فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱۵ و ۱۶ و ۱۷
زیر سقف ها چه می گذرد؟
نویسنده: آرام گارونه/ ترجمه: ویولت نوزاد
پاسی از شب گذشته بود سینۀ “آرمن پانوسیان” را غمی جانکاه فراگرفته و آرامش وجودش را ربوده بود و او را به قدم زدن در اتاق کارش وادشته بود.
لحظاتی چند دیدگان شاد و خندان دخترکِ تابلوی دیواری او را به توقف و نگریستن واداشت.
با دیدن او لبانش شروع به لرزیدن کرد تپش شقیقه هایش تندتر شدند و نام “آیدا” چون آهی از نهادش برخاست و در سیاهی شب گم شد.
دگر بار صدای قدمهای سنگین و نا آرام وی سکوت اتاق را در هم شکست و آنگاه لحظه ای چند در مقابل پنجره باز ایستاد، گلها و درختانی را دید که در پرتو موجی از روشنائی لرزان با سیاهی شب سر ستیز داشتند. گوئی پیامی بودند از خوابگاه کودکانی که در آغوش مادر آرمیده و در رؤیاهای شیرین لبخند می زدند ـــ آری خواب گاه کودکان همانند اتاق دخترکش “آیدا”. بسان شب هائی دیگر بسوی در رفت و مانند تمامی شامگاهانی که خسته از کار روزانه، بی سر و صدا، چون سایه ای بدرون می خزید که مبادا لحظه ای خواب شیرین را از همسر و دخترش برباید.
در آن شبهای خوب، در اطاق پهلوئی، دخترکش در پرتو کمسوی چراغ شب، درون رختخواب صورتی رنگش می خفت.
اما اکنون…
آرمن دست لرزانش را برای گشودن در دراز کرد اما پشیمان شد و یک لحظه ترس وجودش را فرا گرفت. هراسان دستش را پس کشید و دوباره بقدم زدن پرداخت دگربار به تصویر آیدا نظر کرد و آنگاه در مقابل پنجره باز ایستاد و به تاریکی شب خیره شد.
صدای گریه طفل همسایه در دل شب پیچید. آرمن از غلبه نور فراوان بر آن روشنائی کم سوئی که از چراغ شب می تابید، حدس زد که گریه کودک مادر را بیدار کرده است.
شاید کودک خوابی دیده و ترسیده بود اما دست نوازشگر مادر در یک لحظه بیم و اندوه را از وجودش رانده و آرامش را به او بازگرداند. نور اتاق دگر بار رنگ باخت. کودک دوباره بخواب رفت.
افسرده تر از پیش، ناتوان، خود را درون مبلی انداخت. دخترش آیدا از بالا از درون تابلو همچنان شاد و بی خیال پدر رامی نگریست. سوار بر اسب خیال به دیروز بازگشت به دیروز روشنی که او خوشبخت با خانواده اش می زیست. آه افسوس نقطه مبهمی در گوشه سقف اتاق دیدگان پر از اندوهش را دزدید و او بیحرکت چون تندیسی سنگی بر جای ماند.
امواج روشنائی صبحگاهی چون جارچیان فاتحی مغرور و مطمئن از روزنه ها بدرون تابیده و آغاز روزی دگر را اعلام داشتند.
اما پانوسیان هنوز با فکر فرسوده اش در کلنجار بود و در آن خاطرات خوش گذشته را جستجو می کرد که ناگهان در اطاق روی پاشنه چرخید و سیمای پیر زنی غمگین در آستانه در نمایان گشت.
مرد خسته بپا خاست با دیدگانی کنجکاو به پیرزن خیره شد. پیرزن او را به خوابگاه آیدا می خواند. آرمن چند قدم پیش رفت و ایستاد، صدای مرتعش پیرزن در اطاق طنین افکند.
ـــ فرزندم بیا تو. بیا.
ـــ آه مادر، مادر.
پیرزن با گذاشتن انگشت بر لبان چروکیده اش آرمن را دعوت به سکوت کرد و خود چون سایه ای لرزان به بالین طفل بیمار نشست.
آن شب طفلک آیدا خیلی ناراحت بود.
آرمن برای دیدن کودک بیمارش خم شده و نگاهش بر چهره رنگ پریده بیمار خیره ماند.
رخسار زرد دخترک چون شمعی نیم سوز و لبانش خشک و کبود بودند و بازوانش چون بال شکسته پرندگان روی لحاف افتاده بود…
آرمن بفکر فرو رفت.
آیا این همان آیدای من است که لحظه ای قبل در اطاق کارم آنچنان سالم با دیدگانی شاد بمن لبخند می زد.
پیرزن آهی کشید و گفت:
ـــ پسرم، عزیزم، فکر و چاره ای کن آخه بچه ام داره از دست میره، دوا و درمان اثر نداره. درد اون بی مادری است. در عالم خواب و بیداری مادرش را می خواند.
بغض مانع میشد تا او حرفهایش را بزند اما او همچنان با لحنی گریه آلود ادامه داد.
ـــ بدگمانی و سوءظن بی جایت باعث شده که با دست خودت خانه ات را ویران کنی اما خدا شاهده که اون تقصیری نداره تو بی جهت هستی خودتو سوزوندی و بباد فنا دادی. بچه را از مادر جدا نکن به این بچه بی گناه رحم کن پسرم. رحم کن . اون مادرشو می خواد.
آرمن همچنان که بدخترش می نگریست، به سخنان مادرش گوش می داد.
ـــ آخه عقل هم خوب چیزیه، اگر حدست درست بود اون نمی بایستی شهر را ترک می کرد در حالی که حتی دو روز هم نتوانست کنار مادرش دوام بیاره. اون بیچاره رنجیده و خرد شده از دست نگاههای تحقیرآمیز مردم پیش برادرش رفت. ترا خدا عاقل باش دخترت بدون مادرش قادر به ادامه زندگی نیست. اگر راستش را بخوای از غصه و بخاطر دوری از مادرش مریض و بستری شده.
آرمن همچنان ایستاده بود و با توجّهی خاص باخرین قسمت سخنان مادرش گوش می داد.
جملات مادرش همچو باران رحمتی بر مزرعه سوخته دلش می بارید و عطش او را فرو می نشاند. گوئی احساس سبکی و راحتی می کرد. سخنانی که پیرزن در دفاع از نجابت زنش می گفت برایش شیرین و گوارا بودند.
لحظه ای چند بیماری طفل را فراموش کرده و سراپا گوش شده بود. آرزو می کرد مادرش همچنان با صدای مهربانش راجع به پاکی و خوبی زنش حرف بزند. زیرا که در آن شرایط دلایل مادر واقعیتی بی تردید جلوه می کرد. افکار درهم و روح پرتلاطمش برای آرامش یافتن نیازی شدید به دلایل منطقی داشت.
ـــ آه چه خوشبخت بود که آن سخنان از میان لبان چروکیده مادر نثارش می شد.
اما راستی چرا این شیفتگی و آزمندی در این لحظۀ خاص در وجودش زاده شد، مگر نه اینکه او در طول این سه ماه هرروز حتی هر ساعت افکارش را با دیدگانی اشکبار تکرار کرده بود.
پیرزن التماس کنان می گفت.
ـــ پیامی بفرست. تلگراف بزن که آیدای بیمار مادرش را می خواد. حتماً بنویس که وجودش لازمه. طوری بنویس که غرور جریحه دار شدهاش را التیام بخشی. تو باون بد کردی و غرورش را شکستی. آه که شما فرزندان بیچاره من چقدر رنج کشیدید.
مادر پیر و رنج دیده برای پاک کردن اشکهایش گوشه پیش بند را به چشمانش مالید.
الفاظ نامفهومی همراه با کلمه. مامی. مامی. آنها را متوجه طفل بیمار کرد.
طفلک داشت هذیان می گفت.
آرمن سرش را بلند کرده خواست پشت خمیده اش را نیز راست کند اما نتوانست. انگار دستهای ناشناسی باضربه هایی دردناک شانه هایش را خرد می کردند.
به اتاق کارش برگشت روی مبل ولو شد صورتش را میان دستهایش گرفت. اشکها امانش ندادند و آنگاه صدای هق هق گریه اش اطاق را پر کرد.
***
زن جوان قدرت تحمل را از کف داد و فریاد محبوس در سینه اش را رها ساخت.
ـــ آیدا. آیدا.
او ضجه کنان خود را به بالین دخترش رساند تا خود را روی کودک بیمارش بیاندازد اما دست های نیرومند جوان همراهش اجازه پیشروی به او ندادند.
“سدا” سست و ناتوان سر را به شانه برادر نهاد و از حال رفت اما بازوان برادر در آغوشش گرفته مانع سقوطش شد.
پیرزن لیوان آب را بر لبان عروسش نزدیک کرد و با دست دیگر موهای پیشانی او را که از گرد و غبار راه به سفیدی گرائیده بود پس زد.
زن جوان جرعه ای از آب را نوشید و ناله کنان خطاب به برادرش گفت.
ـــ آرتوش چکار کنم بچه ام؟…
کسی حرف نزد.
در آن لحظه سیمای تکیده آرمن در آستانه در ناظر این صحنه بود نگاه شوهر و برادر زن یک آن بهم گره خورد و گوئی با همان نگاه به هم درود فرستادند.
اما “سدا” بدون توجه باطرافیانش، تمام قوای خود را جمع کرده بپاخاست و خود را به بالین دخترش رساند، گریان برویش خم شده بوسه ای بر پیشانی داغ او زد.
ـــ گریه نکن عزیزم حال بچه خوب میشه بخصوص حالا که برگشتی. اون از غصه تو بیمار شد. حالش سریع تر از آنچه تصور کنی بهتر میشه.
آرمن به کلام شیرین مادر می اندیشید که چون نغمۀ موزون و سکرآوری بود انگار الفاظش قطرات دیررس بارانی بود که بر وی باریده و قلب سوخته و تف زده اش را حیاتی دوباره بخشید.
او زیرچشمی نگاهی بزنش کرد. سیمای لاغر و حلقه های کبود دور چشمانش از رنجها و حسرت هائی سخن می گفتند که سه ماه آزگار همدم وی گشته بودند. سدا چقدر عوض شده بود.
ـــ آیدا کودک دلبندم بیدار شدی؟
بچه با دیدگان تعجب زده به مادر خیره شده بود. انگار هنوز باور نداشت که مادرش برگشته. راستی خواب بود یا بیدار.
ناگهان آیدا با تمام حسرتی که زاده دوری او از مادر بود، خود را به بغل سدا انداخت و باصدای نحیفش زمزمه کرد،
ـــ مامی. مامی. مامان خوبم.
آرمن تاب تحمّل این صحنه را نداشت همراه برادر سدا اتاق را ترک کرد، اما پیرزن به آسمان نگریست انگار دعا می خواند و شکر می کرد.
مادر با صدایی نوازشگر سعی داشت حال طفل دلبندش را جویا گردد. اما آیدا بجای پاسخ بسئوال های مکرر او لبخند می زد و چهره مادر را با دستان کوچولویش نوازش می داد.
ـــ مامان خوبم دیگه ترکم نکن دیگه از پیشم نرو.
ـــ نه عزیزم او دیگه ترا ترک نمی کنه برگشته که بمونه. پیرزن این را بگفت و با ظرف شیر از اتاق بیرون رفت. زیرا درنگ جایز نبود.
ـــ آرمن شرمگین از سوءظن خویش باطاق برگشته بود تا از زنش پوزش بطلبد…
دقایقی چند در سکوت سپری گشت. بالاخره مرد بسخن آمد.
ـــ سدا. گناهم را ببخش. حسادت کورم کرده بود.
زن معتقد و آگاه بر وظیفه خویش پاسخ داد.
ـــ آنچه را که نسبت بخود من روا داشتی می توانم ببخشم، اما دعا کن اون خوب بشه وگرنه …
دیگر نتوانست ادامه دهد.