اشاره آودیس آهارونیان، نویسندهٔ نامدار ارمنی، در سال1866 م به دنیا آمد. پدرش آراکل آهنگر از روستای هفت وان سلماس در ایران به قفقاز مهاجرت کرد و در دشت آرارات، بخش سورمالو، روستای ایگدیرماوا سکنی گزید، جایی که زادگاه آودیس شد. آهارونیان پس از اتمام تحصیلات در مدرسه های محلی ایگدیر و مدرسهٔ عالی گورگیان به شغل معلمی روی آورد و هم زمان به نویسندگی و فعالیت های فرهنگی مشغول شد. آثار اولیهٔ او در هفته نامهٔ آردزاگانک به چاپ می رسیدند. با وقوع جنگ میان ترک ها و روس ها در سال های1877 – 1878 م و کشتار ارمنیان آلا شگرد، خانواده و خانهٔ پدری آهارونیان از هم پاشید و غم سنگینی بر قلب او نهاد. پس از آن واقعه، آهارونیان رهسپار سوئیس شده و در دانشگاه لوزان به تحصیل در رشتهٔ تاریخ و فلسفه پرداخت. وی تحصیلات عالیه را در زمینهٔ ادبیات به اتمام رساند. در سال1902 م، به تفلیس بازگشت و سردبیری چند روزنامه را به عهده گرفت و سپس سمت مدیریت مدرسهٔ نرسسیان به وی محول شد. در سال1918 م، هم زمان با استقرار اولین حکومت جمهوری ارمنستان، آهارونیان به عضویت و سپس ریاست مجلس ارمنستان درآمده و در 10 آگوست1920 م به نمایندگی از کشورش در کنفرانس صلح پاریس شرکت و معاهدهٔ ‹‹سِور›› را امضاء کرد. در1934 م، به هنگام سخنرانی در یکی از محافل عمومی شهر مارسی، دچار حملهٔ قلبی شده و چهارده سال در بستر بیماری افتاد و سرانجام در1948 م چشم از جهان فرو بست. آهارونیان آثار گوناگونی در زمینهٔ مهاجرت ها و مبارزات ارمنیان بر جای گذاشته است. از آثار ماندگار وی می توان به بازی های سرنوشت، قطره ای شیر، خرده ای نان و باشو اشاره کرد. رمان های معروف وی عبارت اند از: مرد مقدس طوفان، سکوت، گرگ ها زوزه می کشیدند، از زیر خاکسترها، مادران و…. در سال های1946 -1951م مجموعه آثار آهارونیان در ده جلد به چاپ رسید. در زیر یکی از داستان های مجموعهٔ در راه آزادی را با عنوان ‹‹مرگ›› تقدیمتان می کنیم. |
مصیبت خانمان سوزی همه جا را فراگرفته بود. مرگ با آغوش باز با بال های گسترده بر فراز خانه های متروک و عزادار، بازماندگان را به وحشت می انداخت. فاصله بین گور تاریک و زندگی تقریباً محو شده بود. مردم دیگر یارای زنده ماندن نداشتند. می لرزیدند و چشم از جهان فرو می بستند. ظلمت و وحشت نامرئی در روز روشن بر جهان حکمفرما بود و همچون اژدهایی هزار سر پیچ و تاب می خورد و همه چیز و همه کس را می بلعید. در روز مرگباری که گذشت انگار خورشید برای همیشه مرده بود تا دیگر طلوع نکند. شب فرا رسید. یکی از آن شب های حزن انگیز پاییزی که بر جهان فرود می آیند و باردار خوف و وحشت اند در جست وجوی گوشه ای برای زاییدن. در کنار همه، آن خانه حقیر و کوچک نیز زیربار فشار شب در خود پیچید و مرد. تنها یک جفت پنجرهٔ آن همچون چشمانی وحشت زده در جستجوی چیزی در دور دست ها به تاریکی زل زده بود و آن دوردست ها حیاط خانه بود. حیاط گنگ و بی روح که درختان کهن و بدترکیب آن خمیده از بار زمان در میان تاریکی مطلق به سوسوی پنجره خیره شده بودند. و با زبانی نامفهوم در گوش یکدیگر پچ پچ می کردند. آن سوی درخت ها سیاهی بیداد می کرد. آن ظلمت نفس گیر در زوایای تیرهٔ خود چه دردها که پنهان نکرده بود. پرتوهای ضعیف و لرزان نور جرئت بیرون خزیدن از پنجره ها و رسیدن به تاریکی دور دست را نداشتند و در بین راه از فرط وحشت فنا می شدند. حشرات نیز در میان علف های خشک از حرکت باز ایستاده بودند. کرم ها هم دیگر نمی لولیدند و زیر فشار مرگبار شب اثری از حیات دیده نمی شد. زندگی نفسش را در سینه حبس کرده و از ترس تاریکی در گوشه ای کز کرده بود. ولی در آن سوی تاریکی لایتناهی چیزی دهشت انگیز به خود می پیچید. به نظر می رسید در آن شب تنها مرگ بیدار است که با چرخش های مخوفش به آرامی می خزد، بوسه بر سیاهی شب می زند و از وحشت درون قبر می گرید، بی آنکه شنونده ای داشته باشد. چه شب هایی همچون آن شب گذشته است و چه عمرهای جوانی به همراه آنها رفته اند و فنا شده اند. دستی بی رحم بهترین ها و زیباترین ها را می قاپید و دیگر برنمی گرداند. شاید آن خانه بی کس از این موضوع آگاه بود و چشمانش بی وقفه به سوی آن ظلمت مرموز خیره شده بود. گویی منتظر چیزی مبهم بود که از بطن سکوت خفقان آور قدم به قدم، آرام آرام به او نزدیک می شد. مخصوصاً آنکه خانهٔ فقیر و کوچک در زیر سقف حقیر خود چیز با ارزشی داشت که می خواست آن را از تمام عالم، به خصوص از آن ظلمت بیدادگر پنهان کند و آن عمر یک جوان بود. رختخوابی در کنج اطاق چیده شده بود و بر سفیدی بالش آن سرجوانی با موهای پرپشت و پیشانی پهن نقش بسته بود. رختخواب شبیه قبری مرمرین بود مزین به تندیس انسانی که به خواب ابدی فرو رفته است. سر جوان بیمار بی حرکت بود و چشمانش بسته. تنها سینه اش از نفس های منقطع بالا و پایین می رفت و بازوان نحیفش گه گاه از زیر لحاف بیرون می آمد و پی چیزی می گشت که آن را مچاله کند تا کمی خشمش را فرو بنشاند. جوان بیمار همچنان با نابودی ای که آرام و تهدیدکنان به او نزدیک می شد در پیکار بود و برای حفظ حیات و زندگی دست و پا می زد. از داخل اطاق سایه ای کنار یکی از پنجره ها خزید. قیافه چین و چروک خورده ای با تصویری تار و نامشخص به شیشهٔ نمناک چسبید و خشکش زد و دو دیدهٔ محزون و متوحشش مدت ها به شب زل زدند. نوری که از پنجره ها به بیرون می تابید بسیار کم سو بود و دورتر، در تاریکی اسرارآمیز، همه چیز نامرئی بود. دیدگان خسته شدند و صورت کنار رفت. بیمار به آرامی در بستر حرکت کرد. او به آرامی پرسید: چی بود؟ مادر جواب داد: چیزی نیست عزیزم. – من چیزی شنیدم…، صدایی شنیدم. صدا. – تو صدایی شنیدی؟ – بله، صدا… صداهای زیاد. صدای پا. – صداهای زیاد! صدای پا! خدایا! – باز هم می شنوم… پیرزن دوباره برگشت. با نوک پا به پنجره نزدیک شد. دوباره صورت و پیشانی چروک خوردهٔ خود را به شیشه چسباند و به بیرون خیره شد. به اطراف نگاه کرد اما چیزی ندید. تاریکی و سکوت مطلق حکم فرما بود. با احتیاط سرجایش برگشت و کنار رختخواب فرزند بیمارش نشست. – چیزی نیست بیرون تاریک و ساکته. درخت ها هم دیده نمی شن. پیرزن زیرلب می گفت: – آخه چیکار کنم؟ خاک بر سرم، الهی بمیرم. گوش هایم کر و چشمام کور شده. چه می دونم؟… ای خدا! ای خدا! مرد! این دفعه تو برو پشت پنجره. – چیزی نیست زن! به دلت بد نیار. بچه است، مریضه، گوش هاش صدا می کنه. به خدا توکل کن. او باید شفاش بده. پیرمرد سمت راست بستر فرزند بیمارش نشسته بود گاهی لحاف را مرتب می کرد و گاهی دور و برش را ورانداز می کرد. نا امیدانه سرش را پایین می انداخت، در فکر فرو می رفت و همچنان زیر لب زمزمه می کرد: عیبی نداره. از جایش بلند شد و با نوک پا به پنجره نزدیک شد، از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد و دوباره سر جای اولش برگشت. – چیزی نیست… کسی چی می دونه؟… مریضه… گوش هاش صدا می کنه. – اما من می شنوم! دارن می یان. بیمار با چشمانی بسته ناله کنان تکرار می کرد. پدر و مادر در دو طرف بستر بیمار با نگرانی به یکدیگر نگاه کردند و ساکت شدند. افکار آنها مغشوش بود. بیرون در تاریکی چه چیزی هست؟ فرزند دلبندشان چه صدایی می شنود؟ چرا صبح نمی شود؟ اما وقتی شب خیلی تاریک و خفقان آور باشد صبح دیر از راه می رسد. هنوز به سحر خیلی مانده بود. چراغ به آرامی می سوخت و سایه های بدترکیبی از اشیاء خانه روی دیوار نقش می بست. بدشکل ترین و ترسناک ترین آنها سایهٔ بستر بیمار بود که همچون قبر جوانی پیش پای پیرزن نقش بسته بود. آن سایه خودش بدیمن بود. مادر آهسته بلند شد چراغ را جابه جا کرد. سایه های روی دیوار نیز هم زمان جابه جا شدند. سایه ها این بار گویی هم صدا شدند، ترکیبی را به وجود آوردند که بر همه کس و همه چیز ریشخند می زد. پدر احساس کرد که باید برای فرزند بیمارش کاری کند. سرش را بلند کرد و برای تصمیم گیری به چهار طرف نگاهی انداخت، سپس بلند شد و با احتیاط و آهسته به تنها میزی که پوشیده از اوراق و کتاب های کوچک و بزرگ بود نزدیک شد. آنها کتاب های فرزندش بودند که با سکوت سنگینی روی هم انباشته شده بود. در آن کتاب ها مطالبی بودند که فقط فرزندش از آنها سر در می آورد و پدر چقدر به فهم و دانش فرزندش به خود بالیده بود. پیرمرد یکی از کتاب ها را برداشت. با احتیاط آن را گردگیری کرد و همچون کتاب مقدس آن را بوسید و دوباره سرجایش گذاشت. سپس کتاب دومی را برداشت، سومی را و… پدر گذشته های دور و نزدیک را به خاطر می آورد. آن وقت ها که فرزندش بیمار نبود، آن وقت ها که آن درد عالمگیر وجود نداشت، آن وقت ها که کسی عزادار نبود، کسی شیون نمی کرد و به خود نمی لرزید. چه چیزهایی که از خاطرش نمی گذشت…: – این قدر درس نخون پسرم… کم مطالعه کن. آخه چشمات، سرت… الهی قربونت بشم. اما گوش فرزند بدهکار نبود. سر از کتاب بر نمی داشت. هی می خواند و می خواند. چه چیزها که او نمی خواند! و وقتی کتابش را می بست و بیرون می رفت، پدر مثل امروز به میز نزدیک می شد، با لبخندی غرورآمیز یکی از کتاب ها را بر می داشت با احتیاط گردش را می گرفت و دوباره سرجایش قرار می داد. او تمام چیزهای مبهمی را که فرزندش آنها را می دانست، دوست داشت. آن کتاب ها همه، قلب، روح و فکر فرزندش بودند. – خانم، ببین، تمام اینها رو خونده. این همه رو!! – آره خونده. کور بشم الهی. چشمش درد نکنه. دست نزن آقاجان، کتابای بچه مو بهمش می زنی! بازم به اون میز نزدیک شدی؟!! شوهر با کنایه گفت: خوبه خوبه ‹‹کتابای بچم››. اون به من رفته. باورکن پیرزن. بچه مون به من رفته. حقیقت رو میگم زن چرا می خندی؟ اگه بدونی من هم که بچه بودم چطور درس می خوندم. فوتآب می شدم. فوت فوت. خدا رحمت کنه پدرمو. اون ناگهان از دنیا رفت و من موندم. هِی بازم خدا رو شکر. چیزی که من نتونستم بکنم پسرمون انجام داد. زن با لبخندی شیرین غرور کودکانه شوهرش را به تمسخر گرفت: – به تو رفته، خیلی خوب، به تو رفته. تو کتابا رو بهمش نزن بذار حرف، حرف تو باشه. و او را به زحمت از کنار میز تحریر دور کرد. اکنون پیرمرد آن روزها را به یاد می آورد و بی اراده کتاب ها را به آرامی بر می داشت و آنها را مرتب می کرد. همهٔ آن چیزها را به یاد می آورد و اشک در چشمانش حلقه می زد. ناگهان یکی از کتاب ها با سر و صدا از دستش افتاد. زن از جایش پرید و دست پیرمرد را کشید. – باز هم؟ ای خدا، الان بچه مو بیدار می کنی. کتابارو بهمش نزن! پیرمرد همچون کودکی خطاکار کتاب ها را رها کرد و از کنار میز دور شد. اما دیگر جرئت نکرد مثل روزهای گذشته به موفقیت های دوران کودکی اش افتخار کند و از گذشتهٔ درخشانش که در وجود فرزندش خلاصه شده بود، سخنی به میان آورد. فرزند عزیزی که در چنگال بی رحم مرض مهلکی اسیر است و اینک همچون شبنم صبح پاییزی رو به زوال. زوج پیر مدتی بی حرکت کنار آن میز عجیب ایستادند. انگار داشتند دعا می کردند و شفای فرزندشان را از آن کتاب های قطور می خواستند. مگرنه اینکه صاحب آنها در حال اغما بود؟ – آب! پیرمرد و پیرزن هر دو برگشتند و دست های چروکیده و لرزانشان هم زمان به طرف ظرف آب دراز شد. مادر موفق شد آن را زودتر بردارد و به لب های ملتهب فرزندش نزدیک کند، درحالی که پدر متحیر بود و نمی دانست چه کار کند. ناراحت بود که کاری از دستش بر نمی آید. – سر و صدا رو… کیه؟ دارن می آن. – چیزی نیست، فدات بشم، صدایی نیست. این گوشهاته که صدا می کنه. حتماً رفقات دارن راجع به تو حرف می زنند. بخواب عزیزم، بخواب تا بدنت عرق کنه. دکتر گفت اگه عرق کنی خوب می شی. ببین، الان پیشونیت خیس شده، بخواب الهی قربونت بشم، آروم باش. مادر لب های نحیفش را با احتیاط به پیشانی فرزندش چسباند، جایی که اثری از عرق نبود. پدر نیز دست فرزندش را که از تب شدید می سوخت لمس کرد. سپس وقتی که بیمار آرام گرفت آنها هم زمان با هم به پنجره نزدیک و به بیرون خیره شدند. بیرون تاریک بود، شب ظلمانی. فرزند شروع کرد به هذیان گفتن. آیا او هذیان می گوید؟ منتظر چه کسی است؟ چندین شب است که این سؤال و جواب تکرار می شود: – زن، کی باید بیاد؟ – ساکت، ساکت، حرف نزن… آنها به جای خود برگشتند تا مانند ارواح نظاره گر آخرین نفس های موجود زنده ای باشند که همچون شمع سوزان و فروزانی آخرین لحظات عمرش را سپری می کند. مادر چشمان اشک آلودش را به صورت ملتهب و پیشانی درخشان فرزندش انداخت، او را تماشا کرد و دربارهٔ صداهای عجیبی که او می شنید اندیشید. امان از دست آن صداها. او دیگر نمی خواست دربارهٔ این موضوع فکر کند ولی نمی توانست. این بلا وارد خیلی از خانه ها شد و هر جا رفت جان کسی را گرفت. می گویند مرگ همه جا پرسه می زند و همیشه در ساعات شوم نیمه شب درِ خانه ها را با سر و صدا می کوبد و داخل می شود. آه از امشب… اگر امشب بگذرد… دکتر گفت عرق می کند. این حصبه است، عرق می کند و بهبود پیدا می کند. این فکر آخری تا اندازه ای امیدبخش بود و مادر آن را دوست داشت. به همین دلیل تند تند دستش را روی پیشانی مریض که مثل کورهٔ داغ و خشک بود می گذاشت. مادر نا امیدانه سرش را پایین انداخت و دست هایش را به هم فشرد تا لحظه ای بعد دوباره صورت فرزندش را لمس کند. پدر به دیوار مقابل، که تمام زندگی گذشته اش بر آن نقش بسته بود، خیره شد. روی دیوار اشیا با ارزش زیادی آویخته شده بود، شمشیرهای قدیمی، خنجرهای نقره فام، تفنگ ها و قمه های متعدد که همهٔ آنها کارهای خودش بود. آنها را طی سالیان متمادی با عرق جبین و با دست های خودش زیر ضربات بی شمار چکش ساخته بود. آنها را فقط به این خاطر ساخته بود که فرزندش، تنها فرزندش، فارغ از درد و غم درسش را بخواند. پیرمرد یک لحظه تصور کرد در کارگاه آهنگری کوچکش ایستاده است و فرزندش خوشحال و خندان از مدرسه برگشته و از دور داد می زند: – پدر! – اومدی، عزیزم؟ – پدر جون داری چی درست می کنی؟ – شمشیر فدات بشم. – برای چی؟ پدر کابرد واقعی شمشیر را توضیح نمی دهد: – می سازم تا مردم اونرو به کمرشون ببندند. – بله می دونم. می بندند و بعد با اون آدم می کشند. شمشیر خوب نیست پدر. – آدم های بد رو می کشند، فدات بشم، آدم های بد رو. دزدها رو، راهزن هارو… – شمشیر چیز خوبی نیست. فرزند روی حرف خودش مصر است چون در کتاب ها چنین نوشته شده. او مخالف آدم کشی است. پدر از زندگی می گوید پسر از کتاب ها و این دو یکدیگر را درک نمی کنند. عصر همان روز، وقتی که پدر و مادر زیر درختان باغچه نشسته بودند هنگامی که سایه ها به تدریج در تاریکی اطراف محو می شدند فرزند هنوز غرق در تفکرات و رویاهای خود بود. او با نگاهی عاقلانه از پدر پرسید که چرا شمشیر می سازد و مردم چرا همدیگر را می کشند؟ سؤال سختی بود. پدر در پاسخش درماند و فقط آه کشید: – امان از دست این پسر! جوان با هوش تمام مقاطع تحصیلی شهرشان را با موفقیت گذرانده بود و پدر با پولی که برای روز مبادا پس انداز کرده بود او را برای کسب علم و تحصیلات عالیه به مرکز فرستاده بود تا برای خودش کسی شود. آن وقت پیرزن و پیرمرد مانند پرندگانی که جوجه هایشان را پر داده باشند در آشیانه کوچکشان تنها ماندند. آنها عکس های فرزندشان را به طرز زیبایی روی دیوار نصب کردند. یکی از آنها میخ می کوبید، دیگری قاب ها را می آویخت. بعد، متوجه شدند که خوب چیده نشده. یکی یکی آنها را کندند، و دوباره با ترتیب دیگری آویزان کردند. سال ها این کار ادامه داشت. آنها هر روز شامگاه دست در دست هم از جلوی عکس ها رد می شدند. به یک یک آنها نگاه می کردند و روز، ساعت و زمانی را که آن عکس گرفته شده بود به خاطر می آوردند و حرف های فرزندشان را تکرار می کردند. اگر جمله ای را ناقص و یا اشتباه می گفتند، همدیگر را تصحیح و آن جمله را کامل می کردند. عکس ها زیاد بودند، تقریباً از هر سن و سالی دو قطعه عکس: کودکی با موهای بور و چشمان درشت سیاه و بعد بچه مدرسه ای و بعد نوجوان و بعد با ریش و سبیلی نورسته و بالائخره جوانی با لباس زیبای دانشجویی و ریش و سبیل اصلاح شده. در تمام عکس ها همان پیشانی پهن متفکر و همان چشمان نافذ و اندیشمند وجود داشت. فرزندشان از دیار غربت بازگشت ولی دیگر آن جوان سابق نبود. پیشانیش هنوز پهن و درخشان بود. چشمانش هنوز اندیشمند و گیرا بودند اما غم سنگینی چهره اش را فرا گرفته بود. در آن دیار چه به سرش آمده بود؟ – چی شده عزیزم؟ – هیچی پدر مگه چی باید می شد؟ او سعی می کرد با لبخندش چیزی را پنهان کند. اما فایده ای نداشت. لبخندش مانند نور کم فروغ یک غروب پاییزی بود که فقط یک لحظه افق را روشن می کرد و بعد تاریکی همه جا را فرا می گرفت. پسر خیلی مطالعه می کرد. کتاب های قطور را می خواند. به فکر فرو می رفت و سپس بلند می شد و از منزل بیرون می رفت. کسی نمی دانست او چه چیز می خواند و کجا می رود. شب، دیروقت به منزل برمی گشت و دوباره مطالعه را از سر می گرفت. پدر و مادر بیدار می ماندند تا صدای پای برگشتنش را بشنوند. – زن! اون هر شب کجا می ره؟ – چه می دونم مرد؟ به من که نمی گه. – عشقی در کار نیست؟ – ای کاش بود. ولی نه، کتابا… آه اون کتابا… – کتابا چی؟ – چی می دونم. دائم کتاب می خونه. آخه کتاب خوندن هم این قدر می شه؟ مریض نشه خوبه. پدر با خودش فکر می کرد: کسی چه می داند؟ پیرزن درست می گوید. آیا موضوع کتاب ها نیستند؟ او خیلی دوست داشت تمام آن کتاب های قطور را بخواند تا بفهمد در آنها چه چیزهایی نوشته شده. چه طلسم و چه نیرویی در آنها نهفته است که چهرهٔ بشاش فرزندش را آن طور غمگین کرده و او را این قدر رنجانیده و به فکر فرو برده و لبخند زیبای او را گرفته است؟ ولی چطور بخواند، چگونه بفهمد وقتی که آنها به زبان های مختلف نوشته شده اند؟ چه کسی غیر از فرزندش می تواند از آنها سر در بیاورد؟ او دیگر حرف نمی زند. فقط مطالعه و فکر می کند. پدر به ناچار روزی به فرزندش، که غرق در مطالعه کتاب قطوری بود، نزدیک شد: – تو اون کتاب چی نوشته، فدات بشم؟ جوان سرش را بلند کرد. نگاه غمگینش را به پدر انداخت و با لبخندی محزون که با چشمان اندوهگین و رخ رنگ پریدهٔ او هماهنگ بود گفت: – تو این کتاب؟ – بله تو همین کتاب. – پدر اینجا نوشته شده مردم شمشیر می سازند و یکدیگر رو با اون می کشند. – هنوز یادته؟ آره؟ ای شیطون. پدر ریش کوتاه او را گرفت و کشید و هر دو خندیدند. – فدات بشم، از شوخی گذشته تو اون کتابای قطور چی نوشته شده؟ – همین که گفتم پدرجون. باورکن تو اونها نوشته شده که مردم اگر شمشیر پیدا نمی کنند با دندان هاشون همدیگر رو می خورند. دسترنج مستضعفین رو مستکبرین می بلعند. یکی بدون رنج و زحمت توی ناز و نعمت یکی رنج و زحمت می کشه ولی گرسنه است. – ای بابا این که چیز تازه ای نیست! تا دنیا بوده همین طور بوده. گفته یکی از درویشان چیزی از گفته تو کم نداره. اون گفته: – یکی می خورد و می نوشد و های های می کند یکی نشسته از دست غم وای وای می کند. پدر آن را تکرار کرد و فرزند بلافاصله قلم و کاغذ برداشت و آن را یادداشت کرد: – ‹‹یکی می خورد و… – محشره! چقدر پرمعنی گفته. – اِی…درویشه دیگه، یه چیزی گفته دیگه، تو چرا یادداشت کردی؟ – گفتهٔ درویش باشه. چون پرمعنی بود من یادداشت کردم. – ‹‹یکی می خورد و می نوشد و…›› دیگران هم وای وای می کنند مگه نه؟ پدر! فکر نمی کنی کسانی که ‹‹وای وای›› می کنند در دنیا بیشتر از اونهایی هستند که ‹‹های های›› می کنند؟ چرا این طوره؟ – چه می دونم فرزندم، تو بازم مثل گذشته ها چه سؤالاتی می کنی؟ هر دو اینها دست خداست، بخواد ‹‹های های›› قسمت می کنه نخواد ‹‹وای وای›› قسمت می کنه. – پدر؟… او یک لحظه با نگاهی محبت آمیز خواست از پدرش چیزی بپرسد ولی موضوع را زود عوض کرد. – پدر! می دونی چیه؟ خوشا به حال تو بذار ببوسمت. او سر سپید پدرش را در آغوش گرفت و آن را محکم به سینه اش فشرد. پیشانی پرچینش را بوسید و سپس با عجله بیرون رفت. پدر در جای خود میخکوب شد. مدتی از پشت سر به فرزندش نگاه کرد تا وقتی که کاملاً از نظرش دور شد. برگشت و به زنش گفت: – دیدی زن؟ پیرزن سرش را به علامت تعجب تکان داد و گفت: – خونه ات آباد شه! مرد، آخه چرا باهاش یکی به دو می کنی؟ مگه می تونی خودتو باهاش مقایسه کنی؟ موهات سفیده؟ اینکه دلیل نمی شه. چند روز قبل هم منو به کلی گیج کرد. یه کُرد گردن کلفت اومده بود دم در نون می خواست من ندادم. آخه این نامردا اون طرف کوه آدم می کشند این طرف کوه اعانه جمع می کنند. گناهم روچه پنهون کنم؟ گفتم: ‹‹روزیتو از خدا بگیر››. پسرمون از داخل صدامو شنید و پرید بیرون: – بده مادر! به گرسنه نون بده. اون هم آدمه. گفتم: ولی اونها آدمای بی رحمی هستند. مسیحی هم که نیستند. گفت: اعتقادات آدم گرسنه رو که نمی پرسند. مادر گرسنه هم انسانه. اینو گفت و خودش دو قرص بزرگ نون بیرون کشید و به اون مرد کُرد داد. پیرمرد اکنون همهٔ اینها را به خاطر می آورد و یک لحظه وضعیت فعلی را فراموش کرد، از زنش پرسد: زن! کار اون مرد کُرد به کجا کشید؟ زن به جای پاسخ چشم غره رفت. – آب! دست زن و شوهر، هر دو، به طرف لیوان دراز شد. مریض آب را نوشید و… – آه… شبه. چه شب درازی، تموم هم نمی شه… خدایا کی صبح می شه؟ روشنایی، روشنایی. – بخواب فرزندم بخواب آروم باش. – نمی شه خوابید. مادر توی این دنیای نفرین شده زندگی هم نمی شه کرد. گوش کنید… می شنوید؟ دارن می آن. – کی می یاد فدات بشم؟ – اونهایی که ‹‹های های›› می کنند. مگه نه پدر؟ بعضی ها می خورند و می نوشند و ‹‹های های›› می کنند بعضی ها نشسته از دست غم ‹‹وای وای›› می کنند. آه… بیمار بی رمق ساکت شد. سکوت سنگینی اطاق را فرا گرفت. چراغ سوسو می زد و سایه ها روی دیوار می رقصیدند. صدای زوزهٔ بلند و کشیدهٔ سگ همسایه بلند شد و سپس شروع کرد به عوعو کردن. مادر با حرکت دست روی پیشانی اش صلیب کشید و غرغرکنان گفت: – چه وقتِ زوزه کشیدنه صاحب مرده؟ الهی بی صاحاب بمونی! پیرزن و پیرمرد به یکدیگر نگاه کردند. آن وقت با نگرانی رویشان را به طرف بیمار برگرداندند. – صداها… بالأخره اومدند… شبه، باید بیان… نمی شه زندگی کرد… زن و شوهر رنگ پریده و هراسان از جا پریدند و هم زمان صورتشان را به شیشهٔ پنجره چسباندند. نفس نفس زنان و نگران به بیرون خیره شدند. درحالی که یکدیگر را محکم گرفته بودند بی اختیار می لرزیدند. این بار خودشان هم از حیاط صدای پا شنیدند. گویی، چیزی به زمین افتاد. سگ دوباره عوعو کرد و زوزه کشید. آنها به چشمانشان بیشتر فشار آوردند. دیدند یک نفر با هیکل درشت و قد بلند از جلوی پنجره رد شد و بعد دومی، سومی و… چند نفرند؟ همه آنها شبیه یکدیگرند. صدای قدم ها و به هم خوردن اسلحه شنیده می شد. پیرزن ناگهان جیغ کشید: ‹‹قاصدین مرگ!›› و سراسیمه دوید کنار بستر فرزندش. چسبید به زمین. پیرمرد هم پنجره را رها کرد و به طرف در دوید… یک لحظه گذشت. یک لحظه طولانی و کشنده. در را کوبیدند: ‹‹تق، تق، تق››. – کیه؟ – کیه؟ کسی جواب نداد. همه ساکت بودند. این سکوت وحشتناک ترین سکوت بود. معمولاً مرگ ساکت است. مادر آن را می دانست. او بیش از پیش به فرزندش چسبید. – باز نکن مرد، درده، مرگه، دورشو، فرار کن بیا این جا، این جا! پیرمرد عقب پرید و در کنار دیواری که روی آن اسلحه آویزان بود کز کرد. دست او بی اختیار به طرف شمشیر زنگ زده رفت، اما هنوز آن را از روی دیوار برنداشته بود که درب غرش کنان باز شد. یک، دو، سه، چهار، پنج… نفر وارد خانه شدند. همهٔ آنها مسلح بودند، همهٔ آنها یونیفرم آبی با دگمه های براق به تن داشتند. آن موجودات خشمگین و نفرت انگیز انگار بخشی از تاریکی بیرون بودند که از آن جدا شده و خانه را از خوف و وحشت پر کرده بودند. آنها ایستادند و با چشم های خوفناکشان به بیمار خیره شدند. مادر با تمام توان به طرف بستر بیمار پرید و در حالی که سعی می کرد با بدن نحیفش از فرزندش محافظت کند فریاد زد: – نمی زارم، من شماها رو می شناسم، نمی زارم. بچه ام بی گناهه. نمی زارم اونو به زندان ببرین! در این بین پیرمرد شمشیرش را قاپید. آن را از غلاف بیرون کشید و رنگ پریده و لرزان در مقابل گروه ناشناس ایستاد و مانع حرکت آنها شد. ناگهان اتفاق غیرمنتظره ای افتاد. بیمار چشمش را باز کرد، سرش را بلند کرد، به چپ و راستش نگاه کرد و سپس روی زانوهایش نشست و با بدنی کشیده به طرف گروهی که بی حرکت دم در ایستاده بودند نگاه کرد. بر چهرهٔ رنگ پریده و فرسوده اش تبسم عجیبی نقش بست. بازوان نحیف و لرزانش را به طرف میز پر از کتاب و کاغذ دراز کرد و با لحنی تلخ و اهانت آمیز گفت: – بفرمایید هر قدر می تونید اونها رو بگردید، هر کاری می خواهید با اونها بکنید… ولی با من… آه، دیگه دیره، افسوس که خیلی دیره. این را گفت و بی جان روی تختخوابش افتاد. مادر جیغ کشید و چنان فرزندش را بغل کرد که گویی می خواست او را در خودش محو کند تا دیگر هیچ کس نتواند فرزندش را از او بگیرد. پیرمرد که در این لحظات سرنوشت ساز شمشیر دیرینه اش کارساز نشد آن را رها کرد و خسته و نا امید نقش بر زمین شد. چهارزانو به طرف بستر فرزندش خزید و به زحمت توانست دستش را به تختخواب برساند و بی حرکت بماند. نگاه جسد مرد جوان با چشمان سرد همچنان به طرف موجودات بی رحم و خشن دوخته شده بود. آنها با خونسردی تمام کتاب ها، دفاتر و نوشته هایی را که افکار آزادیخواهانه و جسور و رویاهای جنون آمیز جوان را در بر می گرفتند، زیر و رو کردند. شب بود. خانه داشت از بیخ و بن ویران می شد. طلوع خورشید نزدیک بود…. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 32
|