نویسنده و هنرمند مردمی ارمنستان
در باره داستان « هراس» داستان «هراس» در همان نخستین جملهها ضربهای به خواننده وارد میآورد و بیآنکه حاشیهپردازی کند خواننده را در فضایی دلهرهآور قرار میدهد. قهرمان داستان، زنی تنهاست که در زیرزمین مجتمعی مسکونی، یعنی پارکینگ عمومی ساختمان، گیر افتاده و راه گریزی نمی یابد و ناگهان، خود را در برابر سیلی از افکار ترسناک مییابد. به هر سو که میرود و هر دری را که آزمایش میکند تا از آنجا بیرون آید، با ناکامی روبهرو میشود. گویی، توطئهای خطرناک طراحی شده تا او گرفتار بماند و در تنهایی نابود شود. اینها افکار تکاندهندهای است که پیوسته چون پتک بر سرش میکوبند و لحظهای او را آرام نمیگذارند. حتی به فراموشی نیز نمیتواند روی آورد. برای فرار از این دخمه ترسناک به هر دستاویزی چنگ میاندازد و تلاش میکند که افکارش را جمع کند و تمرکز یابد. نویسنده کاملاً موفق شده تا فضایی کافکایی خلق کند. کسی نمیداند که او از کجا و چگونه به آن پارکینگ راه یافته و به دنبال چه چیز بوده است. او که صاحب خودرویی در آنجا نیست پس چرا بدان پارکینگ آمده؟ حتی به نظر میآید که راه ورود بدانجا را نیز نمیداند. لحظه به لحظه هراس او افزایش مییابد و خود را بیپناهتر احساس میکند. نویسنده از تصویر این تنهایی، بیپناهی و سرگشتگی قهرمان داستان به خوبی برآمده و خواننده را در همان شرایط میگذارد. این همان تنهایی، سرگشتگی و بیپناهی انسان در این جهان است. انسانی ره گم کرده که نمیداند راه گریز از بنبست کجاست. نمیداند این بنبست چگونه و از کجا آغاز شد و آیا راهی برای گریز از آن پیدا میشود؟ برای فرار از ترس و دلهره دستاویزهایی جست و جو میکند: فریاد میزند. آواز میخواند. به دعا روی میآورد. آیا همه تلاشهای انسان آگاه در زندگی جست و جوی راهی برای گریز از بنبست نیست؟ قهرمان داستان در لحظههایی چنان دچار نومیدی میشود که گویی به پایان خط رسیده است. اما نویسنده نمیخواهد تا پایان خواننده را در این فضای دلهرهآور و کافکایی قرار دهد. بالاخره، فریادها و آواز خواندنهای او، کودکانی را که در آن سوی در کرکرهای به بازی مشغولاند، متوجه میکند. در اینجا فضای داستان رنگی دیگر میگیرد و نویسنده از تنهایی انسان خارجی در جامعهای اروپایی(مثلاً فرانسه) سخن میگوید. یک زن و شاید یک زن ارمنی در کشوری مانند فرانسه تا چه اندازه میتواند تنها باشد؟ رویارویی شرق و غرب. رویارویی دو دنیا که نقاط اشتراک کمی دارند و شاید اصلاً نقاط اشتراکی ندارند و قتی فریادهای یاری خواستن انسانی دردمند شنیده نمیشود یا به حساب اقدام برای ایجاد رعب و وحشت گذاشته میشود. اینجاست که نویسنده هوشیارانه از جامعه غربی انتقاد میکند و پرده از بیتفاوتی، خودخواهی و فردگرایی افراطی جامعهای بر میدارد که انسانی با ملیت دیگر را نمیخواهد و نمیتواند درک کند و به یاریاش بشتابد. آناهیت توپچیان با زیرکی تفاوتهای آشکار و پنهان انسان ارمنی را که یک عمر در جامعهای زیسته که همیاری و کمک به همنوع شعارش بوده و ناگهان در جامعهای دیگر خود را رو در روی هراس از این انسان غیرخودی میبیند، به تصویر میکشد. اما در پایان داستان و لحظه ترک فضای کافکایی، جملهای از زبان زن فرانسوی ما را به خود میآورد، همان زنی که از طبقه هفتم به نجات قهرمان داستان آمده و آن هم این است: «به هر حال ما هم انسان هستیم». و این پیام مهمی است که نویسنده بدان رسیده و داستان را واقعگرایانه به پایان میرساند. |
بقایای پیکر قهرمان (داستان مستند) آناهیت توپچیان ترجمه دکتر قوامالدین رضویزاده سرنوشت چنین خواست که قهرمان در سرزمین بیگانه زندگی کند و دور از وطن به خاک سپرده شود. (سالنامه) هیئت صاحب منصبان حکومتی به موقع به فرودگاه پایتخت اروپایی رسید. هیئت برای بردن پیکر قهرمان به این شهر آمد. زمانه عوض شده بود. رهبران جدید به قهرمانان پیشین نیاز داشتند. همه چیز برای تحویل کاملاً آماده بود. هیئت دست خالی نیامده بود. تابوتی با خود آورده بود ـ یک تابوت بسیار خوب ـ تابوتی بیرون آمده از زیر دستان ماهر بهترین صنعتکار، تابوتی کندهکاری شده از چوب بلوط. سفارشی و ویژه. و این تابوت، به نوبه خود خالی نبود. پر بود از مشروبها و محصولات سرزمین، گرانبهاترین محصولاتی که همگی مارک اصیل وطن را داشتند. به همه چیز فکر شده بود، همه چیز با جزئیات پیشبینی شده بود. خلق به اصل خویش باز میگشت. شایسته نبود که در این لحظه تاریخی با شکوه چیزی که ملی نباشد، مشروبی که متناسب با احساسات ملی نباشد به او پیشکش کرد. با این حال این لحظه تاریخی نباید فرا میرسید. تابوت با ابهت کنار مزار گشوده قهرمان گذاشته شده بود. مردم لحظه تاریخی را با تأمل و احترام انتظار میکشیدند. بیقرار بودند. انتظار عمومی بود. ماهیت کار ایجاب میکرد. اما نیروهای بدشگون مداخله کرده و احساس شرمندگی بین همه پراکندند. جمع مجبور به متوقف ساختن مراسم شد. این نیـروهای بدشگون چیـزی جز عـدم توافق همیشگی نبـود که احـزاب بسیار و جمعیتهای متعدد را از هم جدا میساخت. پرسش این بود که آیا باید بقایای پیکر قهرمان را در تابوت نهاد یا خیر؟ تصمیم بر آن شد که فعلاً بقایای جسد در تابوت گذاشته نشود؛ بعداً موضوع را بررسی میکردند. همه چیز به موقعیت سیاسی کشور مربوط میشد و اینکه چه کسی در رأس کشور قرار میگرفت. … در ابتدا خبر در گوشی، همچون شایعهای پخش شد. کمی بعد، مردم به خشم آمده، گروهها و گروههای فرعی تشکیل دادند. آدمها دیگر نمیتوانستند خشم و اعتراضهای خود را فرو نشانند. جار و جنجال وحشتناکی به پا شد که باید آرام میشد. هیئت کلیسا که در مراسم شرکت کرده بود، با خشم داد و فریاد میکرد و با اندوه بخوردان خود را با شدت به تزیینات فلزی تابوت میکوفت. مراسم به آنی به اجتماعی سیاسی تبدیل شد … رؤسای گروهها و گروههای فرعی که بالای سنگ قبرهای مجاور به مثابه کرسی سخنرانی رفته و به جهت اطمینان به کتیبه سنگی مزار درگذشتگان ناشناس تکیه کرده بودند، سخنرانیهای هیجانانگیز، آتشین و میهنی خود را ادا میکردند. چند فرد مشکوک از به هم ریختگی سود جستند، گور را با دقت دوباره بستند و مخفیانه ناپدید شدند. در حالیکه کمی دورتر، داد و ستد حق و حقوق خود را از سر گرفت. البته که تابوت را پیش از خالی کردن محتوای آن از زمین بر نمیداشتند! همه چیز به حراج گذاشته شد. همه چیزهایی را که به درد خوردن و نوشیدن میخوردند میفروختند. دو متصدی ورزیده بار اهل محل که شبیه دو قطره آب بودند مأمور این فروش بودند. تابوت قهرمان بلافاصله و برای مدت کوتاهی به پیشخوان خوار و بار فروشی تبدیل شده بود. مردم از خرید این محصولاتی که به راستی از وطن میآمد راضی بودند، مگر غیر از این است؟ و هر آنچه از وطن بیاید مقدس است. مردم این کشور تمام چیزهایی را که از وطن میآید میستایند و از زمانی که مستقل و آزاد شده بود، باز هم بیشتر میستودند. آن قدر مستقل که دیگر به هیچ کس وابسته نبود، حتی به خودش هم وابسته نبود. اینکه این فروش در گورستان صورت میگرفت که با بقایای پیکرها و گورهای غریبه احاطه میشد چه اهمیتی داشت! این حرکت توی ذوق کسی نمیزد و هیچکس را ناراحت نمیساخت. فروش به پایانش نزدیک میشد، دو بطری آخر را هم باز کرده و برای نوشاندن به اعضای هیئت حکومتی که از راه دور آمده و فرسوده و گیج بوده و دست و پای خود را گم کرده بودند خدمت میکردند. گیلاسها به دست، مثل یتیمان به دور تابوت خالی جمع شده بودند. تا لحظهای که مبلغ قابل توجهی به دست آمده از فروش با تشریفات به دستشان ندادند عکسالعملی نشان نداده و روحیه خود را باز نیافتند. هر یک از اعضای هیئت سهمی را که به او تعلق میگرفت دریافت کرد. اما پرسش اساسی بیپاسخ باقی ماند و آن هم اینکه با تابوت چه کار کنند؟ تابوت خالی را نمیشد از زمین بردارند! افتضاح بود! کاش میشد بقایای جسد را دزدید! افسوس! مخالفان تسلیم بقایای جسد بر آن کشیک میدادند. کار میتوانست به دستگیری و یا حتی بدتر بیانجامد… بنابراین، فرضیه ربودن بقایای جسد میباید به کناری نهاده میشد. پیشنهاد دیگری شد: مشتی خاک در تابوت ریخته شده و گفته میشد که بقایای پیکر را باز میآوردند. مردن بهتر از بازگشت ناکامیاب بود! هرگز جرئت نخواهند کرد تو روی آدم بایستند و بگویند: « به هیچ وجه به ما نمیآید که با تابوت خالی برگردیم!» اما دیگر خیلی دیر شده بود. مردم میدانستند که این کار شکست خورده بود. طرفداران « امتناع از دادن بقایای جسد» قطعاً به سرعت عمل میکردند و چنانکه هر کس میداند، خبرهای بد خیلی زود پخش میشوند. آنها مجبور بودند که از بالا تدبیری بیاندیشند. به آنها فرمان داده شد که تابوت را در جای خود رها کنند و منتظر دستورالعملهای تازه باشند. تصمیم عاقلانهای بود، به ویژه که وضعیت کشور میتوانست هر لحظه دگرگون شود، شاید امکانش بود، کسی از تحویل گرفتن بقایای جسد چه میدانست؟بنابراین، تابوت همان جا میماند، ولی کجا؟ هیچکس تابوت را در خانه خود نگاه نمیدارد. تابوت در خانه بدشگون بود؛ هیچ کس دلش نمیخواست بمیرد. همه مثل سارا برنارد نیستند که تابوتی را در خانه خود نگاه میداشت! چه باید کرد؟ تصمیم گرفتند که آن را در انباری بگذارند. متصدی پرسید: ـ برای چند روز؟ ـ نمی دانیم. ـ نمیدانید چه وقت متوفی را به خاک میسپارید؟ تا یک روز دیگر، تا دو روز دیگر، تا سه روز دیگر، تا یک هفته دیگر؟ نمیدانید… اعضای هیئت صادقانه اعتراف کردند: ـ نمیدانیم، موضوع این است که مرده ما قبلاً به خاک سپرده شده. متصدی انبار هاج و واج رئیس را صدا زد: ـ چی؟ وقتی رئیس دریافت که تاریخ پس گرفتن تابوت قطعی نشده، چنان مبلغی را اعلام کرد که اعضای هیئت از به امانت گذاشتن تابوت چشمپوشی کردند. رئیس انبار خونسرد بود، گفت: ـ ما نمیتوانیم مدت زیادی منتظر شویم… شاید تا ابد طول بکشد… باید بیعانه به حسابمان واریز کنید… برای صد سال. بنگاه ما نمیتواند چنین خطری بکند! « خدای بزرگ! چه کشوری! باید برای نگهداری ساده از یک تابوت آن هم خالی، پول پرداخت کرد!». البته، در این دنیای وحشتناک برای همه چیز باید پول پرداخت. خوشبختانه پیرمردی پیدا شد که جرئت نکرد امتناع ورزد و تابوت را نزد او امانت گذاشتند. مرد بیچاره، برخلاف میل خود مانند سارا برنارد رفتار کرد. مطمئناً، او را متوجه این نکته ساختند که این حرکت سهم پر اهمیت او نسبت به کاری ملی بود و اینکه تاریخ هرگز آن را از یاد نمیبرد. پیرمرد که احساسات میهنی و وجدان کاریاش تحریک شده بود، با بخشندگی آن را پذیرفت … تابوت با تشریفات در راهروی آپارتمان کوچک او جای گرفت. جای دیگری نبود که آن را قرار دهند. تابوت زیر تخت او نمیرفت، روی کمد او هم جا نمیگرفت، در یک کلام هرگز از چشمش دور نبود. دیدن این تابوت روز و شب وحشتناک بود. هر روز صبح، پیرمرد پریشان میشد، بر خود صلیب میکشید، بیهوده دعا میکرد، نمیتوانست بدان عادت کند. چند ملاقاتکننده نادر بهتزده شده و دل را به دریا زده و پرسیدند: «کسی مرده؟… هیچ کس؟!… چه طوری آن را تعبیر میکنید؟ چه توضیحی دارید؟». هیچ توضیحی در کار نبود. آیا آنها می توانستند عظمت مأموریت او را درک کنند؟ و دوستان رفت و آمدشان را قطع کردند. آن وقت پیرمرد تابوت را بیرون آورد و کنار در ورودی گذاشت. آرامش برقرار شد اما در روز سوم دوباره موی دماغ او شدند. همسایهها به چیزی شک بردند! پلیس را خبر کردند. پیرمرد همین را کم داشت!… صاحبخانه به نوبه خود دخالت کرد! پیرمرد اجارههای عقب افتاده زیادی داشت که حدود یک سال بود پرداخت نمیکرد. صاحبخانه تا آن زمان به حالش رحم آورده و گذشت میکرد. اما ماجرای تابوت کاسه صبرش را لبریز کرده بود. او رسماً به پیرمرد اخطار داد که در مهلتی یک ماهه آپارتمان را ترک کند. گریه و زاری و ترغیب و تشویق هیچ اثر نکرد. نمیتوانست غرور خود را حفظ کند. آپارتمان به او تعلق نداشت و از آن گذشته این کشور هم مال او نبود. یکی از همسایههایش در میان پیشنهاد شکستن تابوت، کمک خود را به او عرضه داشت اما این کار آسانی نبود. تابوت بسیار سفت و سخت بود. وانگهی آگاهی از وظیفه در برابر ملتش و تاریخ اجازه چنین بیحرمتی به او نمیداد… او به هر قیمتی شده بود، این وظیفه مقدس را به انجام میرساند. بقایای پیکر قهرمان را انتظار میکشید. عظمت مأموریتش مافوق تمام ملاحظات آسایش شخصی او بود. و او سرنوشت خویش را پذیرفت. پیرمرد اقدام به بردن وسایلش نزد سمسار کرد. وسایلی که به اندازه خودش کهنه بودند. او تلاش کرد تا مرد کاسب را قانع کند که فقط به طور موقت، تابوت را برایش نگه دارد. سمسار آشکارا رد کرد و گفت که « اشیای نونوار» را تحمل نمیکند! و به خود گفت که : «در این حرفه، این شئ اندکی شبههبرانگیز است». باری، تابوت نو بود و هرگز به کار برده نشده بود. خوب چه باید کرد؟ هر کس نیازهای خودش را دارد! وقتی آپارتمان خالی شد، پیرمرد تابوت را وسط گذاشت و درونش دراز کشید و تصمیم گرفت که بمیرد. فردا صبح، صاحبخانه او را درون تابوت یافت و بخش خدمات مربوطه را خبر کرد که آمدند و پیرمرد و تابوت را بردند. خدا رحمتش کند!… پیرمرد از کرختی خود بیرون آمد، کنجکاو از دانستن آنچه در جریان بود، در تابوت را برداشت. مأموران متوفیات وحشتزده از زنده شدن مرده، دو پا داشته و دو پا هم قرض کردند و پا به فرار گذاشتند و مرده زنده شده و تابوتش را در پیاده رو رها کردند. پیرمرد از تابوتش بیرون آمد، خمیازهای کشید، پاهایش را دراز کرد و کنار کوچه نشست و در افکار خویش غوطهور شد. چه باید میکرد؟ چگونه باید زندگی میکرد؟ به یاد آورد که عهدهدار مأموریت عظیمی است و در نتیجه باید زنده میماند. زندگی تازهای داشت آغاز میشد. تابوت را بر دوش گرفت و به خانه دوستی قدیمی رفت. در را به رویش گشودند اما از اینکه تابوتی بر دوش داشت، خشمگین شده و راهش ندادند! در همه جا عذرش را میخواستند. با تابوتش در شهر چرخ میخورد، رهگذران هاج و واج نگاهش میکردند، حال آنکه دوستان از او دوری میجستند. کافهها او را که به طور مضحکی تابوت همراهش بود و حتی نمیخواست آن را مقابل در ورودی بگذارد، نمیپذیرفتند؛ آخر هیچکس به داخل کافهای نمیآمد که برای ورود به آن باید پایشان را از روی تابوتی بلند کنند. کسی هم که برای مراسم خاکسپاری نمیرفت! کافه چی احتمال داشت که مشتریهایش را از دست بدهد. به خود میگفتند: «خاکسپاری! ما تو نمیآییم!». آن وقت پیرمرد بیچاره تابوت را به گورستان شهر برد، درونش خوابید و جداً تصمیم گرفت که از آن بیرون نیاید و به عبارت دیگر همان جا بمیرد. هرچه بادا باد! دیگر زندگی در این شرایط امکان پذیر نبود. طوفانی بر فراز شهر در گرفت، سیلاب در رودخانه جاری شد و تابوت با آب برده شد. پیرمرد درون تابوت، همچنان که در قایقی دراز کشید. میخوابید، بیدار میشد. سیل قربانیان زیادی گرفت. بخت با پیرمرد بود. تابوت نجات دهندهاش بود! او روی آب شناور بود، با جریان رودخانه میرفت. مردم روی پل جمع شده و بر روی تابوت گل پرتاب میکردند، همان گونه که برای مردهای به این کار دست میزدند. در حالیکه پیرمرد دراز کشیده و در دل به آنها میخندید. لحظه دلچسب و رؤیاگونهای بود!… جریان آب او را با خود میبرد، شاید به بهشت، یا شاید به جهنم، یا حتی به کشوری دیگر، بر روی سیارهای دیگر؟ او دیگر به زندگی جدید، به خانه جدید و دو متر مربع جایش عادت کرده بود. او درباره دلایلی که آدمها را به راحتطلبی، به تملک داراییها، قصرها و آپارتمانهای مجلل سوق میداد از خود میپرسید، در حالیکه خیلی خوب میدانستند که همگی به همین مکان دو متر مربعی منتهی خواهند شد. مرگ همگی آنها را به تساوی میرساند. پیرمرد به شیوه خود خوشبخت بود. او چیزی را پیش از مرگ دریافته بود که دیگران جز پس از مرگ خود در نمییابند. روزی، رودخانه او را بر روی ساحل گذاشت. او همچنان مدت زیادی در تابوت دراز کشیده بود تا در تابش شعاعهای خورشید گرم شود. پس از چنان سفری این موضوع بسیار دلچسب بود، چنان که تابوت هم بسیار مرطوب بود. غیر از گرسنگی که او را زجر میداد، مسلماً مدت زیادی بود که در این وضع باقی مانده بود. روزهای زیادی بود که به دلیل این تابوت لعنتی که هیچ کجا نمیتوانست آن را قرار دهد و همه را آزار میداد، سیر غذا نخورده بود. اما در آنجا، به نظر میآمد که بخت در کنار اوست؛ هیچکس آن اطراف نبود! او تابوت را در آفتاب گذاشت و سوی میخانه روبهرو روانه شد. بوی گوشت کباب شده پرههای بینی او را نوازش میداد. به پیادهروی دیگر رفت و وارد این کافه شد. نیم ساعت بعد، موقع بازگشت، در تابوت را برداشت تا به راحتی در آن مستقر شده و با لذت روزنامه صبح را که از کافه بلند کرده بود بخواند. دلش میخواست از حوادث دنیا سر در بیاورد… با گشودن در تابوت خشکش زد؛ کسی در جای او خوابیده و خُر و پُف میکرد، با بیشرمی خُر و پُف میکرد. واضح بود که جایگاه آن قدر دلچسب و تمیز بود که کسی در آن بیارمد و به راحتی خُرناسه بکشد و بتواند احساس خیلی خوبی داشته باشد!… پیرمرد کسی را که بیاجازه داخل تابوت شده بود با شدت تکان داد، او عجلهای در بیدار شدن نداشت. یقهاش را گرفت و تلاش کرد که او را از تابوت بیرون بکشد، اما آسان نبود، پیرمرد به اندازه کافی قوی نبود. کسی که بیاجازه داخل تابوت شده بود سیاه مست و به سنگینی یک کیسه ماسه بود. به نظرش آمد که تابوت را واژگون کند و بدین ترتیب مرد مست را بیرون کند. همین اتفاق هم افتاد. خطاب به تابوت گفت: « من تو را هرگز تنها نخواهم گذاشت» و تمام قد به تابوت چسبید. «همه قسم ولگرد در این گذرها میچرخند. بعداز این برای همیشه با من باقی خواهی بود، تا زمان مرگ هرگز از هم جدا نخواهیم شد». سطح صاف و براق تابوت را نوازش میکرد و میگفت: «این یک تابوت زیبا و شیک است و البته به دلیل آن است که برای یک قهرمان درست شده نه برای یک آدم معمولی. میشود به عبارتی گفت که بخت با من یار بود، اگر آنها تابوت را به یاد نیاورند، مال من خواهد بود.» پیرمرد در حالیکه مأموریت خود را از یاد میبرد چنین میاندیشید. غرق در افکار خود بود و دوباره به ساحل رودخانه بازگشت. آن دوردورها جمعیتی را دید که پیش میآمدند. آنها تظاهر کنندگانی بودند که شعارهایی سر میدادند. وقتی تظاهر کنندگان به او نزدیک شدند، پیرمرد هموطنانش را تشخیص داد. آن قدر زیاد نبودند و پیرمرد به فوریت دریافت چه چیزی مطالبه میکنند. سپس، به یاد آورد که آن روز، روز عزای ملی بود. مسلماً او نسبت به این موضوع بیتفاوت نبود. اما نمیتوانست تابوت را در آنجا رها کند، او تجربه تلخ چنین سهلانگاری را از سر گذرانده بود. و خیلی طبیعی بود که تابوت بر پشت به جمعیت پیوست و خیلی طبیعی هم بود که جمعیت او را پذیرفت. لحظاتی بعد کسی با ضربهای که روی شانهاش زد و با نگاهی به او فهماند که میتواند کمکش کند. ناگهان از همه سو، دستهای زورمند تابوت را که بر فراز جمعیت میلغزید، به حرکت آوردند. بازوهای بیشماری به سوی تابوت دراز میشدند که از دستی به دست دیگر میگشت. شگفتآور بود! گویی همه آن را انتظار میکشیدند. زمانی که تابوت بر فراز جمعیت میلغزید، پیرمرد آن را که دور میشد نگاه میکرد، بی آنکه بداند چه کند. آیا بدان میخندید یا برایش گریه میکرد؟ هیچکس نمیدانست که تابوت خالی است و جز روزنامهای که ناشناسی جا گذاشته بود و مطمئناً هم آن را نخوانده بود، چیزی در آن نیست. اما این همه آدم چه گمان میکردند؟ پیرمرد از ته دل خندید: « ها، ها، ها… ها، ها، ها!…» جمعیت برمیگشت و با دقت به او نگاه میکرد: « بیچارگان ملت، بیعدالتی جهان عقل اونها را زایل کرده! همین سرنوشت به ما هم اختصاص داده شده، به همه ما». و تابوت میلغزید و دور میشد… وقتی جمعیت دریافت که تابوت خالی است، با شعلهای آن را به آتش کشید. پیرمرد، خوددار، قطره اشک خود را پاک کرد. افسوس! او نتوانسته بود تعهد خود را بر آورد و بقایای پیکر قهرمان را انتظار کشد. هنگامی که جمعیت پراکنده شد و دیگر هیچ کس در میدان نبود، پیرمرد به مشتی خاکستر نزدیک شد. غمزده بود؛ ندایی درونی ـ آیا ندای نژاد بود؟ـ او را از دور شدن باز میداشت. ناگهان، پس از دور زدن شعله آتش، جستی به سوی خاکسترها زد، به درونش رفت و با پا آن را هم زد. فهمید که همه چیز نابود نشده. چیز سختی در دل این مشتی خاکستر نرم پنهان شده بود. آنگاه باد نا بهنگامی برخاست و خاکسترها را به شدت روبید و استخوانبندی فلزی تابوت ذغال شده را نمودار ساخت. این تابوت نمیتوانست بسوزد… تابوتی جاودانه بود… پیرمرد از کشف خود دلیر شد و تابوت را بر پشت گرفت و شادمان به راه مردم رفت. مگر نه اینکه مأموریتی به او سپرده شده بود؟ باید کاملاً آن را به پایان میرساند. میگویند که پیرمرد هنوز هم تابوت بر دوش راه میرود … |
پینوشتها:
منابع : شرح حال آناهیت توپچیان. به قلم خود ایشان به زبانهای فرانسه و روسی. Анаит Топчиян , Lady S. D. F. на русском языке. Ереван: Наири, 1999. ــــــــ . Рассказы, монодрамы. Ереван: Наири, 1999. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 90-89سال بیست و سوم |پاییز و زمستان 1399 | 214 صفحه
|