نویسنده:ادوارد هاروطونیانس


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92

اشاره

سال 2019م صدوپنجاهمین سالگرد تولد سه تن از بزرگان ادب و هنر ارمنی بود:

ـ هوهانِس تومانیان، شاعر و نویسنده نامی که کودکان ارمنی با شعر ها و داستان‌های او بزرگ می‌شوند و در بزرگ ‌سالی نیز مانند کودکی از آثار او لذت می‌برند.

ـ کومیتاس، روحانی هنرمند و موسیقی‌دان که به گردآوری و تنظیم و بازپردازی آثار موسیقی مردمی ارمنی و معرفی آنها در محافل هنری اروپا پرداخت و گنجینه عظیم موسیقی مردمی ارمنی را از نابودی حتمی نجات داد.

ـ   لئون شانت(1)، نویسنده‌ای که نمایش‌نامه‌های او هفت دهه پس از مرگ وی، همچنان از پربیننده‌ترین آثار نمایشی تئاتر ارمنی است. مطلب حاضر به او اختصاص دارد.

لئون شانت در6 آوریل 1869م در استانبول به دنیا آمد. در آغاز کودکی پدرش، سِقبوس ناهاشپِتیان را، که تاجر فرش بود، از دست داد. در شش سالگی از مهر مادر نیز محروم شد و سرپرستی او را خویشاوندان بر عهده گرفتند. در مدرسه، به اشتباه نام خانوادگی او را سِقبوسیان نوشتند و این نام تا پایان عمر بر او ماند. تا چهارده سالگـی در مدرسه ارمنـیان زادگاهش آمـوزش دید. در 1884م، همـراه دانش‌آموزانـی که برای تحـصیل در مدرسه عالی روحانی گئورگیان در اجمیادزین برگزیده شده بودند به ارمنستان فرستاده شد. پس از گذراندن آزمون ورودی، به مدت هفت سال (1884ـ1891م) در این مدرسه تحصیل کرد. سپس، به زادگاه خود بازگشت و در استانبول در مدارس ارمنیان مشغول تدریس شد.

لئون شانت

مدرسه عالی گئورگیان از قدیمی‌ترین مراکز آموزشی ارمنستان است که در 1874م با هدف تربیت روحانیان و معلمان تأسیس شده و دارای مقاطع متوسطه و دانشگاهی است. در آن زمان، ارمنستان جزئی از خاک روسیه بود. پس از پیروزی انقلاب اکتبر روسیه، مدرسه گئورگیان بسته شد (1917م). از 1945م، مدرسه بار دیگر ـ اما به صورت محدودترـ شروع به فعالیت کرد. از سال تحصیلی 2001 ـ  2002م مدرسه عالی گئورگیان با رتبه دانشگاهی در رشته الهیات فعالیت می‌کند. در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میلادی، علاوه بر روحانیان برجسته ارمنی، بسیاری از بزرگان علم و ادب و هنر ارمنستان نیز در این مدرسه تحصیل کرده‌اند، از جمله کومیتاس، بزرگ‌مرد موسیقی ارمنی، که هم‌زمان با لئون سِقبوسیان وارد مدرسه عالی گئورگیان شده بود.

در 1891م، نخستین اشعار لئون سِقبوسیان و داستان طنزآمیز شامگاه وداع او با نام ادبی شانت (به معنای آذرخش)، در هفته نامه ارمنی زبان هایرِنیک (میهن) در استانبول چاپ شد. دراین داستان، شانت یک خانواده ارمنی مرفه اهل استانبول را معرفی می‌کند و با زبان طنز افراد خانواده را به باد انتقاد می‌گیرد، زنی که هدفی جز یاوه‌گویی و خودنمایی ندارد و جوانی سطحی و پرمدعا که نمونه قشر بی‌تفاوت و بی‌مسئولیت پایتخت است. در مقابل، جوانان سخت‌کوش و با هدف ولایات‌ را ستایش می‌کند که برای احقاق آرزوهای گاه ناممکن خود از هیچ تلاشی روی‌گردان  نیستند.

لئون شانت در اواخر 1892م به آلمان رفت و در دانشگاه‌های لایپزیگ، ینا و مونیخ در رشته‌های علوم تربیتی و روان‌شناسی به تحصیل پرداخت. وی هم‌زمان درس‌های تاریخ هنر و ادبیات را نیز دنبال می‌کرد و با آثار بزرگان اندیشه و ادب اروپا آشنا می‌شد. آثار  نیچه، ایبسن، گوته  و شکسپیر بیشتر مورد توجه او بود. اندیشه‌های فلسفی مسلط در آلمان و اسکاندیناوی، که تأثیر آنها در آثار این دوره شانت مشهود است، در هفت سال دوره دانشجویی، در او چنان نهادینه شد که او را به شخصیتی ممتاز در ادبیات ارمنی تبدیل کرد.

در نخستین سال اقامت در اروپا، لئون شانت منظومه بلند دختر کوهستان و داستان روزهای رؤیایی را منتشر کرد که مضمون آن یادداشت‌های روزانه یک دانشجوست. در سال‌های بعد، مجموعه اشعار و داستان‌های شهرستانیها، وِرژین، برگشت، بازیگر و داستان‌های دیگری از او به دست دوستداران آثارش رسید. در این آثار، چه شعر و چه داستان، دیدگاه‌های اجتماعی، ملی و فلسفی شانت بازتاب یافته  و در شخصیت‌هایی متبلور شده که در راه هدف از پای نمی نشینند، از  شکست نمی هراسند، می‌افتند و باز بر می‌خیزند و همچنان به مبارزه ادامه می‌دهند. آنان رهروان نستوه تلاش و مبارزه‌اند.

شانت عقیده دارد که می‌توان زندگی اجتماعی ملت‌ها را دگرگون کرد و آنان را از حالت سکون و بی‌تحرکی درآورد، مشروط بر آنکه نخبگانی که آنان را هدایت می‌کنند به رسالت خود پای‌بند باشند و برای رسیدن به هدف در برابر دشواری‌ها به زانو در نیایند. از این رو، لازم است در وهله نخست افرادی متعهد پرورش داد و شعور اجتماعی را در آنان نهادینه کرد.

در 1899م، لئون شانت در سی سالگی، گرانبار از توشه دانش و اندیشه، به قفقاز بازگشت. در 1903م ازدواج کرد  و تا  1908م، در تفلیس به تدریس و مدیریت در مدارس ارمنی پرداخت. در آن زمان، تفلیس مرکز فرهنگ و ادب ارمنیان شرقی بود و بسیاری از نویسندگان و اندیشمندان ارمنی در این شهر سکونت داشتند. لئون شانت، که نویسنده‌ای شناخته شده بود، با محافل ادبی تفلیس، به‌ویژه با هوهانِس تومانیان، شاعر بزرگ ارمنی و نویسندگانی چون قازاروس آقایان، دِرِنیک دِمیرجیان ، نیکول آقبالیان و آوِدیک ایساهاکیان ارتباط نزدیک داشت و از اعضای اصلی محفل ادبی بالاخانه تومانیان به شمار می‌رفت.

شانت در محیط تازه تفلیس با دقت و تأمل در روابط خانوادگی و اجتماعی جامعه ارمنیان و با اندیشه‌های تحول‌گرایانه خود به نگارش نمایشنامه روی آورد. نخستین نمایشنامه او با عنوان خودپرست در 1901م انتشار یافت. در این نمایشنامه، دو شخصیت متضاد ـ فردی پست نهاد و سودجو با جوانی آرمان‌گرا و پای بند اصول اخلاقی ـ در برابر یکدیگر قرار می‌گیرند.

از آن پس، به موازات آثار داستانی، دیگر نمایشنامه‌های شانت نیز انتشار یافتند و به نمایش درآمدند. در نمایشنامه برای دیگری، دختری فداکار که بار سنگین خانواده را بر دوش دارد، در کشاکش میان امیال درونی و تعهد خانوادگی، در جنگ درونی بین خواسته قلبی و واقعیت تلخ زندگی، تصمیم می‌گیرد پیشنهاد ازدواجی را رد کند که می‌توانست زندگی‌اش را متحول کند اما او ترجیح می‌دهد زندگی خود را وقف دیگران کند.

سرآمد آثار نمایشی شانت نمایشنامه خداوندگاران کهن اوست که در 1909م نگارش و در 1912م، انتشار یافت. این اثر موضوع مناظره‌ها و گفت و گوهای بسیاری شده و بارها، در صحنه‌های تئاتر ارمنی به اجرا درآمده است. نیکول آقبالیان، از ادیبان معاصر شانت، درباره او  نوشته: « نام نویسنده بر زبان‌ها جاری است. نسخه‌های کتاب‌های او یک روزه نایاب می‌شود. اینها پدیده‌هایی بی‌سابقه هستند که ادبیات و صحنه‌های نمایش ارمنی تاکنون ندیده است».

خداوندگاران کهن، برخلاف دیگر آثار واقع‌گرایانه شانت، اثری سمبلیک است که در آن جدال جاودانی غریزه و اندیشه، احساس و عقل با تصویرهایی خیال‌پردازانه نشان داده شده است. دیرنشینان جزیره‌ای متروک در دریاچه سِوان، که از دنیا و وسوسه‌های آن بریده و ندای قلب و روح خـود را نادیده گرفـته‌اند، در رویارویی با پدیده‌های دنیایـی، کاخ با شکوه باورهای خـود را سست‌بنیان می‌بینند و به درگاه خداوندگاران کهن زانو می‌زنند. منتقدان هنری بر این باورند که در این اثر تأثیر اندیشه‌های نیچه، واگنر و ایبسن را می‌توان یافت.

ترجمه روسیخداوندگاران کهن در مجموعه ادبیات ارمنی، به سردبیری ماکسیم گورکی، به چاپ رسید. سپس، به زبان‌های آلمانی، ایتالیایی و فرانسوی ترجمه شد. در 1917م، خداوندگاران کهن را استانیسلاوسکی در شهر رُستوف به روی صحنه برد. خداوندگاران کهن در 1338ش، با ترجمه فارسی هوویک الله وردیان، در اصفهان به چاپ رسید (چاپخانه حبل المتین، 192 صفحه). این ترجمه دستمایه نگارش فیلم‌نامه‌ای شد به نام عشقنامه ملیک مطران، اثر قاسم هاشمی نژاد، که در 1377ش نشر مرکز آن را منتشر کرد.

آثار نمایشی بعدی شانت ـ قیصر، به زنجیرکشیده،  بانوی قلعه تسخیر شده و اوشین بایل ـ  زمینه تاریخی دارند. نمایشنامه قیصر مربوط به دوره بیزانس و بقیه مربوط به ارمنستان قرون وسطاست. از نظر کلی، باز‌سازی درست دوره تاریخی مد نظر نویسنده نبوده و نام‌ها و حوادث چندان با واقعیت همخوانی ندارد. نویسنده در این قالب مسائل روز را از نظر روان‌شناسی، ملی و اجتماعی مطرح ساخته است. در همه آنها، باورهای استوار شانت خودنمایی می‌کند. او تقریباً در تمامی آثار خود برآن است تا با به تصویر کشیدن تضادهای موجود، اندیشه‌ها و اهداف عقیدتی و اجتماعی خود را انتقال دهد.

آخرین اثر ادبی شانت داستان روحهای تشنه است، اثری از نویسنده‌ای که همگام با سال‌های عمر، طوفان‌ها را پشت سر گذاشته و به ژرف‌نگری رسیده است. موضوع داستان ماجرای عشقی است که می‌باید بر ویرانه‌های عشقی دیگر بنا شود. اما دختر سرانجام با از خود‌گذشتگی پای بر احساس خود می‌گذارد و معشوق را به آغوش خانواده‌اش باز می‌گرداند. همسر مرد جوان با بخشودن او به زندگی مشترک ادامه می‌دهد اما زندگی دیگر آن نمی‌شود که بود.

در تاریخ ادبیات ارمنی آثار نمایشی شانت از جایگاه والایی برخوردارند، به ویژه، خداوندگاران کهن و قیصر از برجسته‌ترین نمونه‌های نمادگرایی‌اند.

شانت در نیمه دوم عمر آثاری ارزشمند درباره شناخت ادبیات، ادبیات شفاهی، تجزیه و تحلیل مسائل ادبی، اجتماعی، آموزشی و روان‌شناسی نگاشته است که بحث در باره آنها در موضوع این مقاله نمی‌گنجد.

شانت آثاری را  نیز ترجمه کرده است. از جمله منظومه‌ای از میخائیل لرمونتف، نمایشنامه دشمن مردم از هنریک ایبسن، و رمان خرمگس از اِتل لیلیان وُینیچ.

شانت در1911م به زادگاه خود، استانبول، بازمی‌گردد و همچنان، به خلق آثار ادبی و نمایشی و تدریس در مدارس ارمنی ادامه می‌دهد. نمایشنامه‌های او با استقبال فراوان ارمنیان استانبول رو‌به‌رو شده بودند. پس از دو سال، در 1913م شانت به اروپا می‌رود. این مسافرت برای او سرنوشت‌ساز بود، زیرا آغاز جنگ جهانی مانع از بازگشت او به استانبول می‌شود و او را از فاجعه نژادکشی 1915م می‌رهاند. در این سال، شانت ابتدا از طریق باتومی به قفقاز می‌رود و پس از دو سال، در روزهای انقلاب اکتبر روسیه، در حالی که جنگ همچنان ادامه داشت، به دشواری، از طریق فنلاند، سوئد، نروژ و انگلستان به پاریس و در نهایت، نزد خانواده خود در لوزان باز می‌گردد.

در 1918م و پس از پایان جنگ جهانی، شانت به جمهوری ارمنستان بازگشت. در 28 مه 1918م، ارمنیان پس از قرن‌ها سلطه بیگانگان و تحمل مصیبت ملی نژادکشی 1915م، در بخشی کوچک از سرزمین تاریخی خود موفق به اعلام استقلال و تأسیس حکومت شدند. شانت، که چهره‌ای شناخته شده، به ویژه در میان تحصیل‌کردگان و اندیشمندان بود، در عرصه اجتماعی و سیاسی ارمنستان به فعالیت پرداخت و به نمایندگی مجلس اول جمهوری ارمنستان و سپس، به سمت نایب رئیس مجلس برگزیده شد.

در آوریل1920م، شانت در رأس هیئتی برای مذاکره با چیچِرین، وزیر امور خارجه روسیه شوروی و نماینده او، بوریس لِگران، روانه مسکو شد. آینده جمهوری ارمنستان در گرو این مذاکرات بود. در مذاکره، موضوعاتی چون شناسایی رسمی استقلال ارمنستان از سوی حکومت شوروی و احترام به حقوق این کشور، مداخله نکردن در امور داخلی آن، اجتناب از هرگونه فعالیت کمونیستی در این کشور و فراهم آوردن امکانات برای بازگشت ارمنیان پناهنده در قفقاز شمالی و روسیه به سرزمین مادری خود مطرح شد. مذاکرات طولانی به نتیجه نرسید. برنامه روسیه برای آینده منطقه قفقاز پیشاپیش تعیین شده بود.

در دسامبر1920م، به دنبال سقوط حکومت جمهوری ارمنستان و برقراری حکومت بلشویک‌ها، به‌رغم توافقنامه منع تعقیب دست‌اندرکاران نظام گذشته، شانت و بسیاری از دولتمردان نظام پیشین و روشنفکران و مبارزان قدیمی به زندان افتادند. پس از تحمل دوره‌ای وحشتناک، که طی آن بسیاری از بازداشت‌شدگان به جوخه‌های مرگ سپرده شدند، در قیام مردمی 18 فوریه 1921م، نظام حاکم سقوط کرد و درهای زندان‌ها گشوده شدند. به این ترتیب، شانت نیز نجات یافت. در ماه آوریل بلشویک‌ها بار دیگر قدرت را به دست گرفتند. شانت همراه با یاران هم‌مرام خود و هزاران پناهجوی دیگر ناگزیر به ترک کشور شد و با گذشتن از رود ارس به ایران پناه آورد. چندی در تبریز و تهران اقامت گزید. سپس، به مصر و بعد به مارسی فرانسه رفت و به کار همیشگی خود، تدریس در مدارس ارمنی، مشغول شد.

در سال‌های پرآشوبی که شانت در جا‌به‌جایی دائمی بود و از کشوری به کشور دیگر می‌رفت هیچ‌گاه قلم بر زمین نگذاشت. نمایشنامه قیصر در 1916م، به زنجیرکشیده در 1918م و بانوی قلعه تسخیر شده در 1921 م (در تهران) نوشته شده است.

شانـت در 1926م، بار دیگـر در مصر اقامـت داشـت. در آن سال‌ها مصـر و پایتخـت آن، قاهره، یکـی از مراکز ارمنیان دور از وطن بود. بسیاری از اندیشمندان ارمنی، چهره‌های شاخص جمهوری مستقل ارمنستان و فعالان احزاب سیاسی ارمنی در آنجا گرد آمده بودند. هم‌اندیشی شانت وگروهی از فرهیخـتگان و اعتقاد آنان به نقـش فرهنگ در تداوم موجودیت و حفظ هویت جوامع ارمنی دور از وطـن منجـر به ایجاد نهاد آموزشی و فرهنـگی هامازگایین و در کنار آن، مرکز چـاپ و نشر کتاب شد. این نهاد تا به امروز به رسالت خود در جوامع ارمنی جهان ادامه می‌دهد.  نخستین اقدام هامازگایین تأسیس کالج بیروت بود. شانت مدیریت کالج را برعهده گرفت و تا پایان عمر، در 1951م در ایـن سمت به آموزش و پرورش نوجوانان و تأمین نیـروی متخصص در حوزه‌های آموزشی و فرهنگی و اجتماعی پرداخت.

دوره کامل آثار لئون شانت در نه جلد در سال های 1946ـ1952م در چاپخانه کالج ارمنی بیروت به چاپ رسید که چهار جلد نخست آن شامل، اشعار، داستان‌ها و نمایشنامه‌هاست. جلد پنجم، بررسی‌های اجتماعی و ادبی؛ جلد ششم و هفتم، بررسی‌هایی در تعلیم و تربیت و آموزش و پرورش در مدارس؛ جلد هشتم، دستور زبان ارمنی غربی؛ و جلد نهم، بررسی‌هایی در فرهنگ شفاهی است.

شانت، به دلیل گرایش‌های عقیدتی و پیشینه فعالیت سیاسی در جمهوری مستقل ارمنستان، در دوره حکومت هفتاد ساله شوروی در ارمنستان مقبول و شناخته شده نبود. نخستین بار، در 1968م گزیده‌ای از  آثار او در یک جلد با پیشگفتار ادیب و منتقد ادبی، ادوارد توپچیان، به خوانندگان معرفی شد. در 1989م، در مجموعه کتابخانه نویسندگان کلاسیک ارمنی یک جلد در 864 صفحه به شانت اختصاص یافت. در پیشگفتار مفصل کتاب، آثار وی  معرفی و تحلیل شده است.  با فروپاشی حکومت شوروی و اعلام استقلال جمهوری ارمنستان در 1991م، محدودیت‌های عقیدتی ـ سیاسی نیز برداشته شد و نویسندگانی چون لئون شانت فرصت بیشتری برای مطرح شدن یافتند. مجموعه آثار شانت در نه جلد در سال‌های 2011ـ 2017م در ایروان انتشاریافت. همچنین، در ایروان مدرسه‌ای به نام لئون شانت نام‌گذاری شده و تمبر یادبودی با تصویر او به چاپ رسیده است.

در ایران نیز آثار نمایشی او بارها در انجمن‌ها و محافل ارمنی به نمایش در آمده است. از جمله آربی آوانسیان نمایش برای دیگری و کیتوش آرزویان نمایش‌های خداوندگاران کهن، قیصر و در زنجیر او را در باشگاه آرارات تهران به روی صحنه برده‌اند. نمایش بانوی قلعه تسخیر شده را نیز گروه نمایشی گاسپار ایپکیان بیروت در باشگاه آرارات اجرا کرده است.

لئون شانت، طی نزدیک به شش دهه آفرینندگی، آثاری ارزشمند و ماندگار از خود بر جای گذاشته که در ادبیات ارمنی یگانه است. به ویژه، در ادبیات نمایشی ارمنی شانت در اوج قرار دارد. دست سرنوشت او را به هر جا که برد همچنان به رسالت انسانی و آرمان والای خود وفادار ماند و هرگز دست از نوشتن بر نداشت.

بانوی قلعه تسخیر شده

نمایشنامه در چهار پرده

(بخش پایانی)

لئون شانت

برگردان ادوارد هاروطونیانس

در نمایش بانوی قلعه تسخیر شده، که وقایع آن مربوط به اوایل سده دوازدهم میلادی است، شخصیت‌های اصلی امیر واسیل، معروف به واسیل دزد و ملک بانو آنا هستند. واسیل پس از تسخیر قلعه، همسر و دو فرزند ملک بانو را به قتل می‌رساند و او را در اختیار می‌گیرد. ملک بانو، که سعادت و شرافت خود را از دست داده، با خود عهد می‌کند که انتقام عزیزان خود را بستاند و دردی را که بر دل و جانش وارد آمده، بر قلب واسیل وارد سازد. او دست به توطئه می‌زند و دو فرزند واسیل را بر ضد پدر برمی‌انگیزد. واسیل در مجادله با فرزندان به دست خود نخست فرزند ارشد و سپس فرزند دوم خود را می‌کشد. پس از این جنایت‌ها ملک بانو زبان به اعتراف می‌گشاید و از انتقام خود پرده برمی‌گیرد.

آتوم با گام‌های تند و حالتی عصبی از درِ رو‌ به‌رو  به درون می‌آید و در وسط صحنه، درست در  برابر پدر می‌ایستد.

امیر  (که سخن خود را قطع کرده، با تعجب) نمی‌بینی مشغولیم؟

آتوم  می‌دانم یاران تو، امیران ما جمع‌اند و آخرین باری است که جمع شده‌اند.

درسـت به خاطـر همیـن اسـت که امیـرها باید مرا ببخـشند، اگر چـند

لحظه‌ای برای مطلب مهم‌تری وقتشان را می‌گیرم.

امیر   این پسرک چه می‌گوید؟ عقل از سرت پریده؟

آتوم  من با تو حرفی ندارم. روی سخنم با آنهاست و مطلبم طولانی نیست.

خواهید دید، خیلی کوتاه است.

امیر (آمرانه) گم شو، پسر! می‌دانی تحمل بی‌انضباطی را ندارم. وقتی تمام

کنیم صدایت می‌زنم ببینم چه می‌گویی.

آتوم  می‌گویم، با تو حرفی ندارم. سخنم با آنهاست، با یاران تو، با امیران تو. در

  برابر آنها تو را متهم می‌کنم.

امیر خشمناک از جا می پرد. حاضران نگران‌اند.

یک نفر  بگذار، امیر، بگذار بگوید ببینیم چه میگوید.

هامازاسپ  آتوم، پسر جان، چه اتفاقی برایت افتاده؟

آتوم   چه اتفاقی افتاده … امیر هامازاسپ، حالا می‌فهمی، برای همین اینجا آمده‌ام

 و تا مشکلم حل نشود، از اینجا رفتنی نیستم.

امیر حرکتی به جلو می‌کند، هامازاسپ بازویش را می‌گیرد.

هامازاسپ  (به امیر) آرام باش. (به آتوم) بگو.

آتوم    این مـرد را می‌بینید که خـودش را پـدر من می داند؟ این مـرد مادرم را

مسموم کرده.

سر و صدا بلند می‌شود. هم‌زمان فریاد می‌زنند.

یک نفر   چه می‌گوید؟ …

دومی   عقل از سرت پریده …

سومی   آتوم! آتوم!

چهارمی  دیوانه شده.

امیر   (منفعلانه) خدای من، باز هم این داستان بی‌سر و ته. حالا هم تو؟ این همه

 کیفر برای چیست، خدایا؟!

آپیراد  (بازوی پسر را گرفته می‌کشد) برو بیرون … زود …

آتوم   صبر کن، صبر کن، امیر آپیراد، هنوز تمام نکرده‌ام. 

آپیراد  (با لحنی مجاب کننده) برو بیرون، برو بیرون.

امیر   (قاطعانه) ولش کن. بگذارید ببینم دیگر چه می‌خواهد بگوید. بگو فرزندم،

  بگو  ببینم.

آتوم    دیگر نه دورویی به دادت خواهد رسید و نه انکار. این مرد را می‌بینید که

 مرا فرزند خود می‌خواند؟ این مرد برادرم را کشته، فرزند خود را، فرزند 

 دیگر خود را. از پنجره انداخته بیرون، به دره انداخته.

امیر یکه می‌خورد، خود را جمع می کند و گامی به عقب می‌گذارد.

هامازاسپ  آتوم، ساکت نمی‌شوی؟

یک نفر   پرت و پلا می‌گوید.

دومی   یعنی حقیقت دارد؟

آتوم    هنوز تمام نکرده‌ام.

دومی    بگو!

اولی    بس کن!

امیر    اما تو! اما تو! چه می‌خواهی؟ حالا هم تو! من به تو اطمینان کرده‌ام، تو

  را تحـسین کرده‌ام، تو را همیشـه از خون خود شمرده‌ام، تو نور چـشم

  من، وارث من، فـرزند من، تو را روی سـرم نشانده‌ام، چیزی از تو دریغ

 نداشته‌ام. تو چه می‌خواهی؟ چه می‌خواهی؟ خدای من! مگر فرزندان

 همه این گونه‌اند؟ این چه دستی است که شما را بر ضد من می‌شوراند؟

 و چرا، چرا؟ به تو چه کرده‌ام، چه کرده‌ام؟

آتوم   به من؟ این مرد را می‌بینید، که مغرورانه می‌گوید چه خوبی‌ها در حق

 من کرده؟ این مرد زندگی مرا زهرآلود کرده. روح مرا به گند و بی‌حرمتی

 و رنج و نفرت آلوده. به زن محبوب من چشم دوخته و خنجر به قلبم فرو

 کرده ( ناگهان خنجر از کمر می‌کشد و به قصد سینه پدر به او حمله می‌کند)،

 این طور، خنجر به قلبم فرو کرده … خنجر … خنجر …

  امیر با حرکتی به عقب دست چپ را حایل می‌کند، خنجر می‌کشد و حمله متقابل می‌کند. همه از جا می‌پرند، به هم می‌ریزند و به جلو می‌دوند. در لحظه جدا کردن دو طرف این فریادها به گوش می‌رسد:

ـ   دستش را بگیرید…

ـ      خنجر …

ـ     چه می‌کنی … چه می‌کنی، امیر؟!

ـ     دست نگه دار! دست نگه دار!

ـ      خدای بزرگ …

ـ      زد؟ … زد؟ …

ـ     مگر خوابید؟

خنجر از دست آتوم می‌افتد. دو دست را بر سینه می‌فشارد. به عقب می‌رود. چند دست از پشت بغلش می‌کنند، آهسته بر زمین می‌گذارند و رویش خم می‌شوند.

یکی از کسانی که رویش خم شده               

   جراح … جراح …

یک نفر  (درحالی که به بیرون می‌دود) جراح … جراح را صدا کنید …

هامازاسپ و آپیراد بازوهای امیر را که سر جا خشک شده گرفته‌اند. خنجر را از دستش گرفته‌اند. از دستش کمی خون می‌ریزد.

   (یک لحظه سکوت)

   صدایی    وحشتناک است.

  دیگری  (از کنار او) ساکت شو، ساکت!

  یکی از کسانی که به مجروح کمک میکنند                     

  مواظب باش، مواظب باش، پیراهنش.

  کمک کننده دوم                      

صبر کن جراح بیاید.

  سومی  بی‌فایده است. درست به قلب خورده، به قلبش.

چهارمی   (بلند می‌شود و واپس می‌رود) همان لحظه تمام کرد.

  امیر   (دست‌ها را آزاد می‌کند) ولم کنید، ولم کنید. مگر این حقیقت است؟ مگر

  خواب احمقانه‌ای نیست؟ آه … چه سرنوشت شومی.خدای من، چرا این

   فرزندان را به من دادی، اگر این گونه و با این شیوه باید از دستم می‌گرفتی؟

  و چرا به دست خودم و حتماً به دست خودم. من پدر آنهایم یا جلاد آنها؟

   و از من چه می‌خواست ، این پسر؟ چه می‌گفت؟ علتش چه بود؟

از انتهای صحنه ملک بانو آنا وارد می شود و یک راست به سوی آتوم می‌دود. کسانی که رویش خم شده‌اند بلند می‌شوند.

   آنا  مُرد؟ (دست‌ها را نومیدانه به بالا بلند می‌کند، ناگهان هق هق گریه سر می‌دهد و

   زاری‌کنان کنار جنازه زانو می‌زند).

همه ساکت‌اند، یکجا جمع شده‌اند.

امیر نخست متعجبانه نگاه می‌کند، بعد با چهره‌ای گرفته به زن نزدیک می شود. لحظه‌ای باز نگاه می‌کند و ناگهان دست بر شانه او می‌زند.

  امیر    تو اینجا چه کار داری؟ به تو چه مربوط است؟

   آنا  (سر بلند می‌کند و با تکان دادن سر) البته، البته! (اشک‌ها را پاک می‌کند، خم

   می‌شود، لب‌های پسر را می‌بوسد و آهسته بلند می‌شود) تمام شد!

  امیر   (تهدیدکنان) به من نگاه کن. امروز چه می‌گفتی؟

   آنا    البته، البته!

  امیر   (حمله کنان و با نگاهی دیوانه‌آسا) مگر حقیقت دارد، مگر شک من حقیقت

   دارد؟

  آنا   می‌بینم، که دیگر نفرت توی چشم‌هایم برایت لذت بخش نیست.

  امیر   (دست‌ها را وحشت‌زده به دو سمت باز می‌کند، دهان گشوده نفسی عمیق

  می‌کشد، یکی دو قدم واپس می‌رود) که این طور…

 آنا   تو هر دو فرزند بی‌گناهم را به کشتن دادی، من هم دو فرزند دلیر تو را

  به کشتن دادم. بی‌حساب شدیم و آنها را به دست خودت به کشتن

  دادم، که عمیقاً در خاطرت بنشیند.

 امیر   (خشمگین و لرزان به پیش می‌آید، دست‌هایش با حالتی آماده خفه کردن) تو؟

   … تو؟ … پس این همه را  … تو؟ هر دو فرزندم را  … خفه‌ات می‌کنم. خفه‌ات

    می‌کنم.

  آنا    (چشم‌ها را می‌بندد و دست‌ها آویزان) خفه‌ام کن! بزن! خنجر آلوده به خون

   فرزندت را به پهلویم فرو کن. بزن! بکش! من کارم را تمام کردم. وظیفه‌ام

   را انجام دادم. تو هم وظیفه‌ات را انجام بده.

 امیر    (که کاملاً نزدیک زن رسیده، ناگهان خود را واپس می‌کشد) نه، نه، این طور نه،
                         

نه با شمشیر، نه با دست، نه! من برایت باید مرگی طولانی تدارک ببینم،

مرگی بی‌پایان … باید صد نفر باشند و صد بار پوستت را بکنند، با

کاردهای کُند و زنگ زده، که گوشتت تکه تکه … (ناگهان) آهان، صبر

کن. خورشید، خورشید را صدا بزنید! (می‌خندد) تو شایسته مرگی استثنایی

هستی، تو یک زن استثنایی هستی. تو لایق مرگی هستی که مردنت را 

احساس کنی، مردنت را به چشم ببینی، تو یک جادوگر نابغه‌ای. تو انتقام

ورّاث خودت را از من گرفتی. بسیار خوب. اکنون من هم انتقام وراث خودم

را از تو می‌گیرم، تا ببینی.

مردی کوتاه قد و عضلانی، با چهره‌ای خشن را به درون می‌آورند.

  امیر  هان، خورشید، نزدیک‌تر بیا. این زن زیبا را می‌بینی؟ از موهایش می‌گیری و

از اینجا تا برج کرکسها کشان کشان می بری. لختش می‌کنی، تف به

رویش می‌اندازی، بی‌حرمتش می‌کنی، هرچه دلت خواست می‌کنی. فقط

بدان، پیش از غروب باید لخت مادرزاد و زنده از موهایش به برج آویزان

شده باشد. من قول داده بودم که بعد از نشست امروز به سراغش بروم.

می‌بینی، بانو، سر قولم هستم. به برج کرکسها خواهم آمد، برای آخرین

دیدار. (با خنده‌ای وحشیانه) ها، ها، ها، قطعاً کرکسهای قدیمی آن برج

قدیمی چنین بدنی را، چنین ضیافتی را تا کنون ندیده‌اند. هر تکه گوشت

زنده‌ات را منقار منقار باید از تنت جدا کنند و روح حساست  مثله شدن

تنت را ببیند و از نابودی وجود خود لذت ببرد. و بداند که انتقام یعنی

چه، که من هم انتقام خود را چگونه می‌گیرم. یالله، بکِش، ببر!

  آنا (خیلی ملایم و راحت) صبر کن، امیر، یک لحظه. باری بر وجدانم سنگینی

 می‌کند که باید بگویم. آن کسانی که کشتن جگرگوشه‌هایم را به آنها

سپرده بودی، درست نزده بودند، کج زده بودند. دیشب پسرهایم آمده

بودند. زخم بچه کوچکم را دیدم، آی، اینجایش بود، ببین … (با دست چپ

  جایش را روی بدن خود نشان می‌دهد) زیر گردنش، سرش را نمی‌توانست

درست نگه دارد. خوب نیست. اما ضربه تو چیز دیگری است.

نگاه کن، فوری دیده می‌شودکه ضربه استاد است، درست به سینه، پایین‌تر

از گـردن، خـیلی پاییـن‌تر، همیـن جـا … ( با دست چپ روی بدن خود جای

آن را نشان می‌دهد. ناگهان با تمام قدرت با دست راست به آن نقطه می‌زند)

ببین!

صدایی   زد، خودش را زد! (یکی دو نفر به کمک می‌شتابند، دیگران وحشت‌زده چهره

  می‌پوشانند و سر برمی‌گردانند).

 امیر  (بدون هیچ حرکتی، نا امید و شکسته) نگذارید، نگذارید، سلاح را از دستش

بگیرید !

آنا  هر دو فرزند تو هم مال من بودند. (به سوی پیکر آتوم می‌افتد) مال من، مال

  من، مال من …

امیر   (وارفته) جدایشان کنید … از هم جدا کنید!

هامازاسپ  بیا، امیر، بیا برویم. جای تو اینجا نیست. جای تو دیگر اینجا نیست.

دیگری   زخم بازویت را هم بده ببندند، خونریزی می‌کند.

  امیر   (با حرکتی سریع و قاطعانه) بله، جای من اینجا نیست. برویم. امیرهای من مرا

 می‌بخشند برای این اتفاق سنگین و نامنتظر.  من تقصیری ندارم که شما هم

  به طور  اتفاقی در بدبختی خانوادگی من حضور داشتید. آپیراد، آتوم تو

  را خیلی دوست می‌داشت. پیکر او را به تو می‌سپارم. با احترام تمام دفن

  می‌کنی، آن گونه که شایسته تنها وارث یک امیر بزرگ است. من و امیر

  هامازاسپ سپیده‌دم فردا عازم هستیم. فردا صبح سپاه باید حرکت کند.

  مرگ به راه خود، زندگی به راه خود.

امیر به سمت انتهای صحنه می‌رود، گروه بزرگی به دنبالش می‌رود. همه ساکت و سوگوارند. دیگران هنوز دور پیکرهای خونین با حالتی متحیر و دردمند ایستاده‌اند.

شبــگرد

لئون شانت

برگردان ادوارد هاروطونیانس

شب است. دینگ دانگ. ساعت بزرگ.

چهار سو آرام است و همه در خواب.

تنها اوست که از کوچه‌ای به کوچه دیگر

گذرها را می‌پیماید، خاموش و پریشان.

 باد سرد می‌وزد، بر پیشانی‌اش می‌کوبد،

خاطره‌های دور ناگهان زنده می‌شوند،

آن‌سان که از فراسوی پرده آسمان

اختران فراموش شده گاه می‌درخشند.

و اندیشه‌اش نا خواسته می‌رود،

پر می‌کشد به سوی خانه پدری،

آنجا که زندگی دیگرگونه بود، دل‌ها دیگرگون،

در میان کوه‌های سرافراز و عظیم.

 آشکارا به یاد می‌آورد، شب است و دیرگاه

خواهر و برادرها ساکت‌اند و بیدار

پیرامون مادربزرگ سپید موی حلقه زده،

به قصه‌های دلنشین او گوش سپرده‌اند.

و مادربزرگ، خود نیز تحت تأثیر،

قصه دلاوری های مِهِر(2) را باز می‌گوید،

ناگهان طوفان از روزن بام

با صدایی ناهنجار بانگ می‌زند.

با زوزه ای مهیب بر زبان می‌آورد

گویی کلامی خشن و ناشنیده،

کلامی برخاسته از قعر دوزخ،

و مادربزرگ صلیب بر سینه می‌کشد.

پسر بچه‌ها ساکت به یکدیگر نگاه می‌کنند

و هریک در دل آرزو می‌کند

که خود نیز مِهِر دیگری شود،

آن هنگام که به سن و سال او رسد.

و اینک … دینگ دانگ. ساعت اندیشناک.

چها سو آرام است. همه در خواب‌اند.

تنها اوست که از کوچه‌ای به کوچه دیگر

گذرها را می‌پیماید، خاموش و پریشان‌.

پی‌نوشت‌ها:

  1. Levon Shant
  2. از قهرمانان افسانه‌ای ارمنی

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 92-91

سال بیست و چهارم | بهار و تابستان 1399 | 176 صفحه
در این شماره می خوانید:

دو داستان از آرتاک وارتانیان

ترجمة گارون سارکسيان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 واپسيـن بهـار شامـام به ياد و خاطرة عمه‌ام آموزگار کايسنيک گريگوريان پس از خوابي پنج ماهـه، نخست چشم‌هاي اول و...

اندوه گندمزاران در ماه بی مرگی

نویسنده:دکتر قوام‌الدين رضوي زاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 در خلوت روشن با تو گريسته‌ام براي خاطر زندگان، و در گورستان تاريک با تو خوانده‌ام زيباترين سرودها...

گفـت و گـو با روبـر کوپتـاش مدیر اجرایی انتشارات آراس برنده جایزه بهترین ناشر سال در استانبول

نویسنده:گريگور قضاريان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 کتاب بهترين دوست است و ناشر، نشر دهندة دوستي  نقش کتاب و کتاب‌خواني در توسعة فرهنگي بر کسي پوشيده نيست. جوامع...

هوهانس ایماستاسر(1047ـ 1129م)

بنيان‌گذار نظام جديد گاه‌شماری ارمنيان نویسنده:آشوت آبراهاميان(1) / ترجمة دِرِن سارکسيان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 دربارة زندگي و فعاليت‌هاي هوهانس سارکاواگ...

وُرتان کارمیر رنگ سلطنتی ارمنستان(1)

نویسنده:رافي آراکليانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 «هر کس که بتواند روش نگهداري قرمزدانه و راز گمشدة تهية وُرتان کارمير را کشف و بار ديگر آن را توليد کند، شايستة...

سعدی ازنگاه زیباشناسانه شاعر ارمنی

نقدی بر آخرين بهار سعدی نویسنده:دکتر محمد ملک محمدی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 نگاهي به فعاليت‌هاي علمي و اجرايي دکتر محمد ملک محمدي                        دکتر...

وضعیت اداری ـ حقوقی مرزبانی ارمنستان بین سالهای 428 ـ 630 م

نویسنده:هنريک خاچاطوريان / ترجمة آنوشيک ملکي فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 دربارة نويسنده                    هنـريک خـاچاطـوريان در 1989م در ايـروان به دنيا آمـد،...

ارمنیان کریمه (بخش دوم)

نویسنده:شاهن هوسپيان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92     اشاره در بخش اول مقالة« ارمنيان کريمه» که در پيمان شمارة 89 و90 به چاپ رسيده است، به تأثير حضور...