تو مرا نمی دیدی. من در کناری ایستاده بودم و به تو نگاه می کردم که چگونه زیر مهتاب درخشان بچه هایت را روی زمین عریان پرگرد و خاک می خواباندی که چگونه از زمانی که تو را از خانه و کاشانه ات راندند، دخترت را، که در طرف چپ پسرت قرار داشت، با تکه ای کتان می پوشاندی و آنها با چه صفا و پاکی ای مظلومانه در آنجا در کنار یکدیگر آرام گرفته بودند، با دهن های پر از خواب، دست های کوچکشان بر روی ملحفه گویی صفحهٔ کاغذی را با لرزش تمام در زیر مهتاب لوله می کردند. تو در کنار ظرف های به امانت گرفته شده کز کرده بودی. چشم هایت از نهایت خستگی به هم آمده بود. در حالی که افکارت در دور دست ها به پرواز درآمده بودند، در اتاق های خانهٔ قدیمی ات جایی که همواره نسیم و آرامش مهمانش بودند. تو دربارهٔ آن مردی که دوستش داشتی فکر می کردی، مردی که آنها در روز روشن زیر دیوار او را به رگبار گلوله بستند، دربارهٔ آن تختخوابی که به تو گرما می بخشید، دربارهٔ آن تختهٔ مشبک که با آوای ننو به صدا در می آمد و در زیر قدم های شتاب زدهٔ فرزندانت تاب می خورد. آنجا تو در میان هزاران همنوع خود افتاده بودی که با دود چادرهایشان، که از آن ابری از بخار تب بلند می شد، فضا را پر کرده بودند. تو در میان آوارگان و خیل مردان غریبه، که بسان پرتاب شدگان از قله های آسمان خراش با شکم ها و سینه های عریان بر زمین در غلتیده و با نفس های سنگین به خواب رفته بودند، گم شده بودی. گیسوان بلندت در کنار آنها مانند اعضای به غربت رفته یک بدن و شاخه های تبرخوردهٔ درخت ها بر روی زمین زیر قدم های رفت و آمد کنندگان ولو شده بود. ارواح همهٔ آنها در محل های زندگی شان بود ولی بدن هاشان اینجا در عذاب خواب. آنها همواره و بدون وقفه در فرار و گریز بودند به دوردست های دور…. تو مرا ندیدی زیرا که من کمی دورتر از تو ایستاده بودم و اگر چشم هایت را می گشودی فکر می کردی که من هم جزو مردانی هستم که برای مسموم کردن قسمت دردناک بقیه زندگی ات به اینجا تشریف آورده ام. مرا که هیچ نداشتم، من سرباز، فقیر مثل تو، دم مرگ مثل تو، کسی که قلب گرم آکنده از درد و رنج خود را کشان کشان از میان دشت های وحشتناک جنگ به پیش می برد. به هر حال من تو را با شلوار وصله دارت و رنگ پریدگی دوست داشتنی ات تماشا می کردم. زلف هایت از وسط سر به دو شاخه تقسیم شده بود. سنگینی گیسوی سیاهت و چشمانت را تماشا می کردم که چگونه همهٔ نگاهشان را به طرف بچه ها می انداختند، بچه هایی که در ژرفای خواب شروع به تبسم کرده بودند. سینه های پُرِ تو را می دیدم که خواهانشان بودم، سینه هایی که قربانی گرسنگی و فلاکت شده بودند. قامت رعنایت که من با عشقی پر احساس آن را در آغوش می فشردم و چروک عمیق میان ابروانت، که به دست شب و سرنوشت حک شده بود. با شوقی خاص به طرف تو نظر انداختم. تویی که به آنچه که دار و ندارت بود تکیه داده بودی. دار و نداری که تو به همراه بچه هایت آن را از یک ایستگاه قطار به ایستگاه دیگر، از یک پرتگاه خطرناک به پرتگاه بعدی تا لب بیابان های بی آب و علف به دوش کشیدی. از اردوگاهی به اردوگاهی دیگر، از آبگاهی به آبگاهی دیگر، هنوز پر از ایمان، هنوز سرشار از امید و تو مرا به همراه این تصویر، به خیمه های اردوگاه های ترک، به محیط شادمان سربازان، به گرمیِ دوستی، به روز، به کار، به زیبایی وحشی طبیعت کشاندی تا من چیزی را فراموش نکنم…. پی نوشت: 1- توضیح مترجم: این قطعه، یک ((نگاه)) از ((نگاه هایی)) است که وگنر به انسان های مظلوم محکوم به مرگ انداخته است. این مجموعه که از ((قطعات)) زیادی تشکیل شده جزو آثار جاودانهٔ شاعر است. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 35
|