فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۴۳
او یک ارمنی بود
نویسنده: یلدا / ترجمه: آرپی مانوکیان
در ۱۹۶۸، زمانی که هنوز به دبستانی در حوالی میدان تاکسیم می رفتم، پدرم روزها در قهوه خانه ای کار می کرد. البته، گاهی اوقات به عنوان رانندۀ تاکسی شغل دیگری هم داشت. در نزدیکی قهوه خانه، در خیابان ایستیکلال مغازه ای بود که یک ارمنی به نام آکوپ آن را اداره می کرد و از دوستان صمیمی پدرم بود.
اکنون سال ها از آن زمان می گذرد و پدرم مدتهاست که از آکوپ هیچ خبری ندارد و امید من برای یافتن او از طریق پدرم ناکام مانده است. ناگهان چیزی به ذهنم خطور می کند. یک روز پدرم و آکوپ در حال صحبت دربارۀ گذشته ها بودند و پدرم از قهوه خانه ای قدیمی و کوچک، که زمانی محل تجمع دوستان بود، حرف می زد. ناگهان آکوپ با هیجان حرف او را قطع کرد و گفت:
– یادت هست که سامی حازینسس[۲] هم که در آن زمان هنرپیشۀ معروفی بود همیشه به آن قهوه خانه می آمد؟ به تو خیلی علاقه داشت.
نمی دانم چرا فکر می کنم اگر سامی حازینسس را پیدا کنم شاید خبری از آکوپ داشته باشد. بعد از چند تلفن کوتاه به سهولت توانستم شمارۀ تلفن سامی حازینسس را پیدا کنم. صدایش از پشت تلفن بسیار جدی و سرد بود.
نسبت به این مسئله که من چرا می خواهم آکوپ را پیدا کنم با تردید و حتی عصبانیت برخورد کرد ولی من در حالیکه سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم به او توضیح دادم که در حال نوشتن کتابی دربارۀ ارمنی تباران ترکیه هستم و به اطلاعاتی نیاز دارم که تنها راه دسترسی به آن پیدا کردن تعدادی از ارمنیان و گفت وگو با آنهاست. بعد خواهش کردم که او هم به عنوان یک ارمنی زمانی را برای ملاقات و گفت و گو در این زمینه به من اختصاص دهد اما او با صدایی لرزان که نشان از عصبانیت داشت از من پرسید:
– از کجا می دانی که من ارمنی هستم؟
– پدرم این موضوع را به من گفته.
– نمی خواهم دربارۀ ارمنی بودنم حرفی بشنوم.
ـ یعنی نمی خواهید بگویید که ارمنی هستید؟
دوباره این سؤال را تکرار کرد:
– از کجا می دانی من ارمنی هستم؟
فکر کردم بهتر است موضوع صحبت را عوض کنم. دوباره دربارۀ آکوپ و اینکه آیا از او اطلاعی دارد سؤال کردم و فهمیدم او مدت هاست که به ایالات متحده مهاجرت کرده. از حازینسس پرسیدم:
– از او خبری دارید؟
– برایم نامه ای نوشته.
– چرا رفت؟ چه چیزی ادامۀ زندگی را در اینجا برای او سخت کرده بود؟
با عصبانیت جواب داد:
– از کجا باید بدانم؟ اصلاً مقصود تو از طرح چنین سؤالاتی چیست؟
دوباره موضوع صحبت را عوض کردم و با سختی فراوان موفق شدم زمانی را برای ملاقات او در کافه ای نزدیک محل زندگی اش تعیین کنم.
آن روز حازینسس در اولین ملاقاتمان فقط دربارۀ خود و حرفه اش به منزلۀ هنرپیشۀ سینما صحبت کرد و عجیب بود مردی که از پشت تلفن لحنی سرد و عصبانی داشت الآن می خندید و بسیار مهربان به نظر می آمد.کاملاً روشن بود از لحاظ مالی در وضیعت مناسبی به سر نمی برد با این حال مرا به نوشیدن یک فنجان چای دعوت کرد و من علی رغم میلم و برای احترام به او دعوتش را پذیرفتم. ساعتی بعد در حالی که او را پس از اولین ملاقاتمان ترک می کردم گویی سال ها بود که چهرۀ این مرد را در گوشه ای از ذهنم جای داده بودم.
پنج ماه بعد به امید دیدن دوبارۀ سامی حازینسس به همان کافۀ قبلی،که محل اولین ملاقاتمان بود، رفتم اما او را در آنجا نیافتم. از آنجایی که در اولین دیدارمان آثار پیری و خستگی در او نمایان بود فکری هولناک به سراغم آمد. به طرف صاحب کافه رفتم و از او دربارۀ سامی حازینسس پرسیدم اما وقتی او هم ابراز بی اطلاعی کرد و گفت که حدود یک هفته است او را اینجا ندیده ترس بیشتری وجودم را فرا گرفت. در این موقع مردی که در نزدیکی من نشسته بود و انگار با دقت به حرف های من و صاحب کافه گوش می داد با کنجکاوی دربارۀ اینکه چرا می خواهم سامی حازینسس را پیدا کنم از من سؤال کرد. ماجرا را برای او هم بازگو کردم. بعد از شنیدن حرف هایم کاغذی از جیبش در آورد چیزی روی آن نوشت و کاغذ را به من داد. خوشحالی ام بی حد بود. آن نوشته نشانی کافۀ دیگری بود که سامی حازینسس به آنجا رفت و آمد می کرد.
از آن مرد تشکر کردم و به طرف این مکان جدید و به امید یافتن سامی حازینسس راهی شدم.
چند ساعت بعد دم درکافه بودم. حازینسس را دیدم که پشت میزی و رو به روی شخصی که اصلاً به او اعتنا نمی کرد نشسته بود و سیگار می کشید، مرا دید. به طرفش رفتم. نگاهش بی تفاوت و سرد بود. فکر کردم که مرا نشناخته. پرسیدم:
– مرا شناختید؟
– مدت زیادی است که به دیدنم نیامده ای.
پس مرا شناخته بود.
– خیلی مشغول بودم.
– آه، پس مشغول بودی؟ من برای ناهار جایی دعوت دارم، باید بروم.
خواهش کردم زمانی را برای ملاقات با من تعیین کند. اول قبول نکرد ولی بعد از اصرار فراوان من و سکوتی طولانی پذیرفت.
– فعلاً برو ولی ساعت سه می توانی مرا در همین جا پیدا کنی.
بدون آنکه از من خداحافظی کند سرش را برگرداند و به جایی در دوردست خیره ماند.
وقتی ساعت سه به کافه برگشتم روی نیمکت تکیه زده و پالتویش را روی سرش کشیده بود. مردد بودم که شاید خواب باشد شاید هم نخواهد با من صحبت کند! نزدیکش شدم و آرام روی صندلی مقابلش نشستم. بعد از مدتی سکوت را شکست:
– هوا خیلی سرد شده است!
کتابی همراهم بود که در بارۀ سرگذشت تعدادی از ارمنی تباران ترکیه بحث کرده بود. کتاب را به او نشان دادم. با خونسردی تمام و زمانی تقریباً طولانی کتاب را ورق زد و عکس های آن را با دقت نگاه کرد و من چاره ای جز صبر نداشتم!
بعد از مدتی سکوت را شکست و دربارۀ سرنوشت تعدادی از افراد کتاب و فرزندان آنها مطالبی به من گفت. فرصت را غنیمت شمردم و از او دربارۀ خودش و خانواده اش پرسیدم که البته پاسخی نداد!
بعد از مدتی در حالی که او دربارۀ سرگذشت یکی از ارمنیانی که عکسش را در کتاب دیده بود صحبت می کرد حرفش را قطع کردم:
– دربارۀ خودتان بگویید. دربارۀ ارمنی بودنتان.
جوابی نداد، لبخند زد، بلند شد و در حالی که پالتویش را می پوشید از من خداحافظی کرد.
دیگر هیچ وقت او را ندیدم و در تمام این سال ها این سؤال آزارم می داد که چرا او سعی داشت ارمنی بودنش را مخفی نگاه دارد؟
حازینسس در ۲۳ آگوست ۲۰۰۲ در اثر حملۀ قلبی درگذشت. نتوانستم به مراسم تشییع جنازه اش بروم اما از طریق یکی از دوستانم شنیدم طی مراسم تدفینش، در قبرستان ارمنیان، گفته شده که:
(( او یک ارمنی بود)).
پی نوشت ها:
۱- نوشتار حاضر ترجمۀ بخشی از مقالۀ، یلدا نویسنده و متفکر ترک است که در یکی از کتاب هایش تحت عنوان در جستجوی همشهریان ارمنی به زبان ترکی نگاشته شده و پاره ای از خاطرات نویسنده را، که حوادث آن در شهر استانبول ترکیه روی داده است، در بر می گیرد.
2- Sami Hazinses
سامی حازینسس با نام اصلی ساموئل اولاچ در۱۹۲۵م در دیاربکر ترکیه به دنیا آمد. از ۱۹۵۷م به عنوان هنرپیشه در سینمای ترکیه در بیش از صد فیلم به ایفای نقش پرداخت و چندین بار مفتخر به دریافت جوایزی از جشنواره های مختلف شد.