نویسنده: هری گوند اگچیان / ترجمه: روبیک آقاجانیان


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35

زنگ تلفن در سکوت و تاریکی اتاق خوابم به صدا در آمد. لحاف را کنار زدم، پایین پریدم و گوشی را برداشتم:

– الو…

– هری آماده شو و هر چه زودتر به فرودگاه بیا. زلزله ای در ترکیه به وقوع پیوسته. روستای وارتو ویران شده. فوراً باید عازم آنجا شوی.

مانند پزشکان و عکاسان برای گزارشگری مانند من هم که در خبرگزاری ها فعالیت می کند چنین تلفن های ((غیرمنتظره ای)) که افراد را در طول شبانه روز به کار فرا می خوانند امری کاملاً عادی است. دوستان ناگسستنی ام، دوربین و وسایل عکاسی، را به گردن آویختم و راهی فرودگاه شدم. اندکی بعد هواپیما به سوی قسطنطنیه (استامبول) اوج گرفت.

شناخت دقیقی از موقعیت روستایی وارتو نداشتم، اما با اتکاء به غریضهٔ ذاتی عکاس های گزارشگر محل آن را مشخص کردم ولی در بدو ورود به قسطنطنیه هنگامی که به من گفته شد مقصد بعدی ما ارزروم خواهد بود ناگهان لرزه به اندامم افتاد. نخستین باری بود که چشم به یک شهر قدیمی ارمنی می گشودم. قلبم فرو ریخت. آیا قربانیان زلزله ارمنیان هستند؟

احمد پالان، از همکاران خبرگزاری مستقر در قسطنطنیه، به عنوان خبرنگار با من همراه شد. سوار بر هواپیما به ارزروم رسیدیم. 21 اگوست سال 1966 ساعت شش و سی دقیقه غروب است. آفتاب خسته و بی رمق غروب بر بام خانه ها و کوچه های قدیمی ارزروم می تابد. زلزله جاده ها را از بین برده است ولی اتلاف وقت جایز نیست. کوله بارمان را در مهمان سرا رها و با ماشین به سوی وارتو حرکت کردیم. ساعت چهار صبح هنگامی که خورشید سرخ رنگ سر از آسمان در میآورد، به روستای وارتو رسیدیم. تپه ها و روستا را احاطه کرده بودند. خبرنگاران دیگر زودتر از ما رسیده بودند. دوربین به دست از ماشین بیرون پریدم.

اولین صحنه ای که دیدم سه کودک – دو پسر و یک دختر – زانو زده بودند که خاک را با دست هایشان حفر می کردند، مادرشان بر ویرانه ها نشسته و آهنگ سوزناک روستایی سر داده بود، آهنگ یکنواخت مرگ را.

هر کداممان از گوشه ای عکس می گرفتیم. حالا دیگر پرتو نور خورشید به خانه های ویران شده رسیده بود.

نیم ساعتی نگذشته بود که دستی کودکانه در جایی که بچه ها زمین را می کندند سر از خاک بیرون آورد. بچه ها مویه کنان با سرعت بیشتری به کار خود ادامه دادند. یک ربع بعد، خواهر هشت ساله شان را از زیر آوار بیرون آوردند. مادر با حزنی فراوان جسد کودک بی جانش را به آغوش کشید.

تحمل دیدنش را نداشتم. من که به اقتضای شغلم چنین صحنه های دلخراشی را در جبهه های جنگ و زلزله های ویرانگر دیگری (همچون اکاتیرین و مراکش، که ده هزار قربانی گرفت) که جان ده ها هزار انسان را از آن خود کرده بودند، دیده بودم منقلب شدم و قادر به مهار اشک هایم نبودم. خبرنگار فرانسوی با تلنگری پرسید:

– چی شده؟ مرده ندیده ای؟

– این یکی متفاوت است. من هم فرزندانی دارم. غم دردناک مادری که دختر بی گناهش را از دست داده طاقت فرساست.

اما ناراحتی ام زیاد طول نکشید و دیدن مرده ها امری عادی شد. به گشت خود ادامه دادیم و سیصد جسد بی جان را شمردیم. بسیاری از خانه ها ویران شده بودند. صرفاً به این دلیل که خانه ها از خاک ساخته شده بودند.

بعدازظهر، هنگامی که آمادهٔ برگشت به ارزروم شدیم مردی تنومند با سبیل استالینی مرا متوقف کرد:

– نکند ارمنی هستی؟

هشت دوربین عکاسی به گردن داشت. خاک سرتاپایش را سفید کرده بود و خسته به نظر می رسید. آرا کیولر از عکاسان معروف قسطنطنیه بود.

دستش را فشردم. دو ارمنی در اعماق آناتولی محصور در روستایی ویران شده…

با ماشین شتابان به ارزروم برگشتیم تا اولین عکس های روستای مخروبهٔ وارتو را به روزنامه های جهان برسانیم.

و سه روز متوالی زندگی ام اینچنین گذشت. ارزروم – وارتو، وارتو – ارزروم. عکس ها را ارسال کردم و عکس های جدید جایگزین قبلی ها می شدند.

برای کمک به خبرنگاران دولت چادری در روستای وارتو برپا کرده بود. جایی که با همکاری سربازان ترک، تماس تلفنی با ارزروم امکان پذیر بود. در ارزروم نیز دستور صادر شده بود تا خبرنگاران بتوانند با آنکارا، استانبول، لندن و یا هر شهر دیگری ارتباط برقرار کنند.

بعدازظهر پنج شنبه هنگامی که با قسطنطنیه تماس گرفتم، مدیر خبرگزاریمان که زنی یونانی است گفت: ((شایعه شده که چهار خانه وار ارمنی ساکن در قسطنطنیه قربانی زلزله شده اند)). فوراً به جست وجو پرداختم اما هیچ ردی از آنها نیافتم. بعدها خواندم که خلیفه گری ما در قسطنطنیه اسامی چهارده نفر از آنان را اعلام کرده بود.

به ارزروم برگشتیم. ساعت هشت غروب مدیر رادیو اطلاع داد که مرکز خبرگزاری ما در لندن می خواهد با من صحبت کند. هم زمان هم .C.B. Bبا همکار و دوستم، پیتر فلینی، صحبت کرد.

لندن در پی مستندات و شواهد عینی من در مورد حادثهٔ غمناک روستای وارتو است. اذعان می کنم که قبلاً هم شاهد حوادث وحشتناک تری همچون جنگ های انقلابی و زلزله های دیگری بوده ام اما این یکی تأثیر ژرفی بر من گذاشته است.

خبرگزاری لندن به سؤالاتش ادامه می دهد: با اینکه ارمنی هستی تحت تأثیر مرگ گروهی ترک ها قرار گرفته ای؟

می خواستم بگویم علی رغم نژادکشی ارمنیان که پنجاه سال پیش دولتمردان عثمانی با فجیع ترین روش غیرانسانی اقدام به نابودی کامل ملتی کرده بودند هنگام مصیبت لحظه ای وجود ارمنی ام سکوت اختیار می کند و انسان و انسانیت که همواره بخشی از شالودهٔ ارمنیان است در من شکوفا می شود. همچنین می خواستم به خبرگزاری لندن تفهیم کنم که به اقتضای شغلم، برای اصول خبرنگاری که استوار بر مبنای بی طرفی و ارائهٔ گزارش های غیرمغرضانه است احترام قائل ام.

محمد بی، مدیر رادیو ارزروم، که قطعاً از گزارش ما به لندن آگاه بود، از پیتر و من دعوت به عمل آورد تا احساساتمان را از طریق رادیو ارزروم و آنتن آنکارا به جهانیان ابراز کنیم. پس از کسب اجازه از لندن موافقت خود را اعلام کردیم. ولی این بار که می بایستی ماتم خود را در مورد قربانیان ترک بازگو کنم گویا زبانم قدرت تکلم را از دست داده بود. بر روی احساسات شخصی خودم سرپوش گذاشتم و صرفاً به وظیفهٔ خبرنگاری اکتفا کردم.

پیتر و من تازه به مهمانسرا رسیده بودیم که از لندن اطلاع دادند روز جمعه را تعطیل کنم و شنبه به استانبول بروم تا یکشنبه عازم بیروت شوم.

خب، ارمنی باش و اگر می توانی با روزگار مدارا کن. در جوار آرارات باشی و حتی نتوانی کوه مقدست را ببینی! چاره ای می بایست اندیشید. نقشه را باز کردم و به جست وجوی کوه آرارات پرداختم تا مسافت آن را پیدا کنم. پیتر هم با ذوق و شوق فراوان خواست تا با من همراه شود. دوستان ارمنی او در لندن با عشقی وصف ناپذیربارها از آرارات صحبت کرده بودند. می خواست بُتی را که آنان می پرستیدند با چشمان خود رویت کند.

راننده را صدا زدیم، نامش افرم بود (یپرم شاید…؟). با گشاده رویی پیشنهاد ما را پذیرفت. راه درازی در پیش داشتیم، حدوداً240 کیلومتر. لحافی دورمان پیچیدیم و ساعت چهار صبح عازم آرارات شدیم.

شش ساعت طول کشید تا از کنار ویرانه های مهمان خانه هایی که شبیه کلیسا بودند گذشتیم. پلی با معماری رومی زینت بخش رود آراز بود. نزدیک ساعت ده به بالای تپه ای رسیدیم. در سمت راست تابلوی زرد رنگی را مشاهده کردیم که روی آن نوشته شده بود: ((توجه! جاده مخصوص تانک ها)) در اینجا بود که افرم ماشین را متوقف کرد و با دست چپ خود به شرق اشاره کرد و گفت: ((آقا، آقرداق)).

پیتر را بیدار کردم. از اتومبیل بیرون پریدیم و به شرق خیره شدیم… آرارات…

رویا بود…باور نکردنی. آرارات همچون خداوند با عظمت و پرشکوه در جلویمان ایستاده بود. قله اش پوشیده از برف در آسمانی نیلگون، مغرور و خاموش.

پیتر هم مانند من مفتون زیبایی آرارات شده بود. با چشمانی بهت زده به صلابت آرارات می نگریست و دائماً تکرار می کرد: ((حیرت آور است، زیباست)).

من ساکت بودم. اشتیاق و حسرت سیری ناپذیر لب هایم را خشکانده بود. پیتر شیفتهٔ طبیعت بود و من ورای زیبایی… روانم فراز و نشیب تاریخ را می کاوید.

ناگهان پیتر دستم را گرفت و با نگاهی به ژرفای وجودم با الفاظی شمرده گفت:

– حالا می فهمم که چرا ملت سربلندی هستید.

نزدیک تر رفتیم تا نظاره گر هیبت پیروزمند طبیعت باشیم.

نیم ساعت بعد صورتمان را در چشمه ای زلال شستیم و به سوی روستای آقرداق واقع در جنوب آرارات به راه افتادیم.

به محض رسیدن، به پاسگاه پلیس رفتیم. برای حضور در آنجا بهانهٔ بسیار خوبی هم داشتیم. به خصوص از این نظر که آرارات سوژهٔ اصلی کنجکاوی ما بود. چند هفته پیش گروهی از کوهنوردان انگلیسی به قلهٔ آرارات صعود کرده بودند ولی هنگام بازگشت یکی از افراد گروه در اثر طوفان ناپدید شده بود. آیا گمشده پیدا شده بود؟ آیا هیچ امیدی وجود داشت؟

سرپاسبان یادآوری کرد کسانی که در آرارات مفقود شوند برای همیشه ناپدید می شوند و سپس توضیح داد که چطور می توان قلهٔ آن کوه سرکش را مغلوب خود کرد.

((همیشه باید در دو مرحله صعود کرد. روز اول صبح سحر تا ساعت یازده باید بالا رفت و چادر زد و صبح روز بعد به صعود خود ادامه داد. رفت و برگشت باید حداکثر تا ظهر روز بعد به پایان برسد. دیرتر از این خطرناک خواهد بود. کوهنوردان انگلیسی حرمت این قانون طبیعت رابه قیمت جان یکی از افرادشان زیر پا گذاشته بودند.

در طول سال فقط چند ماهی اجازهٔ صعود به آرارات داده می شود. زمان آن هم به سر رسیده بود. چند روز پیش یک خلبان سوئدی سعی کرده بود تا با هلیکوپتر به قلهٔ آرارات برسد اما بادهای شدید مانع کار او شده بودند.

سرپاسبان ادامه داد که روستاییان و چوپانان منطقه جرئت صعود به بیش از یک چهارم آرارات را ندارند. گویی روحی ترسناک در آنجا بال گشوده است. دامنه های آرارات همواره تحت سلطهٔ بادهای لجام گسیخته اند که در آنجا فرمانروایی می کنند. دهانهٔ حفره های گوگرد همیشه باز است و از آنجا بویی تند و بیگانه به مشام می رسد)).

بعد از دریافت این اطلاعات خواستیم بیشتر با آرارات آشنا شویم. به ده کُردنشینی رسیدیم که گاوها و اسب ها در دشت های اطراف آن مشغول چرا بودند. در طول مسیر درخت های خشکیده ای را دیدیم که لک لک ها در آنها لانه کرده بودند.

روستاییان کُرد نیز گفته های سرپاسبان را تأیید کردند و از شکست ناپذیری آرارات سخن راندند.

سه ساعت تمام به تماشای این معجزهٔ طبیعت پرداختیم. انبوه ابرها که بر قله پوشیده از برف آرارات سایه انداخته بودند هر لحظه با بی قراری و دلتنگی اشکال متفاوتی را به وجود می آوردند. دوربین های عکاسی دائماً مورد استفاده قرار می گرفتند و اینچنین بود که در نهایت توانستم از قلهٔ نورانی آرارات عکسی بدون ابر به تصویر کشم. چیزی که به ندرت اتفاق می افتد.

زمان سپری شده و وقت بازگشت فرا رسیده بود.

سعی کردم مُشتی از خاک سرخ دشت های آرارات را با خود به یادگار ببرم. ولی موفق نشدم چون لایهٔ ضخیمی از فضولات حیوانی سطح زمین را پوشانده بود. پیتر گفت:

((این یکی را فراموش کن، از خیرش بگذر)).

سماجتی به خرج ندادم.

با نگاه حسرت باری یک بار دیگر یادبود تاریخ گذشتهٔ ملتم را نظاره کردم. هر چه بیشتر نگاهش می کردم بیشتر می فهمیدم که گرچه آرارات در بند است اما خمیده نیست. هیبت و شگفتی می آفریند و مغرور و سرافراز چشم به بلندای نقطه ای در دوردست دوخته است.

در همان لحظه عقابی را دیدم که آرام و بی شتاب بر دامنه های آرارات بال گشوده بود.

پیتر گفت:

– به این نوع عقاب، عقاب طلایی گویند که بسیار نادر است. عقابی که به آرامی و با شکوه پرواز می کرد.

روح کدام پادشاه یا قهرمان اسطوره ای بود که دل بر دامنه های آرارات بسته بود و تاب جدایی از آن را نداشت؟

وقت رفتن فرا رسیده بود. نگاهی دیگر…

– به امید دیدار، آرارات.

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35
سال دهم | بهار 1385 | 144 صفحه
در این شماره می خوانید:

زنگ برج خاموش نشدنی

نویسنده: بارویر سواک / ترجمه: گئورگ نوباریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 اشاره گئورگ نوباریان در کرمانشاه متولد شد. او از هنرمندان تئاتر ارمنی است که فعالیت هنری خود...

پسرک، آدام

نویسنده: آرمین وگنر / ترجمه: خاچیک خاچر فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 شب تولد آدام، مادرش به بی هوشیِ عمیقی فرو رفت. بچه نمی خواست متولد شود. قابلهٔ پیر برای تحریک بچه...

به یک مادر ارمنی

نویسنده: آرمین وگنر / ترجمه: خاچیک خاچر فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 تو مرا نمی دیدی. من در کناری ایستاده بودم و به تو نگاه می کردم که چگونه زیر مهتاب درخشان بچه هایت...

راه شاعر جوان، آرمین ت. وگنر

نویسنده: اشتفان تسوایگ / ترجمه: خاچیک خاچر فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 برای یک جوان پویا و سرمست از شعر و شاعری که با دیدی خلاق به دنیای قبل از جنگ، حین جنگ و پس از...

آرمین و گنر

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 در سال 1886 میلادی در نزدیکی شهر ووپرتال آلمان به دنیا آمد. مادرش جزو مبارزان سرسخت حقوق زن در آلمان بود و روحیهٔ مبارزه در راه حقوق بشر...

مراسم یادبود آوریل ۱۹۱۵ نود و یکمین سالگرد نژاد کشی ارمنیان

نویسنده: کارینه داویدیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 به منظور گرامیداشت یاد و خاطرهٔ یک ونیم میلیون شهید ارمنی، که در سال1915م. به دست عوامل دولت ترکان جوان عثمانی از...

مشکلات فراروی گفت و گوی بین ادیان و راهکارهای عبور

نویسنده: گئورگ وارطان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 16اسفند 1384/ کرواسی - زاگرب اگر چه ممکن است ادیان از حیث بنیان های کلامی، جهان بینی و شاید نگاه به غایت انسان...

نیروی نظامی امپراتوری عثمانی

نویسنده: آرمن ملکی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 در اوایل قرن سیزدهم میلادی، در حالی که در اروپا در نواحی ایتالیا و جنوب فرانسه مردم سرگرم منازعات دینی بودند و فرانسه و...

گزیده ای از نظرات محققان و نویسندگان ترک در خصوص نسل کشی ارامنه

نویسنده: آناهید هوسپیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 فاطمه موگه گوچک - به مناسبت 24 آوریل ((... می خواهم این را بدانید که در مقام یک ترک گرچه در این خصوص تقصیری متوجه...

بازتاب قتل عام ارمنیان در مطبوعات ایران

نویسنده: اما بگیجانیان/ ترجمه: ادوارد هاروتونیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 اشاره قتل عام ارمنیان به دستور حاکمان وقت عثمانی اقدامی برنامه ریزی شده و سازمان یافته با...

بی خانمان

نویسنده: رافائل آرامیان/ ترجمه: سوریک آبنوسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 مهاجران[1] شب ها را در زیر دیوارهای دِیر سپری می کردند. یتیمان کوله ها بر شانه، دربه در و...

مصاحبه با فاطمه موگه گوچک پیرامون شالوده تاریخ ترکیه

نویسنده: خاچیک مرادیان/ ترجمه: ژیلبرت مشکنبریانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 اشاره به نظر موگه گوچک: ((مهم ترین وظیفهٔ مورّخان ترک حمایت از مصلحت دولت مطبوعشان است....

کلیسای سورپ گئورگ روستای گرد آباد ارومیه

نویسنده: بهروز خان محمدی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 شهرستان ارومیه در مقام مرکز استان آذربایجان غربی دارای سابقه تاریخی و فرهنگی کهنی است و از گذشته های دور آژار...

کومیتاس، آثار و تاثیرات از دیدگاه موسیقی دانان بزرگ

نویسنده: لیدا بربریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35 هر شخصیت هنری در نزد ملت خود دارای ارج و منزلتی است ولی کار او زمانی ارزش واقعی پیدا می کند که صاحب نظران بر آن صحه...