فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲
زنی تنها درمیان جمع
نویسنده :  فرامرز طالبی

تصویرهای بریده بریده از یک نوشتۀ بلند

در اولین ساعت‌های نوروز ۱۳۷۵، در بیمارستان «آریا»ی تهران، زنی بدرود حیات گفت که سال‌های سال، با رنگ و خط، نقشِ بهار بر روی کاغذ می‌انداخت؛ با گل و بوته و درخت و درختچه و با نقوش شاه‌عباسی و ختایی و اسلیمی‌های تودرتو. و آدم‌های مینیاتورهایش همه از دل بهار می‌روییدند: شاد و سرخوش و زنده.

از کلارا آبکار سخن می‌گویم.

اولین بار در موزۀ هنرهای ملی دیده بودمش. زمستان ۱۳۶۷. زنی سالخورده و با وقار، مثل مینیاتور بود. سنگین قدم بر می‌داشت و به سنگینی سخن می‌گفت. لبخندی دایم بر کنج لب داشت. زنی-سیمین خانم-یک آن تنهایش نمی‌گذاشت. در برخورد اول آنچنان گرم نگاهت می‌کرد که انگار سال‌های سال، تو را می‌شناخت.

بار اول بود که اسمش را می‌شنیدم و اولین بار بود که آثارش را می‌دیدم. نمی‌توانستم باور کنم که این زن، خالق چنین آثاری است. آخر، اغلب رشته‌های هنرهای سنتی، تا چندی پیش، بیشتر مردانه بود و بزرگانش جملگی مرد بودند.

کلارا از شاگردان نسل اول یا دوم «مدرسه صنایع قدیمه» بود. مدرسه‌ئی که در سال ۱۳۰۹ توسط طاهرزاده بهزاد بنیاد شده بود و کلارا در آن درس خوانده بود.

تا سال ۱۳۷۱ دیگر کلارا را ندیدم. نمایشگاه موزۀ هنرهای ملی ایران، سرنوشتی دیگر برایش رقم زده بود. همکارمان خانم صدرنیا او را راضی کرده بود تا آثارش را به سازمان میراث فرهنگی هدیه کند. کلارا تنها زندگی می‌کرد و آثارش را در خانه‌ئی قدیمی، در خیابان نادری، کوچۀ شیروانی دور خودش جمع کرده بود.

کلارا آثارش را به سازمان میراث فرهنگی هدیه کرد. باید در همان خانه از آثار او بطور رسمی صورت برداری می‌شد و شد. من هم برای صورت‌برداری رفتم و این اولین بار بود که پا به خانه‌اش می‌گذاشتم. دیوارها پر از مینیاتور بود، روی تلویزیون، مینیاتور بود، روی تاقچه‌ها، مینیاتور بود، توی صندوقچه‌ها، مینیاتور بود. و برای اولین بار من و بانوی مینیاتور، کناری نشستیم و حرف زدیم. ناهاری آماده شد. معده‌ام درد می‌کرد. کلارا از دارویی که خودش مصرف می‌کرد به من داد. و از دردِ خودش گفت. او تا آخرین روزهای زندگیش نگران درد معده‌ام بود.

در همان روزها از دوست و همکارم آقای بداغی خواهش کردم که از آن وضعیت فیلمبرداری ویدئویی کند. اگرچه کارش نبود، اما قبول کرد. باید با کلارا حرف می‌زدیم: از کجا شروع کرده بود، در طول راه بر او چه گذشته بود و به کجا رسیده بود. بخش‌هایی از گفتگوی من و کلارا روی فیلم ضبط شد و این فیلم تنها یادگار و سند مصوّر آن روزگاران، در آن خانه است.

دهۀ آخر اردیبهشت ماه ۱۳۷۳ بود. برای اولین بار در تاریخ موزه‌داری ایران در جشنواره‌ئی، مجموعه‌ئی از نفسی‌ترین آثار موزه‌ئی را، در جایی، جدا از موزه، در مجموعۀ ورزشی آزادی، به نمایش گذاشتیم. ظاهراً من مسؤول گروه بودن و بدتر از آن امین اموال آن نمایشگاه. شب و روز قرار نداشتم. بادیدکننده‌ها را نمی‌شد شمرد. در همان زمان، روز ۲۸ اردیبهشت-روز جهانی موزه-مراسم افتتاحیۀ «موزۀ مینیاتور آبکار» بود. بالاخره بعد از دو سال، جایی را در سعدآباد، برای برپایی موزۀ آثار آبکار انتخاب کرده بودند. در نمایشگاه مجموعۀ آزادی، خانم صدرنیا همکارمان بود و در همان روزها، بخشی از فشارِ کارِ افتتاحِ موزۀ آبکار نیز بر دوش ایشان بود.

هنگام افتتاح موزۀ آبکار من در مجموعۀ آزادی بودم، ولی دلم در سعدآباد بود. نمی‌توانستم به آنجا بروم. بعد، عکس‌های روز واقعه را دیدم. دیدم که کلارا سر از پا نمی‌شناخت. شاد و دلخوش و سرافراز بود.

کلارا، زمان گمشده‌اش را بازیافته بود.

کنجکاویم نسبت به شخصیت آبکار و آثارش در همین دوران آغاز شد. اهل مینیاتور نبودم و این رشته کنجکاوی مرا بر نمی‌انگیخت ولی آبکار دریچه‌اش را به رویم گشود. به خانم صدرنیا گفتم، بیا دربارۀ آبکار مطلبی بنویسیم. قبول کرد. شروع به کار کردیم.طرحی را آماده کردم؛ زندگی خانوادگی، زندگی شخصی، آموزش، مینیاتور، تذهیب و … دست به کار شدیم. هفته‌ئی یک روز به موزۀ هنرهای ملی می‌رفتیم و کار می‌کردیم. به بخش آثار آبکار رسیدیم. باید رنگ‌های تابلوها را می‌خواندیم.عکس‌ها، گویا نبودند. پس باید به سعدآباد، به موزۀ آبکار می‌رفتیم و تابلوها را از نزدیک می‌دیدیم. و رفتیم. هفته‌ئی یک بار. از ما خواستند به موزۀ آبکار منتقل شویم. شدیم. و من بعد از بیست و یک سال کار اداری، موزه‌دار «موزۀ مینیاتور آبکار» در سعدآباد شدم.

موزه، بدون آبکار معنی نداشت. هفته‌ئی یک بار به خانه‌اش می‌رفتم و آبکار را سوار ابوطیاره‌ام می‌کردم و به موزه می‌بردم. صبح‌های دوشنبه. شوق تازه‌ئی از زندگی در چهرۀ آبکار نمایان شده بود. شاد و سرمست شده بود. من درگیر شوق آبکار شدم. شب‌های دوشنبه، حتی در خواب، می‌دیدم که کلارا لباس پوشیده، پشت در ایستاده است تا در خانه‌اش را بکوبم و او بگوید حاضرم، برویم آقای طالبی. و صبح‌های دوشنبه در خانه‌اش را می‌کوبیدم، سوار می‌شدیم و به طرف سعدآباد راه می‌افتادیم. پیرزن از لحظه‌ئی که توی ماشین می‌نشست، با گذشته‌اش جفت می‌شد. از هر خیابانی که می‌گذشتیم، خاطره‌ئی تعریف می‌کرد. زندگی محدودی داشت، در نتیجه، خاطرات محدودی هم برایش مانده بود. و این خاطرات هر هفته بازگو می‌شد، همان تصویر، همان حرف‌ها، همان شادی‌های کودکانه و همان دلتنگی‌های همیشگی…

گاهی فرصتی می‌شد تا از گذشتۀ کاریش بپرسیم. زمان ومکان را درهم می‌کرد. از سال‌های ۱۵-۱۳۱۰ حرف می‌زد و ناگهان به دیروزش برمی‌گشت. سؤال‌های ما تکراری شده بود ولی او هر بار به نوعی جواب می‌داد. باید از زندگی و کارهایش می‌نوشتیم. دردی بود.

هروقت کلارا به سعدآباد می‌آمد، همه چیز نو می‌شد. همۀ درخت‌های گردو بار می‌دادند، درختان توت بار می‌دادند، همۀ گل‌های سرخ، غنچه‌هایشان باز می‌شد و همۀ آدم‌ها لبخند بر لب می‌زدند، از باغبان گرفته تا موزه‌دار و بازدیدکنندگان موزه، وقتی که آبکار را نشانشان می‌دادیم و می‌گفتیم تمام آثار این موزه را همین استاد خلق کرده است. آبکار، خودش را جمع و جور می‌کرد. لبخندی بر کنج لبش می‌نشست و شانه راستش را بالا می‌انداخت و می‌گفت: من که کاری نکرده‌ام.

قصد این بود تا موزۀ آبکار بیشتر معرفی شود. با این که موزه کوچک بود برآن شدیم که نمایشگاهی از آثار دیگر نقاشان در آن جا دایر کنیم. قرعۀ اولین نمایشگاه به نام خانم ماهرخ وحیدنیا افتاد. گالری بزرگ‌تر را از آنِ نخبه آثار آبکار کردیم و دو گالری و راهرو را به آثار وحیدنیا اختصاص دادیم.

روز افتتاح کلارا را به موزه بردیم. فکر می‌کردیم استاد از این اقدام خوشحال می‌شود. پا به درون موزه که گذاشت، حالتش دیگرگون شد. آثار وحیدنیا را یکایک، نشانش دادیم. از کارها تعریف کرد. و بعد خانم وحیدنیا آمد. و بعد ساعت افتتاح نمایشگاه شد و جمعیت سرازیر شدند. هوش و حواس کلارا سرجایش نبود. مثل همیشه روی صندلی، کنار میز نشسته بود. شتابی در رفتار و کردارش عیان بود. از خودم می‌پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. آیا جایی اشتباه کرده‌ایم؟ نمی‌توانستم شاهد ذهن مغشوش کلارا باشم. حدس زده بودم چه اتفاقی افتاده است. یک‌باره تصمیم گرفتیم هدیه‌ئی از طرف استاد و به دست استاد، به هنرمند جوان بدهیم تا شاید کلارا کمی آرام بگیرد. همین کار را کردیم. کتابی تهیه شد و جمعیت را به بیرون موزه دعوت کردیم و با سخنی کوتاه هدیۀ آماده شده را به دست کلارا دادیم و کلارا آن را به خانم وحیدنیا داد. صحنۀ باشکوهی بود. بدون شک کلارا تا آن موقع چنین صحنه‌ئی را تجربه نکرده بود. چهرۀ سفیدش گلگون شده بود. با این حال توی نی‌نیِ چشمانش می‌خواندم که آرام نشده است.

همه چیز تمام شده بود. غروب شده بود هوا کمی سرد. کلارا خسته و ناتوان شده بود. چیزی روی شانه‌اش انداختیم و بردیم توی ماشین نشاندیمش. به طرف خانه‌اش حرکت کردیم. ولی کلارا قرار نداشت. وقتی کلارا را به آپارتمانش بردم و خداحافظی کردم، بی‌قراری را توی چشمانش خواندم.

کلارا فکر می‌کرد می‌خواهیم موزه‌اش را از او بگیریم.

زمان نمایشگاه که تمام شد، آثار آبکار را دوباره در تمام گالری‌های موزه برپا کردیم. دوشنبه‌ئی دیگر آمد. و کلارا را به موزه بردیم. پا به درون که گذاشت، نفسی به سبکی کشید. حالش جا آمده بود. موزه را باز خانۀ خودش می‌دید.

دو دوشنبه نتوانستم به خانۀ کلارا بروم. می‌دانستم کلارا از من دلگیر است. نمایشگاه داشتیم. هفتۀ بعد پیغام دادیم، بیاید. با سیمین خانم آمده بود. به پیشبازش رفتم. کلارا اخم کرده بود. به دروغ گفتم رفته بودم رشت. برگشت و گفت بیخود رفته بودی. لحنش هم جدی بود، هم شوخی. کار داشتم و نمی‌توانستم زیاد کنارش بنشینم. حال و وضع خوبی نداشت. به سختی قدم برمی‌داشت. به سختی حرف می‌زد. نمایشگاه که تمام شد، ماشینی آماده شد تا کلارا را به خانه برساند. در ماشین را باز کردم، کلارا توی ماشین که نشست، اشک دور چشمانش حلقه زد. باورکردنی نبود. در این دو هفته چه بر کلارا گذشته بود که این‌گونه دلتنگ شده بود. این اولین بار بود که گریۀ کلارا را می‌دیدم. زیر لب گفت: می‌دانم مرا فراموش کرده‌ای و دیگر دنبالم نخواهی آمد. من هرچه گفتم تأثیر نکرد و ماشین راه افتاد و من، با چشمانی نمور سایۀ کلارا را توی سعدآباد می‌دیدم که با قدم‌های لرزان در تاریکی گم می‌شد.

دو سه روز بعد تلفن زدند که کلارا ناخوش است… چند روز بعد توی موزه بودم که ماشینی فضای سرد سعدآباد را شکافت و به طرف موزه آمد. بیرون آمدم. ماشین ایستاد. محمود افتخاری و خانم صدرنیا بودند. کلارا هم توی ماشین نشسته بود. کلارا را برده بودند بیمارستان بستری کنند. او قبول نکرده بود. و به زور از آن‌ها خواسته بود که او را به موزه ببرند.

پاهای کلارا تقریباً از کار افتاده بودند. از ماشین که پایینش آوردیم، پای چپش، چفت پای راستش شده بود. نمی‌توانست پاها را تکان بدهد. پاها را از هم جدا کردیم و آرام آرام کلارا را به موزه بردیم و روی صندلی همیشگی‌اش نشاندیم. ناهاری آماده شد. کلارا نخورد. بچه‌ها دورش جمع شدند. تر و خشکش کردند. هوا سرد بود و کلارا کنار بخاری خوابش برد. آن روز، زودتر از همیشه کلارا را از موزه به خانه بردیم.

و این آخرین دیدار کلارا از موزه‌اش بود.

یک روز سیمین خانم به خانم صدرنیا زنگ زد و خبر داد که حال کلارا هیچ خوب نیست. دوان‌دوان به خانه‌اش رفتیم. از فردای همان روز، صبح‌ها به خانۀ استاد می‌رفتیم. دکتر گفته بود باید بستری شود. و کلارا که همین چند روز پیش از بیمارستان «فرار» کرده بود، راضی شده بود به بیمارستان برود. دردِ پاهایش، امانش را بریده بود. به دکتر متخصص نیازمند بود. داستان را به دوستم آقای دکتر فروحی گفتم. و یک روز صبح رفتم دانشگاه شهید بهشتی، سوار ماشینش کردم و بردم خانۀ آبکار. در خانه را زدیم. در باز شد. کلارا را توی پتو پیچانده بودند. دکتر را که دید باز همان لبخند همیشگی بر کنج لبش نشست. دکتر معاینه‌ئی کرد و گفت: حتماً باید او را به بیمارستان ببرید. پرسیدم کدام بیمارستان و گفتم پولی در بساط نیست. گفت: ببرید همین نزدیکی، بیمارستان الوند و نگران نباشید. نامه‌ئی برای رئیس بیمارستان-دوستش-نوشت.

کلارا از آن روز به بعد همیشه از دکتر یاد می‌کرد. می‌گفت: آن آقای دکتر که قدش بلند بود و …

شب سیمین خانم پیش کلارا ماند. قرار گذاشتیم، صبح ساعت هشت، کلارا را به بیمارستان ببریم. من و افتخاری و خانم صدرنیا. من تعدادی پوستر و بروشور از موزه با خودم بردم. دکتر فروحی توی نامه‌اش نوشته بود استاد آبکار از شاگردان استاد طاهرزاده بهزاد است و وقتی نامه را دست دکتر دادم، پوستر و بروشور را هم روی میزش پهن کردم. رئیس بیمارستان چند لحظه‌ئی مینیاتورهای آبکار را دید و با احترام گفت بستری شود. من و محمود افتخاری پولی در جیب نداشتیم. به محمود گفتم: سید چه بکنیم. گفت: دسته چک آورده‌ام. و رفتیم پذیرش. برگه را پر کردیم. مسؤول پذیرش پرسید: شما چه نسبتی با بیمار دارید. گفتیم: شاگردِ استادیم. نگاهش پر از سؤال شد. گفتیم: پولی در بساطمان نیست. مسؤول پذیرش گفت: پول لازم نیست.

کلارا در طبقه اول بیمارستان بستری شد.

آذرماه بود. ماه آخر پاییز. و کلارا توی بیمارستان الوند بستری بود و کارمان رفتن به موزه بود و آمدن پیش کلارا. آزمایش‌های اولیه شروع شده بود. و من باید دنبال پول می‌رفتم. از طرف اداره نامه‌ئی نوشته شد به رئیس سازمان. فردایش جواب آمد: از بانوی مینیاتور ایران به بهترین وجه مراقبت شود. و من کمی آرام شدم.

باید منتظر جواب آزمایش‌ها می‌شدیم.

زمان به کندی می‌گذشت. خبر بستری شدن کلارا را به یک خبر فراگیر تبدیل کردیم. به کمک دکتر فروحی همان روزهای اول به دکتر هاراطون داویدیان خبر دادیم. و او شورای خلیفه‌گری ارمنیان را در جریان گذاشت. و روزی آقای دکتر وادیدیان مسؤول خلیفه‌گری به همراه آقای وارتانیان نمایندۀ مجلس پیش کلارا رفتند. و کلارا هر روز از این دیدار برایمان می‌گفت. اول گفتند: بیماریِ کم‌خونی است. و برگه‌ئی به دستم دادند که خون بدهیم. دو سه واحد خون به کلارا تزریق کردند. ولی وضع به همان صورتی که بود، باقی ماند.

روزهای اول، اتاق کلارا پر می‌شد و خالی می‌شد. از طرف انجمن زنان ارمنی «های‌گین»، هر روز چند نفر پیشش می‌آمدند. مردم عادی هم می‌آمدند. هنرمندان نقاش سراغش را می‌گرفتند. زمان هرچه بیشتر می‌گذشت، از تعداد این جمعیت کم می‌شد. و کمتر کسی، غیر از همسایه‌های کلارا، سراغش می‌آمدند.

وضع روحی کلارا روز به روز بدتر می‌شد. در همان روزها سیمین خانم به اُفیک، برادرزادۀ آبکار در آمریکا زنگ زد. هفتۀ بعد اُفیک، به تهران آمد. و ما در بیمارستان، کنار کلارا دیدیمش. بعد از آمدن اُفیک، کلارا عوض شده بود. می‌گفت و می‌خندید و به قاعده غذا می‌خورد. اُفیک از خاطرات کلارا در آمریکا برایمان تعریف می‌کرد. کلارا دو سفر به آمریکا رفته بود. اُفیک از او خواسته بود پیشش بماند. کلارا گفته بود از آمریکا بدم می‌آید-این را به ما هم گفته بود-و به تهران برگشته بود. اُفیک، ذاتاً دختر شاد و شلوغی بود و بسیار مؤدب و هنوز آداب و رسوم ایرانی در رفتارش دیده می‌شد. او بسیار سپاسگزار و شاکر بود و این، در آن شرایط، برای ما مهم بود.

یک روز اُفیک با اشک چشم به موزه آمد و با اشک چشم رفت. چند روز بعد از آمدن اُفیک، حال کلارا بد شد. نمی‌توانست حرف بزند. بیشتر در خواب بود، شاید هم در بیهوشی. و اُفیک باید به آمریکا می‌رفت. دو بچه داشت و کاری که اگر یک روز غیبت می‌کرد-آن‌طور که خودش می‌گفت-کسی را جایش می‌نشاندند و همه چیز به باد می‌رفت.

حالِ آبکار بدتر شده بود. بدون اینکه به روی خود بیاوریم افتاده بودیم به لحظه‌شماری. سیمین خانم و اُفیک خیلی از کارها را پیشاپیش روبراه کردند. دیگر همه می‌دانستیم کلارا به خانه‌اش باز نخواهد گشت. پیشنهاد دادیم که وسایل کار و آثارِ نیمه‌کارۀ کلارا را بدهند ببریم موزه. با کمک سیمین خانم، اُفیک راضی شد و یک روز ماشین را پر از کارهایِ در خانه ماندۀ کلارا کردیم و به موزۀ آبکار بردیم. غیر از پرتره‌ئی از خودش و خواهر مرحومش-این تابلو را آبکار طوری به دیوار آویخته بود تا هرجا که می‌نشیند، بتواند آن را ببیند-و یکی دو کار دیگر بقیه کارهای آبکار به موزه برده شد.

حال کلارا خوب نشد و یک شب هم اُفیک پرواز کرد و رفت آمریکا.

روز از نو و روزی از نو.

آبکار همچنان در بیهوشی بود و کمتر کسی سراغش می‌گرفت. یک هفته‌ئی مانده بود به شب ژانویه، خانمی به بیمارستان آمد. بالای سر کلارا نشست. یکی دو سؤال دربارۀ آبکار از من کرد و ساکت ماند. یک ساعتی بدون هیچ حرفی به کلارا زل زد. گاهی که صدایی از کلارا بلند می‌شد، به طرفش خم می‌شد و گویا به زبان ارمنی قربان صدقه‌اش می‌رفت. فردای آن روز هم آمد. و فرداهای دیگر. روزی از من پرسید: می‌توانم برای شب ژانویه درخت کاج بیاورم. گفتم: همۀ ما را با این کارتان خوشحال می‌کنید. روز بعد درخت را آورده بود. از بالا تا پایین درخت لامپ‌های ریسه‌ئی، که لحظه به لحظه خاموش و روشن می‌شدند، آویخته بود. همان شب کندر هم سوزاند و کتاب مقدس را باز کرد و دعایی خواند. اسم او، آیدا وارتانیان بود. فارغ‌التحصیل رشتۀ نقاشی بود و پایان‌نامه‌اش را دربارۀ نقاشان ارمنی ایران نوشته بود.

بعد از ظهر روز عید میلاد مسیح رفتم بیمارستان. سیمین خانم از ساعت دو آمده بود. کلارا گاهی حرف می‌زد و بی‌تابی می‌کرد و می‌خواست که او را به خانه‌اش ببریم و بعد، از حرف زدن باز می‌ماند. لامپ‌های ریسه‌ئی سوخته بودند. دلم نمی‌خواست شب ژانویه کاج اتاق کلارا بدون نور بماند. از سیمین خانم اجازه خواستم تا بروم لامپ‌ها را تعویض کنم. رفتم. جایی گیر نیاوردم. همه مرا به خیابان لاله‌زار خواله دادند. رفتم. سال‌ها بود این خیابان را ندیده بودم. چه خبر بود؟! لامپ‌هایی ریسه‌ئی دیگری خریدم. به تندی به بیمارستان آمدم. هوا تاریک شده بود. خوشحال بودم که لامپ‌های درخت کاج نورافشانی خواهند کرد. ریسه را دور درخت کاج پیچیدم. دو شاخه را به برق زدم. لامپ‌ها روشن نشدند که نشدند. کندر می‌سوخت و من ریسه را توی دستم گرفتم و از بیمارستان بیرون رفتم.

توی خیابانِ جامی تعمیرگاهی پیدا کردم. عاقل مردی توی دکان بود. با تلفن حرف می‌زد. ریسۀ لامپ‌ها توی دستم بود و بی‌قرار این پا و آن پا می‌شدم. بالاخره گوشی را گذاشت. داستان را برایش تعریف کردم. با حوصله جوابم را داد. گفت: همۀ لامپ‌ها باید آزمایش بشوند. دو سه تا را آزمایش کرد. نه وقتی برای ادامۀ کار بود و نه حوصله‌ئی. گفتم این پیش شما بماند و یکی دیگر به من بدهید. یک ریسه بیشتر نداشت. با انصاف بود. گفت این را می‌دهم ولی بیشتر از دو سه ساعت کار نمی‌کند. چیزی سر دادم و ریسه را گرفتم و دوان دوان به بیمارستان رفتم.

سیمین خانم دستی به سر و صورت کلارا کشیده بود. دو شاخه را به برق زدم. لامپ‌ها روشن و خاموش شدند. ساعت حدود ده شب بود. کلارا آرام خوابیده بود. سیمین خانم نمازش را خواند. کلارا به هوش آمده بود. از جایش بلندش کردیم و تکیه به دیوار نشاندیمش.

سیمین خانم از یخچال غذایی بیرون آورد. گفت: چیزی درست کرده‌ام که کلارا خیلی دوست دارد. کمی غذا توی دهان کلارا گذاشت. من نمی‌توانستم حتی یک لقمه هم بخورم. گفتم: سهم مرا بدهید ببرم خانه. سهمم را گرفتم. ساعت حدود یازده شب بود. با سیمین خانم که خداحافظی می کردم، لامپ‌ها سوختند. نگاه در نگاه هن انداختیم و از اتاق بیرون آمدم.

سیمین خانم تا صبح بالای سر کلارا بود. کلارا شب بدی را پشت سر گذاشته بود.

تصمیم گرفته شد بیمارستان کلارا را عوض کنند و کردند. و روزی کلارا را به بیمارستان آریا بردند. مجهزتر از بیمارستان قبلی بود ولی در بیمارستان الوند کلارا غریب نبود. همان روز اولی که به دیدار کلارا رفتم نمایشگاهیی با عنوان «مینیاتورهای ملهم از ادب کهن فارسی با آثاری از استاد حسین بهزاد و استاد کلارا آبکار» برپا کرده بودیم. پوستر این نمایشگاه و پوستر و یک بروشور موزۀ آبکار را به دیوار اتاق کلارا نصب کردم. کلارا لاغر شده بود. اغلب به هوش بود و دایم می‌گفت: مرا به خانه ببرید. قبل از اینکه به بیمارستان آریا برود، تصمیم بر این بود که با پرستار او را به خانه ببرند. نمی‌شد. و نشد. کلارا دیگر طاقت بیمارستان را نداشت. حق هم با او بود. ولی به هیچ وجه نمی‌شد در خانه از او پذیرایی کرد. دایم تقلا می‌کرد تا از جایش بلند شود. یکی دو بار نزدیک بود از تخت به زمین بیفتد. در بیمارستان آریا هم دیوار میله‌ئی محافظ تخت را گذاشته بودند تا محافظ کلارا باشد. کلارا دو دستی میلۀ محافظ را می گرفت تا از رختخواب بلند شود. دیگر رمقی نمانده بود. دست‌هایش بی‌حس می‌شدند و دوباره به جای اولشان برمی‌گشتند. دو خانم ارمنی دایم به سراغ کلارا می‌آمدند و تر و خشکش می‌کردند. یکی از آن‌ها دبیر رشتۀ هنر بود. بسیار با حوصله و متین.

آخرهای اسفند بود. یک روز وقتی به بیمارستان رفتم کلارا را روی صندلی چرخ‌دار (ویلچر) دیدم. گردنش روی شانه‌اش افتاده بود. آن دو خانم ارمنی بالای سرش بودند. تازه شست و شویش داده بودند. صدایش زدم، چیزی نگفت. او را روی تخت خواباندیم. این حالِ کلارا را هرگز ندیده بودم. دیگر نه چشمش را باز کرد و نه حرفی زد. گاهی از گلویش صدای خرخری شنیده می‌شد و بس. و این آخرین دیدار من با کلارا آبکار بود.

عید نوروز در پیش بود. و من به ناچار باید به رشت می‌رفتم. ولی دلم پیش کلارا بود. روز پنجم عید به خان صدرنیا زنگ زدم و حال کلارا را پرسیدم. گفت: تمام کرد. دیگر نتوانستم چیزی بگویم. یک لحظه دنیا دور سرم گشت و یک لحظه حس کردم که کلارا راحت شد. دهانم کیپ شد. به بچه‌ها گفتم: فردا صبح به طرف تهران حرکت می‌کنیم و از خانه بیرون زدم.

ساعت یک بعدازظهر به تهران رسیدیم. فروردین تهران، ما را با خیابان‌های خلوت و هوای پاک در آغوش گرفت. اما دل من در بیمارستان آریا بود و تمام تهران را تصویر کلارا پر کرده بود و همه چیز شبیه مینیاتور بود. حتی باغچه کوچک خانه‌مان که شخمش زده بودم و چند گل محمدی کنار گل‌های دیگر کاشته بودم و بنفشه و مینا نشانده بودم. در حیاط را که باز کردم بوی گل محمدی توی دماغم پیچید. بنفشه و مینای پُر پَر، باغچه را آذین کرده بود. تمام باغچۀ خانۀ ما نیز شبیه مینیاتورهای آبکار شده بود…

درِ آپارتمان را باز کردیم. هوای مرده در اتاق بود. پنجره‌ها را باز کردیم. نسیمی از پنجرۀ سمت شمال توی اتاق پیچید و هوای اتاق را تازه کرد. تلفن زنگ زد. به طرف تلفن دویدم. انگار از دور کسی مرا به طرف خود می‌خواند. گوشی را برداشتم. صدای سید فرید قاسمی بود. حال و احوال کردیم. تبریک سال نو گفت و بعد صدایش فرو نشست و از توی گلو گفت: دکتر رضوانی تمام کرد. و من حیران ماندم. سؤال کردم و جواب شنیدم. گفت: فردا تشییع جنازه است.

دکتر بیست و چند سال پیش استادم بود. مشروطه شناسِ سرشناسی بود و پژوهشگر مطبوعات. از همان موقع با دکتر دوست شدم و این دوستی ادامه داشت. سرطان گرفته بود. عملش کردند و …

خدای من چگونه می‌شود جنازۀ دو عزیز را روز زمین داشت؟

دوشی گرفتم و غذایی توی گلو ریختم و ساعت دو به طرف سعدآباد رفتم. به درون محوطۀ سعدآباد که رسیدم، احساس تنهایی کردم. کلاغ‌ها دسته دسته بر فراز سرم پر کشیدند. به طرف موزه رفتم. نمی‌دانستم چه خالی دارم، نمی‌دانستم در هوای بهاری، باغچۀ کوچکِ پر از گل‌های ریزِ مینیاتوریِ کنار موزه و درخت گردو، در سوگ کلارا چه رنگی دارند. از ماشین پیاده شدم. انگار کسی دنبالم می‌کرد. پا به درون موزه گذاشتم. عکس بزرگ کلارا را با نواری سیاه پوشانده بودند. در آستانۀ در ایستادم. سلامی به عکس دادم. چشمم را از چشمان کلارا دزدیدم. صدایش را شنیدم که روی تخت بیمارستان می‌گفت: مرا به خانه ببر. مگر ماشینت باز خراب شده؟ می‌گفت: روپوش و روسریم را بیاور. پا به درون موزه گذاشتم. کسی جواب سلامم را نداد. به درون گالری رفتم. فیلمبردار تلویزیون داشت برنامه تهیه می‌کرد و خبرنگاری کنار آقای شکوهی رئیس مجموعه ایستاده بود. سلام و تسلیت گفتم. آن‌ها اولین کسانی بودندکه به من تسلیت گفتند. همان موقع یقین کردم که دیگر کلارا پا به درون موزۀ آبکار نخواهد گذاشت.

فردای آن روز، در خانۀ دکتر رضانی بودم. در میان جمع عزاداران. آسمان ابر داشت و باران بهاری وقتی زد که جنازۀ دکتر را توی خانه آوردند و بعد توی آمبولانس گذاشتند. من نتوانستم به بهشت زهرا بروم. کلارا منتظرم بود. به موزه رفتم.

سوم دکتر، روز تشییع جنازۀ آبکار بود. مراسم دکتر در مسجد حجت‌ابن الحسن بود و تشییع کلارا در کلیسای حضرت مریم. تدارکات کامل بود. با بچه‌ها به کلیسا رفتیم. جمعیت کم کم کلیسا را پُر کرد. مراسم شروع شد. دل نداشتم جنازۀ آبکار را ببینم. گوشه‌ئی، دور از جمع به ماشینی تکیه داده بودم. گروه کُر کلیسا خواند و اسقف سخنرانی کرد و جنازه را وارد صحن حیاط کلیسا کردند. و مراسم ادامه داشت. بعد جنازه را توی آمبولانس گذاشتند و جمعیت سوار اتوبوس‌ها شدند تا به گورستان بروند و من به گورستان نرفتم. دکتر رضوانی توی مسجد منتظرم بود.

سوار ماشین شدم. خیس عرق بودم. به مسجد رسیدم. به مراسم دکتر رضوانی. در آستانۀ در مسجد، سید را دیدم. همان‌جا کنارش ایستادم. غلغله بود. با دیدن استادان بیست و چند سال پیش دانشکده‌ام، یاد آن دوران افتادم. مراسم که تمام شد به کلیسا برگشتم. آن‌جا، بعد از خاک‌سپاری کلارا، مراسم ادامه داشت…

تیر ۱۳۷۵

پی‌نوشت:

۱- این عنوان برگرفته از کتاب هاینریش بُل به نام «سیمای زنی در میان جمع» است.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید