واپسیـن بهـار شامـام به یاد و خاطره عمهام آموزگار کایسنیک گریگوریان پس از خوابی پنج ماهـه، نخست چشمهای اول و دومش باز شـدند، بعد چشـمهای سوم، چهارم و پنجم … . او پس از باز کـردن چهـل و هفتمین چشـم منظره آشنای کوه اسپیتاک را به روشنـی دید، مرصع به صخرههای سپـید که جای جای آن هنوز پوشیده از برف بود و در سمت مقابل آن، باغهای گسترده را دید که از کوهستان به سوی زمین هموار کشیده شده بودند. درخـت بادام با خـود گفت: «چه خـوب که مرا جـابهجـا نکردهاند». او میدانست که در پاییز و بهار مردم نهالهای خفته را از جـا درمیآورند، به هم هدیه میدهند یا میفروشند. از این فکر سخت میهراسید. کسی نمیدانست به دست چه کس میافتاد و صاحبان تازه با شاخههای سبز و گلهای ظریف و میوههای نورسیدهاش چطور رفتار خواهند کرد. درخت بادام اکنون سایه خانهای را که به آن تعلق داشت بر پشت خود احساس میکرد. خانه در انتظار جشن بود، جشن دیدار درخت بادام پر از شکوفه با دخترک دوازده ساله صاحبخانه. خوب به یاد داشت زمانی که نهالی کوچک بود و قدش هنوز دو وجب هم نبود او را به مناسبت روز تولد دخترک صاحب خانه به او هدیه دادند. دخترک خردسال از همان روزهای نخست با دستان کوچکش دلسوزانه او را در برگرفت. او بود که همیشه با دلوی کوچک آبیاریاش میکرد و علفهای برآمده در اطراف ساقه را میکند. او هم با برگهای ریز و سبز نو رستهاش به او لبخند میزد. نخستین بار، سه سال بعد بود که درخت بادام بار داد، آن هم هفت بادام باریک و تپل. دخترک نخستین بادام را که خورد گفت: «بابا مزهاش مثل شامامه. بیا اسم درختمان را شامام بذاریم». پدر گفت: «باشه». و از آن روز درخت بادام صاحب نام شد. شامام تصمیم گرفته بود که امسال به صاحب خردسالش بیش از صد بادام پیشکش کند. به همین دلیل، کلی شکوفه داده بود. فکر میکرد: «هروقت صاحبم شکوفههای فراوانم را ببیند چه شادمان و شگفت زده خواهد شد. میدانم که جلو میآید و مرا در آغوش میگیرد، عطر گلهایم را میبوید. بعد، فقط یک گل میکند و بر زلفهای طلاییاش میزند و چشمهای آسمانی رنگش از شادمانی لبخند میزنند و باز لبخند میزنند و من چقدر خود را خوشبخت احساس خواهم کرد …». وقتی پرتو خورشید شاخههای شامام را از سمت خانه روشن کرد شکوفههای تازهای باز شدند و خانه سه طبقه و بوستان دیده شدند. هنوز، صبح زود بود و چوپان تازه داشت گله را از دره مجاور به چرا میبرد. صدایش بسیار ناآشنا و خشن بود. شامام با خودش فکر کرد: « شاید، عوض شده یا چوپان تازهای از روستای مجاور آوردهاند…». کمی بعد، زنی ناشناس از سمت دره پیدا شد، با لباسهایی نامعمول و روسری غیرعادی منگولهدار و گلگلی. او مانند صاحب خانهها وارد ایوان شد. سپس، با زبانی ناآشنا و زمخت و با صدایی بلند با سه پسر بچه صحبت کرد و آنان را به شتاب واداشت. شاید، به مدرسه فرستاد. پسرها دوان دوان از پلهها پایین آمدند و نزدیک باغ ایستادند. به نظر رسید که کوچکترین آنها با دست به سوی شامام اشاره کرد و با همان زبان غیرقابل فهم چیزی به دیگران گفت. بچههای بزرگتر انگار منتظر همین بودند و همگی با هم به درخت بادام حمله کردند و هر یک به چند شاخه چنگ زدند و کندند. بزرگتر آنها ساقه باریک را در بغل گرفت و به تندی چند بار دور درخت چرخید. بعد، با هم به سوی دره دویدند. شامام دردی ژرف احساس کرد، نه تنها بر شاخهها و بن ساقهاش که بیشتر در ژرفای روحش. درخت زخمی در طول روز آدمهای دیگری را هم دید که با همان زبان ناآشنا حرف میزدند و همگی بیگانه بودند. هیچ کس او را در آغوش نگرفت و عطر دیوانه کننده شکوفههایش را استشمام نکرد. شامام کلی فکر کرد و دریافت که روستایش دچار مصیبت شده است و ساکنان آنجا زمانی که او در خواب زمستانی بوده به اجبار محل اجدادی خود را ترک کردهاند و اکنون، جای آنان را دشمنانشان گرفتهاند و حالا، حالا او برای این دشمنان گل داده است و افسوس، که گلهای زیبایش باید برای آنان بار دهد، بیش از صد بادام باریک و تپل با عطر شامام. شامام تا غروب اسیر اندیشهها و احوال روانفرسا بود اما سرشب، وقتی که تصاویر آشنا و صمیمی در هالهای از مه فرومیشدند، نخستین بار در زندگی از تاریکی به هراس افتاد. روز بعد، آن زن، که صدای زمختی داشت و صاحب خانه بود، با همسایهاش به باغ آمد و از حیرت خشکش زد. به زبان خود نالید: « وای دختر، چه بر سر این درخت آمده؟ گلهایش چه شدند؟». به راستی، گلهای شامام در شب مانند برگهای پاییزی یکایک کنده شده و در اطراف و بر پشتههای تاکها، فروریخته بودند و خودش همچنان ایستاده در میان رویای نگونسار و باد وزان، در میان گلهای خشکیدهاش، مرده بود. اکتبر 2001م روستای آقاونادزور |
کلوچه ـ وارتازار اومده … . کوچکترین عمهام از مدرسه به خانه آمد و چنان موجی از شادی به راه انداخت که در طول بیش از نیم سال پس از مرگ پدرم نظیر آن دیده نشده بود. وارتازار عمویم بود. در واقع، پسرعموی پدرم. پدربزرگم و برادرهایش سالها پیش با هم زندگی میکردند. بعد وقتی تعداد افراد خانواده زیاد شد خانههای تازهای ساختند و از هم جدا شدند. در همان سالهایی که یکجا زندگی میکردند پدرم و عمویش، که نامهای مشابه داشتند و خواهران و برادران پرشمارشان به دنیا آمدند. ـ وارتازار از سربازی برگشته؟ مادربزرگم دوک نخریسی را کنار گذاشت و با صدایی هیجانزده ادامه داد: ـ داداش وارتانم اومده، داداش وارتان من… . وقتی امشب بخوابم عمویم، که خدمت سربازیاش را تازه تمام کرده، باید به خانهمان بیاید. مادربزرگم گریه خواهد کرد. دوباره داغ از دست دادن پسرش تازه خواهد شد و من باز در آن روز عموی دوست داشتنیام را نخواهم دید، عمویی که در عکسی که از خدمت سربازی برای مادرم فرستاده بود لبخند میزد و لباس سربازی بر تنش بود و کلاه و سردوشی داشت. مادربزرگم گفت: ـ این برگه کدو و کشک را در دستمال بپیچم ببر خونه رُزیک. او حالا مرا آدم بزرگ حساب میکند و البته، به من هم احساس خوشایندی دست میدهد. ـ فقط، از دره برو. اگه از خیابان میری ماشین که اومد کنار دیوار بایست تا رد بشه. حالا، دیگه برو، قربونت شم… . و من برای نخستین بار در طول چهار سال زندگیام تنهایی به خانه عمهام میروم که در محله «کوچه» در وسط روستا زندگی میکند. تنهایی رفتن یک بدی دارد و آن این است که در میان راه شاید به زمین بخوری، پایت زخمی شود و کسی کنارت نباشد اما خوبیاش این است که هر وقت بخواهی راه میروی، هر وقت بخواهی میایستی، این طرف و آن طرف را میبینی، به این و آن نگاه میکنی و هیچکس نمیگوید زود باش، زود باش… . نشاقبیورـ چشمه بادام ـ گواراترین چشمه روستای ماست. در آنجا، من هم مثل بزرگترها سعی کردم سر و صورتم را بشویم و از آن چشمه جوشان، که واقعاً طعم بادام میدهد، آب بخورم. اما… هیچ کاری از دستم برنیامد. فقط، توانستم از کف دستهای دوست مادرم، که به دادم رسید، آب بخورم. دستمال و برگه کدو هم با معجزه از خیس شدن نجات یافت. پس از ماجرای چشمه به خود آمدم و سفارش مادربزرگ را با دقت بیشتری انجام دادم. هروقت ماشین میآمد کاملاً به دیوار میچسبیدم و منتظر میشدم تا هم خودش و هم گرد و غبارش رد شوند، بعد به راه میافتادم. به کوچهای تنگ رسیدم که هیچ وقت از آن ماشین رد نمیشد اما از بخت من سگی آنجا بود، یک سگ گله ابلق به نام چالان. چالان در گرمای ظهر پای دیوار چنان دراز کشیده و خوابیده بود که هیچ به کسانی که از کنارش میگذشتند اعتنا نمیکرد، اگرچه کمی بعد با پارس بلند خود پسربچههایی را که بیدارش کرده بودند حسابی فراری داد. نخستین بار است که میدان روستایمان را خالی میبینم. شاید، مرکز روستا، که معمولاً شلوغ بود، در گرمای ظهر این طوری میشود. دکان و پستخانه و کلیسایی که تبدیل به انبار شده و اداره در اینجا هستند، اما تنها بلندگو و رادیوی روستا با افتخار به نوک تیر تلگراف کنار کلیسا پریده بود. پس از انجام موفقیتآمیز مأموریت مادربزرگ و یک بازی مفصل مدرسه ـ مدرسه با بچههای عمهام راه بازگشت در پیش گرفتم اما دیدم میدان بسیار تغییر کرده است. سایههای بلند درختان زردآلو و سیب باغهای مجاور به مرکز پرجمعیت روستا، خنکیِ خوشایندی بخشیده بود. پیرمردها به ترتیب روی نیمکتهای سنگی نشستهاند و جوانها در زیر سایه درختان نزدیک حلقه زده بودند. در بین آنها، ناگهان جوانی را دیدم با لباس و کلاه و سردوشی نظامی درون عکس به من نزدیک میشود. عمویم مرا در آغوش میگیرد، بلند میکند و میبوسد. بوسه او مانند بوسه پدربزرگ گونههایم را میخراشد و صورتم از اشکهایش مرطوب میشود. عمویم پرسید: ـ مرا میشناسی؟ من با سر تأیید کردم. او دستم را گرفت و به دکان برد. این دکان جای بسیار جالبی بود. با پدر بزرگم هم آمده بودم و هر بارهم از فراوانی و تنوع اجناس حیرت کرده بودم. در قفسههای سه طبقه، کنار یکدیگر قلم و مداد و دفتر و کتاب چیده شده بود. در طبقه دیگر، پارچههای رنگارنگ و لباسها و کفشهای مردانه، زنانه و بچگانه جای داشت اما در پایینترین طبقه شیرینی و کیک و برنج و قند و چای بود که روستاییان بیشتر آنها را میخریدند … بابا بزرگی با سبیلهای نوک تیز به دکاندار چشمکی زد و گفت: ـ دو کیلو هم قند بده گورگن جان، دو تا هم از آن کیسههای شادی. من از روی کنجکاوی نگاه کردم و فهمیدم چیزی که به آن «کیسه شادی» میگویند چیزی نیست جز زیرپوشهای زنانه صورتی و آبی، اما صادقانه بگویم نفهمیدم چرا چنین نام اسرارآمیزی به آن داده بودند. ـ برات چی بخرم؟ عمویم این را به آرامی گفت، بدون آنکه دستم را ول کند. ـ آبنبات بخرم؟ نگاهم از روی شیرینیهای پیچیده در کاغذ به طرف آبنباتهای مغزدار، آب نباتهای سیبمانند و کیکها حرکت کرد و روی کلوچهها ایستاد. ـ کلوچه دوست داری؟ دوباره با سر تأیید کردم. چون جیب نداشتم عمویم کلوچههای خریده شده را در کف دست و بازویم، که محکم بر سینهام چسبانده بودم، جا داد. باز هم باید از آن کوچه تنگ با احتیاط میگذشتم. چالان هنوز خواب بود. پیش خود فکر کردم: « اگر چالان بیدار شود با یکی از اینها مهمانش میکنم». بعد، شروع به خوردن اولین کلوچه کردم. آن کلوچه شکر اندود و نرم، با مغز زرد رنگ، طعم خوشایندی را که ماهها پیش چشیده بودم ـ زمانی که بابابزرگ از شهر آمده بود ـ در من زنده کرد. در این لحظه، یکی دو پسر بزرگتر از من در کوچه پیدا شدند. یکی چشمها و موهایش آنقدر روشن بود که انگار رنگشان پریده بود و صورت دیگری به طور وحشتناکی سیاه به نظر میرسید. دوستان ناخواندهام پیشنهاد کردند با هم از « محدوده» سگ بگذریم. تحت تأثیر دلرحمی آنها و تقریباً، دست در دست هم از کنار چالان، که در خوابی عمیق بود، گذشتیم. در آن لحظه اتفاقی با سرعتی غیر منتظره رخ داد که امیدوارم هیچوقت برای کسی اتفاق نیفتد. هر دو”دوست” من و کلوچهها در یک آن غیب شدند. بیاختیار، دهانم را باز کردم. نمیدانم برای فریاد یا گریه اما نتوانستم هیچ صدایی و کلمهای خارج کنم. کسی هم به من گوش نمیداد. چالان از آن اتفاق بیدار شد و گیج و متعجب به من نگاه کرد. من هم تنها کلوچه نصفهای را که برایم مانده بود به او دادم. نخستین بار، در طول چهار سال زندگیام، به حقیقتی بسیار تلخ پی بردم و آن این بود که انسان پیش از هر چیز باید خود را از گزند همنوعان خود در امان بدارد. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 92-91سال بیست و چهارم | بهار و تابستان 1399 | 176 صفحه
|