فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷ و ۸
سحرگاه
نویسنده: سورن آساتوریان/ ترجمه: ادوارد ولادیکا
خروسی که برحسب اتفاق به ایوان ما آمده است مژده فرا رسیدن صبح را می دهد. به خروس و گردن برافراشته شده اش نگاه می کنم و گذشته را به یاد می آورم…
داییم خروسی با پرهای به رنگ سرخ اناری که پاهای ظریف و بلند و سر زیبا با تاجی شبیه لاله داشت برایم آورده بود.
– «سِنو» جان عزیزم، بیا برش دار.
من با خوشحالی آن هدیه غیرمنتظره را در آغوش گرفتم و با عجله بند پاهایش را باز کردم. بیچاره، آنقدر خسته و گرسنه بود که قصد فرار نکرد. داییم با مهربانی گفت:
– کمی آب و دانه بهش بده، بایستی گرسنه باشد.
مادرم پرسید:
– مگر از ده نیاوردیش؟
داییم با ناراحتی توضیح داد:
– نه، برده بودم «ایروان»، سیزده تا بودند، همه شان را فروختم به جز این یکی که برای سنو جانم نگهداشتم، بعد با صدای لرزان افزود، -روی نداری و فقر سیاه! اگر یک مرغ هم می داشتم، می آوردم، تخم می کرد…
مادرم با لحنی حاکی از قدرشناسی گفت:
– ممنونیم، برادر، توی این روزگار تنگ، خروس به اندازه گوسفند ازش دارد. بیا بنشین، برادر، از راه دور آمده ای، بنشین، چیزی بیاورم بخوری.
من خروس را بغل کردم و به حیاط رفتم. در حیاط «سامسون» پسر همسایه مان که همسن و سال من بود جلو دوید و با تعجب پرسید:
– خروسی به این قشنگی را از کجا آورده ای؟
– داییم آورده؛ برو کنار ببینم، تشنه است، می خواهم بهش آب بدهم.
سامسون به جای آنکه به کناری برود، توی کاسه کوچکی آب می آورد و خروس تشنه، در حالی که هی منقارش را بالا می گیرد می نوشد.
با نگرانی می پرسم:
– سامسون، خورده نان دارید؟
سامسون، با شرمندگی می گوید:
– توی خانه ما هیچوقت نانی نمی ماند…
می گویم: -حواست بهش باشد.
به داخل خانه می دوم و از روی سفره ای که جلوی داییم پهن شده تکه نان لواشی را می قاپم و به حیاط می پرم. از پشت سرم صدای سرزنش آمیز داییم را می شنوم:
– آهای پسر، آن نان برشته را نبر…
من و سامسون با شور و شوق فراوان نان را خرد می کنیم و جلوی خروس می ریزیم. خروس که سرحال آمده خرده نان ها را می بلعد ولی سیر نمی شود. من متوجه می شوم که سامسون گاهی خرده نانی را پنهانی در دهان می گذارد. با لحنی اعتراض آمیز می گویم:
– سامسون، تو نخور، خروس گرسنه می ماند…
او سرخ می شود، شرمنده می شود:
– باشد، دیگر نمی خورم.
سحرگاه، بانگ دلنشین خروس من بلند می شود. من از پشت بام به حیاط می آیم تا صدای پرطنین او را که برایم بسیار لذت بخش است، از نزدیک بشنوم. در حیاط سامسون را می بینم که نیمه برهنه روی دو پا نشسته و با شیفتگی به بانگ خروس من که در سکوت صبحگاهی گاهگاه اوج می گیرد گوش می دهد.
من آهسته به سامسون نزدیک می شوم و در حالی که نفس هایمان را در سینه حبس کرده ایم، به بانگ جادویی و زیبای خروس گوش فرا می دهیم…
ناگهان صدای مادر سامسون به گوش می رسد که می گوید:
– آهای پسر، نمی خواهی از چشمه آب بیاوری؟
سامسون به خود می آید و سطل را بر می دارد و با دلتنگی می رود که آب بیاورد، اما من مدت زیادی به تماشای گردن برافراشته خروسم می نشینم.
مادرم با لحن سرزنش آمیز صدایم می زند:
– پسر جان، ما دیگر کار و زندگی نداریم؟ امروز هم خیال نداری بروی، هیزم بیاوری؟
آفتاب به حیاطمان رسیده بود که من و سامسون از خروس دل کندیم و برای جمع آوری هیزم به صحرا رفتیم. سامسون با غرور می گوید:
– توی ده لنگه اش نیست. کمی که بزرگتر شد می بریمش به جنگ خروس ها و پول در می آوریم.
از لحن سامسون که خود را صاحب خروس می داند خوشم نمی آید. به تندی می گویم:
– خروس مال من است، فقط مال من… اگر خودم خواستم به جنگ خروس ها می برمش.
– خیلی خوب، مال توست، و مظلومانه ساکت می ماند…
در بین راه وارد یک مزرعه درو شده می شود و صدایم می زند:
– بیا برای خروس دانه جمع کنیم.
ما با شور و شوق مشغول جمع آوری دانه های گندم می شویم. خورشید به وسط آسمان نزدیک می شود… احساس گرسنگی می کنیم، من یک مشت گندم توی دهانم می ریزم. سامسوم با مهربانی می گوید:
– نخور، حیف است، بگذار برای خروس ببریم.
نیمروز گذشته است. خسته و گرسنه، در حالی که پشته هیزم را به دوش گرفته ایم وارد حیاط می شویم.
سامسون هیزم را به روی زمین می اندازد و خروس را صدا می زند…
– جو جو… جو جو…
خروس از سایه سر در می آورد و با تردید به وسط حیاط می آید.
سامسون دانه های گندم را که با زحمت از مزرعه جمع کرده ایم، به روی زمین می ریزد و با نرمی و مهربانی می گوید:
– جوجو… بخور…بخور…جوجو…
من هم دانه های طلایی گندم را می پاشم و خروس با شادی دانه ها را که مثل باران روی پرهای اناری او می ریزد نک می زند.
***
دنیای من و سامسون با بانگ خروس آغاز می شد و با تغذیه او و مواظبت از او پر بار می گردید.
علاقه و توجه مداوم ما به خروس، از چشم اهل خانه پنهان نماند و خروس شکوهمند ما مورد لطف همگی قرار گرفت.
در ده ما، هیزم دیگر خریداری نداشت. مادر سامسون نگران بود. مادر و فرزند، صبح تا شب، کار و تلاش می کردند و به زحمت می توانستند سر و ته زندگیشان را به هم بیاورند.
آهنگر ده که از بستگان مادرم بود، با خواهش او، سامسون را موقتاً به شاگردی پذیرفت.
چهره سامسون سیاه شد و دستانش پینه بستند. او خسته و کوفته از کار بر می گشت ولی باز از توجه به خروس من غافل نمی شد.
مادر سامسون دلسوزانه می گفت:
– عزیزم، مبادا با تن عرقدار، آب سرد بخوری، خدای ناکرده اگر مریض بشوی هیچکس را نداریم که به داد ما برسد.
زن بینوا، با اندوه و نومیدی این حرف ها را تکرار می کرد.
یکشنبه ها، صبح زود، هنگامی که ناقوس کلیسای کوچک ده به صدا در می آمد، سامسون به پشت بام می آمد، در کنار من دراز می کشید و ما به اتفاق به بانگ سحرگاهی خروس های ده گوش می دادیم.
به نظر می رسید که در آن همخوانی خروس ها، صدای خروس ما شیرینتر و دلنشین تر است.
بعد، آفتاب که بالاتر می آمد، کوله پشتی کوچکی را بر می داشتیم و برای جمع کردن خوشه های جا مانده گندم به مزارع می رفتیم.
سامسون در حالی که با دست های پینه بسته اش خوشه های گندم را جمع آوری می کرد با هیجان می گفت:
– پاییز که بیاید، ببین توی جنگ خروس ها چکار می کنیم، هر چه شرط ببندیم می بریم.
***
در یک روز گرم «هوسپِ» آهنگر، در حالی که سامسون را به دوش گرفته بود او را به خانه آورد و گفت:
– پسره، حالش خوب نیست، و سامسون را که در تب می سوخت به مادرش سپرد.
در حیاط جنب و جوشی به پا شد.
مادر سامسون سراسیمه رو به مادرم می کند و می گوید:
– خواهر، بچه ام دارد از دست می رود…
مادرم که، کم و بیش اطلاعاتی از پزشکی داشت تب سامسون را اندازه گرفت و با ناامیدی گفت:
– دارد آتش می گیرد.
در مدت چند روز امکانات فقیرانه هر دو خانواده ما به اتمام رسید.
تلاش های مادرم بی نتیجه ماند.
در آن وضع بحرانی، بر حسب تصادف، پزشکی سوار بر اسب گذارش به ده ما افتاد.
جارچی فریاد می زد و صدایش تمام ده را می لرزاند:
– آهای مردم، هر کس مریض دارد بیاورد پزشک معاینه اش کند…
پزشک را به حیاط ما راهنمایی کردند. مرد مهربانی بود. سامسون را معاینه کرد، سرش را تکان داد و گفت:
– ذات الریه شدید گرفته.
داروهایی را تجویز کرد و سفارش کرد:
– آب گوشت بدهید.
سحرگاه روز بعد، تب سامسون فروکش کرد. مادرش زیر لب زمزمه می کرد:
– خدا را شکر، خدا را شکر.
مادرم با نگرانی به چهره رنجور و تکیده سامسون نگاه می کرد.
صحبگاه زیبایی بود… در حیاط، خروس من، شکوهمندانه، بانگ می زد. در سکوت صبحگاهی مادر سامسون دعا می خواند:
– خدایا، بقیه اش را نمی گفت. در آن تنگدستی در آب گوشت نمی شد حتی فکر کرد…
خروس اناری من، بی خبر از حال سامسون که بین مرگ و زندگی دست و پا می زد، مژده صبح آرامی را می داد…
مادرم با لحن دردناک گفت:
– سنو جان… سنو جان…
***
سحرگاه روز بعد، زندگی در حیاط ما بدون بانگ خروس آغاز شد…