نویسنده:دکتر قوام‌الدین رضوی زاده


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق‌ترین زندگان بوده‌اند

                                از شعر عشق عمومی 

                                  ا. شاملو

«

مارکار به دیوار اداره تکیه داده بود و به سیگارش پک‌های محکم می‌زد و به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. می‌شد تلؤلو خوشه‌های طلایی گندم را در آفتاب بی‌رمق دم‌دم‌های غروب مشاهده کرد.

پدرم لبه خاکریز نشسته و به او می‌نگریست. مارکار ته سیگارش را به زمین انداخت و گفت:

ـ دیدی پَرتمان کردند به برّبیابان

گرمای آفتاب فروکش می‌کرد. پدرم گفت:

ـ بیشتر از این از آنها انتظار می‌رفت!

مارکار پرسید:

ـ یعنی چه بیشتر از این؟

پدرم گفت:

ـ یعنی می‌توانستند بفرستند لب مرز، توی یک شهر بد آب و هوا، یا حتی زندان بیاندازند!

مارکار دوباره پرسید:

ـ مگر ما چه کار کرده بودیم؟

پدرم آرام گفت:

ـ از نظر خودمان کاری نکرده بودیم اما از نظر آنها شاید آدم‌های خطرناکی بودیم!

مارکار گفت:

ـ پس چرا اینجا فرستادند؟

پدرم گفت:

ـ اینجا هم نوعی تبعیدگاهه. گفته‌اند پنج سال خدمت دور از مرکز و در این پنج سال فقط می‌توانیم تا مرکز استان برویم بدون آنکه اقامت کنیم. به کارمان نیاز داشتند! گفته بودند این دو نفر آدم‌های درستی هستند. حاضر نیستند ده شاهی از صندوق دولت بردارند. امتحان پس داده بودیم!

از همان جا که نشسته بودم از دور دو ژاندارم را سوار بر اسب دیدم که از روی خاکریز به سوی ساختمان اداره می‌آمدند. فریاد زدم:

ـ پدر، ژاندارم‌ها!

پدرم سر برگرداند و با بی‌اعتنایی نگاهی به آنها انداخت. مارکار گفت:

ـ  مواظبمان هستند!

پدرم پاسخ داد:

ـ خوب باشند، مثلاً می‌خواهند چه کار کنند؟!

و نگاهش را به خاک و سنگ‌پای خاکریز دوخت. ژاندارم‌ها لحظه‌ای ایستادند و بعد سر اسب‌ها را برگرداندند و راه رفته را برگشتند. رنگ سرخی به آسمان پاشیده شده بود و انگار در آن دوردست‌ها جایی می‌سوخت. رنگ طلایی گندم‌زار به سرخی می‌گرایید. نسیم خنکی به صورتمان می‌خورد. پدرم در فکر بود و مارکار به گندم‌زار خیره مانده بود. من به آنها می‌نگریستم و یارای به زبان آوردن کلمه‌ای را نداشتم. پدرم سکوت را شکست:

ـ باز هم خوب شد که با هم هستیم و گر نه تنهایی دق می‌کردم!

مارکار پاسخ داد:

ـ من هم همین طور!

پدرم گفت:

ـ راستی مارکار یک چیز دندان گیر برات پیدا کردم!

مارکار پرسید:

ـ چی؟

پدرم گفت:

ـ یک کتاب‌فروشی تو شهر که روزنامه‌های انگلیسی و فرانسه می‌آره. روزنامه ارمنی هم داره. آخه می‌دونی که اینجا ارمنی‌ها هم هستند.

مارکار لبخندی زد:

ـ آره می دونم. چه طوری پیداش کردی؟

ـ همین طوری تصادفی، تو یک کوچه نزدیک دبیرستانی که اسم پسرم را نوشتم.

مارکار خندان گفت:

ـ عالیه! شنیدم صاحب سینمای شهر هم ارمنی است. یک روز با هم می‌ریم پیشش!

پدرم سری جنباند و زیر لب گفت:

ـ باید پنج سال اینجا بود حتی دور از شهر. روزی دو بار هم درشکه از شهر می‌آد و بر می‌گرده، برای خرید و کارهای دیگر. یک جوری باید سر کنیم! بچه ها که تقصیری ندارند!

مارکار پرسید:

ـ مگه ما تقصیری داریم؟!

ـ گفتم که، از نظر آنها تقصیر کاریم. تقصیرمان هم اینه که با عقیده آنها مخالفیم!

مارکار لبخند تلخی زد و به من نگاهی انداخت:

ـ پاییز که بیاد چهار تا بچه‌هامون میرن مدرسه اما این پسر تو و آناهیت من تو خونه هستن!

و به من اشاره کرد.

سه خانوار دور از شهر و به قول عمو مارکار بَرّ بیابان و در ساختمان‌هایی که آلمان‌ها پیش از شروع جنگ ساخته بودند، زندگی می‌کردند: خانواده ما، خانواده مارکار و آقای خردمند، مردی تک و تنها، بلند قد و اندکی خمیده با موهای جو گندمی که مسن‌تر از همه بود و پدرم و عمو مارکار خیلی به او احترام می‌گذاشتند. ساختمان‌ها همه یک شکل و با فاصله اندکی از هم ساخته شده بودند. توالت‌ها دور از ساختمان‌ها بودند و ما بچه‌ها در تاریکی شب جرئت نمی‌کردیم به آن سو برویم. شب‌ها مادرم چراغ گردسوز را روشن می‌کرد و روی میز می‌گذاشت. یک دایره روشن نارنجی روی زمین می افتاد که با لرزشی ملایم به این سو و آن سو می‌رفت. گاه صدای زوزه شغالی سکوت شب را می‌شکست. ساختمان عمو مارکار به اندازه بیست قدم با ما فاصله داشت. از پشت شیشه که بیرون را نگاه می‌کردم، روشنایی ضعیفی از پنجره ساختمان آنها و پنجره ساختمان آقای خردمند به بیرون می‌تراوید. پدرم یک رادیوی «آندریا» از شهر خریده بود که حوصله ما سر نرود. رادیویی که دو باتری بزرگ قرمز رنگ از پشت در آن جای می‌گرفت. بار اول عمو مارکار آمد و باتری‌ها را در رادیو گذاشت، بعد یک سیم بلند از پشت به رادیو متصل کرد و ادامه آن را با بست‌هایی به روی ساختمان کوبید. دست آخر با نردبان از ساختمان بالا رفت و سر سیم را به آنتنی که خودش با چوب ساخته بود وصل کرد. یک سیم دیگر هم از پشت رادیو گرفت و کشید و به قطعه فلزی پاشنه در بست. همه دور رادیو جمع شده بودیم. اولین بار بود که صاحب رادیو می‌شدیم. عمو مارکار پیچ رادیو را گرداند و صدای خرّ و خرّی بلند شد. صدا از ما در نمی‌آمد و نفس در سینه‌ها حبس شده بود. ناگهان صدای رادیو بلند شد و ما غرق در شادمانی شدیم. عمو مارکار ساختمان ما را ترک کرد و به سوی ساختمان خودشان رفت.

«

ساختمان‌هایی که آلمان‌ها پیش از جنگ ساخته بودند یک طبقه بود. سه ساختمان مسکونی، یک ساختمان اداری، یک انبار و دو دستگاه توالت بیرون از ساختمان‌ها و در محوطه بین آنها. ساختمان‌ها همه بتنی و بدون برق بودند. یک سری وسایل از میز و صندلی و نیمکت و تختخواب و از جمله یک یخچال نفتی که هیچ صدایی نداشت و در تابستان نعمتی بود، وسایل ثابت هر ساختمان بودند. از دور ساختمان ایستگاه راه‌آهن، بی در و پیکر در میان دشت خودنمایی می‌کرد و دم غروب شبح ترسناکش و صداهای مرموزی که از آن شنیده می‌شد لرزه به اندام ما بچه‌ها می‌انداخت. این ساختمان را هم آلمان‌ها پیش از شروع جنگ ساخته بودند اما هنوز راه زیادی بود تا راه‌آهن به شهر برسد. صداهای مرموز متعلق به قماربازانی بود که عصرها به سوی ساختمان می‌رفتند و تیله‌بازی می‌کردند. گُله به گُله کف بتنی ساختمان را گود کرده بودند تا تیله‌های خود را به سوی گودال‌ها روانه کنند.

ساختمان‌های مسکونی که یک شکل بودند فضای باز و راحتی داشتند. درِ ساختمان که یک حفاظ توری برای جلوگیری از ورود رطیل داشت به هال بزرگی باز می‌شد و یک گوشه‌اش آشپزخانه بود. کف آن یک در چوبی قرار داشت و با نردبانی به انباری می‌رسید که مادرم پیاز و سیب‌زمینی در آن نگاه می‌داشت و با نور ملایمی روشن می‌شد و از نورگیری روشنایی می‌گرفت. ساختمان دو اتاق داشت که به هال بزرگ باز می‌شدند. در گوشه‌ای از هال مقابل آشپزخانه یک میز چوبی یغور قرار داشت که پشت آن می‌نشستیم و نهار و شام صرف می‌کردیم و این نخستین بار بود که پشت میز‌نشینی را تجربه می‌کردم. چند نیمکت چوبی در گوشه و کنار هال قرار داشت.

صبح‌ها یک بار و بعدازظهرها بار دیگر درشکه‌ای از شهر می‌آمد و خریدهای سفارش داده شده و بسته‌های پستی اداره را می‌آورد. با همین درشکه بود که بزرگ‌تر‌ها روزهای تعطیل به حمام شهر می‌رفتند. حمام بچه‌ها در همان ساختمان صورت می‌گرفت. مادر در دیگ بزرگی که بر روی پریموس می‌گذاشت آب جوش می‌آورد و ما را در طشت بزرگی می‌نشاند و بدنمان را شست و شو می داد. بعدها شنیدم که خانواده عمو مارکار هم همین روال را داشتند.

آفتاب که همه‌جا را می پوشاند، من دست آناهیت را می‌گرفتم و دور ساختمان‌ها چرخ می‌زدیم. بعد نزدیک ظهر به اداره نزدیک می‌شدیم و سرک می‌کشیدیم. در آنجا پدرم، عمو مارکار، آقای خردمند و رئیس اداره، مهندس دانایی سرگرم کار بودند. خانه مهندس دانایی در شهر بود و خانواده‌اش هم در مرکز استان زندگی می‌کردند و او آخر هفته با جیپ اداره به مرکز می‌رفت. جیپ در اختیار او بود و دیگران مانند پدرم، مارکار یا آقای خردمند جز در مأموریت‌های اداری مانند پرداخت به کارگران که در قطعه‌ها کار می‌کردند، نمی‌توانستند از آن استفاده کنند.

کمی که از ظهر می‌گذشت، پدرم و عمو مارکار از ساختمان اداره بیرون می‌آمدند و ما همراه آنان به سوی ساختمان‌هایمان می‌رفتیم. پدرم ناهار را می‌خورد و دوباره رهسپار اداره می‌شد. من و آناهیت دست در دست از کنار خاکریز به سوی گندم‌زار می‌رفتیم. ساقه‌های گندم از قد ما بلندتر بود و ما لابه‌لای آنها گم می‌شدیم. صدای زنجره‌ها در گوشمان می‌پیچید و گرمای آفتاب خواب آلودمان می‌کرد. دورتر از گندم‌زارها، کارگاه‌های کوزه‌گری بود اما ما اجازه نداشتیم به سوی کارگاه‌ها برویم. کارگاه‌های کوزه‌گری برایم سرچشمه رمز و راز بودند و دلم می‌خواست آنها را ببینم. غروب‌ها پدرم و مارکار با آقای خردمند روی پله ورودی اداره می‌نشستند و حرف می‌زدند. نگاهشان به گندم‌زارها بود و اندوهی کهنه در این نگاه که نشان از غربتی ناشناخته داشت.

«

نیمـه‌های شب بود که فـریادهای ترس‌آوری از خـواب بیدارمان کرد. صدایـی بود خـراشیده و دهشت‌آور که یک پی می‌گفت:

ـ اومدم! آره اومدم! حالا می‌بینی!

از ساختمان بیرون پریدیم. بزرگ‌ترها به ما اجازه نمی‌دادند که جلوتر برویم. ما را به داخل ساختمان هُل دادند و خود به طرف صدا رفتند. مردها و زن‌ها چراغ بادی در دست، به طرف صدا روان بودند. ما بچه‌ها طاقت نیاوردیم و از ساختمان بیرون آمدیم. داوید، پسر بزرگ عمو مارکار، چراغ‌قوه داشت و آن را روشن کرده بود. پیرزنی را دیدیم ژنده‌پوش با موهای ژولیده و خاکستری رنگ که چهره‌اش در پرتو نور چراغ‌های بادی ترسناک می‌نمود. کف بر دهان داشت و یک بند همان جمله را تکرار می کرد:

ـ اومدم! آره اومدم!

یک لحظه تکان خوردم و کاردی در دستش دیدم. زنی بر زمین افتاده بود. ژاندارم‌ها سر رسیدند. سه نفر بودند. پیرزن را دوره کردند. کارد را از دستش گرفتند و دست‌هایش را با طناب بستند. یکی از آنها چراغ بادی را از دست عمو مارکار گرفت و نزدیک صورت زنی که بر زمین افتاده بود برد. زنی ناشناس بود. ژاندارم‌ها گفتند که زنده است و هیچ زخمی هم بر او وارد نشده. تنها ترسیده و بیهوش شده بود. به ساختمان‌ها برگشتیم. صبح یکی از ژاندارم‌ها پیش مهندس دانایی رفته بود. موقع شام پدرم ماجرا را برایمان شرح داد. پیرزن ساکن روستایی نزدیک ساختمان ایستگاه راه آهن بود. گویا اختلال حواس داشت و اغلب شب‌ها از خانه بیرون می‌رفت. در آن شب دخترش که متوجه غیبت او شده بود از خانه بیرون زده و به جست و جوی او رفته بود. در تاریکی و در دل بیابان سایه‌ای را دیده بود که کارد به دست به سوی او می‌آید. وحشت‌زده به سوی ساختمان‌های کارکنان اداره دویده بود و نزدیک ساختمان توالت‌ها بر زمین افتاده و از هوش رفته بود. صبح پیرزن را دیدیم که سوار درشکه کردند و ژاندارمی کنارش نشست و به سوی شهر به راه افتادند.

تا چند روز می‌ترسیدم از ساختمان بیرون بیایم و از آناهیت خبری نداشتم.

«

یک روز صبح صدای دایره و سرنا برخاست. از ساختمان بیرون آمدم و به طرف صدا رفتم. نزدیک ساختمان ایستگاه راه‌آهن چادرهایی بر پا شده بود. نگهبان محوطه گفت که کولی‌ها آمده‌اند. به طرف چادرها به راه افتادم. کنار یکی از چادرها ایستادم. زنان روستایی از ده نزدیک ایستگاه به هوای کولی‌ها آمده بودند. آنها را غرشمال صدا می‌کردند. زنی کولی با چشمان سرمه کشیده و دست‌های حنا بسته آوازی می‌خواند که برایم نا‌شناس بود. بساطی پهن کرده بود. سوت سوتک، غارغارک و فرفره می‌فروخت. نزدیک چادر مردی با پتک بر سندانی می‌کوفت. با انبری بلند، تکه آهنی سرخ را از میان گُل‌های آتش بیرون می‌کشید و بر سندان می‌گذاشت و بر آن می‌کوبید. او نعل اسب درست می‌کرد. روستاییان برای بچه‌هایشان اسباب‌بازی می‌خریدند. ما را از نزدیک شدن به چادر کولی‌ها بر حذر می‌داشتند. می‌گفتند که آنها بچه دزدند! اما من می‌دیدم که آنها سرگرم کار خود هستند. ده شاهی در جیبم بود که از مادرم گرفته بودم. ده شاهی را دادم و یک فرفره خریدم. پیش خود گفته بودم که فرفره را برای آناهیت می‌خرم تا او را خوشحال کنم. فرفره را در جیب گذاشتم و چادرهای کولی‌ها را دور زدم. اشیائی که می‌فروختند مثل هم بود. سر و کله ژاندارم‌ها پیدا شد اما مزاحمتی برای کولی‌ها درست نکردند. در یک چادر زنی کولی بقچه‌ای را پهن کرده بود و به بچه‌اش نان و پنیر می‌داد. یکی از ژاندارم‌ها به من گفت:

ـ اینجا نایست، زود برو به ساختمانتان!

آهسته از چادرهای کولی‌ها دور شدم و به طرف ساختمانمان به راه افتادم. آناهیت را دیدم که نزدیک ساختمانشان اکِر دو کِر بازی می‌کرد. به او نزدیک شدم و گفتم:

ـ آناهیت، کولی‌ها آمده‌اند!

لبخندی به صورت گرد و زیبای آناهیت نشست. موهایش را برایش بافته بودندکه به روی سینه انداخته بود. در یکی از خانه‌هایی که روی زمین کشیده بود ایستاد و به من گفت:

ـ منم دلم می‌خواد بیام کولی‌ها رو ببینم اما مامان اجازه نمی‌ده!

چهره خانم سیرانوش یک لحظه در چهارچوب پنجره پیدا شد. خطاب به ما گفت:

ـ همین جا بازی کنید. اون طرف نرید.

من در جواب گفتم:

ـ چشم!

اما دلم می‌خواست دست آناهیت را بگیرم و او را تا چادرهای کولی‌ها ببرم. راه زیادی نبود و زن‌های روستایی هم دو تا دو تا و گاه سه تا سه تا از چادر کولی‌ها بیرون می‌آمدند و راه روستایشان را در پیش می‌گرفتند. نمی‌خواستم توصیه خانم سیرانوش را نادیده بگیرم. به آناهیت گفتم:

ـ آناهیت می‌دانی کولی‌ها چه می‌فروختند؟

آناهیت گفت:

ـ نه!

و می‌خواست بازی اش را ادامه دهد. دست در جیب کردم و فرفره را بیرون آوردم و گفتم:

ـ از این فرفره‌ها! سوت سوتک، غارغارک و وغ وغ صاحاب هم می‌فروختند.

و فرفره را روی پله ساختمانشان به چرخش در آوردم. رنگ‌های سبز و زرد و قرمز در هم می‌شدند و رنگی تازه که هیچ کدام آنها نبود نمودار می‌شد. آناهیت با خوشحالی گفت:

ـ چقدر قشنگ است!

به او گفتم:

ـ این مال تو! آن را برای تو گرفته‌ام!

فریاد شادی آناهیت بلند شد و بازی را رها کرد و به سوی من آمد. آناهیت روی پله نشست و فرفره را به چرخش در آورد. لبخندی از شادی به چهره‌اش دوید. کنارش نشستم. آناهیت خوشحال بود و محو تماشای فرفره. صدای خانم سیرانوش بلند شد:

ـ بچه‌ها بیایید کیک بخورید!

آناهیت و من از جا بلند شدیم. آناهیت فرفره را در جیب پیش‌بندش گذاشت. دست او را گرفتم و وارد ساختمانشان شدیم. بوی خوبی از آشپزخانه می‌آمد. خانم سیرانوش پیش‌بندش را بسته بود و ظرفی را از روی شعله آتش بر‌می‌داشت. پرسیدم:

ـ خاله سیرانوش شیرینی درست کرده‌اید؟

او گفت:

ـ نه عزیزم، کیک درست کرده‌ام. بیایید اینجا روی نیمکت بنشینید!

آناهیت به سوی مادرش دوید و فرفره را از جیب پیش‌بندش بیرون آورد و نشان داد:

ـ کولی‌ها آمده‌اند. فرفره درست می‌کنند.

خانم سیرانوش اخم کرد:

ـ مگر پیش کولی‌ها رفته بودی؟

من پیشدستی کردم و پاسخ دادم:

ـ نه خاله سیرانوش، آناهیت نرفته بود. من رفتم. این را برای آناهیت گرفتم. آخه گفته بود که تولدش نزدیکه!

لبخندی شیرین به چهره خانم سیرانوش دوید و گفت:

ـ آفرین پسرم، حالا بیا کیک بخور!

من رفتم و روی نیمکت، کنار آناهیت نشستم. نگاهم به قفسه بالای سر خانم سیرانوش افتاد. شیشه‌های مربا و شیشه‌های ترشی کنار هم ردیف شده بودند. بوهای نا آشنا به مشامم می‌خورد و هاج و واج اطرافم را نگاه می‌کردم. دومین بار بود که به ساختمان عمو مارکار می‌آمدم اما بار اول با پدرم آمده و پا به آشپزخانه نگذاشته بودم. خانم سیرانوش متوجه شگفتی من شده بود و لبخند می‌زد:

ـ چرا کیکت را نمی‌خوری. خوشمزه است!

من همان طور که با چنگال تکه‌های کیک را برداشته و در دهان می‌گذاشتم، به فضای داخل ساختمان خیره شده بودم. در ردیف پایین شیشه‌های مربا، بطری‌های رنگارنگ هم بود. به آناهیت گفتم:

ـ تولدت چه روزیه؟

آناهیت گفت:

ـ نمی‌دونم، مامان می‌دونه.

خانم سیرانوش در حالیکه کیک را در یک سینی می‌گذاشت و رویش دستمالی پهن می‌کرد گفت:

ـ ده روز دیگه! تو که پیش پیش هدیه‌ات را دادی پسرم!

من سرم را پایین انداختم و خجالت کشیدم، آخر دلم می خواست هدیه بزرگ‌تر و قشنگ‌تری برای آناهیت تهیه کنم.

عصر دو درشکه جاده خاکی را که از شهر به ایستگاه راه آهن می‌رسید طی کرده و نیم چرخی زدند و بین ساختمان ما و ساختمان عمو مارکار ایستادند. قرار بود به سینما برویم، تنها سینمای شهر که فیلم « سامسون و دلیله» را نشان می‌داد. یک درشکه خانواده ما را سوار کرد و درشکه دیگر خانواده عمو مارکار را و درشکه‌ها به حرکت در آمدند. فاصله بین ایستگاه و شهر بیابان بود و گاه تک درختی به چشم می‌خورد. مسافتی که رفتیم، درشکه از مقابل ساختمانی گذشت که تابلویی داشت. برادر بزرگم گفت:

ـ اینجا دبیرستان ماست. سالن نمایش هم دارد!

هوا داشت تاریک می‌شد که درشکه‌ها مقابل سینمای شهر ایستادند. ما پیاده شدیم. خانواده عمو مارکار هم پیاده شدند. از پله‌ها بالا رفتیم. عمو مارکار جلوتر رفت و وارد اتاقی شد. کمی گذشت و بعد با مردی قد بلند که کت چهارخانه به تن داشت بیرون آمد و او را آقای روبیک معرفی کرد که صاحب سینما بود. پدرم در این فاصله رفته بود تا بلیط تهیه کند و وقتی برگشت با آقای روبیک و عمو مارکار برخورد کرد. آقای روبیک با پدرم دست داد و گفت:

ـ شما مهمان هستید و نباید بلیط می‌گرفتید!

بلیط‌ها را از دست پدرم گرفت و به سمت گیشه رفت و به بلیط فروش چیزی گفت و بلیط‌ها را به او داد و به سوی ما آمد و سلام و خوش آمد گفت. بعد عمو مارکار و پدرم و آقای روبیک به گوشه‌ای رفتند و به صحبت ایستادند. من با آناهیت ایستاده بودیم و عکس‌های فیلم را که به دیوار بود نگاه می‌کردیم. داوید و واروژ با برادرانم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. خاله سیرانوش و مادرم روی نیمکت نشستند و گرم صحبت شدند.

من بی‌صبرانه منتظر بودم که وارد سالن سینما شویم، آخر این نخستین بار بود که فیلمی می‌دیدم. لحظه‌ها به کندی می‌گذشت و من با دیدن عکس‌های فیلم، صحنه‌هایی را پیش خود مجسم می‌کردم. مأموری آمد و گفت که به داخل سالن برویم.

بر روی صندلی‌های چوبی نشستیم. عده‌ای تخمه می‌شکستند، پوست‌هایش را به زمین تف می‌کردند و بلند بلند حرف می‌زدند. یک دفعه چراغ‌های سالن خاموش شد و سرود نواختند و همه از جایشان بلند شدند. کسی در ردیف اول سالن از روی نیمکت‌های سیمانی به صدای بلند فحش داد. پاسبانی از در جلوی سالن وارد شد و با دو سه نفر گفت و گو کرد. کسانی او را هو کردند. چند نفر از ردیف های دیگر بد و بیراه گفتند. بعد سکوت برقرار شد و پاسبان بیرون رفت. فیلم شروع شد و من با دقت به پرده خیره شده بودم. صندلی آناهیت بین صندلی خاله سیرانوش و صندلی من بود و خودم هم کنار پدرم نشسته بودم. خود را در دنیای دیگری احساس می‌کردم و هرچه را بر پرده می‌دیدم واقعی می‌پنداشتم. وقتی سامسون با شیر می‌جنگید، نفسم در سینه حبس شده بود. آناهیت می‌ترسید و دست‌هایش را جلوی چشمانش گرفته بود.

فیلم که تمام شد و از سالن بیرون آمدیم درشکه‌ها منتظر بودند. پدرم به آنها گفته بود که چه زمانی به دنبالمان بیایند. تا مدت‌ها پس از دیدن فیلم، داوید و واروژ صحنه نبرد سامسون با شیر را در فضای باز ایستگاه تمرین کرده و به نمایش می‌گذاشتند. داوید، نقش سامسون را بازی می‌کرد و واروژ نقش شیر را. واروژ نعره می‌کشید و به داوید حمله می‌کرد و در پایان، داوید واروژ را خفه می‌کرد! ما به تماشا می‌ایستادیم تا کشته شدن شیر را ببینیم. یک روز واروژ از اینکه هر بار در پایان نبرد باید خفه می‌شد به ستوه آمد و به داوید حمله برد و خواست او را خفه کند. داوید به حال اعتراض گفت:

ـ یعنی چه؟ شیر که سامسون را خفه نمی‌کند!

واروژ در جواب گفت:

ـ خسته شدم بس که منو خفه کردی. حالا یک بار هم شیر سامسون را خفه می‌کند!

باد مهرگان می‌وزید و رفته رفته روزها کوتاه‌تر می‌شد.

«

عمو مارکار یک دوچرخه خریده بود. یک روز جمعه، آناهیت را جلوی دوچرخه و مرا ترک آن سوار کرد و مسیر خاکریز را طی کردیم. دهقانان گندم‌ها را درو می‌کردند. از کنار گندم‌زارها می‌رفتیم و منظره‌های اطراف مرا به شوق می‌آورد. رفته رفته کارگاه‌های کوزه‌گری پدیدار شدند. نزدیک یکی از کارگاه‌ها، عمو مارکار، دوچرخه‌اش را به دیوار کاهگلی تکیه داد و وارد شد و ما هم به دنبالش. همه جا پر بود از کوزه‌های قد و نیم قد. عمو مارکار دو کوزه را برداشت و به استاد کوزه‌گر که مقابل چرخ کوزه‌گری نشسته بود دو ریال داد و بیرون آمدیم. کوزه‌ها را در خورجین ترک دوچرخه گذاشت، یکی را سمت راست و دیگری را سمت چپ و به من گفت که ترک دوچرخه سوار شوم. آناهیت دوباره جلوی دوچرخه نشست و راه آمده را بازگشتیم.

فردای آن روز مادرم به شهر می‌رفت. درشکه آمد و همراهش سوار شدم. زیر سایبان کنارش نشسته بودم و گاه سرک می‌کشیدم. سورچی شلاق را در هوا چرخاند و درشکه از جا جنبید. دیگر مسیر ایستگاه تا شهر را خوب می‌شناختم. در میدانی درشکه ایستاد و با مادرم وارد مغازه‌ای شدیم. مغازه پر بود از انواع کاموا. چند بسته کاموا برداشت و پولش را داد و از مغازه بیرون آمدیم و این بار وارد مغازه اسباب بازی فروشی شدیم. اسباب‌بازی‌ها به من که تنها اسباب‌بازی‌ام درِ یک قوطی واکس بود که از وسط با میخ به تخته‌ای کوبیده بودم و دور می‌گرداندم، چشمک می‌زدند. مادرم قفسه‌ها را نگاه می‌کرد. آنجا یک عروسک مو طلایی با چشمان آبی و لباس تور به ما خیره شده بود. مادرم همان را انتخاب کرد و به من گفت:

ـ این را برای آناهیت می‌خرم!

پرسیدم:

ـ برای آناهیت؟

گفت :

ـ آره، پس فردا تولدش است!

از مغازه که بیرون آمدیم به مادرم گفتم:

ـ میشه من اون رو به آناهیت بدم؟

مادرم در پاسخ گفت:

ـ باشه، تو اون رو به آناهیت بده!

سوار درشکه شدیم و راه ایستگاه را در پیش گرفتیم. در راه به لحظه‌ای فکر می‌کردم که عروسک را به آناهیت می‌دهم و او از شوق می‌خندد.

«

پدرم و عمو مارکار و آقای خردمند، همان مرد تک و تنهای بلند قد و اندکی خمیده، در اداره گفت‌وگو می‌کردند و غم در چهره‌شان موج می‌زد. من یک گوشه روی نیمکتی نشسته بودم و با یک مداد رنگی دو سر که یک سرش آبی بود و سر دیگرش قرمز، روی تکه کاغذی که پدرم به من داده بود نقاشی می‌کردم. عمو مارکار پرسید:

ـ یعنی چی میشه؟

آقای خردمند پکی به سیگار زد و در جواب گفت:

ـ مهندس کامران را خوب می‌شناسم. مرد خیلی شریفی است. با هاش کار کردم. نامه‌هاش را خودم ترجمه کردم. درست‌کارتر از او ندیدم.

پدرم گفت:

ـ درسته! خیلی آدم نازنینیه! خیلی درست کاره! به خیر بگذره!

و در چشم مارکار و خردمند نگاه کرد. عمو مارکار گفت:

ـ خدا نکنه طوریش بشه، به خیر بگذره!

پدرم یک بار سر میز شام گفته بود که آقای خردمند پیش از جنگ در زندان بوده و خیلی سختی کشیده بود. از خانواده سرشناسی در تبریز بود که برای تحصیل او را به لندن فرستاده بودند. چند سال در لندن درس خوانده و با فوت پدرش برای سرپرستی خانواده از انگلستان بازگشته بود. پیش از رفتن به زندان ازدواج کرده بود اما بچه نداشت. زنش دو سالی منتظر شده و بعد از او جدا شده بود. در اشغال کشور و هنگام جنگ، در زندان‌ها را گشوده و زندانی‌های سیاسی را آزاد کرده بودند. آقای خردمند هم با بقیه آزاد شده بود. تک و تنها و بی‌کس و کار. خانواده‌اش در تبریز او را طرد کرده و برایش پیغام داده بودند که:« با بی‌دین‌ها کاری نداریم!». برادرانش تجارتخانه پدر را اداره می‌کردند و از ارث هیچ سهمی به او نداده بودند. خردمند تنها مانده بود. او با پدرم خیلی صمیمی بود و نقش برادر بزرگ‌تر را برایش داشت. عصرها وقتی اداره تعطیل می‌شد، این سه نفر با هم حرف می‌زدند. نگرانی در صورتشان موج می‌زد. خردمند گفت:

ـ مهندس کامران آدم کم‌حرفی بود. تو دار و کم حرف. خبر نداشتم که دوست افسر هم دارد! تازه ازدواج کرده بود. چند ماهی قبل از اینکه او را بگیرند. درست مثل من!

پدرم گفت:

ـ طفلک!

عمو مارکار هم گفت:

ـ آره طفلک! به خیر بگذره!

مهندس دانایی را کم می‌دیدم. با جیپ اداره این ور و آن ور می‌رفت و حکیمی راننده اداره کاملاً در اختیارش بود و از هیچ کس جز او دستوری نمی‌گرفت. گفت‌و‌گوهای آقای خردمند و عمو مارکار و پدرم تا وقتی خورشید به خاکریز نزدیک شد و به رنگ سرخ در آمد، ادامه پیدا کرد.

غروب به خانه عمو مارکار رفتیم. دوباره بوی کیک و بوهای خوب دیگر در فضای خانه پیچیده بود. پدرم و عمو مارکار پچ‌پچ کنان وارد شدند و یک گوشه نشستند. مادرم به آشپزخانه رفته بود و به خاله سیرانوش کمک می‌کرد. برادرانم و داوید و واروژ از مدرسه‌شان حرف می‌زدند. در جمعشان تنها برادر بزرگم به دبیرستان می‌رفت. کیک تولد آناهیت را آوردند. آناهیت پیراهن سرخ زیبایی به تن داشت و مقابل کیک نشست و شمع‌ها را فوت کرد. همه برایش دست زدند. من جعبه عروسک را از مادرم گرفتم و به طرف آناهیت رفتم و به او گفتم:

ـ آناهیت جان، این هدیه برای تو است. تولدت مبارک باشد!

آناهیت در جعبه را باز کرد و عروسک را بیرون آورد. دست‌هایش را از شوق به هم زد و جیغ کوتاهی از شادی کشید. بعد از روی صندلی بلند شد و مرا بوسید. خنده شیرین آناهیت برای همیشه در ذهنم ثبت شد. مادرم برایش آغوش گشود. آناهیت به سوی او رفت. مادرم او را بغل کرد و بر صورتش بوسه ها زد:

ـ دختر خوب من! عروسکم! عروس کوچولوی قشنگ من!

و موهای صاف و نرم او را نوازش کرد. پدرم و عمو مارکار همچنان که آهسته گفت‌و‌گو می‌کردند، برای آناهیت کف زدند.

سرشب عمو مارکار و پدرم غیبشان زد. من کنجکاو شدم. مادرم به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد. خاله سیرانوش گفت:

ـ لابد رفته اند دمی به خمره بزنند! صبر می‌کنم تا برگردند و شام بخوریم.

من از ساختمان بیرون آمدم. آسمان سیاه شده بود و ستارگانی چند سوسو می‌زدند. نور کم رنگی از شیشه پنجره آقای خردمند به بیرون می‌تراوید. به ساختمان نزدیک شدم و چند ضربه به در زدم. اولین بار بود که به ساختمان آقای خردمند می‌رفتم. در را باز کردم و وارد شدم. آقای خردمند، عمو مارکار و پدرم روی زمین نشسته بودند. یکی از کوزه‌هایی که عمو مارکار خریده بود، گوشه اتاق بود. چراغ گردسوزی روی یک عسلی می‌سوخت و نور زردی به اتاق روشنایی می‌داد. یک روزنامه کف اتاق پهن بود. پاورچین پاورچین نزدیک شدم و بر زمین و کمی دورتر از آنها نشستم. هر سه آنها گریه می‌کردند. کمی به جلو خزیدم تا به روزنامه سرک بکشم. بر بالای صفحه روزنامه، حروف درشتی چاپ شده بود و زیر آن عکسی، چند مرد را نشان می داد که به تیرهای چوبی طناب پیچشان کرده و چشمانشان را با دستمال بسته بودند. عمو مارکار بغض آلود گفت:

ـ از همین می‌ترسیدم!

آقای خردمند و پدرم نگاه غم‌باری به او انداختند و بی‌اختیار و هم‌آهنگ و آهسته با هم گفتند :

ـ من هم همین طور!

و شانه‌هایشان لرزید و سایه‌هایشان بر دیوار لرزید و قطره های اشکی را دیدم که بر روزنامه غلطید. بیرون اما هیچ صدایی نبود، تنها گاه زوزه شغالی سکوت شب را می‌شکست.

مهر ماه 1398ش

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 92-91

سال بیست و چهارم | بهار و تابستان 1399 | 176 صفحه
در این شماره می خوانید:

دو داستان از آرتاک وارتانیان

ترجمة گارون سارکسيان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 واپسيـن بهـار شامـام به ياد و خاطرة عمه‌ام آموزگار کايسنيک گريگوريان پس از خوابي پنج ماهـه، نخست چشم‌هاي اول و...

لئون شانت مرد قلم، سیاست و فرهنگ

نویسنده:ادوارد هاروطونيانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 اشاره سال 2019م صدوپنجاهمين سالگرد تولد سه تن از بزرگان ادب و هنر ارمني بود: ـ هوهانِس تومانيان، شاعر و...

گفـت و گـو با روبـر کوپتـاش مدیر اجرایی انتشارات آراس برنده جایزه بهترین ناشر سال در استانبول

نویسنده:گريگور قضاريان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 کتاب بهترين دوست است و ناشر، نشر دهندة دوستي  نقش کتاب و کتاب‌خواني در توسعة فرهنگي بر کسي پوشيده نيست. جوامع...

هوهانس ایماستاسر(1047ـ 1129م)

بنيان‌گذار نظام جديد گاه‌شماری ارمنيان نویسنده:آشوت آبراهاميان(1) / ترجمة دِرِن سارکسيان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 دربارة زندگي و فعاليت‌هاي هوهانس سارکاواگ...

وُرتان کارمیر رنگ سلطنتی ارمنستان(1)

نویسنده:رافي آراکليانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 «هر کس که بتواند روش نگهداري قرمزدانه و راز گمشدة تهية وُرتان کارمير را کشف و بار ديگر آن را توليد کند، شايستة...

سعدی ازنگاه زیباشناسانه شاعر ارمنی

نقدی بر آخرين بهار سعدی نویسنده:دکتر محمد ملک محمدی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 نگاهي به فعاليت‌هاي علمي و اجرايي دکتر محمد ملک محمدي                        دکتر...

وضعیت اداری ـ حقوقی مرزبانی ارمنستان بین سالهای 428 ـ 630 م

نویسنده:هنريک خاچاطوريان / ترجمة آنوشيک ملکي فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92 دربارة نويسنده                    هنـريک خـاچاطـوريان در 1989م در ايـروان به دنيا آمـد،...

ارمنیان کریمه (بخش دوم)

نویسنده:شاهن هوسپيان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 91 و 92     اشاره در بخش اول مقالة« ارمنيان کريمه» که در پيمان شمارة 89 و90 به چاپ رسيده است، به تأثير حضور...