند سر هر موضوعی به پر و پای این و آن نپیچند که چه می گویید شما قدیمی ها؟ زمین گرد است، کره است، سیاره است، دور خودش می چرخد و روی شاخ گاو غول پیکری قرار نگرفته که وقتی خسته می شود و زمین را از این شاخ آن شاخ می کند بر اثر تکان این جا به جایی زمین لرزه حادث شود و یا بگویند اولاً ((آل)) خرافه و خیالات واهیانه است و وجود واقعی ندارد که در کمین زائو و نوزادش باشد با کوچک ترین غفلت مراقبان دمار از روزگار این دو عزیز در آورد. ثانیاً آل حقیقی و هزاران بار هولناک تر و خطرناک تر میکروب و ویروس و رعایت نکردن اصول بهداشتی است که دستش برسد به نازا و کهنه زاد هم رحم نمی کند چه رسد به زائو و نوزاد که آسیب پذیرتر از دیگرانند!… می گفت خیال نکنید علم و معلومات داشتن خیلی خوب است که اگر این طورانه بود اولاً بیشتر آدم ها بی علم نمی شدند و ثانیاً این دروغ و تبلیغ عالم ها و اشخاص با معلومات است که اولاً خودشان را بالا ببرند و ثانیاً بی کار و بی عار ول بگردند و مفت بخورند، در صورتی که اگر آدم چیزی حالیش نباشد خیلی آدم تر است به جهت اینکه اولاً، حتی وقتی بزرگ شد و ریش و سبیل در آورد چون مثل الآن شما که می دانید بچه اید و عقلتان به خیلی چیزها نمی رسد و به همین خاطر حرف شنو و فرمانبردارید، می بیند ریش و سبیل و سن و سال به جای خود امّا فکر و فهمش قد یک بچه نادان است و عقلش به خیلی چیزها نمی رسد، پس هنوز بچه است و عارش نمی آید و سختش نمی شود حرف بزرگ ترش را گوش کند و نافرمانبردار نباشد. ثانیاً، اگر عامدانه و جاهلانه خطایی از او خیزید، دیگران می گویند نادان است عقلش نمی رسد، به رویش نیاورید جلوی زن و بچه اش خجلت زده می شود، در نتیجه، آسوده تر زندگی می کند… و شعارش هم این بود که: ((تا نباشد چوب تر، فرمان نگیرد گاو و خر!)) و به این خاطر همیشه یک بغل ترکۀ گز آب داده و چوب فلک آماده دم دست داشت و روزهایی می شد که تا آخرین ترکه را به کف دست ها و پاهای شاگردانش خلال خلال می کرد و به جهت این وسیلۀ کمک آموزشی حیاتی اش یک یک شاگردان موظّف بودند هر روز هر روز دو ترکۀ گز برایش بیاورند و وای به حال شاگردی بود که این تکلیف مهمش را به هر دلیل فراموش کند یا ترکه هایش ((متقلبانه)) کار آمد نباشند و از سوی دیگر یک تعارفی شکارچیان و چوپانان ایل برای او پیدا کردن و آوردن ترکه های ((شاگز)) بود که در سخت ترین قسمت های کوه و نزدیک قله و بین صخره ها می رویید و کمیاب ولی ترکه اش صاف و بلند و مانند شلاق سیمی تا حد حلقه شدن انعطاف پذیر و مانند فولاد محکم بود و به علاوه، سفیرش هنگامی که ((خوش ضرب)) هوا را می شکافت و پایین می آمد از آوای ((نی لبک و دو نالی)) برای او گوشنوازتر بود و باز هم حاشا نمی کرد که کف دستی و کف پایی زدن به شاگردان لذّتی می برد که تشنه کام پس از رنج جانکاه تشنگی طولانی از نوشیدن کوزه ای برفاب چنان لذّتی حاصل نمی کند ((به شرطی که تنبیه موجّه)) و ((حقّ و حقّانه)) باشد که در این صورت چه نکوتر از آنکه شاگرد درسش را حاضر نکرده یا مشقش را ننوشته یا بی انضباطی از او سر زده باشد؟ و ما به تجربه دستمان آمده بود که درس حاضر نکردن و مشق ننوشتن را پیش می آید که به کلی ببخشد و حتی به دو کف دستی زدن یکی به این دست و یکی به آن دست و بعضاً بسیار کم ضرب و نمایشی قناعت کند ولی بی انضباطی که بی ادبی هم از مشتقاتش بود، اصل آموزش و هدف درس و مدرسه برای هم معلم و هم شاگردان بود و نباید و نمی شد از آن گذشت و چه بی انضباطی و بی ادبی آشکاری از درس خوان بودن و مشق نوشتن و چیز آموختن بزرگ تر؟ درست که مدرسه ظاهراً برای همین کار تأسیس شده امّا اولاً مگر آقا معلم اوّلین درسش این نبود که به جهت آسوده و بی مسئله زندگی کردن بهتر است آدم چیزی یاد نگیرد و نادان باشد؟ ثانیاً کسی که درس به این آسانی را نتوانسته است یاد بگیرد چطور می تواند درس های مشکل تر را خوب بفهمد و درست بلد شود؟ بنابراین یا اولاً دارد تقلبانه درس را درست پس می دهد ولی راهی پیدا کرده که هر قدرهم زرنگ باشی نتوانی بفهمی چطور تقلب می کند. یا ثانیاً درس را نفهمیده و بلد نشده و طوطی وار آن را حفظ کرده و دارد طوطی وار درس پس می دهد که معلوم است این درس خواندن به قامت سگ نمی ارزد و هیچ هیچ هیچ فرقی با درس نخواندن و هیچ بلد نبودن، ندارد. دیگر که اولاً آیا این دل به درس و مشق دادن دهن کجی به معلم نیست که یعنی گفته ها و رهنمودهای شخصیانۀ تو اهمیتی ندارند و حواسم را جمع یاد گرفتن نوشته های کتابم می کنم که به دردم بخورد؟ ثانیاً دهن کجی به معلم نیست وقتی خوب می دانی چه حد از کف دستی کف پایی زدن به شاگرد کیفش کوک می شود و تو یا اولاً عمداً و قصداً خوب و عالی به درس و مشق هایت می رسی که دستش را ببندی نتواند چوبت بزند دماغش بسوزد و تو در دلت به ریشش بخندی یا ثانیاً اگر چوبت زد حقّ و حقّانه و موجه نباشد و زدنت به دلش ننشیند و کیفش کور شود؟ خیالات باطلانه! که مثلاً زرنگی گری و تیز و بز بازی، نه؟! پشت گوش انداختن نصایح معلم، تقلب کردن، طوطی وار درس پس دادن، دهن کجی به معلم، دماغ سوخته کردن او، ریشخند کردن و کیفش را کور کردن خطاهای کوچک نیستند که بشود نادیده شان گرفت و گفت این نیز بگذرد تو اگر بگذری از آن!…

بسیار دیده ام و لابد تو هم کم شاهد نبوده ای اغلب کسانی که دور و برمان هستند حتی خیلی از تحصیل کردگان کتاب دستت ببینند محال است نسبت به آن واکنش نشان ندهند و با ته مزه ای از تمسخر وشماتت دلسوزانه در لحن و بیانشان نپرسند: ((حوصله ات هست کتاب می خوانی؟)) و افتخار نکنند: ((من که یک ذره هم حال و حوصلۀ کتاب خواندن ندارم!)) و بلافاصله پی بندش عذر نیاورند: ((همان صفحۀ اوّل یا خوابم می گیرد یا سر در نمی آورم چی نوشته، کنارش می گذارم)) سرگروهبان کردبچه هم به خاطر روش تعلیم و تربینی آن معلم مدرسه متحرک ایلشان بود یا چه، از این قاعدۀ اجتماعی مستثنی نبود. بعضی وقت ها که روی صندلیش، آرنجش را به زانو تکیه داده و دست زیر چانه به حالت مجسمۀ ((فکور)) خوابش می برد، کتابم را دست می گرفتم و مشغول مطالعه از او غافل می شدم که چرتش پاره شده و دو سه دقیقه ای است که در سکوت نگاهم می کند. می گفتم: (( بیدار شدی؟)) با اینکه در سایر موارد محال بود از این دخالت ها بکند، می پرسید: ((کتاب چه است حواست برده؟)) برایش توضیح می دادم چه جور کتابی است و تعارف می کردم: ((می خواهی ببری بخوانی؟)) که معمولاً این سؤال را نشنیده می گرفت و می گفت: ((خواب دیدم بچه بودم جلوی چادرمان با بچه های هم سالم بازی می کردیم…)) خلق و عادتش بود اگر چند ثانیه هم چرتش می برد، خواب می دید و خوب هم یادش می ماند و ((مفصلاّنه)) سیر تا پیازش را تعریف می کرد و به ندرت پیش می آمد خواب آشفته و ((هشلهفانه)) ببیند. معمولاً همۀ خواب هایش نظم و نظام قصه وار داشتند یا در واگو کردنشان به آنها نظم و ترتیب منطقی می داد طوری که انگار رخدادی واقعی را گزارش می کند: ((اوّل به خودم گفتم کرک این مار است بپا خیز نکند نیشت بزند اینجا تا بیمارستان خیلی راه است ولی گربه چرخید دیدم دمش بود جفت مار شاهدانه ای حلقه می کرد و باز می کرد ترسیده بودم مار باشد. تک دو گوشش تیز و سبیل دراز کرده هر تارش بگو درزن لحاف دوزی تک تیز، دندانکانش خنجرانه تک تیز و پنجولکانش از آن تک تیزتر! می مانست گربۀ وحشی باشد ولی دست آموز خانگی بود اگر هم اصل و نسلش وحشی بود. به من گفت هیچ نگو کمین موش کرده ام بفهمد از سوراخکش در نمی آید می مانم علاف. تعجبانه نبود برایم گربه آدم واری حرف می زند. غیظم گرفته بود اگر صدا نباید کرد چرا خودش بی خیالانه حرف می زند به من می گوید صدا نکن؟ موش از صدای او که بیشتر می ترسد پا از لانه نمی گذارد بیرون تا صدای آدم. بعدش هم گربه چه کار واجب تر دارد غیر اینکه موش بگیرد می گوید می مانم علاف؟ یکی هم چه حق دارد حقانه، او که حیوان است به من که آدمیزادم دستور بدهد؟ می خواستم همین ها را به او بگویم که با پرویی پر زبانی درآمد به من گفت: اطاعت سرگربان چرا نمی گویی؟ زبانت موش است خود پنهانی پیشه کرده به سوراخ دهانت؟! غیظی بودم از دستش، غیظی تر شدم ولی به روش نیاوردم تا اوّل بگوید بدانم این لاکردار سرگربان ما از کجا چطور می شناسد که آشنایی می دهد؟ سرگربان یک همقطارمان بود دورۀ آموزشی. لهجه دار بود ((ق)) را ((گ)) می گفت فامیلی خودش را هم ((یارقلی)) بود ((یارگلی)) می گفت. سرگروهبان واحد فهمیده بود خیلی می ترسد درجه نگیرد تجدید دوره اش کنند، سر به سرش می گذاشت. به او می گفت هر وقت به تو دستور می دهم، نگو ((بالای چشمم سرگروهبان!)) اینجا نظام است باید بگویی: ((اطاعت قربان!)) یک روز که رفته بودیم میدان تیر و سرکار یارقلی یک پوکه فشنگش گم کرده بود و از ترس خاک دور و برش را به پنجه غربال می کرد پوکه اش را پیدا کند، سرگروهبان احضارش کرد. هولانه دوید طرف سرگروهبان محکم پا کوبید خبردار ایستاد. سرگروهبان گفت چرا تفنگت را نیاوردی؟ بدو بردار بیا! خواست بگوید: ((اطاعت قربان!)) از دستپاچگی قاطی کرد با ((چشم سرگروهبان!)) که پیشتر می گفت و جواب داد: ((چشم اطاعت سرگربان!)) نمی دانم برای چه آن حد ((سرگربان)) چفت شکل و قیافه اش بود که از آن روز به بعد اسمش به جای یارقلی شد ((سرگربان)) و حالا من خواب می دیدم گربه وحشی به من دستور می دهد: ((بگو اطاعت سرگربان!)) و پرسیدم سرگربان را می شناسی؟ چنان گربه براقی نگاهم کرد که نباشد شاه است به اسبش گفته ام یابو! دل و دل می کردم یک لگد بزنم آبگاهش خمپاره واری سوت و سفیر بکشد تا آن سر صحرا با پیشانی بیاید زمین مخش پخش شود که دیدم خدا آمرزیده برادرم آمد عرق ریز و نفس نفس زنان که: ((به این گربه کارت نباشد ها! قهرانه ول کنه برود برنگردد، موش بیچاره مان می کند عتیقه جات هم از دستمان می رود، آن وقت من چه کنم با آن همه قرض و قوله که تمامی ندارد؟)). من می خواستم از او بپرسم تو به رحمت خدا رفتی چطور از آن دنیا آمدی؟ و می خواستم احوالات آن دنیا از او بپرسم بدانم با خالویم همدیگر را می بینند؟ پسر عمویم که مفقود الاثر شده، رفته آن دنیا یا اسیر عراقی ها است اسمش را نداده اند؟ چنگیزخان و تیمور لنگ و آقا محمدخان قاجار و هیتلر و استالین که آن همه آدم کشته اند چه وضع و اوضاعی دارند آنجا؟ برای صدام چه آشی بار گذاشته اند چشم به راهش هستند بیاید؟ و هزار از این سؤال ها ولی او یک ریز حرف می زد و چیزهایی را که خودم می دانستم می گفت انگار کن ماشین زیرش نگرفته هنوز غم و غصه اش اقساط بانک است و سند دباغخانه اش که از گرو در آید بتواند دباغخانه را به قیمت بفروشد قیمتانه، مرتعمان را وا بخرد برگردد ولایت خودمان گله داری کند و من هم اگر دلم خواست برگردم و اگر آب شهر زیر پوستم رفته می خواهم بمانم، سر و سامانم بدهد بابایمان این حد غصه دارم نباشد که سال و سنم زیاد شده از بیست و هنوز برای خودم هم معلوم نیست کی قرار است سامان بگیرم، نه از سربازی معافم می کنند و نه می روم خودم را معرفی کنم قال این قضیه را بکنم بهانه پیدا کرده ام مملکت شلوغ و ارتش تق و لق است سربازهای بیست و سه ماه خدمت هم از پادگان ها فرار می کنند نمی مانند این یک ماه باقیمانده را هم تمام کنند برگ پایان خدمتشان را بگیرند و بگویی یا نه، شاه کارش تمام است باید صبر کنیم همین روزها است که غزلش را بخواند رفع زحمت کند. حتی دلم می خواست خرگربه را بگیرم لاکردار چرا به من می گویی صدایم در نیاید موش می شنود ولی برادرم بلند بلند حرف می زند هیچ به او نمی گویی هیچ که نوکرانه برایش سر تکان می دهی که یعنی ((درست است! درست است! همین طور است که شما می فرمایید سرگربان!)) ولی مگر برادرم مهلت می داد مهلتانه، یک کلام بگویم؟ عاقبت هم رو کرد به گربه و خیلی جدّیانه به او دستور داد: ((به موش کارت نباشد، موش جایی نمی رود. آن عتیقه جات را در بیار خاک اینجا نمور است جواهر الماس را می پوساند!)) و مثل آن روزها که سرش شلوغ هزار کار بود می آمد تندتند وظیفۀ استادکارها و وردست ها را معلوم می کرد و می رفت شهر یا می رفت بالای پشت بام کارگاه نگاه کند ببیند کامیونی را که دیروز کرایه کرده و قرار بود یک ساعت پیش آنجا باشد و بدقولی کرده، دارد می آید یا نه یا می رفت بگوید آشغال روده های گندیده را خاک کنند و سگ های ولگرد را نگذارند پشت کارگاه جمع شوند، تند گذاشت رفت و من ماندم و گربه که یک دستش را کرده بود داخل سوراخ و صورتش را برگردانده بود طرف من و پی در پی تف می انداخت زمین و نچ نچ می کرد و می گفت: ((عتیقه بد کوفتی است! کجا چطور آبش کنیم وقتی زیر خاک نمور است؟ عجب کاری شد ها!)) و با اینکه خاطر جمع بودم اگر از او بپرسم می داند چرا برادرم جواب مرا نمی داد آن دنیا چه خبر است؟ چرا هنوز سربازی نرفته ام ولی ((سرگربان)) را دیده ام و قیافه اش پیش نظرم است؟ چرا می دانم پسر عمویم مفقودالاثر شده اگر هنوز پیش از انقلاب است؟ بسکه از تف به زمین انداختنش دلم به هم می زد هیچ نگفتم و ایستادم نگاهش کردم و تازه متوجه شدم سبیل های سیخ سیخش یک در میان یکی شان طلایی و یکی نقره ای است و خودش در آمد که: ((دندان هایم هم عاجند ولی نه عاج فیلانه، چشم هایم را خوب نگاه کن! جواهرشناس اگر بودی می فهمیدی که یکیش زمرّد سبز و آن یکی الماس صورتی است!)) سگ محلش کردم تا دیگر برای من کله اش را پر باد نکند. گفت: ((خب این هم از این!)) معلوم بود داخل سوراخ، مانعی سر راهش بود که آن را کنار زده چون بلافاصله دستش را تا بیخ بازو برد ته سوراخ طوری که یک طرف صورتش چسبید به دیوار ولی باز هم چیزی را که دنبالش می گشت پیدا نمی کرد یا عقب تر بود و دستش به آن نمی رسد. می خواستم هول پایش بگذارم هولانه که بیشتر به زحمت بیفتد ولی دلم برایش سوخت و چیزی نگفتم. یکبارگی گفت: ((خودش است!)) و تند دستش را آورد بیرون با یک تکه کلوخ و آن را جلوی پای من انداخت و به خیالش که خیلی با نمک و گلش شیرین است، نیشش را باز کرد و گفت: ((گولت دادم گولانه، خیال کنی جواهر الماس است خوشحال شوی! کلوخ است. کلوخ!)) و دوباره دستش را تا بیخ بازو کرد داخل سوراخ و من فکر کردم: ((راستی پس موش کجا است که صحبتش را نمی کند؟)) و بیشتر از او بدم آمد که به من دروغ گفته بود و می خواست منّت سرم بگذارم منّتانه، که دارد موش می گیرد. صدایش در آمد که: ((شما آدمزاده ها چرا این قدر طمع کارید؟)). فکر کردم هیچ بهتر از این نیست که سگ محلش کنم ولی او دست بردار نشد: ((هان؟ چرا اینقدر خام طمع اید؟)) گفتم: ((حواست به کارت باشد!)). گفت: ((سوراخ تاریک است و دست من هم که چشم ندارد نگاه کند ببیند عتیقۀ لاکردار کجا است!)). گفتم: ((همین هست که هست! غرغر نکن تند باش هزار کار دارم باید زود بروم!)). باز پرزبانی کرد: ((اوهوکّ! یک کار هم نداری، هه! هزار کار! چه افاده ها!…)) دیگر طاقت نیاوردم و خم شدم چوبی را برداشتم که سرش مثل چماق هشت پر، دور تا دور تیغ های تیز داشت. مثل سگ ترسید و گفت: ((چکار می خواهی بکنی؟)) و دستش را کشید بیرون و دوباره پرسید: ((چکار می خواهی بکنی؟)) گفتم: ((می خواهم ادبت کنم، کارت را بکن. نترس! یکی می زنم به این پهلویت که رو به بیرون است، آن پهلویت رو به دیوار است نمی شود درست بزنم، دومی را می زنم وسط کمرت یا پس گردنت یا فرق سرت. کدام برایت بهتر است؟ خودت انتخاب کن!)). افتاد به التماس لابه و غلط کردم گذشت کن و قول می دهم بار آخرم باشد و این نقل ها. گفتم: ((باشد نمی زنم، کارت را بکن!)) همچنان با ترس نگاهم می کرد و تکان نمی خورد. گفتم: ((کارت را بکن!)). باز هم تکان نخورد و زیر چشمی دو طرف را نگاه کرد. گفتم: ((فکر فرار به سرت نزند. بجنبی مخت را پخش زمین کرده ام مثل تیله چشم زمردت پریده این طرف، چشم الماست آن طرف!)) دیدم بیشتر ترسیده چوب را انداختم زمین گفتم: ((کارت را بکن، نترس!)). گفت: ((پس اجازه!)) و آمد چوب را با دو پای عقبش به طرز خنده دار و مضحکانه ای غلتانه برد انداختش داخل چاله آهک و برگشت آمد کنار دیوار سر جای اولش و گفت: ((این طوری خیالم راحت تر است!)). گفتم: ((پس زود باش!)). گفت: ((بالای چشمم سرگروهبان، ببخشید… اطاعت سرگربان! هان؟ درست گفتم؟ سرگربان یا سرگروهبان؟)) و دست بردار نشد و پی در پی گفت: ((سرگروهبان…سرگروهبان… سرگروهبان)) و صدایش را بالاتر می برد تا اینکه خیلی بلند گفت: ((سرگروهبان!)) و من از خواب پریدم دیدم روی تخت آسایشگاه شمالیم و هوا روشن شده و پاسبخش است آمده صدایم می زند و می گوید: ((بلند شوید سرگروهبان، جناب سروان تشریف آوردند!…)).

عوض هر گونه پرسش و اظهارنظری در مورد خواب سوررالیستی و طولانیش، به روش خودش بی مقدمه از او پرسیدم: ((تو می گویی سیاست وسیله و هدف فرهنگ است یا عکسش درست است؟)) و از او خواستم: ((خوب خوب فکر کن و بگو. انگار که پرسش پنج نمره ای ورقۀ امتحانی باشد و قبولیت به این پنج نمره بسته است جوابم را با دقت بده!)). زیر لب گفت: ((دقت…)) و کمی نگاهم کرد و گفت: ((حرف دل ماندگی می زنی کرک! نباشد تختت زیادی نرم است نرمانه!)) به قصد بیرون رفتن از جا برخاست آمد پایین تختم پا نگه داشت و گفت: ((برای عصرانه مان چیزی پیدا کردم که در تهران گیر فلک نمی آید، اگر گفتی چه؟)). گفتم: ((تهران بازار مکارۀ عالم است، شیر مرغ تا جان آدمیزاد و هر نیست در جهانی که فکرش را بکنی اینجا پیدا می شود!)). گفت: ((الّا کپه پنیر، آن هم کپه پنیر زیره دار!)). پرسیدم: ((پنیر محلی؟)). گفت: ((معلوم است ندیده ای که می گویی محلّی؟ صبح از دکان بقال محله مان خریدم، حوصله کن بیارم بخور تا دیگر حرف سیاست نزنی و… آن یکی چه بود؟ هدف؟!)). گفتم: ((فرهنگ!)) گفت: ((بقال محله مان دید از دکانش رد شدم، دوید بیرون صدام زد گفت زیره به کرمان همه می گویند سرگروهبان ولی زیره به تهران حتم دارم نشنیده ای! گفتم چه کهنه کالایی روی دستت مانده کلاهش را قد سر من دوختی حاجی جان؟ با حاجی از این شوخی ها می کنم بدش نمی آید ولی خودش جواب شوخی بلد نیست بدهد. گفت نه سرگروهبان دکان من کلاه فروشی نیست. نقاب و کلاه کاغذی پاری وقت ها می آورم بچه ها می خرند برای بازی ولی کلاه جور دیگر نه، الّا که مشتری سفارش بدهد می روی بازار یکی برایم بخر. آن چیزی را برایت آوردم که همیشه سراغش را می گیری)). گفتم: ((کپه پنیر؟!!)). گفت: ((کپه پنیر است؟ خاک پنیر است؟ پنیر خشکه است، چه است؟ به هر حال مخصوصانۀ سفارش خودت آن آوردم باید همه اش را ببری!…)). و رفت طرف در اتاق و قبل از خارج شدن، بار دیگر ذوق زدۀ یافته اش تبلیغ کرد و وعده داد: ((پنیر است پنیرانه! نان محّلی هم گشتم پیدا کردم و هندوانۀ شیرین شرط چاقو، قندانه! گذاشته ام یخچال خنک شده، حوصله کن بیارم!)). و رفت بیرون و من بلند گفتم بشنود: ((به سؤال من هم فکر کن!))….

پرسیدم: ((چطور دلت آمد ایلتان را بگذاری بیایی شهر؟)). خورده پنیرها و خورده نان ها را در سینی جمع کرد ریخت در دهانش و گفت: ((معلوم است کپه پنیر خیلی به دهنت مزه کرده، حسرت به دل ایل گذرانی شدی!)). گفتم: ((بله، حدی خوشمزه بود که سه مقابلش را جلوم می گذاشتی می خوردم!)). گفت: ((ها! ولی زندگی و گذران لاکردار فقط خوراکجات نیست آدم افسارش را بدهد دست شکم، شکمانه بدو بایست کنه…)) و برایم تعریف کرد که برادر بزرگترش به طمع زندگی بهتر می آید شهر یک کارگاه دباغی در حاشیۀ شهر نزدیک به حلبی آباد راه می اندازد. ساختمانی نیمه ویرانه با محوطه ای که در اشغال معتادان بوده و به چه زحمت و دردسر توانسته است بیرونشان کند. کسی که آنجا را به او فروخته یک از آن معاملات ملکی های خدانشناس حرام خوار بوده که از سادگی و بی خبری برادرش سوءاستفاده کرده و قراردادنامه را طوری نوشته که معنی ظاهری کلمه ها با معنی حقوقی آنها زمین تا آسمان فرق می کرده و طی پنج سال مدت قرارداد که باید قیمت ملک تأدیه می شده علاوه بر اقساط ماهانه برادرش متعهد بوده تقریباً کل درآمد کارگاه را هم به صاحب ملک تقدیم کند و عرض و عارضیش به جایی نمی رسد و مطابق قرار داد اگر معامله را فسخ می کرده می باید از پیش قسط کلانی که پرداخت کرده بگذرد و مال باخته و دست خالی برگردد ایل برای این و آن چوپانی کند نان خانواده اش را در بیاورد از تنوری که سوختش ریشخند و نیش و طعنۀ مردم است بنابراین تصمیم می گیرد این پنج سال سیاه را به هر بدبختی بگذراند و سرگروهبان کردبچۀ آینده را هم که آن زمان هفده هیجده ساله است می آورد شهر کمکش کند. یک ماه مانده به پایان آن پنج سال معلوم می شود مطابق تبصره ای در قرارد، سه سال دیگر هم آن وضعیت و تقدیم کل درآمد کارگاه به صاحب ملک باید ادامه پیدا کند و برادرش دچار چنان ضربۀ روحی شدیدی می شود که جمعه و شنبه را با هم جا به جا می گیرد و حالت اشخاص محو و مات را پیدا می کند. یک روز صبح که سر در گریبان و غرق عوالم خودش از خط کشی عابر پیاده عبور می کرده، رانندۀ متخلفی که از چراغ قرمز رد شده، او و چهار نفر دیگر را زیر می گیرد که فقط یک نفرشان را نیمه جان به بیمارستان می رسانند و او هم ((علیرغم کوشش و تلاش تیم پزشکی)) در اتاق عمل تمام می کند و جسدش به سردخانه منتقل می شود. رانندۀ متخلف از آن پرت و پلاهایی است که نه به تظاهر و نقش بازی بلکه حقیقتاً متوجه نیست پنج نفر را کشته و پنج خانواده را به خاک سیاه نشانده است. بیشتر نگران خانوادۀ خودش است که: ((زرت بابا ننۀ پیر علیل زمین گیرم قمسور، خواهر دم بخت بدبختم جهیز مهیزش زرتیلا، برادر کوچکم که زورتکی قورتکی دانشگاه قبولینا، زکیس گوگولینا باید برود بز بچراند عوض درس و دانش و ((تعصیلات)) که همه تان قبول دارید که برای پیش رفت ملمکت چقدر مهم است. دو ((طفل بچه صغیر)) برادر بی غیرت بی عارم هم جیزجیزینا که خرجشان افتاده گردن من باید نانشان بدهم از ((سود تغذیه)) نمیرند. مرتیکۀ بلانسبت شما خر نفهم نادان میل لنگ تراش بود پانزده شانزده سالگی طوری دستش درست، دمش گرم که راست سه استاد کار شصت هفتاد سالۀ ارمنی مزد و مداخل می گرفت. هجده و نیم سالش بود که بالا شهر آپارتمان صد و هشتاد متری شخصی خرید و یک سال بعدش یک گاراج کهنه مفت کلاّزی گیرش آمد می  شود گفت نصف نصف قیمت ((قمپیدش)) که الآن ((پاساج)) ده مرتبه ای شده هر دکان ((سولدانیش)) خدا تومان قیمت چه رسد به مغازه های ((رفاعش)) در طبقۀ ((همکفد)) و زیر زمین اولش که راستی راستی باید تا زیر تاق پر اسکن تا نخوردۀ هزاری شان کنی تا بدهند. خرید کارگاه شخصی بزند اوضاعش ((توتوپ تر)) شود که نمی دانم حسود بدچشمِ چپ چشم و چار، چشمش زد، آب جادو پی پایش ریختند، خروس اخته سر راهش سر بریدند پا به خون شد و نفهمید، طلسم برایش باز کردند تله گیر شد یا چه، یک هویی زد اول به تریاک تا چشم به هم بزنی ((هریون)) و زپلشک زکیس سالم هی! به هر بدبختی خواباندیم ترکش دادیم و به جهت اینکه واگشت نکند هول هولکی دختری برایش ((نامزدینا)) و ((عقدینا)) و بدو عمو سر زندگی ((یللی تللی)) از کله ات بپرد. دست و دلش پی کار نمی رفت و به بهانه که گاراج را بکوبم کارگاهش کنم امروز فردا و امروز فردا تا بچۀ اوّلشان گفت ((سام الیک)) ما آمدیم! تا آن موقع دستش خالی نبود، داشت که بخورد و برای زنش گوشواره النگوی خدا تومان قیمت بخرد امّا حالا کفگیرش خورده ته دیگ ((فولوس مولوس ماکو)) به قول عرب ها و چه کنم چاره کنم، گاراج را فروخت ده بیست مقابل قیمتی که قمپیده بود. پول زیاد آمد دستش دِ بدو از ولخرج ها عقب نیفتی و بچه دومی که آمد، قات برایش نمانده بود قاتوق نانش کند، چه کنم چاره کنم، آپارتمان را فروخت و چه شد، چه نشد؟ کاشف به عمل آمد که بله آقا دوباره پایش به ((چاله گندال)) و این بار یک دفعه ای زده است به ((هریون)) و چشم به هم بزنیم، هریون چه؟ زده است به چیزهایی که ما اسمشان را هم بلد نیستیم. به قول خودش، هر کی از او می پرسید الان چه کار می کنی؟ با بی عاری و دنده پهنی می خندید می گفت: ((تزریقاتی باز کردم سوزن می زنم!)) آخر عاقبت این نقل ها هم که معلوم است ((جیمبولینا، دینگ تمبک)) سال نشده زنک طلاق گرفت و بچه ها را برد و آقا هم سر از ((پیتغوله ها)) در آورد و زندگانی ((کلبی مسلک)) و چهار روز زندان و چهار روز بازپروری و می آمد بیرون و دوباره آش همان و کاسه زیر نیم کاسه تا پارسال که ((بنکُل)) گم و گور شد هنوز که هنوز است خبر ((اترش)) را کلاغه نیاورده سینۀ کدام قبرستان خوابیده، مرده است؟ زنده است؟ یا چه؟ زنک هم زیر سرش بلند شد رفت عقد یک شاخ شمشاد نشست با این قرار که بچه هایش پهلویش باشند. پیغام دادیم قول و قرار ((شفانی زبانی)) فایده ای ندارد اقلکاً بگو بنویسد ((کتفی محضری)) نشنید دو ماه سه ماه بعد عروسی آقا گفت بنا نیست خرجینگ ننه ام را جینگول نکرده بچه های یک هروینی را نان بدهم بزرگ کنم و نا سربه راهی و بدخلقی و کشمگیر و اوقات تلخی تا بالأخره شش هفت ماه پیش زنک اجباری مجبوراً بچه ها را آورد داد به ما و نه آدرس و نه هیچ، دِ بدو که رفتی، بچه صغیر یکی دو ساله یکی چهار ساله ((حقانید)) به ما تو بگو استخوان ماهی ((قزل اوزون)) بیخ گلو! غیر اینها خودم هم هفت بچۀ قدو نیم قد که بزرگترشان تازه پا به شانزده گذاشته آخری چهار ماهه است ((با لجمع المجموع)) روی هم می شویم پانزده سر نان خور که اگر زودتر رضایت ندهید مرخصم کنند بروم به داداشم برسم، زرشک و زپلشک از دمشان باید بروند گدایی و آن وقت خدا را خوش می آید ((سر فرست)) این همه دست به دهن را به خاطر کسی که خدا بیامرز شده رفته آن دنیا از ((قور و قیل)) این عالم گوشش آسوده است و حتمِ حتم که لابد قسمتش بوده پیشانی نوشتش شده که تا فلان روز و ساعت و دقیقه و ثانیه عمرش به دنیا باشد، زحمت و گرفتاری من مایۀ معصیت شود برای شما؟ و چرک و کثافت از سر و رویش می بارد. کت و شلواری تنش است که از دور داد می زند از روزی که آن را خریده و تنش کرده، یکبار هم رنگ آب و صابون ندیده و به نظر می رسد حتی شب ها هم با آن می خوابد و یک شاپوی مچاله شدۀ بدرنگ به سرش که معلوم نیست در اصل قهوه ای بوده؟ کرم رنگ بوده؟ کرم قهوه ای بوده یا چه که به این حال و روز در آمده است. مردمک های ریز و نخودیش از پشت شیشه های عینک ته استکانیش حالت مرده و ((باباغوری)) دارند طوری که در نگاه اوّل نابینا به نظر می رسد و سمعک کهنه و قدیمی اش نشان می دهد که سال ها است اقلاً گوش راستش شنوایی درست و حسابی ندارد. خودش می گوید فقط همین گوشش و به خاطر ((حبس مقررات وجدانی)) که هنگام رانندگی هر صدایی را ((شش دانگی سگ در سگ)) بشنود ((کلّی)) پول ((اردویی متری)) و سمعک ((تاسیده)) امّا امتحان کردند دیدند گوش چپ صفر درصد و گوش راستش با سمعک پنجاه درصد شنوایی دارد. عادت کرده بعد از ادای هر جمله پلاک پایینی دندان عملیش را با نوک زبان بالا گرفته و تا روی لب بیاورد دوباره آن را برگرداند و جملۀ بعدی را بگوید، به همین دلیل تا خیلی ضروری نباشد، نه مأمور کلانتری و نه بازماندگان جان باختگان از صحبت کردن با او پرهیز می کنند و افسر جوانی که به شدت بد دل است سؤال هایش را طوری تنظیم کرده که ((فقط یک کلمه! بله یا خیر!)) یک دستش تقریباً فلج است و آرنجش با زاویۀ سی درجه ثابت مانده و تا و راست نمی شود و شکم ((بلغمیش)) که دکمۀ پیراهنش کنده شده و ناف ((درقابلمه ای)) او از درزش بیرون زده با یک دسته موی بلند دور تا دورش، شل و ول روی کمربند چرمی درب و داغانش افتاده. لنگۀ راست کفش های کهنه و رنگ و رو رفته و تا به تایش، از نوع ((کفش ایمنی)) است که در میان پنجۀ چرمی و تخت لاستیکیش آهن به کار رفته و در بازرسی معلوم می شود که به دلیل مرض قند و به قول خودش ((گان گرن ارثی میراثی)) پیش از سربازی این پایش را کمی بالاتر از پنجه ها قطع کرده اند و به همین خاطر است که از کفش ایمنی استفاده می کند.

اما اتومبیلش که یک فولکس واگن مدل شصت است، برابر گزارش فنی ضمیمۀ پرونده، مشخصاتش تقریباً از این قرار است:

موتوری و فنی

اولاً باید به مهندسان آلمانی دست مریزاد گفت که اتومبیلشان بعد از این همه سال و با چنین حال و اوضاع غیر عادیش هنوز روشن می شود و راه می رود. ثانیاً بیش از وزنی که برای وضعیت سالم و استانداردش در نظر گرفته اند بار حمل می کند. به جز یک شمع مابقی کهنه اند و تنظیم نیستند. سرسوپاپ، پیستون ها و میل لنگ هر کدام یک نوع خرابی و مشکل دارند. کاربراتور درست بنزین نمی کشد و نمی فرستد و احتراق هر طور دلش بخواهد صورت می گیرد، لولۀ انتهایی اگسوس در چهار اینچی تنوره دور تا دور (نزدیک به سیصد درجه) شکاف برداشته و تنوره علی رغم انفجارهای پی در پی و کَر کننده پر از دوده و تقریباً مسدود است که از ((عجایب صنعتی)) است. باطری نو اما سیستم برق بلااستثنا در سرتاسر مسیرش پر از انواع عیب و ایرادهایی است که یک تعمیرکار متقلب و ایرادتراش (که شکر خدا تک و توک هر چند سال یک بار یکی مثلشان پیدا می شود و تعدادشان انگشت شمار است) احتمال دارد برای مشتری ناشی و ساده لوح فهرست کند و پول حرام از او بستاند. صفحه کلاج صافِ صاف و جعبه دنده چنان در هم ریخته است که همۀ دنده ها جا به جا عوض می شوند و خطرناک ترین مورد آن است که خیلی وقت ها (بی که قاعدۀ معینی داشته باشد) با جا انداختن دنده یک به جهت حرکت، دنده عقب  جا می افتد و اتومبیل پس از ده پانزده قدم عقب عقب رفتن وارد دنده یک شده و ناگهانی به جلو پرتاب شده و موتور خاموش می شود و بلافاصله بی آنکه استارت زدنی در کار باشد خود به خود روشن می شود و این بار با ضرب و شتاب زیاد به عقب پرتاب می شود. سیستم فرمان و ترمز هم از این جهات دست کمی ندارند. فرمان بدون تردید به فرمان خویش است و به جز اینکه بعضی اوقات اصطلاحاً ((خالی می چرخد)) بعضاً نیز برعکس عمل می کند و با چرخاندنش به سمت راست، اتومبیل به سمت چپ تغییر جهت می دهد اما در هدایت به سمت چپ چنین نیست و کارش را درست انجام می دهد. ترمز در این اتومبیل در واقع کاریکاتور خودش است و از پدالش شروع می شود که صفحه پدال جا پایی اش کنده شده و راننده باید میله ای نوک تیز را با پا به پایین فشار دهد که در این مورد خاص کفش ایمنی و تخت فلزیش چاره ساز شده وگرنه تخت کفش های معمولی یقیناً یک روز هم دوام نمی آورد و سوراخ  سوراخ می شود به ویژه که برای هر بار ترمز کردن دست کم بیش از ده مرتبه باید آن میله را فشار داد و ((خالی کردن)) ترمز هم به علل گوناگون از صاف بودن لنت ها گرفته تا کافی نبودن روغن و داشتن هوا و خوردگی و خرابی واشر و ابزار کاملاً بدیهی است به اضافۀ اینکه (باز هم بدون قاعدۀ معین) هر وقت خودش صلاح بداند با یک ((نیش ترمز)) در جا اتومبیل را ((میخکوب)) می کند و مجدداً از کار می افتد. شاسی در قسمت جلو چهار اینچ و در قسمت عقب شش اینچ کشیدگی دارد و انحراف محورهای هر چهار چرخ، سیبک ها و بی نظمی بولبرینگ ها، کج و کولگی رینگ ها و صافِ صاف بودن لاستیک ها نیز در هماهنگی کامل با سایر خرابی های اتومبیل اند و طرفه اینکه رینگ، تیوپ و لاستیک زاپاس نو نو و سالمند ولی نه جک و نه آچار چرخ تعریفی ندارند مخصوصاً جک که به دلیل کثرت استفاده مستعمل و خارهایش خورده شده و کمکی آن شش عدد آجر است که دو فقره شان بی که راننده متوجه شده باشد ترک خورده اند و در استفاده های بعدی چه بسا برایش وضعیتی پیش می آورند که مجبور شود آن پای دیگرش را هم در کفش ایمنی کند.

بدنه

راننده و مالک اتومبیل اظهار داشته از زمان خرید تا این تاریخ تمام بدنۀ اتومبیل را شخصاً و سه بار رنگ کرده است. با نشانی هایی که او اعلام نموده مشخص کردن نوع و مارک رنگ مورد استفاده مقدور نشد اما باید به کارخانۀ تولید کنندۀ آن تبریک و آفرین و صدآفرین گفت که چنین رنگ منحصر به فردی را به بازار فرستاده است. توضیح اینکه مانند خانه های خشتی خیلی قدیمی و کهنه که خاک خشتش اعلاء درجه نامرغوب بوده و با گذشت زمان چند ردیف پایینی دیوارها خشت هاشان وارفته و خاک شده باشند و اکنون دو لایۀ کاهگل و گچ در دو طرف دیوار خاکه خشت ها را نگه داشته و دیوارها استوار به این دو قشر و غشای رویی باشند، فلز بدنه، درها، رکاب ها و کاپوت های این اتومبیل هم پوسیده و در واقع متشکل از چند لایه چسب و رنگ اند که ظاهر اتومبیل را حفظ کرده اند و عجب اینکه بالای سقف آن هم به باربندی با میله های زنگ زده مجهز شده است.

چراغ ها

اتومبیل مزبور نه چراغ خطر دارد، نه چراغ ترمز، نه راهنما و نه هر نوع چراغ دیگر به جز دو چراغ اصلی که یکی از آن دو (چراغ سمت چپ و طرف راننده) از شیشه و لامپ و کاسه چراغ بی نصیب است و در سیاهی حفرۀ خالی آن چند رشته سیم به خود رها شده جلب نظر می کنند که هرگاه چرخ اتومبیل در چاله ای بیفتد یا به هر دلیل تکان شدید به آن وارد شود حاصلش به قول مالک و رانندۀ اتومبیل ((رعد و برقی)) است که از اتصال لحظه ای سیم ها به یکدیگر یا برخوردشان به فلز اطراف ، حادث می شود که برقشان ضعیف اما صدای ناشی از جرقه زدنشان حقیقتاً رعدآسا و در حد صدای انفجار ترقه های نارنجکی یا پیازی چهارشنبه سوری است. چراغ سمت راست هم فقط نور پایینش روشن می شود که در شرایط معمول روشنایی اش اندکی بیشتر از چراغ دوچرخه است و به دلخواه خود بعضاً تدریجی و آرام آرام تا حد یک نور افکن قوی زیاد و زیادتر می شود و ناگهانی کاهش پیدا می کند و به ((پِرپر)) کردن می افتد و خاموش می شود. اتاق، داشبورد، صندوق و محفظۀ موتور نیز بدیهی است که چراغ و روشنایی نداشته باشند با این وجود مالک و رانندۀ اتومبیل یک سره به چراغ بی توجه نبوده است و لامپی به شدت پرنور وسط سپر عقب نصب نموده که هیچ خاصیتی ندارد جز اینکه نور تند بنفش رنگش موجب اذیت و آزار رانندگانی شود که پشت سر او در حرکت باشند. ضمناً اتومبیل فاقد بوق است و با فشار زیاد به دکمۀ بوق بر اثر اتصال صدایی شبیه به صدای دریل، که با آن دیوار سیمانی را سوراخ کنند، از داخل موتور شنیده می شود که بعید است عابران یا رانندگان دیگر تشخیص دهند این هم صدای نوعی بوق است.

 آیینه ها و شیشه ها

آیینه بغل سمت راننده از بیخ کنده شده و گویا آن را چندان بی مصرف و نالازم دانسته که جای پیچ های آن را روی ستون پنجره با رنگ پر کرده اند. آیینه بغل سمت دیگر هم فقط انتهای دسته اش یادگار مانده و قاب مستطیل باریک و طویل آیینۀ داخل اتاق به جای آیینه با عکسی پر شده که در دو کنارۀ آن دو سامورایی شمشیر به دست آمادۀ حمله به سامورایی سپید مویی هستند که در وسط مستطیل پشت به دوربین نشسته و انگار که دست های متعدد داشته باشد دور تا دور بدن و سرش، قسمتی از تیغۀ شمشیرهایی را که در دست دارد پیداست و فواصل خالی دو طرف او با این بیت که راننده و مالک اتومبیل می گوید برادر معتاد و مفقودالاثرش در حالت خماری مصرع اوّل و در حالت نشئگی مصرع دومش را سروده، با خطی خرچنگ غورباغه ای تزیین شده است:

نه نگفتن و نه حاشا دارد جنگ مردانه تماشا دارد

که مجموعۀ این عکس نشانۀ علاقه و عشق او به فیلم های سینما اسکوپ (پردۀ عریض) است. شیشه های عقب و جلو و پنجره ها بلااستثنا پر از ترک های تار عنکبوتی، خش و مش و حباب های ریز و درشتند و دو نیم دایرۀ تراشیدگی روی شیشۀ جلو یادگار دوره ای است که اتومبیل هنوز برف پاک کن داشته امّا بدون لاستیک و بنا به اظهارات مالک و راننده با روشن شدن موتور برف پاکن ها خود به خود به کار افتاده و یک کدام از تعمیرکاران مجرب نتوانسته اند عیب آن را پیدا کنند و خود او آستین بالا زده و بازشان کرده انداخته دور و از ((شرّ و نحسشان)) راحت شده است. پایین و بالای همۀ شیشه های موجود با ردیف بر چسب های شبرنگ تزیین شده که روی آنها نوشته اند به خطی جلی: ((مشدی باش!)) و مالک و راننده اظهار می دارد این کلمه ((مشدی)) که اغلب آن را ممال ((مشهدی)) می دانند، در اصل کلمۀ ((مشد)) به معنی کامل و شش دانگ است که ((ی)) نسبت پشت بندش آمده است و ربطی به مشهد و مشهدی ندارد. دو پنجرۀ کوچک مثلثی شیشه هاشان شکسته و با تخته سه لایی پوشانده شده اند.

صندلی و کف اتاق

اتومبیل فقط یک صندلی دارد که صندلی راننده است و آن هم اسکلت زنگ زده و زهوار دررفته اش باقی مانده و فنرها و اسفنج و روکشش سال ها است از بین رفته اند. به جهت نشستن گاه راننده در داخل چهار چوب خالی چند بالش پنبه ای روی هم چیده شده که وسط آنها به مرور زمان گود شده و برای پشتی هم از متکای لوله ای که با تکه پارچه های ((دم قیچی)) آن را انباشته اند و مثل سنگ سفت است استفاده شده که به طور عمودی در میان میله های پشتی قرار گرفته و بالا و پایین آن را با طناب باریک پلاستیکی بسته اند. طناب بالایی پاره شده و هنگامی که راننده بدنش را به جلو خم کند، متکای پشتی چسبیده به کمرش با او حرکت می کند امّا بعضی اوقات هم سرجایش می ماند و چند لحظه بعد یکبارگی و بی خبر به جلو یله می شود و چنان ضربه ای به پس کلۀ راننده وارد می کند که کم از چکش لاستیکی یا سربی نیست که در فیلم ها به پس سر نگهبانان یا اشخاص دیگر می زنند که موجب بیهوش شدن و در غلتیدن آنها می شود. حقیقتاً این گونه شده یا خودش پیدا کرده این طور بگوید یا در بازداشتگاه، افراد خبره به او آموخته اند، راننده و مالک اتومبیل در بازجویی نهایی اظهار داشته پس از عبور از چهارراه ضربۀ محکم و ناگهانی متکا باعث بیهوشی او شده و در چنان حالتی عابران را زیر گرفته است. شغلش خریدن پشم و کرک و حمل آنها به کارخانۀ ریسندگی با همین اتومبیل بوده و به جهت جا باز کردن برای حمل هرچه بیشتر پشم و کرک، صندلی کنار و صندلی عقب را ((قیچی)) کرده و دور انداخته است. علاوه بر اتاق از صندوق و باربند سقف هم به جهت حمل بار استفاده می نمود و روز تصادف صندوق جلو را چنان انباشته که درب صندوق تا محاذی نیمۀ شیشه جلو آمده و حوزۀ دید او را محدود که نه، تقریباً به طور کامل مسدود کرده است. صندوق هم مانند هر دو در اتومبیل و کاپوت موتور فاقد قفل بوده و به اقتضای شرایط با سیم مفتول یا تکه طناب بسته می شده است. روز تصادف حجم باری که روی باربند سقف بار شده حدوداً به اندازۀ حجم اتومبیل بوده و همچنان که در عکس های ضمیمۀ پرونده مشهود است قیافۀ اتومبیل از مقابل که به آن نگاه شود با حفرۀ جای چراغ و سپر که از وسط ضربه خورده و دو سمت آن به جلو و به بالا خم شده و بار کرک باربند که دور تا دور لبۀ پایین آن مانند کلاه معروف به کلاه مخملی از سقف بیرون زده، به چهرۀ خشن جاهلی شبیه است که یک چشمش را از دست داده و به جهت مرعوب شدن حریفان حدقۀ خالی آن را با عینک دودی یا چشمبند چرمی ((جان فوردی)) یا ((موشه دایانی)) پوشانده و کلاً ظاهر اتومبیل به موجوداتی مانند است که ((بوش)) در نقاشی هایش خلق کرده است…

سرگروهبان کردبچه می گفت بین شاکیان او اولین نفری بوده که رضایتنامه نوشته و خود را از شر ملاقات رانندۀ متخلف خلاص کرده و با عزم جزم دست به کار شده سه سال بیگاری برای صاحب کارگاه دباغی را به هر بدبختی و فلاکت گذرانده و سند مالکیتش را به دست آورده و آن را به قیمت خوب فروخته و مرتع و گله ای برای عیال و اولاد برادرش فراهم کرده و آنها را به ایلشان بازگردانده و طی این سه سال در کلاس های شبانه شرکت کرده و مدرک پایان دورۀ راهنمایی را ((اخذ نموده)) و جهت گذراندن خدمت نظام وظیفه خود را معرفی کرده که به خاطر غیبت طولانیش یک سال و نیم اضافه خدمت برایش بریده اند و او که بعد از جان باختن برادرش مدام ذهنش مشغول مسئلۀ تخلفات رانندگی و بی احتیاطی رانندگان بوده به قصد اینکه مأمور ((پلیس راهنمایی رانندگی)) شود و کوچک ترین خلاف رانندگان را نادیده نگیرد و به التماس لابه ها و عذر آوردن و چانه زدن هاشان گوشش بدهکار نباشد، نیمه های خدمت سربازی وارد آموزشگاه گروهبانی شهربانی می شود امّا پس از پایان دوره جناب سرگردی که فرمانده شان بوده و به یک کدام از زیر دستانش به اندازۀ او علاقه و اعتماد نداشته با این قول که چهار سال دیگر هنگام بازنشسته شدنش به راهنمایی و رانندگی منتقلش کند به عنوان منشی نزد خود نگهش می دارد اما به اتفاق و داوطلبانه در جنگ شرکت می کنند و جناب سرگرد شهید می شود و نامه نگاری ها و تقاضا نوشتن های او به جهت انتقال راهی برایش باز نمی کنند تا اینکه ده پانزده روز قبل خانوادۀ سرگرد درخواست او را که پیوست وصیتنامه اش بوده مبنی بر انتقال سرگروهبان کردبچه به راهنمایی رانندگی، به فرماندهان ارائه می دهند و مشکلش برطرف و قرار می شود از اول برج آینده مأمور به خدمت در ادارۀ راهنمایی رانندگی شود. من ول کنش نبودم و در هر فرصت از او می پرسیدم: ((سیاست یا فرهنگ؟ کدام وسیله و کدام هدف است؟)) و او یا مثل همیشه موضوع را عوض می کرد یا می گفت: ((ما را گرفته ای آلپاین، کرک؟)) و قصه ای دور و دراز را از دورۀ کودکی یا نوجوانیش آغاز می کرد ولی در عوض سرکار دیپلم وظیفه ای که هر دو سه روز یکبار مأمور مراقبتم می شد و برادروار یا به قول خودش ((نوکری چاکری)) به همۀ اموراتم می رسید، فوق العاده به این بحث علاقه مند بود و بیشتر از این بابت که ((سوژۀ عالی و دبش و معرکه)) برای فی البداهه شعر گفتنش: ((سوژه عالی و منم شاعروارـ شعر گفتن نبود پس دشوار)) و نکته ای را که از طنزگوی ظریفی به خاطر سپرده بود، بی که به طنزش پی برده باشد، جا و بی جا بر زبان می آورد: ((به قول استاد شاعرم جناب کیومرث خان، از دید سیاستمداران مملکت همیشه در وضعیت حساسی قرار دارد پس بنابراین سیاست بود مملکت را دوا که بیماریش را نماید شفا!… بسیار بسیار خوب و پس بنابراین هیچ وسیله ای دستش به جایی نمی رسد قد سیاست هدفدار باشد. مثلاً یک هدف وسیلۀ سازش همین که مملکت را آباد کند که: آبادی یعنی اصل زندگی، بارون سالی و بارندگی. پس بنابراین، باید چه کار کند؟ اوّل از همه کشاورزی بعدش بانک و یکی هم ارتش. معلوم است کشاورز پول می خواهد ((تراکتل و کموایل)) بخرد و چاه عمیق و مکینه هم مفتگی نیست که بگویی بی خیالش آی داداش پول و مول نده بالاش. پس بنابراین، قالیبافی هم که صرف نمی کند چون که سرمایه می خواهد و کو تخته و کو دارش کو پودش و کو تارش؟ پس بنابراین چون که خان و ارباب رعیتی هم برافتاده و خیلی هم بهتر که برافتاده و خان و ارباب عقرب و مارند زارعان را که نصفه ای کارند. پس می ماند همین که بیچاره کشاورز برود از بانک پول بگیرد. پس بنابراین بانک پول از کجا بیاورد؟ دولت باید پول بدهد. خوب آن همه پول یک گاوصندوق قد این اتاق پر پول دزد و سارق مسلح می آید می دزدد نه! چه کنم چاره کنم پیرهنش و پاره کنم پاره به قداره کنم خوراک خمپاره کنم… پاییدن پول که دزد نیاید ببرد کار کیست؟ شهربانی و کی از شهربانی پشتیبانی کند؟ ارتش! ئوووووَه! غیر از اسلحه مهمات و لباس و خورد و خوراک ببین چه پولی حقوق مواجب پرسنل نیروها می شود! دولت که سیاست نداشته باشد، چه می داند این همه پول از کجا بیاورد که مجبور نباشد به حقوق بگیرها وعدۀ سرخرمن بدهد: بزک نمیر بهار می یاد هندونه و خیار می یاد موسم کشت و کار می یاد پیاده می ره سوار می یاد آستین بالا کن، زود باش آتیش به پا کن، دود باش جوب خشک نباش، رود باش عطر و مشک نباش، عود باش دودکش نشو و هود باش بدبدک نشو، گود باش!…)). از ذوق و خوشحالی قهقهه سر می دهد و می گوید: ((فهمیدی چه شد؟ دو کلمۀ خارجکی وارد شعر فارسی کردم! ((هود)) و ((گود!)) هود که یعنی دودکش برقی و گود هم که یعنی خوب! دودکش نشو و هود باش بدبدک نشو و گود باش! پس بنابراین سیاست از همه بالاتر و مافوق صد و هشتاد درجۀ هدف و وسیله، فرهنگ و همه چیز است! کیف کردی از این نطقم و دلیل و برهانم؟… خیال کرده بودی سرباز آش خور است هیچ سرش نمی شود بگذار مچ بگیریم، نه؟! خیر داداش جان جان، هرچه نباشد: گرچه نادانم ولیکن بیغ بیغم نیستم تیز و برانم ولیکن تیغ تیغم نیستم!)).

آخرین روز که سرگروهبان کردبچه آمد سراغم با هم خداحافظی کنیم از او پرسیدم: ((چرا این حد مصرانه طفره رفتی و جواب سؤالم را ندادی؟)) گفت: ((آن فیلم را که برایم تعریف کردی اسمش چه بود؟)) گفتم: ((سلندر را می گویی؟)) گفت: ((ها، سلندر! وقتی رفتم خانه به خیالم می آمد شاید یک بار آن فیلم را دیده باشم ولی هرچه فکر کردم یادم نبود کی و کجا آن را دیده ام تا اینکه به نظرم رسید سلندر فیلمت مثل پیر درویش من است به این خاطر است خیالم آمده آن را دیده ام ولی دل رضا به این نبودم تا یادم آمد آن عکس سامورایی های شمشیر به دست که در قاب آیینۀ راننده فولکس به پیر سامورایی حمله ور شده بودند مثل آن دو مغول به سلندر. آن پیر سامورایی فرهنگ نیست که هزار تیغ برا به هزار دست دارد که یکیش تیغ سیاست است و یکیش تیغ صبر و سکوت و وقتی هیچ شمشیر دیگرش نمی برد و کارا نیست؟)) و خندید و گفت: ((البته فیلمانه کرک!)) و پرسید: ((گفتی اسم کارگردانش چه بود؟)) گفتم: ((واروژ کریم مسیحی!)) چند بار این اسم را نزد خود تکرار کرد. گفتم: ((علاقه مند شدی فیلم هایش را ببینی؟)) گفت: ((آن که ها! اگر هر فیلمی برای سینما درست کند حتماً می روم می بینم امّا اسمش را می خواهم یادم بماند که اگر روزی تخلف کرد جریمه اش نکنم!)). گفتم: ((تو که عزمت جزم از کوچک ترین تخلف نگذری، چه شد به این زودی نقض عهد کردی؟)). گفت: ((واروژکریم مسیحی که سلندر درست می کند سلندرانه، حق دارد به عالم فکر و خیالات حواسش پرت شود. پشم فروش فولکسی نیست که هیچ عذری نداشته باشد الّا جهالت و حرص و طمع و خودخواهی!…)) و همدیگر را بوسیدیم و رفت….

ـ درهای سالن باز شده، بریم؟

ـ باشد می رویم ولی غیظت فروکش کرد و قبولدار شدی واروژ کریم مسیحی از تو که هنوز فیلمی نساخته ای فیلم ساز مهمتری است؟… دست کم اینکه گروهبان کردبچه تخلفش را ندید می گیرد!

ـ جوابت را جمعه که آمدید خواستگاری می دهم!

ـ جوابم چیست؟

ـ یک نه کله گنده!…

ـ یعنی لگد به بخت؟

ـ لگد نه، تیپا اردنگی به بخت و صد البته به بخت جناب عالی!

ـ بیفتم به پایت التماس کنم؟ آه ای پری بهشتی، ای فرشتۀ از آسمان به زمین آمده، شیشۀ بخت من در دستان….

ـ خودت را مسخره کن، خیلی جدی می گویم و اصلاً شوخی نمی کنم!

ـ کدام شوخی و جدی؟

ـ متأسفم که این طور شد. می دانم برایت سخت است ولی سعی کن عادت کنی و با آن کنار بیایی. من از همین الآن شروع می کنم تو هم….

ـ من هم چه؟…..من چه؟…. با توام ها! من چه؟ باید به چه چیزی عادت کنم؟

ـ…. بگرد یک دختر مناسب تر از من برای خودت پیدا کن و به جهت اینکه بیچاره ها پدر و مادرت سنگ روی یخ نشوند، جمعه نیاورشان خانۀ ما و… خودت هم نیا!…

ـ خودم؟…. پدر مادرم بیچاره ها هزار خیال خوش در مغزشان پخته اند، مگر می شود به این آسانی ها امیدشان را نا امید کرد؟ بگویم چه پیشامدی شده که یکبارگی زپلشک به قول آن راننده فولکس؟

ـ چه می دانم، قصه ای سرهم کن بگو، تو که قصه بافیت حرف ندارد به قول استاد فیلمنامه نویسی مان!

ـ بله، قصه سازیم بدک نیست ولی خودت خوب می دانی که قصه های پایان تلخ را دوست ندارم.

ـ من هم دوست ندارم ولی منطق و رابطۀ علت و معلولی را فراموش نکن!… بگو… بگو مثلاً یکی از نزدیکان ما فوت کرده عزاداریم.

ـ کدام نزدیکان مثلاً؟

ـ مثلاً زبانم لال و خدا نیاورد آن روز را، خان دایی جانم!

ـ خان دایی جانت؟

ـ ها! خان دایی جانم که از جانم برایم عزیزتر است و تو هر چه به دهن بی چفت و بستت آمد به او گفتی!

ـ کی؟ کجا؟ من اصلاً روحم خبر ندارد تو خان دایی جان به این عزیزی داری….

ـ شنیده ای که می گویند آدم حلال زاده به داییش می رود و با اجازه ات من خیلی حلال زاده ام!

ـ کدام خان دایی جانت؟

ـ همان پروفسور سرپرست بخش که پی اچ دی دارد! همان ریش بزی که گفتی عود و عنبر را باید با نیزۀ سی گزی زیر دماغش گرفت و بچۀ دروازه غار است!

ـ من گفتم نیزۀ سه گزی، ده برابر زیادش نکن، بعدش هم که این حرف من نیست، اگر خوب گوش می دادی یادت می ماند که گفتم سرگروهبان کردبچه این را گفت، حرف من نیست. بعدش هم….

ـ سرگروهبان کردبچه! من می توانم یک عمر با آدمی مثل تو زندگی کنم؟ آدمی که عوض تشکر و قدردانی از پزشکی که معالجه اش کرده این طور پشت سرش صحبت می کند؟! لیاقت تو همان ایلیاتی ها و دهاتی ها هستند. بپرس ببین اگر دختر دم بخت بین فامیل و طایفه شان دارند، برو خواستگاریش برایت بز بدوشد، مشک بزند و کپه پنیر درست کند و نان محلی بپزد! ما را به خیر و تو را به سلامت.

ـ می دانم الان عصبانی هستی و هر چه بگویم جواب عکس می دهی ولی بدان و آگاه باش بعد از تو محال است حرف دختری را بزنم حتی اگر دختر شاه پریان باشد و التماسم کند!

ـ پس مثل آن سلندر واروژ کریم مسیحیت تا آخر عمر تارک دنیا بمان، به خودت مربوط است!

ـ ولی سلندر همسر داشته، گفتم که از حرف مغول ها پی می برد چه به روز همسرش آورده اند و پرویز پورحسینی با بازی بی نظیرش این لحظه را ابدی می کند آن وقت که…

ـ نمایش فیلم ها الآن شروع می شود و همه رفته اند داخل سالن غیر از من و تو و آن آقا که دو گوش دیگر هم قرض کرده و استراق سمع می کند…

ـ کدام آقا؟!

ـ پشت سرت نشسته….

* * *

من پشت به پشت پسر دانشجو سر میز بغلی نشسته بودم. شنیدم از جا برخاست، چشم هایم را بستم و وانمود کردم خوابم برده است. جوان دانشجو آمد کنارم ایستاد و پس از مکثی چند لحظه ای، آهسته به دختر گفت: ((هفت کله خواب !)). دختر پاسخ داد: ((کلک مرغابی!)). پسر دست روی شانه ام گذاشت: ((آقا!… آقا!..)) و نقش از خواب پریدن را عالی برایش بازی کردم. گفتم: ((ها!)) و سر برگرداندم نگاهی به دور و بر انداختم و طوری صاف نشستم و دستم را تند از روی میز کشیدم که بند کیفم به آن طرف که پسر ایستاده بود بلغزد و از لب میز آویزان شود و پسر دانشجو از افتادن کیف سبک و خالی جلوگیری کند و با خوش رویی بگوید: ((ببخشید بیدارتان کردم. فیلم شروع شده!)). چشم هایم را مالیدم و گفتم: ((شروع شده؟)) و کیف و کتابم را برداشتم از او تشکر کردم و با شتاب راهی سالن نمایش شدم. باید هم عجله می کردم به جهت اینکه اولین فیلم کوتاه داستانیم را که ((تهیه شده در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران مرکز ارومیه)) بود در جشنوارۀ فجر به همراه سلندر و چند فیلم کوتاه دیگر نمایش می دادند و هنگامی که وارد سالن شدم آخرین نوشتۀ تیتراژ ((نویسنده و کارگردان)) بر پرده بود و بلافاصله بعد از آن فیلم سلندر، ساختۀ واروژ کریم مسیحی، که قبلاً نیمۀ آخرش را از تلویزیون دیده بودم. سرنوشت عشق و نامزدی آن دختر و پسر به کجا رسید، نفهمیدم ولی هنگام بیرون آمدن از سالن سینما هر قدر چشم دواندم، بین جمعیت سلندر دیده آن دورا ندیدم. عادت یادداشت کردن و روزنامۀ خاطرات نوشتن ندارم اما عوضش حافظه ام را مشق و تعلیم داده ام مطالب جالب عبوری و باد آورده را بایگانی کند تا روزی که به کار آیند. مورد استفادۀ آن گفت و گو در بوفه تریای سینما صحرا پیش نیامد تا پس از بیست و پنج سال یعنی ربع قرن، ده پانزده روز قبل دوست سینما دوست وسینمایی نویس و فیلم سازمان، زاون قوکاسیان، تلفنی به من گفت قرار است به جهت نمایش عمومی فیلم تردید واروژ ویژه نامه ای منتشر کنیم و بد نیست اگر تو هم در این باره چیزی بنویسی. گفتم متأسفانه هنوز قسمت نشده این فیلم را ببینم اما اگر به دردتان می خورد خیلی دلم می خواهد به بهانه ای در مورد خود واروژ داد سخن بدهم. گفت خوب است، بنویس! بلافاصله همان روز با شوق و ذوق فراوان دست به قلم شدم و نکات بی شماری به ذهنم هجوم آوردند که نظم و نظام دادن و سمت و سوی مجله پسندانه براشان معلوم کردن فوق العاده سخت بود.

بسیار خوب! تردیدی نیست که تعریف و تمجیدی بی حد و اندازه از واروژ خواهم کرد چرا که هم دوست جان جانی من است و هم خلق و اخلاق و شخصیتش راه می دهد و هم ((حسن انجام کارش)) دست هر تعریف گر حرفه ای، نیمه حرفه ای و آماتوری را باز می گذارد هر قدر کیفش می کشد از او تعریف کند و ابراز احساساتش بوی نان قرض دادن و مجیز گویی کاسبکارانه و چاپلوسی خنک و یخ سابی و خشت مالی ندهد و مایۀ آبرو فروشی و عرض خودبری و سرافکندگی اش نشود اما ولی از کجا و چگونه شروع کنم که حتی الامکان حق مطلب ((حقانه)) ادا شود علی الخصوص که این طور نقل ها خوب از کار درآیند همان یک بار خوبند و خوب هم در نیایند همین طور و محض پاییدن نزاکت عرفی اجتماعی و رعایت آداب و اصول بهداشت مطبوعاتی و رسانه ای هم که شده جای تکرار ندارند و شاید به همین دلیل است که هزار شماره از همۀ نشریات سینمایی را پهلوی هم بگذاری و مطلب به مطلب یک به یکشان را با دقت وارسی کنی می بینی علی رغم مثل هم و تکراری بودن همه شان، یک مورد آن طوری اگر بتوانی بینشان پیدا کنی آن هم به هزار زحمت و با مقداری قصد و عمد و غرض و مرض و بدجنسی و بداخلاقی و این چیزها!….

تا اینکه آن گفت و گوی نیمه عاشقانه نیمه سینمایی و بیشتر ((فیلمانه)) یادم آمد و دیدم احتمالاً بشود مطلبی ((سلندرانه)) و ((واروژانه)) از آن درآورد و دست به کار شدم. چقدرش عین حرف های آن دختر و پسر است و چقدرش شاخ و برگ هایی که من به آنها پیوند زده ام صادقانه عرض می کنم خودم هم نمی دانم و خدا عالم است اما تا آنجا که یادم مانده حدوداً چنین چیزهایی به هم گفتند و در هر صورت مایه دست خوبی شد برایم و من تازه به ارزش های زیرجلکی و جذابیت پنهان استراق سمع پی بردم و معلومم شد چرا علی رغم اینکه در همۀ ادیان و مذاهب و مکاتب این عمل زشت و قبیح و غیر اخلاقی قلمداد شده باز هم سکه اش از رواج نمی افتد و در عصر و زمانۀ ما که به جای ((عصر فضا))، ((عصر ارتباطات))، ((عصر دهکدۀ جهانی))، ((عصر مدرنیسم))، ((عصر پست مدرنیسم)) و این گونه نام های جعلی، به عقیدۀ حقیر ((عصر دزدگیر)) از هرچه بگویی برایش مناسب تر و برازنده تر است، بسکه بیست و چهار ساعته و یک بند صدای انواع دزدگیر اتومبیل و خانه و مغازه و همه چیز و همه جا از هر طرف شنیده می شود و به نظر می رسد نخبه ترین طراحان و مهندسان عالم گرد این صنعت گردآمده اند تا پیش رفته ترین و تازه ترینشان را اختراع کنند و به بازار این کالای پر مشتری و عالم گیر بفرستند، پول درآورند، پول درآورند، پول درآورند، پول، پول، پول و پول،….. یک تلاش تکنولوژیک دیگر هم اختراع و ابداع انواع دستگاه های استراق سمع و استراق بصر است که به دلیل حضور واژۀ ((استراق)) به معنی ((خواهان دزدیدن بودن)) در ابتدای این ترکیب ها خواه ناخواه متضاد ((دزدگیر)) محسوب می شوند و از آنجا که ظاهراً پیش رفت عالم در گرو دو دستگی انسان ها است لابد دستگاه های استراق سمع هم نباید کم مشتری باشند منتهای مراتب به جهت اینکه دزدی کردن هر نوعش پنهانی و آهستگی مزه دارد، خیلی آن را در بوق و کرنا نمی کنند و جار نمی زنند. چه ربطی به اصل موضوع دارد؟ اولاً دارم اعتراف به گناه می کنم بلکه خداوند بخشنده و مهربان گناه استراق سمعم را ببخشد (و به جهت اینکه گناه دروغ گفتن هم به آن اضافه نشود عرض می کنم قصه را حدی تغییر داده ام که خود آن دختر و پسر دانشجوی سینما هم مشکل بتوانند تصور کنند برگرفته از گفته های خودشان است. مثلاً خان دایی جان دختر که در اصل یکی دیگر بوده و من مدرک پی اچ دی به او داده ام یا مجموعۀ اسامی که همه مستعارند و مکان ها و حتی خوراکی مشخص مانند کپه پنیر و…) ثانیاً طی دو سال تمام که با واروژ کریم مسیحی، می توانم ادعا کنم در یک اتاق محبوس بودیم، بسکه فرصت نداشتیم از آنجا پا بیرون بگذاریم و سریال ((تفنگ سر پر)) را تدوین می کردیم، کم راجع به استراق فیلمنامه، استراق طرح، استراق فکر و حتی استراق تک جمله و تک عبارت گفت و گو نکردیم. البته دو بار طی این مدت مرخصی کوتاه مدت اجباری نصیبمان شد. بار اول که واروژ راهی بیمارستان و بستری شد غده های فوق کلیویش را عمل کند و بی که دورۀ نقاهتش را کامل بگذراند داوطلبانه و مسئولانه برگشت سر کارش. بار دوم زمانی که راهی بیمارستان و بستری شد کیسه صفرایش را در آوردند انداختند دور گفتند بچه تو صفرا و بلغم به چه دردت می خورد؟ برو سرت را گرم تدوین و فیلمنامه نویسی و اگر قسمتت شد فیلم سازی کن ریه و کبد و معده هم یادت می رود چه رسد به کیسه صفرا! و باز هم دورۀ نقاهت را کامل نگذرانده داوطلبانه و مسئولانه و خوش اخلاق و خوش رو و خندان برگشت سر کارش و صحبت از نارسایی هایی در امعاء و احشایش بود که سیگار کشیدن برایش مضر بود و خانواده اش به من سپرده بودند مواظبش باشم و من بیش از هرچه شرمنده که اگر قرار است حقیقتاً مواظبش باشم باید امکان استراحت او را فراهم کنم که عرضه اش را نداشتم و دستم از هر جهت بسته بود. با همان زنده دلی سابقش می آمد تا دیر وقت شب یک سره کار می کرد تا کم کم به کلی فراموشش شد بیمارستان بوده و بدنش را بریده و دوخته اند. یک روز خیلی نگاهش کردم و زدم زیر خنده. پرسید: ((به چه می خندی؟)). قصه ای سر هم کردم و برایش گفتم و نگفتم یاد آن همکلاسی مان افتادم که دکان بازارش تمارض و جلب ترحم بود. یک سفر دو سه ماهۀ فرانسه برایش پیش آمد و با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید که سرطان روده دارد و می رود خودش را بدهد دست تیغ جراحان فرنگی و این طرفی یا آن طرفی شدنش با خداست. رفت و شکر خدا سالم برگشت و هر که احوالش را می پرسید، پس از شرح روزگار سخت و بیم و امیدش در بیمارستان می رسانید به بیهوشی و اتاق عمل و جراحی و پیراهنش را بالا می زد بانداژی سفید روی بخیه های سمت چپ شکمش نشان می داد. دو سه ماه از این ماجرا گذشته بود که ناگهان از نظر من گذشت انگار آن بانداژ را یکبار هم نزدیک پهلوی راستش دیدم. به یکی از دوستان گفتم: ((فلانی به انواع بیماری های دروغین دچار می شود. فکر می کنی سرطان روده و جراحیش در فرانسه و جان به در بردنش راست است؟)). گفت: ((هیچ بعید نیست دروغ باشد)) و دو نفری رفتیم یقه اش را گرفتیم که در مورد تعداد بخیه هایت با هم شرط بسته ایم. اگر زحمت نیست بگذار جایشان را ببینیم و بشماریم معلوم شود کداممان درست تر گفته ایم. طوری رنگش پرید و عصبانی شد که حد و اندازه نداشت و حالا چشمم به جمال این دوستم روشن بود که پس از اندک مدت چنان سرحال می نمود که بدم نمی آمد به او بگویم جای بخیه هایت را ببینم!… ولی بیماری اصلی واروژ این بود که دردش را به خودش هم حاشا می کرد به حدی که وقتی از پا می افتاد اولین حرف پزشکان پس از معاینه و تشخیص بیماری این بود که: ((چرا اینقدر دیر؟ چطور متوجه نشدید؟ این بیماری مقدمۀ طولانی دارد محال است یکبارگی اتفاق بیفتد!)). درد اصلی ترش این بود که خدا نکرده نکند یک روز را بیکار بگذراند! کار و کار و کار که دوای همۀ درد و خوراک و آب و نانش بود و عین حقیقت است برایتان می گویم، مدت دو سال فقط دو روز، مجموعاً دو روز به خاطر امور شخصی نتوانست بیاید؛ یعنی، در سال فقط یک روز! و یک روز بالأخره قصۀ ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید، کار تمام شد و من خداحافظ. آمدم مقیم اصفهان شدم و طولی نکشید که خبر رسید واروژ در بیمارستان بستری است و حدود دو ماه بعد از مرخص شدنش با حسن فارسی آمدند اصفهان، نه که قصدم غلو و اغراق باشد، حقیقتاً این طور بود که نشناختم این واروژ است کنار خیابان ایستاده دارد صدام می زند بسکه تکیده و استخوانی شده بود و تا برسیم مقصد من می گفتم و او ترجیح  وار پاسخ می داد: ((حالا که خیلی خوبم و آب افتاده زیر پوستم، اگر سی چهل روز قبل مرا می دیدی چه می گفتی؟)). بعد از آن خبر خوشحالی بود که واروژ فیلمش را شروع کرده، در مرحلۀ پیش تولیدند، کلید زدند و دو سه هفته بعد واروژ رفت بیمارستان و کار تعطیل شد! چند روزی بود از بیمارستان آمده بود منزل. تلفن زدم سی احوالپرسی گفت: ((خوب خوبم، بچه ها گفتند تا هفتۀ آینده همه چیز آماده است و دوباره شروع می کنیم)). صدایش از فرسنگ ها دور چنان از شادابی و سرزندگیش خبر می داد که انگار نه انگار تازه تخت بیمارستان را ترک کرده. از سر عادت یا اخلاق روستایی دعوایش کردم: ((فیلم جایی نمی رود و تردید همیشه هست، عجالتاً خوب استراحت کن و به فکر سلامتیت باش!)). گفت: ((خوب خوبم، خیالت راحت باشد!)). و راست می گفت. فیلم ساز را که فیلم ساز باشد و عاشق فیلم ساختن، در حالت احتضار ببر سر صحنه، هیچ عجب نیست اگر تند از جا برخیزد و بگوید: ((آماده، صدا، دوربین، حرکت!)) آن هم فیلم سازی که بیست سال به بیست سال قسمتش می شود یک فیلم بسازد. بیست سال به بیست سال؟! مگر عمر فیلم سازان خیلی طولانی است و از نسل لاکپشت اند دور از جانشان؟! برای هر انسانی دو طول عمر را می شود در نظر گرفت؛ اولی فاصلۀ تولد تا مرگ و دومی طول عمر فعالیت. در این دوره هم که طبیعتاً آغاز و پایانی دارد، مقدار مفیدش شرط است و نه پهنا و درازای ظاهریش. با این حساب عمر مفید فیلم سازی که فیلم ساز باشد مثل همۀ کسانی که در رشته های دیگر فعالیت می کنند و تن به کار نمی دهند، بسیار کوتاه است با این تفاوت تأسف بار که اینها برای کار کردن له له می زنند و عواملی که خارج از اراده شان است مانع می شوند. با این همه به یک تعبیر، بله از نسل لاکپشت اند! این را صاحب اختیاران سرمایه و امکانات و تهیه کنندگان می گویند و جدی جدی معتقدند: ((کند و لاکپشتی)) کار می کنند و راست می گویند و از عجایب روزگار است حتی آن عده شان هم که صاحب فضل و کمالاتند! رسم زمانه است و در همراهی با دیگران این طوری می گویند؟ خدا نکرده فضل و کمالاتشان نقصان دارد؟ منافع مادی و معنوی شان ایجاب می کند یا چه؟ در این مورد با هم گنانشان هم صدایند و معلوم نیست چرا در نظر نمی گیرند سرعت کار به سه عامل وابسته است؛ ابزار کار و امکانات لازم شرایط جوی مهارت نیروی انسانی. شرایط جوی که اختیارش دست هیچ کس نیست. این فصل از فیلم حتماً باید در هوای آفتابی گرفته شود و ابرها چند روز چند روز پیاپی دست بردار نیستد. آن فصل باید در هوای ابری گرفته شود و تا دو هفتۀ پاییزی دریغ از یک لکه ابر در آسمان و امروز باران می بارد نمی شود کار کرد. فردا هوا چنان غباری است که چشم چشم را نمی بیند و نمی شود کار کرد و… فیلم ساز که فیلم ساز باشد محض هوس و ادا و اصول نخواسته است حتماً و قطعاً فلان فصل فیلمش آفتابی یا ابری یا طوری دیگر باشد و مانند هر جزء مهم تصویری این مورد هم برایش فوق العاده ضروری و مهم است و صاحب اختیار و تهیه کنندۀ محترم باید بداند، جسارتاً تأکید می کنم باید بداند که فیلم سازی یعنی محاسبه کردن همۀ این موارد و صبور بودن و سرمایۀ لازم و صد البته زیاد صرفش کردن و فقط و فقط به کیفیت نهایی اندیشیدن و اگر شخص محترمی به جز این فکر می کند بنده مطلقاًً حال و حوصلۀ بحث بیهوده بر سر این بدیهیات را ندارم و مثل همۀ کسانی که به این نتیجه رسیده اند باید تسلیم شرایط بود و این نقل ها مشت بر سندان زدن است، دربست تسلیمم.

یک مایۀ تأسف دیگر، که از جمله گله های شتری است و مصداق حکایت آن شتر و ساربانش که از او حلالیت می طلبید، این درد است که سرعت کار فیلم ساز واقعی با شبه فیلم ساز های الکی ساز مقایسه می شود و در نظر ندارند که اینها برای خودشان و فیلمشان چه فرقی می کند کدام فصلش ابری یا آفتابی یا بارانی یا هر طور دیگر باشد؟ مثل تقطیع و تعیین نماهایشان، مثل بازی ها، مثل حرکت های مضحک دوربین، مثل نور افشانی به جای نورپردازی و مثل همۀ ناشی گری ها و نمایش بی استعدادی در فیلمشان هوا هر طوری می خواهد باشد، باشد و در این صورت چرا سرعتشان کند و لاکپشتی باشد؟ بگذریم که بعضی شان برای ساختن همین چپ اندر قیچی ها هم در مقابل فیلم سازان واقعی وقت و سرمایه هدر می دهند و… بگذریم. دوم ابزار و امکانات است که در سرعت کار نقش تعیین کننده دارد. برای مثال، وقتی بولبرینگ های ارابۀ حرکتی فرسوده و در هم ریخته اند و چرخ هایش درست نمی چرخند و همۀ گروه باید معطل بمانند تا ریل ها آغشته به گازوییل شوند که حرکت دوبین نرم و یکنواخت از کار درآید، این معطلی را باید به حساب کی گذاشت؟ کارگردان؟! وقتی مثلاً به جای ساعت هشت صبح ساعت یک بعد ازظهر اسب ها و هنرورها تعدادشان کامل می شود این پنج ساعت معطلی را باید به حساب کی گذاشت؟ کارگردان؟! وقتی ژنراتور خراب است و اجباراً باید بایستی تا راهش بیندازند، معطلی به حساب کیست؟ کارگردان؟! و…. متأسفانه و متعجبانه بله همین طور است و تا آنجا که تجربۀ حقیر راه می دهد رسم رایجی شده که این طور باشد؛ کارگردان کرین و تراولینگ نخواهد، مگر چه می شود؟ کی می تواند آن همه سیاهی لشکر را سر صبح آماده کند بیاورد سر صحنه؟ ژنراتور است دیگر، خراب می شود باید درستش کرد اینکه گله داستان ندارد. بله ندارد به شرطی که به عنوان یک واقعیت پذیرفته و در برآورد وقت و سرمایه منظور شود و اهمال و نابلدی و بی خیالی کسانی که مسئول اند هنروان را سر ساعت معین آماده کنند به حساب خودشان گذاشته شود و یعنی چه کارگردان حرکت دوربین و ریل و ارابه نخواهد؟ این حاکی از بی دانشی و پرت از مرحله بودن نیست؟ پس چه است؟ کلمات قصار؟! آفرین! سینما را رشد دادید و به اعلاء درجۀ کیفیت رساندید با این فرمایشات حکیمانه! حکایت سخن آن پیرمرد قهوه چی است. ساعت یک بعد از نصف شب زمستانی بود که سنگ از سرما می ترکید. برِ جادۀ ترانزیتی مرز بازرگان در شهر ماکو دیدیم چراغ قهوه خانه ای روشن است. رفتیم مهمان شدیم. طولی نکشید که سربازی لاغر استخوانی تفنگ به دوش و با ابروها و سبیل های نازک قندیل بسته آمد داخل و با اخم و تخم بی دلیل نگاهی به ما که تنها مشتریان قهوه خانه بودیم انداخت و از قهوه چی به زبان آذری پرسید: ((گفس وارینده؟)) یعنی، قفس دارید؟ قهوه چی پیر پاسخ داد: ((یوخ بالام، گفسیمیز یوخ!)) یعنی، نه پسر جان قفس نداریم و نپرسید چه نوع قفس و آن را برای چه می خواهد. سرباز دستش را از آستینش بیرون آورد و گفت: ((بیلبیل تو تموشم!)) یعنی بلبل گرفته ام و پرندۀ کوچکی را در مشتش گرفته و فقط سر و منقارش پیدا بود به او نشان داد. قهوه چی پیر با تلخی دوباره گفت قفس نداریم و سرباز کمی پا به پا کرد و رفت بیرون. قهوه چی با همان حالتش به طنز و تلخی گفت: ((مملکته ساخلادیز، بیلبیل توتموشم!…)) یعنی: ((مملکت را نگه داشتید، بلبل گرفته ام!…)). مورد سوم مهارت نیرویی انسانی است که شخص کارگردان را هم شامل می شود. فرض ما بر این است که او کارش را خوب بلد است و می داند چه می خواهد و هر یک از اعضای گروه باید چکار کنند تا این نما درست در آید. اگر دیگران یکی در میان کارشان را خوب بلد نباشند چطور؟ بازیگر قدیمی است و در خیالبافی هایش خود را هم سال و هم پایۀ مارلون براندو تصور می کند و حسرت شهرت و اعتبار و ثروت و عزت و احترام او را به دل دارد و از ادا کردن صحیح یک جملۀ ساده عاجز است، کارگردان چه کاری از دستش ساخته است جز اینکه وقت صرفش کند و صبر و حوصله صرفش کند تا آن جمله به جای شرطی با لحن سؤالی ادا نشود؟ طراح صحنه ای است که اسمش را باید با سلام و صلوات بر زبان آورد، به قول خودش ((پارت تایم)) قرار داد بسته و شخصاً تشریف نمی آورد سر صحنه و دستیارش که در واقع ابزارساز و نجار است صحنه را می آراید. می گویی آیینه کجا است؟ ((آیینه؟!… باشد می آوریم)) کار تعطیل می شود. فردا نه خبر از خود او است و نه از آیینه و فردا و فردا تا بلأخره کاشف به عمل می آید بنده خدا از آن جهت آفتابی نمی شود که نمی داند آیینۀ دق چه جور آیینه ای است. باور می کنید؟ حتی پیرزن های روستایی هم می دانند ((آیینۀ دق)) چیست و اصطلاح سایر و همه  جایی است: ((فلانی مثل آیینۀ دق رو به رویم نشسته)) و کسی که برای آرایش صحنه مأمور و مسئول شده این را نشنیده و نمی داند. تصور بفرمایید معماری بخواهد ساختمان بی عیب و نقصی بسازد مطابق نقشه ارائه شده و با پی و بنیان محکم آن وقت بناهایش یک در میان بنایی بلد نباشند. کارگرانش از سر صبح خسته و بی حال باشند، جوشکار و آهنگرش اسم ابزار کارش را بلد نباشد، گچکارش نداند که گچ به سرعت سفت و خشک می شود. آرماتور بندش بدقول از آب درآید. کاشیکارش خشت و کاشی را از هم تشخیص ندهد. در و پنجره سازش چنین و چنان و… چقدر وفت و مصالح هدر می رود تا آن ساختمان نزدیک به آنچه روی نقشه بوده ساخته شود و تقصیر آن معمار چیست؟ حال تصور بفرمایید این سه عامل در بدترین وضعیت شان دست به دست هم بدهند، غیر از اینکه بگوییم فیلم ساز بد اقبالی است، سخن دیگر می شود گفت؟ البته همیشه به این شوری نیست و فیلم ساز خوش اقبال هم خوشبختانه داریم ولی آیا می شود اساس فیلم سازی را بر بخت و اقبال گذاشت و متوقع بود در فلان مقطع تاریخ به فلان نقطه از منحنی رشد سینمایی برسیم؟ عرض می کنم: تعریف و تعیین دقیق جهات مختلف فیلم و سینماـ برنامه ریزی واقع بینانه و بر اساس امکانات موجود و برنامه ریزی به جهت رفع تدریجی نواقص آموزش، آموزش و آموزش صحیح همۀ عوامل دست اندرکار از مدیران ارشد گرفته تا کارگران صحنه و خدمۀ امور جانبی فیلم سازی تنها راه چاره است و لاغیر که هر راه دیگر به ترکستان است و فقط با انتخاب این مسیر است که واروژ کریم مسیحی بیش از اینها شاداب و قبراق سر صحنه خواهد بود و کمتر از اینها تیغ جراحان پوستش را می شکافند و راه برای واروژهای جوان و مستعد هموار می شود، انشاالله.

اصفهان نصف جهان، 1388

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49
سال سیزدهم | پاییز 1388 | 208 صفحه
در این شماره می خوانید:

زندگینامه /… شیدا و بهت زده حرف های او بودم

نویسنده: زاون قوکاسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 واروژ کریم‌مسیحی در 1331 در شهر اراک به ‌دنیا آمد. در کنار دو خواهر و یک برادر دیگر، او بزرگترین فرزند خانواده بود....

خلاصه فیلمنامه تردید

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 سیاوش روزبهان (بهرام رادان)، مرگ پدرش را در اثر خودکشی باور ندارد و از ازدواج مادر (آتش گرکانی) و عمویش (علیرضا شجاع نوری)، در حالی که مدت...

شناسنامه فیلم تردید

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 بازیگران بهرام رادان                                          سیاوش ترانه علیدوستی                                   مهتاب حامد...

سکانس منتخب از فیلم تردید

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 62- اتاق طلعت [ادامه] طلعت از داخل در را قفل می كند و از همان ابتدا با هجوم به طرف سیاوش حرف هایش را شروع می كند. سیاوش عقب عقب می رود و...

در ستایش تردید و گذر از آن

نویسنده: بهرام بیضایی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 واروژ کریم مسیحی میان اهالی سینمای ایران به دلیلِ آن کسی که هست یکی از دوست داشتنی ترین هاست، گرچه به دلایل شناسنامه...

به امید روزی که واروژهایمان هر سال فیلم بسازند

نویسنده: بهرام رادان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 نام واروژ کریم مسیحی شاید اولین اسمی بود که من در دوران نونهالی ام به منزلۀ کارگردان سینما شنیدم. زمان اکران پردۀ آخر...

تردید،بخشی از زندگی

نویسنده: علیرضا شجاع نوری فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 وقتی واروژ به من گفت که در فیلم تردید ایفای نقش کنم قبل از اینکه فیلمنامه را بخوانم از خودش پرسیدم: ((به نظر تو،...

تردید از دیروز تا فردا،تا همیشه / گفتگو با محمد مطیع

نویسنده: زاون قوکاسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 محمد مطیع را در اولین فیلم نیمه‌بلند واروژ کریم‌مسیحی، سلندر، در نقش ماندگار مغول مهاجم دیدیم و حالا بعد از 27 سال...

ارزش بسیار برای سهمی کوچک

نویسنده: مهتاب کرامتی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 همۀ ما از سینماهای دهۀ شصت و اوایل دهۀ هفتاد خاطراتی داریم، از فیلم های خوب و خاطره انگیزی که هر کدام آبرو و اعتبار...

معجونی از مولفه های سینمایی

نویسنده: کاوه کاویان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 در طول جنشوارۀ فجر سال گذشته، برخی از منتقدان اغلب جوان که معمولاً دنبال ایرادهای بنی اسرائیلی هستند بر این نکته پا...

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود – کی چنان که در آیینه تصور ماست

نویسنده: آتش گرکانی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 پس از 24 سال اقامت در امریکا به ایران آمده بودم که خواهرم، توفان، به من گفت که یکی از دوستان مشترک او و برادرم، همایون...

هنوز تردید را ندیده ام

نویسنده: سهراب زمان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 هیلدا اوهان، بازیگر نقش آنا جان در فیلم تردید، را بالأخره در ایروان یافتم. او که آمادۀ ایفای نقش در فیلم تازه اش، یک...

متاسفم که نشد کل فیلم را خودم باشم / گفتگو با بهرام بدخشانی

نویسنده: زاون قوکاسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 بهرام بدخشانی یکی از بهترین فیلم برداران سینمای امروز ایران است و حضورش در گروه سازندگان فیلم تردید از نقاط قوت این...

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

نویسنده: شاپور پورامین فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 عزیز نازنینم زاون قوکاسیان گفت مطلبی کوتاه و در خور فیلم تردید بنویسم. پذیرفتم و به دیدۀ منت قبول کردم. اما چه...

حاصلی از همدلی،رفاقت و دوستی

نویسنده: محمد رضاقومی غیبت طولانی واروژ کریم مسیحی و انتظار دیدن فیلم تازه‌ای از او هر علاقه مند به سینما را بر آن می‌دارد که مشتاقانه برای دیدن فیلم بلند این کارگردان...

سکوتی که شکسته شد

نویسنده: نادر رضایی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 تردید بهانه ای است برای روایت آنچه بارها نگاه کرده ایم و ندیده ایم و آنچه گوش کرده ایم و نشنیده ایم. مسببی است با...

هملت بانان و نوشابه اضافی

نویسنده: علی صمدپور فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 مشغول کار و در حال و هوایی دیگر بودم. یادم هست در راهروی باریک آپارتمان گوشی را گرفتم و صدای محمدرضا درویشی را شنیدم....

با تردید،تردید را آغاز کردم

نویسنده: پرویز آبنار فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 پس از گذشت تقریباً دو دهه از ساخت فیلم پردۀ آخر خبر ساختن فیلم تردید واروژ کریم مسیحی را شنیدم ولی با تردید؟!! تا...

چگونه تردید تردید شد!

نویسنده: سعید سعدی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 تردید فیلمی است که پس از هفده سال دوری واروژ کریم مسیحی از عالم کارگردانی، با فیلم به یادماندنی پردۀ آخر، ساخته شد،...

تردید،داستان کوه و زایش غول

نویسنده: جمشید ارجمند فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 پیکرۀ سینمایی یا بهتر است بگویم پیکرۀ فیلمی هر کشوری، که خود را صاحب سنت سینما می داند، باید طیف های وسیعی از...

دنیای رازآمیز واروژ

نویسنده: احمد طالبی نژاد فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 از فیلم سلندر سومین اثر کوتاه واروژ، چیز زیادی در ذهنم نیست جز اینکه محمد مطیع، تنها بازیگر فیلم (احتمالاً)، در...

چگونه یادگرفتم از نگرانی دست بردارم و به تردید عشق بورزم

نویسنده: محمد سعید محصصی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 واروژ کريم‌مسيحي با نخستين کارش، سلندر، دلبستگي خود را به استادش، بهرام بيضايي، با سربلندي اعلام کرد و اکنون هم...

تردید در پرده آخر / یادداشتی بر تردید ساخته واروژ کریم مسیحی

نویسنده: علیرضا منجمی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 ما راوي جهان نيستيمو جهان بي رحم تر از آن استکه روايت بي وقفه اش رابه خاطر مالحظه اي قطع کند                       ...

فیلم (ساختن) یا (نساختن) مسئله این است

نویسنده: مینو فرشچی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 چند کارگردان را می شناسید که در کارنامۀ خود دو فیلم مهم و تحسین شده در جشنواره های معتبر داخلی (خصوصاً جشنوارۀ فجر)...

هنر تلفیق در سینما

نویسنده: لیدا بربریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 همانطور که شکسپیر در خلق آثار خود از گنجینۀ دوران کهن، کتب مورخان، ادبیات قرون وسطی، تجدید حیات، حوادث عصر خود و...

تردید،سنگ محکی بر فرهنگ

نویسنده: علی مغازه ای فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 تردید، فیلمی است که به اندازۀ ساخت دو یا شاید سه فیلم، از جنس کار خود کریم مسیحی، کار و انرژی برده است. دو باری که...

جستجوی سلامت نگاه واوژ،میزگردی درباره تردید

نویسنده: زاون قوکاسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 تردید را اولین بار در بیست و هفتمین جشنواره بین المللی فیلم فجر و برای دومین بار قبل از اکران در یک جمع چهار نفره...

یادم می آید …

نویسنده: حسن فارسی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 چند روزی پیش دوست گرامی‌ام، زاون قوکاسیان، به ‌من، که چند ماهی است خارج از ایرانم، زنگی زد و خواست تا به‌دلیل سال‌ها...

آلبوم و تصاویر فیلم تردید

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 49 [folder-gallery fid="1483" link="file" columns="9"...