نویسنده: آرتاک وارتانیان / ترجمه: ادوارد هاروتونیان
شیئی غیرعادی را بر طاقچهٔ تنها پنجرهٔ خانه مان جای می دهیم. آن شیئ با خانهٔ قدیمیِ چهار طاقیِ مان با سقف روزن دارِ دودزده همخوانی ندارد در عین حال برای همهٔ ما هدیهٔ فوق العاده ای است که مدت ها در آرزو و انتظارش بودیم. «ساکنِ›› تازهٔ خانهٔ ما رادیو نوع ‹‹رکورد61 ›› با بدنهٔ چوبی صیقلی و رویهٔ مشبک براق است که پدربزرگم با تسلیم شدن در برابر اتمام حجت عموی نوزده ساله ام که ‹‹یا دوچرخه و رادیو می خری یا می روم شهر›› از مغازهٔ ده خریده است. عمویم که از این توفیق دور از انتظار سر از پا نمی شناسد توضیح می دهد: – ببین، این طور روشن می شود. این ایروان است، این مسکو، این باکو، این هم لابد… عربستان است. فردای آن روز، تقریباً دوان دوان از مدرسه به خانه می آیم و بی درنگ رادیو را روشن می کنم. پیچ سمت راست را می چرخانم و با خود تکرار می کنم: ‹‹این ایروان، این مسکو، این باکو، این هم عربستان››. و نخ سرخ رنگ جادویی از روی کشورها و شهرهای مختلف می گذرد. واقعاً که معجزه است… هم ترانه های ارمنی، هم آهنگ های آذربایجانی، هم اخبار روسی، از این جعبهٔ جادویی هر چیزی می شود شنید. یک بار که با نخ جادویی به سفر می روم و از همان مسیر بر می گردم در راه به ایستگاه ناشناسی بر می خورم. زبانش ناآشنا و در عین حال گویی بسیار آشناست. خیلی عجیب است. از مادربزرگم که بر ستون تکیه کرده است و نخ می ریسد و زیر لب آوازهای غمگین نیمه ارمنی – نیمه ترکی زمزمه می کند می پرسم: – مادر بزرگ! این چه زبانی است؟ – او غالباً در خود فرو می رود و در غم از دست دادن فرزند جوانمرگش، که پدرم بود، اشک می ریزد. – چه می دانم؟ تصدقت، مگر من مدرسه رفته ام، درس خوانده ام که بدانم چه زبانی است؟ با خود می گویم: ‹‹باشد، از پدربزرگ می پرسم›› و واژه ها و آواهای شگفت انگیز زبان ناشناسِ آشنا درذهنم نقش می بندد. صدای گویندهٔ مرد اخبار، آهنگی نرم و مخملین دارد. هیچ یک از واژه های او ضرب آهنگ اتفاقی ندارد. گویی، واژه ها همه با وسواس خاصی ادا می شوند و هر سخن او نقش دل انگیز فرش پر نقش ونگاری است. شب هنگام، بار دیگر ایستگاه نویافته را می گیرم. زنی با نوای سازی شبیه نی با شور و احساس و حالتی از دل برآمده اشعاری می خواند و به دنبالش آوازی غمناک و دلنشین به گوش می رسد… از پدربزرگ که تازه از کارِ باغ برگشته است می پرسم: – پدربزرگ، این چه زبانی است؟ – انگار پارسی است. – پارسی یا فارسی؟ – پارسی یا فارسی یکی است، زبان آن طرف ارس است. – زبان خوبی است، نه؟ – خیلی خوب است، بگذار بماند. آوازهایش قشنگ است. تا دیروقت، به اتفاق پدربزرگ و مادربزرگ به موسیقی ایرانی گوش می دهیم. مادرم در دامپروری کشیک است. خواهرم خوابیده، اما عمویم که رادیواش را تقریباً فراموش کرده بسیار دیر می آید. زنی با صدای پرطنین و مردی با صدای نرم به تناوب می خوانند. مادربزرگ هنر زن را چنین ارزیابی می کند: – چه صدایی! انگار از خُم روغن در می آید. هنگام صبح، از ایوان خانه به سوی ارس نگاه می کنم. از زادگاه من، آزنابِرد، که اکنون آخرین روستای بزرگ ارمنی نشین نخجوان است، رود مقدس ارمنی ها همچون نواری براق بر حاشیهٔ افق جلوه گر است و امروزه خاک ایران و آذربایجان را از هم جدا می کند. رشته کوه حصار مانندی به رنگ کبود، که آن سوی رودخانه و در خاک ایران است، افق را محدود کرده و انگار نماد واقعیت حکومت شوروی است که در قبال همسایه سیاست مرزهای به شدت بسته را دنبال می کند. سمت چپِ رشته کوه، کوه ‹‹ویشاپ›› ما قرار دارد که قوسی شکل و به رنگ آبیِ آبی است و در گذشته ‹‹آژداناکان›› نیز نامیده می شد و از مرز سرزمین مادها و ارمنستان حراست می کرد. سال ها می گذرند و هنگامی که روزی، به یاری بخت، از آن کوه حصارگونه می گذرم و نخستین بار پای در سرزمین ایران می گذارم خاک مهمان نواز سرزمین همسایه فرصتی دوباره می دهد تا یک بار دیگر، ولو از دوردست، سرزمین از دست رفته ام را ببینم. از این که به زودی صدای خوانندگان ایرانی را می توانم تشخیص دهم خود نیز تعجب می کنم حتی، نام آنان را نیز حدس می زنم. خواننده ای که صدای گیرا و پرطنین دارد، از قرار معلوم، نامش مرضیه است. آن دیگری با صدای گرم و آتشین حمیراست. صدای لطیف و پراحساس از آنِ گوگوش است. نام خوانندهٔ باریتون با صدای نرم عاشقانه ویگن است (سال ها بعد دانستم که او ویگن تِرتِریان ارمنی تبار، ستارهٔ نامی هنر خوانندگی ایران است) و این دو اجراکنندهٔ آوازهای به سبک اندکی قدیمی و در عین حال شکوهمند، خوانندگان نامی دلکش و ایرج هستند… مادرم از رفتار ‹‹غیرعادی›› پسرش که دانش آموز ممتازی است و از افت احتمالی تحصیلی او نگران می شود: – پسر جان، درس هایت را بخوان. این اواخر با رادیو خیلی مشغول می شوی. به زودی ده سالت می شود، اما هنوز تا نگوییم درس نمی خوانی. ازآن پس سعی می کنم در ساعاتی که مادرم به دامپروری می رود رادیو را روشن کنم. معلم جغرافیا می گوید: – زبان فارسی متعلق به شاخهٔ ایرانی خانوادهٔ زبان های هندواروپایی است و با ارمنی هم خویشاوندی دارد. شباهت های زبانی به قدری زیادند که تا نیمه های قرن نوزدهم زبان ارمنی را جزو زبان های ایرانی می شمردند، ولی هاینریش هوبشمان، زبان شناس آلمانی، توانست ثابت کند که زبان ما شاخهٔ مجزایی از خانوادهٔ زبان های هندواروپایی یا آریایی است. پس ازاین روست که فارسی به دلم می نشیند. حتی، بدون تلاش بسیار از همانندی های موجود زبان فارسی با زبان ادبی ارمنی و گویش مادریم، نه تنها معنی واژه ها که مفهوم عبارات را در می یابم: مرد، مردم ایران، برنامه، تکنوازان، پایان، آغاز… نام برنامهٔ ادبی – موسیقی بسیار محبوب من ‹‹گل های رنگارنگ›› و نام ایستگاه رادیویی ایران ‹‹صدای ایران›› است. از پدربزرگ، که از شاهنامه خوانی من بسیار خرسند است، می پرسم: – پدربزرگ! در نخجوان ایرانی نیست؟ – نه، مدت هاست که نیستند. – ولی قبلاً بودند. – بله، بودند. – پس چطور شدند؟ – عده ای به ایران رفتند، عده ای هم ماندند و تُرک شدند. قبلاً در شهر نخجوان، آستاباد و در جاهای دیگر هم ایرانی ها بودند، به آنها ‹‹همشری›› می گفتیم. همشری یا هم شهری یعنی شهروند، هم میهن. پس ایرانیان نخجوان نیز مانند ساکنان حدود هفتاد روستای ارمنی نشین قربانی سیاست نژادکشی سپید آذربایجانی ها شده اند… فردای آن روز، گفت وگوی ما در شهر نخجوان ادامه می یابد. نخستین بار است که پدربزرگ مرا به شهر برده. در یک قهوه خانه شرقی واقعی نشسته ایم و چای می خوریم. – اینجا چای را مانند ایرانی ها درست می کنند. در این کوچه، یک وقت، فقط ارمنی ها و ایرانی های ثروتمند خانه داشتند. ولی من باور نمی کنم که ایرانی ها چای را این طور درست کنند، چون از طعم دارچینی و تلخی شدید آن هیچ خوشم نمی آید و ترجیح می دهم که قند بخورم و زنان چادری را تماشا کنم. – پدربزرگ، مدرسه را که تمام کنم، می روم ایروان در دانشگاه فارسی یاد بگیرم. – بسیار خوب است. خانم با نزاکتی که مسئول پذیرش پرونده های مراجعان به دانشکدهٔ خاورشناسی دانشگاه دولتی ایروان است می گوید: – مدارک شما را نمی توانیم قبول کنیم. با تعجب می پرسم: – چرا؟ – چون شما در مدرسه زبان خارجی نداشتید. نمره ندارید. اول باید امتحان بدهید. درضمن، زبان مادهٔ اصلی است. اگر اصلی نبود، مثلاً در رشتهٔ حقوق، این امتحان ضرورت نداشت. این است که، متأسفم، باید پرونده تان را به دانشکدهٔ دیگری ببرید. می اندیشم: ‹‹چطور است به بخش زبان و ادبیات ارمنی مراجعه کنم؟ اما نه، آنجا تاریخ اتحاد شوروی را باید امتحان داد که علاقه ای به آن ندارم››. از آنجا که در همهٔ درس ها نمرهٔ بالا دارم، روانهٔ دانشگاه مهندسی می شوم. سوسانا قازاریان، هم دورهٔ من در دانشکدهٔ سیبرنتیک فنی دانشگاه مهندسی که زیباترین دختر گروه ماست، یک روز در ساعت تنفس کارت پستال هایی از مناظر جالب ایران را نشانم می دهد. – سیرانوش از ایران آورده. من کنجکاو می شوم. – سیرانوش کیه؟ – قوم و خویش ماست. از تهران آمده، اینجا درس می خواند، نزد ما می ماند. بی درنگ دست به کار می شوم: فهرستی از نام های حیوانات و پرندگان درست می کنم و از طریق مکاتبه از سیرانوش خواهش می کنم تا مقابل هر کلمه، نام فارسی را باحروف ارمنی بنویسد. فردای آن روز پاسخ می رسد: ‹‹عقاب، شیر، باز، سار، ببر، موش …››. دو روز بعد، پاسخ نامهٔ فهرست دار دوم می رسد: ‹‹گل، بنفشه، لاله، نیلوفر، سوسن، …». به این ترتیب، پروندهٔ مفصلی از ‹‹درس››های مکاتبه ای درست می شود. ولی پس از چندی در می یابم که برای یادگیری زبان استفاده از کتاب های درسی و فرهنگ ها ضروری است. معلوم می شود که در کتابخانهٔ ملی، اطلاعات کتاب شناسی فارسی بسیار غنی است و به آسانی در می یابم که آموزش زبان فارسی در ارمنستان از دیرباز برپایه های استواری نهاده شده است. من که حالا کارشناس جوان و جدید مؤسسهٔ علمی – پژوهشی ماشین های ریاضی ایروان هستم، با سفارش یک رشتهٔ کامل از کتاب های درسی و فرهنگ های فارسی، در قرائتخانهٔ علمی – فنی، حیرت کارکنان کتابخانه را بر می انگیزم. فردای آن روز در قرائتخانه، از میان کتاب های سفارشی ام کتاب درسی دانشگاهی ‹‹ایرینا اُوچین نیکووا››، فرهنگ فارسی به روسی ‹‹میلر›› و فرهنگ روسی به فارسی ‹‹فروغیان›› را انتخاب می کنم. پس از ساعات کار، تمام وقت آزادم را صرف آموزش زبان مورد علاقه ام می کنم. چنان هیجان زده ام که سه روزه همهٔ 32 حرف الفبای فارسی را با چهار شکل نوشتاری آنها فرا می گیرم و مایهٔ تعجب افراد خانواده و دوستان و نزدیکان می شوم که می توانم نام و نام خانوادگی شان را به فارسی بنویسم. به آسانی آواشناسی فارسی را فرا می گیرم. درواقع، از کودکی با آن آشنا بوده ام. بعد به یادگیری ساختار واژه ها می پردازم و با دلگرمی متن هایی را می نویسم و ترجمه می کنم. رازمیک قاجویان، رییس مستقیم من، که به ادبیات فارسی بسیار علاقه مند است و از توفیق من در خودآموزی کمتر از من خرسند نیست، می گوید: – روزهای مراجعه به کتابخانه، می توانی یک ساعت زودتر بروی. برای او یک هدیهٔ سال نو درست می کنم. تقویم سال 1974 را به فارسی تهیه و به سبک نگاره های ایرانی مصور می کنم. آقای قاجویان از هدیهٔ بی مانند من بسیار خوشش می آید و این تقویم منحصر به فرد سال های سال زینت بخش میز تحریرش می شود. به زودی، وارد مرحلهٔ تازهٔ یادگیری زبان می شوم. در کتابخانه، ترجمه های فارسی آثار نویسندگان ارمنی را سفارش می دهم. آنوشِ هوانس تومانیان، ابوالعلای مُعّریِ ایساهاکیان و اشعار هوانس شیراز و سیلوا کابودیکیان را با ترجمه های فارسی آنها مقایسه می کنم و توشهٔ واژگانم با لغات تازه غنی تر می شود. هر واژه تازه را که فرا می گیرم خود به خود با صدای مخملین گویندهٔ رادیو ایران در گوشم صدا می کند. گام بعدی، مرحلهٔ مقایسهٔ اشعار شاعران ایرانی با ترجمه های ارمنی آنهاست. اکنون چند رباعی از عمر خیام را به فارسی و ارمنی از بر می دانم: این کوزه چو من عاشق زاری بوده است این دسته که بر گردن او می بینی نخستین ترجمهٔ من از زبان فارسی حکایت کوچکی بر گرفته از کتاب درسی ‹‹اُو چین نیکووا›› است که در ماهنامهٔ کودکان زیزِرناک به چاپ می رسد. سال ها بعد، در بازگشت از ایران، هنگامی که اتوبوس مان در آرامش مرموز شبانه در پیچ و خم جادهٔ زانگه زور می خزد لائورا شیخویان، کارشناس نامی ادبیات فارسی و استاد دانشگاه دولتی ایروان، به من توصیه می کند که ‹‹آوای نِی›› جلال الدین رومی، یکی از هفت قلهٔ غزل فارسی را، که با کمال تعجب هنوز به ارمنی برگردانده نشده است، ترجمه کنم. خانم شیخویان توصیه می کند: ‹‹بهتر است که با حوصله، ولو روزانه یکی دو بیت، از آثاری که مشکل ترجمه می شوند، ترجمه کنید. نتیجهٔ آن حتماً مثبت خواهد بود››. این سخن مرا به شوق می آورد و با رسیدن به مقصد به خود جرئت می دهم تا سر آغاز یادشدهٔ مثنوی معنوی را ترجمه کنم: بشنو از نی چو حکایت می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند و با شگفتی می اندیشم: ‹‹خدای من، آیا واقعاً موفق می شوم؟». پرفسور هوانِس مرادیان، دکتر در علوم زبان شناسی و رییس بخش گویش شناسی مؤسسهٔٔ زبان هراچیا آجاریان، وابسته به فرهنگستان ملی علوم ارمنستان با مشاهدهٔ گرایش آشکار من به زبان و ادبیات می پرسد: – به زبان های شرقی آشنایی دارید؟ گویش شناس خوب باید لااقل با یکی دو زبان شرقی در ارتباط بوده باشد. – بله، با زبان آذربایجانی و ترکی آشنایی دارم فارسی را هم یاد گرفته ام. – بسیار خوب است. پس می توانی در مطالعات گویش شناسی بخش ما شرکت کنی. می توانی برای همایش آتی زبان شناسان جوان مقاله بنویسی. بررسی می کنیم، چاپ می شود و در آینده هم رساله ات را تهیه خواهی کرد. سال ها بعد، هنگامی که برای احراز درجهٔ نامزدی علوم رساله ام را در زمینهٔ گویش مادری ام عرضه می دارم یکی از بخش های آن به واژه های وام گرفته از فارسی اختصاص دارد. واژه هایی که زبان محاوره ای مشترک نخجوان شمالی و ‹‹وایوتس زور›› از آنها بسیار غنی است. مقاله ای را به اداره ماهنامهٔ زنِ کارگرِ ارمنستان می برم و با نونا ماناسریان، سردبیر جوان ماهنامه، در دفتر کارش به گفت وگو می نشینم. – درست است که فارسی را خودآموزی کرده ای؟ – درست است، اما در عمرم هنوز با هیچ فارسی زبان یا ارمنی ایرانی رو به رو نشده ام که زبان زندهٔ فارسی را از او بشنوم. در این اواخر، با همکاران به دریاچهٔ سوان رفته بودیم. با یک ایرانی آشنا شدم، ولی معلوم شد که او به یکی از گویش های نامفهوم ایران صحبت می کند. – می توانی حالا با گئورگ صحبت کنی؟ – گئورگ کیه؟ – گئورگ را نمی شناسی؟ ژرژ. از ارمنی های ایران است. دورهٔ زبان و ادبیات را تمام کرده و نزد ما کار می کند. خودش هم جوان بسیار صمیمی و خوبی است. اندکی بعد، گئورگ، دوست آیندهٔ من، وارد می شود. علاقهٔ ما به زبان فارسی و فرهنگ ایرانی چنان همدلی ای در ما ایجاد می کند که درسال های بعد نزدیک ترین دوست هم می شویم. گئورگ آساتوریان روزنامه ها، مجله ها و کتاب های فارسی به من می دهد و به فارسی شیوا اشعار سعدی، خیام، حافظ، رودکی و دیگران را از بر می خواند. دومین دوست ایرانی ام را سال ها بعد در یک برنامهٔ فرهنگی، که به همت همسر نخستین سفیر ایران در ارمنستان برگزار شده است، ملاقات می کنم. او، نوارت آراکلیان، معلم و مترجم سرشناس است. از احاطهٔ همه جانبه اش به زبان فارسی و آهنگ دلنشین صدایش در شگفت می مانم. هنگامی که او به فارسی سخن می گوید، در گوشم، از سال های دور، فارسی شیوای گویندگان رادیو ایران صدا می کند… در مرکز فرهنگی سفارت ایران در ایروان، خانم نوارت برای برنامه ای که در پیش است مرا دعوت کرده است. محمد فرهاد کلینی، سفیر ایران، و محسن ابوطالبی، مشاور فرهنگی سفارت، حضور دارند. شاگردان نوارت آراکلیان در کلاس های زبان فارسی، که در مسجد کبود ایروان برگزار می شود، هر یک اثری از غزل سرایان ایران را دکلمه می کنند. اما نوارت با خواندن ترجمهٔ سه قطعه ازاشعار من از مجموعهٔ دلتنگی هایم که اخیراً انتشار یافته و خود آنها را به فارسی برگردانده است، واقعاً مرا غافلگیر می کند. چه کسی می توانست تصور کند که اشعار من نخستین بار به همان زبانی ترجمه شوند که از کودکی و نوجوانی در نبود هر گونه روابط بین ارمنستان و ایران بهآن دل بسته بودم… سفیر ناگهان از جای بر می خیزد، به من تبریک می گوید و دعوت می کند تا در کنارش بنشینم. کتاب اشعارم را به حاضران اهدا می کنم و در ضمن تشکر اشاره می کنم که این یکی از خوشبخت ترین روزهای من است،چرا که اشعار ناچیز من به زبان شگفت انگیز غزل سرایان بزرگ ایران خوانده شده اند. علی کاظم زاده، مسئول مطبوعاتی سفارت ایران، پس از شنیدن تمامی ماجرا ناگهان می پرسد: – از اجداد شما کسی ایرانی نبوده؟ – نه، نبوده. شجره نامه ام را شخصاً تنظیم کرده ام و به چنین موردی بر نخورده ام. راستش، در ارمنستان هیچ وقت ایرانی هایی راکه ارمنی شده باشند ندیده ام. یا درباره شان چیزی نشنیده ام. اما می توانم به یقین بگویم که چهار پنج هزار سال پیش نیاکان ارمنی ها و ایرانی ها یکی بودند، آریایی ها بودند. در رگ های ما همان خون جاری است و زبان های ما شاخه های امروزین همان زبان قدیمی مادرند. آقای کاظم زاده از گفتهٔ من می خندد. کتاب مصور زیبایی را امضا می کند و به من هدیه می دهد و مرا با کاظم سعیدی، وابسته سفارت، آشنا می کند. فردای آن روز، باز در سفارت هستم. موسیقی دلنواز شرقی به گوش می رسد. من و آقای سعیدی چای می خوریم و نیمه فارسی نیمه ارمنی گفت وگو می کنیم. پرسش نامهٔ لازم برای دعوت به ایران را پر می کنم و با برنامهٔ بازدید از جمهوری اسلامی ایران آشنا می شوم. با فارسی ای که آموخته ام فهرست برنامه های پنج روزه را می خوانم و… نگاهم بر سطر ماقبل آخر خیره می ماند: ‹‹بازدید از کلیسای استپانوس قدیس جلفا››. پس در طول سفر، نه تنها رؤیای دیرین دیدار از ایران به حقیقت می پیوندد که از جادهٔ کنارهٔ ارس عاقبت گورستان مشهور ‹‹جولفا›› را خواهم دید… گروه ما، شامل آموزندگان زبان فارسی و روزنامه نویسان، پیاده از نقطهٔ مرزی ‹‹مِقری›› می گذرند. به دعوت استانداری آذربایجان شرقی به ایران سفر می کنیم. ارس با زمزمهٔ دلنشین از ما استقبال می کند و ما به صدای آهسته ترانهٔ ‹‹بر ساحل رود ارس›› را می خوانیم. نخستین بار در عمرم، از آن مرزی که با کوه های کبود حصار مانند محدود شده است می گذرم. مرزی که امروز در یک سوی آن زادبوم گمشده ام و در سوی دیگرش یک کشور همسایه و دوست، مملکت پررمز و راز و سرشار از جذبهٔ پارس ها قرارگرفته است. نیم ساعت بعد، از ساحل ایران با حسرت کوه ‹‹ویشاپ›› را که یادآور کودکی من است می بینم و آن لحظه برایم بسی زیبا و رویایی به نظر می رسد… دو روز بعد، در مرکز زبان فارسی دانشگاه تبریز، با استادان دیدار می کنیم. از مجموعهٔ اشعارم به نام گل نوروز که به دوستی ارمنستان و ایران تقدیم داشته ام قطعاتی را می خوانم. نوارت آراکلیان فی البداهه آنها را ترجمه می کند. اندکی بعد یکی از استادان سالخورده به من نزدیک می شود و به خاطر دلبستگی صمیمانه ام به زبان فارسی و اشعار صادقانه ام مرا تحسین می کند. دو روز دیگر می گذرد و ما به دیر مشهور تادئوس قدیس می رویم، دیری که به همت میراث فرهنگی ایران بازسازی و مرمت شده است. در بازگشت، مجاور مرز نخجوان در محل دره شام به دیر استپانوس قدیس که باز همان دست مرمتش کرده است می رویم. در ساحل دیگر ارس، مشرف به نخجوان، جنگل مشهور چلیپاسنگ های جولفا را که اوج هنر چلیپاسنگ سازی ارمنیان بوده است می بینیم که ویرانگران آذربایجانی آن را زیر و رو و نابود کرده اند. اما در ساحل ایران همچون مرهمی بر درد درمان ناپذیرمان عبادتگاه ‹‹چوپان›› دیده می شود که باز به دست پرمهر برادر همسایه مان مرمت شده است… و روستای زادگاهم و خانه قدیممان رابا سقف دودزده به یاد می آورم. خانه ای که در یک روز بهاری در آن برای نخستین بار در زندگی زبان دلنشینِ این کشور مهربان را شنیدم، زبان معجزه گری که از دور دست هزاره ها، شاید با ندای روح و خون آن را شناختم و این گونه بهآن دل بستم. 2- 8 سپتامبر2004 م، دلیجان (ارمنستان) روزنامهٔ آلیک، تهران، بهمن1383 پی نوشت ها: 1- نامزد رشتهٔ زبان و ادبیات، دانشگاه دولتی ایروان. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 32
|