ققنوس در آتش! آتش، خاکستر، خون تثلیث حیات ققنوس، ققنوس در آتش! برای زیستن دیر است و برای مُردن دیرتر! در شهری که دشنه ها چون روسپیان عریانند، ققنوس از خاکستر کدامین شهر، پی زندگی می گردد. دشنه ها در آتش، هیمه ها گریانند. بستر، پیکر، قبر! جدال بی امان مرگ و زندگی، تکرار بودن و نبودن، و تردید بین حقیقت و فریب. حقیقت، در حاشیه سفید کاغذ نهفته است. و هر چه فریب در سطور لگدمال شدۀ قلم. خواب در چشم، خار در پشم، خون در خشم خفته است، بی هیچ اندیشه ای از حیات! و نیکی در سفیدی فاصله های نگفته است. زمان، طلوع درد، افول شور، ظهر سرد، غروب مِهر داستان بی انتهای رقصِ گیسوی یلدا بی هیچ انتظاری از میلاد مِهر. و مهتابی آغشته به خون و باز فجر! نوید رقصِ شبنم بر برگ، تنها ماندن مرگ، این بار ارابۀ مردگان بدون مسافر است، خواب جهان را در ارابه گذاشتن، با رویای خوشه در آتش کاشتن! خرداد 1381 تهران روزگار تنهایی روزگار ما، روزگار تنهایی هاست! نه صدا را پژواکی، نه دژخیم را هلاکی، نه آسمان را کولاکی است. دختران دشت، خوشه چین نگاه ها در دامن خود، خرده سنگ های قلب ها را چیده اند! و از ناودانی که شراب عشق و اشک شور را به کوهپایۀ افتخارها و انتظارها می رساند، امروز جز غبار ملالت ها، در درّۀ شکستن و شکستگی در قعر انزجار چیزی جاری نیست. من کیستم؟ تندیس ترک خوردۀ یک خارکن در عصر افول شقایق؟ شهابی زورگذر در معبر ستاره ها و دهلیز خورشید! فانوس نیمه روشن در بطن سیاهی ها و تباهی ها؟ صیادی که خود اسیر شکارگاه خویش است و یا فرهادی که تیشه را افکنده و ریشۀ درخت عشق را بر بلندای صخرۀ آرزوها می کارد؟! تو بگو من کیستم؟ اردیبهشت 1381 تهران تو را ای قوم همیشه جاوید می ستایم! تقدیم به شهدای قتل عام ارمنیان تو را ای قوم درد دیده می ستایم. هنگامی که در طوفان تاریخ، تنها، موج سهمگین رذیلت ها را در ساحل فضیلت ها شکستی، بی هیچ سلامی از ماسه و شن. تو را ای قوم بد دیده می ستایم! هنگامه ای که تبر اهرمنان، اندام لطیف تو را ناهموار می کرد. وقتی جواب اندیشه ها را با تیشه ها می دادند! تو غزلخوان در پی افراشتن ریشه ها بودی؛ تو را ای قوم هجرت کشیده می ستایم! به گناهی از جنس بودن، همبستر ریگ بیابان شدن؛ به گناهی از جنس زیستن! هم تراز گرد تابوت شدن دردناک تر پیامی است برای خاک. ریشه ها افکندند، آنان که جاهلند و خاک و زر را به یک میزان خریدار. تو را ای قوم تنها می ستایم! نیمی از پیکرت در بستر بیگانه خفته است و ننگ آبستن شدن را نمی پذیرد، و هر چه هست درد آمیزشی است سخت و دردناک. تو را ای قوم پیروز می ستایم! تو آن گندم داس خورده ای، با نویدی از رویش گندم زار. تو آن شقایق لطیف زندگی هستی گرم تر از شعلۀ خروشان نفرت و مرگ. تو را ای قوم همیشه جاوید می ستایم! اردیبهشت 1381 تهران |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 23
|