فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹ و ۱۰

لک لک سوگوار

ترجمه: آلنوش سهاکیان

روی سپیدار بلند باغ ما، جایی که درخت به سه شاخۀ بزرگ تقسیم شده بود، یک جفت لکلک، آشیانه ساخته بودند؛ آشیان‌های بزرگ و محکم، به طوریکه با جوجه هایشان براحتی در آن جای می‌گرفتند.

هر بهار، با باز شدن گل یخ، آن دو از راه می رسیدند و بال‌های پهنشان را بر فراز دهکده برهم می‌زدند و شاد و سروصداکنان در آشیانۀ دیرینۀ خود فرود می‌آمدند.

پس از کمی استراحت دست به کار می‌شدند، می رفتند، خس و خاشاک جمع می‌کردند و می‌آوردند، تا آشیانه را مرمت کنند.

چندی که می‌گذشت، سه چهار جوجۀ کوچک را می‌دیدیم که سر از آشیانه بیرون آورده‌اند و هیاهو می‌کنند.

ما بچه ها چشم از آنها برنمی‌گرفتیم؛ با دقت تمام به همۀ حرکاتشان توجه می‌کردیم. گاه می‌دیدیم که لک لک‌های نر و ماده به نوبت به صحرا می روند، خوراک پیدا می‌کنند و برای جوجه هایشان می‌آورند و گاه می‌دیدیم که پدر و مادر جوجه ها را روی بال‌های خود گرفته‌اند و به آنها پرواز کردن یاد می دهند، درست همانگونه که بزرگترهای ما در نقاط عمیق رودخانه به ما شنا کردن می آموختند.

* * *

یک بار اتفاق ناگواری افتاد. لک لک پدر کنار آشیانه مواظب جوجه های تازه از تخم درآمده بود و لک لک مادر برای آوردن غذا به مرداب رفته بود.

شکارچیانی که از شهر آمده بودند به لک لک ماده تیراندازی کردند و مادر بینوا را از پا در آوردند.

ظهر شد؛ لک لک مادر نیامد. لک لک پدر هرچه انتظار کشید، جفتش نیامد. سرانجام هنگام غروب به جستجوی او به سوی مرداب پرواز کرد.

چه غم‌انگیز بود لحظه‌ای که لک لک بینوا، شکسته بال، خود را روی پیکر بی‌جان جفتش انداخت. با صدای دلخراشی فریاد می‌کشید و بالا و پایین می‌پرید، بال‌هایش را گاه بر سرخود می‌زد و گاه آن ها را بر زمین می‌کوبید…

هوا تاریک شد. لک لک با بال‌های فرو افتاده به آشیانه برگشت، جوجه‌های بی‌مادر را زیربال‌های خود گرفت و خاموش ماند.

از آن پس، دیگر صدای او را نمی‌شنیدیم.

هر صبح زود، برای فراهم آوردن غذای جوجه‌ها به دشت‌ها و برکه‌های نزدیک می‌رفت و هیچگاه چشم از آشیانه بر نمی گرفت.

وقتی جوجه ها بال در آوردند، پدر به یک یک آنها پرواز کردن یاد داد. آن ها تا دشت پرواز می‌کردند و بعد هیاهوکنان به آشیانه بر می‌گشتند، آنگاه دور پدر افسردۀ خود حلقه می‌زدند و سروصدا راه می‌انداختند.

پاییز که رسید همه با هم کوچ کردند و رفتند.

* * *

بهار سال بعد، لک لک ما تنها برگشت، سری به آشیانه زد، بعد به سوی مرداب پرواز کرد و در محلی که جفتش از پا در آمده بود، مدتی ایستاد و باز به آشیانه برگشت.

او هر روز به آنجا می‌رفت، گردن را کج می‌کرد، سر را به زیر بال‌ها می‌گذاشت و ساعت ها، غمگین روی یک پا می ایستاد.

اغلب می دیدیم که لک لکی غریبه به آشیانه اش نزدیک می شود، و غوغاکنان سعی می‌کند چیزی به او بگوید ولی هر بار مأیوسانه از آنجا دور می‌شد.

گاهی نیز لک لک غریبه، تلاش می‌کرد که وارد آشیانه شود؛ منقار خود را به نرمی بر گردن او می کشید و درون پرهایش می برد، ولی او هیچگاه غریبه را نمی پذیرفت و او را از آشیانه می راند.

یک بار، لک لکی سه روز تمام دست از سر او برنداشت، هر چه لک لک ما او را از خود می راند، او به اصرار دوباره می‌آمد، بال های خود را روی بال های او می گسترانید و سرش را زیر بال‌های او پنهان می‌کرد. ولی لک لک ما دل شکسته تر از آن بود که عشق تازه‌ای را بپذیرد.

در شب‌های مهتابی اغلب او را می‌دیدیم که تنها در دشت ها پرسه می زند و بانگ اندوهگینش را می‌شنیدیم.

او سه یا چهار سال دیگر هم همینطور افسرده و سوگوار، تنها و بی‌جفت زندگی کرد، هر بهار می‌آمد و هر پاییز می‌رفت؛ تا آنکه یکبار رفت، بهار شد ولی خبری از او نشد. بسیار انتظارش را کشیدیم، ولی او دیگر نیامد.

آشیانه‌اش مدت ها خالی ماند و رفته رفته ویران شد.

۱۹۱۲

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹ و ۱۰
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید