این داستان شبیه افسانه است. پادشاهی سه فرزند خویش را فرا می خواند و… ارث و میراث خود را بین آن ها تقسیم می کند، پندهایی می دهد… و پدربزرگ ««توماس»» هم پادشاه خانه اش بود، اما برای فرزندان، نوه ها و نتیجه هایش گنج و ثروتی به ارث نگذاشت. اگر چه بعضی ها می گویند ارث و میراث او آنقدر زیاد است که اگر هفت پشت او هم بخورند باز تمام نمی شود. می گویند دیگر،… چه می شود کرد… … از «توماس» یک کمربند نقره ای زمردنشان که در شب عروسی بر کمر همسرش ««ساتِنیک»» بسته بودند، یک قالیچه نقش اژدهای قراباغ و یک کوزه قدیمی پرنقش و نگار شراب به جا مانده بود. کمربند و قالیچه را «ساتِنیک» در سال های سیاه و قحطی زده جنگ به بازار قزاق ها برد و آن ها را با یک مشت گندم، چند متر پارچه و دو جفت پوتین کهنه سربازی معاوضه کرد. کوزه را هم وقتی خانواده «توماس» شاخ و برگ گرفت یکی از نواده ها برای آوردن آب به چشمه برد و در راه آن راه شکست… بعد، نواده ای که آخرین یادگار پدربزرگ «توماس» را در راه چشمه شکسته بود، به کفاره این «گناه» نام جد خود «توماس» را بر فرزندش گذاشت… … اما آن روز هنوز کمربند زمردین بر کمر «ساتِنیک» بود، قالیچه نقش اژدها بر دیوار و کوزه لبریز از شراب بود. آن روز تنها چیزی که تازگی داشت، خواب «توماس» بود که خبر از مرگ می داد: – در خواب، سه تا پیاز تند و تیز به من دادند. خواب پیاز خوب نیست، من رفتنیم… پدربزرگ «توماس» کلمه «رفتنیم» را هم مردانه و بدون احساس عجز بیان کرد. همه رفتنی اند، اما… «ساتِنیک» نگران شد و ترس در دلش رخنه کرد. شاید خودش هم درباره مرگ فکر کرده و به یاد آورده بود که چند روز پیش چگونه مردم تابوت چوب بلوط همولایتی پیرشان را به دوش گرفته بودند و به قبرستان ده می بردند. از فکر اینکه «توماس» را هم از این راه خواهند بود، لحظه ای برخود لرزید. «ساتِنیک» خوب می دانست که همه این راه را خواهند رفت، که در این راه مقام و منزلت مطرح نیست، که این راه بی برگشت را «موسِس» پدر او و «جمشید» پدر «توماس» هم رفته اند… اگر آن ها رفته اند، پس خودشان هم حتماً می روند… «ساتِنیک» تصمیم گرفت که حرف شوهرش را جدی نگیرد: – خیلی خودت را عزیز نکن، تو رفتنی نیستی… – در این راه غیر عزیز یکی هستند، من رفتنیم. «ساتِنیک» دوباره به شوخی گفت: – برای سفرت چه آماده کنم؟ «توماس» خیلی جدی و مصمم گفت: – نان بپز، خیلی ها خواهند آمد، و با این جواب «ساتِنیک» را نگرانتر کرد. «ساتِنیک» بهتر از هر کسی شوهرش را می شناخت. حرفش حرف بود. پس خواهد رفت… این هم از مردانگی اوست، والا این پا و آن پا کردن و دل نکندن از این دنیا چه معنی دارد؟… بعد «توماس» جلوی پنجره رو به باغ ایستاد و پس از نگاهی طولانی به درخت هایی که در میان رنگ های پاییزی انگار شعله ور شده بودند، رو به زنش کرد و گفت: – به برادرهایت بگو بیایند، میوه های آن دو درخت را بچینند. من که نوکر پدرشان نیستم. میوه های دو درختِ بِه باغ را هنوز نچیده بودند. «توماس» درخت های باغ را بین افراد قوم و خویش تقسیم کرده بود. هر کسی درخت خودش را داشت، یکی درخت انار، یکی گیلاس، یکی بِه … می گویند وقتی به برف و سرما می خورد شیرینتر و خوشمزه تر می شود. برادرهای «ساتِنیک» هم شاید منتظر بودند تا سرما برسد. اما «توماس» عجله داشت و دلش می خواست همه چیز را به همان صورتی که دوست داشت سر و سامان بدهد و برود… «توماس» هم مثل بِه، برف و سرمای زندگی را چشیده بود و مرد پخته و جا افتاده ای بود… پاییز هر سال، زیر زمین خانه «توماس» از بِه، گلابی، سیب و خوشه های آویخته انگور پر می شد و در خمره های بزرگ، شراب می جوشید… کمترین پیش می آمد که «توماس» کوزه را بردارد و به زیرزمین برود. ولی آن روز به کسی چیز نگفت. فقط به «ساتِنیک» سفارش کرد، یکی از بچه ها را دنبال ««سولُم»» بفرستد و خودش کوزه را برداشت و برای آوردن شراب به زیرزمین رفت. – هوس شراب کرده ای، مرگ را بهانه می کنی،- «ساتِنیک» این را گفت و یکی از فرزندانش-سورن- را به دنبال «سولُم» فرستاد. «سولُم» یا سوقومون پسر عموی «توماس» بود که خانه هایشان رو به روی هم بود. وقتی مهمان داشتند از ایوان خانه شان «سولُم» را صدا می زدند. «سولُم» مرد مهمان نوازی نبود. هنوز هم در ده وقتی می خواهند کسی را به خاطر خست و مهمان نواز نبودن سرزنش کنند او را «سولُم» صدا می زنند… «سولُم» شکم پرست بود. می گویند وقتی از او پرسیده بودند: کی از خوردن سیر می شوی؟ گفته بود: هر وقت موقع خوردن شانه هایم خسته می شوند تازه به فکر می افتم که سیر شده ام. «سولُم» در این دنیا مثل درخت بی باروبر زندگی کرد. کسی نمی داند خانه و زندگی بی وارث او برای چه کسی ماند؟ در ده گیلاس های «سولُم» زودتر از همه می رسید. اما باز چشم می دوخت و منتظر می شد تا ببیند درخت های گیلاس «توماس» کی زیر بار میوه خم می شوند و «توماس» کی صدا می زند: «سولُم»، آهای «سولُم»، بیا گیلاس بچین و ببر. «توماس» بقیه حرفش را طوری می گفت که فقط خودش بشنود. بیا که من هم با خیال راحت میوه درختم را بچینم. «ساتِنیک» به دنبال حرف شوهرش می گفت: اجاق کور است، نفرین خدا دامنگیرش شده، بگذار بیاید ببرد که چشمش سیر بشود. نفرین خدا…؟ می گویند، او نفرین شده فقیر کوری بود که در بازار قزاق ها گدایی می کرد… وقتی «سولُم» پسر بچه ای بیش نبود به بازار قزاق ها رفته بود. کنار دیوار گدای کوری را دیده بود که کلاهش را روی زمین جلوی پاهایش گذاشته بود… چند سکه جمع شده توی کلاه او را وسوسه کرده بود. او سکه ها را برداشته بود، کلاه خالی را جلوی پای گدا انداخته و گفته بود: من عجله دارم اما تو تا غروب وقت داری باز هم جمع می کنی. کسی چه می داند، شاید آن روز در بازار قزاق ها خدا به شکل مرد فقیری نشسته بود تا رحم و وجدان انسان ها را امتحان کند. … آن روز هم که به دنبال «سولُم» فرستادند و صدایش زدند، او باز به چشمداشتی آمد. شاید «توماس» می خواهد چیزی به او بدهد… شام که حتمی است، اگر صدایم زده بدون خورد و خوراک ولم نمی کند… تا «توماس» از انبار برگردد، «سولُم» آمده بود… – خیر است انشاالله، چه شده که شبانه دنبالم فرستاده اید؟… «ساتِنیک» گفت: برادرت راه افتاده و دارد می رود. «سولُم» به شوخی پرسید: کجا، تفلیس؟ – نه نزد «بابا مانوک». «سولُم» کمی جدیتر شد. چند روز پیش بود که «بابا مانوک» را در تابوت چوب بلوط گذاشته و به خاک سپرده بودند. «سولُم» در مراسم تدفین «بابا مانوک» یک شکم سیر خورده بود… می گویند «بابا مانوک» 114 ساله چند روز پیش از مرگ سفارش کرده بود که در مراسم خاکسپاریش هیچکس نباید غمگین گریان باشد… – سفره را پهن کن «ساتِنیک»، امروز می خواهم به اندازه «سولُم» بخورم. البته «سولُم» لبخند رضایتمندانه ای زد. تنها کاری که از «توماس» بر نمی آمد همین بود… «ساتِنیک» نان، ترشی، پنیر و سه تا پیاز سر سفره گذاشت. او از بزرگترهایش شنیده بود که هر وقت خواب بدی می بینی، برای آنکه اتفای نیفتد، باید هر چه را که در خواب دیده ای در بیداری انجام دهی… سه تا پیاز را هم به همین نیت سر سفره گذاشته بود که خواب بد «توماس» واقعیت نیابد و با این کار «ساتِنیک» ساده دل احساس سبکی کرد… «توماس» وقتی لیوان ها را پر می کرد به چشم های خالی از احساس «سولُم» نگاه کرد آیا هیچوقت این چشم ها سیر شده اند؟ – «سولُم»، انسان از این دنیا چه می برد؟ – چرا این را می پرسی؟ – می خواهم تو هم چیزی بگویی. «سولُم» احساس غرور کرد که از او هم چیزی می پرسند، چیزی یاد می گیرند… و سخنی را که از اعماق قرون آمده بود تکرار کرد: – چهار تا تخته، همین. – از آن بلوط ما چهار تا تخته در می آید؟… «سولُم» جواب داد: – هشت تا تخته هم در می آید. – فردا، بده چهار تا برای من در بیاورند، بقیه را هم برای خودت نگهدار… «سولُم» حیرتزده به «ساتِنیک» نگاه کرد. – این چه می گوید؟ بعد از هم تصمیم گرفت شوخی کند: – آن بلوط به درد نمی خورد، من بلوط دیگری سراغ دارم، اما برای تابوت کوچک است، کمی که صبر کنی… «توماس» با لحن خشکی حرف او را برید: – آن که تو سراغ داری برای نفر دیگر است. توی آن یکی دیگر خواهد خوابید. «سولُم» تعجب کرد. – توی درخت؟ – بله، «سولُم»، هر کسی در این دنیا سهم خودش را دارد. سهم ما هم آن بلوط است. بده قطعش کنند. چهار تا تخته برای من، چهار تا تخته هم برای خودت… … چرا «توماس» با نظربلندی از سهم درخت خودش به او می بخشید؟ مگر «سولُم» اجاق کور نمی توانست از این دنیا درختی با خودش ببرد؟ به کجای دنیا بر می خورد اگر برای او هم یک بلوط قطع می شد؟ «سولُم» که به دنیا آمده بود، پدربزرگش «جمشید» یک درخت به نام او در قراباغ کاشته بود… این سنت همچنان در خانواده آن ها حفظ شده بود، هر یک از درختان باغ «توماس» نامی داشتند. در باغ «سولُم» درختی که نشان دهنده تولدی باشد، کاشته نشده بود، اگر چه حالا زن سوم او بود که هر روز صبح، هنوز سپیده نزده حیات خانه اش را آب و جارو می کرد و فرش ها و گلیم های پرنقش و نگار را از ایوان آویزان می کرد، لحاف های بزرگ و نرم را در روزهای آفتابی در می آورد… زن سومش هم بچه دار نشد. هرگز گهواره بچه ای به خانه «سولُم» نیامد و کهنه های نوزادی در ایوان خانه اش آویزان نشد… خانه آن ها مانند خودشان به تدریج سرد و بی روح شده بود… یکی از خویشاوندان که زیربار زندگی و عائله فرومانده بود، پیشنهاد کرد، بچه بعدی را به او بدهد تا در روز پیری عصای دستش شود… «سولُم» نپذیرفت. اما زنش «آنوش» موافق بود، دلش می خواست بچه ای در خانه باشد، از «سولُم» خسته شده بود، از «سولُم» پرخور و شکمو حوصله اش سررفته بود… «سولُم» بعدها از این که پیشنهاد خویشاوندش را رد کرده بود پشیمان شد، اما این بار زن آن خوشاوند زیر بار نرفت: – خجالت دارد، توی این سن و سال بچه درا بشوم، آن هم برای که این به «سولُم» خسیس بدهم… می گویند «سولُم» در مراسم تدفین «بابا مانوک» پس از آنکه یک شکم سیر خورده بود، گفته بود: اگر بدانم مرا هم مثل «بابا مانوک» این طور با شکوه به خاک می سپارند، همین فردا می میرم… اما حالا «توماس» به او پیشنهاد می کرد که برای آن دنیا تدارک ببیند، چهار تا تخته ای را که به او می رسد آماده کند و منتظر بماند… نه، «سولُم» را با شکوه به خاک نمی سپردند. «سولُم» چه کسی را داشت؟ به چه کسی یک تکه نان داده بود؟ در حق چه کسی خوبی کرده بود که بخواهند تلافی کنند؟ برای «سولُم» در این دنیا درختی نبود که در آن بخوابد. همان طور که نان دیگران را آنقدر جویده بود تا شانه هایش خسته شده بودند، حالا هم چهار تا تخته اضافی درخت دیگران از آن او بود… «سولُم» درختی نکاشته بود تا با خود ببرد… اگر افرادی مانند او بخواهند از این دنیا درختی ببرند، بر سر این دنیا چه خواهد آمد؟… … سه روز بعد «سولُم» سرافکنده در نجاری ده ایستاده بود و با نگاهی غمگین فرو ریخته خاکه ساقه بلوط را از دندانه های اره تماشا می کرد… درخت بلوطی که برای «توماس» بریده شده بود دوباره جوانه زد و شاخ و برگ گرفت. «توماس» درون آن درخت به حیات خود ادامه داد… پینوشت: 1- Spartak Gharabaghtsyan |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 7 و 8سال دوم | پاییز و زمستان 1376 | 136 صفحه
|