فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲
ساسونتسی داویت
نویسنده : احمد نوری زاده
«سانسونتسی داویت» [۱]: داستان حماسی-مردمی ارمنی
نمونههای گوناگون ابداع و آفرینش شفاهی ملل که در اعصار طولانی تاریخ در حافظۀ تودههای مردم به زندگی خود ادامه دادهاند و با روند تکاملی مادی و معنوی جامعه به روزگار ما رسیدهاند. به مثابۀ محصول فرهنگی و معنوی زندگی اجتماعی پیشینیان و بازتاب تمایلات، پندارها، آرمانها، باورداشتها، رسوم و آداب و سنن و دیگر خصیصههای ملتهائی که آن آفریدههای شفاهی در میان آنها سرشته و پرورده شدهاند و از گذشتۀ ایشان نشانههای فراوانی در خود دارند، از دیدگاههای مختلف تاریخی، مردمشناسی، تودهشناسی، قومشناسی، جامعهشناسی، زبانشناسی و دیگر عرصههای علمی مورد بررسی و ارزیابی قرار میگیرند. اذا از اهمیت فوقالعادهئی برخوردارند.
آشنایی با آفرینشهای شفاهی ملتهای مختلف میتواند در شناخت تاریخ این ملل بسیار مؤثر افتد. در واقع نیز بدون شناختن میراث فرهنگی نسلهای گذشتۀ یک ملت، قادر به شناخت تاریخ واقعی و تجسم زندگی آن ملت نخواهیم شد. آفرینشهای شفاهی، بویژه داستانهای حماسی و افسانهها در حقیقت تلقی تودههای مردم از حوادث تاریخی و بازتاب آنها در ذهن خلاق مردم است. حتی برخی از محققان و پژوهشگران بر این عقیدهاند که افسانهها و داستانهای حماسیِ مردمی بسیار واقعیتر و مطمئنتر از تاریخ، افکار و باورها و روحیات مردم را بازتاب میدهند. زیرا هم از واقعیتهای زنده حکایت دارند و هم در بیان احوال گذشتۀ جامعه کمتر از تاریخ مورد دستبرد قرار میگیرند.
داستان حماسی-افسانهئی «ساسونتسی داویت» (داویتِ ساسونی) اوج و افتخار خلاقیت شفاهی تودههای مردم ارمنی است. این داستان حماسی-افسانهئی از چهار شاخه یا چهار قسمت تشکیل شده است. ما در اینجا خواهیم کوشید این اثر مردمی را بگونهئی فشرده و مجمل منتها در نهایت وفاداری به متن و بازگویی موارد اساسی و ساختاری روایت کنیم و پس از آن بگونهئی گذرا و مختصر به خاستگاه تاریخی اثر و ویژگیهای فنی-ادبی آن بپردازیم.
شاخۀ نخست
ساناسار و باغداسار
جنگ بر ضد خلیفۀ بغداد
خلیفۀ بتپرست در بغداد بر تخت نشسته بود و گاگیک [۲] شاه ارمنی در قلعۀ کبود. شاه ارمنی خیلی سالخورده بود و تنها یک دختر داشت که بسیار خوش برورو و زیبا بود و تسووینار [۳] خانم نام داشت. خلیفۀ بغداد سپاه گرد میآورد و به جنگ شاه ارمنی میآید. بسیار خرابی به بار میآورد، غنایم و اسرار زیادی با خود میبرد و شاه ارمنی یعنی گاگیک خراجگزار خلیفۀ بغداد میشود.
روزی خلیفه دو تن از باژبانان خود را به ارمنستان میفرستد تا خراج را جمعآوری کنند. آن دو در کوشک شاه ارمنی دختری میبینند که در زیبائی همتا ندارد و به آفتاب میگوید: «تو در نیا، من در میام» آن دو باژبان نزد خلیفه باز میگردند و آنچه را که دیده بودند به او اطلاع میدهند و میگویند که آن شاه ارمنی صلیبپرست دختری دارد که به تمام مال و منال تو و همۀ ثروت دنیا میارزد. و افسانههای بسیاری دربارۀ زیبایی دختر سرهم میکنند. خلیفه به صرافت میافتد و کسی را نزد شاه ارمنستان میفرستد و دخترش را خواستگاری میکند. شاه ارمنی در جواب میگوید: من ارمنی هستم تو عرب. من صلیبپرست هستم تو بتپرست. من چگونه دخترم را به تو بدهم؟ خلیفه در جواب میگوید: هر طور شده باید دخترت را به من بدهی، در غیر این صورت همۀ شما را خواهم کشت و خاک سرزمین شما را به توبره خواهم کشید و تاج و تخت تو را نابود خواهم کرد. شاه ارمنی میگوید: میجنگم اما دختر نمیدهم. خلیفه لشکر میفرستد و به آنها دستور میدهد اگر دختر را داد که داد اگر نداد در آن کشور سنگ نباید بماند. تمام ثروت آن سرزمین را با خود بیاورید.
شمار لشکریان خلیفه بیش از شمار ستارگان آسمان بود. جنگ در میگیرد و شاه صلیبپرست شکست میخورد. در این میان تسووینار خانم با خود فکر میکند: «بهتر بود پدرم مرا به خلیفه میداد تا اینهمه خون ریخته نمیشد. اکنون بازماندگان کشته شدهها مرا نفرین و لعنت خواهند کرد. سرانجام نیز مرا به زور خواهند برد. عاقلانه خواهد بود اگر من خود به پای خویش نزد آنها بروم و پادشاهی پدرم نیز پابرجا بماند».
شاه سران قوم و بزرگان کلیسا و اعضای خاندان خود را به انجمن فرا میخواند و از آنان میپرسد: نظر شما چیست؟ دختر را به میل خود بدهیم یا به جنگ ادامه دهیم؟ در این زمان دایی توروس [۴] هفده-هجده ساله بود. وقتی میبیند که برخی موافق دادن دختر هستند و برخی خواهان جنگ، به سخن میآید و میگوید: دختر را بدهیم و کشور را از نابودی برهانیم. پدر، بر خلاف میل خود، با دادن دختر موافقت میکند و خلیفه عروسی باشکوه تدارک میبیند. دختر از پدرش میخواهد که به خلیفه بگوید وقتی وصلت سر گرفت مدت یک سال نباید به او نزدیک شود و باید اجازه دهد که او به آیین خود نیایش کند. خلیفه همۀ شرایط را میپذیرد و قول میدهد که برای دختر کوشک جداگانهئی بسازد. هفت روز و هفت شب مراسم عروسی برپا میشود.
تسووینار خانم از پدرش میخواهد که اجازه دهد فردا که روز «عید معراج» است در چشمهسارها به گردش و تفریح بپردازد و با ده تن از دختران هم سن وسال خود دمخور باشد. بدینگونه تسووینار خانم با دخترها به گردش میرود و در کنار «دریای آبی» به تفریح میپردازد. هنگام غروب تسووینار به دختران همراه میگوید که بروند گردش کنند و خود او میرود تا قدری آب بنوشد. میرود و در ساحل سنگی دریا میایستد و میبیند که دریا بیانتهاست. آب دریا شور است و تسووینار بسیار تشنه. از خدا درخواست میکند چشمۀ آب شیرین باشد و او بنوشد همچنین از خدا میخواهد که چارهئی برای او بیندیشد. به فرمان خدا دریا دهان میگشاید و آب گوارا از آن بیرون میزند. دختر نگاه میکند و میبیند یک سنگ بزرگ لب دریاست و چشمۀ سفید رنگی از آن سنگ میجوشد و آب چهار طرف آن سنگ را فرا گرفته است. انسان قادر نبود با لباس به آن چشمه نزدیک بشود تا آب بنوشد. لذا ناگزیر میشود لباسهایش را از تن بدرآورد. چنین میکند و به چشمه نزدیک میشود. در آن چشمۀ جاودانی و نامیرایی، اول یک مشتِ پُرآب مینوشد و سپس یک مشتِ نصفه آب مینوشد. آنگاه چشمه میخشکد و او از آن دو مشت آب آبستن میشود.
سرانجام دختر را به شهر خلیفه میبرند و هفت شب و هفت روز دیگر جشن عروسی برپا میکنند. خلیفه برای او سرای جداگانهئی میسازد و آذوقهاش را تأمین میکند. روزگار سپری میشود. تسووینار در مییابد که باردار است و از آب آن دریا نطفه بسته شده است. از این موضوع چیزی به خلیفه نمیگوید. خلیفه چون مطلع میشود میگوید: از نسل من نیست. با وزیر خود به شور مینشیند و تصمیم گرفته میشود تسووینار خانم را به قتل برسانند. پس به جلاد فرمان میدهند او را گردن زند. تسووینار خانم به جلاد میگوید: من هنوز هم باکره هستم و فرزند من به خواست خدا از دریا بوجود آمده است. بگذارید فرزندم را به دنیا بیاورم، آنگاه من را گردن بزنید. در غیر این صورت انسان بیگناه دیگری را نیز خواهید کشت. جلاد نزد خلیفه میرود و همه چیز را شرح میدهد. خلیفه تا بدنیا آمدن کودک به تسووینار خانم دختر گاگیک شاه ارمنی، امان میدهد. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه تسووینار خانم دو پسر میزاید که یکی از آنها کامل است و دیگری نیمه. کشیش میآید و مراسم غسل تعمید را برگزار میکند و اسم پسر بزرگ را میگذارند ساناسار [۵] و برای پسر کوچک نیز نام باغداسار [۶] را انتخاب میکنند.
خبر برای خلیفه میبرند که صاحب پسرانی شدهای که اگر همه در طول سال رشد میکنند و قد میکشند، آنها در هر روز به اندازۀ یک سال رشد میکنند و قد میکشند. خلیفه جلاد را مأمور میکند تسووینار خانم را گردن زند. پس از ملاقات جلاد و تسووینار خانم و امان خواستن او، خلیفه امان میدهد و قرار میشود که وقتی پسرها ده ساله شدند او را گردن زنند. دو برادر در هفت سالگی هر یک یلی شده بودند که هیچیک از همبازیهایشان از دست آنها راحت نداشتند. خلیفه با دیدن این وضع دچار نگرانی میشود. یک روز بچههای همبازی که از دست دو برادر به تنگ آمده بودند به آنها میگویند که حرامزاده هستند. دو برادر نزد مادرشان میروند و میگویند: یا به ما بگو پدرمان کیست یا خود را به رودخانه میافکنیم. مادر ابتدا به تمهیدی آنها را آرام میکند. اما وقتی چندین بار با اصرار فرزندان خود مواجه میشود واقعیت را به آنان میگوید. به ساناسار میگوید تو میوۀ آن مشتِ پُرِ آب هستی که نوشیدم و باغداسار برادرت، میوۀ آن مشتِ آبِ نصفه است. پسرها که به اصل و نسب خود پی میبرند از مادرشان میخواهند که اصل و نسب خویش را نیز برملا کند و او نیز میگوید که دختر شاه ارمنستان است.
ده سال که تمام میشود خلیفه جلادها را میفرستد تا تسووینار خانم و ساناسار و باغداسار را گردن زنند. ساناسار وقتی میفهمد که جلادان برای کشتن آنها آمدهاند چنان سیلی محکمی به صورت یکی از آنها میزند که سر از تنش جدا میشود. دیگر جلادها میگریزند و آنچه را که دیده بودند به خلیفه اطلاع میدهند. خلیفه لشکری را به جنگ دو برادر میفرستد. دو برادر در یک روز نیمی از لشکریان را میکشند. خلیفه از سرلشکر میخواهد که بار دیگر به جنگ دو برادر برود. او خودداری میکند و میگوید: آنان پهلوانانی هستند که میتوانند سلطنت تو را به نابودی بکشانند. بهتر است با آنان درگیر نشویم و لشکریان را بیهوده به کشتن ندهیم. خلیفه نیز پس از مدتها اندیشیدن صلاح کار خویش را در آن میبیند که با آنها کاری نداشته باشد و سرانجام باور میکند که تسووینار خانم بیگناه است و آن دو برادر دریازاد هستند.
در این اثناء خلیفه بار دیگر تدارک جنگ با ارمنستان را میبیند. تسووینار خانم خوابی میبیند و او را از این جنگ منع میکند. خلیفه زیر بار نمیرود و عزمش را برای جنگ جزم میکند. خلیفه وارد جنگ میشود و هفت سال می جنگد و سرانجام قلعۀ کبود، مقر شاه ارمنستان را محاصره میکند. در شهر قحطی میشود و بسیاری از گرسنگی جان میبازند. از این طرف شاه گاگیک جوانان را گرد میآورد و به همراه دایی توروس، دایی تسووینار خانم که هنگام آشامیدن آب دریا همراه او بود، به قلب سپاه خلیفه میزنند و بسیاری را از دم تیغ میگذرانند. جنگ مغلوبه میشود و سپاه خلیفه تار و مار میگردد و او که میبیند تنها مانده است به ناچار میگریزد. خلیفه سرانجام به بت اعظم پناه میبرد و قول میدهد که اگر او را نجات دهد، ساناسار و باغداسار را برایش قربانی کند. پس از آن دیوها به کمک خلیفه میآیند و او را نجات میدهند.
تسووینار خانم بار دیگر خواب میبیند که پسرانش را برای بتها قربانی میکنند. سراسیمه میشود و از آنان میخواهد که بگریزند و به شهر شاه ارمنستان بروند. پسرها مسلح میشوند، گرز و شمشیر و تیر و کمان برمیدارند، از اصطبل خلیفه دو اسب برداشته میگریزند.خلیفه پس از بازگشت به سرزمین خود در پی آن بود که در پاسخ طلب بت اعظم، دو پسر تسووینار خانم را قربانی کند. حال آنکه آن دو از قلمرو خلیفه خارج شده بودند و در پی آن بودند که در قلۀ کوه سرزمینی ناآشنا با نوشیدن آب چشمه به نیروی افسانهئی دست یابند و فرزندان یل داشته باشند.
آن دو بالاخره تصمیم میگیرند در کنار سرچشمه قلعهئی برای خود بنا کنند. پس از آن به راه میافتند و نزد هر حاکمی که میروند آن حاکم از حمایت و نگهداری آنها به دلیل آنکه فرزندان خلیفه بغداد هستند و خلیفه انتقامجویی خواهد کرد، خودداری میکند و از پذیرفتن آنها عذر میخواهد. دو برادر تصمیم میگیرند پس از آن به هرکجا رفتند دیگر خودشان را پسران خلیفه بغداد معرفی نکنند. بلکه خودشان را دو موجود بیکس و کار و آواره معرفی کنند. سرانجام دو برادر در کاخ پادشاهی به نام تِواتوروس [۷] به خوانسالاری و شرابداری مشغول میشوند.پس از یک سال شاه و وزیر تصمیم میگیرند آن دو برادر را در میدان نبرد بیازمایند. دو برادر سپاه شاه را تار و مار میکنند. پس از آن دو برادر با موافقت شاه به اتفاق چهل خانوار به قلعهئی که ساخته بودند و تقریباً نیمهکاره مانده بود، باز میگردند و برای چهل خانوار همراه نیز خانهها میسازند و قلعۀ خود را هم تکمیل میکنند و کلیسای کوچکی هم میسازند و نام قلعه و شارستان خود را با پیشنهاد پیری جهاندیده «ساسون» [۸] میگذارند که به معنی هولناک و هراسآور است.
یک روز ساناسار به باغداسار می گوید: برادر به کنار دریا برویم و یک اسب نژادۀ آتشناک برای خودمان پیدا کنیم و بیاوریم. زیرا میدانستند که اسب دریائی آتشناک وجود دارد. ساناسار به دریا میزند و دربا به خواست خدا در برابر چشم او چون زمین خشک پدیدار میشود. حال آنکه باغداسار میترسد که مبادا برادرش در دریا غرق شود. بالاخره نیز از ترس غرق شدن برادر، بیهوش میشود.
ساناسار در تهِ دریا به یک باغچه میرسد و کوشک بزرگی در آن میبیند با حوض و فواره. سرانجام چشمش به اسب دریایی که «کورکیک جالالی» [۹] نام داشت میافتد که آمادۀ سواری دادن بود و شمشیر صاعقهبار که «تورکِتساکی»[۱۰] نامیده میشد، بر اسب آویخته بود. ساناسار به کلیسا میرود و او را خواب در میرباید. در خواب مریم مقدس را میبیند که به او میگوید: برخیز! اسب و شمشیر و سلاح و گرز و کلاهخود و زره و نیزه و تیر و کمان و سپر و همۀ اسباب رزم برای تو مهیاست. آنها را بردار و در چشمۀ آن دروازه نیز آبتنی کن تا بزرگ و نیرومند و پهلوان شوی و نیروی تو هفت برابر خواهد شد و به آرزویت خواهی رسید.
ساناسار آنچه را که در خواب دیده بود در بیداری بدست میآورد و در آب چشمه نیز آبتنی میکند و از آن آب مینوشد و دوباره او را خواب در میرباید. وقتی بیدار میشود میبیند بزرگ شدهاست و قدرت بسیار یافته و پهلوانی شده است شکستناپذیر. سلیح بر تن میکند، شمشیر صاعقهبار را بر کمر میبندد، و دست راست او رویین میگردد. وقتی میخواهد سوار کورکیک جالالی شود، اسب دریایی از او میپرسد: ای انسان خاکی چه در سر داری؟ ساناسار هرچه با او میگوید اسب میپذیرد و میگوید: من تو را به هر آرزویی که داشته باشی میرسانم.
باغداسار که ساناسار را در هیئت جدید میبیند هراسان میگریزد. ولی ساناسار او را آرام میکند و آنچه را که اتفاق افتاده بود با او در میان میگذارد. دو برادر تصمیم میگیرند به بغداد بروند، خلیفه و بتها را نابود کنند و مادرشان را آزاد کنند.
ساناسار پس از آنکه با تهمید خلیفه را در برابر بت اعظم به بند میکشد، سوار بر کورکیک جالالی که دشمن را با نفس و دُم و سم و بادِ حرکت خود نابود میکرد، به اتفاق برادرش باغداسار، به قلب سپاه خلیفه میزند و همه را نابود میکند. آنگاه خلیفه را نزد مادرشان میبرند و به بند میکشند.خبر به شاه گاگیک میرسد که نوههایت چنین و چنان کردهاند و او آرزو میکند آنها را ببیند. پس برای ساناسار نامه مینویسد. ساناسار به دیدار نیاک خود میشتابد و خلیفه را به برادرش میسپارد. روزی که باغداسار به شکار رفته بود، خلیفه با نیرنگ تسووینار را وادار میکند بند از او بگشاید. آنگاه به شهر میرود و به گردآوری سپاه میپردازد و برای قتل باغداسار توطئهچینی میکند و او را در کوهی درون گودالی میافکنند.
ساناسار میبیند که ستارۀ باغداسار در آسمان تاریک شده است. با خود میاندیشد که حتماً برادرم در تنگنا قرار گرفته است. سوار اسب خود میشود و در چشم برهم زدنی نزد مادرش میآید و سراغ باغداسار را میگیرد. سرانجام برای نجات برادرش میرود و گرز را چنان بر سر خلیفه میکوبد که خلیفه هفت گز در زمین فرو میرود. سپس سپاهیان او را از دم تیغ میگذراند. آنگاه به شهر میرود و همۀ مردم را دعوت میکند که به کیش او درآیند و چنین میشود.پس از آنکه جشن مفصلی برپا میشود، دو برادر به اتفاق مادر خود به ارمنستان میروند و بعد از مدتی با کسب اجازه از شاه گاگیک به همراه مادر و دایی خود به قلعۀ ساسون که خود ساخته بودند، بازمیگردند. ساناسار که آوازهاش در همهجا پیچیده بود قلمرو خویش را گسترش میدهد و مردم بسیاری برای در امان بودن از غارت و باج و خراج به ساسون میآیند.
قسمت دوم
ازدواج ساناسار و باغداسار
دِقتسون تسام [۱۱] دختر چهل گیس پادشاه شهر برنزی عاشق ساناسار میشود و برای او نامه مینویسد که برود و او را به زنی بگیرد. قاصدها که به هیئت کبوتران نامه را آورده بودند به اشتباه آن را نزد باغداسار میبرند. باغداسار نامه را میخواند و نسبت به برادرش ساناسار بدگمان میشود و خواهان نبرد با او میگردد. ساناسار از در دلجویی درمیآید و برادرش را به آرامش دعوت میکند. اما باغداسار که لجباز بود بهیچ روی دست از عناد و لجاج برنمیدارد. سرانجام دو برادر با یکدیگر کشتی میگیرند. ساناسار با خویشتنداری اما باغداسار لبریز کینه. روز دوم دست به سلاح میبرند و با گرز به نبرد هم میروند. باز هم ساناسار تنها به دفاع از خود اکتفاء میکند، اما باغداسار جانانه میجنگد. سر آخر ساناسار با یک ضربه باغداسار را سرنگون میکند و او را قلمدوش کرده به خانه میآورد و از او پرستاری میکند. بالاخره باغداسار برتری و قدرت بیش از حد ساناسار را قبول میکند و او را به سرکردگی میپذیرد و مجابش میکند برای آوردن دختر شاه شهر برنزی به سرزمین دلیران برود.
ساناسار در راه به فرشتهئی بر میخورد که به هیئت پیرمردی درآمده است. فرشته به او میگوید: سه راه در پیش رو داری. یک راه تو را به ثروت میرساند، یک راه تو را به پادشاهی میرساند، اما اگر به سرزمین دلیران روی زیان خواهی دید. پیرمرد وقتی میبیند که او برای رفتن به سرزمین دلیران مصمم است بهاش میگوید: حال که میخواهی بروی به هرچه که در برابرت ظاهر شد سلام کن. اگر سلام نکنی در آن سرزمین که طلسم شده است زیان فراوان خواهی دید.
ساناسار در سرزمین دلیران اعمال قهرمانی بسیاری از خود نشان میدهد که جنگ با اژدها و شکست دادن چهل تن از شصت نفر پهلوانان شاه در میدان نبرد به کمک کورکیک جالالی و شمشیر صاعقهبار و از میان بردن بیست پهلوان دیگر به کمک باغداسار، و کشتن اژدهائی که در «شهرسبز» سرچشمۀ آب را مسدود کرده بود و هر روز دختری را در کام خود فرو میبلعید، توسط دو برادر از جملۀ این اعمال قهرمانی است. بدینگونه ساناسار با «دِقتسون تسام» چهل گیس و باغداسار با خواهر او که هر دو دختران شاه سرزمین دلیران بودند به ساسون باز میگردند و جشن عروسی برپا میکنند و چهل شب و چهل روز شادی میکنند. آنگاه باغداسار همسر خود را برمیدارد و به بغداد میرود و ساناسار در ساسون میماند. باغداسار اجاق کور بود. ولی ساناسار صاحب پسری میشود که نامش را وِرگو [۱۲] مینهند. پس از چند سال ساناسار صاحب دو پسر دیگر میشود که نام یکی را اوهان [۱۳] میگذارند و نام دیگری را مِهر [۱۴]. وِرگو به هیچ دردی نمیخورد. اوهان چنان صدایی داشت که چون رعد میغرید. اما مهِر از هر دو برادر خود داناتر و کاردانتر بود. ساناسار و تسووینار خانم بدرود حیات میگویند.
شاخۀ دوم
مهِرِ بزرگ
قسمت اول
«مهِر» از ساسون پاسداری میکند
پس از مرگ ساناسار، «دِقتسون تسام» چهل گیس چند سالی زمام امور ساسون را در دست داشت. مَلِکِ مصر که دوست خلیفۀ بغداد بود وقتی از مرگ ساناسار خبردار میشود به ساسون لشکر میکشد و این شهر را خراجگزار خود میکند و غنایم بسیاری با خود میبرد.
وقتی مهِر به هفت سالگی میرسد به اندازۀ هفت ساختمان قد میکشد، به مدرسۀ صومعه میرود و ادب و کمال فرا میگیرد. یک روز هم از مادرش اجازه میخواهد که به جامعه وارد شود و به میان مردم برود. مادرش مخالفت میکند و میگوید چند سالی هم صبر کند. اما مهِر به مادرش میگوید: اگر من دست روی دست بگذارم دیوها از ما خراج خواهند گرفت. بهتر است من قد علم کنم و در برابر دشمن بایستم.
بدینگونه مهِر وارد جامعه میشود. روزها به شکار میرفت. اما چون اسب نداشت شکار خوب و بدرد بخور گیرش نمیآمد. با راهنمایی دایی توروس به شهر «بیتلیس» [۱۵] که حاکم آن اسبهای نژادۀ خوبی داشت میرود و کره اسبی با خود میآورد. دایی توروس سه ماه کره را پرورش میدهد و به دست مهِر میسپارد و مهِر به کمک آن اسب قادر میشود ساسون را هفت سال آزگار با گوشت شکار تأمین کند.
مهِر پانزده ساله که میشود گرانی نان و قحطی پیش میآید و مردم به مهِر پناه میآورند. او با دایی توروس مشورت میکند و معلوم میشود که شیر درندهئی سر راه حمل غله از شام و حلب به ساسون پدیدار شده و راهبندان کرده و کسی جرأت حمل کالا را ندارد. مردم ساسون کارشان دامداری بود و گندم را از مملکت دیگری میخریدند. مهِر به جنگ شیر میرود و سلطان جنگل را از وسط دو پاره میکند. یک پاره را این طرف جاده مینهد و پارۀ دیگر را آن طرف جاده؛ و لقب مهِر شیرافکن به او داده میشود و مردم او را به سرکردگی خود برمیگزینند. وقتی مهِر زمام امور را در دست میگیرد، «دِقتسون تسام» چهل گیس، کورکیک جالالی، شمشیر صاعقهبار و همۀ ساز و برگ جنگی ساناسار را به او میدهد و او سوار بر کورکیک جالالی و شمشیر صاعقهبار بر کمر، در سرزمین پدرش جولان میدهد و دشمنان در برابر او سر فرود میآورند.
تِواتوروس نامی که حاکم «مانازکرت» [۱۶] بود دختری به نام ارمغان داشت که هفت سال دربند دیو سپید بود. قرار بر این میشود که اگر او را از بند آزاد کردند به مهِر به زنی بدهند. در این زمان دیو سپید شاه سرزمین «خلات» [۱۷] بود. مهِر آمادۀ نبرد میشود. زرۀ پدرش ساناسار را بر تن میکند، کلاهخود او را بر سر مینهد، تیر و کمان بر میدارد و شمشیر صاعقهبار را بر کمر میبندد و سوار بر اسب آتشناک کورکیک جالالی روانۀ رزم میشود. دیو سپید سوار وَرزای سیاه میشد و اگر کسی آن وَرزا فرو میکند و او را میکشد. سرانجام مهِر و دیو سپید رودرروی هم قرار میگیرند و سه روز و سه شب نبرد میکنند. ضربت دست و شمشیر بر دیو کارگر نبود و دست مهِر در بدن او فرو میشد و هیچ آسیبی به دیو نمیرسید. تو گویی اندام دیو از خمیر ساخته شده بود. سرانجام مهِر دیو را میکشد و ارمغان را برداشته به ساسون میآید. سپس پدر دختر با وزیران و کسانش به ساسون میآیند و ارمغان را به عقد مهِر درمیآورند و جشن عروسی هفت روز و هفت شب ادامه مییابد. بعد از آن مهِر برای فتح خلات میرود و بقیۀ دیوهای آنجا را میکشد و مردم را آزاد کرده به ساسون باز میگردد.
نبرد مِهِر بزرگ با مَلِکِ مصر
مَلِک مصر چون خبر رشادتهای مهِر را میشنود از خشم دیوانه میشود. زیرا ساسون خراجگزار ملک بود اما مهِر از او اطاعت نمیکرد و خراج نمیداد. ملِک مصر به مهِر اعلام جنگ میکند. اوهان تُندَر صدا مهِر را نصیحت میکند که با شاه مصر از در آشتی درآید و او را راضی کند که خراج کمتری دریافت کند. مهِر نمیپذیرد و سوار بر کورکیک جالالی، خود را به مرز مصر میرساند و با مَلِکِ مصر به نبرد میپردازد. چنان که گفتی زمین به لرزه درمیآید و رعد میغرد. گرز هر کدام از آنها سیصد من وزن داشت. با گرز به جان هم میافتند. سه روز و سه شب نبرد میکنند اما هیچیک نمیتواند بر دیگری غلبه کند. مهِر قدرتمند بود اما در عوض ملک زیرک بود و ترفندها و حقههای بسیار میدانست. سرانجام مَلِکِ مصر به مهِر پیشنهاد صلح میکند. آنهم با این شرط که به هنگام جنگ متحد او باشد. سپس انگشتان خود را میبرند و خونهاشان را درهم آمیخته پیمان خون میبندند که با هم برادر باشند. اما ملک مصر این کار را نه از روی صداقت بلکه از روی ترس میکند. مهِر به ساسون باز میگردد و با اقتدار تمام به ادارۀ سرزمین خویش میپردازد.
پس از چندی مَلِکِ مصر از دار دنیا میرود و همسر او ایسمیل خاتون خواهان آن میشود که تحت سرپرستی مهِر قرار گیرد. زیرا همسرش با مهِر چنین پیمان بسته بود. در عین حال او میخواست با مهِر زناشویی کند و از نسل او پهلوانانی بزاید. سرانجام مهِر به رغم مخالفتها و هشدارهای همسرش ارمغان و برادر بزرگش اوهان تندر صدا و دیگران، سوار بر کورکیک جالالی عازم مصر میشود. پس از مدتی ایسمیل خاتون با نیرنگ و مست کردن مهِر به مقصود خود دست مییازد و در عین حال ترتیبی میدهد که مادیانهای اصطبل ملک مصر با کورکیک جالالی جفتگیری کنند. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت ایسمیل خاتون پسری میزاید که به یاد همسرش او را ملِک مصر مینامند. ایسمیل خاتون با حیله و ترفند و مست کردن مهِر، او را هفت سال در مصر نگاه میدارد.
مهِر روزی میبیند و میشنود که ملِک مصر در حال بازی است و مادرش به او میگوید: «مادرت فدایت ملک! اجاق مصر را روشن خواهی کرد و اجاق ارمنیها را خاموش خواهی کرد!» مهِر با شنیدن این سخنان ناگهان به خود میآید و میفهمد که فریب خورده است. او پشیمان و دردمند و افسوسخوار به ساسون باز میگردد.
ارمغان از او رنجیده بود و حاضر نمیشد در خانه را به روی او بگشاید. ارمغان عهد کرده بود و سوگند خورده بود که مدت چهل سال با شوی خود همبستری نکند و با مهِر مثل خواهر رفتار کند. سران قوم و بزرگان کلیسا انجمن میکنند و با درنظر گرفتن آیندۀ ساسون، از ارمغان میخواهند که چهل سال را به چهل ساعت تقلیل دهد؛ و سرانجام زن و شوهر آشتی میکنند. اما میدانستند پس از آنکه پسری به دنیا آمد، آن دو به دلیل زیر پا گذاشتن سوگند و عهدشکنی، خواهند مرد. هر دو با جان و دل میپذیرند که برای نجات و بقای ساسون پسری از آنان به یادگار بماند و از ملکِ مصر انتقام بگیرد. چراکه میدانستند اگر هم مردند از آنان به نیکی یاد خواهد شد.
سپس مهِر به کوه ساسون میرود و در آنجا باغی درست میکند و درختانی میکارد و از هرگونه مرغ و جانور که خدا خلق کرده جفتی در آنجا گرد میآورد و دور آن باغ دیوار میکشد و نام آن را «تسوواسار» [۱۸] مینهد. در فاصلۀ دو ساعت راه با تسوواسار، یک صومعۀ باشکوه نیز میسازد و آن را «صومعۀ مریم مقدس کوه ماروت» مینامد. نه ماه و نه روز و نه ساعت سپری میشود و ارمغان پسری به دنیا میآورد. نوزاد را غسل تعمید میدهند و نام داویت را برایش برمیگزینند. چون پسر را به خانه میآورند مهِر و همسرش ارمغان به دلیل زیر پا گذاشتن سوگند و عهدشکنی جان به جان آفرین تسلیم میکنند. پس از مرگ مهِر مادرش «دقتسون تسام» چهل گیس عزادار میشود و پشت هفت در بسته خود را پنهان میکند تا نوزاد بزرگ شود. ساسون نیز به سوگ مینشیند و داویت یتیم میماند.
شاخۀ سوم
ساسونتسی داویت
قسمت اول
جنگ داویت بر ضد مَلِکِ مصر
داویتِ کودک در مصر
وقتی داویت یتیم میشود اوهان تُندرصدا سرپرستی او را به عهده میگیرد. داویت پستان هیچیک از مادران رضاعی را به دهان نمیگیرد. انجمن میکنند که چه باید کرد؟ کسی میگوید: مهِِر هفت سال در مصر زندگی کرد. آنجا زنی هست که به کودک شیر خواهد داد. داویت را به زین «کورکیک جالالی» میبندند تا اسب بادپا چشم و چراغ ساسون را به مصر ببرد. ایسمیل خاتون به داویت شیر میدهد تا بزرگ شود و به کمک ملکِ مصر سرزمینها را فتح کند. ملکِ مصر میخواهد کورکیک جالالی را برای خود نگاهدارد. اما اسب از دست اسببانان میگریزد و از باروی بلند دارای چهل گز ارتفاع میپرد و به ساسون میرود.
داویت مدتی شیر ایسمیل خاتون را میخورد اما به یکباره از خوردن شیر او خودداری میکند و سه روز و سه شب سینۀ او را نمیگیرد. ایسمیل خاتون از ملکِ مصر چارهجویی میکند و او میگوید: ای مادر! او ارمنی است ما عرب. دیگر به او شیر مده. سرانجام کسی را میفرستند و از ساسون عسل و کره میآورند و به داویت میخورانند. اگر همۀ بچهها سال به سال رشد میکنند داویت روز به روز رشد میکند و بزرگ میشود و چنان پرزور میشود که تعجب همگان را برمیانگیزد.ملک مصر چون میبیند مهِر در قید حیات نیست و دستش از دنیا کوتاه است، لشکرکشی میکند و به ساسون میآید و خرابی بسیار به بار میآورد؛ غنایم فراوان میبرد و ساسون را خراجگزار مصر میکند.
مدتی میگذرد. روزی از روزها ملک مصر داویت را محبوس میکند. داویتبه ضربتی در را از جا میکند و به باغ میرود و میبیند بچهها مشغول بازی هستند. دست میاندازد و درخت سپیدار بلندی را خم میکند و چنانکه بر اسب بر درخت سوار میشود و بچهها را نیز دعوت میکند که بیایند و اسبسواری کنند. هنگام بازی ناگهان داویت درخت را رها میکند. بچهها بر زمین میافتند. عدهئی کشته میشوند و عدهئی هم زخم برمیدارند. همۀ آنها بچههای اعیان و بزرگان مصر بودند. اعیان و بزرگان به اعتراض به درگاه ملکِ مصر میآیند و تهدید میکنند که اگر داویت را اخراج نکند، آنان مصر را ترک خواهند گفت. ملکِ از خدا خواسته، داویت را بیش از پیش در تنگنا قرار میدهد.
بدینگونه داویت هر روز دست به کارهای خارقالعادهئی میزد که حیرتآور بود. ملک که داویت را از خود قویتر میبیند، میخواهد او را گردن زند. بزرگان قوم پای در میان مینهند و میگویند که داویت بچه است، بچه را که گردن نمیزنند. هر روز که میگذشت داویت بیشتر در تنگنا قرار میگرفت. داویت با آنکه کودکی بیش نبود پهلوانان ملک را شکست میداد و این امر بیش از پیش مایۀ حسادت ملک میشد و داویت را خطری جدی برای حکومت خود میدید. یک روز نیز به هنگام پرتاب گرز و گرزگردانی هفت نفر از پهلوانان ملک را میکشد. ملک بار دیگر قصد جان داویت را میکند. اما بزرگان و امراء مانع او میشوند و میگویند: داویت کودکی یتیم است، عقلش نمیرسد. تو بزرگی، او را عفو کن. یک بار هم که ملک مصر به دلیل آنکه داویت گرز او را از اسلحه خانه برداشته پرتاب کرده زمین و زمان را به لرزه درآورده بود، قصد جان او را میکند اما ایسمیل خاتون پای در میان مینهد و میگوید که اگر داویت را بکشد شیرش را بر او حلال نخواهد کرد.
سرانجام چارۀ کار را در آن میبینند که داویت را به ساسون روانه کنند. ملک مصر میگوید: او باید پیش از رفتن از زیر شمشیر من عبور کند. داویت میگوید: چنین نخواهم کرد. ملک میخواهد با این کار مانع آن شود که اگر در آینده به روی من تیغ کشید، من نیز در جواب او تیغ بکشم. داویت زیر بار نمیرود و بجای عبور از زیر شمشیر ملک، از کنار او رد میشود و انگشت کوچکش به سنگ میگیرد و از سنگ آتش بیرون میجهد. ملکِ مصر با مشاهدۀ این صحنه دچار وحشت میشود و با خود میگوید: او هنوز کودک است و چنین است. وای بر من اگر بزرگ شود. پس دو تن از پهلوانان خود را احضار میکند و به آنان میگوید داویت را ببرند و آنسوتر از هفت کوه و هفت دره به قتل برسانند و تنپوش او را به خونش آغشته کنند و بیاورند. یک کوزه از خون داویت را هم با خود بیاورند تا او بیاشامد و دلش خنک شود.
داویت نان و پاپوش برمیدارد و با ایسمیل خاتون وداع میکند و به راه میافتد. مأموران ملکِ مصر موفق نمیشوند داویت را به قتل برسانند و او به سلامت وارد ساسون میشود و یکی از پهلوانانی که ملکِ مصر مأمور قتل داویت کرده بود به خدمت او درمیآید.بعد از مرگ مهِر شهر ساسون هفت سال عزادار بود. نه جشن عروسی برپا میشد و نه مجلس شادمانی. در ساسون از داویت به گرمی استقبال میکنند. پس از چندی داویت بچههای همبازی خود را میزند و گردن چند نفر از آنها کج میشود. بزرگان و اعیان شهر انجمن میکنند و نزد اوهان تندرصدا و وِرگو، عموهای داویت برای شکایت میروند. اما با دیدن هیبت داویت از ترس باز میگردند و روز بعد به اوهان پیشنهاد میکنند داویت را به بهانۀ چوپانی از شهر بیرون فرستد. پاپوش فولادی برای داویت میسازند تا بپوشد، چوبدست فولادی نیز به دستش میدهند و او را مأمور میکنند که چهارپایان اهالی شهر را در دشت و کوه به چرا برد. داویت برهها و بزغالههای مردم را به چرا میبرد ولی هنگام غروب روباه و خرگوش و دیگر جانوران را نیز همراه برهها و بزغالهها به شهر میآورد. او بس که به دنبال خرگوشها و روباهها میدود پاپوشهای فولادیاش ساییده و تکهپاره میشوند.
بار دیگر کفش فولادی برایش میسازند و چوبدست فولادی به دستش میدهند و این بار برای گاوچرانی به دشت و صحرا میفرستند. داویت این بار شیرها، ببرها، پلنگها، گرگها و خرسها را قاتیِ گاوها میکند و به شهر میآورد.
مردم با دیدن این وضع از ترس به خانههای خود میخزند و درها را محکم میبندند. داویت در میدان شهر ساسون میایستد و با صدای بلند فریاد میزند: آهای مردم بیایید گاوهای خود را ببرید! برای کسانی که گاو ندارند گاو آوردهام. برای کسانی که وزرا ندارند وزرا آوردهام. بیایید! هرکس یک گاه داشت دو تا شده. هرکس دو گاو داشت ده تا کردهام. هر کس ده تا گاو داشت دو برابر شده. بیایید و ببرید! اما کسی جرأت نمیکند در خانهاش را باز کند. داویت بالاخره سرش را بر زمین میگذارد و در میدان میخوابد. بسیاری از ترس قالب تهی میکنند. بزرگان شهر دست به دامن اوهان میشوند و او نیز داویت را قانع میکند که جانوران وحشی را از شهر بیرون کند.یک روز نیز چهل دیو حرامی را که گاوهای مردم را دزدیده بودند در غاری به دام میافکند و پس از آنکه یک یک آنان را میکشد، طلاها و جواهراتی را که در غار گرد آورده بودند توسط اوهان و دایی توروس و وِرگو در کیسهها ریخته به ساسون میآورند. در این میان داویت تنها یک اسب برای خود از غار برمیدارد و به شهر میآورد.داویت شکارچی، صومعۀ پدرش را بازسازی میکند و سپاهیان «خُلباشی» را به سزای اعمالشان میرساند.
داویت پس از آنکه دیوها و حرامیها را میکشد از اقتدار بسیاری برخوردار میشود. او برای خود یک باز شکاری فراهم میکند و در مزارع و صحرا به شکار کبک و دیگر پرندگان میپردازد. در ساسون پیرزنی زندگی میکرد که از دوستان پدر داویت بود و مزرعهئی داشت که در آن بلدرچین فراوان بود. روزی که داویت برای شکار به مزرعۀ او رفته بود پیرزن بهاش میگوید: چرا تیر و کمان پدرت را برنمیداری به شکار بروی؟ داویت سرانجام تیر و کمان پدرش را در خانۀ عمویش اوهان مییابد و از آن پس با تیر و کمان به شکار میپردازد.
یک روز پیرزن داویت را راهنمایی میکند که برای شکار به باغ پدرش که «تسوواسار» نام دارد، برود. معلوم میشود که بعد از مرگ پدر داویت، مَلِکِ مصر آن کوهستان را که صومعه و تسوواسار یعنی باغ جانوران مختلف در آن قرار داشت، اشغال کرده است. داویت برای ورود به باغ با گرز رخنهئی در بارو ایجاد میکند و پا به درون باغ میگذارد. او سپس دیوارهای باغ را با لگد تخریب میکند و همۀ جانوران را آزاد میکند. زیرا معتقد بود جانور را باید در حال فرار شکار کرد نه در باغ محصور.
بعد از آن داویت باخبر میشود که صومعۀ پدرش را نیز مَلِکِ مصر تخریب کرده است. وظیفۀ خود میداند که آن را بازسازی کند. به همین منظور هزاران بنّا و نجار و استادکار و کارگر را گرد میآورد و کار بازسازی صومعه را آغاز میکند. برای گردآوری بنّا و نجار و استادکار و کارگر، اوهان تندرصدا با آواز بلند ندا در میدهد و صدای او هفت شهر آنسوتر از ساسون شنیده میشود و استادان و کارگران گرد میآیند. اوهان تندرصدا وقتی آواز درمیداد صدای او به اندازۀ راه چهل روزۀ یک پیاده را درمینوردید. خود داویت نیز به هنگام بازسازی صومعه تختهسنگهای عظیم را که دهها نفر قادر نبودند از جا تکان دهند، میآورد و هرکجا که لازم بود قرار میداد. داویت پس از آن بر روی رودخانهئی که از آن نزدیکیها میگذشت، پلی میسازد و به نام او پل داویت خوانده میشود.
خبر کارهای داویت به ملک مصر میرسد. او سراپا غضب میشود و مقرر میکند خُلباشی نامی که از نزدیکان ملک بود با پانصد سوار برای غارت صومعه به کوه ماروت بروند و سپس داویت را به قتل برسانند و گوشهایش را بریده برای ملک مصر ببرند. خلباشی لشکرکشی میکند و صومعه را غارت کرده و همۀ صومعهنشینان را از دم تیغ میگذراند.
خبر این کشت و کشتار و غارت به داویت میرسد. او نزد پیرزن مزرعهدار میرود و با او مشورت میکند تا راه چارهئی پیدا کند. سرانجام درخت سپیداری را از ریشه میکند و سِرراهِ خلباشی در کنار رودخانه کمین میکند و وقتی خلباشی و سپاهیانش میرسند با درخت به قلب سپاه میزند و از چپ و راست آنان را درو میکند و کشتهها را در آبهای رودخانه میریزد. عدهئی را نیز در آب رودخانه غرق میکند. داویت وقتی از کشتن سواران ملک فارغ میشود میبیند که خلباشی خود را به آنسوی رودخانه رسانده و در حال فرار است. به او میگوید: من میتوانم تو را بکشم، اما زندهات میگذارم تا نزد ملک مصر بروی و به او بگویی ساسون هنوز بیصاحب نیست، بهتر است بار دیگر چنین کاری انجام ندهد.
داویت باژبانهای مَلِکِ مصر را مجازات میکند
مَلِکِ مصر با شنیدن خبر انجمن میکند تا با سران قوم به شور بپردازد. غضبالدین نامی مدعی میشود که اگر ملک هزار پهلوان در اختیارش بگذارد او خاک ساسون را به توبره خواهد کشید، خراج هفت سال، غنایم بسیار، اسرای فراوان و کنیزکان زیبا و طلا و نقره و علاوه بر همۀ اینها سرِ داویت را برای مِلِکِ مصر خواهد آورد. ملک نیز قول میدهد اگر چنین کند حکومت نیمی از قلمرو خود را به او خواهد سپرد.
بدینگونه غضبالدین با هزار پهلوان و دیگر سرداران برای غارت ساسون به راه میافتد تا خراج هفت سال را یکجا بستاند. اوهان تندرصدا از روی ترس داویت را میفریبد و به بهانۀ شکار قوچ کوهی به کوه میفرستد و خود به اتفاق وِرگو دست به کار میشوند تا خراج هفت سال را برای ملک بفرستند. در این میان سپاهیان مصر وارد ساسون میشوند تا شهر را غارت کنند و مال و ناموس مردم را به یغما برند.
داویت پس از شکار قوچ کوهی از کوه فرود میآید و به شهر اندر میشود و اوضاع را آشفته میبیند. پیرزنی که دخترش را به اسارت برده بودند داویت را نفرین میکند. داویت بسیار متعجب میشود و از پیرزن پرس و جو میکند و او میگوید که عمویش ورگو زنان و دختران مردم را به بند میکشد تا برای ملک مصر کنیز بفرستد. داویت با راهنمایی پیرزن زنان و دخترانی را که در طویلهها گرد آورده بودند تا به مصر روانه کنند، آزاد میکند. آنگاه سراغ عموهایش میرود و میبیند که اوهان تندرصدا و وِرگو مشغول ریختم طلا در کیسهها هستند تا بعنوان خراج به مصر بفرستند. داویت غضبالدین را گوشمال میدهد و به اسب بسته روانۀ مصر میکند و به ملک پیغام میدهد ساسون را به حال خودش بگذارد و دیگر باج و خراج طلب نکند. داویت سپس سپاهیان مصری را که مشغول خارج کردن خراج جنسی و اسرا و غنایم از شهر بودند تار و مار میکند و همه را از دم تیغ میگذراند و اسرا را آزاد میکند.
ملک مصر پس از اطلاع یافتن از واقعه نزد مادرش ایسمیل خاتون میرود و بر او خشم میگیرد که چرا مانع کشتن داویت شده است. و میگوید که اگر همان موقع که او در مصر بود نابودش میکردیم اکنون آسوده خاطر بودیم. مادرش او را نصیحت میکند که با داویت از در آشتی درآید و با او برادری کند. ملک میگوید: داویت ارمنی است و من عرب، ما چگونه میتوانیم برادر هم باشیم؟ ایسمیل خاتون در جواب میگوید: ارمنی و عرب میتوانند با هم برادر باشند و به یاری هم بشتابند. تو اگر به حرف من گوش میکردی، سالی دو بار به دیدن او به ساسون میرفتی و او را به خانۀ خودت میآوردی و داویت حرفهای تو را عملی میکرد. حالا بهتر است من نامهئی برای داویت بفرستم و او را با تو آشتی دهم. ملک مصر در جواب مادرش میگوید: مادر، من هر وقت به حرف تو گوش کردم زیان دیدم. یا من باید داویت را بکشم و یا او باید مرا بکشد.
سرانجام عدهئی او را تحریک میکنند و میگویند: ملک اگر امروز که داویت بیست ساله است و از رموز جنگ ناآگاه، با او نجنگی و او را نکشی، وقتی که سی ساله شد دیگر نخواهی توانست او را شکست بدهی. باید همین فردا به جنگ داویت بروی در غیر اینصورت او تو را خواهد کشت و بر مصر استیلا پیدا خواهد کرد.
بدینگونه ملک مصر تصمیم میگیرد ساسون را از صفحۀ روزگار محو کند.
جنگِ تن به تنِ داویت و مَلِکِ مصر
سه سوی جهان در قلمرو اقتدار ملک مصر بود و تنها یک سوی جهان میهن داویت بود. ملک مصر با خون خود به سراسر قلمرو وسیع خویش فراخوان میفرستد تا هر کس قادر است سلاح بردارد برای جنگ آماده شود. به زودی از همه جای عالم مردان جنگی بیشماری زیر فرمان ملک مصر گرد میآیند. چندان که گروه اول نیمی از آب رود مصر را مینوشند؛ گروه دوم نصف دیگر آب رود را مینوشند و گروه سوم از تشنگی بستر رود را میلیسند و بقیه نیز تشنه میمانند. بدینگونه ستارگان آسمان را میشد شمرد اما کسانی را که برای جنگ با داویت گرد آمده بودند نمیشد شماره کرد.
ایسمیل خاتون مادر ملک مصر خواب بدی میبیند و ملک را از جنگ با داویت برحذر میدارد. اما ملک مصر عزم خود را جزم میکند که بیدرنگ اقدام به جنگ کند. ایسمیل خاتون نیز که وضع را چنین میبیند با عدهئی از ندیمهها و رامشگران و رقصندگان خود همراه ملک میرود. وقتی ملک مصر با سپاه عظیم خود در نزدیکی ساسون اتراق میکند برای داویت نامه مینویسد و به او اعلام جنگ میکند.
پیش از آنکه نامه به دست داویت برسد ورگو و اوهان تندرصدا که دچار سراسیمگی و دستپاچگی شده بودند، تصمیم میگیرند با نیرنگ داویت را مست کنند و هرطور شده ملک مصر را از جنگ منصرف کنند. القصه. داویت از آمدن ملک مصر باخبر میشود و با راهنمایی پیرزن صاحب مزرعه شمشیر صاعقهبار و زره و کلاهخود و جوشن و تیروکمان پدرش را که اوهان پنهان کرده بود به زور برمیدارد و سوار بر کورکیک جالالی عازم جنگ میشود. پیش از آنکه به دیدار ملک مصر برود مادربزرگش «دِقتسون تسام» که صدای ساز پسرش مهِر را شنیده بود از عزاخانۀ خود بدرمیآید و به کورکیک جالالی سفارشهای لازم را میکند تا داویت را تنها نگذارد.
داویت سپس با همۀ اهالی ساسون وداع میکند و کورکیک جالالی او را به سرچشمۀ «کاتناقبیور» [۱۹] (چشمۀ شیر) در «تسوواسار» که به پدرش تعلق داشت میبرد و به او میگوید: مشتی آب بنوش و قدری آب نیز به پهلوهای من بریز. داویت پس از آنکه از چشمه آب نینوشد اسب را به حال خود رها میکند و به خواب میرود. وقتی بیدار میشود میبیند اندامش درشتتر و قویتر شده است بگونهئی که لباسهای رزمی و زره و جوشن پدرش برایش تنگ شده است. پس از آن اسب برخی آزمونها میکند تا آمادگی داویت را برای نبرد بسنجد.
داویت وقتی به خیمهگاه ملک مصر میرسد میبیند ستارگان آسمان را شماره هست اما خیمههای لشکریان ملک را نه. فراز کوه میایسند و تماشا میکند و میبیند شمار لشکریان ملک از شمار شنهای بیابان بیشتر است. با خود میاندیشد: اگر آنان جملگی بره باشند و من گرگ گرسنه، باز حریف آنان نخواهم شد. اگر آن خیمهها جملگی خرمنها باشند و من آتش، باز نخواهم توانست همهشان را بسوزانم. اگر دشمنان خاکستر باشند و من باد، باز هم نخواهم توانست آنها را بپراکنم. اسب به تردید داویت پی میبرد و به او میگوید: برای چه میترسی؟ هر اندازه شمشیر تو ببُرد همان اندازه هم نفس من آنان را نابود خواهد کرد. هر اندازه شمشیر تو ببُرد همان اندازه هم نفس من آنان را نابود خواهد کرد. هر اندازه شمشیر تو ببُرد همان اندازه هم من زیر سمهایم لگدکوبشان خواهم کرد. تو فقط بران و فریب مخور و از پشت من به زیر مرو و پا بر زمین مگذار.
داویت با شنیدن این سخنان اسب، پُردلیاش را باز مییابد و به سپاه ملک اعلام جنگ میکند و به قلب سپاه حملهور میشود و بسیاری از آنان را از دم تیغ میگذراند. دایی توروس نیز به کمک او میشتابد.پیرمردی در سپاه ملک مصر بود که هفت پسر داشت و هر هفت نفرشان را هم به زور به جنگ آورده بودند. پیرمرد نزد داویت میرود و زبان به استغاثه گشوده میگوید: ما را برای چه نابود میکنی؟ در میان ما مردمان فقیر و بیچیز بسیار هستند که جملگی زن و بچه دارند و مادرانشان چشم به راهشان هستند. همۀ آنها هم چشم و چراغ خانوادههای خود هستند. ما را ملک مصر که دشمن اصلی تو است به زور به جنگ آورده است. تو با او بجنگ نه با ما. تو اگر ملک را بکشی همۀ افراد سپاه به جان تو دعا خواهند کرد و به خانه و کاشانۀ خود باز خواهند گشت.
داویت با شنیدن این سخنان، دلش به رحم میآید و از کشتن سپاهیان منصرف میشود و سراغ ملک مصر را میگیرد و میبیند که ملک در چادر میان نازبالشها آرمیده و هفت دوشیزه مگسها را میپرانند و هفت دوشیزۀ دیگر پاهایش را میمالند و ایسمیل خاتون هم بالای سر ملک نشسته است و او در خواب ناز فرو رفته است.ملک وقتی داویت را از پا تا به سر آغشته به خون بردرگاه خیمه میبیند به فکر حیله میافتد و از او میخواهد وارد چادر شود و استراحت کند. کورکیک جالالی که میدانست درون چادر چاهی به عمق چهل گز کنده شده، از پیاده شدن داویت جلوگیری میکند. ملک مصر درون چادر چاهی به عمق چهل گز کنده و روی آن را با تور آهنی و قالی پوشانده بود تا داویت را با نیرنگ به درون چادر بکشاند و در آن چاه بیفکند. سرانجام با ترفندی داویت را فریب میدهند و از اسب به زیر میآورند و اسب رنجیده میگریزد و بر نوک قلۀ کوه میایستد.داویت را میبرند و روی دهانۀ چاه مینشانند و ناگهان داویت به درون چاه سقوط میکند. ملک سنگهای بزرگ آسیاب را بر روی دهانۀ چاه مینهد و میگوید داویت که به جنگ من آمده بود آنقدر در چاه خواهد ماند تا استخوانهایش هم بپوسند.
اوهان تندرصدا در خواب میبیند داویت به خطر افتاده است. برمیخیزد و پوست هفت گاومیش را بخود میپیچد تا هنگام غریدن نترکد. سپس زره و جوشن به تن میکند و سوار بر اسب به نوک قله میرود و در آنجا کورکیک جالالی را میبیند. با خود میاندیشد: نکند داویت را کشته باشند؟ پس صدا در میدهد که: کجایی داویت؟ به یاد صومعۀ مریم مقدس کوه ماروت باش! به یاد صلیب مقدس رزم باش و بخود نهیب بزن!
داویت صدای اوهان را میشنود، بخود نهیب میزند و به اندامش حرکت میدهد و ناگهان حلقهها و تور آهنی به هوا میروند. سنگهای آسیاب به هوا میپرند و پارهپاره میشوند و هر پارهشان چهل مرد را میکشد. داویت از چاه بدر میآید و به ملک مصر میگوید که دیگر نیرنگ و تزویر بکار نبرد. قرار میشود همین که هوا روشن شد مردانه با هم نبرد کنند.داویت نزد اوهان میرود و کورکیک جالالی را که رنجیده بود سوار میشود و خود را آمادۀ نبرد میکند. سرانجام ملک مصر و داویت به جنگ تن به تن میپردازند. قرار میشود هر یک سه ضربه به دیگری بزند.
ملک مصر به اندازۀ راه سه روز عقب میرود و با سرعت پیش میآید و با گرز ضربتی به داویت مینوازد. زمین میغرد و ترک برمیدارد و گرد و خاک چشم را کور میکند. روزهای متوالی همچنان خاک بر زمین فرو مینشیند. ملک رجزخوانی میکند و میگوید: داویت، از خاک بودی و خاک شدی. داویت در جواب میگوید: ملک زندهام، ضربتی دیگر بزن.ملک این بار مسافت بیشتری میرود و با سرعت به جانب داویت میتازد و با گرز ضربت دوم را میزند. زمین چون شیر میغرد و ترک برمیدارد. ابر و خام آسمان و زمین را میپوشاند و همه جا سیاه میشود. دو روز و دو شب گرد و خاک داویت را در خود میپوشاند. ملک میپرسد: داویت هنوز زندهای؟ داویت پاسخ میدهد: ملک زندهام! ضربت دیگری بزن.
این بار ملک تا به مصر میرود و از آنجا با سرعت به سوی داویت میآید و با گرز به او میکوبد. مانند صدای تندر در بهار، زمین میغرد و پاره میشود. تو گفتی که زمینلرزه شده است. گرد و خاک زمین و زمان را میپوشاند. آفتاب چهره در نقاب میکشد. سه روز و سه شب گرد و غبار داویت را در خود میپوشاند. ملک با خود میگوید: داویت دیگر مرده است. از خاک بود و خاکش کردم.وقتی گرد و خاک فرو مینشیند همگان داویت و اسبش را در جای خود ایستاده میبینند. آنگاه نوبت به داویت میرسد که ضربههایش را بزند. در این هنگام مادر ملک مصر پای در میان مینهد و میگوید: داویت ملک برادر توست به نامردی نزنی. داویت میگوید: سه ضربه او زد سه ضربه نیز من خواهم زد. از ملک میپرسد با چه سلاحی ضربه بزند، با شمشیر یا با گرز؟ ملک میگوید با شمشیر. آنگاه ملک از داویت اجازه میگیرد که هفت ساعت در چادر دراز بکشد و در همان حال داویت به او ضربه زند.
ملک چون به چادر میرود با راهنمایی مادرش به درون چاه میخزد و پوست چهل گاومیش را روی او میکشند، سنگ چهل آسیاب را روی او مینهند و روی سنگها نیز لحاف میکشند. داویت با مشاهدۀ صحنه، سوار بر کورکیک جالالی تا به «تسوواسار» میرود. سپس شمشیر صاعقهبار را از نیام میکشد و بر کورکیک جالالی نهیب میزند و پیش میآید تا ضربت اول را بزند. در این وقت ایسمیل خاتون سینهاش را چاک کرده پیش میدود و میگوید: داویت از این سینه به تو شیر پرحلاوت دادهام. به پاس شیری که از من خوردهای این ضربه را به من ببخش. داویت ضربۀ اول را به او میبخشد.
هنگام ضربت دوم خواهر ملک مصر پیش میآید و میگوید: داویت تو که بچه بودی من در حق تو بسیار مهربانی کردهام. این ضربه را نیز به من ببخش. داویت ضربۀ دوم را نیز به خاطر او میبخشد.
این بار داویت تا کوهستان ساسون میرود و از آنجا با سرعت به جانب ملک مصر میآید و میخواهد ضربت نهایی را وارد کند. در این هنگام ایسمیل خاتون رامشگران و رقصندگانی را که با خود آورده بود وارد صحنه میکند و دستور میدهد که بنوازند و برقصند، شاید داویت با مشاهدۀ آن دختران زیبا، دچار سستی شود و ضربه را آهسته فرود آورد و ملک مصر جان سالم بدر برد. داویت به حیلۀ آنها پی میبرد. لذا در ارادهاش خللی وارد نمیشود و با شمشیر صاعقهبار ضربتی جانانه بر ملک مصر وارد میآورد. شمشیر چهل سنگ آسیاب را میبرد، پوست چهل گاومیش را میبرد و ملک مصر را به دو نیم میکند و هفت گز نیز در زمین فرو میرود. ضربت چنان بود که ملک میگوید: داویت من اینجا هستم. ضربتی دیگر بزن. داویت میگوید ملک مصر! خود را تکان بده آنگاه خواهی دانست بر تو چه رفته است. ملک مصر همین که خود را تکان میدهد یک نیمهاش به این طرف میافتد و نیمۀ دیگرش به آن طرف میافتد.
بدینگونه ساسون از بدِ او رهایی مییابد. مادر ملک مصر به داویت میگوید: تو هم مثل پسر من هستی. بیا با همسر ملک مصر ازدواج کن و حکومت مصر را در دست بگیر. ساسون هم که مال تو است. داویت نمیپذیرد و به او پیشنهاد میکند بیایی در ساسون زندگی کند. اما ایسمیل خاتون نمیپذیرد. داویت نیز میگوید: مصر را به تو بخشیدم. برو در آنجا آسوده خاطر زندگی کن.
سپس داویت سپاهیان ملک مصر را که به زور به ساسون آورده شده بودند آزاد میکند و میگوید: به خانههای خود بروید و دیگر به جنگ ساسون نیایید. اگر دوباره به جنگ ما بیایید با شما همان خواهد رفت که با ملک مصر رفت. داویت آنگاه گوشهای ملک مصر را میبُرد و برای عمویش ورگو هدیه میبرد.
قسمت دوم
داویت و خاندوت
ازدواج داویت
خبر غلبۀ داویت بر ملک مصر به گوش خاندوت [۲۰] خانم دختر شاه «کبودکوق» [۲۱] نیز میرسد و او که دختری دلیر و زیبا بود یک دل نه صد دل عاشق داویت میشود و دست رد بر سینۀ همۀ خواستگاران خود که از شاهان و پهلوانان بودند، میزند. او چند نفر آوازخوان دورهگرد را اجیر میکند تا به ساسون بروند و به آواز، زیبایی و دلیریاش را برای داویت توصیف کنند و او را برای ازدواج با خاندوت خانم ترغیب کنند. سرانجام داویت شیفتۀ خاندوت خانم میشود و حلقۀ نامزدی دختری را که عمویش اوهان تُندرصدا برایش درنظر گرفته بود و چمشکیک سلطان [۲۲] نام داشت، پس میفرستد.
یک روز نیز داویت شمشیر صاعقهبار را بر کمر میبندد و سوار بر کورکیک جالالی برای آوردن خاندوت خانم میرود. داویت سر راه خود از کنار خانۀ چمشکیک سلطان رد میشود و دختر از او میخواهد تا مهمانش باشد. داویت نمیپذیرد. اما دختر او را فریب داده به درون خانه میبرد و پس از خوردن و آشامیدن به بستر میروند. داویت پس از هوشیاری از کاری که کرده بود پشیمان میشود.
سرانجام نزد خاندوت خانم میرود و با مشاهدۀ او فریفتۀ زیباییاش میشود. در این میان شاهان و سلاطین چند کشور که خواهان ازدواج با خاندوت خانم بودند با لشکریان خود برای بردن او میآیند. داویت یک تنه با لشکریان شاهان و سلاطین وارد جنگ میشود و همه را شکست داده شاهان و سلاطین را سر میبرد.
خاندوت خانم نیز از قدیم با خود عهد کرده بود با کسی ازدواج کند که بتواند پشت او را بر زمین زند. روزی با داویت به نبرد میپردازد. مدتها با هم نبرد میکنند تا آنکه داویت خاندوت خانم را بر زمین میزند و بر او پیروز میشود.
پس از آن داویت و خاندوت خانم به ساسون میآیند. هنگام بازگشت، سر راه، از کنار خانۀ چمشکیک سلطان رد میشدند که با او رودررو میشوند و او خواهان نبرد با داویت میشود. داویت سوگند میخورد و قول میدهد پس از هفت روز از ساسون بازآمده با او نبرد خواهد کرد و به راه خود ادامه میدهد. وقتی به ساسون میرسند هفت روز و هفت شب جشن عروسی برپا میشود و داویت سوگند خود را که برای نبرد با چمشکیک سلطان یاد کرده بود فراموش میکند.
مرگ داویت
داویت به خاندوت خانم وصیت میکند اگر فرزند پسر برایش به دنیا آورد نامش را مهِر بگذارد و یک بازوبند طلا به او میدهد و میگوید: به بازوی راستش ببند تا من او را بشناسم. و خود برای انجام کاری ساسون را ترک میکند. پس از چندی خاندوت خانم نزد پدرش میرود و در آنجا پسری به دنیا میآورد و نامش را مهِر میگذارد. مهِر در هفت سالگی دیگر برای خودش یلی میشود. اما هنوز از داویت خبر و اثری نبود.
مهِر به راه میافتد تا پدرش را جستجو کند. بین راه به داویت برمیخورد و پدر و پسر که یکدیگر را نمیشناسند ناگزیر میشوند با هم نبرد کنند. خاندوت خانم از نبرد پدر و پسر آگاه میشود و به صحنۀ نبرد آمده داویت را از کشتن مهِر برحذر میدارد. اما مهِر در نبرد با پدرش چیزی از او کم نداشت. سرانجام پدر و پسر یکدیگر را باز میشناسند و از نبرد دست میکشند و داویت که بخاطر نبرد با پسرش شرمنده شده بود، او را نفرین میکند که نامیرا اما بدون وارث باشد.پس از چندی نشانههایی در داویت ظاهر میشود که معلوم میگردد به دلیل زیرپا گذاشتن سوگند است. به همین علت او بجای هفت روز پس از هفت سال به دیدار چمشکیک سلطان میرود. هنگامی که در رودخانه مشغول آبتنی بود، دختر چمشکیک سلطان ناجوانمردانه تیری زهرآگین بر او میزند. داویت چنان نعره میکشد که صدای او در ساسون شنیده میشود.
دایی توروس، اوهان تندرصدا و دیگر پهلوانان به یاری او میشتابند. وقتی به رودخانه میرسند از داویت میپرسند: تو را که زده است؟ او چیزی نمیدانست. نیزار را جستجو میکنند و جنازۀ دختری را که از نعرۀ داویت زهره ترک شده و مرده بود در نیزار مییابند. داویت وقتی به حقیقت پی میبرد میگوید: از ماست که بر ماست. او از نسل من است که مرا کشت. داویت این را میگوید و جان به جان آفرین تسلیم میکند. خاندوت خانم نیز پس از آگاهی از مرگ داویت خودکشی میکند و به زندگی خویش پایان میدهد. جسد داویت و خاندوت خانم را به صومعۀ کوه ماروت برده در آنجا دفن میکنند و ساسون در ماتم فرو میرود.
شاخۀ چهارم
مهِر کوچک
مهِر انتقام خون داویت را میگیرد
مهِر با شنیدن خبر مرگ داویت همراه دایی توروس و اوهان تندرصدا راهی ساسون میشود. پادشاهانی که دشمت داویت بودند از بازگشت مهِر باخبر میشوند و با سپاهیان خود سر راه او کمین میکنند تا او را بکشند. مهِر، دایی توروس و اوهان شب را در جایی بیتوته میکنند و سحرگاه با لشکریان هفت تن از شاهان دشمن مواجه میشوند. مهِر به قلب سپاه دشمن میزند و از یمین و یسار سربازان را درو میکند. توروس و اوهان نیز یکی یکی درخت سپیدار را از ریشه کنده در دست گرفته به قلب سپاه دشمن میزنند و همه را تارومار می کنند و به ساسون میرسند.
مهِر پس از آنکه به ساسون میآید ساز و برگ رزمی داویت را برمیدارد، زره و جوشن پوشیده کلاهخود بر سر میگذارد، شمشیر صاعقهبار را بر کمر میبندد و سوار بر کورکیک جالالی برای گرفتن انتقام خون پدرش به جنگ چمشکیک سلطان میرود و سرزمین او را با خاک یکسان میکند و همه را از دم تیغ میگذراند. خود چمشکیک سلطان نیز با ضربههای لگد کورکیک جالالی تکهپاره میشود و هر پارهاش به نقطهئی میافتد. مهِر پس از آنکه انتقام خون پدرش را میگیرد نفس راحتی میکشد.
ازدواج مهِر و پایان کار او
مهِر پس از مدتی اقامت در ساسون شمشیر صاعقهبار را بر کمر می بندد و سوار بر کورکیک جالالی برای سیر و سیاحت به راه میافتد. بین راه به شهر پادشاهی به نام پاجیک میرسد. شاه که خبر آمدن مهِر را دریافت میکند به دیدار او میآید و میگوید: من و پدرت هنگامی که به جنگ ملک مصر میرفت عهد کردیم که اگر صاحب فرزندانی شدیم با هم وصلت کنند. اکنون من دختری دارم به نام گوهار [۲۳] خانم که میخواهم به تو به زنی بدهم.
مهِر و گوهار خانم یکدیگر را میپسندند. گوهار که خود دختری دلیر و جنگجو است پس از آنکه بارها مهِر را در میدان نبرد میآزماید با وی ازدواج میکند و هفت روز و هفت شب جشن عروسی برپا میگردد و قرار میشود مهِر پادشاه مغرب را که از کشور پدر گوهار خراج میستاند، سرکوب کند. مهِر یک تنه سوار بر کورکیک جالالی به جنگ شاه مغرب میرود. از یک سو شمشیر صاعقهبار و از سوی دیگر کورکیک جالالی سپاهیان پادشاه مغرب را درو میکنند و همه را به نابودی میکشانند.
پس از مدتی اوهان تندرصدا برای مهِر پیغام میفرستد که نوههای غضبالدین از مصر به ساسون حمله کردهاند. مهِر به ساسون میرود. چهار تن از نوههای غضبالدین به قصد گرفتن انتقام آمده بودند. وقتی با مهِر رودررو میشوند یکی از آنها تیری از کمان رها میکند که به پای کورکیک جالالی مینشیند. مهِر با شمشیر صاعقهبار آن تیر را به دو نیم میکند و نیمی از آن تیر در پای اسب میماند. سپس مهِر هر چهار نوۀ غضبالدین را به بند میکشد و نزد اوهان میآورد.
آنگاه اوهان تندرصدا پای اسب را مداوا میکند و مهِر سوار بر کورکیک جالالی نزد گوهار خانم میرود. بعد از آن به یاری چهل برادران یعنی پسران شاه حلب که خواهرشان سلطنت را غضب کرده بود میشتابد و خواهر آنان را میکشد و ایشان را به تخت مینشاند. مهِر از آنجا به بغداد میرود و بر مزار باغداسار دعا میخواند.او پس از سیر و سیاحت در چند کشور و دلاوریهای بسیار به شهر پادشاه پاجیک میآید و میبیند گوهار خانم درگذشته است و وصیت کرده او را در ساسون در جوار مزار خاندوت خانم دفن کنند. مهِر به وصیت او عمل میکند. وقتی به ساسون میرسد میبیند اوهان تندرصدا نیز درگذشته است.سرانجام مهِر در دامنۀ یک کوه نزدیک «وان» با شمشیر صاعقهبار سنگی را به نشانۀ بیگناهی و بینقصی میشکافد و خود و کورکیک جالالی در دل سنگ پنهان میشوند و سنگ دوباره هم میآید و بسته میشود. دایی توروس از غصه دق میکند.
میگویند که سالی دو بار آن سنگ دهان میگشاید، یک بار در روز «وارتاوار» که جشن آبپاشی است و یک بار هم در روز «عید معراج» و مهِر و اسبش کورکیک جالالی از دل سنگ خارج میشوند و پس از گشت و گذار دوباره به مأمن همیشگی خود بازمیگردند.
اندکی دربارۀ «ساسونتسی داویت»
داستان حماسی-افسانهئی ساسونتسی داویت که به «شجاعان ساسون»، «سرای دلیران»، «سرای بزرگان» و «پهلوانان ساسون» نیز شهرت دارد شاهکار خلاقیت هنری شفاهی تودههای مردم ارمنی در اعصار گوناگون تاریخ است. اگرچه داویت به ساسونتسی یعنی اهل ساسون ملقب شده اما در حقیقت قهرمان ملی-حماسی سراسر ارمنستان و همۀ ملت ارمنی است. این اثر حماسی-افسانهئی از چهار قسمت یا آنگونه که در خود داستان آمده است از چهار شاخه تشکیل شده است که قسمت یا شاخۀ سوم آن هستۀ مرکزی اثر است و به شرح پهلوانیهای داویت میپردازد که نسل سوم پهلوانان افسانهئی است. این قهرمان بیش از دیگر قهرمانان آرزوها و امیدها و دلبستگیهای مردم را بازتاب داده و در ذهن خلاق مردم با ویژگیهای والای انسانی و مردمی پرورش یافته است.
نخستین سرایندگان این اثر، آنگونه که از بررسی ساختار داستانی و ویژگیهای زبانشناسانه برمیآید، سالخوردگان یعنی پیرمردان و پیرزنان بودهاند و داستان را با گویشهای مختلف زبان ارمنی که در مناطقی مانند «مُکس» [۲۴]، «موش» [۲۵]، «ساسون» با آنها تکلم میشده و نیز با گویشهای موسوم به آراراتی نقل کردهاند. واریانتها و نسخههای گوناگونی از این اثر در دست است که در برخی از بندهای آنها زبان و قواعد شعری مثل قافیهبندی و رعایت وزن نیز مشهود است؛ ولی اثر در کلیت خود منظوم نیست. تنها نواختهای کلامی و ضرباهنگ واژهها تا حدود زیادی مراعات شده است و داستان به گونهئی آهنگین روایت میشود و گاه ویژگیهای زبانی یک گویش که اغلب با دیگر گویشها تفاوتهای بسیار دارد، برجستهتر میشود.
قهرمانان حماسه با آنکه منشأ فوق طبیعی دارند و با ویژگیهای جسمانی و روانی و رفتاری خود شخصیتهائی غیرواقعی هستند اما دارای ماهیتی عمیقاً انسانیاند. این قهرمانان شخصیتهای زندهئی هستند که دارای دلیریهای فوق بشریاند و رشادتهای افسانهآمیز از خود نشان میدهند، اما در عین حال دارای ضعفهای انسان خاکی نیز هستند. در جاهائی که زندگی زمینی این پهلوانان حماسی تصویر میشود نه تنها اعجازآفرینیهای آنان با جزئیات کامل ترسیم میشود، بلکه احساسهای انسانی آنان نیز مورد توجه قرار میگیرد. قهرمانان افسانه، اعجازآفرینی میکنند، چراکه مصالح ملی چنین ایجاب میکند؛ چراکه در خود توان انجام اینگونه اعمال اعجازآمیر را میبینند؛ اما اینگونه کارها هیچ مزیتی برای آنان در پی ندارد و قهرمانان به دلیل توان انجام این اعجازها رابطۀ خود را با مردم نمیگسلند و برج عاجنشینی را پیشه نمیکنند. پهلوانان حماسه پس از آنکه پا به سن نیز میگذارند پاکی و بیآلایشی کودکانۀ روح خود را از دست نمیدهند و با صداقت ذاتی خود به هر ندای یاریطلبانهئی بیدرنگ پاسخ مثبت میدهند.
ساناسار پهلوان اصلی شاخۀ نخست داستان چه به دلیل نحوۀ بوجود آمدنش در قصه و چه به دلیل اعمال قهرمانی خود پیوند تنگاتنگی با افسانههای کهن دارد. این پهلوان تجسم انسانی نیروی بیپایان یکی از عناصر طبیعی یعنی آب است و به نوعی با کیش پرستش آب که در میان ارمنیهای ازمنۀ باستان متداول بوده است، بستگی دارد. او که از آب بوجود میآید ساز و برگ رزمی، شمشیر صاعقهبار و اسب پرنده و آتشناک خود را نیز از آب دریافت میکند. اسبی که هم ساناسار و هم پهلوانان نسلهای بعد از او، یعنی مهِر بزرگ، داویت و مهِر کوچک را نیز در جنگها یاری میکند و بسیاری اعمال شگفت فوق طبیعی از خود بروز میدهد. این اسب قادر است به زبان انسان با قهرمانان سخن گوید، تندتر از باد پرواز کند، از اعماق دریا تا به آفتاب اوج گیرد و لشکریان دشمن را به ضرب لگد و دُمِ خود درو کند و سوار خود را از هر مهلکهئی برهاند.
قهرمان مرکزی شاخۀ دوم افسانۀ «ساسونتسی داویت» مهِر بزرگ است که به مهِر شیرافکن ملقب میشود. این قهرمان فرزند ساناسار است و استعداد فوق بشری نیرو گرفتن از آب و همینطور استفاده از سلاح و اسب معجزهگر را نیز از پدر خود به ارث میبرد. او که موجودی شکست ناپذیر است در پهنۀ حیاتِ انسانی دچار ضعفهای بشری میگردد. ولی از آنجایی که همین ضعفها را پسر او یعنی داویت نیز از خود نشان میدهد، انسان دچار این تردید میشود که نکند آفرینندگان اثر برای تداوم منطقی داستان و خلق شخصیتهای ضروری داستانی، یا به تعبیری امروزی، برای آفریدن پِرسناژهای ضروری جدید و دادن نقشهای ویژه به آنها، به رغم خواست و تمایل خود، ناگزیر شدهاند این ضعفها را در قهرمانان خود بپذیرند. همچنانکه منطق داستان حکم میکند باغداسار، برادر کوچک ساناسار، اجاق کور باشد.
پهلوان عمدۀ شاخۀ سوم داستان و در واقع قهرمان اصلی اثر، «ساسونتسی داویت» است. داویت علاوه بر ویژگیهای استثنایی شخصی، مشخصههای عمدۀ پهلوانان نسلهای پیش از خود را نیز یکجا در خویشتن گردآورده است.در واقع میتوان گفت مردم در روند خلق این اثر افسانهئی – حماسی کوشیدهاند تا همۀ آن ویژگیهای جسمانی-روانی را که از یک انسان آرمانی در نظر داشتهاند به داویت ببخشند و او را به مثابۀ انسانی کامل که شایستۀ تحسین است، به قلب تاریخ بسپارند.
گذشت و بزرگی روح و بلندنظری از ارکان اصلی شخصیت این پهلوان حماسی است و این خصیصه به بهترین گونه در صحنۀ نبرد مَلِکِ مصر و داویت متجلی میشود. مَلِکِ مصر پیشنهاد میکند نفری سه ضربه به دیگری وارد آورند. داویت میپذیرد و حتی گزینش توع سلاح را نیز به عهدۀ مَلِک وامیگذارد. سپس با دلاوری فوق بشری در برابر ضربههای سهمناک گرز مَلِکِ چون کوه استوار میماند و خم به ابرو نمیآورد، اما هنگامی که نوبت به او میرسد تا سه ضربه بر مَلِک وارد آورد، یکی از ضربهها را بنا به خواهش مادر مَلِکِ مصر که مدتی نیز به داویت شیر داده، به او میبخشد. ضربۀ دوم را هم به پاس مهربانیهائی که خواهر مَلِک به هنگام کودکی در حق او روا داشته، به مَلِک میبخشد و هیچ اضطراب و دغدغهئی به خود راه نمیدهد که اگر ضربۀ سوم، یا در واقع تنها ضربۀ وی، کاری نبود، چه پیش خواهد آمد. این گذشت و بزرگی روح داویت بیتردید از ایمان او به پیروزی نشأت میگیرد و این ایمان نیز به نوبۀ خود از امر حق دفاع از میهن و مردم مایه میگیرد.
ویژگی دیگر شخصیت داویت این است که حتی در نبرد با دشمن کینهتوز و خون آشام نیز به فکر سوءاستفاده از موقعیتها نیست و به دشمن که آمادگی رزمی ندارد شبیخون نمیزند. بلکه با صدای بلند آواز درمیدهد: «آهای! هر که خواب است بیدار باشد. هر که بیدار است اسب خود را زین کند. هر که اسبش را زین کرده است، سلاح بردارد. هرکه سلاح برکمر بسته است سوار اسب شود و به میدان آید. تا مبادا کسی بگوید که داویت دزدانه آمد و دزدانه رفت».
قهرمان شاخۀ چهارم یا آخرین قسمت اثر حماسی-افسانهئی «ساسونتسی داویت» مهِر کوچک پسر داویت است. او که با نفرین پدر نامیرا و بیوارث و تنها مانده است از سرزمینی به سرزمینی دیگر میرود تا عدالت را در همهجا بگستراند. اما دیری نمیپاید که مستأصل میشود و دیگر قدرت مبارزه بر ضد بیعدالتی را از دست میدهد. حتی خاک نیز سنگینی او را که دیگر توان ادامۀ زندگی را ندارد، نمیپذیرد. سرانجام به ضرب شمشیر صاعقهبار، در صخره شکافی میگشاید و خود و اسبش در دل سنگ پنهان میشوند و سالی دوبار از دل سنگ بدر میآیند و روی زمین به گشت و گذار میپردازند.
زنان این حماسه نیز دارای ویژگیهائی هستند که کم و بیش مختص خود آنهاست. «دِقتسون تسام» که برای بدست آوردن ساناسار به جادو متوسل میشود نشانههائی از نظام مادرسالاری را در خود پنهان دارد. و با همین نشانهها نیز با زنان اطراف خود تفاوت دارد و در موقعیتی استثنایی قرار میگیرد. عزاداری طولانی او بعد از مرگ ساناسار از صحنههای شورانگیز حماسه است.
ارمغان همسر مهِر بزرگ و مادر داویت که با دوراندیشی میکوشد شوی خود را از رفتن به مصر بازدارد، پس از رفتن مهِر عهد میکند و سوگند میخورد که چهل سال با شوی خود همبستری نکند. اما بخاطر مصالح ساسون با علم بر این که عهدشکنی مخاطرهآمیز است، سوگند میشکند و به همین علت نیز جان میسپارد. او در این اثر سمبول اطاعت از شوهر و وفاداری به پیمان زناشویی است.
خاندوت خانم که خود نیز پهلوانی دلیر است با انتخاب داویت برای ازدواج همانندیهایی با شخصیت «دِقتسون تسام» پیدا میکند. او زنی است صاحب اراده که حق انتخاب شریک زندگی را برای خود محفوظ میدارد. حال آنکه هم «دِقتسون تسام» و هم خاندوت خانم خواستگاران بسیاری داشتند که یا از شاهان بودند یا از پهلوانان بنام. خاندوت خانم با شنیدن خبر مرگ داویت به زندگی خود خاتمه میدهد. عشق آتشناک این زن به داویت و مرگ تراژیک او از پرشورترین و اندوهبارترین دقایق داستان است.
گوهار خانم همسر مهِر کوچک در پهلوانی با خاندوت خانم قابل مقایسه است و در وفاداری به همسر و اطاعت از شوی، با ارمغان همسر مهِر بزرگ.
در این میان شخصیت ایسمیل خاتون و چشمکیک سلطان تأمل برانگیز است. ایسمیل خاتون زنی است که دچار ضعفهای بسیار است اما مادری دلسوز و ملکهئی جاهطلب است. او در عین حال به دلیل آنکه به داویت مدتی شیر داده و با پدر او زندگی کرده، نسبت به داویت رأفت نشان میدهد. چشمکیک سلطان گویی تنها برای آن در این اثر ظاهر میشود که نسبت به داویت کینهورزی کند و قاتل او را در دامان خود بپروراند. خود او نیز سرانجام زیر سمهای کورکیک جالالی جان میبازد.
نخستین سرایندگان و راویان اثر که هستۀ مرکزی آن را آفریدهاند از وقایع تاریخی قرنهای هشتم و نهم میلادی و مبارزات آزادیخواهانۀ ملت ارمنی بر ضد سلطۀ خلفای عرب الهام گرفتهاند. محور اصلی اثر بیتردید شورش اهالی ساسون و خوت (هوت) بر ضد خلفای عرب و درهم کوبیدن سپاهیان سردار عرب بوده است که برای جمعآوری خراج به ساسون اعزام شده بودند.
در دوران حماسهسازی و افسانهپردازیِ ملتها چنین مرسوم بود که یک شخصیت برجستۀ تاریخی که اعمال خارقالعادهئی انجام داده بود و یا یک حادثۀ مهم تاریخی را سازماندهی کرده و تدارک دیده بود و یا رهبری جریانی را بر عهده گرفته بود، از زمان و مکان و موقعیت تاریخی واقعی خود مُنتزَع میشد و ذهن خلاق تودههای مردم که در بازآفرینی و بازپروری حماسی و افسانهئی آن شخصیت تاریخی دارای منافع و اهداف خاص سیاسی-اجتماعی-تاریخی بود دست به کار میشد و برای آن شخصیت برجستۀ تاریخی هویت فوق بشری و افسانهئی خلق میکرد و زمان و مکان و عمل او را با تعقیب اهداف خاص تعمیم میداد.
بدینگونه در اثر حماسی-افسانهئی «ساسونتسی داویت» مشاهده میشود برای یکی از سرکردگان شورش اهالی ساسون و خوت (هوت) به نام هوونان[۲۶] که بر ضد سپاهیان سردار عرب که به قصد جمعآوری خراج آمده بودند، میشورد، ملت ارمنی هویت افسانهئی میآفریند و با الهام گرفتن از تاریخ و اساطیر و افسانه و باورهای ملی، برای او شجرهنامۀ افسانهئی بوجود میآورد و نیاکان اساطیری و افسانهئی برای او درنظر میگیرد.
در پندارهای مردم، قهرمان نمیتوانست موجودی بیاصل و نسب باشد. قهرمان، یعنی کسی که قرنها در قلب تاریخ زیسته و یا جاودانه خواهد زیست، به ناگزیر باید دارای اصل و نسب و تبار نژاده باشد. پدر داشته باشد، نیاک داشته باشد. آنهم پدر و نیاکی که اعتبار اساطیری نیز داشته باشند. قهرمان اصلی اثر یعنی داویت به ناگزیر باید دارای نیاکان اصیل خود باشد. لذا موجودی نیمه اساطیری با قدرت فوق بشری به نام مهِر به مثابۀ پدر داویت موجودیت مییابد. اکنون باید به فکر آفرینش شخصیت نیاک او بود. برای خلق شخصیت نیاک قهرمان بسیاری عوامل و عناصر تاریخی، اساطیری، افسانهئی و همینطور باورهای ملی باید دست به دست هم دهند تا اندک شبههئی دربارۀ نژادگی و اَبَر انسان بودن قهرمان وجود نداشته باشد. پس باید به باورهای اساطیری متوسل شد.
در ازمنۀ باستان در میان ارمنیها همکیش پرستش آب و هم کیش پرستش شاهان که گاه به صورت موجودات اساطیری ظاهر میشدند، به موازات هم وجود داشته است. لذا تسووینار خانم که دختر شاه است از آب آبستن میشود و نیاک داویت یعنی ساناسار پابه عرصۀ حیات مینهد تا اگر آرمانها و آرزوهای مردم در زندگی واقعی جامۀ عمل نمیپوشند، در وجود این پهلوان و پهلوانان نسلهای بعد، که جملگی از تبار او هستند، تحقق یابند. مهِر بزرگ پدر داویت نیز ثمرۀ ازدواج ساناسار با دختر شاه سرزمین دلیران است که به گونهئی با سحر و جادو سروکار دارد.
بدینگونه اصل و نسب افسانهئی-اساطیری قهرمان حماسه ساخته و پرداخته میشود و او دیگر برای انجام اعمال فوق بشری و جامۀ عمل پوشاندن به آرمانها و آرزوهای مردم مجوز دارد. با این حال داویت موجود نامیرا و در زمرۀ جاودانان نیست. او نیز فناپذیر است. پس باید کسی باشد که هم به نسل پهلوانان تداوم بخشد و هم تجسم امیدها و آرزوها و آرمانهای مردم باشد. لذا مهِر کوچک که ثمرۀ ازدواج داویت و شاهدخت خاندوت خانم است در داستان ظاهر میشود. در اینجا دیگر ذهن خلاق و افسانهپرداز مردم ضروری نمیبیند که پهلوانان بزرگ و کوچک را یکی پس از دیگری وارد میدان کند و پهلوانی را در خاندان ساناسار و مهِر و داویت موروثی کند. اما از سویی نیز نیازمند آن است که امیدواریهای تاریخی خود را یکبار برای همیشه از دست نگذارد. اینجاست که با بهره گرفتن از شیوهها و ترفندهای داستانی و افسانهئی، مهِر، پسر داویت را در زمرۀ جاودانان جای میدهد.
پهلوانان حماسه با آنکه همگی از تبار شاهان هستند ماهیتی مردمی دارند و عملاً بر ضد شاهان و دشمنان مردم قیام میکنند و با آنکه از اقتداری فزونتر از اقتدار هر شاه برخوردارند، هیچگاه همبستگی عمیق خود را با مردم نمیگسلند و پیوسته از حقوق مردم دفاع میکنند و از سوی آنان تحسین و حمایت میشوند.
«ساسونتسی داویت» به رغم نظریه برخی پژوهشگران ارمنی که این اثر را دارای ماهیت و جوهر فئودالی و اشرافی میدانند، یک اثر حماسی-افسانهئی عمیقاً مردمی است و ریشه در سنتها، باورها، آرمانها، آرزوها و امیدهای ستمدیدهترین لایههای ملت ارمنی دارد و از نیازهای تاریخی همین لایهها نیز سرچشمه گرفته است. یکی از تردیدناپذیرترین دلایل این مدعا زبان داستان است. زبان داستان در همۀ واریانتها زبان گفتاری مردم سادۀ شهر و روستاست و تمثیلها و تصاویر آن از زندگی عادی عامۀ مردم برگرفته شده است. از مجالس و ضیافتهای اشرافی و درباری در این اثر هیچ نشانهئی نیست. حتی شاهدختها نیز پس از ازدواج با پهلوانان قصه، زندگی سادۀ مردم عادی را در پیش میگیرند و هیچ مزیتی نسبت به دیگران ندارند. پهلوانان نیز هرگز سلطنت را نمیپذیرند و مانند مردم عادی به زندگی خود ادامه میدهند.
پیش از این اشاره شد که سابقۀ تاریخی داستان حماسی-افسانهئی «ساسونتسی داویت» شورش اهالی ساسون و خوت (هوت) بر ضد خلفای عرب است. در تاریخ ارمنستان در اینباره میخوانیم:
اعراب برای نخستین بار در سال ۶۴۰ میلادی به سرکردگی سردار عبدالرحیم در ارمنستان ظاهر شدند و از سمت جنوب، این کشور را مورد تاخت و تاز قرار دادند و پایتخت آن شهر دوین[۲۷] را تسخیر کردند. اما تا سالهای ۶۸۵-۷۰۵ میلادی که ارمنستان بطور کامل به اشغال خلفای عرب درآمد، تنها به حملههای گهگاهی اکتفاء میکردند. سلطۀ خلفای عرب بر ارمنستان بیش از یک و نیم قرن ادامه یافت. در دوران سلطۀ خلفای عرب بر ارمنستان این ملت بارها سر به شورش برداشت. نخستین شورش بزرگ ملت ارمنی در سال ۷۰۳ میلادی روی داد و سردار عرب که عبدالله نام داشت به دمشق گریخت. این شورش را که به سرکردگی سمبات باگراتونی[۲۸] آغاز شده بود محمدبن اوکبان سرکوب کرد. شورش بعدی در سالهای ۷۵۰-۷۴۸ میلادی روی داد و این بار سرکردگی شورش را شخصی به نام گریگور مامیکونیان[۲۹] به عهده داشت. شورش بزرگ ارمنیها برضد خلفای عباسی در سالهای ۷۷۴-۷۷۵ میلادی به سرکردگی آرتاوازد مامیکونیان[۳۰] روی داد.
اما همۀ این شورشها بشدت سرکوب شدند، بعد از سرکوب هر شورش نیز باج و خراج بیشتری بر کشور تحمیل میشد و مردم در تضییق و فشار بیشتری قرار میگرفتند.
چهارمین شورش بزرگ ارمنیها در سالهای ۸۵۰-۸۵۵ میلادی به سرکردگی اهالی ساسون و خوت (هوت) روی داد. در این شورش مردم، یوسف المروزی را که متوکل خلیفه عباسی به عنوان امیر ارمنستان منسوب کرده بود در شهر «موش» یا به قولی در تارون[۳۱] به قتل میرسانند. سرکردگی این شورش را از جمله یکی از جوانان اهل خوت (هوت) به نام هوونان به عهده داشت. پس از کشته شدن یوسف المروزی، در سراسر ارمنستان و قفقاز شورش برپا میشود و متوکل خلیفه عباسی سرداری به نام بوغا را برای سرکوب شورشها گسیل میدارد. بوغا شورشها را سرکوب میکند و هوونان و دیگر سرکردگان شورشها را به بغداد اعزام میدارد و هوونان در بغداد کشته میشود.
دربارۀ تاریخ خلق اثر در میان پژوهشگران ارمنی اختلاف نظر وجود دارد. برخی زمان آفرینش و شکلگیری «ساسونتسی داویت» را دوران اشاعۀ مسیحیت در ارمنستان میدانند و عدهئی دیگر قرنهای نهم تا سیزدهم را دوران شکلگیری این داستان حماسی میدانند و هستۀ تاریخی اثر را شورش اهالی ساسون و خوت (هوت) بر ضد باژبانان و امیر عرب اعلام میکنند. برخی دیگر نیز قرنهای هشتم تا دوازدهم و هفتم تا دهم را دوران شکلگیری این اثر قلمداد میکنند.
به رغم تمام این نظریهها، تعیین زمان دقیق آفرینش اثر کار بسیار دشواری است. زیرا اثر را یک مؤلف و مُصنف یا شاعر معین خلق نکرده است. بلکه ساخته و پرداختۀ ذهن آفرینشگر مردم است و حوادث تاریخی متفاوت و چهرههای گونهگون بسیاری را در زمانهای مختلف توصیف میکند و در هر دوره نیز با توجه به شرایط مشخص تاریخی و نیازهای زمان، در آن دخل و تصرفهایی صورت گرفته است و چیزی افزوده یا کاسته شده است.
داستان حماسی-افسانهئی «ساسونتسی داویت» ابتداء در ارمنستان غربی، در ساسون و تارون شکل گرفته و از آنجا به «بولانخ»[۳۲] و سپس «آرجِش»[۳۳]، «وان»، «شاتاخ»[۳۴]، «رشتونی»[۳۵] و «مُکس» سرایت کرده و از طریق «کاقزوان»[۳۶] و دشت آرارات و اِجمیادزین به ارمنستان شرقی رسوخ کرده و در بیشتر نقاط کشور سینه به سینه نقل شده است.
این اثر برای نخستین بار در سال ۱۸۷۴ میلادی به صورت مکتوب ثبت و ضبط شد و از آن زمان تاکنون بیش از پنجاه واریانت از آن به رشتۀ تحریر درآمده است.
پینوشتها:
Sasuntsi Davit
Gagik
Tsovinar
Toros
Sanasar
Baghdasar
Tevatoros
Sasun
Kurkik Jalali
Tur ketsaki
Deghtsun Tzam
Vergo
در اصل Dzenov Ohan است که به معنی «اوهان دارای صدا» و «اوهان پرصدا» است. در برخی واریانتهای معتبر اثر این نام به صورت هووان Hovan آمده است. در این روایت همه جا اوهان آورده میشود که میان ارمنیها مقبولتر است. ا.ن.
Mher
Bitlis
Manazkert
Khlat
Tsovasar
Katnaghbiur
Khandut
Kaput kogh
Chməshkik Sultan
Gohar
Moks
Mush
Hovnan
Dvin
Smbat Bagratuni
Grigor Mamikonian
Artavazd Mamikonian
Taron
Bulanekh
Ardjesh
Shatakh
Rshtuni
Kaghzvan