فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱۱ و ۱۲

ساعات شبانه

نویسنده : هوانس گریگوریان/ ترجمه: مارگریت شاهنظریان

یخ های سیاه شبانه،

و سرمای آن بر پیشانی ات،

و روشنایی های بی جان کوچه ها؛

تنها تندیس ها هستند

که با حالت پایدار بر چهره و قامت،

با نگاهی خاص،

به یکدیگر می فهمانند:

که باید به ایستگاه رفت،

دیگر، همه آنجایند،

و گروه موسیقی، نیز آنجاست.

و رهبر همنوازان،

چوبک هایش را بر سر دست برآورده است

او هرلحظه،

دست ها را

حرکت خواهد داد.

آمبولانس با شتاب گذشت،

کسی را با خود برد

که دیگر رؤیا نخواهد دید.

قطار است،

که به آرامی به ایستگاه

نزدیک می شود.

در ایستگاه

آمد شدی عادی است

اما

هیچ صدایی نیست.

همیشه در اینگونه ساعت ها

صداها

به تمامی

محو می شوند.

حتی صدای موسیقی هم

به گوش نمی رسد.

اما همه چیز

به سادگی

نشان آن است

که همنوازان، نواختن

آغاز کرده اند.

رهبر همنوازان با شوق

دست ها را

حرکت می داد.

و بر چهره های نوازندگان

از هیجان

خون دویده بود

این رؤیای کیست،

با تلواسه می نگرم

به چهار سوی خویش.

چرا که دیگر

قطار از حرکت ایستاده است.

شگفتا! هیچکس

از کوچه ها پیاده نمی شود

و هیچکس نیز

به کوچه ها وارد نمی شود.

… در ایستگاه

هیچ آمد شدی نیست.

و ایستگاه سوت و کوت است.

همنوازان نیز

دور می شوند

و به یکدیگر می نگرند

– تردید در چشم هایشان –

این رؤیای کیست

که از حرکت باز ماند

با تلخکامی می اندیشم.

به این قطار خاموش

می نگرم

که ناگهان

در جای خویش

می جنبد

و بعد به آرامی دور می شود

و درهایش همه

بسته است.

شعر کوچک

خانه

آنجا که میخواستم زندگی کنم

بر پای پنجره اش گل‌ها

تنگی پر آب بر روی میز

کتابی نیمه خوانده بر روی مبل

و پردهای ضخیم، که از پشت آن پنهانی

ساعت ها نگاه می کردم از پنجره،

که چگونه

در حیاط بازی می کند دختر کوچکم

از پای تا سر خاکی.

و من دلم می خواست زندگی کنم

برای همیشه.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱۱ و ۱۲
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید