هاکوپ کاراپنتس[1] داستان سایۀ عمر خیام را به زبان ارمنی و در جایی دیگر به زبان انگلیسی نوشته است. هر دو متن به یک نام و با موضوع نیاز به بازگشت به اصلیت به نگارش درآمده اند اما تفاوت های دو متن حکایت از سیلان احساسات نویسنده در لحظات گوناگون زندگی وی دارد. کاراپنتس، چنانچه خود اذعان می کند، این داستان را بارها نوشته اما هیچگاه نتوانسته آغاز، پایان و روندی واحد برای آن بیافریند. مشکل ارائۀ ترجمه ای واحدی برای این نوشته مترجم را بر آن داشت تا به تلفیق متون مختلف این داستان از زبان های ارمنی و انگلیسی بپردازد. ترجمۀ حاضر پیش از آنکه برگردان لغوی نوشتۀ هاکوپ کاراپنتس باشد انعکاسی است از احساسات قلبی، منطق زندگی و دنیای فکری او. |
این داستان را انگار در سال های دور یا شاید هم قرن ها پیش نوشته اند.کسی را نمی شناسم که آن را نوشته باشد ولی این را می دانم که در سال های اخیر، که ـ ظاهراً و فقط ظاهراً ـ همه چیز در دنیا عوض شده، من تنها کسی بوده ام که آن را به رشتۀ تحریر در آورده. حالا قلم به دست گرفته ام و دوباره آن را خواهم نوشت، چون بار اول ناتمام مانده بود. البته، فکر می کردم که تمامش کرده ام ولی بعداً برایم ثابت شد که این خود موضوع داستان است که ماهیتی تمام نشدنی دارد. موضوع این داستان مثل یک نهر یخ زدۀ کوهستانی است که نزدیکی های هر بهار پوست می اندازد، خود را از قید و بند یخ می رهاند و سرود جریان را دوباره سر می دهد. راستش را بخواهید فکر می کنم که داستان این بار هم ناتمام خواهد ماند. اگر وقت ندارید، آن را نخوانید چون در هر حال با شروع بهاری دیگر با طرح دیگری دوباره آن را خواهم نوشت. آن قدر تکرار خواهم کرد تا اول و آخر آن را پیدا کنم. البته، اگر اول و آخری برای آن متصور باشد. خواننده می تواند در این لحظه به این باور رسیده باشد که نویسنده یا وقت تلف می کند یا هنردوستان را به سخره گرفته. این نتیجه گیری آنها ممکن است صحیح باشد، شاید هم توأم با اشتباه. این مهم نیست. مهم آن است که سایۀ عمر خیام در تعقیب من است. ـ : (( بسم الله الرحمن الرحیم…)) چه رابطه ای می توان بین فیلسوف معروف نیشابوری و نوۀ هاکوپ سیمونی، تاجر پنبه، پیدا کرد؟ آیا اصلاً حضور شاعر نیمه خمار قرن دوازدهم در عصر ماشین، آن هم در کوچه پس کوچه ها و بزرگراه های غرق درنور امریکا، غیرعادی نیست؟ این دنیا پر است ازچیزهای عجیب و غریب، ظاهراً یکی اش هم سایۀ عمر خیام است و البته محل تولد من، تبریز. تبریز پاریس نیست. رم هم نیست. شباهتی هم با نیویورک ندارد. تبریز گرد و خاک است. گل و گیاه، کوه و صخره و مسجدهای مرمت نشده است. دقیقاً به همین دلیل هم تبریز، تبریز است. می بینید سعی دارم داستانم را شروع کنم ولی رشتۀ کلام را پیدا نمی کنم. حتماً موافق هستید که شروع هر نوشته عین نطفۀ زندگی است، خشت اول بنا است، اولین ونگ ونگ نوزاد و آغازگر پایان زندگی. به من بگویید از کجا و چطور آغازکنم وقتی مقصد را نمی بینم، در لحظه ای که مثل خدای آسمان ها تنهای تنها هستم، در حالی که گذشته ام رهایم نمی کند و مخصوصاً وقتی که سایۀ عمر خیام جایگزین سایۀ خودم شده است. ـ : (( سلام دوست سرگردان. خانه ات را به یاد می آوری؟)). خودش است، خود عمر. در کنار پنجرۀ اتاقم ایستاده. یک دستش را روی ریش حنابسته اش گذاشته و دست دیگرش را روی عصایی خاک آلود. مطمئناً، شباهتی به تصویر رؤیایی و عرفانی ای که از او در مینیاتورهای ایرانی برایمان کشیده اند ندارد. قیافه اش در هم است و زهرخند تمسخرآمیزی بر گوشۀ لبش نشسته. حالا چرا خیام و نه یکی از فیلسوف های ارمنی سال های دور مثل نارکاتسی، کوچاک یا سایات نووا؟ من کجا و خیام نیشابوری کجا؟ ـ : (( خانۀ پدری ات را به یاد داری دوست قدیمی من؟)). انگار این بار صدایش در گذشته های دور منعکس می شود. چطور می شود خانۀ پدری را فراموش کرد؟ خانه ای در زیر سایۀ بزرگ درخت بادام، خانه ای که سنگ سنگش یادگاری از ایام کودکی ات را بر خود دارد، اتاقی با دودکش گلی و گچ بری های روی دیوار، چهار دیواری نیمه روشنی که شاهد درخشان ترین روزهای زندگی بوده. خیام هم خودش را فیلسوف، شاعر، ریش سفید و دیگر نمی دانم چه می داند. آخر تا کی می شود کسی را با اصرار در یادآوری روزهای طلایی کودکی اش کلافه کرد؟ مگر می شود آن خانۀ مهربانی را که اسب های طلایه داران لشکر روشنایی هر بامداد و هر غروب بر بامش سم می کشیدند فراموش کرد؟ ـ : (( دلت تنگ شده. نه؟ پس چرا به تبریز بر نمی گردی؟ به کوه های آذربایجان، به خمرۀ شراب؟ آخر هرکس فقط یک بار زندگی می کند. بقیه اش خاک است و تاریکی. مست کن و همه چیز حتی وجود مفلوک خودت را فراموش کن…)). ناگهان به طرفش می چرخم تا سرزنشش کنم ولی هر بار که بر می گردم تا سرش داد بزنم که برو به جهنم، به عابری پیاده برخورد می کنم…. ـ ببخشید خانم…. ـ عذر می خواهم آقا…. ـ متأسفم…. سایه اش همه جا هست. سایه به سایه، در پیاده روهای نیویورک، تعقیبم می کند. ـ : (( برگرد مرد جوان. به زادگاهت برگرد، به آنجا که پری رویان ایرانی به انتظارت نشسته اند. بانگ دماوند را نمی شنوی؟ جوان غریب مالیخولیایی! برگرد…)). ولی او رفته است. شاید در دره های تنگ کوه دماوند ذوب شده، پنهان شده. باز هم تنها مانده ام، من و داستانم، داستانی که آغازش را هم نتوانسته ام شروع کنم. عمر خیام این روزها همه جا با من است، در اتوبوس، در سالن سینما، در کوچه پس کوچه ها، در کلیسا، پشت پردۀ سالن های پر شکوه یا در میان جمعیت. همه جا می شود دستار سبز رنگ و لبخند تمسخر آمیزش را دید. روزی هراسان از اینکه دیوانه شده ام به دکتر روان شناس پناه بردم. دکتر روان شناس ده بار عینکش را برداشت و دوباره روی دماغش نشاند، با زنگوله های خاصی که روی میزش آویزان بود بازی کرد، چند کتاب قطور را ورق زد، به جای اینکه به داستان من توجه کند داستان زندگی خودش را برایم تعریف کرد، چند تا قرص قورت داد و اعلام کرد که بهتر است چند روز در سواحل فلوریدا استراحت کنم! آخر خودش این قشنگ ترین نقطه دنیا را با پوست و گوشتش احساس کرده بود. فلوریدا، فلوریدا، فلوریدا. آهای غربی های تشنۀ آبی بی کران آسمان ، تا به حال چیزی از نسیمی که از کوه های عینعلی و زینعلی می وزد شنیده اید؟ از شب های پر ستارۀ تهران، از لشکر بی شمار باغ های اصفهان، از عطر گل نارنج شیراز و حتی از بی کرانی کویر لوت خبر دارید؟ آنجایی که نور خورشید غروبش مثل عسل در افقش جاری است. مرا چه به فلوریدا و کالیفرنیا یا جزایر کارائیب وقتی که انگورها و انجیرهای باغ های قزوین از فرط شیرینی ترکیده و انار در کوچه و بازار خاکی ساوه مثل ماهرویان ایرانی لب به خنده بازکرده. از طعم بادام، از آفتاب کشورم، از بوی مشک و عنبر خاکش یا از مخمل آسمان نیلوفری اش چیزی شنیده اید؟ اصلاً خود ایران شعر است، موسیقی غمناکی که شب و روز در گوشم می نوازد. باز هم شعری بی قافیه. می دانم که پناه بردن به شعر در نثر، حاکی از ضعف نویسنده دارد ولی چه باک از این بی قائدگی وقتی که روحت مالامال از خاطره های خیلی دور است. من هم مثل میلیون ها نفر دیگر در این دنیا به هنر زندگی مشغولم. البته فرق من با دیگران در این است که هر جا که باشم، در نیویورک، بُستُن، فرِزنو یا هرجای دیگر سایۀ عمر خیام نیشابوری، دوست قدیمی مست من، به دنبالم است. البته از او نمی ترسم. او نه سیاستمدار است، نه دست چپی و نه از قماش سیاه پوستان ولگرد بروکلین. دود سیگاری که در شیار زیرسیگاری گیر کرده است مثل مار به خود می پیچد و به هوا می رود. به طرفش برمی گردم. صورتش عین کتاب فرسودۀ داستانی قدیمی است: خاک خشک تشنۀ باران و انبار چین و چروک روزگار. بیشتر شبیه پادشاه مخلوع بابلی هاست تا شاعری خدانشناس. چشمانش بیدارند، متفکر و کمی خمار. او خود ایران است. شرق دور. طوفان زرد. دیگر نمی توانم ساکت بمانم: ـ : ((چرا برگردم؟ خاک خاک است، آدم همان آدم و آسمان هم به همان رنگ)). ـ : (( روحت آنجاست)). ـ : (( من امریکایی هستم)). ـ : (( ولی قلبت شرقی است)). ـ : (( برای صیانت از قوانین و قانون اساسی این کشور سوگند یاد کرده ام)). ـ : ((تو وفادار به قانون اساسی روح و روانت هستی)). ـ : (( من انتخاب خودم را کرده ام)). ـ : (( چه چیزی را انتخاب کرده ای؟)). ـ : (( آزادی را)). ـ : (( آزادی از نوع الکتریکی؟)). ـ : (( نه از نوع اجتماعی)). ـ : (( این یکی را نفهمیدم)). ـ : (( منظورم آزادی بیان، آزادی دین و آزادی وجدان است)). ـ : (( جالب است. این را نشنیده بودم!! )). ـ : (( مست بودی عمر!)). ـ : (( ولی وطنت، مشرق زمین، محل تولدت؟)). ـ : (( وطنم کرۀ خاکی است)). ـ : (( راستی ؟!!)). ـ : (( از مرزها متنفرم)). ـ : (( من هم همین طور ولی زادگاهت از جنس مرزها نیست)). ـ : (( من می خواهم متعلق به کل باشم، به حقیقت کیهان و آن چیزی که اسمش را آدمیت می گذارند)). ـ : ((که همه شان در یک کلمه خلاصه می شوند: خانه. ای غریب سرگردان! من بیشتر از تو پرواز کرده ام. حتی ستاره ها در کف دستم ریخته و بوسیده ام ولی هر بار بازگشته ام به گهوارۀ آرزوها، سرودها و عشق ها، به نیشابور…)). ـ : (( تو را از گِل دیگری سرشته اند)). ـ : (( خاکی، خاک. همۀ ما از جنس خاکیم، از گل و از غبار)). ـ : (( تو خالی از روحی)). ـ : (( اگر بی روح بودم، چگونه تا حالا زنده می ماندم؟)). ـ : (( با فلسفۀ خاک در تناقضی)). ـ : (( روح من از خاک نیست و هرگز نمی میرد)). ـ : (( تو را نمی فهمم.چرا رهایم نمی کنی؟ چرا راحتم نمی گذاری؟)). ـ : (( استغفر الله! یک سؤال دیگر هم دارم)). ـ : (( بپرس)). ـ : (( آرارات چیست؟)). ـ : (( آرارات؟)). ـ : (( بله. آرارات)). زمان از حرکت ایستاد. منطق منجمد شد. مادیات اطراف پا به فرار گذاشتند. انگار خطوط موازی به همدیگر رسیده بودند. عمق فلسفۀ خیام را در آن یک کلام پیدا کرده بودم. حقیقت در فضا متبلور شده بود. به طرف عمر خیام برگشتم ولی او رفته بود. گرد و خاک روی زمین پیش پایش بوی جاده های قدیمی را می داد. * * * دوستانم انتظار دارند که داستانی بنویسم در چارچوب و ساختار سنتی ادبیات کلاسیک، داستانی که قهرمانش، در طی روندی پویا و زنده، با حرکتی غیر منتظره بر مشکلات غلبه می کند و درسی اخلاقی به خواننده می دهد! دوستانم انتظار دارند که سهم خود را در تمدن انسانی بشناسم، ادبیات سنتی را الگو قرار دهم و پرچم دار فرهنگ کهنمان باشم. همۀ اینها خوب ولی شما بگویید که چطور می توان بر روی ساختار سنتی ادبیات تمرکز کرد وقتی که سایۀ عمر خیام همه جا در تعقیبت است، وقتی که آن قهرمان پوچی ها هر آن تو را به یاد صدای ناقوس کلیساها و کوچه پس کوچه های تنگ و گرم محلۀ لیلاوای تبریز می اندازد. به من بگویید که چطور می توان فتوای صلح و حجب داد وقتی که در این دنیای بزرگ حتی یک گوشۀ خلوت و یک خانۀ خصوصی نداری که در حیاط خلوتش قلمۀ درخت بادام بنشانی و رؤیای شکوفۀ بهاری آن را در سرت بپرورانی، وقتی که دلتنگ از دوری خاک و سرزمین پدری، سرآسیمه و سرگردان، از این گوشه به آن گوشۀ دنیا سرک می کشی. هر آغازی احتیاج به سکوی پرتابی دارد، سکویی در آغوش خانواده، سکویی در نشانی ای ثابت. به من بگویید که چطور به امید محتوایی پربار آغاز کنم وقتی که هزار تکۀ قلبم در سراسر جهان پخش شده و غروب هر روز آنچه که پیشم مانده در گرمای اشک دلتنگی ام می سوزد؟ چطور می توان زیبایی را آفرید وقتی که روحت از فراغ زیبایی ها سوخته و خاکسترش را به جای گذاشته؟ چطور می توان پیرو منطق و قانون بود وقتی فریاد وانفسای بهترین قانون های خدا هم سر به آسمان گذاشته است؟ چطور می توان در عرش بزرگی ها جولان داد وقتی که پرو بالت سوخته و خاکسترش در وادی غربت پراکنده شده؟ چطور می توان به امید پایانی زیبا آغاز کرد وقتی که عمر خیام سایه به سایه به دنبالت است؟ ـ : (( سلام علیکم…)). ـ : ((… )). ـ : (( اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف و معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفت و گوی من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من)). دوباره پیدایش شد. گرد راه بر سر دارد. چهره ای گندم گون، نگاهی سوخته. نگاه فرهیختۀ چشمانش زهر تمسخر را هم به همراه دارد. دوشادوش هم در پیاده روهای واشنگتن قدم می زنیم. عابرها توجهی به او ندارند. صدای تق تق عصایش موسیقی متن حرکتمان است. سبویی با عطر تند شراب زیر بغل دارد. ـ : (( جوابم را ندادی، همشهری)). ـ : (( در مورد چی؟)). ـ : (( آرارات)). ـ : (( مثل اینکه در مورد کوه دماوند حرف می زدیم)). ـ : (( می بینم که اسیر رؤیای آراراتی هستی که هنوز حتی ندیده ای)). ـ : (( آرارات چیز دیگری است)). ـ : (( یعنی؟)). ـ : (( یعنی نماد جاودانگی ملت من)). ـ : (( منظورت آن صخرۀ بی روح است؟)). ـ : ((خیلی بی رحمی عمر)). ـ : (( همۀ کوه ها مثل هم هستند، خاک، قطعه سنگ، علف هرزه. شما ارمنی ها انگار چیز دیگری به جز رؤیای آرارات ندارید. بت پرست شده اید!)). ـ : (( آرارات فانوس آرزوهای ماست، لنگر وجود ملت ارمنی)). ـ : ((حرف های پوشالی و کهنه. همه تان مثل هم هستید)). ـ : (( خیام! تو هیچ از اعتقاد بویی برده ای؟)). ـ : (( وقت این یکی را نداشته ام)). ـ : (( پس حرفی برای گفتن نمی ماند. من و تو نه فقط از نظر زمان بلکه از نظر هویت هم با هم فرق داریم)). ـ : (( بالاخره می شود فهمید که یک نفر چند وطن می تواند داشته باشد؟ داستان من تمام شده. من از مدت ها پیش به ملیت خودم پشت کرده ام و حالا خود را متعلق به مردم می دانم ولی تو ای جوان سرگردان هم عاشق رؤیای وطن اجدادت هستی، مثل صلیبیون سرسپردۀ امریکا و هم گرفتار محبت زادگاهت. این را فقط می شود دیوانگی شمرد)). ـ : ((پیرمرد! خیلی بی رحمی!)). ـ : (( چرا چون از حقیقت حرف می زنم؟)). ـ : (( حقیقت تو در زن و شراب خلاصه شده)). ـ : (( این هنر سرچشمۀ همه حقایق است!)). ـ : (( چرا اسمش را نمی گذاری راه فرار؟)). ـ : (( حرف مفت)). ـ : (( عمر! مغلطه نکن. قبول کن که ارمنی ها را نمی شناسی، که در فلسفۀ پوچی تو جایی برای آنها وجود ندارد. قبول کن که هیچ وقت نتوانستی ملتی را تصور کنی که با هویت، شخصیت، آرزوها و دید اجتماعی و جهانی دنیا را از جایگاهی متفاوت می خواهند و برای خودشان شخصیت خاصی قائل اند)). ـ : (( تو مجموعه ای از تناقضات هستی)). ـ : (( خیام! قبول کن که تو سر نخ را گم کرده ای و من قطره ای از یک رودخانۀ طغیان کرده هستم)). ـ : (( تناقض، تناقض!)). ـ : (( تناقضی در کار نیست. برای اینکه مرا بشناسی اول باید ملتم را درک کنی)). ـ : (( این هم یک تناقض دیگر!)). صدای قهقهه اش بلند شد، تلخ و پیروزمندانه.طوفانی از لا به لای درختان پر کشید.به طرفش برگشتم تا بی جواب نمانده باشد. سینه به سینۀ عابر مسنی که خودش را عین درخت کریسمس آرایش کرده بود متوقف شدم. ـ ببخشید خانم! ـ مگر کوری !؟ ـ کور؟ * * * مطلبی هست که باید از آن سر در بیاورم. چرا قلب من ریز ریز شده و در سراسر جهان پخش شده است؟ چرا من ارمنی ایرانی ـ امریکایی در حال از دست دادن هویت خودم هستم؟ چرا این عشق کیهانی در قلبم لانه کرده؟ احساس خاصی دارم. حس می کنم در جریانی قرار گرفته ام که سرشار از عشق است، محیطی که عاری از نفرت است، جایی که همه همدیگر را دوست دارند. در امریکا زندگی می کنم و در عین حال دلم برای امریکا تنگ می شود. عاشق ایران هم هستم. دلم تنگ شده برای کوچه های تهران، سبزی باغ های شمیران، کوه های اطراف شهر خودم تبریز و دره های بکر مازندران و کرمانشاه. از صدها شهر عبور کرده ام ولی هیچ کدام را نمی توانم با هوای شعرآگین شیراز و اصفهان مقایسه کنم. ایران خود شعر است. آوای غمناکی که هر لحظه در گوش هایم طنین افکنده است. و من ارمنی هستم. هیچ وقت ارمنستان را در پشت پردۀ آهنین ندیده ام تا خاکش را ببوسم تا در یکی از محراب هایش شمعی به یاد پیشینیانم روشن کنم. ارمنی تبعید شده ای که فقط می تواند دورادور با آرزوی استقلال ارمنستان زندگی کند. و من یک نویسنده هستم، نویسنده ای که سایۀ عمر خیام را در کوچه و پس کوچه های امریکا به دنبالش می کشد. هدف من نوشتن داستان های خوب و متین است اما بیا و ببین که چطور می توان داستان های خوب نوشت وقتی هرجا و همیشته سایۀ عمر خیام در تعقیبت باشد. پی نوشت: 1ـ کاراپنتس پیش از آنکه یک نویسنده باشد، به نظر مترجم، یک منتقد اجتماعی و یک فیلسوف است. این واقعیت را می توان در مقالات چاپ شده در روزنامه های پر تیراژ آمریکا و در نوشته هایش پی گرفت. شتاب تفکرش بیشتر از حرکت قلمش است و نا همگنی حاصل، که به صورت ناپیوستگی جملات و بخش های نوشت هایش بروز می کند، خواننده را با مشکل درک منظور و مفهوم واقعی نویسنده مواجه می سازد. کاراپنتس را باید کامل و در یک گام خواند. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 53
|