فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹ و ۱۰
در آغوش خورشید
ترجمه: ادوارد هاروتونیان
کودکی یتیم و ژندهپوش، در پای دیوار خانۀ ثروتمندان کز کرده بود و دستش به سوی رهگذران دراز بود.
نوبهار فرا رسیده بود، کوههای نزدیک، به سبزی میزدند و خورشید دل انگیز بهاری، با چشمهای مهربان، همه را نظاره میکرد.
مردم از پیادهروها میگذشتند و کسی به کودک یتیم بینوا نگاهی نمیکرد، کسی نمیخواست بر او نگاهی بیفکند.
وقتی خورشید آهسته به پشت کوههای سبز نزدیک، سرازیر میشد، باد سردی وزیدن گرفت و کودک بینوا، لرزید.
– آه، ای خورشید درخشان، ای خورشید مهربان، که گرمم میکردی، بگو، کجا میروی؟ چرا در سرما و تاریکی تنهایم میگذاری؟ من، نه مادری دارم و نه سرپناهی. کجا بروم؟ به که پناه ببرم؟… مرا هم، ای خورشید عزیز، با خودت ببر…
کودک ساکت و خاموش میگریست و دانههای اشک از گونههای رنگ پریدهاش سرازیر میشد. رهگذران به خانههای خود میشتافتند و کسی او را نمیدید، صدای او را نمیشنید، کسی نمیخواست او را ببیند یا صدایش را بشنود…
خورشید به پشت کوه خزید و از نظر پنهان شد.
– ای خورشید مهربان، میدانم که پیش مادرت رفتهای… میدانم خانۀ شما کجاست… پشت همین کوه است… من هم میآیم… پیش تو میآیم… همین حالا…
* * *
کودک با دستهای لرزان، دیوارها را گرفت و به راه افتاد، آنقدر رفت تا شهر را پشت سرگذاشت و به کوه رسید. همه جا سنگ بود و بالا رفتن دشوار بود. پایش به سنگ میخورد و بشدت درد میگرفت، اما توجهی نمیکرد و همچنان بالا میرفت.
هوا تاریک شد و سیاهی، کوه سبز رنگ را فروپوشاند. ستارگان، برفراز کوه میدرخشیدند و همچون چشمهای فریبنده، او را به سوی خود میخواندند.
باد سرد بشدت میوزید و توی درهها و بر فراز صخرهها زوزه میکشید. گاه، مرغان شب، با بالهای سیاهشان بالای سرش پرواز میکردند و پی شکار میگشتند.
کودک، با گامهای بیهراس و استوار، هر لحظه بالاتر میرفت. ناگهان صدای پارس سگها برخاست و اندکی بعد از میان تاریکی صدایی به گوشش رسید:
– کی هستی؟ کجا میروی؟
– مسافرم، نزد خورشید میروم، میدانی منزلش کجاست؟ چقدر راه مانده؟
مردی که چراغ به دست داشت پیش آمد و با صدایی مهربان گفت:
– تو لابد خسته ای، گرسنه و تشنه ای، بیا به خانۀ ما برویم، چه سنگدل اند پدر و مادرت که توی این تاریکی و باد و سرما، تو را رها کرده اند.
– من پدر و مادر ندارم، بیکس و یتیم هستم…
ناشناس مهربان گفت:
– بیا، پسرم، بیا تو را به منزلمان ببرم. – و دست پسر را گرفت و او را به خانه برد.
خانۀ او کلبۀ محقری بود که همسر مرد مهربان و سه فرزند خردسالشان آنجا، دورِ آتش نشسته بودند. کنار کلبه، در حیاطی بزرگ گوسفندان نشخوار میکردند. او چوپان بود، چوپان کوهستان.
– بچههای عزیزم، برایتان یک برادر آوردهام، حالا به جای سه برادر، چهار برادرید… آنکه روزیِ سه نفر را میدهد، به چهار نفر هم روزی میرساند. همدیگر را دوست داشته باشید. بیایید برادرتان را ببوسید.
قبل از همه، همسر چوپان، کودک را در آغوش گرفت و گرم و مادرانه بوسید. بعد، بچهها آمدند و او را برادروار بوسیدند.
کودک، از شوق و شادی میگریست و گریهاش پایان نمیگرفت.
بعد، شاد و خندان شام خوردند. مادر بستر بچهها را پهن کرد و همه را در کنار خود خواباند. کودک بسیار خسته بود. چشم برهم گذاشت و به خواب خوش فرو رفت.
کودک خواب میدید و شادمانه لبخند میزد، میدید که در کنار خورشید جای دارد، در آغوشِ گرمش آسوده خاطر آرمیده است.
ناگهان از فرط شوق، از خواب پرید و دید که به جای خورشید برادرهایش را به آغوش گرفته و دست مادر را به دست دارد. کودک به چشم خود دید که خورشید در همین خانه است، که هم اکنون خود نیز، در آغوش خورشید جای دارد…
۱۹۰۵