ترجمه: هرمیک آقاکیان


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10

می‌گویند، در آن سال همه چارلستون می‌رقصیدند، زن‌ها کلاه‌های کاسه مانندی بر سر می‌گذاشتند، لباس‌های کرپ دوشین می‌پوشیدند و گردنبندهای مروارید بلند به گردن می‌آویختند. در آن سال مردها کلاه حصیری به سر می‌گذاشتند، کت و شلوار راه راه می‌پوشیدند و معلوم نیست چرا هرگز بدون عصا از منزل خارج نمی‌شدند.

در آن سال، همزمان با تولد من، میلیون‌ها نفر دیگر نیز به دنیا آمدند، اما امروز از آنها هیچ خبری نیست. من گذشتگان خود را به یاد دارم، نسل بعد از خودم را هم می‌شناسم، ولی هیچ چیز دربارۀ همسن و سال‌هایم نمی‌دانم. دور و برم را نگاه می‌کنم و شگفت زده می‌شوم. متولدین قبل و بعد از سال1925، به هر طریق در این دنیا به جایی رسیده‌اند، یا خیلی خوشحالاند یا بسیار غمگین. بعضی‌ها حتی آدم حسابی شده‌اند. سال1925، همچون شکافی بود که دو نیمۀ دهۀ بیست را از هم جدا می‌کرد و خود نه به آن نیمه تعلق داشت و نه به این یکی، درست مثل برزخ. آیا شما به کسی بر خورده اید که متولد سال 1925 باشد؟

به نظر من، دنیایی که بسختی از فاجعۀ جنگ اول جهانی جان سالم به در برده بود، تصمیم گرفت لحظه‌ای به فراموشی سپرده شود و آن لحظه، سال تولد من بود. ولی آن خواب آلودگی طولی نکشید، جنگ دوم جهانی سررسید و دیگر کسی نگاهی به گذشته نیانداخت. بدینسان، سال1925، لابلای سنگ‌ها مدفون ماند و به نمایی از جهان تمثیلی اورول بدل شد.

انگار همین دیروز بود که مردم با دیدن تاریخ تولدم، مرا «طفلکی» خطاب می‌کردند. این شرح حال بر پیشانیم ثبت شد. بعدها هر کاری کردم نتوانستم از این بچگی رهایی یابم. شاید هم به همین دلیل همواره نوجوان باقی ماندم. گر چه آیینه چیز دیگری می‌گوید. اما مهم نیست، اگر ما، متولدین1925، نسل فراموش شدۀ بشریت هستیم، پس بگذار دنیا هم انتظاری از ما نداشته باشد. مگر به ما چه داده که توقع هم داشته باشد؟ اما مسئله این است که سال 1925 کم کم دارد از من دور می‌شود، درست مثل شتری که زیر بار دهه‌های قرن قوز کرده و در تمنای هویت خویش است. راستی همسن و سال‌های من در چه فکری هستند؟ متولدین سال 1925 جهان، متحد شوید؛ این فریاد روح من است، آیا کسی می‌شنود؟

یک دوست ژاپنی دارم به اسم ریچارد کوشیکاوا که در هونولولو به دنیا آمده. مردی کوچک اندام و عصبی است که مرتب پلک‌هایش را به هم می‌زند و آخر هر جمله می‌خندد، ولی احمق نیست؛ آشپز است، می‌گوید در عرض چهل سال، سه میلیون ظرف شسته است. من به ریچارد کوشیکاوا احترام می‌گذارم. او هم متولد سال 1925 است. سوار ماشین کادیلاک می‌شود. روزی ازش پرسیدم:

– ریچارد، اگر می‌توانستی یک بار دیگر متولد بشی، دلت می‌خواست چه سالی به دنیا می‌آمدی؟

ریچارد کوشیکاوا جواب داد: 1925.

– چرا؟

– برای اینکه در آن سال، بهترین‌ها و بدترین‌های دنیا را در هم آمیختند.

– ولی از این آمیزش که رنگ خاکستری به وجود آمد.

ریچارد کوشیکاوا جواب داد: چه فرقی می‌کند، رنگ خاکستری که از سفید و سیاه بهتر است.

گفتم که ریچارد کوشیکاوا آدم احمقی نیست. در سال 1925 اجلاس لوکارنو به منظور حفظ آرامش و امنیت اروپا با ضمانت متقابل تشکیل شد. نلی تیلور رُس به فرمانداری وایومینگ انتخاب شد- اولین زنی که در تاریخ ایالات متحده آمریکا به چنین سمتی دست یافت. جان اسکوپس به دلیل تدریس نظریۀ تکامل تدریجی داروین در یک مدرسۀ دولتی، در دادگاه تنسی محکوم شد، جان بِیرد اسکاتلندی برای اولین بار تصویر انسانی را از طریق تلویزیون پخش کرد. آدلف هیتلر جلد اول کتاب «نبرد من» را منتشر کرد. چارلی چاپلین در فیلم «تب طلا» ظاهر شد. میلیکان پرتوهای کیهانی را کشف کرد، تلگراف نوری اختراع شد و جسد توتانخامون پس از قرن‌ها آسودن در زیر خاک، بیرون آورده شد.

هیچ یک از این اتفاقات به تولد من در شهری که پر از کودکان پیر شده بود، ربطی نداشت. پنج سال پیش جمهوری ارمنستان سرنگون شده بود و ارامنه، سر در گم، در کوچه‌های تنگ و تاریک راه می‌پیمودند. معلوم نبود این سر بازان و وزیران سابق به کجا می‌روند. یک سال پیش لنین مرده بود. تروتسکیبر کنار شده و استالین در رأس حکومت قرار گرفته بود. سایۀ دیکتاتور بر شهر ما هم گسترده بود. آن سال، بچه‌ها بازی‌های عجیبی می‌کردند. به جای توپ بازی، در گوشه و کنار جمع می‌شدند و از هم سؤال می‌کردند:

– ارمنستان یا فغانستان.

وای به حال کسی که می‌گفت فغانستان.

این کودکان، فرزندان بنیانگذاران جمهوری نو پای ارمنستان بودند که بعضی از آنها در میدان‌های جنگ از پا در آمده بودند، بعضی دیگر را در زندان‌ها قطعه قطعه کرده بودند و عده ای هم در نیمه شبی تاریک تیرباران شده بودند. آنها، این کودکان، بچه‌های لاغر و رنگ پریده و سیاه سوخته ای بودند که لبخند را نمی‌شناختند. مهاجرانی بودند در این دنیای مهاجر. ژنده پوشانی که زیر دیوارهای گلی یخ می‌زدند و با اشتیاق تخمه می‌شکستند. وقتی من به سن آن‌ها رسیدم، آن‌ها ولگرد شده بودند. من هم به آن‌ها پیوستم. بین این ولگردها نجیب ترینشان همایاک آراراتیان بود که ‌هامیک صدایش می‌کردیم. ‌هامیک، پیشانی فراخی داشت با چشم‌های سبز درشت و نگاهی نافذ. پای راستش کمی ‌می‌لنگید. می‌گفتند که پدرش فرمانده است. سخت سرفه می‌کرد. یک روز هم خون تف کرد و گفت: وقتی مُردم مرا به ارمنستان ببرید.

– چطور ببریم؟

– من چه می‌دانم، یه جوری ببرید.

– پسر، عجب حرف‌های احمقانه ای می‌زنی!

هامیک آراراتیان گفت: دلم برای پدرم تنگ شده.

-‌هامیک تو پدر داری؟

هامیک آراراتیان گفت: مرا به ایروان ببرید.

– پسر، چه مزخرفاتی به هم می‌بافی!

در سال تولد من اتفاقاتی در دنیا رخ داده، اما هیچیک سر و صدایی ایجاد نکرده است. آن روزها، دنیا بین استعمارگران تقسیم شده بود. برد با غارتگر بود. کشورها را غارت می‌کردند. ملت‌ها را به نام سیاست غرب به اسارت می‌گرفتند. اما این‌ها برای ما مهم نبودند. برای ما، تنها ارمنستان اهمیت داشت، ارمنستانی که به نظر ما تا آرماویر و کاپادوکیه، تا موصل و ارومیه گسترده شده بود. ارومیه را با آسوری‌ها قسمت می‌کردیم. حرف شب و روزمان ارمنستان بود. بعد گفتند که ارمنستان جزو شوروی شده است. کلمۀ شوروی برایمان اسرارآمیز بود. فکر می‌کردیم در شوروی آدم‌ها تمام روز می‌نشینند و شور می‌کنند تا ما را به وطن برگردانند. مغرور بودیم از اینکه ارمنستان هست، بوده و همیشه خواهد بود و بنابراین جایی در دنیا وجود دارد که به ما تعلق داشته باشد و مغرور بودیم از اینکه اقوام دیگر آمده و رفته اند ولی ما مانده ایم و پرچم کشورمان بر فراز آرارات در اهتزاز است.

هر وقت فرصتی دست می‌داد، تا می‌توانستیم بچه ولگردهای ترک را می‌زدیم و می‌خواستیم با آتش دلمان، دنیا را که در آن روزها بسیار دور از دسترس ما بود، بسوزانیم. چه می‌دانستیم که ارمنستان از آن هم دورتر است. درها را به روی ما بسته بودند و خودشان از زندگی در ارمنستان لذت می‌بردند. و اینچنین، ما همچون یتیمان پشت در ماندیم. همۀ عمر یتیم و بی‌کس.

با همۀ این‌ها، در سال1925، بریتانیای کبیر مجدداً طلا را پشتوانۀ پول خود قرار داد. در آلمان پس از مرگ اِِبِِرت، هیندنبورگ انتخاب شد. در اتریش، آلمانی‌ها از بخش لهستانی نشین سیلسیای علیا و لهستانی‌ها از قسمت آلمانی نشین این کشور، بیرون رانده شدند. فرانسه، به جنگ با مراکش و سوریه ادامه داد. در اسپانیا، فرمانده ریورِا با از دست دادن قدرت مطلقه‌اش مسئولیت نخست وزیری را به عهده گرفت. در یونان پانگالوس مقام نخست وزیری را تصاحب کرد. بحران اقتصادی ایتالیا تحت حکومت فاشیستی، فرو نشست. روسیه و ژاپن توافقنامه‌ای امضا کردند که به موجب آن نیروهای ژاپن ساخالین شمالی را ترک کردند.

هر چه بود همین بود که گفتم، واقعیت‌های پیش پا افتاده ای که باید روی هم تلنبار می‌شدند و بزرگترین فاجعۀ دنیا را شکل می‌دادند. کسی چه می‌داند که در آن سال چه حوادث دیگری هم روی داده است که بشریت از آن خبر ندارد. مثلأً چه کسی فهمید که آواک، همسایۀ مهاجر ما با شانه‌های افتاده اش در روز نهم اوت به پدرم گفته بود:

– سیمون، خوب شد که بچه اینجا به دنیا آمد.

– پس کجا باید به دنیا می‌آمد؟

– دیگر هیچ بچه ای زنده نمانده. همه کشته شدند، بچه‌های من هم کشته شدند.

– جاده‌های دنیا پر شده از بچه‌های یتیم ارمنی.

– فرزندان ما.

– دشمن هم چنین ظلمی ‌را نبیند.

– آخر و عاقبت این‌ها چه باید بشود.

پدرم، با وجود آنکه منظورش را می‌دانست باز پرسیده بود: آخر و عاقبت کی‌ها؟

– آن‌هایی که کشته شده اند و آن‌هایی که زنده اند. آواک مهاجر این را گفته بود و همان شب از درد و اندوه مرده بود.

و به این ترتیب، ما بدون خواست خودمان به دنیا آمدیم، بدون اینکه بدانیم چرا به دنیا آمده ایم. آنچه باید بشود شده بود و ما به دنیا آمده بودیم. به هر حال آغازی بود. در سال تولد ما، استبداد در دنیا غوغا می‌کرد. آنجا هم که ما بودیم، یک قاطرچی شاه شده بود. در آن سال پادشاهان چقدر زیاد بودند. هر که از جا بلند می‌شد، تاج بر سر می‌گذاشت. اما این هم خیلی مهم نبود. مهم آن بود که پدرم داوطلبانه، رزمنده شده بود و به دیوار خانۀ مان آرم جمهوری ارمنستان را آویزان کرده بود. سال‌ها بعد، واقعاً تعجب کردم از این که چطور یک مشت ارمنی، در کنار همسایه‌هایی که هنوز در شرایط قرون وسطایی زندگی می‌کردند، رژیم جمهوری بنا کرده بودند.

و چون به دنیا آمده بودیم، گردش کره زمین را زیر پاهایمان احساس می‌کردیم و طبعاً می‌دانستیم که جزیی از ستاره‌هاییم و در میان ستاره‌ها و بالاتر از ستاره‌ها زندگی جاودانه داریم. گر چه پاهایمان در سنگلاخ کوچه‌های مشرق زمین خون آلود می‌شد، ولی دردی خاموش در دل‌هایمان گسترشی افسانه‌ای می‌یافت. ما بالغ به دنیا آمدیم، بعدها بچه شدیم و هر کس دلش خواست گولمان زد و دار و ندارمان را چاپید. سال مسخره ای بود و نسل ساده لوحی که فکر می‌کرد با عدالتخواهی، عدالت در جهان حکمفرما می‌شود. سالی که به دلیل کمبود شکر بناچار چای کمرنگمان را با کشمش می‌نوشیدیم. و این هنوز کافی نبود، در دنیای کوچکمان که به اندازۀ دخمه ای بود کز می‌کردیم و با ترسیم خطوط موازی در فضا، تا بی نهایت سفر می‌کردیم، حال آنکه سال‌ها بعد اینشتین نظریۀ نسبیت را ارائه داد. جهان هرگز چنین نسل دن کیشوت مسلکی را به خود ندیده است.

در سال1925، خیلی‌ها به دنیا آمده اند و خیلی‌ها هم مرده اند. بسیاری از متولدین این سال، بزرگان گمنام اند و برخی از مردگان، مشاهیر بی ارزش. با وجود این نمی‌توانیم بر مرگ سرگی یِسنین، کامیل فلاماریون و سون یات – سن گریه نکنیم. در شمار متولدین آن سال با اسامی‌رابرت کندی، پاتریس لومومبا، فلانری اُکانر و یوکیو میشیما آشنا هستیم، هر چهار نفرشان عاقبت حزن انگیزی داشتند. میشیما، نویسنده و خالق چهل اثر، پانزده سال پیش، با یک خودکشی آیینی، زندگیش را تبدیل به یک اثر هنری کرد، چیزی که همیشه مورد نظرش بود. من در میان همسن وسال‌های آمریکاییم، گور ویدال، جان هوکس و راسل بیکر را می‌شناسم، اما با ویلیام باکلی و ویلیام استایرنِ از نزدیک آشنا هستم. ویلیام استایرن چند ماهی از من کوچکتر و همسایۀ من است. سه سال پیش در 15 مارس، اثری از او را که «انتخاب سوفی» نام داشت، در یک انجمن ادبی در نیو میلفرد معرفی کردم. وقتی از صحنه پایین آمدم، دستم را فشرد و گفت:

– فقط یک ارمنی می‌تواند ساخت پیچیدۀ روان سوفی را چنین عمیق احساس کند.

در پاسخ گفتم: برای اینکه قتل عام ارامنه داستان زندگی هزارها سوفی ارمنی است.

ویلیام استایرن پرسید: چرا نمی‌نویسی؟

گفتم: خونی که در رگ‌هایم جریان دارد اجازه نمی‌دهد. منظورم را فهمید و موضوع را عوض کرد.

ولی واقعاً ارامنه کجا هستند؟ آیا در آن سال، ارمنی دیگری جز من، به دنیا نیامده است؟ من تا کنون به کسی بر نخورده ام، به همین دلیل خودم را تنها احساس می‌کنم. شاید آن‌ها صلاح دانسته اند که در آن سال به دنیا نیایند. مطمئنم در جایی از این دنیای پهناور، در سایه روشن مکتوب آن، اسامی ‌متولدین آن سال ثبت شده است. اما اینکه حالا کجا هستند، نمی‌دانم. روز گذشته کسی به نام جان مورفی از نیو هِیوِن به من تلفن زد. نمایندۀ شرکت بیمۀ «نیویورک لایف» بود. می‌خواست بیمۀ عمر به من بفروشد.

برای اینکه مسئله را فیصله داده باشم، پرسیدم: توی این دنیای نا امن بیمۀ عمر به چه درد من می‌خورد؟

با لحن صمیمی ‌غیر منتظره ای گفت: قضیه همینه.

– قضیه چیه؟

– اینکه مردم فیلسوف شده اند.

نمی‌دانم چرا حالت دفاعی به خودم گرفتم: من فیلسوف نیستم. واقعاً اعتقادی به بیمۀ عمر ندارم.

با لحن دلجویانه ای پرسید: اگر فضولی نباشد، می‌توانم بپرسم به چی اعتقاد دارید؟

– به زندگی.

جان مورفی گفت: اگر به زندگی اعتقاد دارید، پس بیمۀ عمر بهترین ضمانت است.

– ضمانت در مقابل چی؟

– در مقابل غیر منتظره‌ها، مگر زندگی پر از این حوادث غیر مترقبه نیست؟

– اما من غیر منتظره‌ها را دوست دارم.

– ببینم، شما متولد سال 1925 هستید؟

– چطور حدس زدید؟

جان مورفی با هیجان ادامه داد: برج اسد؟

– درست همینطوره، اما چطور متوجه شدید؟

جان مورفی گفت: من هم متولد همان سال هستم.

جان مورفی دیگر موضوع بیمه نامه را فراموش کرد و تصمیم گرفتیم مثل دو دوست قدیمی‌ همدیگر را ملاقات کنیم.

متولدین سال1925، آدم‌های عجیبی هستند. شما نه به ظاهر آنان نگاه کنید و نه به رفتار مؤدبانه‌شان. زنان متولد این سال در عین حال که بیش از حد احساساتی و رمانتیک اند، به مادیات و اشیای گرانبها هم دلبستگی دارند، چه به خاطر جنبۀ تجملی آن‌ها و چه به خاطر اینکه می‌توانند هم یادبودهای خوبی باشند و هم تأمینی در زندگی. دوست دارند گلبرگ‌ها را لابلای ورق‌های کتاب‌ها بخشکانند. هیچ چیز را دور نمی‌اندازند، جمع می‌کنند و روی هم تلنبار می‌کنند، مخصوصاً نامه‌های عاشقانه را. اشیاء برای آنان اهمیت نمادین دارند. مردان متولد این سال، معماهایی هستند درون جعبه‌های در بسته، که روی آنها نوشته شده است: عقده. با آنکه بسیار خوش مشرب اند، بعید به نظر می‌رسد که بتوانید به دنیای درون آنان دست یابید. توبره ای انباشته از تضادها هستند، ولی اگر کاری برای انجام دادن وجود داشته باشد، جزء اولین داوطلبان اند، ذاتاً رهبرند و مستعد اعجاز آفرینی. همچنین اهل افراط و تفریط اند؛ یا این یا آن، راه میانه ای برای آن‌ها وجود ندارد. حسابدارهای خوبی هستند، صنعتگرانی متبحر، سربازانی نترس و هنرمندانی برجسته. مردانی که از زیر سنگ نان در می‌آورند.

با تمام این احوال، متولدین سال 1925 در اجتماع، آدم‌های بی نقشی هستند. گویی به خاطر تولدشان گناهکار باشند. به آن‌ها سلام می‌کنی، اما چهره اش در خاطرت نمی‌ماند، فکر می‌کنی او را کجا دیده ام؟ خودشان را به خاطر قتل عام ارامنه، جنگ جهانی اول، انقلاب‌های مختلف، جنگ جهانی دوم و زیر و رو شدن دنیا مقصر می‌دانند. آن‌ها خودشان هم پذیرفته اند که نسل تعیین کننده ای نیستند، که تصادفی پا به میدان گذاشته اند و بدون آنها هم کار دنیا می‌گذشت. به همین جهت یا خیلی ساکت و آرام اند و یا بی نهایت دیوانه، یا می‌سازند و یا خراب می‌کنند. گفتم که به ظاهر آن‌ها نگاه نکنید، در درونشان کوه آتشفشانی وجود دارد که هر آن ممکن است فوران کند.

در مدرسۀ شبانه روزی فرانسوی، یک دوست روس داشتم به اسم ولادیمیر بیواروف. همسن بودیم، هر دو هفت ساله. ولادیمیر پسر درشت استخوان و بوری بود که چهره ای عبوس داشت، یتیم بود و میان بچه ارمنی‌های یتیم، ارمنی شده بود. فقط وقتی عصبانی می‌شد، به روسی فحش‌هایی می‌داد که همه با «ی» شروع می‌شدند. گنجینۀ ناسزا‌های روسی من، از ولادیمیر به ارث رسیده است. هر وقت آن‌ها را به کار می‌برم، کسی متوجه نمی‌شود، ولی خودم آرام می‌گیرم. یک روز در مسابقۀ فوتبال به محض شروع بازی، ولادیمیر اولین گل را کاشت. گروه مقابل اعتراض کرد که توپ خارج خط بوده. بگو مگو و زد و خورد شروع شد و ناگهان موکوچ دروازه بان گروه مقابل در مقابل ولادیمیر قد علم کرد. وقتی مداخله کردم، نفهمیدم چه کسی لگدی به سینه ام زد و من روی زمین ولو شدم.

موکوچ گفت: تو یک پیاز [1] ترسو هستی.

ولادیمیر اعتراض کرد: من روسم، ترسو هم نیستم.

موکوچ حلقۀ محاصره را تنگتر کرد و گفت: روس همان پیاز است.

ولادیمیر جواب داد: ترسو خودتی.

موکوچ گفت: اینو نگاه کنید، این مورچۀ زرد را نگاه کنید. و با این حرف هواداران بیشتری پیدا کرد.

ولادیمیر گفت: اگر می‌خواهی بجنگی، تنها به میدان بیا.

موکوچ گفت: پدرت را آنجا کشتند، من هم تو را اینجا می‌کشم.

– دروغ نگو! پدرم زنده است، – رنگ ولادیمیر پرید – پدرم کاپیتان است.

– پدر من هم ژنرال است ـ موکوچ پوزخند زد و دیگران هم به دنبالش.

ولادیمیر فریاد زد: پدرم زنده است – و کم کم حدس زد که چه اتفاقی خواهد افتاد.

موکوچ گفت: یک، دو، سه- و در حالی که انگشت سبابۀ چپش را به شقیقه چپ نشانه گرفته بود گفت: تق!! و مغرورانه به اطراف نگاه کرد.

من می‌دانستم که موکوچ زیر ضربات مشت ولادیمیر طاقت نمی‌آورد. ولادیمیر قدرت یک ببر را داشت. چهره اش لحظه‌ای مثل سنگ سخت شد. چشم‌هایش از حدقه بیرون زد و تمام بدنش به لرزه در آمد. دهانش مدتی باز ماند ولی کلمه ای از آن خارج نشد. به عقب برگشت، طول حیاط را به طرف ساختمان قرائتخانه دوید، از پله‌ها بالا رفت، داخل شد و در را بست. انگار زمان متوقف شد. و بعد دود غلیظی از پنجره‌ها خارج شد، آنگاه شعله‌های آتش و طولی نکشید که آتش همۀ ساختمان را در بر گرفت. همان روز ولادیمیر را از شبانه روزی اخراج کردند. شب بعد، از دیوار پرورشگاه فرانسوی به بیرون خزیدم و دیگر هرگز به آنجا بر نگشتم.

 ولادیمیر بی واروف و من متولد یک سال و یک روز بودیم. بر سر ولادیمیر چه آمد؟ حالا کجاست؟ آیا زنده است؟ امیدوارم که باشد.

بدینسان تاریخ آمده و گذشته بود و ما در حاشیۀ آن جا مانده بودیم. ما در آنچه گذشته بود شرکت نداشتیم، ولی بزرگترین ضربه‌ها را خورده بودیم، ضربه ای به شدت آنچه که بعد از انفجار اتمی ‌به وجود می‌آید. دیگران جنگیده و در میدان جنگ از پا در آمده بودند ولی ما، در منتهی‌الیه مرزها، از درون زخمی‌شده بودیم، زخمی ‌هولناک تر از احتضار بی پایان سربازان جانباز. هر روز منتظر بدترین‌ها بودیم. اگر وضعمان بد می‌شد، راضی بودیم که بدتر نشده و بدین ترتیب زندگی ما، از شماری روزهای بد تشکیل می‌شد. در آن روزها، کمبود محبت بیشتر از فقر ما را زجر می‌داد. به صورت ارتشی از کودکان نابکار عمل می‌کردیم. خراب می‌کردیم، می‌سوزاندیم و غارت می‌کردیم. انگار به جای قلب، سنگ در سینۀ ما کار گذاشته بودند. از چشم‌های بهت زدۀ بزرگترهای خانواده می‌فهمیدیم که ستمی ‌وصف‌ناپذیر بر ما رفته، آرزوهای بیشماری نابود شده و دنیا هرگز همچون گذشته نخواهد شد. از دنیا انتقام می‌گرفتیم.

فکر می‌کنم باید یک هیئت بین المللی برای بررسی این که بر سر متولدین 1925 چه آمده، تشکیل گردد تا روشن شود که چند نفر از آنها زنده اند؟ چند نفر مرده اند؟ چه کسانی به سروسامان رسیده اند و چه کسی به جایی نرسیده؟ چه کسی ازدواج کرده، چه کسی مجرد مانده است؟ چند نفر دزد داریم؟ چند نفر روحانی؟ چند نفر تاجر؟ چند نفر سیاستمدار و چند نفر قاچاقچی؟ آیا در میان ما شاعری هست؟ همچنین فکر می‌کنم باید یک گردهمایی از متولدین آن سال برگزار شود و بنیان یک ملت نوین متشکل از همه ملیت‌ها، یک دولت نوین گذاشته شود که شعار آن «نه» باشد. نه، برای جنگ. نه، برای استبداد. نه، برای استثمار. نه، برای تبعیض و نه، برای رفتارهای غیر انسانی. ببینیم چه می‌شود.

یک سال، روز 31 دسامبر، در راه بازگشت از ایروان به نیویورک بودم. هواپیما از آسمان مسکو گذشت و در مادرید توقف کرد. در هتل «گرانده» اتاقی گرفتم و روانۀ اولین بار نزدیک شدم. با وجود آنکه شب سال نو بود، اسپانیا غمگین بود. سایۀ فرانکو در گوشه و کنار شهر احساس می‌شد. سنگینی این حضور را در مسکو هم احساس کرده بودم و کمی‌ کم رنگتر از آن را در ایروان. یک گیلاس مشروب سفارش دادم و دومین و سومین گیلاس را هم پشت سر هم نوشیدم. کنار من، مردی سی ساله، سبزه، لاغر و عصبی نشسته بود. او هم با گیلاسش شوخی نداشت، پشت سر هم می‌نوشید. از آنجا که بار خلوت بود، خیلی زود با هم صمیمی‌ شدیم و به زبان فرانسه به گفتگو نشستیم. اسمش امانوئل ریوِرا بود.

 امانوئل ریورا گفت: شما آمریکایی هستید، این طور نیست؟

– چطور حدس زدید؟

 امانوئل ریورا گفت: چطور بگم از حرکات و ظاهرتان متوجه شدم. کی آمدید؟

– همین امروز، ولی نه از آمریکا، از مسکو.

ناگهان چهرۀ امانوئل درخشید: از مسکو؟

– بله از مسکو.

 امانوئل ریورا فرصت نداد تا حرفم را تمام کنم به سرعت نزدیک شد و دست چپش را روی شانه ام گذاشت، محکم فشار داد و گفت: من هم کمونیستم.

– ولی…

– ما کمونیست‌ها فرزندان یک خانواده ایم. مهم نیست به چه ملیتی تعلق داشته باشیم.

چارۀ دیگری جز پذیرفتن نقش یک کمونیست برایم نمانده بود. امانوئل ریورا بسیار هیجان زده بود. نمی‌توانستم ناامیدشدنش را ببینم. گذشته از آن، این عهد و پیمان پنهانی برایم جذاب بود. فردا باید حرکت می‌کردم. چرا باید باعث ناراحتیش می‌شدم. رفته رفته میخانۀ نیمه تاریک، رنگ صورتی به خود می‌گرفت. می‌نوشیدیم و رقص اشیای دوروبرمان را در آیینه مقابل احساس می‌کردیم. او داستان زندگیش را برای من تعریف کرد. وقتی گفت متولد سال 1925 است، دانستم که بازنده است؛ فرزند یک خانوادۀ فقیر و پنجمین فرزند از هشت فرزند خانواده بود. کودکی غم انگیزش را در سانتیاگو دِ کومپوستلا گذرانده بود و بعد در مادرید شاگرد مکانیک شده بود، عضو اتحادیۀ زیرزمینی مکانیک‌ها بود، متأهل و پدر سه فرزند بود، چهارمی ‌را هم در راه داشت. زنده باد انقلاب!!

 امانوئل ریورا گفت: شما باید امشب با ما، به استقبال سال نو بروید. افراد ما از دیدن شما خوشحال می‌شوند.

در حالی که از این دعوت تعجب کرده بودم، پرسیدم: افراد شما چه کسانی هستند؟ من یک مسافر بیگانه…

– رفقای ما، از آن‌ها خوشتان خواهد آمد.

خیلی از شب گذشته بود که ما دست در گردن یکدیگر از بار بیرون آمدیم و تلو تلو خوران به خیابان دیگری پیچیدیم بعد وارد یک بلوار عریض شدیم و به سمت راست رفتیم، وارد کوچۀ تنگی شدیم و مقابل یک دکان ایستادیم. یک دکان نیمه تاریک نجاری بود. ریورا چیزهایی به یک خانم چاق میانسال گفت و او پس از اینکه مدتی طولانی با دقت سرتاپای مرا برانداز کرد، ما را به سمت راهروی باریکی برد، سپس یک راهروی دیگر و بعد درِ تنگی مقابلمان باز شد و ما خودمان را در سالنی دیدیم که از میان دود غلیظ سیگار، صدها چشم به سویمان دوخته شده بود. واقعیت را نمی‌توانستم بفهمم. احساس می‌کردم خواب می‌بینم. امانوئل ریورا وسط سالن ایستاد و سخنرانی کرد، البته به زبان اسپانیایی و در آخر حضار دست زدند و بعد یکی یکی نزدیک شدند و دست مرا فشردند؛ نه اینکه ما به یک خانواده تعلق داشتیم؟ کمونیست آمریکایی! نگاه همه متوجه من بود. رفته رفته به محیط خو گرفتم و چون کاری نداشتم به مشروب پناه بردم. در واقع از هر سنی در سالن حضور داشت، ولی اکثریت با جوانان بود. مردان میانسال سبزه و پر مو. زنان سبزه یا مو بوری که آثار رنج و مشقت بر چهره‌هایشان دیده می‌شد ولی در عین حال خوشحال و خندان بودند، می‌خوردند، می‌آشامیدند و می‌رقصیدند، جشن پر ابهتی بود. بیشتر به آیین عبادی شباهت داشت. انگار نیرویی نامرئی شور زندگی را به بند کشیده بود. اصرار داشتند که من هم به رقص دسته جمعی آنها بپیوندم. اما آنکه می‌رقصید من نبودم، آن مایع آتشینی بود که پی در پی در لیوان من ریخته می‌شد. یکی از حاضرین، آنکه از همه قوی هیکل تر بود، گاه گاه شعار میداد و بقیه آن را تکرار می‌کردند. نمی‌دانم سال نو فرا رسیده بود یا نه، ناگهان پشت پردۀ درِ ورودی ولوله ای بر پا شد. یک بلوای لحظه ای و آنگاه سکوت و انتظار. گروهی با لباس‌های مشکی و آبی به سالن هجوم آوردند. چند دست قوی مرا به زیر میز هل دادند. بحث سختی درگرفت، فریاد و درگیری و طنین سنگین پاشنه‌ها. فریاد اعتراض امانوئل ریورا را شنیدم و به دنبال آن جیغ و داد زن‌ها را. نمی‌دانم همه این‌ها چقدر طول کشید، وقتی مرا از زیر میز بیرون کشیدند، جشن دوباره شروع شده بود و فقط امانوئل و آن مرد قوی هیکل در آن حضور نداشتند.

می‌گویند در سال1925، زن‌ها لب‌های خود را به شکل گلبرگ‌های گل سرخ در می‌آوردند و صورتشان را با آرد برنج سفید می‌کردند. کفش‌های پاشنه بلند می‌پوشیدند و تمام مدت چارلستون و فوکس تروت می‌رقصیدند و مردها، شلوار گشاد خنده داری می‌پوشیدند، با کفش و دستکش سفید و گل میخک به سینه می‌زدند و فکر می‌کردند که به این صورت آزاد شده اند، که بالاخره انسان عصر جدید به جایی رسیده است. آن‌ها یا جنگ جهانی اول را فراموش کرده بودند و یا می‌خواستند به این ترتیب به فراموشی بسپارند. در هر صورت هنوز جهان رمانتیک بود. هنوز همه، نقش قهرمان را بازی می‌کردند، آن هم زمانی که قهرمانان واقعی فرجام بیشکوهی داشتند. در پاریس، زن را بر مسند نشانده بودند، در برلین، هیتلر رویاهای خود بزرگ بینیش را نشخوار می‌کرد. در رُم، موسولینی با سربازان چوبی بازی می‌کرد و در مسکو، استالین خلق‌های گرسنه را با شعار سیر می‌کرد. امّا در واشنگتن، ویلسون بدون اینکه بداند در گله گرگ‌ها افتاده، آرمانشهر خود را طراحی می‌کرد. معلوم نبود چرا هنرمندان آمریکایی، بخصوص نویسندگان، زندگی پر جنب و جوش آمریکایی را ترک کرده بودند و در کوچه‌های اروپا ول می‌گشتند و به هنگام همبستر شدن با اولین روسپی، فکر می‌کردند بزرگترین ماجراجویی‌ها را کرده‌اند. انگلستان، انگلستان بود، جزیرۀ تمامی ‌شرها و خیرها، بسته به آنکه از چه زاویه ای به منافع لندن نگاه می‌کردی.

بله، وقتی ما به دنیا آمدیم، دربارۀ این چیزها صحبت می‌شد. ما سرداران دهۀ بیست، که قاعدتاً باید تاجرهای خرده پایی می‌شدیم به دلیل جابجایی نا معلوم عوامل، به آرمان‌هایمان چسبیدیم و مثل خر، توی گل ماندیم. و چون غرب لای چرخ‌های انقلاب صنعتی نوین گیر کرده بود، ما نه به این طرف رفتیم و نه به آن طرف، بلکه بین زمین و آسمان معلق ماندیم. شاید به همین دلیل باشد که هنوز از دژهای تخیلی دست نکشیده ایم و به همین دلیل همه از ما می‌ترسند. هر کس می‌داند که سوداگر چه می‌خواهد و چکار می‌کند، امکان چانه زدن با او هم وجود دارد. ولی انسان آرمان پرست همیشه موجب دردسر می‌شود، اعلامیۀ هر سیاستمداری را جدی می‌گیرد و از او حساب و کتاب می‌خواهد. حکومت‌ها را مخالفانشان تهدید نمی‌کنند، بلکه این ایدئالیست‌های شکننده هستند که همیشه خطرناکترین موجودات تاریخ بوده اند.

«ابراهیم اسحق را آورد. اسحق یعقوب را آورد. یعقوب یهودا و برادران او را آورد. یهودا فارص و زارَح را از تامار آورد و فارص حَصرون را آورد. حَصرون آرام را آورد. آرام امیناداب را آورد. امیناداب نحَشون را آورد. نحَشون شَلمون را آورد و…» به این ترتیب پشت سر هم به دنیا آوردند، ولی اگر شَلمون بوعَز را نمی‌آورد چه اتفاقی می‌افتاد، بی‌تردید بوعَز را کس دیگری به دنیا می‌آورد و شاید بشریت خوشبخت تر از این می‌شد. اما مسئله این نیست، بلکه موضوع این است که هر انسانی اثری از خود در تصویر کلی انسانیت بر جا می‌گذرد، مانند شهابی که لحظه ای تاریکی را می‌شکافد و بعد به هر دلیل به ماهیت اولیۀ خود بر می‌گردد که حتماً برای خود علتی دارد. اگر چه در این مورد علت آن، بازی با کلمات است، زیرا که دلیل وجودی جهان ما کلمه است. کلمه را از بین ببر، می‌بینی که کرات، منظومۀ شمسی، راه شیری و کهکشان‌ها، همه نابود خواهند شد، زیرا کلمه هستۀ اصلی وجود ماست، حتی اگر کسی در ربع اول قرن بیستم به دنیا آمده باشد، زمانی که جهان پس از گذر از فجایع بسیار هنوز بی گناه بود، گاهی احمق، ولی همیشه ساده لوح و با این تصور که ماوراء الطبیعه و نادیدنی و نارسیدنی واقعی‌تر از واقعیت است، که جاودانگی در زیبایی است، که قطرۀ اشک یتیمی ‌بیش از همۀ گنجینه‌ها و موزه‌های دنیا ارزش دارد.

آیا توانستم منظورم را به روشنی بیان کنم؟

دسامبر1984

کانکتیکت

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10

سال سوم | پاییز و زمستان 1378 | 161 صفحه
در این شماره می خوانید:

ایران نامه

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 نشریۀ خاورشناسی ایران نامه، از سال 1372ش/1993م به زبان ارمنی در شهر ایروان، پایتخت جمهوری ارمنستان منتشر می شود. در شماره های گذشتۀ...

هاکوب کاراپنتس

نویسنده: ا. قهرمان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 هاکوب کاراپتیان (با نام مستعار کاراپنتس) نویسندۀ شهیر ارمنی، در سال 1925/ 1304ش در شهر تبریز متولد شد. پدرش نقاش و...

قلعه کهن

ترجمه: سارینه امیرخانیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 از روزگاران دور، از دوران‌های کهن، قلعه‌ای با چهل حصار، قلعه‌ای با هزار سر و هزار چشم، در مکانی بلند برپا...

در آغوش خورشید

ترجمه: ادوارد هاروتونیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 کودکی یتیم و ژنده‌پوش، در پای دیوار خانۀ ثروتمندان کز کرده بود و دستش به سوی رهگذران دراز بود. نوبهار فرا...

آهو

ترجمه: خاچیک خاچر فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 غروب یک روز پاییزی، هنگامی‌که با دوستم در ایوان خانه‌اش نشسته بودیم و با شیفتگی به آخرین تلألؤ آتشین خورشید بر...

لک لک سوگوار

ترجمه: آلنوش سهاکیان روی سپیدار بلند باغ ما، جایی که درخت به سه شاخۀ بزرگ تقسیم شده بود، یک جفت لکلک، آشیانه ساخته بودند؛ آشیان‌های بزرگ و محکم، به طوریکه با جوجه...

آوتیک ایساهاکیان

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 آوتیک ایساهاکیان شاعر و نویسندۀ نامدار ارمنی در شهر «الکساندراپُل» ارمنستان که اکنون «گیومری»(Giumri) [2] نامیده می شود، به دنیا آمد....

و دریغا عشق

نویسنده:سیف الله گلکار فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 به مناسبت انتشار کتاب «دعا برای آرمن» اثر ابراهیم یونسی مهرورزی و دوست داشتن ویژگی جانداران است. موجود زنده،...

ارمنیان گیلان

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 تألیف دکتر علی فروحی و فرامرز طالبی رشت، نشر گیلکان، زمستان1377، 360 ص. نگارش تاریخ محلی به عنوان یکی از رده های تاریخ نویسی، از دیر...

صد سال شعر ارمنی

نویسنده: عبدالحسین فرزاد فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 نگاهی به کتاب صد سال شعر ارمنی تدوین و ترجمۀ احمد نوری‌زاده نشر چشمه، تهران،1369، 1154 صفحه هنگامی که کتاب...

کتاب شناسی هنر و معماری ارمنیان به زبان فارسی

نویسنده: مرجان کشاورزی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 آنچه پیش رو دارید کتاب شناسی متون فارسی هنر و معماری ارمنیان است. ارمنیان با نزدیک به چهارصد سال سکونت در...

کلیسای استپانوس قدیس

نویسنده: ایرج افشار سیستانی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 جایگاه جغرافیایی کلیسای تاریخی استپانوس قدیس[1]، در کنارۀ جنوبی رود ارس، در حدود 16 کیلومتری باختر شهر...

گریگور نارکاتسی از دیدگاه روان شناسی براساس سوگنامه نارک

نویسنده: مسروپ بالایان / ترجمه: نیکید میرزایانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 اشاره: گریگور نارکاتسی Grigor Narekatsi شاعر و عارف بلند آوازۀ ارمنی در سدۀ دهم میلادی...

گریگور نارکاتسی

نویسنده: سارو بابومیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 گریگور نارکاتسی، یکی از درخشانترین چهره های ادب ارمن، در ولایت واسپوراکان[2] ارمنستان، در روستایی واقع در ساحل...

کارن یپه

ترجمه: کارولین اسمعیلیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 کارن یِپِه برای ارمنیان ساکن سوریه، لبنان و بویژه ارمنیان شهر حلب نامی آشناست. برای بسیاری این نام یادآور...

نیکلا آدونتز

نویسنده: روبرت واهانیان تبریز فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 پیشگفتار اطلاعات ایرانیان پارسی زبان دربارۀ بزرگان ادب و فرهنگ ارمنی و آثار و تألیفات آنان بسیار اندک...

گارگین اول، پیشوای دینی ارمنیان جهان درگذشت

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 یکصدوسی ویکمین پیشوای دینی ارمنیان جهان، روز هشتم تیرماه سال گذشته (29 ژوئن1999)، در اجمیادزین ارمنستان، به رحمت ایزدی پیوست. این...

درگذشت آرتاک مانوکیان خلیفه ارمنیان حوزه تهران

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 اسقف اعظم آرتاک مانوکیان، خلیفۀ ارمنیان حوزۀ تهران، روز 23 مهر 1378 ( 15اکتبر1999) پس از یک دورۀ کوتاه مدت بیماری، در تهران چشم از جان...

ایرانیان در تبت

نویسنده: بی.ای.کولس ترجمه: محسن جعفری مذهب فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 تبت که بر بام دنیا قرار گرفته است بر خلاف دیگر کشورهای آسیای جنوب شرقی چشم اندازی به امواج...

کوچ ناگزیر ارمنیان در سال های 1604 – 1605 میلادی و افسانۀ اروپایی شاه عباس اول

ادموند هرزیگ / ترجمه: شکوه السادات اعرابی هاشمی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 در نامۀ پیترو دِ لا واله(Pietro della Valle) به سینیور ماریو(Signor Mario)[2] چنین...

مینیاتورهای ایرانی سده هفدهم مکتب اصفهان در مجموعه های ایروان

نویسنده: رایا امیربگیان/ ترجمه: هرمیک آقاکیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 9 و 10 نگارگری مکتب اصفهان که در سده‌های 16-17 میلادی در دربار شاه عباس اول...