اشاره سیف الله گلکار در سال1319 خورشیدی در تهران چشم به جهان گشود. پس از طی دوران تحصیلات اولیه در سال 1339 به دانشگاه تهران راه یافت و پس از اتمام دورهٔ دانشکدهٔ حقوق و اخذ مدرک وکالت از سال 1345 به کار وکالت دادگستری مشغول شد. علاقهٔ خاص او به ادبیات و تسلط کاملش به زبان های فرانسه و انگلیسی، این شاگرد استاد محمد قاضی را به ترجمه و انتشار کتاب رهنمون شد. آشنایی به امور حقوقی و استیلای وی به دنیای قلم، قلب مهربان او را به دنیای کودکان بی دفاع و محروم، دفاع از حقانیت جوامع و ملل مظلوم و رویارویی با زورمداران معطوف کرد. ترجمهٔ کتب متعدد برای بچه ها، همکاری با مجلات طنزپرداز و قلمزنی در راستای افشای نسل کشی ملت ارمنی در اوایل سده ٔگذشته و مبارزهٔ قلمی با دولت ظالم عثمانی شاهد زنده علائق و تمایلات ادبی سیف الله گلکارند. او بیشتر دوست دارد برای بچه ها ترجمه کند. ترجمه هایی از او مانند داستان گلی که لبخند می زد یا پنجه گربه در بچه ها گل آقا به چاپ رسیده است. گلکار مدتی است که برروی ادبیات کشورهای همسایه (ارمنستان، داغستان، قرقیزستان و قزاقستان) کار می کند. کتاب هایی که تاکنون از او به چاپ رسیده است عبارت اند از: 1- خاطرات حاج سیاح 2- قانون مدنی 3- گروه پنج نفره و کولی ها (کاری مشترک با استاد محمد قاضی) ترجمه از زبان فرانسه 4- گلعذار – داستان های کردی (کاری مشترک با استاد محمد قاضی) // 5- دمی برگسترهٔ این خاک (اثر ویلهلم موبرگ، نویسندهٔ سوئدی) // 6- توپاز (نمایشنامه ای از مارسل پانیون) // 7- پسرکوچولوی سنگی (از ادبیات داغستان) ترجمه از زبان فرانسه 8- و سرانجام بچه ها… (اثر آندره روفو، خانم قاضی کانادایی) // 9- گروه هفت در انبار گرگ ها (اثر انیدبلیتون) // 10- زمین بکر (از ادبیات آسیای میانه) // 11- پیام قو (اثر مارگریت سولیان) // 12- بوبی دانا // 13- اولن شپیگل (از ادبیات بلژیک) // 14- وارتان اسب (اثر آنری ورنوی) // 15- درهٔ سبز (از ادبیات ارمنستان، اثر هراند ماتوسیان) ترجمه از زبان انگلیسی و داستان هایی چند که در ماهنامهٔ چیستا و فصلنامهٔ پیمان به چاپ رسیده است. سیف الله گلکار همکاری با فصلنامهٔ پیمان را از سال 1378 آغاز کرده است. علاقهٔ او به ادبیات و فرهنگ ارمنی و احساس مسئولیت وی در قبال مسئلهٔ نسل کشی قوم مظلوم ارمنی همکاری اش را با فصلنامهٔ پیمان تداوم بخشیده است. حضور مقالا ت گلکار در شماره های 7 و 8،13 و 14،15 و16 و 17، 24، 25 ، 27، 29 ، و 31 پیمان دال بر مشترکات ذهنی این مترجم توانا با فصلنامهٔ پیمان است. در تاریخ 20 تیر ماه سال جاری، مؤسسهٔ ترجمه و تحقیق هور طی مراسم معرفی و بزرگداشت انتشار کتاب وارتان اسب، از مترجم آن تجلیل به عمل آورد. طی این نشست دوستانه، سیف الله گلکار به معرفی کتاب وارتان اسب و آنری ورنوی (آشوت مالاکیان)، نویسندهٔ فرانسوی ارمنی الاصل آن پرداخت. مترجم طی سخنان مبسوطی روحیات آنری ورنوی و نکات جذاب کتاب مورد بحث را برای حاضران تشریح کرد. |
خلاصهٔ سخنان سیف اللّه گلکار در شب مراسم معرفی کتاب وارتان اسب وارتان اسب نوشتهٔ آنری ورنوی یا آشوت مالاکیان است؛ فیلمساز پرآوازهٔ فرانسوی ارمنی تبار که با نام و کارهای او آشنا هستید. او نخستین فیلم بلندش ‹‹میزپرسوراخ››، را بر اساس داستانی از مارسل امه در سال1951 م ساخت. ‹‹گاو و زندانی››، از آثار پرآوازهٔ سینمای فرانسه، ‹‹کارناوال›› که بر اساس فیلمنامه ای از مارسل پانیول ساخته شد، ‹‹ساعت25» و ‹‹توپ های سن سباستیان›› (1968م)، که به سرمایهٔ امریکایی ها ساخته شد اما پس از آن فیلمساز نتوانست با امریکایی ها و سینمای امریکایی کار کند، از جمله کارهای ورنوی اند که همگی از آثار به یاد ماندنی و ارزشمند سینمای فرانسه اند. این که می گوییم سینمای فرانسه، گفتهٔ ما بی هدف نیست. دنیای سینمایی فرانسه از بنیان و ریشه با سینمای امریکا تفاوت دارد. نغزگویی ژان لوک گدار را که به یاد دارید…. مرگ سینما از زمانی آغاز شد که بازرگانی پول دوست فیلم های چاپلین را خرید تا آنها را در اروپا نمایش دهد. سینما از همان لحظه مرد و آنچه امروز به عنوان سینما می شناسیم چیزی جز روابط کثیف اقتصادی نیست. از بسفر به داردانل، شاعران و مسافران تِشنهٔ آگاهی با باد موافقی که بادبان ها را می انباشت به خاور زمین می آمدند. از داستان ها و حال و هوای ماندگار و بی ریای هزار و یک شب و باغ های معلق سمیرامیس خود را می انباشتند و پس از آن مات و مبهوت مانده و غرق در سودازدگی با هواپیماهای قدیمی پرواز می کردند. تنها آدم هایی که از این خاک برخاسته اند می دانند که آن سوی گنبدهایی که با هلال زرین زینت داده شده اند سلطانی خون آشام و رؤیای حکومت بر ارمنستانی کوچک است که در آن ارمنی وجود ندارد. تکورلو روستای کوچکی است در کنار دریای مرمره، همان جا که خاک اروپا به پایان می رسد و خاک آسیا آغاز می شود. ترکان این بندر ماهیگیری را ‹‹تکورلو›› می نامیدند و ارمنیان نام زیبای ‹‹تزگناستان›› را بر آن می پسندیدند که به معنی ‹‹دیار ماهیان›› است. زمین های پشت ساحل و پس کرانه های تکورلو تا آن جا که چشم کار می کرد همه باغ های میوه و جالیز هندوانه بود. تابستان پس از زمان دراز رسیدن میوه، همین که هندوانهٔ آکنده و مست از گرمای آفتاب با خنکی هوای شبانه دست و پنجه نرم می کرد، پوست سبز و کلفتش چون نارنجک می ترکید. به این ترتیب کشاورز با شنیدن سر و صداها در خاموشی شبانه و از درون رختخوابش تشخیص می داد که با سرزدن سپیده کار روزانه را باید از کدام بخش جالیز آغاز کند. کتاب وارتان اسب داستان زندگی دو مرد است: وارتان و آزاد باکرجیان. خانوادهٔ وارتان از پدربزرگ تا نوه نسل به نسل در خانهٔ باکرجیان ها، که مالک بزرگ ترین بنگاه ماهیگیری دریای مرمره بودند، کار کرده بودند. باکرجیان ها چهار برادر بودند که بیش از چهل کشتی ماهیگیری داشتند و به گفتهٔ وارتان همهٔ دریا را از ماهی هایش خالی می کردند. روزی وارتان از آقای هاگوپ پرسید: ارباب! به این ترتیب، پسر شما در راه است؟ – پسر یا دختر… در راه است… شاید همین امروز… وارتان با استواری گفت: او پسر خواهد بود… نباید فراموش کرد که خانم آراکسی یکی از درس خوانده ترین زنان شهر ما و تنها کسی است که دیپلم خود را از استانبول گرفته است. هر چند باهوش بسیار او… آقای هاگوپ خندید و گفت: مغز مادر چگونه می تواند در پسر یا دختر شدن بچه دخالت داشته باشد؟ – چرا که نه؟ زیرا بچه ای که در شکم مادر است کوچک است و نمی تواند به تنهایی تصمیم بگیرد پسر شود یا دختر. پس در این نه ماه در شکم مادر چه می کند؟ می خورد، می خوابد و گوش می کند. همین جاست که هوش مادر مداخله می کند… می فهمید چه می گویم موسو هاگوپ؟… خانم آراکسی به بچه اش می گوید: ‹‹می بینی؟ عمو میهران تو پنج دختر دارد…. عمو سرکیس سه دختر دارد و دو پسر عموی پدرت یکی چهار و دیگری سه دختر دارند. پس وقت آن رسیده است که تو بیایی و این اپیدمی را که خانوادهٔ باکرجیان به آن دچار شده از میان برداری. پیش بینی وارتان درست بود. آقای هاگوپ و خانم آراکسی صاحب پسری شدند و پدرتعمیدی کودک یعنی آقای هاییک، که جوان ترین برادر هاگوپ بود، نام ‹‹آزاد›› را برای نوزاد، برگزید…. برای زاده شدن آزاد کوچولو جشن و سروری برپا نشد، زیرا یکی از بستگان خانواده از دنیا رفته بود و به احترام او، جشن و سروری درکار نبود. آراکسی گفت برای زادروز پنج سالگی آزاد بهترین جشن شهر را برای او خواهد گرفت. زمانی که بچه خواهد فهمید این جشن و شادمانی برای اوست…. برای پیش درآمد شادی های آینده، آزاد کوچولو بهترین هدیه ها را دریافت کرد: یک وارتان اسب. وارتان از این پس با آزاد بود و در خدمت او بود. پنج سال گذشت. آن روز یکشنبه ای از روزهای بهار با هوای لطیف بود، پنج سالگی آزاد. مهمانان بسیاری برای جشن زاد روز پنج سالگی آزاد دعوت شده بودند. باغ بزرگ خانهٔ باکرجیان ها تزئین شده بود تا بهترین جشن شهر در آنجا برگزار شود. و چه یکشنبه ای بود آن روز. با بیرون آمدن از مراسم دعا در میدان غرق در آفتاب کلیسا صدای طبل جار چی شنیده شد که اعلام می کرد همهٔ ارمنیان مذکر بین 15 تا 50 سال باید ساعت 7 صبح فردا خود را به ژاندارمری معرفی کنند وگرنه اعدام می شوند. جشن تولد به هم خورد. باغ بزرگ خالی ماند. هیچ یک از مهمانان در جشن حاضر نشدند و در اندیشهٔ بدبختی بزرگی بودند که باید با آن روبه رو شوند. در باغ بزرگ خانوادهٔ باکرجیان همه دربارهٔ این موضوع گفت وگو می کردند. سرانجام هاگوپ گفت: امشب با کم ترین باروبُنه باید رفت. میهران گفت: من می مانم. از دارایی هایم دست نمی کشم. سرکیس گفت: من هم می مانم. اطمینان دارم که هر چه پیش آید کنسول امریکا پشتیبان ما خواهد بود. سه برادر هاگوپ با خانواده هایشان ماندند و جزو گروه تبعیدیان بی بازگشت شدند. تنها وارتان توانسته بود از تبعید و آوارگی جان به در ببرد. او مرگ سه برادر هاگوپ را با چشم خود در میان راه دیده بود. اما هاگوپ و آراکسی همان شب آزاد کوچولو را برداشتند و به کمک دوستی به نام جلال که افسری ترک بود گریختند. جلال آنها را به هیئت امریکایی سارای داگ برد. در زد و آهسته گفت: اگر اجازه بدهید این دو ارمنی دو سه روزی به شما پناه بیاورند تا اسناد جعلی آنها آماده شود. خانم اوبرین پاسخ داد: دوستان شما تا هر زمان بخواهند می توانند در اینجا بمانند اما اینجا هم امنیتی ندارد. در این سرزمین که ستمگران… و ناگهان به یاد آورد که مخاطب او جلال، افسر ارتش عثمانی، است. جلال چهرهٔ مردی را داشت که از ناتوانی خود در برابر این همه وحشی گری خرد شده است. او گفت: خانم! در دوره های سیاه تاریخ، آدم هایی بوده اند که همه از وابستگی به آنان شرمنده اند. من هم در یکی از آن دوره های سیاه، زندگی می کنم. هیئت امریکایی از دو کالج، یک کلیسا و یک بیمارستان تشکیل شده بود. از دویست پسر و دویست دختری که در آنجا درس می خواندند خبری نبود. چندی پیش، نخست یک نمایندهٔ دولت به آنجا آمد تا دخترهایی را که باید به حرم سلطان پیشکش شوند برگزیند و بقیه پسرها و دخترها هم به خانواده های ترک داده شدند و یا به گروه تبعیدیان پیوستند. هاگوپ و آراکسی و آزاد در آنجا ماندند، اما نیمه شب درِ ساختمان به لرزه درآمد. ترک ها به امریکایی ها اخطار کردند که دو ارمنی شورشی را که به این جا پناه آورده اند تا ساعت هفت صبح تحویل دهید وگرنه بی طرفی خود را نقض کرده اید و ساختمان را با توپ خواهیم کوبید. زن و شوهر ارمنی بچه به بغل می خواستند بیرون بروند که دکتر هاسکین گفت: فعلا ً تا ساعت 7 صبح فرصت داریم. ساعت 7 صبح باز هم باکرجیان ها بچه را برداشتند تا خود را تسلیم کنند. دکتر هاسکین گفت: آنها مطالبهٔ دو ارمنی را می کنند و از وجود بچه خبر ندارند. او را همین جا بگذارید. پدر و مادر این پیشنهاد را پذیرفتند. آزاد کوچولو جدا مانده از پدر و مادر و وارتان اسبش پا به دنیای تازه ای گذاشت. برای او اسناد جعلی درست کردند تا بتوانند او را مانند یک پسر امریکایی از خاک عثمانی خارج کنند. اما زمان جنگ بود و دیگر قطاری به سوی اروپا حرکت نمی کرد. هیئت امریکایی خود را با سختی بسیار به ادرنه رسانده بود. خانم سالکو، عضو هیئت امریکایی می گوید: در ادرنه منتظر رسیدن قطاری بودیم که احتمال داشت بیاید و امیدوار بودم ما را به صوفیا برساند. آزاد کوچولو را دیدم که تنها کنار ریل ها ایستاده بود. بزرگ تر از سنش نشان می داد. در همهٔ آن سرگردانی ها و روزهای دربه دری ما او هرگز گله و شکایتی نداشت. هرگز نپرسید چرا چنین است یا چنین نیست. روی سکوی ایستگاه ادرنه، با هم به سوی نیمکتی رفتیم. او را بلند کردم تا روی زانوانم بنشیند. به آرامی اما با استواری مقاومت می کرد تا بایستد. سرش را در دست هایم گرفتم. گردنش را راست نگه می داشت تا حرکت مهرآمیز مرا رد کند و صورت من به صورتش نرسد. چه غروری در وجود این پسربچهٔ پنج ساله بود که تا لحظهٔ مرگ هم نیاز به دلسوزی کسی نداشت. ناچار موضوع دیگری را پیش کشیدم و گفتم: در زمان های بسیار دور این شهر ‹‹آدریانو پولیس›› نام داشت. پسر بچه تلاش می کرد این نام را تکرار کند:…هادری… آدریانو… پلیس… آدریانوپلیس…. هشتاد سال بعد آزاد باکرجیان در پی همین نام به ادرنه رفت و بر روی همان نیمکت سکته کرد. به این ترتیب، هیئت امریکایی با بدبختی بسیار خود را به امریکا رساند. پسر کوچولو را به یتیم خانهٔ ارمنیان تحویل دادند. او درس خواند و با استفاده از بورس گلبنگیان به دانشگاه رفت و سپس یکی از مدیران مالی و اقتصادی موفق امریکا و یکی از چند سرمایه دار بزرگ دنیا شد. او ازدواج کرد و دارای سه فرزند شد، اما از زندگی خانوادگی و فرزندانش خشنود نبود و بسیار کم آنان را می دید. تا این که پس از چهل سال جدایی، وارتان را پیدا کرد. داستان دیدار آزاد و وارتان، بسیار خواندنی است. از این پس آزاد و وارتان تا پایان زندگی آزاد، با هم هستند. هر جا که وارتان حضور دارد، گوشه ای از خاک ارمنستان، آفتاب ارمنستان، و خلق و خوی مردم ارمنستان در آنجا دیده می شود. به بخش دیگری از کتاب توجه کنید. آقای پل گتی، پولدارترین آدم دنیا، برای شام مهمان آقای باکرجیان می شود. از دبیرخانهٔ پل گتی به دفتر کار باکرجیان اطلاع داده بودند که آقای گتی رژیم غذایی سختی دارند و شامشان سوپ غلیظ بی نمک، سبزیجات پخته شده با بخار و ماست بی چرب است و از دفتر کار باکرجیان پاسخ شنیدند که تهیهٔ این ها بسیار ساده است چون غذای معمولی آقای باکرجیان هم همین چیزهاست. موقع شام خوراکِ خوشمزهٔ اندیو را، که با آتش ملایم پخته شد و با هویج، فلفل و کلم پخته شده با بخار تزئین شده بود، سر میز آوردند. این دو مرد، که اگر دارایی هایشان را روی هم می گذاشتند، می توانستند کشور را بخرند، در برابر سبزی های پخته به نظر غیر عادی می آمدند. در این هنگام از آشپزخانه سر و صدایی شنیده شد. باکرجیان از سرپیشخدمت پرسید: این سر و صداها چیست؟ و او پاسخ داد: همراهان سرور من (پل گتی) هستند که از خوراکی که وارتان برای آنان تهیه کرده به شور و شوق آمده اند! – بگو وارتان بیاید! – وارتان! چه خوراکی برای آنان درست کرده ای؟ – موساکا، موسو آزاد. – خوب، حق دارند ابراز احساسات کنند. وارتان از شادی قاه قاه خندید و گفت: آنان سه بار از آن خوردند. پذیرایی خوبی از آنها به عمل آورده ایم. پل گتی پرسید: این موساکا از چه چیزهایی درست می شود؟ وارتان شروع کرد به شرح مواد تشکیل دهندهٔ موساکا و چگونگی تهیهٔ آن. در چشمان پل گتی، اشتیاق بسیاری برای خوردن موساکا دیده می شد. – وارتان! بگو ببینم، از این عصارهٔ کلسترول تو، چیزی باقی مانده است؟ – اگر در غیبت من، کسی به آشپزخانه سر نزده باشد؟ وارتان این را گفت و ناپدید شد. چیزی نگذشت که با دیس قلعی که دو سوم آن خالی شده بود برگشت. گتی با نوک چنگالش تکه ای از غذای داخل دیس را برداشت و چشید. چشمانش راست شد و مزه مزه کرد. آن گاه بشقاب سبزی های پخته را کنار زد و تکه ای کوچک از غذای تازه را خورد. پس از آن، تکه ای بزرگ را برداشت. انگار هر لقمه، آخرین لقمهٔ شکستن رژیم غذایی او خواهد بود. باکرجیان هم باقی ماندهٔ آنچه را که در بشقاب قلعی مانده بود خورد و لبه های بشقاب را هم پاک کرد. سرانجام هر یک از آن دو، تکه نان بزرگی را میان انگشت شست، سبابه و انگشت میانی شان گیر دادند و درون چاشنی ته بشقاب خود فرو بردند. آن دو مرد، در بازسازی این حرکت های دوران کودکی و در گریز از آداب دانی سرِ میز غذا، شادی خوردن یک بشقاب بادمجان را دوباره کشف کردند. فراموش کرده بودند که زمان درازی است سر میز غذا نشسته اند. آخرین تکه نان سوخاری خرد و ساییده شده و آخرین لیوان آب معدنی نوشیده شد. آنان از گفت وگوی دو نفره نیز خودداری می کردند تا از دلتنگی و افسردگی دور بمانند. آن شب، این دو مرد، که روزگار را در بی همدلی و به دور از همدردی گذرانده بودند، خوشحال بودند از این که در حسن نظری متقابل، نسبت به کمبود مهر و دوستی که مدت ها بود در دنیای آنان مفهومی نداشت، شریک اند. هنگام رفتن، پل گتی، برابر درِ ساختمان، برگشت و به وارتان گفت: – وارتان! بگو ببینم پس از چهارمین لایه پنیر رنده شده است؟ – نه، نه! موسو! سوس بشامل، پنیر رنده شده، بعد از آن است! – آه، درست است! سپس آهسته به آزاد گفت: به راستی، دیگر موساکا نخواهم خورد، اما می توان در رؤیای خوردن آن بود. نگهبان در اتومبیل رولزرویس را باز کرد و او در اتومبیل ناپدید شد درحالی که می گفت: چهارمین لایه، بشامل، و پنیر رنده شده…. آنچه آمد بخش هایی از کتاب وارتان اسب بود که برای شنوندگان خوانده شد. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 32
|