فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۹
دیدار با مارکو
نویسنده: آزیتا شرف جهان
گروه نقاشان +۳۰، نوروز امسال نمایشگاهی از آثار خود را در موزهٔ ‹‹های آرت›› ایروان، پایتخت جمهوری ارمنستان، برپا داشت. نگارنده نیز به یمن دوستی با نقاشان، گروه را همراهی کرد. سفر به سرزمین کوه آرارات، به سرزمین مردم نخستین دولتی که رسماً به مسیحیت گرویدند، سرزمین مردمی صاحب فرهنگ و هویت، سرزمین هنرمندانی چون سایات نوا، آرام خاچاطوریان، ساریان و سرگئی پاراجانف، به خودی خود دلپذیر بود.اما آنچه به طور پیش بینی نشده، بر شادی ما افزود، دیدار و همراهی مارکو گریگوریان، نقاش ایرانی مقیم ارمنستان و ایالات متحده امریکا، بود. طی روزهایی که اقبال دیدار مارکو را داشتیم، گفتگوها و همدلی هایی پدید آمد که مایل بودم بخشی از آن را با دوستداران هنر ایران شریک باشم. این نوشته گزارش کوتاهی است دربارهٔ دیدار ما و همچنین موزهٔ هنرهای خاور نزدیک.
در یکی دو روز اول اقامتمان، دوستان نقاشم، سخت در تکاپوی آماده ساختن نمایشگاه در موزهٔ های آرت بودند.در زمان کوتاهی باید کارها بر دیوار می رفت. شیشه های شکسته شده تعویض می شد، جای مناسبی برای هر اثر انتخاب می شد و… من هم که نقاش نبودم، زمان بیشتری داشتم که شهر کوچک، اما دوست داشتنی، ایروان را بگردم. بیش از همه، به اتفاق چند نفر از دوستان، به سراغ موزهٔ مارکو گریگوریان رفتیم. امید نداشتم که در این موقع سال نقاش از نیویورک بازگشته باشد. موزه در یکی از خیابان های منشعب از میدان اصلی شهر واقع بود.بر سر در موزه خوانده می شد: ‹‹موزهٔ هنرهای خاور نزدیک مارکو و سابرینا گریگوریان››. با مراجعه به مدیر موزه دربارهٔ حضور نقاش در ایروان پرسیدم. او به ما اطلاع داد که آقای گریگوریان چند روزی است از نیویورک بازگشته است. شماره تلفن مارکو را گرفتم. عصر آن روز نمایشگاه دوستانم افتتاح می شد. شوق بسیاری برای دیدار نقاش داشتم.
از هتل شمارهٔ تلفنش را گرفتم و صدایی از سوی دیگر سیم پاسخ داد:‹‹آیو (به معنی بله در زبان ارمنی).›› در پاسخ خود و دوستانم را معرفی کردم و از سوی گروه، وی را به افتتاحیهٔ نمایشگاه دعوت کردم، که با خشنودی پذیرفت.
عصر آن روز جمعی از نقاشان و منتقدان ارمنی، برخی دوستان ایرانی، ارمنی، خبرنگاران تلویزیونی و مطبوعات، اعضای سفارت ایران و بازدیدکنندگان معمول در موزهٔ های آرت حضور داشتند.در آستانهٔ در یکی از سالن ها، مارکو گریگوریان را پس از سال ها، در یک نظر دیدم.
پوشیده در بارانی سیاه رنگ و با صورتی شاداب تر از سنش، با چشمانی قهوه ای مایل به سبز. نگاهی زنده و جستجوگر و لبخندی حاکی از خشنودی. در فاصلهٔ زمانی کوتاهی در حلقهٔ دوستی، قدرشناسی و اشتیاق بیست و چند نقاش ایرانی گمش کردم. نقاشان نسل امروز، مارکو را با بوسه هایشان، خوشامدگویی ها، سؤال ها و نگاه های چشمان گاه خیسشان، احاطه کرده بودند. تا بگوییم و بشنویم، مراسم رسمی افتتاحیه و سخنرانی های رئیس موزه و سفیر ایران و….آغاز شد.
وقتی از نقاشان گروه + ۳۰خواسته شد تا با حاضران در جمع سخن بگویند، همگی تقاضا کردند تا مارکو گریگوریان با آنها سخن بگوید. مارکو در صحبتی کوتاه گفت:‹‹خیلی مایل بودم آثاری از نقاشان سال های اخیر را ببینم. بسیار خوشحالم که بالاخره این موقعیت پیش آمد و موفق شدم تا با گروهی از نقاشان نسل جوان ایران آشنا شوم. اگر چه هنوز فرصت کافی برای دیدن کارها به دست نیامده. می دانید که بعد از جنگ ایران و روس، تماس میان ایران و ارمنستان کمتر بوده، در حالی که پیش از آن ایرانی ها و ارامنه مثل خواهر و برادر بودند، البته نمی دانم خواهرش ارامنه بودند، یا برادرش! به هر صورت روابطی مانند آشنایی با هنر و هنرمندان هر کشور برای همهٔ ما مهم و مفید خواهد بود. من نیز خود را معرف هنر ایران در ارمنستان می دانم، چون گوشه ای از هنر ایران را به ارمنستان آورده ام (اشاره به مجموعهٔ موزهٔ هنرهای خاور نزدیک)، تا سبب آشنایی ارامنه با هنر ایران باشد.از حضور در جمع شما بسیار خوشوقتم و اشتیاق دارم تا آثارتان را با دقت ببینم و با یک یک شما آشنا شوم.»
مارکو گریگوریان، با دقت آثار به نمایش درآمده را دید و نظراتش را با هنرمندان در میان گذاشت. در ملاقات بعدی، مارکو اعضای گروه را به آتلیه اش در دهکدهٔ گارنی دعوت کرد. چند نقاش و دوست ارمنی نیز ما را همراهی کردند: دوستان ما و دوستان مارکو. دهکدهٔ کوهستانیِ گارنی در نزدیکی شهر ایروان، فضا و حسی آشنا برای ما دارد. انگار در کوهستان های شمالی ایران، در دهکده ای قدم می زنیم. ابتدا گریگوریان ما را به بازدید کارگاه قالیبافی واقع در دهکده دعوت می کند. این کارگاه، به عکس برخی کارگاه های قالیبافی سنتی در ایران، فضایی بزرگ و پرنور دارد. چندین دار قالی برپاست و قالی هایی با طراحی های گریگوریان در حال تکمیل شدن هستند.
مارکو در این باره می گوید: ‹‹ما قبلاً در ایران نهضت طرح قالی معاصر داشتیم و برای من این قالی ها ادامهٔ همان است. طرح این قالی ها گاهی بر اساس بافته های قدیمی ارمنی یا گرجی است که در حال پوسیدن و نابودی هستند: طرح هایی که در کتاب ها موجود نیست. ویژگی قالی های ارمنی داشتن رنگ است؛ رنگ هایی متفاوت با مثلاً قالی های کرمان و کاشان.›› او اضافه می کند:‹‹ اما بعضی از آنها طرح های شخصی خود من هستند. در این دهکده قبلاً قالیبافی مرسوم نبود، اما با تأسیس کارگاه، حالا هم عده ای از زنان مشغول کار هستند و با علاقه به یادگیری آن می پردازند و هم این که تا به امروز موفق شده ام حدود بیست طرح از آثارم را به انجام برسانم».
از کارگاه قالیبافی بیرون می آییم تا به منزل ییلاقی نقاش برسیم. در میان راه زنان و مردان پیر، بچه های کوچک از کوچه های برفی و گِلی به سوی مارکو می شتابند و بازگشتش را خوشامد می گویند. به نظر می آید علاقه و احترام مردم دهکده نسبت به نقاش ناشی از دلسوزی ها و دل نگرانی های گریگوریان نسبت به این مردم است. مارکو عصازنان پیشاپیش گروه راهنمایی می کند و ما کوچه های دهکده را به دنبالش طی می کنیم. تا به خانه ای در دل کوهستان می رسیم، گوهر و زوویک، زن و شوهری که باغبان و نگهبان خانهٔ نقاش هستند، مشتاقانه از او استقبال می کنند. مارکو دختر کوچکشان را بغل می کند و می گوید: ‹‹این ها بچه های من هستند، سابرینا هم نوهٔ من است.›› زن و شوهر روستایی نام فرزند مارکو را بر دخترشان گذاشته اند؛ دخترکی بشاش، زیبا و باهوش.گوهر میزی آراسته است. برای مهمانان، از بالکن چوبی خانه، منظرهٔ دره های پوشیده از برف و آسمان آبیِآبی با لکه های ابر را تماشا می کنیم و عقابی را که از پی شکار پرنده ای کوچک، برفراز دره پرواز می کند. از گرمای آفتاب لذت می بریم و از گپ ها و گفت و شنودها بیشتر. مارکو برای نقاشان گروه+ ۳۰از تجربهٔ اولین گروه نقاشان در سال های۱۹۶۰م در تهران سخن می گوید. از تجربهٔ پیوستن به گروهی که سال های بعدتر شکل می گیرد: ‹‹گروه نقاشان و مجسمه سازان آزاد››. مارکو از تجربیاتش در کار با گروه گفت، و به نظر می رسید، محاسن و همین طور کاستی ها، همچنان همان هایی است که چهل سال پیش نیز وجود داشته است. مارکو درباره روابط میان اعضای یک گروه گفت:‹‹این طور که من در این چند روز شما را شناخته ام، گروه هنرمندان خوبی هستید، اما مهم تر این است که با یکدیگر دوست باشید و دوست بمانید. یکدیگر را تحمل کنید و قدر دوستی و در کنار یکدیگر بودن را بدانید. از کار یکدیگر انتقاد کنید، اما با دوستی.›› چشمم می افتد به پرچم ایران و پرچم ارمنستان که به دیوار آویخته است. او عمیقاً به دوستی، به انسانیت و هنر اعتقاد دارد. به آتلیهٔ مارکو می رویم. چندین اثر از دوره های مختلف را می بینم و بعد کارهای تازه تر را. گریگوریان می گوید: ‹‹همچنان با خاک و گل و کاه کار می کنم اما گاهی دلتنگ رنگ می شوم. طراحی هایی می کنم که رنگ هم در آن وارد شده؛ تا زنده ام کار خواهم کرد».
در میان صحبت ها، گاه از دوستان و نقاشان قدیمی می پرسید و گاه با سرخوشی از خاطرات سال های پیش و از دوستانش یاد می کرد. جمع را مشعوف می کرد و مانند یک میزبان هوشیار، مراقب حال همه بود. گاهی که گفت وگویی به سمت گله یا درد دلی می کشید، می گفت: ‹‹من آمده ام به این گوشهٔ دنج که از این حرف ها دور باشم›› و ‹‹ از همهٔ دنیا، تنها همین گوشهٔ دهکدهٔ گارنی را می خواهم با چشم اندازهای زیبایش›› و من فکر می کنم، بی تردید جز این نخواهد بود. وقتی به عنوان یک هنرمند، سال های جوانی ات را در بهترین مراکز آموزشی و هنری گذرانده باشی، موفق بوده باشی، شهرت و محبوبیت کسب کرده باشی، آثارت را موزه های معتبر جهان خریده باشند، در سی و سه سالگی داور بی ینالِ وِنیز بوده باشی، و بر هنرمندان نسل بعدی تأثیر گذاشته باشی، از مال دنیا بی نیاز بوده باشی و در عین تمام اینها تنها فرزندت را در عین شکوفایی از دست داده باشی، چه چیزی می تواند آرامشی ناب نصیبت کند. بی تردید برای او همین دهکدهٔ کوهستانی خواهد بود. و چه کسی می تواند مهری بی دریغ و ناب، مانند آنچه گوهر و زوویک به تو ارزانی می کنند، نصیبت کند؟ چه چیزی مانند حضور سابرینای سی و سه ساله، در لباس صورتی با گونه های آفتاب سوخته می تواند اشاره ای به ادامهٔ زندگی و آینده باشد؟
مارکو به درستی آرامشش را جسته و یافته است. شاعر ارمنی، واهاگن داوتیان انگار برای او سروده است[۱]:
«شهر را رها کردیم
و رها کردیم
ملال خاکستری را در فرودستان
لیک آنجا
آفتاب بود و
گل بود و
برف بود
در سراسر کوهستان برف ها آب می شدند
پنداری سراسر کوهستان
به اشکدانه ای عظیم می مانست
تو در کنار من بودی
تو نزدیک و دست نیازیدنی
و درک ناشدنی»
برگرفته از: هفته نامهٔ هنرهای تجسمی تندیس
ش۹، تیرماه ۱۳۸۲
پی نوشت:
۱- از کتاب عاشقانه های آبی، ترجمهٔ احمد نوری زاده، نشر چشمه