نویسنده و هنرمند مردمی ارمنستان
در خانه و موزه سرکیس پاراجانیان(1) واقع در شهر ایروان، غرفهای از کلاهها با طراحی پاراجانیان هست که قرار بوده از آنها در فیلمی به کارگردانی خود او استفاده شود. این فیلم روایت کودکی پاراجانیان بوده و کلاهها برای هنرپیشه زنی طراحی شده بود که قرار بود نقش مادر سرکیس را بازی کند. این فیلم هرگز به پایان نرسید و فیلمبرداری آن با مرگ پاراجانیان ناتمام ماند. کسی که در این فیلم نقش مادر پاراجانیان را بازی میکرد هنرمند توانای مردمی ارمنستان، آناهیت توپچیان، بود. آناهیـت کاراپتـوونا توپچـیان(2) در21 اوت 1947م در شهر آرتیـک(3) ارمنستان دیده به جهان گشود. تحـصیلات آکادمیـک وی در رشتـه زبانشناسی روسـی در دانشگاه دولتی ایـروان و به سـال 1965 آغـاز شد. دو سـال بعد، یعنـی در 1967م و هـمزمان با رشتـه زبانشناسی روسی دانشـگاه ایـروان، آناهیـت توپچـیان در کنـسرواتوار هنـرهای دراماتیـک ایـروان ثبـت نـام کـرد و در 1971م هـر دو رشتـه را هـمزمـان به پایـان رسانـد و فـوقلیسانس زبانشناسـی روسی دانـشگاه ایروان و دیپـلم عالی هنرهای دراماتیک کنسرواتوار ایروان را دریافت کرد. آناهیت از همان نخستین سالهای هنرجویی کنسرواتوار، استعداد درخشان خود را با بازی در نمایشنامههای شکسپیر و ایفای نقشهای سنگین و دشوار نشان داد و بدین سان تولد هنرمندی توانا را نوید داد. نقش دشوار ملکه گرترود(4)، مادر هملت(5) در نمایشنامه شکسپیر از نخستین نقشهایی بود که به آناهیت توپچیان سپرده شد و او این نقش را بسیار ماهرانه بازی کرد و توجه صاحبنظران ارمنی و روسی تئاتر را جلب کرد. پس از آن بود که آناهیت در نقش ملکه الیزابت(6) در نمایشنامه هانری ششم(7) اثر شکسپیر ظاهر شد. بازی استادانه هنرمند جوانی همچون آناهیت توپچیان در این نقش، که به زبان روسی نیز تسلط کافی داشت، به ویژه مورد توجه استادان روسی تئاتر در اتحاد شوروی قرار گرفت و ماهنامه تئاتر در اتحاد شوروی، که به زبانهای روسی، فرانسه، انگیسی، آلمانی و حتی چینی منتشـر میشـد، به معرفی او پرداخت. آناهیت توپچـیان در فاصلـه سالهـای 1967ـ1991م، یعنـی استقلال ارمنسـتان در بیـش از شصـت نمایشنامه از آثار مؤلفان ارمنی، روسی، اروپایی و امریکایی بازی کرد. در 1988م به پاس خدمات صادقانه و هنرمندانه وی، جایزه روبن سواگ(8) به او اهدا شد و به عنوان هنرمند مردمی ارمنستان از او تجلیل به عمل آمد. مهـمترین نقشهایی که آناهیت توپچیان در ایـن سـالهـا بـازی کـرد، نقـش پولیـنا(9) در نمایشنامـه قمـارباز(10)، بر اسـاس رمـان فیـودور میخاییلوویچ داستایفسکی؛ نقش النا آندریونا(11) در نمایشنامه دایی وانیا (12)، اثر آنتون چخوف؛ نقش واریا(13) در نمایشنامه باغ آلبالو(14)، اثر آنتون چخوف؛ نقش واسیلیسا(15) در نمایشنامه در اعماق(16)، اثر ماکسیم گورکی؛ اجرای نمایشنامه راه انسانی(17)، اثر ژان کوکتو(18)به زبان روسی در1977م و در اتحاد شوروی؛ نقش وَلانتین(19)در نمایشنامه مسافر بیتوشه(20)، اثر ژان آنوی(21)؛ نقش دوشیزه خانم(22) در نمایشنامه والس گاوبازها(23) ، اثر ژان آنوی؛ نقش سوزی کورتوا(24) در نمایشنامه زبرجد(25)، اثر مارسل پانیول(26)؛ نقش هلن(27)در نمایشنامه جنگ تروا (28)، اثر ژان ژیرودو(29)؛ نقش مارت(30)در نمایشنامه نان خانگی(31)، اثر ژول رنار(32)؛ نقش ژیژی(33)در نمایشنامه هتل ماژستیک(34)، اثر ژرژ سیمنون(35)؛ نقش الئونور(36) در نمایشنامه آقای آمیلکار(37)، اثر ایو ژامیاک(38)؛ نقش آنا(39)در نمایشنامه کارل و آنا(40)، اثر لئونهـارد فرانک(41)؛ نقـش مارت در نمایشنامـه چرخـش ناگهانی(42)، اثر لئونهارد فرانک؛ نقش مادام باگراتـیان(43)در نمایشنامه چهـل روز موسی داغ(44)، بر اساس رمـان فرانتس ورفل(45)؛ اجرای نمایشنامه تک گفتـاری بازی برای سطح بالای جامعه(46)؛ بازی در نمایشنامه شاهد اتهام(47)، اثر آگاتا کریستی(48)؛ نقـش دوشیـزه مـون(49)در نمایشنامـه فاجعـه، اثـر ج. ب. پریستلـی(50)؛ و نقش لیز(51)در نمایشنامه جنایتهای کوچولوی زناشویی(52)، اثر اِ. اِ. اشمیت(53). چنانچه در آغاز این نوشتار بدان اشاره شد، آناهیت توپچیان فعالیتهای سینمایی درخشانی نیز داشت و در بیش از چهل فیلم، که در استودیوهای سینمایی و تلویزیونی شهرهای ایروان، مسکو، کیف، دوشنبه و لنینگراد(سن پترزبورگ)… فیلمبرداری شد، شرکت داشت. پس از 1991م، آناهیت توپچیان در پاریس اقامت گزید. البته، هر سال دو تا سه ماه را در ایروان میگذراند. از 1991م به بعد اجراهای تئاتری متعددی در شهرهای مسکو، تفلیس، باکو، روستـوف، سنپترزبـورگ، ریـگا، کیـف و نیز در کشـورهای لهستان، بلغارستان، قبـرس، سوئیس، انگلستان، سوریه، لبنان، آلمان، ایالات متحده و فرانسه داشت. در1991م در درام تک پردهای ملکه پاراندزِم(54) اثر آلکساندر توپچیان ظاهر شد، نمایشنامهای که بیش از پنجاه اجرا در کشورهای فرانسه، ایالات متحده، قبرس، آلمان، سوریه، سوئیس و شهرهای پاریس، آوینیون، کان، گرنوبل، لیون، مارسی، نیس، ولانس، وین، کولونی، لسآنجلس، حلب، نیکوزیا و ژنو داشت و با استقبال قابل توجهی روبهرو شد. در2000م درام تک پردهای بانویی بدون خانه ثابت(55) اثر آناهیت توپچیان در لسآنجلس (ایالات متحده) به روی صحنه رفت و در فاصله 2001ـ 2006م در فرانسه، سوریه، لبنان، آلمان، ارمنستان، کانادا و قبرس اجراهای متعددی داشت. در 2004م درام تک پردهای دارالمجانین(56)، اثر آناهیت توپچیان در آلمان و ارمنستان و در اکتبر و نوامبر 2006م نمایشنامه جنایتهای کوچولوی زناشویی، اثر اریک امانوئل اشمیت در تئاتر آکادمی سوندوکیان شهر ایروان و با عنوان فصلی از تئاتر فرانسه در ارمنستان به روی صحنه رفت. در همین سال آناهیت توپچیان، شبهای شعری را در شهرهای مختلف فرانسه اجرا کرد. آناهیت توپچیان از1992م به کار روزنامهنگاری پرداخته و با اندیشه روسی(57)، هفتهنامه مهاجران روس و مجله اخباری از ارمنستان(58) همکاری میکند. از آن زمان تا کنون، مقالهها، خبرها و داستانهایی از او در هفتهنامههای ادبی فرانسه، بلژیک، کانادا، ایالات متحده، لبنان، روسیه و ارمنستان به چاپ رسیده است. آناهیت توپچیان در 1992م به دریافت جایزه تِکِیان(59) مفتخر شـد اما بیشتر کارهای ادبی او در پاریس شکل گرفته، گویا از نقطهای دور بهتر توانسته سرزمین اجدادی خود را بنگرد و بدان بیندیشد. نخستین کارهای ادبی آناهیت توپچیان مجموعهای از داستانهـای کوتاهی است که تا سال 1998م در روزنامهها و یا هفتهنامههای ادبی نوشته و در همین سال در مجموعه داستانی با عنوان بانویی بدون خانه ثابت در 192 صفحـه و به زبان ارمنی در ایروان به چاپ میرساند. یک سال بعد در 1999م همان مجموعه بانویی بدون خانه ثابت به زبان روسی، در 158 صفحه و در شهر ایروان به چاپ میرسد. به دلیل تسلط آناهیت توپچیان به زبان روسی، او این نسخه از اثر را مستقیماً به زبان روسی نوشته است. در 2008م مجموعه داستانهای آینه به زبان ارمنی و در شهر ایروان منتشر میشود. در2010م رمان گمگشته به زبان ارمنی و در شهر ایروان انتشار مییابد. انجمن نویسندگان ارمنستان جایزه بهترین رمان سال را به این کتاب اهدا می کند. در2012م بار دیگر رمان گمگشته به زبانهای ارمنی و روسی در شمارههای 4 و 5 مجله نشنال آیدیا (60) ایروان به چاپ میرسد. در 2012م رمان دلهره به زبان ارمنی و در شهر ایروان به چاپ میرسد. نسخه روسی رمانهای گمگشته و دلهره در2014م در شهر ایروان به چاپ میرسند. در 2019م نسخه فرانسوی مجموعه داستانهای بانویی بدون خانه ثابت در 240 صفحه در پاریس منتشر میشود. ضمناً در 2014م بر اساس داستان کوتاه «ماراتون»(61)از مجموعه بانویی بدون خانه ثابت نمایشنامهای در تئاتر داریوس میلهوی(62) شهر پاریس به مدت چهار ماه از سپتامبر تا دسامبر به صحنه میرود. کارنامه آناهیت توپچیان در زمینه ترجمه نیز درخشان بوده و به شرح زیر است. این آثار از زبان فرانسه یا زبان روسی به زبان ارمنی و یا از زبان ارمنی به زبان روسی برگردانده شدهاند: ـ ژوکاست(63)، اثر میشل فابیان(64)، ایروان:گارون(65)، 1998م ـ ایمپراتریس شارلوت(66) و نمایش، اثر هربر مِیِر(67)، ایروان:گارون، 1998م ـ شارلوت(68)، اثر لیلیان واترز(69)، ایروان: لوساباتس(70)، 2004م ـ رنگ زنان(71)، اثر ژاک اِنرار(72)، ایروان: لوساباتس، 2005م ـ جیرجیر و سر و صداهای دیگر(73)، اثر پل اِمون(74)، ایروان: لوساباتس، 2005م ـ جنایتهای کوچولوی زناشویی، اثر اریک امانوئل اشمیت، ایروان: لوساباتس، 2005م ـ من، زن نفرین شده…(75) یا زن بد زیسته(76)، اثر سیلویان دوپویی(77)، ایروان: لوساباتس،2006م ـ در بسته(78)، اثر ژان پل سارتر(79)، ایروان: لوساباتس،2006م ـ سقوط دوم(80)، اثر سیلویان دوپویی، ایروان: لوساباتس، 2008م ـ دوشیزه ژولی(81)، اثر اگوست استریندبرگ(82)، ایروان: لوساباتس، 2008م ـ سقوط دوم، اثر سیلویان دوپویی، ایروان: لوساباتس،2010م (به زبان روسی) ـ «بانک عثمانی»، اثر آلکساندر توپچیان، مجله ادبی لیتراتورنایا آرمینیا (83)، ش3و4، ایروان،2010م(به زبان روسی) ـ اشغال بانک عثمانی، اثر آلکساندر توپچیان، مسکو: اونی پرس(84) ،2012م( به زبان روسی) ـ و حتی پس از مرگ(85)، اثر آلکساندر توپچیان، مسکو: اونی پرس،2020م( به زبان روسی) ـ هیولا (86)(نمایشنامه)، اثر آگوتا کریستوف(87)، ایروان: لوساباتس،2016م ـ سراب(88) (نمایشنامه)، اثر ژرژ رودنباخ(89)، ایروان: لوساباتس،2017م ـ سه گانه(90) ( دفتر بزرگ، برهان، سومین دروغ)، سه رمان به ارمنی، اثر آگوتا کریستوف، ایروان: لوساباتس، 2018. برای شناخت بیشتر با سبک نگارش آناهیت توپچیان، دو داستان از مجموعه بانویی بدون خانه ثابت را تقدیم خوانندگان میکنیم. هراس آناهیت توپچیان ترجمه دکتر قوامالدین رضویزاده به ناگاه در پشت سرم بسته شد و خود را در گاراژی زیرزمینی یافتم. چراغ به طور خودکار روشن شد. دهها خودرو از تمام مارکها آنجا بود و هیچ کدامش مال من نبود. اما موضوع این نبود. در بسته شده بود و باید راهی برای برون رفت یافته میشد. شروع کردم به وارسی مکانها، تمام گریزگاهها که یکی از دیگری دهشتآورتر بود و درست و حسابی قفل بودند. بالاخره خودم را در برابر در بزرگ فلزی تأثیرگذاری دیدم. احتمالاً، از آن در بود که خودروها بیرون میرفتند. اما این در بسته بود. کنار در کلیدهایی قرار داشتند که به همان اندازه که تعدادشان زیاد بود، متنوع بودند. اندکی مضطرب، به طور اتفاقی و بدون هیچ ترتیبی و رعایت تفاوتی میان آنها، شروع کردم به فشردنشان. روشنایی ضعیف بود به طوری که به خصوص بدون عینک نمیتوانستم تشخیص دهم که این یا آن تکمه به چه کار میآید و امکانش بود که دچار اشتباه شده باشم. اما به هیچ وجه وقت فکر کردن نبود. تا جایی که ممکن بود نگاهم را تیز کردم. روی یکی از تابلوها نقشه حاملی خودنمایی میکرد. فلشهای آبی بسیاری و دستورالعملی به نظرم آمد: « دستورهای اکید برای تخلیه به هنگام آتش سوزی». عالی است! الآن راه خروج را پیدا میکنم، چه اهمیتی دارد که به دلیل آتشسوزی باشد یا نباشد… با این حال تلاشهایم برای « بیرون رفتنم» بیهوده بودند و از نو خودم را برابر یک در بسته یافتم. خدای من! حتی به هنگام آتشسوزی بهتر است کلیدی در دست داشت. همان طور که باید خونسرد بود! دوباره برابر «پرده آهنین» در بزرگ زره دار برگشتم و شروع کردم به خواندن سایر اطلاعیهها. این یکی شرح میداد که «چگونه در را در صورت خرابی باز کنیم». صحبت از چه نوع خرابی بود؟ فرصت غور و بررسی نبود. توضیح ساده بود و من هم دستورالعملها را به خوبی دنبال کردم. بیهوده بود. دستگیره شکسته بود و به راحتی از جایش کنده شد. ظاهراً، کسی پیش از من باید در « حرکت دادن» آن تلاش کرده و از خشم آن را کنده بود. نومید از آنکه خود در را باز کنم، تصمیم گرفتم که به در بکوبم. اما همه جا خلوت بود، به ندرت خودرویی نمایان میشد، آدمها هم همین طور، یک یا دو بار در روز، و تازه لازم بود دانست که چه وقت. یک انزوای کامل. بنابراین، شروع کردم به کوبیدن به در، ابتدا آرام و سپس، محکم و محکمتر، ابتدا با دستها و سپس با لگد. هیچ بازتابی نبود. سر و کله هیچ کس پیدا نشد. فقط اینکه کاری که من کردم خیلی سادهلوحانه بود. اما ضربههای من توانست کاملاً به حساب سر و صداهای کاری یا خیلی ساده به حساب ضربههای چکش بر روی میخ گذاشته شود. چرا باید این سر و صداها توجه کسی را جلب میکرد. آن وقت تصمیم گرفتم که کاوشی در ماهیت سر و صداها کرده و همه نمونههای ممکن را از ضربه ساده رو به فزونی تا ضربه های چکشی نومیدانه را تجربه کنم. هیچ اتفاقی نیافتاد. هیچ بازتابی نداشت. فقط مانده بود که کسی بر حسب اتفاق از پلهها پایین آمده و به گاراژ بیاید. و اگر کسی نمیآمد چه؟ چارهای نداشتم که شب را در آنجا به سر برم. حتی شاید بدتر از آن، کسی چه میداند؟! نه، نه ممکن نیست! اما چرا به راستی امکان دارد! با دو دلی تلاش کردم که کمک بخواهم… توفیقی به دست نیامد. فریاد نبود بلکه شکل مضحکی از فریاد بود، تلاشی بود ناکامیاب. وانگهی فریاد کشیدن طریق من نبود، آن هم برای کمک. زدم زیر خنده، خندهای عصبی. بعد تلاش کردم که دستگیره در خودروها را بکشم. شاید منجر به اعلام خطر یا حادثهای میشد. خودروها با سماجت ساکت ماندند. هیچ نتیجهای حاصل نشد. از نو متوسل به درها شدم، به همه درها و از دری به طرف در دیگر میدویدم… نومیدی و وحشت با نیرو و تکرار ضربههای من افزایش مییافت. رفته رفته دستها و پاهایم درد میگرفتند. هیچ چیزی دستگیرم نمیشد! بالای سرم کاملاً سر و صداهای پاها و قرچ و قرچ درهای آسانسور را که باز و بسته میشدند تشخیص میدادم، صاف بالای سرم. صدای آب را که کسی همراه با فضولاتش در دستشویی جاری میساخت، میشنیدم. همه گونه صداهای ضعیف، صدای مچاله کردن، صدای ضربه، صدای قرچ و قرچ، صدای برخورد امواج آب… و با وجود این نمیدانم چرا هیچ کس صدای مرا نمیشنید. باورم میشد که همه توطئه کرده بودند… از سر نومیدی شروع کردم به جیغ کشیدن، به حدی که خودم ترسیدم. این صدای من نبود. دیگر نمی شد جلوی خودم را بگیرم. هیچ احساس شرمی هم نداشتم. نه فقط از سر ترس جیغ میکشیدم بلکه برای این بود که صدایم را بشنوند. « آهای! با شمام! چه خبر شده؟ کر شدید، یا اینکه من به اندازه کافی با صدای بلند جیغ نمیزنم؟ خوب صدای مرا میشنوید یا نه؟». مثل یک قهرمان زن سوگنامهای یونانی جیغ میکشیدم. به همه شکلها جیغ میکشیدم: یک بار مثل اینکه در حال مرگ بودم، بار دیگر انگار خونم را کشیده بودند، یا بهتر بگویم انگار به من تجاوز کرده یا لختم میکردند. مثل حیوانی که که گلویش را میبریدند نعره میکشیدم و مانند جانوری درنده و زخمی میغریدم… و در همان حال به خود چیزهای دیگری میگفتم: «خدای من، چه صدای فوقالعادهای! چقدر آهنگین! باید آن را ارائه داد» و دوباره اندیشه موقعیتی که در آن قرار داشتم مرا به خندهای عصبی میکشاند. با این حال، لازم بود احتیاط کنم و نباید مرا دیوانه تلقی میکردند که به آسایشگاه روانهام کنند. اما برای جلب توجه چه کار باید میکردم؟ و باز سکوتی کامل برقرار شد. حتی صدای نفسی نبود. به راستی چه شده بود؟ آیا در اینجا به یک انزوای صوتی کامل رسیدهایم؟ با این حال من صدای آنها را میشنوم. پس چرا آنها صدای مرا نمیشنوند؟ آیا به راستی کراند؟ یا اینکه؟… ناگهان همه چیز در کلهام برق زد و فهمیدم که آنها صدای مرا میشنوند اما میترسند و وانمود میکنند که نمیشنوند. اصلاً نمیخواهند خطر کنند و به خصوص آرامش خود را بر هم زنند. هیچ وقت متوجه نمیشویم. این تفسیرش است. آن وقت خاموش شدم. ترساندن دیگران چه فایده دارد؟ آنها هرگز به این پایین نمیآیند. چون من آنها را ترساندهام. حالا ترس آنها فراتر از ترس من است. نباید ستمگر بود … و تدبیرم را تغییر دادم و شروع کردم به آواز خواندن، از سالهای دور کودکی، نغمههایی که دیرزمانی فراموش شده بود اما شنیدنش بسیار دلچسب بود … آن هم برای آرام ساختن آدمهای وحشت زده. در گاراژ دراندشت و بین خودروهای بیتفاوت و بیاحساس میدویدم و آواز میخواندم … همچون زنی دلفریب، اغواگر، فریبنده، افسونگر، جادوکننده مردمان تا دیگر ترسی نداشته باشند و بیایند تا مرا از آنجا در بیاورند … اما این نمیتوانست زیاد دوام آورد. خدای من! باید مرا از این تله اهریمنی به زور بیرون میکشیدند … من نمیتوانستم تا ابد آنجا بمانم و برای بشریتی مضطرب لالایی بخوانم. و از سر نومیدی و با این حال با آخرین پرتو کم فروغ امید شروع کردم به دعا خواندن «خداوندا، کاری کن که بر حسب اتفاق کسی پدیدار شود … من از این مکان، شایسته، سر بلند، پرغرور و بدون آنکه از ترسیدن شرم داشته باشم، بیرون آیم». و معجزه به وقوع پیوست! خداوند سخن مرا شنیده بود! پشت در زرهدار، صدای کودکان طنین افکند. این قدرت ایمان بود! مبهوت ماندم. اما فرصت آن را نداشتم که خود را در شگفتی رها کنم. به سوی دری که در انتهای گاراژ بود دویدم و شروع کردم به فریاد زدن: « بچهها ! بچههای من! یک آدم بزرگی را هر کسی که باشد، صدا بزنید تا به کمک من بیاید! من اینجا میخکوب شدهام…» اما بچهها خود را نجات دادند، چون من باید آنها را هم ترسانده باشم. « بچهها از شما خواهش میکنم، به شما التماس میکنم! به من کمک کنید!». و دوباره سکوت شد. چرا آدمهایی که در فلاکت هستند دیگران را به وحشت میاندازند؟ اما نه، آنها نترسیده بودند. برگشتند و در فاصلهای از در زرهدار، که مأیوسانه بسته شده بود، شروع کردند به تقلید از من و فریاد زدن: «کمک کنید! کمک کنید!». مرا کاملاً مسخره میکردند. سنگی به در فلزی خورد. این صدا که به نظرم نامربوط و در عین حال بدیمن آمد، تمام تصورات مرا کاملاً پراکنده و به کلی هشیارم کرد. کلمهای به زبان نمیآوردم، صدایم در گلو خفه شده و زبانم بند آمده بود. «خدای من! آنها چه طوری تربیت شدهاند؟ بعدها چه خواهند شد؟ موجوداتی بیاحساس و خودخواه مثل پدران و مادرانشان، که به نداهای یاریطلبی بیتفاوت میمانند؟»… و من با وحشت فکر کردم که آنها آینده ما هستند، آینده جهان. به لطف خداوند، جز وحشتی معمولی چیزی به سر من نیامده بود. آغاز تشویشی ناشی از محبوس شدن. فکر کردن بدان تنها هولناک است و بس. دوباره خاموش شدم. این بار برای زمانی طولانی و از فکر کردن دست برداشته و در نوعی خلاء رها شدم. … پس از مدتی شاید یک ساعت، با آگاه شدن از اینکه دارند با احتیاط در را باز میکنند روحیهام را به دست آوردم. تعدادشان زیاد بود، گروهی کنجکاو آمده بودند تا شاید بفهمند چرا من ساکت شده بودم. در حالیکه یکی حرف دیگری را قطع میکرد با لبخندها و لحنی به دروغ رقت آور از من پرسیدند: ـ چه تان شده خانم؟ شما اهل اینجا نیستید؟ با بی تفاوتی پاسخ دادم: ـ چرا این قدر طول کشید تا بیایید؟ صدای مرا نمیشنیدید؟ ـ نه، هیچی نشنیدم امیدوار پرسیدم: ـ پس بچهها خبرتان کردند؟ ـ کدام بچهها؟ خانم طبقه هفتم صدایتان را شنیده بود ـ عجب! یعنی من این قدر بلند فریاد کشیده بودم؟ فوقالعاده است. پس مرا ببخشید که شما را ترساندم، مرا ببخشید که مزاحمتان شدم. با ریاکاری و لبخندی زورکی افزودم: ـ بینهایت سپاسگزارم که به نجات من آمدید… با این حال فوقالعاده است… چرا شما آمدید… من دیگر فریاد نمیزنم. میفهمید، من دیگر در گاراژ نیستم، من مردهام… و حالا دیگر نمیترسم. به هیچ وجه. آنها کمی پریشان شده و گفتند: ـ به هر حال ما هم انسان هستیم. ـ بله، البته، چی دارم میگم؟ بله البته، این طوریه دیگه … مرا ببخشید… . |
در باره داستان « هراس» داستان «هراس» در همان نخستین جملهها ضربهای به خواننده وارد میآورد و بیآنکه حاشیهپردازی کند خواننده را در فضایی دلهرهآور قرار میدهد. قهرمان داستان، زنی تنهاست که در زیرزمین مجتمعی مسکونی، یعنی پارکینگ عمومی ساختمان، گیر افتاده و راه گریزی نمی یابد و ناگهان، خود را در برابر سیلی از افکار ترسناک مییابد. به هر سو که میرود و هر دری را که آزمایش میکند تا از آنجا بیرون آید، با ناکامی روبهرو میشود. گویی، توطئهای خطرناک طراحی شده تا او گرفتار بماند و در تنهایی نابود شود. اینها افکار تکاندهندهای است که پیوسته چون پتک بر سرش میکوبند و لحظهای او را آرام نمیگذارند. حتی به فراموشی نیز نمیتواند روی آورد. برای فرار از این دخمه ترسناک به هر دستاویزی چنگ میاندازد و تلاش میکند که افکارش را جمع کند و تمرکز یابد. نویسنده کاملاً موفق شده تا فضایی کافکایی خلق کند. کسی نمیداند که او از کجا و چگونه به آن پارکینگ راه یافته و به دنبال چه چیز بوده است. او که صاحب خودرویی در آنجا نیست پس چرا بدان پارکینگ آمده؟ حتی به نظر میآید که راه ورود بدانجا را نیز نمیداند. لحظه به لحظه هراس او افزایش مییابد و خود را بیپناهتر احساس میکند. نویسنده از تصویر این تنهایی، بیپناهی و سرگشتگی قهرمان داستان به خوبی برآمده و خواننده را در همان شرایط میگذارد. این همان تنهایی، سرگشتگی و بیپناهی انسان در این جهان است. انسانی ره گم کرده که نمیداند راه گریز از بنبست کجاست. نمیداند این بنبست چگونه و از کجا آغاز شد و آیا راهی برای گریز از آن پیدا میشود؟ برای فرار از ترس و دلهره دستاویزهایی جست و جو میکند: فریاد میزند. آواز میخواند. به دعا روی میآورد. آیا همه تلاشهای انسان آگاه در زندگی جست و جوی راهی برای گریز از بنبست نیست؟ قهرمان داستان در لحظههایی چنان دچار نومیدی میشود که گویی به پایان خط رسیده است. اما نویسنده نمیخواهد تا پایان خواننده را در این فضای دلهرهآور و کافکایی قرار دهد. بالاخره، فریادها و آواز خواندنهای او، کودکانی را که در آن سوی در کرکرهای به بازی مشغولاند، متوجه میکند. در اینجا فضای داستان رنگی دیگر میگیرد و نویسنده از تنهایی انسان خارجی در جامعهای اروپایی(مثلاً فرانسه) سخن میگوید. یک زن و شاید یک زن ارمنی در کشوری مانند فرانسه تا چه اندازه میتواند تنها باشد؟ رویارویی شرق و غرب. رویارویی دو دنیا که نقاط اشتراک کمی دارند و شاید اصلاً نقاط اشتراکی ندارند و قتی فریادهای یاری خواستن انسانی دردمند شنیده نمیشود یا به حساب اقدام برای ایجاد رعب و وحشت گذاشته میشود. اینجاست که نویسنده هوشیارانه از جامعه غربی انتقاد میکند و پرده از بیتفاوتی، خودخواهی و فردگرایی افراطی جامعهای بر میدارد که انسانی با ملیت دیگر را نمیخواهد و نمیتواند درک کند و به یاریاش بشتابد. آناهیت توپچیان با زیرکی تفاوتهای آشکار و پنهان انسان ارمنی را که یک عمر در جامعهای زیسته که همیاری و کمک به همنوع شعارش بوده و ناگهان در جامعهای دیگر خود را رو در روی هراس از این انسان غیرخودی میبیند، به تصویر میکشد. اما در پایان داستان و لحظه ترک فضای کافکایی، جملهای از زبان زن فرانسوی ما را به خود میآورد، همان زنی که از طبقه هفتم به نجات قهرمان داستان آمده و آن هم این است: «به هر حال ما هم انسان هستیم». و این پیام مهمی است که نویسنده بدان رسیده و داستان را واقعگرایانه به پایان میرساند. |
بقایای پیکر قهرمان (داستان مستند) آناهیت توپچیان ترجمه دکتر قوامالدین رضویزاده سرنوشت چنین خواست که قهرمان در سرزمین بیگانه زندگی کند و دور از وطن به خاک سپرده شود. (سالنامه) هیئت صاحب منصبان حکومتی به موقع به فرودگاه پایتخت اروپایی رسید. هیئت برای بردن پیکر قهرمان به این شهر آمد. زمانه عوض شده بود. رهبران جدید به قهرمانان پیشین نیاز داشتند. همه چیز برای تحویل کاملاً آماده بود. هیئت دست خالی نیامده بود. تابوتی با خود آورده بود ـ یک تابوت بسیار خوب ـ تابوتی بیرون آمده از زیر دستان ماهر بهترین صنعتکار، تابوتی کندهکاری شده از چوب بلوط. سفارشی و ویژه. و این تابوت، به نوبه خود خالی نبود. پر بود از مشروبها و محصولات سرزمین، گرانبهاترین محصولاتی که همگی مارک اصیل وطن را داشتند. به همه چیز فکر شده بود، همه چیز با جزئیات پیشبینی شده بود. خلق به اصل خویش باز میگشت. شایسته نبود که در این لحظه تاریخی با شکوه چیزی که ملی نباشد، مشروبی که متناسب با احساسات ملی نباشد به او پیشکش کرد. با این حال این لحظه تاریخی نباید فرا میرسید. تابوت با ابهت کنار مزار گشوده قهرمان گذاشته شده بود. مردم لحظه تاریخی را با تأمل و احترام انتظار میکشیدند. بیقرار بودند. انتظار عمومی بود. ماهیت کار ایجاب میکرد. اما نیروهای بدشگون مداخله کرده و احساس شرمندگی بین همه پراکندند. جمع مجبور به متوقف ساختن مراسم شد. این نیـروهای بدشگون چیـزی جز عـدم توافق همیشگی نبـود که احـزاب بسیار و جمعیتهای متعدد را از هم جدا میساخت. پرسش این بود که آیا باید بقایای پیکر قهرمان را در تابوت نهاد یا خیر؟ تصمیم بر آن شد که فعلاً بقایای جسد در تابوت گذاشته نشود؛ بعداً موضوع را بررسی میکردند. همه چیز به موقعیت سیاسی کشور مربوط میشد و اینکه چه کسی در رأس کشور قرار میگرفت. … در ابتدا خبر در گوشی، همچون شایعهای پخش شد. کمی بعد، مردم به خشم آمده، گروهها و گروههای فرعی تشکیل دادند. آدمها دیگر نمیتوانستند خشم و اعتراضهای خود را فرو نشانند. جار و جنجال وحشتناکی به پا شد که باید آرام میشد. هیئت کلیسا که در مراسم شرکت کرده بود، با خشم داد و فریاد میکرد و با اندوه بخوردان خود را با شدت به تزیینات فلزی تابوت میکوفت. مراسم به آنی به اجتماعی سیاسی تبدیل شد … رؤسای گروهها و گروههای فرعی که بالای سنگ قبرهای مجاور به مثابه کرسی سخنرانی رفته و به جهت اطمینان به کتیبه سنگی مزار درگذشتگان ناشناس تکیه کرده بودند، سخنرانیهای هیجانانگیز، آتشین و میهنی خود را ادا میکردند. چند فرد مشکوک از به هم ریختگی سود جستند، گور را با دقت دوباره بستند و مخفیانه ناپدید شدند. در حالیکه کمی دورتر، داد و ستد حق و حقوق خود را از سر گرفت. البته که تابوت را پیش از خالی کردن محتوای آن از زمین بر نمیداشتند! همه چیز به حراج گذاشته شد. همه چیزهایی را که به درد خوردن و نوشیدن میخوردند میفروختند. دو متصدی ورزیده بار اهل محل که شبیه دو قطره آب بودند مأمور این فروش بودند. تابوت قهرمان بلافاصله و برای مدت کوتاهی به پیشخوان خوار و بار فروشی تبدیل شده بود. مردم از خرید این محصولاتی که به راستی از وطن میآمد راضی بودند، مگر غیر از این است؟ و هر آنچه از وطن بیاید مقدس است. مردم این کشور تمام چیزهایی را که از وطن میآید میستایند و از زمانی که مستقل و آزاد شده بود، باز هم بیشتر میستودند. آن قدر مستقل که دیگر به هیچ کس وابسته نبود، حتی به خودش هم وابسته نبود. اینکه این فروش در گورستان صورت میگرفت که با بقایای پیکرها و گورهای غریبه احاطه میشد چه اهمیتی داشت! این حرکت توی ذوق کسی نمیزد و هیچکس را ناراحت نمیساخت. فروش به پایانش نزدیک میشد، دو بطری آخر را هم باز کرده و برای نوشاندن به اعضای هیئت حکومتی که از راه دور آمده و فرسوده و گیج بوده و دست و پای خود را گم کرده بودند خدمت میکردند. گیلاسها به دست، مثل یتیمان به دور تابوت خالی جمع شده بودند. تا لحظهای که مبلغ قابل توجهی به دست آمده از فروش با تشریفات به دستشان ندادند عکسالعملی نشان نداده و روحیه خود را باز نیافتند. هر یک از اعضای هیئت سهمی را که به او تعلق میگرفت دریافت کرد. اما پرسش اساسی بیپاسخ باقی ماند و آن هم اینکه با تابوت چه کار کنند؟ تابوت خالی را نمیشد از زمین بردارند! افتضاح بود! کاش میشد بقایای جسد را دزدید! افسوس! مخالفان تسلیم بقایای جسد بر آن کشیک میدادند. کار میتوانست به دستگیری و یا حتی بدتر بیانجامد… بنابراین، فرضیه ربودن بقایای جسد میباید به کناری نهاده میشد. پیشنهاد دیگری شد: مشتی خاک در تابوت ریخته شده و گفته میشد که بقایای پیکر را باز میآوردند. مردن بهتر از بازگشت ناکامیاب بود! هرگز جرئت نخواهند کرد تو روی آدم بایستند و بگویند: « به هیچ وجه به ما نمیآید که با تابوت خالی برگردیم!» اما دیگر خیلی دیر شده بود. مردم میدانستند که این کار شکست خورده بود. طرفداران « امتناع از دادن بقایای جسد» قطعاً به سرعت عمل میکردند و چنانکه هر کس میداند، خبرهای بد خیلی زود پخش میشوند. آنها مجبور بودند که از بالا تدبیری بیاندیشند. به آنها فرمان داده شد که تابوت را در جای خود رها کنند و منتظر دستورالعملهای تازه باشند. تصمیم عاقلانهای بود، به ویژه که وضعیت کشور میتوانست هر لحظه دگرگون شود، شاید امکانش بود، کسی از تحویل گرفتن بقایای جسد چه میدانست؟بنابراین، تابوت همان جا میماند، ولی کجا؟ هیچکس تابوت را در خانه خود نگاه نمیدارد. تابوت در خانه بدشگون بود؛ هیچ کس دلش نمیخواست بمیرد. همه مثل سارا برنارد نیستند که تابوتی را در خانه خود نگاه میداشت! چه باید کرد؟ تصمیم گرفتند که آن را در انباری بگذارند. متصدی پرسید: ـ برای چند روز؟ ـ نمی دانیم. ـ نمیدانید چه وقت متوفی را به خاک میسپارید؟ تا یک روز دیگر، تا دو روز دیگر، تا سه روز دیگر، تا یک هفته دیگر؟ نمیدانید… اعضای هیئت صادقانه اعتراف کردند: ـ نمیدانیم، موضوع این است که مرده ما قبلاً به خاک سپرده شده. متصدی انبار هاج و واج رئیس را صدا زد: ـ چی؟ وقتی رئیس دریافت که تاریخ پس گرفتن تابوت قطعی نشده، چنان مبلغی را اعلام کرد که اعضای هیئت از به امانت گذاشتن تابوت چشمپوشی کردند. رئیس انبار خونسرد بود، گفت: ـ ما نمیتوانیم مدت زیادی منتظر شویم… شاید تا ابد طول بکشد… باید بیعانه به حسابمان واریز کنید… برای صد سال. بنگاه ما نمیتواند چنین خطری بکند! « خدای بزرگ! چه کشوری! باید برای نگهداری ساده از یک تابوت آن هم خالی، پول پرداخت کرد!». البته، در این دنیای وحشتناک برای همه چیز باید پول پرداخت. خوشبختانه پیرمردی پیدا شد که جرئت نکرد امتناع ورزد و تابوت را نزد او امانت گذاشتند. مرد بیچاره، برخلاف میل خود مانند سارا برنارد رفتار کرد. مطمئناً، او را متوجه این نکته ساختند که این حرکت سهم پر اهمیت او نسبت به کاری ملی بود و اینکه تاریخ هرگز آن را از یاد نمیبرد. پیرمرد که احساسات میهنی و وجدان کاریاش تحریک شده بود، با بخشندگی آن را پذیرفت … تابوت با تشریفات در راهروی آپارتمان کوچک او جای گرفت. جای دیگری نبود که آن را قرار دهند. تابوت زیر تخت او نمیرفت، روی کمد او هم جا نمیگرفت، در یک کلام هرگز از چشمش دور نبود. دیدن این تابوت روز و شب وحشتناک بود. هر روز صبح، پیرمرد پریشان میشد، بر خود صلیب میکشید، بیهوده دعا میکرد، نمیتوانست بدان عادت کند. چند ملاقاتکننده نادر بهتزده شده و دل را به دریا زده و پرسیدند: «کسی مرده؟… هیچ کس؟!… چه طوری آن را تعبیر میکنید؟ چه توضیحی دارید؟». هیچ توضیحی در کار نبود. آیا آنها می توانستند عظمت مأموریت او را درک کنند؟ و دوستان رفت و آمدشان را قطع کردند. آن وقت پیرمرد تابوت را بیرون آورد و کنار در ورودی گذاشت. آرامش برقرار شد اما در روز سوم دوباره موی دماغ او شدند. همسایهها به چیزی شک بردند! پلیس را خبر کردند. پیرمرد همین را کم داشت!… صاحبخانه به نوبه خود دخالت کرد! پیرمرد اجارههای عقب افتاده زیادی داشت که حدود یک سال بود پرداخت نمیکرد. صاحبخانه تا آن زمان به حالش رحم آورده و گذشت میکرد. اما ماجرای تابوت کاسه صبرش را لبریز کرده بود. او رسماً به پیرمرد اخطار داد که در مهلتی یک ماهه آپارتمان را ترک کند. گریه و زاری و ترغیب و تشویق هیچ اثر نکرد. نمیتوانست غرور خود را حفظ کند. آپارتمان به او تعلق نداشت و از آن گذشته این کشور هم مال او نبود. یکی از همسایههایش در میان پیشنهاد شکستن تابوت، کمک خود را به او عرضه داشت اما این کار آسانی نبود. تابوت بسیار سفت و سخت بود. وانگهی آگاهی از وظیفه در برابر ملتش و تاریخ اجازه چنین بیحرمتی به او نمیداد… او به هر قیمتی شده بود، این وظیفه مقدس را به انجام میرساند. بقایای پیکر قهرمان را انتظار میکشید. عظمت مأموریتش مافوق تمام ملاحظات آسایش شخصی او بود. و او سرنوشت خویش را پذیرفت. پیرمرد اقدام به بردن وسایلش نزد سمسار کرد. وسایلی که به اندازه خودش کهنه بودند. او تلاش کرد تا مرد کاسب را قانع کند که فقط به طور موقت، تابوت را برایش نگه دارد. سمسار آشکارا رد کرد و گفت که « اشیای نونوار» را تحمل نمیکند! و به خود گفت که : «در این حرفه، این شئ اندکی شبههبرانگیز است». باری، تابوت نو بود و هرگز به کار برده نشده بود. خوب چه باید کرد؟ هر کس نیازهای خودش را دارد! وقتی آپارتمان خالی شد، پیرمرد تابوت را وسط گذاشت و درونش دراز کشید و تصمیم گرفت که بمیرد. فردا صبح، صاحبخانه او را درون تابوت یافت و بخش خدمات مربوطه را خبر کرد که آمدند و پیرمرد و تابوت را بردند. خدا رحمتش کند!… پیرمرد از کرختی خود بیرون آمد، کنجکاو از دانستن آنچه در جریان بود، در تابوت را برداشت. مأموران متوفیات وحشتزده از زنده شدن مرده، دو پا داشته و دو پا هم قرض کردند و پا به فرار گذاشتند و مرده زنده شده و تابوتش را در پیاده رو رها کردند. پیرمرد از تابوتش بیرون آمد، خمیازهای کشید، پاهایش را دراز کرد و کنار کوچه نشست و در افکار خویش غوطهور شد. چه باید میکرد؟ چگونه باید زندگی میکرد؟ به یاد آورد که عهدهدار مأموریت عظیمی است و در نتیجه باید زنده میماند. زندگی تازهای داشت آغاز میشد. تابوت را بر دوش گرفت و به خانه دوستی قدیمی رفت. در را به رویش گشودند اما از اینکه تابوتی بر دوش داشت، خشمگین شده و راهش ندادند! در همه جا عذرش را میخواستند. با تابوتش در شهر چرخ میخورد، رهگذران هاج و واج نگاهش میکردند، حال آنکه دوستان از او دوری میجستند. کافهها او را که به طور مضحکی تابوت همراهش بود و حتی نمیخواست آن را مقابل در ورودی بگذارد، نمیپذیرفتند؛ آخر هیچکس به داخل کافهای نمیآمد که برای ورود به آن باید پایشان را از روی تابوتی بلند کنند. کسی هم که برای مراسم خاکسپاری نمیرفت! کافه چی احتمال داشت که مشتریهایش را از دست بدهد. به خود میگفتند: «خاکسپاری! ما تو نمیآییم!». آن وقت پیرمرد بیچاره تابوت را به گورستان شهر برد، درونش خوابید و جداً تصمیم گرفت که از آن بیرون نیاید و به عبارت دیگر همان جا بمیرد. هرچه بادا باد! دیگر زندگی در این شرایط امکان پذیر نبود. طوفانی بر فراز شهر در گرفت، سیلاب در رودخانه جاری شد و تابوت با آب برده شد. پیرمرد درون تابوت، همچنان که در قایقی دراز کشید. میخوابید، بیدار میشد. سیل قربانیان زیادی گرفت. بخت با پیرمرد بود. تابوت نجات دهندهاش بود! او روی آب شناور بود، با جریان رودخانه میرفت. مردم روی پل جمع شده و بر روی تابوت گل پرتاب میکردند، همان گونه که برای مردهای به این کار دست میزدند. در حالیکه پیرمرد دراز کشیده و در دل به آنها میخندید. لحظه دلچسب و رؤیاگونهای بود!… جریان آب او را با خود میبرد، شاید به بهشت، یا شاید به جهنم، یا حتی به کشوری دیگر، بر روی سیارهای دیگر؟ او دیگر به زندگی جدید، به خانه جدید و دو متر مربع جایش عادت کرده بود. او درباره دلایلی که آدمها را به راحتطلبی، به تملک داراییها، قصرها و آپارتمانهای مجلل سوق میداد از خود میپرسید، در حالیکه خیلی خوب میدانستند که همگی به همین مکان دو متر مربعی منتهی خواهند شد. مرگ همگی آنها را به تساوی میرساند. پیرمرد به شیوه خود خوشبخت بود. او چیزی را پیش از مرگ دریافته بود که دیگران جز پس از مرگ خود در نمییابند. روزی، رودخانه او را بر روی ساحل گذاشت. او همچنان مدت زیادی در تابوت دراز کشیده بود تا در تابش شعاعهای خورشید گرم شود. پس از چنان سفری این موضوع بسیار دلچسب بود، چنان که تابوت هم بسیار مرطوب بود. غیر از گرسنگی که او را زجر میداد، مسلماً مدت زیادی بود که در این وضع باقی مانده بود. روزهای زیادی بود که به دلیل این تابوت لعنتی که هیچ کجا نمیتوانست آن را قرار دهد و همه را آزار میداد، سیر غذا نخورده بود. اما در آنجا، به نظر میآمد که بخت در کنار اوست؛ هیچکس آن اطراف نبود! او تابوت را در آفتاب گذاشت و سوی میخانه روبهرو روانه شد. بوی گوشت کباب شده پرههای بینی او را نوازش میداد. به پیادهروی دیگر رفت و وارد این کافه شد. نیم ساعت بعد، موقع بازگشت، در تابوت را برداشت تا به راحتی در آن مستقر شده و با لذت روزنامه صبح را که از کافه بلند کرده بود بخواند. دلش میخواست از حوادث دنیا سر در بیاورد… با گشودن در تابوت خشکش زد؛ کسی در جای او خوابیده و خُر و پُف میکرد، با بیشرمی خُر و پُف میکرد. واضح بود که جایگاه آن قدر دلچسب و تمیز بود که کسی در آن بیارمد و به راحتی خُرناسه بکشد و بتواند احساس خیلی خوبی داشته باشد!… پیرمرد کسی را که بیاجازه داخل تابوت شده بود با شدت تکان داد، او عجلهای در بیدار شدن نداشت. یقهاش را گرفت و تلاش کرد که او را از تابوت بیرون بکشد، اما آسان نبود، پیرمرد به اندازه کافی قوی نبود. کسی که بیاجازه داخل تابوت شده بود سیاه مست و به سنگینی یک کیسه ماسه بود. به نظرش آمد که تابوت را واژگون کند و بدین ترتیب مرد مست را بیرون کند. همین اتفاق هم افتاد. خطاب به تابوت گفت: « من تو را هرگز تنها نخواهم گذاشت» و تمام قد به تابوت چسبید. «همه قسم ولگرد در این گذرها میچرخند. بعداز این برای همیشه با من باقی خواهی بود، تا زمان مرگ هرگز از هم جدا نخواهیم شد». سطح صاف و براق تابوت را نوازش میکرد و میگفت: «این یک تابوت زیبا و شیک است و البته به دلیل آن است که برای یک قهرمان درست شده نه برای یک آدم معمولی. میشود به عبارتی گفت که بخت با من یار بود، اگر آنها تابوت را به یاد نیاورند، مال من خواهد بود.» پیرمرد در حالیکه مأموریت خود را از یاد میبرد چنین میاندیشید. غرق در افکار خود بود و دوباره به ساحل رودخانه بازگشت. آن دوردورها جمعیتی را دید که پیش میآمدند. آنها تظاهر کنندگانی بودند که شعارهایی سر میدادند. وقتی تظاهر کنندگان به او نزدیک شدند، پیرمرد هموطنانش را تشخیص داد. آن قدر زیاد نبودند و پیرمرد به فوریت دریافت چه چیزی مطالبه میکنند. سپس، به یاد آورد که آن روز، روز عزای ملی بود. مسلماً او نسبت به این موضوع بیتفاوت نبود. اما نمیتوانست تابوت را در آنجا رها کند، او تجربه تلخ چنین سهلانگاری را از سر گذرانده بود. و خیلی طبیعی بود که تابوت بر پشت به جمعیت پیوست و خیلی طبیعی هم بود که جمعیت او را پذیرفت. لحظاتی بعد کسی با ضربهای که روی شانهاش زد و با نگاهی به او فهماند که میتواند کمکش کند. ناگهان از همه سو، دستهای زورمند تابوت را که بر فراز جمعیت میلغزید، به حرکت آوردند. بازوهای بیشماری به سوی تابوت دراز میشدند که از دستی به دست دیگر میگشت. شگفتآور بود! گویی همه آن را انتظار میکشیدند. زمانی که تابوت بر فراز جمعیت میلغزید، پیرمرد آن را که دور میشد نگاه میکرد، بی آنکه بداند چه کند. آیا بدان میخندید یا برایش گریه میکرد؟ هیچکس نمیدانست که تابوت خالی است و جز روزنامهای که ناشناسی جا گذاشته بود و مطمئناً هم آن را نخوانده بود، چیزی در آن نیست. اما این همه آدم چه گمان میکردند؟ پیرمرد از ته دل خندید: « ها، ها، ها… ها، ها، ها!…» جمعیت برمیگشت و با دقت به او نگاه میکرد: « بیچارگان ملت، بیعدالتی جهان عقل اونها را زایل کرده! همین سرنوشت به ما هم اختصاص داده شده، به همه ما». و تابوت میلغزید و دور میشد… وقتی جمعیت دریافت که تابوت خالی است، با شعلهای آن را به آتش کشید. پیرمرد، خوددار، قطره اشک خود را پاک کرد. افسوس! او نتوانسته بود تعهد خود را بر آورد و بقایای پیکر قهرمان را انتظار کشد. هنگامی که جمعیت پراکنده شد و دیگر هیچ کس در میدان نبود، پیرمرد به مشتی خاکستر نزدیک شد. غمزده بود؛ ندایی درونی ـ آیا ندای نژاد بود؟ـ او را از دور شدن باز میداشت. ناگهان، پس از دور زدن شعله آتش، جستی به سوی خاکسترها زد، به درونش رفت و با پا آن را هم زد. فهمید که همه چیز نابود نشده. چیز سختی در دل این مشتی خاکستر نرم پنهان شده بود. آنگاه باد نا بهنگامی برخاست و خاکسترها را به شدت روبید و استخوانبندی فلزی تابوت ذغال شده را نمودار ساخت. این تابوت نمیتوانست بسوزد… تابوتی جاودانه بود… پیرمرد از کشف خود دلیر شد و تابوت را بر پشت گرفت و شادمان به راه مردم رفت. مگر نه اینکه مأموریتی به او سپرده شده بود؟ باید کاملاً آن را به پایان میرساند. میگویند که پیرمرد هنوز هم تابوت بر دوش راه میرود … |
درباره داستان « بقایای پیکر قهرمان» داستان « بقایای پیکر قهرمان» از طنزی قوی و فوقالعاده برخوردار است. بر پیشانی داستان عنوان (داستان مستند) آمده و این نکتهای است که باید بدان پرداخت. در اکتبر 2019 م، که موقعیت سفری دوباره و ملاقات با خانم توپچیان برای نگارنده پیش آمد، درباره این داستان به تفصیل با نویسنده محترم اثر به گفت و گو پرداختم. چنان که گفته شد، اثر از طنزی بسیار قوی برخوردار است که از ورای آن روحیه ملت ارمن دیده خواهد شد. عنوان مستند بودن اثر بسیار مهم است زیرا نویسنده شاهد بخشهایی از اتفاقاتی بوده که داستان بدان پرداخته است. پس از پایان جنگ جهانی اول در 1918م، ملت ارمن ـ پس از ایالات متحده و فرانسه ـ از نخستین ملتهایی بود که به آرزوی دیرین خود، یعنی استقلال و ایجاد جمهوری، تحقق بخشید. با وجود مشکلات فراوان و دردهای بسیاری که از هر سو جمهوری جوان ارمنستان را میفشرد، ارمنیان با امید بسیار به سازندگی روی آوردند، اما ورود ارتش سرخ به خاک ارمنستان و اشغال آن سرزمین و سپس، زیر پا گذاشتن طرح ویلسون و از همه دردناکتر بخشیدن بخشی از خاک ارمنستان به حکومت تازهتأسیس و نژادپرست ترکیه از سوی اتحاد شوروی ـ که به دنبال متحد در منطقه میگشت ـ آرزوهای کهن ارمنیان به باد رفت و داغی بر دل آنان بر جای گذاشت. جمهوری ارمنستان ضمیمه خاک شوروی شد و چهرههای برجسته جمهوری همچون لئون شانت، آودیس آهارونیان و دیگران آواره شدند. ارمنیان تا پنجاه سال نمیتوانستند از مقوله نژاد کشی سخنی بگویند زیرا رهبران نژادپرست ترکیه، که اینک در کنار اتحاد شوروی قرار گرفته بودند، میرنجیدند! در 1965م، ارمنیان پس از پنجاه سال در تظاهراتی سهمگین، سکوت را شکسته و مراسم روز 24 آوریل را برگزار کردند. از آن پس بود که حکومت شوروی در برابر این خواست ملت ارمن عقب نشست و به ساخت بنای یادبود شهدای نژادکشی دست زد تا مرهمی، هرچند اندک، بر زخمهای ملتی کهنسال و با فرهنگ زند. اما رؤیای جمهوری، ارمنیان را رها نمیکرد تا آنکه پس از فروپاشی اتحاد شوروی در1991م، ملت ارمن بار دیگر نخستین جمهوری ناکام خود را برپا ساخت. این جمهوری درست بر یک دهم خاک ارمنستان بزرگ تشکیل میشد و یاد و خاطره سرزمین مادری همیشه با ارمنیان بود. ارمنیان چند سالی را به بازسازی و دریافتن شرایط تازه و کشمکش بر سر بخشی از خاک خود، یعنی آرتساخ، که در زمان اتحاد شوروی ضمیمه خاک آذربایجان شده بود، گذراندند. در2000 م، ارمنیان بار دیگر به یاد قهرمان خود، ژنرال آندرانیک، افتادند تا بقایای پیکر او را که در 1927م دور از وطن و در گورستان پرلاشز پاریس به خاک سپرده شده بود، به ارمنستان بیاورند و به خاک میهن بسپرند. هیئتی از سوی دولت ارمنستان راهی پاریس شد تا این وظیفه میهنی را به سرانجام رساند. واقعیت و تخیل همراه با طنزی گزنده در داستان آناهیت توپچیان چنان به هم پیوند خورده که به درستی تشخیص واقعیت از تخیل را دشوار مینماید. آناهیت توپچیان برای نگارنده شرح داد که بسیاری از صحنههای تصویر شده در داستان عین واقعیت بوده است. میهنپرستی، اختلافهای عقیدتی، تفرقه و درک عمیق وظیفه میهنپرستی ارمنیان در این داستان با استادی تصویر شده است. روحیه طنز لطیف و گاه گزنده آناهیت توپچیان در سرتاسر این داستان به چشم میخورد. بقایای پیکر ژنرال آندرانیک بالاخره به ارمنستان انتقال یافت تا در سرزمینی که بدان عشق میورزید و برای رهاییاش از هیچ کوششی دریغ نورزید آرام گیرد اما مزار سابق ژنرال آندرانیک، به دستور دولت فرانسه، برای همیشه در گورستان پرلاشز پاریس به یادگار ماند تا ادای احترام به مردی باشد که برای بسیاری ملتها نماد فداکاری و صمیمیت بود. پیرمردی که همه جا در داستان حضور دارد و تابوت خالی اختصاص یافته به ژنرال آندرانیک را با خود میکشاند، نماد ملتی است که ارزشهای گذشته را فراموش نکرده و نخواهد کرد، هرچند اگر بخشی از آن نمادها مانند پیکر آن تابوت سوخته و دود شده باشد. مهم آن است که اسکلت فلزی آن تابوت هنوز باقی مانده است. |
پینوشتها:
منابع : شرح حال آناهیت توپچیان. به قلم خود ایشان به زبانهای فرانسه و روسی. Анаит Топчиян , Lady S. D. F. на русском языке. Ереван: Наири, 1999. ــــــــ . Рассказы, монодрамы. Ереван: Наири, 1999. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 90-89سال بیست و سوم |پاییز و زمستان 1399 | 214 صفحه
|