نویسنده: آرمیک نیکوقوسیان


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29

به نظر می رسد که وجدان بشری بیدار شده است و حقایق اولین نسل کشی قرن بیستم، این بار با قلم های نویسندگان و متفکران ترک بازگو می شود.

کمال یالچن از جمله این نویسندگان است که بار سنگین تبعید و دوری از وطن را به خاطر نوشتن حقایق تحمل می کند.

او می گوید: ‹‹برای نوشتن کتابم، در خانهٔ بسیاری از ارمنیان را کوبیدم. این اولین بار بود که یک ترک به سراغشان می رفت. آنها به من اعتماد کردند و دریچهٔ قلب های خود را به روی من گشودند و حقایقی را بازگو کردند که بسیار تکان دهنده و حتی باورنکردنی بود.

اگر توانسته باشم در کمال بی طرفی بدون حب و بغض، با شجاعت و شهامت، گوشه ای از حقایق تاریخی قومی را که صدها سال با یکدیگر زیسته ایم، بازگو کنم و حاصل آن، نزدیکی انسان ها، دوستی و محبت باشد، خوشبخت ترین انسان روی زمین خواهم بود.»

این سطور از مقدمهٔ کتابی است به نام قلبم همواره با تو می تپد نوشتهٔ کمال یالچن نویسنده و متفکر ترک، که هم اکنون ساکن آلمان است. نویسنده سعی کرده است که با مراجعه به شاهدان زنده و یا فرزندان و اقوام آنها، گوشه های ناشناختهٔ اولین نسل کشی قرن بیستم توسط ترکان عثمانی را روشن سازد: شرح حال مردان، زنان و کودکان ارمنی که میان سال های1895 تا1915 م بدون هیچ دلیل و منطقی فدای انتقام جویی عثمانی ها شدند.

کمال یالچن در سال1952 م، در منطقهٔ دنیزلی (آسیای صغیر) چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در استانبول به پایان رساند و سپس از دانشکدهٔ ادبیات این شهر در رشتهٔ فلسفه فارغ التحصیل شد.

یالچن در سال های1975 ـ 1976 م به مدت یک سال به عضویت هیئت رئیسهٔ انجمن معلمان ترکیه در آمد و سپس در دانشگاه برمن آلمان تحقیقاتی در زمینهٔ پیشرفت های فلسفه در ترکیه و همچنین تفکرات فلسفی شیخ بدرالدین به انجام رساند. وی مدتی هم در دانشگاه اِسِن آلمان به تدریس زبان ترکی پرداخت. یالچن از سال1982 م ساکن کشور آلمان است و در شهر بوخوم به تدریس زبان ترکی اشتغال دارد. برخی آثار دیگر او از این قرارند: گل های سرخ در تبعید (مجموعه شعر)، انتشارات پنجره، استانبول،1994 م؛ گرمای صلح (مجموعه شعر)، انتشارات پنجره، استانبول،2000 م؛ بهار دیررس (مجموعه شعر)، انتشارات ارتادوغو، آلمان،1994 م؛ جهیزیه باید به صاحبش برگردانده شود (رمان)، استانبول،1998 م؛ علاقه به قلم (واقعیت های زندگی)، انتشارات ملیت، استانبول،2000 م.

شرح حال نویسنده

انگیزهٔ نوشتن این کتاب، در درجهٔ اول، خانم ملینه بزرگ معلم و استاد زبان ترکی من در آلمان و سپس مادرم بوده اند. برخوردهای والا و انسانی خانم ملینه آن چنان تأثیری بر من گذاشت که باعث شد پی به یک واقعیت بسیار وحشتناک تاریخی ببرم و تحت تأثیر آن، کتاب قلبم همواره با تو می تپد را به رشتهٔ تحریر درآورم.

من در یک خانوادهٔ مسلمان در منطقه ای به نام هُناز در آسیای صغیر به دنیا آمده ام. در این منطقه تا سال1920 م، بیش از یک هزار نفر ترک و به همین تعداد یونانی زندگی می کردند. آنان در کمال آسایش و برادرانه با یکدیگر می زیستند. ترک ها به مسجد می رفتند و یونانی ها در کلیسای متعلق به خود عبادت می کردند…

جنگ شروع شد. باز هم بی گناهان به خاطر گناه ناکرده قربانی شدند. تمام خانواده های یونانی ظرف یک شب تبعید شدند. خانوادهٔ یونانی مین اوغلو هم از زمره همین نگون بختان بودند که به راه بدون بازگشت تبعید رفت. خانوادهٔ مین اوغلو، پیش از تبعید جهیزیه دو دختر خود، اِلن و صوفی، را به پدربزرگم سپردند تا وی از آنها نگهداری کند و در بازگشت به ایشان بسپارد… افسوس، بازگشتی نبود، پدربزرگم قبل از مرگ آن را به پدرم سپرد و درست 76 سال بعد، خانواده ام مرا ترغیب به یافتن خانوادهٔ مین اوغلو و سپردن جهیزیه به آنان کردند.

در سال1994 م برای یافتن خانواده مین اوغلو به یونان سفر کردم، متأسفانه در یافتن آنان موفق نبودم. در عوض از زبان یونانیانی که خانواده هایشان بین سال های 1919 تا1924 م از آسیای صغیر به یونان فرار کرده بودند، حقایق بسیار تکان دهنده و وحشتناکی از قتل عام و تبعید ارمنیان شنیدم.

در تابستان سال1995 م تحقیقات خود را در آسیای صغیر(ازمیر، ریزه و…) ادامه دادم و حقایق بیشتری در مورد ارمنیان آماسیا و ساسون به دست آوردم. در آنجا فهمیدم که دختران باکره برای این که به دست تبعیدگران اسیر نشوند، چگونه خود را از بلندی به دره و یا رودخانه پرت می کردند، زن هایی که به خاطر نجات خانواده تن به ازدواج با مردان ترک می دادند و یا مردمانی که برای نجات خود مسلمان می شدند…

در سال1996 م بار دیگر به یونان سفر کردم و سرانجام نوهٔ صوفی، یکی از دختران خانوادهٔ مین اوغلو، را یافتم و جهیزیهٔ مادربزرگش را به او سپردم.

این موفقیت انگیزه ای شد برای نوشتن رمان جهیزیه باید به صاحبش بازگردانده شود. این رمان در ترکیه موفقیت های چشمگیری یافت و جوایز متعددی به دست آورد.

در تابستان سال1998 م بار دیگر به ترکیه سفر کردم تا حقایقی از مهاجرت و تبعید اجباری ارمنیان را به رشتهٔ تحریر درآورم.

در این مورد با تمام اقوام و فامیل گفت وگو کردم و گفتم در نظر دارم کتابی از کوچ اجباری ارمنیان به رشتهٔ تحریر درآورم و می خواهم از بازماندگان کمک بگیرم و با آنها صحبت کنم؛ می خواهم به بخش شرقی آسیای صغیر بروم، از شهر تاریخی آنی و آختامار دیدن کنم و دربارهٔ آنها بنویسم.

همگی مرا از این کار منع کردند. آنان گفتند تو دربارهٔ یونانی ها نوشتی و با استقبال مواجه شد، ولیکن نوشتن راجع به ارمنیان بسیار خطرناک است، زیرا ابعاد، و نیز حقایق مربوط به آن، بسیار گسترده تر و خطرناک تر است، پس به خود بیا و فراموش کن؛ سرت را به باد خواهی داد. تنها فرد موافق مادرم بود که گفت: برو فرزندم، برو حقایق را بنویس.

این کتاب پس از دو سال تحقیق و کار مداوم بالاخره در سال2000 م توسط انتشارات طوقان، ناشر کتاب جهیزیه بایستی به صاحبش برگردانده شود، در سه هزار نسخه به چاپ رسید. روزنامهٔ رادیکال دربارهٔ کتاب با من مصاحبه کرد و تلویزیون سی.اِن.اِن. ترکیه فیلمی دربارهٔ من و کتابم به نمایش گذاشت. بنا شد کتاب در روز 15 ژانویه سال2001 م از چاپ خارج و پخش شود. روز 12 ژانویه، سه روز قبل از پخش، از طرف انتشارات طوقان به من اطلاع دادند که انتشار کتاب متوقف شده و کلیهٔ امور تبلیغات و اطلاع رسانی در مورد آن نیز ممنوع شده است.

ده ماه برای انتشار منتظر ماندم تا بالاخره از انتشارات طوقان به من خبر دادند که کتاب چاپ شده، غیرقابل پخش است.

من منتظر نشدم و کتابم را در آلمان، با امکانات محدود خود، منتشر کردم. چاپ اول در مدت بسیار کوتاهی نایاب شد. خوانندگان کتاب در ترکیه، آلمان، فرانسه، امریکا، کانادا، هلند، ایتالیا، و سوئد با من تماس گرفتند و رضایت بی حد خود را از انتشار آن اظهار داشتند.

در اوت2002 م بار دیگر با ناشر کتاب در استانبول ترکیه تماس گرفتم و از سرنوشت کتابم جویا شدم. در کمال حیرت و تعجب به من پاسخ دادند که کلیهٔ نسخه های کتاب با دستگاه کاغذخردکن خرد شده و از بین رفته است و این درحالی بود که حتی منتظر دستور مقامات ذیربط و اطلاع نویسنده نیز نشده بودند؛ در واقع قرارداد انتشار به صورت یک طرفه لغو شده بود.

یک مثل ترکی می گوید: ‹‹خورشید را نمی توان با گل پوشاند.›› همان طور که اشاره شد، من این کتاب را بدون ذره ای تغییر در آلمان به چاپ رساندم و در معرض قضاوت خوانندگان گذاشتم.

«در تمام ملل و اقوام انسان های خوب و بد وجود داشته و دارند. در تاریخ ارمنستان شخصیتی به نام مسروپ مقدس وجود دارد که با اختراع خط ارمنی، خود را برای همیشه در تاریخ و ادب ارمنیان جاودانه ساخت. همچنین در تاریخ ملت ترک نیز شخصیتی مانند یونس اِمره وجود دارد که برابری، عشق، محبت و برادری را سرلوحهٔ تمام امور قرار می دهد. من هم در همان خاکی به دنیا آمده ام که این بزرگان زیسته اند. پس برخود می بالم…»

برادر عزیز ارمنی!

من در مقابل مصائبی که به خاطر تبعید اجباری، کشتارهای برنامه ریزی شده، مرگ عزیزان، از دست دادن ناموس، شرف و حیثیت انسانی متحمل شده اید، عمیقاً شرمسارم، تمامی دردها و غم های شما را به عنوان غم و درد خود می پذیرم، به عنوان یک متفکر ترک از شما و تمامی انسانیت تقاضای بخشش دارم.

جنایتکارانی که با اقدامات غیرانسانی خود باعث و بانی چنین فجایعی بوده اند، در مقابل تاریخ جوابگویند و هرگز بخشوده نخواهند شد.

برای این که این درد و غم بسیار بزرگ را فراموش کنیم، باردیگر با کمال خضوع و خشوع، با تمام وجود و احساسم، می گویم ‹‹قلبم همواره با تو می تپد››.

انگیزهٔ نوشتن کتاب معلم معلمان، سمبل انسانیت، مِلینه

اکتبر سال1922 م، شهر دورتموند آلمان، هوا بارانی و غم انگیز، اتاق شمارهٔ 105 مدرسهٔ عالی آنافرانس. معلمان زبان ترکی همگی جمع شده اند تا در کلاس بازآموزی شرکت کنند. هیچ یک از اطرافیانم را نمی شناسم. با اولین کسانی که آشنا می شوم، آقای شکری و خانم نازیه هستند که در ردیف جلوی من به آرامی جای می گیرند. سپس به تدریج دیگران هم می آیند. به ساعت نگاه می کنم، دقیقاً ساعت نه را نشان می دهد….

در کلاس باز می شود و دو خانم و یک آقا وارد می شوند.

آنها مدرسان ما بودند. مرد صورتی گرد و گوشت آلود داشت با موهای ژولیده و چشمانی که انگار از فرط مطالعه پف کرده بودند. جلوی ما، نزدیک تریبون، ایستادند. زن دوم در سمت راست با چهره ای آرام و صمیمی و لبخندی کمرنگ؛ و اما زن سوم، که در وسط مرد و زن ظاهر شد…. لبخندی شیرین و آسمانی بر لب داشت، حرکاتش موزون و آرام بود خدای من، این کیست، فرشته است؟…

با چهره ای خندان، صدایی بسیار ظریف و مملو از شور زندگی و نگاهی حاکی از مهر و محبت و طراوت گل های بهاری خود را معرفی می کند: اسم من ملینه است، معلم زبان انگلیسی و ترکی هستم و از اهالی استانبول ترکیه،… با دوستان عزیزم، یوهانس و رزیتا، که آلمانی هستند، این کلاس ها را اداره خواهیم کرد.

کلاس ها شروع شدند. چنان شور و حالی یافته بودم که انگار دلم می خواست پایانی نداشته باشند…..

اما هر آغازی پایانی دارد. دورهٔ بازآموزی خاتمه یافت. با مدرسان آنقدر صمیمی شده بودیم که از هر دری سخن می گفتیم. زمان وداع فرا رسید.

به خانم ملینه گفتم: از شما، یوهانس، و رزیتا بسیار ممنونم؛ روزهای بسیار خوبی را با یکدیگر گذراندیم. همهٔ ما از خودمان، ریشه هایمان و ملتمان سخن ها گفتیم، ولی تو در کمال متانت از خودت صحبتی به میان نیاوردی. تو کیستی؟ از کجا آمد ه ای؟ چرا از خودت صحبتی به میان نیاوردی؟

غم چهرهٔ ملینه را فرا گرفت. پس از قدری تأمل زیر لب زمزمه کرد: مگر از من سؤال کردی که جواب نشنیدی؟

مدت ها صبر کردم. بیش از 150 معلم با من کار کردند. حتی یکی از آنها از من سؤال نکرد که ملینه تو کیستی. آیا تو هم زبان و ادبیات خاص خودت را داری؟ ملیت و مذهبت چیست؟ آداب و رسوم تو کدام است؟

دنیا در نظرم تیره و تار شد. سخنان ملینه در اعماق وجودم نفوذ کرد؛ بدنم سرد شد؛ خود را شماتت کردم: کمال، تو چه انسانی هستی. چرا یک لحظه به خود نیامدی تا ملینه این انسان بی همتا، این سمبل مهر و محبت را درک کنی و از خود نرنجانی. سرم را پایین انداختم و با کمال ادب، با صدایی غم گرفته، گفتم: خانم ملینه حق با شماست از کردهٔ خود شرمسارم.

کلاس های بازآموزی پایان یافته اند، هر یک از معلمان به محل خدمت خود رفته است. من قادر به خداحافظی با خانم ملینه نیستم. بار دیگر به حضورش می روم و می گویم: من به شما مدیونم، وجدانم مرتباً به خاطر بی مهری ام به شما شماتتم می کند. بگویید چه کنم تا بتوانم کمی، مقدار کمی، از شرمساری ام را تسکین دهم.

ناگهان استاد برای چند دقیقه سکوت می کند. قطره ای اشک از چشمانش سرازیر می شود، قطره ها سرعت می گیرند، سرش را به کناری می کشد تا متوجه اندوهش نشوم، حرفی نمی زنم، منتظرم…

سکوت بالاخره به پایان می رسد و معلم معلمان، و این سمبل، با صدایی گرفته می گوید: برادر عزیزم، کمال، باید به ترکیه بروی و دربارهٔ ارمنیان تحقیق کنی. زنانی وجود دارند که به خاطر نجات زندگی خود و اقوامشان تغییر مذهب داده و با مردان ترک ازدواج کرده اند. آنان را پیدا کن و پای صحبتشان بنشین.

به ارزروم و قارص برو، دربارهٔ مردان و زنانی تحقیق کن که تمام اقوامشان را از دست داده اند. سپس به وان و از آنجا به شهر تاریخی آنی برو. از طریق دریاچهٔ وان به جزیرهٔ آختامار سری بزن. در آنجا تاریخ و گذشتهٔ اقوامم را خواهی شناخت….

برو برادر عزیزم، خدا پشت و پناهت.

به سوی ترکیه.

در تابستان همان سال برای یافتن حقایق به ترکیه رفتم. روزهای به یاد ماندنی. ده روز اول به دید و بازدید از خانواده گذشت. به روستای محل تولدم رفتم. فصل چیدن آلو و زردآلو بود. شب را در ده گذراندم. نوبت آبیاری باغ بود و من هم شرکت کردم. دوستان دورهٔ کودکی ام را دیدم.

آفرو از یک خانوادهٔ یونانی تبار بود. دوران شاد کودکی ام را به یاد آوردم. او به من یونانی می آموخت. خاطرات دوران شاد کودکی مانند داستان های کهن از ذهنم می گذشت. او به من زردآلو تعارف کرد، سپس سیگاری روشن کرد؛ پکی عمیق به آن زد و گفت: به مناطق یونانی نشین کروانا و درانچو رفته ای؟ سپس آهی عمیق کشید و افزود: پدر و مادرم در حسرت دیدن آن مناطق از این دنیا رفتند….

مادرم، در محیط آرام ده، میز شام را حاضر کرده بود. همگی دور هم نشستیم. خانواده پس از مدت ها دور هم جمع شده بودند. کم کم صحبت ها گل کرد و من مقصودم را از آمدن به ترکیه بازگو کردم. راجع به معلم بزرگم، ملینه، صحبت کردم. از خصوصیات والای انسانی او با حسرت قصه ها گفتم، و سپس از آخرین خواسته اش که همانا بازدید از مناطق مختلف ارمنی نشین و یافتن ارمنیان بود، سخن به میان آوردم.

چهره ها در هم رفت… ـ  نه کمال این کار عاقبت خوشی ندارد…. ـ  مگر یادتان رفته است که من داستان جهیزیه… را نوشتم و چه قدر مورد استقبال قرار گرفت. ـ  بله… آن داستان مربوط به یونانی ها بود، ولیکن این مقولهٔ دیگری است. ـ  چه فرقی دارد؟… ـ  خیلی فرق دارد آخر… این مربوط به ارمنی هاست….

مادرم اعتراض کرد: ارمنی ها هم انسان های والایی هستند. یادم می آید که یک بار یک پیرزن ارمنی سردردم را که سال ها مرا رنج می داد، شفا بخشید. من دوستشان دارم. آنها هم انسان اند، از انسان های خوب. پسرم برو و کارت را ادامه بده. خدا پشت و پناهت.

به سوی آماسیا.

صبح روز11 جون سال1998 م قدم به آماسیا گذاشتم. اوستا علی را از قبل می شناختم؛ به نزدش رفتم.

ـ  اوستا علی شنیده ام در این منطقه زنان ارمنی ای وجود دارند که با مردان ترک ازدواج کرده اند و در منطقه ماندگار شده اند. آیا درست است؟

متفکرانه به من نگاه می کند و می گوید: تا پنج سال قبل حتی تعدادی از ارمنی ها هم در این منطقه سکونت داشتند، ولیکن اکنون هیچ کدام باقی نمانده اند.

سپس دستش را زیر چانه گذاشت و متفکرانه به من نگاه کرد: شاید هم باشد. بگذار فکر کنم… آری کوزه گری را می شناسم که…

با عجله او را صدا زد؛ با یک پارچ دوغ از او پذیرایی کرد و گفت: در ده شما یک پیرزن ارمنی زندگی می کند، هنوز زنده است؟

من به اوستا علی اطمینان داشتم، زیرا قبلاً هم برای نوشتن کتاب جهیزیه… به سراغش رفته بودم.

…خاله صفیه جلوی ما نشسته بود. روسری اش قسمتی از موهای سفیدش را پوشانده بود. سن و سالی داشت ولی هنوز سرحال و سرزنده بود.

ـ  بلی من ارمنی هستم؛ با مصطفی ازدواج کردم. او در سال1992 م از این دنیا رفت. اسم واقعی من زاروهی است. مادرم زیتیا و پدرم نِشان نام داشتند، رنگ موهای مادرم قهوه ای بود… غذاهای بسیار خوشمزه می پخت…

سپس آهی کشید و برای لحظه ای ساکت شد.

ـ  خانوادهٔ مادرم شش دختر داشتند. پسری نبود. پدربزرگم با یک مرد آلمانی ساکن ترکیه که صنعتگر بود و در ترکیهٔ آن زمان کارخانه ای تأسیس کرده بود آشنایی و شراکت داشت. مرد آلمانی از ازدواجش بهره ای از فرزند نبرده بود، لذا از پدربزرگم خواهش کرده بود که یکی از دخترانش را به او به فرزندخواندگی بسپارد تا او هم پس از رفتن از این دنیا میراثی داشته باشد.

پدر بزرگ و مادربزرگ و بقیهٔ دختران در راه تبعید اجباری از بین رفتند و فقط مادرم به لطف فرزندخواندگی آن مرد آلمانی، آقای کاپ تک، زنده ماند. مادرم در تمام طول عمرش غمگین بود؛ دردی جانکاه که همان از دست دادن خانواده اش بود، وجودش را می آزرد. هیچ کس را نداشت، جز پدرخواندهٔ آلمانی و نجات دهنده اش.

به طرف شهر تاریخی آنی پایتخت قرن دهم میلادی ارمنستان غربی.

صبح روز چهارشنبه 15 ژوئن سال1998 م از طریق شهر قارص، از کنار رود خروشان ارس، به شهر تاریخی و دیدنی آنی رفتم.

در شهر قارص برای یافتن اطلاعاتی در مورد شهر تاریخی آنی، پایتخت دوران اقتدار پادشاهان کیلیکیه، به دفتر بسیار محقر اطلاعات جهانگردی مراجعه می کنم. کارمند محلی با قیافه ای عبوس می گوید: هیچ گونه اطلاعاتی وجود ندارد….

مأمور حفاظت پرسشنامه ای جلویم می گذارد و می گوید: آن را بادقت بخوان و پر کن. برای دیدن منطقه وسیلهٔ نقلیهٔ عمومی وجود ندارد، بایستی از وسیلهٔ نقلیهٔ مخصوص استفاده کنی….

حدود ده فرسخ مانده به شهر، بار دیگر مورد پرسش مأموران قرار گرفتم؛ گذرنامه ام را به دقت کنترل کردند. کلیهٔ وسایلم را بازرسی کردند و سپس به بازرسی بدنی پرداختند و در نهایت اجازهٔ ورود دادند.

شهر مخروبه است ولی با عظمت. ناگهان به یاد مطالب کتاب میشل تی اِری می افتم. آنی شهر 1001 کلیسا… آنی، پایتخت دوران طلایی تاریخ ارمنستان، در سال961 م بنا شده است. ساکنان آنی در آن دوران بیش از یکصد هزار نفر بوده اند و شهر در ارتفاع1400 متری از سطح دریا بنا شده بود. آشوت سوم، پادشاه ارمنستان، برای حفظ امنیت شهر دستور داد که دور آن برج و بارو بنا کنند.

عظمت شهر هوش از سرم می رباید. به یاد گفته های ملینه می افتم: به آنی برو و دربارهٔ عظمت و شکوه آن بنویس….

مگر امکان نوشتن وجود دارد؟ قلم عاجز است.

ملاقات با اوهان یوزانت

از شهر تاریخی آنی به آماسیا برگشتم و طبق نشانی ای که صفیه (زاروهی) داده بود، خانهٔ پسردایی اش، اوهان، را پیدا کردم. با خوشرویی ما را پذیرفت، سپس بلا فاصله صورت چروکیده اش غمگین شد: خانه ام رنگ و بویی ندارد. زنم را به تازگی از دست داده ام….

سپس به خود آمد، نوه هایش را صدا زد و از آنها خواست برای ما قهوه درست کنند. آقای یوزانت زیر لب زمزمه کرد: ما هم ساکن این مرز و بوم هستیم و می خواهیم با سایرین زندگی آسوده ای داشته باشیم. اوهان هیجان زده می شود و می گوید: تا ده پانزده سال پیش ارمنیان زیادی در اینجا زندگی می کردند که دیگر نیستند. سپس آهی از حسرت می کشد و می گوید: یا مهاجرت کردند یا مردند.

پس از ساعتی پذیرایی و گفتن خاطرات، طبق قرار قبلی، آقای واهرام گاراپنس 93 ساله و تاریخ زنده به دیدنمان می آید. میز شام را به سرعت چیدند، و غذا در سکوت کامل صرف شد. بی صبرانه منتظر تمام شدن شام بودم تا هر چه زودتر صحبت هایم را شروع کنم. مجذوب شخصیت آقای یوزانت و آقای گاراپنس شده بودم.

گفت وگو را شروع کردیم:

ـ  من اوهان یوزانت در سال1915 م در غربت و تبعید زاده شده ام و فقط به لطف دایی ام، میکاییل آقا، که در راه تبعید مسلمان شده بود، نجات پیدا کردم. خانوادهٔ بسیار بزرگی داشتم، عمویم وکیل دعاوی بود و پدرم با داشتن تحصیلات عالی، به دلیل تبعیض، با یک دکه کاسبی می کرد. پدربزرگم دراستانبول وضعیت خوبی داشت و تصمیم گرفت که همه را نزد خود ببرد. قبل از عزیمت به استانبول غارت شدیم.

دستور این بود: نیازی نیست، دیگر آنها را نکشید، فقط غارتشان کنید…

من واهرام گاراپنس هستم. تاریخ تولدم را به درستی نمی دانم، ولیکن بایستی 93 سال داشته باشم. (زمانی که کتاب زیر چاپ رفت، با کمال تأسف اطلاع یافتم که آقای واهرام گاراپنس از این دنیا رخت بربسته است. روحت شاد باد ای مرد درد و غم!) در زمان مهاجرت اجباری ده ساله بودم. ابتدا خانه به خانه، متفکران و تحصیل کرده گان و مردان را مجبور به کوچ اجباری کردند. هر کس اسلام را می پذیرفت، نجات پیدا می کرد. پدرم و چهار برادرش را جلوی چشمان ما دستگیر کردند و به کوچ اجباری فرستادند. آنها هیچ وقت باز نگشتند.

پس از آسوده شدن از عدم حضور مردان، زنان و کودکان را نیز جمع کردند و به اجبار، به محلی نامعلوم فرستادند. از خانوادهٔ بزرگ ما فقط من، مادربزرگم، مادرم، و برادر کوچکم، باقی مانده بودیم. زنده ماندن ما فقط به لطف مادربزرگم بود که اسلام را پذیرفت و ما را هم نجات داد. پدرم، پدربزرگم، عموهایم و عمه هایم تغییر مذهب ندادند و از بین رفتند.

نمی دانم در چه فصلی از سال بود، غم بود و اندوه. همه را بردند، فقط ما چند نفر باقی مانده بودیم. نمی دانم قبول اسلام از طرف کودکی به سن و سال من چه مفهومی می توانست داشته باشد. هیچ تجسمی از مذهب نداشتم. در افکار کودکی ام فکر می کردم که به خاطر مسلمان شدن، پدر و عموها و سایر اقوامم را از دست داده ام.

آقای گاراپنس آهی از حسرت کشید، یک لیوان آب تقاضا کرد و پس از مکثی کوتاه سخنان خود را ادامه داد.

ـ  سربازان و کارگزاران دولت عثمانی، آنچنان فشاری بر همگان وارد کرده بودند که احدی جرئت نمی کرد به ما کمک کند. همسایگان ترکمان با ترس و لرز از ما می گریختند.

به هر حال همان طور که گفتم، تغییر مذهب ما را نجات داد. ما به عنوان تازه مسلمان مجبور به رعایت کلیهٔ اصول مذهبی بودیم، حتی اصولی که مسلمان زاده ها هم آنها را رعایت نمی کردند.

این وقایع تا سال1918 م ادامه داشت و با پایان جنگ اول و شکست دولت عثمانی، موقتاً پایان یافت.

خاطرات بابا ولی (میناس)

روز بعد طبق نشانی ای که از دوستان گرفتم، به دیدار بابا ولی شتافتم…

ـ  روستای ما هولپیچ نام دارد که حالا سول توچه نامگذاری شده است. بسیاری از اسامی در سال1960 م تغییر کردند. من جمله به ما تکلیف شد که نام خانوادگی خود را حتماً تغییر دهیم و به ترکی تبدیل کنیم.

ناگهان باباولی ساکت شد. مات ومبهوت به نقطه ای خیره شده بود و دیگر حرف نمی زد. لحظه ای چند صبر کردم تا آرام شود، سپس به اصرار از او خواستم تا خاطراتش را بازگو کند. با دست های خشک و خشن اشک هایش را پاک کرد و با صدایی لرزان خاطراتش را این چنین آغاز کرد.

ـ  اسم واقعی من میناس است، خانوادهٔ بزرگی داشتم که همگی به دلیل ارمنی بودن از بین رفتند. فقط من، برادر کوچکم، و مادرم زنده مانده بودیم که ما را هم به کوچ اجباری فرستادند.

در طول راه صبریآقا مالک روستای هولپیچ همراه ما بود. ده پانزده نفر ژاندارم ما را همراهی می کردند و منزل به منزل تحویل ژاندارم های دیگری می دادند. به روستای کردنشین هوشین رسیدیم، در اینجا زنان و دختران را از کاروان جدا کردند. مادرم هم جزو همین زنان بود، او فریاد می زد: به بچه هایم رحم کنید آنها را از من جدا نکنید. سپس شروع به گریه کرد. با یک دست من و با دست دیگر برادر کوچکم را محکم گرفته بود. مقاومت فایده ای نداشت، حاجی خلیل والی روستای هونی مادرم را با چهارده سکهٔ طلا از صبریآقا خرید و با خود برد.

کاروان به راه خود ادامه داد، در حالی که من و برادرم از فرط گریه دیگر رمقی نداشتیم و مات و مبهوت به راه خود ادامه می دادیم. به روستای قزل قلعه رسیدیم که والی آن، عثمان محمود، با آقاصبری مذاکره کرد و مرا جهت محافظت از گوسفندانش از او گرفت. عثمان اجازه داد برادر کوچکم را هم همراه خود ببرم و بدین ترتیب از مرگ حتمی نجات پیدا کردیم.

آن زمان پسری پانزده ساله بودم. عثمان که مردی بسیار سنگدل و سختگیر بود به من گفت: از این لحظه اسم تو ولی و اسم برادرت محمود است. وظیفهٔ تو به چرا بردن گلهٔ گوسفندان من است. برو کارت را شروع کن، اگر دست از پا خطا کنی مرگت حتمی است.

کار طاقت فرسای چوپانی آغاز شد. برادرم همواره همراه من بود. روزگار سختی آغاز شده بود. آقا به هر بهانه ای من و برادرم را از یک لقمه نان محروم می کرد؛ شب های بسیاری گرسنه و تشنه سر به بالین نهادیم، و این در حالی بود که آقا از کتک زدن ما لذت می برد.

روزها به سختی می گذشت تا این که مصیبت دیگری نازل شد و آن شیوع بیماری مسری اسهال و استفراغ بود. به تدریج اکثر ساکنان ده مبتلا شدند و بسیاری از بین رفتند. آقا هم مریض شد و نمی دانم به چه دلیل، علت شیوع بیماری را وجود من و برادرم می دانست؛ مرتباً پرخاش می کرد و تا زمانی که به بستر نیفتاده بود، بعد از آوردن گله به ده، مرا به باد مشت و لگد می گرفت و می گفت: شما نحس هستید و تمام بدبختی ما از وجود تو و برادرت است.

برادر کوچکم که بسیار کوچک و ضعیف جثه بود نیز تحمل نکرد و به این درد مبتلا شد؛ فقط من سالم و سر حال بودم. عثمان آقا هم که سخت مریض بود، عصبانی تر و بی رحم تر شده بود؛ مرتباً به من پرخاش می کرد که تحمل ناله های برادر کوچکت را ندارم او را دیگر به منزل راه نخواهم داد.

درمانده شده بودم. خدایا چه کار کنم. مرگ و میر در ده شروع شده بود، برادر کوچکم هم بی حال و در آستانهٔ مرگ بود، دیگر تحمل ناله هایش را نداشتم؛ تا کی بایستی زجر می کشید. خدایا، این چه سرنوشت شومی بود که برای ما رقم زدی! شهامت بازگشت به خانه را نداشتم، مسلماً حاجی هم من و برادرم را می کشت. پیکر نحیف برادرم را سخت در آغوش گرفته بودم و می گریستم. یک لحظه احساس کردم که بدنش دیگر حرارت ندارد، خدایا او مرده است؟ من نمی توانم بدن بیجانش را در بیابان رها کنم، در یک لحظه تصمیم گرفتم که…

در این لحظه آقا ولی شروع به گریه کرد، گریه اش به سرعت تبدیل به ضجه شد و سپس سرش را در میان دو دست پنهان کرد و مدت زیادی ساکت ماند. حرفی نزدم و ساکت ماندم، سپس به اصرار از او خواستم که دنبالهٔ ماجرا را بگوید. او که ساکت شده بود، دوباره شروع به گریه کرد. گریه هایش به سرعت به فریاد و ناله تبدیل شد، در نهایت با عصبانیت گفت:

ـ  می دانی چه شد؟ او را دور دست هایم چرخاندم و به ته دره، که رودخانه فرات در آن جریان داشت، پرتاب کردم. پنداری هنوز نمرده بود، ناله ای کرد. ناله اش در سکوت دره به سرعت خاموش شد….

بعد از مرگ برادرم روزگار من سخت تر شد؛ تک و تنها شدم و دیگر کسی را نداشتم تا با او درد دل کنم. همواره غمگین بودم و این در حالی بود که کاروان های تبعید ارمنیان همچنان ادامه داشتند، به طوری که با دیدن آنها غم های خود را فراموش می کردم.

یک روز در حال چرای گوسفندان، با زنی تنها که بچه اش را در بغل داشت، روبه رو شدم. او از من ترسید و شروع به فرار کرد. نزدیک شدم. از وضعیتش مشخص بود که ارمنی است. به او گفتم: من هم ارمنی هستم. احساس کردم گرسنه است، قدری نان به او دادم. زیر درختی نشستیم و او وحشتزده و بدون مقدمه گفت: این کوه را می بینی؟ گفتم بلی. گفت: ما را از بالای کوه به رودخانهٔ فرات پرتاب کردند. با تعجب گفتم: پس چطور تو زنده ای؟ لبخند تلخی بر لب آورد و گفت: رودخانه پر از اجساد قربانیان بود. من و بچه ام جزو آخرین نفرات بودیم و با افتادن بر روی اجساد زنده ماندیم. این را گفت و به سرعت در میان درختان گردو و زردآلو ناپدید شد. در بین راه وحشتزده فریاد می زد: اگر ما را با هم ببینند، هر دویمان را خواهند کشت.

بدین ترتیب بیش از 1/5 میلیون انسان بی گناه از بین رفتند و مناطق ارمنی نشین آسیای صغیر خالی از سکنه شدند. پس از آرامش نسبی، عدهٔ زیادی نیز به میل خود از این مناطق خارج شدند تا در مناطق دیگر به آسایش برسند.

…و مصائب ارمنیان تمامی ندارد

  1. «مری» ها.

همان طوری که گفته شد عده ای از ارمنیان با قبول اسلام، زندگی خود را نجات دادند، این جمعیت ‹‹مری››ها نام گرفتند. اینان به تدریج زبان مادری خود را فراموش کرده اند ولیکن به آداب و سنن خود کاملاً پایبند هستند. آنها از شوهردادن دخترانشان به غیره و آوردن عروس از خارج امتناع می کنند. جمعیت کاملاً بسته ای هستند که امروزه بجز ترکیهٔ فعلی، در سایر نقاط اروپا از جمله آلمان، هلند، و فرانسه، به زندگی ادامه می دهند.

  1. خانم گالستیان مقصر است

در 27 مه1960 م قانون اساسی جدید ترکیه تدوین می شود، امیدواری اقلیت ها به خصوص ارمنیان افزایش می یابد، آنها فکر می کنند که سرانجام چند دهه تبعیض به پایان رسیده است، ولی….

خانم گالستیان معلم مدرسه است. یک روز به ناگاه از کار برکنار می شود، علت چیست؟ او به زبان ارمنی با یک معلم دیگر مکاتبه کرده است….

3.تغییر نام فامیل

طبق قانون کلیهٔ شهروندان ترکیه، از جمله ارمنیان، برای حفظ مقام شهروندی خود، مجبور به تغییر نام فامیل و انتخاب نام ترکی می شوند، این دستور به سرعت اجرا می گردد….

4.به یعقوب اجازه کار نمی دهند

یعقوب جوان تحصیل کرده ای است که در رشتهٔ مدیریت و بازرگانی از یک دانشگاه معتبر فارغ التحصیل شده است. او به دنبال کار است و در یک مؤسسهٔ دولتی تقاضای استخدام می کند. در امتحان و مصاحبه پذیرفته می شود. به او می گویند: یک مرحله دیگر باقیمانده است برو به تو اطلاع خواهیم داد. دو ماه می گذرد، تقاضا رد شده است، علت چیست؟ ‹‹تو و خانواده ات اصلاً ارمنی هستید.›› یعقوب برآشفته می شود، با پدرش به سازمان مربوطه مراجعه می کنند، پدرش با عصبانیت می گوید: ما سال ها است که مسلمان شده ایم و ترک زبانیم، روزی پنج بار به نماز می ایستم. کلیهٔ اعضای خانواده ام هم مسلمان هستند، پسرم هم همین طور، ما هیچ اثری از ارمنی بودن نداریم، چطور پسرم حق استخدام ندارد؟…

5.وقایع شب های سپتامبر1955 م

درگیری های بی مورد، تحریک جوانان ترک به انتقامجویی از ارمنیان، وضعیت بسیار حاد و خطرناک است. جوانان ترک برای خود سازمان هایی به وجود می آورند و حتی خانه های ارمنیان را شناسایی و از بین زنان و دختران برای خود سهمیه تعیین می کنند.

6.وقایع سال1964 م

حالت تشنج ادامه دارد. حال مصیبت دیگری پدیدار شده است: سال1964 م است، وقایع قبرس آغازشده است. جوانان بهانهٔ خوبی برای خود تراشیده اند تا با حمله به خانه ها و اماکن کسب ارمنیان به آزار و اذیت آنها بپردازند. حال چه ارتباطی بین یونانیان قبرس و ارمنیان ترکیه، آن هم از آن فاصلهٔ دور، وجود دارد، مشخص نیست!!!

7.دشمنی و کینهٔ صد ساله چه علتی دارد؟

اوستا سرکیس، که خاطرات تلخ و روزهای مرگ و وحشت را به یاد دارد، می گوید: هشتاد و سه سال از عمرم می گذرد، اجداد و پدرانم در اینجا متولد شده و زیسته اند، من هم همین طور. اینجا زادگاه من است، خاک آبا و اجداد من است. چرا در خانهٔ خود آسایش نداریم؟ علت این دشمنی و کینه توزی چیست؟ اگر یکی، نفر دیگری را کشته است، مقصر را شناسایی و مجازات کنید، به خانواده و فامیلش چه کار دارید؟

امپراتوری عظیم عثمانی پس از تجزیه به چهل کشور بزرگ و کوچک تقسیم شده است، گناه ما چیست؟ در امپراتوری عثمانی همواره ارمنیان نقشی اساسی و محوری در پیشرفت و تکامل داشته اند، آنها ‹‹ملتی سادغا›› (ملت صدیق) را لقب داده بودید!!! این است مزد صداقت ما؟ جای پای ارمنیان در کلیهٔ زمینه های فرهنگی، بناها، علم، هنر… در اقصا نقاط امپراتوری به چشم می خورد، این گناه است؟

ما را گَوور (بی دین) می نامید و به این بهانه مردم را علیه ما می شورانید، آیا در آسیای صغیر (محل اسکان ارمنیان) محلی را سراغ دارید که فاقد کلیسا باشد؟

شما عبدالحمید را شاه شاهان می نامید در حالی که برای ما ارمنیان او شاه خون و مرگ است و از شروع زمامداری خود از هیچ گونه ظلم و جوری نسبت به ارمنیان دریغ نکرد.

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29
سال هشتم | پاییز 1383 | 152 صفحه
در این شماره می خوانید:

دره سبز

نویسنده: هراند ماتووسیان / ترجمه: سیف الله گلکار فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 آذرخش با بانگ ترق تروقی خشک به صخره برخورد که صخره آن را پس زد و ناچار در زمین سبز فرو...

چهره یک استاد

نویسنده: ک. بدلیان / ترجمه: سینار گلریز فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 هراند ماتووسیان چهارشنبه 18 دسامبر در ایروان به سبب بیماری سرطان ریه درگذشت. او در 3 مارس 1935 در...

در جستجوی جادوی زندگی

نویسنده: ژیلبرت مشکنبریانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 اشاره نقشی را که آربی آوانسیان توانست در دهه های شصت و هفتاد میلادی در تئاتر ایران ایفا نماید، همانند نقشی است...

آربی آوانسیان کارگردانی متفاوت با فیلمی متفاوت

نویسنده: زاون قوکاسیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 چشمه را آربی آوانسیان در سال1348 ش ساخت: فیلمی زیبا و شاعرانه که در زمان نمایش غریب افتاد. اما از همان زمان آشکار...

شب ارامنه و هنرمندان ایران

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 شب چهارم: سه شنبه23 /4/ 1383 سخنرانی آیدین آغداشلو باعث افتخارم است در چنین مراسمی صحبت کنم و اشاره هایی داشته باشم: این که من از کودکی...

شب موسیقی فیلم

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 شب سوم: دوشنبه22 /4/ 1383 سخنرانی دکتر شاهین فرهت ما امروز کارهای سه آهنگساز را شنیدیم که به لحاظ موسیقایی و به لحاظ نشستن روی تصویر، با...

شب آوانس اوهانیانس

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 شب دوم: یکشنبه21 /4/1383 سخنرانی خسرو دهقان (منتقد و مدرس سینما) به نظر می آید مهم ترین پدیدهٔ سینمای ایران از آغاز تا امروز آوانس...

شب ساموئل خاچیکیان

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 شب اول: شنبه20 /4/ 1383 سخنرانی دکتر ق. پورمرادیان (منتقد قدیمی) با نام خدا اینک یادمان مردی را پیش رو داریم که بی شک تأثیری شگرف در ابعاد...

حضور ارامنه در سینمای ایران

نویسنده: گارینه داویدیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 به مناسبت چهارصدمین سال مهاجرت ارامنه به ایران و صدمین سال فعالیت هنرمندان ارمنی در سینمای ایران، دومین نمایشگاه...

درباره موزه هنرهای خاور نزدیک

نویسنده: آزیتا شرف جهان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 موزه هنرهای خاور نزدیک، مجموعهٔ ارزشمندی است بالغ بر پنج هزار قطعه شیئ و تابلوی نقاشی، که طی سالیان طولانی توسط...

مارکو هنرمند بی قرار

نویسنده: داریوش خادمی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 گفتگو با آیدین آغداشلو دربارهٔ مارکو گریگوریان از نظر شما مارکو گریگوریان در هنر معاصر ما چه جایگاه و موقعیت را به...

دیدار با مارکو

نویسنده: آزیتا شرف جهان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 گروه نقاشان +30، نوروز امسال نمایشگاهی از آثار خود را در موزهٔ ‹‹های آرت›› ایروان، پایتخت جمهوری ارمنستان، برپا...

مارکو گریگوریان

نویسنده: سیلوی خواجه سری فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 مارکو گریگوریان[1] در ایران میان علاقه مندان به هنر، هنرمندی شناخته شده است. او سومین فرزند از یک خانوادهٔ ارمنی...

نقش اندیشمندان ارمنی در آشنایی ایرانیان با اندیشه مدرن (بخش نخست)

نویسنده: محمد حسین خسروپناه فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 در سال های آغازین سدهٔ نوزده میلادی، در پی گسترش روابط خارجی دولت ایران با دولت های اروپایی و به ویژه شکست...

کارا کلیسا یا دیر قلعه تادئوس قدیس

نویسنده: گلناز عدل فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 پیشگفتار ایران در میان همهٔ ملل مشرق کشوری است که نژادها، مذاهب و تمدن های گوناگون را یکی بعد از دیگری در خود پذیرا...

آلیک، راهی که هفتاد و چهار سال پیموده شد

نویسنده: وارطان داودیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 29 با وجود گسترش سریع و شتابان وسایل ارتباطات گروهی الکترونیکی، دیجیتالی و مجازی، از جمله رادیو و تلویزیون، سامانه...